جلسه ۵ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۰
موضوع: جلسه ۵ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۰ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۵ رمضان ۱۴۳۰
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
اذَا رَأیتُ مَولاى ذُنُوبِى فَزِعتُ، وَ اذَا رَأیتُ کَرَمَکَ طَمِعتُ، اگر نگاه کنم به گناهانم مرا وحشت و هراس فرا میگیرد و وقتى که نگاه کنم و نظر بیاندازم به کرم و بزرگوارى تو، به رحمت و به لطف و عنایت تو، طمع پیدا مىکنم. این کلام، کلامىاست که از یک معصوم علیهالسّلام سرزده و حاوى نکات بسیار دقیق و عجیب و آموزندهاى براى همه ما است. براى همه افراد و به طور کلى همان طورى که سابقاً عرض شد در دعاى ابوحمزه ثمالى، امام سجاد پرونده حیات ما را مورد بررسى قرار مىدهد. پرونده زندگى ما را، پرونده افکار ما را، پرونده تمایلات ما را، پرونده خواستهاى ما را به طورى که هیچ کس نمىتواند خود را از مضامین و مفاهیم این دعا منعزل و مبرا نگه دارد. نمىتواند. خواهى نخواهى براى انسان یک همچنین موقعیتهایى که نشان بدهد که کاملا ما با این دعاى ابوحمزه منطبق هستیم خدا پیش مىآورد. براى همه پیش مىآورد و ضعف وجودى را به هر کسى خدا در موقعیتهاى مختلف نشان مىدهد. نشان مىدهد که چطور انسان در شرایط زندگى همیشه به یک منوال نیست و همیشه یک جور فکر نمىکند و همیشه یک قِسم راه و منش خود را تعیین نمىکند بلکه بسیارى از تصورات و تخیلات ما بر اساس شرایط محیط شکل گرفته. اگر آن شرایط تغییر پیدا کند، آن تفکرات هم تغییر پیدا مىکند. و ما خبر نداریم خیال مىکنیم خیلى آدم خوبى هستیم، خیلى آدم سر به راهى هستیم. ولى این سر به راهى، سر به راهىِ اختیارى و انتخابى نیست، آن سر به راهى اختیارى صحیح است که در شرایط مختلف همان طرز تفکر و همان مشى و همان موقعیت و همان سلیقه و همان طریق و منهج پذیرفته شده در حوادث مختلف و در جریانات مختلف تفاوتى نکند. آن جا این مسئله قابل توجیه است. ولیکن در شرایط عادى انسان همه حرفهایى را مىزند. همه مطالبى را مىگوید و همه جور فکر مىکند و همه جور نظر مىدهد.
به قول خواجه که مىفرماید:
خوش بود گر محک تجربه آید به میان | تا سیه رو شود هر که در او غِش باشد | |
محک تجربه یعنى شرایطى که آن شرایط، باخواست و میل انسان متفاوت است. با روش انسان، آن شرایط متفاوت است. آن شرایط، آیا براى انسان پیش مىآید یا نمىآید؟.
یکى از افراد از افراد و نزدیکان به من مىگفت ما پیش فلان کس مىرویم، مىرفت پیش یک فرد عالمى، پیش او درس مىخواند. نمىدانم الان هم هست یا نه، در یک جایى، و آن فرد فاضلى بود، فرد درس خواندهاى بود، فرد نجف رفتهاى بود، سالها درس خوانده بود. بعد یک روزى متوجه مىشود
ایشان با افرادى که مىآیند پیش ایشان و مىروند براى مسایل و وجوهات و امثال ذالک حساب مىکنند، خیلى از این معاملات، معاملات ربوى است. ربوى است و حرام است و چطور یک همچنین مسئله به اصطلاح قابل توجیه است. خوب یک قدرى صمیمىشده بود و یک روز گفت که این چه جور مىشود که شما با این گونه افراد شما ارتباط دارید؟ مىدانید چه جواب داد؟ جواب داد خوب خرج زن و بچه پس از کجا تأمین بشود؟ ببینید! یعنى چه؟ یعنى تمام آن درسهایى که در نجف بود، همه رفت هوا! همه رفت هوا! تمام آن مسائلى که در عتبه مقدسه أمیرالمؤمنین بود، همه بر باد رفت. تمام آن صحبتها و مطالب و احادیث و فقه و احکام و دستور و نان و نمک امام زمان را خوردن، تمام اینها چه شد؟ همه رفت در هوا، همه در هوا رفت. حرف حق را و مطلب حق را کى زد؟ آن کسى که وقتى به شاگردانش فرمود معاملات ربوى حرام است (همان زمان شاه، در زمان شاه زمان سابق) بنده یادم است کوچک بودم. حدود ده یازده سالم بود. عصرى وقتى که با مرحوم پدرمان مىرفتیم براى مسجد، من در طول این مسیر این مسائل را مىدیدم و متوجه مىشدم. گاهى با ایشان کسانى بودند. یک کسى از افراد یادم است به ایشان گفت- که الان هم ایشان حیات دارد- این فرد سائل در یکى از همین شهرستانها حیات دارد گفت آقا اگر ما با این بانک و اینها، در همان زمانها، مربوط به همان زمانها بود، ارتباط نداشته باشیم و معامله نکنیم کارمان نمىگردد- دکانش و حجرهاش در بازار بود- کارمان نمىگردد، زندگى ما نمىگردد. این عبارت تو گوش من مانده است. ایشان مىدانید چه جواب دادند؟ «بروید سر چهارراه لبوفروشى کنید» این مىشود یک حرف حساب. این مىشود حرفى که مرد اله این حرف را مىزند. این دیگر کسى نیست که کسى بتواند سرش کلاه بگذارد. این ور و آن ور بگرداندش و بچرخاندش.
و آخرش به قول امروزىها اندش را گفت! کارى ندارد. لبو! چند کیلو لبو مىگیرى، مىگذارى در کماج دان و دیگ و اینها، بعد زمستان لبو و تابستان هم بستنى و از این چیزها، قشنگ مىایستى مىفروشى. خنده دار است! ولى خنده دار نیست، واقع مطلب این است. ایشان مىگویند نه این که کسى که رفاه نباید داشته باشد! اشکال ندارد کسى رفاه داشته باشد و از راه حلال به دست بیاورد، خیلىها بودند، از ائمه بودند، در رفاه بودند. ولى همین ائمه اگر در فشار و مضیقه قرار مىگرفتند، خودشان را به واسطه حرام از مضیقه در نمىآوردند. در همان مضیقه بودند. در زمان متوکل خلیفه عباسى، زنهاى بنى هاشم ساتر براى نماز نداشتند. یکى مىخواند، مىداد به آن یکى مىخواند، به دیگرى مىداد. این قدر حکومت فشار آورده بود بر بنىهاشم، و بر همه آنها سخت گرفته بود. در زمانهایى هم بود که در رفاه بودند، در فراخى بودند، عادى، زندگیشان مانند زندگى افراد معمولى بود. خود امام حسین، حضرت وضعى براى خودش داشت که از نظر غذا و فلان که مختص به خودش بوده، ولى آن بذل و
بخششها و فلان و که شخص مىآمد، فقیر مىآمد و ابنسبیل مىآمد، افراد مىآمدند …
این قضیه در خیلى از زمانهاى بعد نبوده، فرق کرده، متفاوت بوده، مسئله تفاوت داشته، یعنى دیگر شما حرفى با من نزن وقتى که من مىگویم معامله ربوى حرام است، تمام شد. تمام شد قضیه. اگر مىخواهى به این معامله بپردازى، برایت درست بکنند، کبریت و نمىدانم از این حرفها و کبریت و جعبه کبریت و سیگار و شربت و چاى و از این حرفها درست بکنند و این مسائل، هستند آخوندها و علماى دیگر که خوب راهش را بلد هستند، فرمولش را بردارند، هزار تا ضرورت و غیرضرورت و کوفت و زهرمار درست بکنند و بعد بردارند لقمه مال حرام به تو و زن و بچهات بدهند و بخورید و بچپونید توى شکمتون. ولى منِ آقا سید محمد حسین این درسها را نخواندهام. من این چیزها را نخواندم. من این درسها و کتابها را نخواندم. من این حرفها را یاد نگرفتم. من که درس خواندم، از آن اول، امام صادق را در مقابل خود قرار دادهام. نه به جاى امام صادق، مردم و غیرمردم و فرض کنید که هوا و هوس و دنیا و ….
یکى از افراد مسجد بود در زمان مرحوم آقا، بسیار مرد متمول و ثروتمندى بود. یک دفعه یک شخصى آمد به ایشان گفت که آقا این رفته و خلاصه مبلغ خیلى زیادى از بانک گرفته و رفته- هنوز این کار را نکرده مىخواهد انجام بدهد- از شرکایش بوده (فوت کرده خدا رحمتش کند) مىخواهد برود از فلان کشور،- گاودارى داشت- چیزهاى زیادى بیاورد.
بابا بس است! چه خبر است؟ مگر تو چقدر مىخواهى بخورى؟ آخر آن قدرى که بخواهى براى چند پشتت هم بگذارى، دارى! واقعا عجیب است! مردم به چه وضعى مىافتند و به چه اوضاعى مردم قرار مىگیرند! مگر ما چند روز دیگر زنده هستیم؟ مگر ما چند روز دیگر مىتوانیم در این دنیا زندگى کنیم که بلند شوى بروى از راه حرام پول بانک را بگیرى و بعد نزول و …، که بیایى این قدر چیز بخرى و چکار کنى.
مرحوم آقا به آن شخصى که این مطلب را گفته بود گفتند برو و به ایشان بگو اگر دست به این کار بزنى، از امروز دیگر ما با شما قیچى خواهیم کرد. قیچى مىکنیم، تمام. درست شد؟ گذشت و آن هم این را انجام نداد. آن بنده خدا انجام نداد و دیگر خلاصه پشیمان شد و خدا دستگیرى کرد. بعد از مدتى ما شنیدیم که ایشان از جاى دیگر سر درآورده و پیش افراد دیگر رفت و آمد مىکند و با اشخاص دیگر، با بستگان آقا از اهل علم- فوت کردند به رحمت خدا رفتند همه شان- با آنها ارتباط دارد و …. گفته بوده که همان شخص به یک نفر که ما دیدیم که این آقا، خلاصه این آقاى حاج محمد حسین، خیلى سخت مىگیرد. ولى وقتى که رفتیم پیش یکى از بستگان ایشان، آن خیلى ما را تحویل گرفت و این
معاملات را هم اجازه داد: آن مسئله اى نیست، اشکال ندارد! بعد عبارتش این بود: این آقاى آقا سید محمد حسین ما- آن شخصى که از منتسبین بود- این آقاى سید محمد حسین ما به درد چند تا درویش مىخورد. کار مردم را راه نمىاندازد. عالم باید کار مردم را راه بیاندازد، زندگى مردم را باید راه بیاندازد. خوب درست شد؟ و بعد خلاصه به قول مرحوم آقا که فرمودند: «رِندها او را ربودند! رِندها او را ربودند!».
یک روز آمده بود همین آقا، بعد از این که مرحوم آقا هجرت کرده بودند به مشهد در عتبه علىبنموسىالرضا علیهماالسلام و دیگر تکلیف جور دیگرى شد. راه و روش تغییر پیدا کرد. بناشد بر اینکه جایى را در خلوت انتخاب کنند، و در همان جا به نشر مطالب بپردازند. خوب. یعنى این مسئله هم بر اساس تکلیف و دستور استاد ایشان، مرحوم حداد بوده که در سفرى که ایشان مشرف مىشوند به زیارت حضرت زینب سلاماللهعلیها، در همان حرم حضرت زینب، در آن ضلع غربى که نشسته بودند، آقاى حداد به ایشان گفتند «شما دیگر به مشهد باید بروى و دیگر آخر عمر را در آن جا باید بگذرانى و این مطالب و مسائلى را که در نظر دارى را به رشته تحریر دربیاورى» مرحوم آقا این را نگفتند. بعدها به من گفتند این مسئله را. که ایشان که از آن سفر مراجعت مىکنند، ما دیدیم که حال و هواى ایشان تغییر کرده. یک کارهایى دارند مىکنند و یک چیزهایى را جمع مىکنند. گفتیم آقا؟ گفتند یک مسافرتى، زیارت على بن موسى الرضا، یک مسافرت مادام العمرى مىخواهیم برویم و ….
وقتى که مىروند در آن جا، این افراد یک روز مىآیند در مشهد. مرحوم آقا حال نداشتند کسالت هم داشتند. با چند نفر مىآیند در آن جا بعدازظهرى که ایشان را ببینند، من مىگویم که ایشان حال ندارند. حال و مجال ندارند. بعد از ظاهرا عملى که کرده بودند، عمل آب مروارید انجام داده بودند و خیلى حال و خُلق براى نشستن و اینها و مهمانها را نداشتند. بله. ان بندگان خدا یک خرده متأثر شدند و بعد نیم ساعتى نشستند و من هم پیش آنها بودم و صحبت مىکردیم. همان شخصى که این قضیه و مسئله برایش اتفاق افتاده بود، رو کرد به بقیه و گفت «راستش را مىخواهید، چرا ما این جا آمدیم؟ چرا بىخود وقت آقا را بگیریم؟ ما که مىدانیم نه ما به درد این آقا مىخوریم، نه این آقا به درد ما مىخورد! ما که مىدانیم قضیه را خودمان! بلند شویم برویم و خلاصه بیش از این نمانیم. ما به درد این آقا نمىخوریم، این آقا هم به درد ما نمىخورد. ما کسان دیگر …» خوب، خدا پدرش را بیامرزد! انصاف داشت و به اصطلاح …. مردم مىفهمند آقا! مردم مىفهمند کدام روحانى صدق دارد و کدام روحانى کلک دارد. مردم یونجه نخوردهاند، کاه نخوردهاند، مىفهمند، مىدانند. آن کسى که حرف مىزند تا کجا پاى حرفش مىایستد و آن کسى که حرف مىزند، در کجا الفرار! و ما ادریک الفرار! و ماادریک! چه
قدر خوب است، چه قدر خوب است که آدم فقط حرف بزند …
خیلى خوب است! این قدر خوش مىگذرد! این قدر خوب است خوش مىگذرد که فقط حرف بزنى و بحمدالله مردم مىفهمند و فهمیدند که اوضاع چه خبر است. به قول خواجه شیراز، خدا رحمتش کند «خوش بود گر محک تجربه آید به میان، تا سیه روى شود، هر که در او غش باشد» و به قول مرحوم حاج میرزا حبیب خراسانى رحمهاللهعلیه- از آن آدمهاى خوب بود. مرحوم حاج میرزا حبیب خراسانى از علماى طراز اول مشهد، بسیار مرد بزرگ، بسیار مرد اهل حال، بسیار مرد اهل دل، بسیار مرد روشن ضمیر. چه تهجدهایى! واقعا چه حال و هوایى! وقتى که من این اشعار او را مىخوانم، اصلا جان مىگیرم. انگار هى از آن انفاس قدسى، هى مىآید! مرحوم آقا هم خیلى دوست داشتند اشعارش را، و به رفقایشان وقتى که در بعضى از مجلس و اینها بود و صدایشان را ضبط کردند از اشعار حاج میرزا حبیب، خیلى در آن موقع مىخوانند. یکى از اشعار ایشان این است:
عیان گردد چو در آب افتد این مرغ | که مرغابى بود یا ماکیان است | |
فعلا همه مىگویند ما شنا بلدیم! شنا بلدیم، فلان بلدیم، مىگویم پرتش مىکنند در آب و حالا شنا کن! اگر رفت توى آب، اى بابا! خراب کردى بابا! اگر نه؛ آمد و شنا کرد و به سلامت به طرف ساحل رفت، مىگوییم ها! این شناگر است! این آدمىاست که مىتواند … بله … خیلى اشعار عجیبى است!
ز جم بر جامِ مى، خطى عیان است |
همین طور مىآید مىگوید بله … تا این شعر که
عیان گردد چو در آب افتد این مرغ | که مرغابى بود یا ماکیان است | |
همان اشعارِ دیگر
مرا پیر طریقت جز على نیست | که هستى را حقیقت جز على نیست | |
اگر کفر است اگر ایمان، بگو باش | خدا را! حول و قوت جز على نیست | |
تو را پیر طریقت گو عمر باش |
مبارکت باشد! ان شاءالله مبارکت باشد، خدا تو را با عمر محشور بفرماید!
مرا پیر طریقت جز على نیست |
انشاءالله خدا ما را این دومىقرار مىدهد، که مىدهد. از عطوفت و کرم و لطف خدا و عنایت أمیرالمؤمنین، حاشا به این که ما را از کنار سفره خودش دور بگرداند.
این مرام مرام بزرگان است. برو لبو بفروش! تمام شد. بلند شو برو لبو بفروش! بعد آن وقت، سالها بعد که مرحوم آقا که از دنیا رفتند، همان شخص با ما در یک جا برخورد کرد. گفتم که یادت مىآید آن روز من ده یازده ساله بودم، کوچک بودم، با مرحوم آقا براى رفتن به نماز مغرب حرکت مىکردیم. در آن جاده خاکى آن حرف را. گفت «عجب حافظهاى دارى! من اصلا یک همچنین چیزى را …» بعد رو کرد گفت که «بابا این پدر تو، آخر چیزهایى مىگفت که از عهده ما بر نمىآمد!» گفتم نه آقاجان! آن بر مىآید، ولى همت مىخواهد، همت مىخواهد، بله! آن چیزهایى را که پدر ما مىگفت، آش شله قلمکارِ زعفران دارِ، نمىدانم، پیازداغِ، نعنا سرخ کرده و روغنِ کذا دارى است، که گیر هر کسى نمىآید. ولى لب سوز و لب دوز هم است! باید کسى که مىخواهد آن را بخورد، باید آمادگى آن را هم داشته باشد. خودش را هم آماده کند براى این قضیه. و ایشان اگر مىخواست با سایر افراد مماشات کند، همان طورى که بقیه کردند، خوب هست دیگر! همه جا هست و همه جا درست مىکنند.
مگر نگفتند؟ مگر نگفتند؟ یکى از دوستان مرحوم آقا سیدجمال الدین گلپایگانى رضوان الله علیه، ایشان براى خود مرحوم آقا نقل کردند، درآن ایامىکه ایشان در نجف بودند و با مرحوم آقا سید جمال ارتباط داشتند، یک روز آقا سید جمال گفتند که فلانى دیروز قائم مقام رفیع از تهران به اتفاق عدهاى از افراد آمده بود در اینجا، از بازاریها و از دوستانش که وجوهات را حساب کنند،- مرحوم آقا سید جمال خیلى فرد رُکى بود خیلى صریح اللهجه بود- من رو کردم به قائم مقام و گفتم که «براى چه تو در این دستگاه ظالم هستى؟ براى چه در این دستگاهى؟ در این دستگاه ظلم هستى؟»
خب آن زمان، زمان رضاشاه بود دیگر. چون قائم مقام، آدم محترمى بود و با بقیه افراد فرق داشت، اهل نماز بود، اهل روزه و این چیزها بود ولى بالاخره در دستگاه ظلم بود. در دستگاه پهلوى و در دستگاه رضا شاه بود. و بعدا با محمدرضا شاه هم ارتباط داشت. یکى از وصیت هایى که شنیدم رضا شاه به فرزندش محمد رضا کرده بود این بود که «قائم مقام را از دست نده. ارتباط با قائم مقام را از دست نده.» چند تا وصیت کرده بود یکى هم به اصطلاح این بود و او با همین محمدرضا شاه خیلى ارتباط داشت. حتى فردى بود که بى اجازه و بى وقت مىرفت در دربار و اینها … البته این طورى که نقل مىکنند ظاهرا دیگر در اواخر عمر اختلافاتى پیدا کرد با ایشان و منجر به قهر شد و با محمدرضا شاه قهر کرد ودیگر به دربار نرفت و تا آخر عمر دیگر با شاه ملاقات نکرد. این را هم بنده شنیدم. ولى در هر
حال، مرحوم والد ما وقتى که ایشان فوت کرد، در تشییع او شرکت نکردند. گرچه بسیارى از افراد رفتند ایشان فرمودند «من در تشییع این فرد شرکت نمىکنم، درست است که قهر کرد ولى نیامد اعلان مخالفت و اینها بکند.
دیگر قهر کرد و جدا بود و دیگر ارتباط نداشت. ولى الحق این کار را انجام داده بود. ولى ایشان شرکت نکردند. شرکت نکردنشان هم این بود که مرحوم آقا با فرزند ایشان بسیار رفیق بودند. البته من دیگر توضیح بیشترى نمىدهم ولى با فرزند ایشان بسیار رفیق بودند. و اتفاقا یک جریان جالبى هم براى خود بنده اتفاق افتاد. یعنى مربوط به ما مىشد. و حتى به خاطرِ … ببینید چقدر ایشان مرد صریح و صحیحى بود، که پدر یکى از نزدیکترین رفیقان ایشان، از دنیا برود و ایشان بگویند که بخاطر این مسئله ارتباطى که داشته، من در تشییع شرکت نمىکنم. و شرکت نکردند. خیلى این قضیه، قضیه مهمىاست ها! خیلى مسئله مهمىاست. آن استقامت ایشان را در
راهى که انتخاب کرده نشان مىدهد. که حالا این رفیقش است، خیلى صمیمىاست، این جا را کوتاه بیا! با این که قهر کرده بود، ولى اگر ارتباط را ادامه مىداد با دستگاه طاغوت، آن که دیگر هیچ! با این که قهر کرده بود، ولى در عین حال مرحوم آقا این مقدار را کافى براى اقدام به ارتباطات بیشتر ندانستند. پسر ایشان خیلى گرم بود و خیلى با ایشان بود و با مرحوم آقاى انصارى هم ارتباط داشت و مرحوم آقاى انصارى هم منزل ایشان مىآمدند، منزل همین پسر مىآمدند. در آن زمان البته پدر ایشان فوت کرده بود، مىآمدند و جلساتى داشت در تهران. یک شب، مرحوم آقاى انصارى مىآیند تهران، زمستان بوده و بسیار زمستان سنگین و سرد، خیلى زمستان سردى بوده ایشان به خاطر آقاى انصارى مجلس خیلى مفصلى در منزلش قرار مىدهد منزلش همان موقع در خیابان لاله زار تهران بود- آن موقع هم من سه سالم بود، من آن مجلس را در سن سه سالگى بیاد دارم؛ من قضایا و مجالسى که در کمتر از دو سال بوده، تا الان یادم است.
مثلا گاهى اوقات براى والدهمان که تعریف مىکنم یک همچنین چیزى، مىگوید که تو هنوز دو سالت نشده بود! بعد ما آن موقع سه سالمان بود. و خب، طبعا بچه سه ساله را که نمىبرند در مجلس، مجلس بود و اخوى ما که پنج ساله بود، دو سال از ما بزرگتر بود، آن شب همراه آقا مسجد رفته بود، خیلى مجلس، مجلس عظیمىبود. خدا رحمت کند مرحوم پدر بزرگ ما، مرحوم حاج آقا معین شیرازى بود. مرحوم دولابى بود، مرحوم حاج هادى ابهرى بود، خدا بیامرزد همه اینها را …، دامادِ آقاى انصارى، مرحوم تناوش بود، بسیار آدم خوبى بود ایشان، خدا بیامرزد، خیلى حالاتى داشت، و عرض کنم که، از افراد دیگر خیلى بودند، از شهرستان ظاهرا بودند، بله از شهرستانها بودند و خیلى مجلس بزرگى بود. منزل خیلى بزرگى داشت در کوچه برلن، خیابان لاله زار معروف بود آن زمان. خیلى منزل بزرگ …
شاید یکى دو هزار متر منزلش بود. اتاقهاى بسیار وسیع …، خیلى مجلس عظیمى بود. آمدند مرحوم آقا از مسجد آمدند و آقاى انصارى هم آمدند و مجلس شروع شد و یکدفعه، این جناب صاحب منزل رو کرد به آقا گفت: «آقا سید محسن کجاست؟ چرا او را نیاوردهاید؟» آقا گفتند این سه سالش است! بچه سه ساله الان خواب است! کجا بیاورم او را؟ گفتند نمىشود! خودش گفت تا ایشان نیاید، ما شام
نمىدهیم! به این افرادى که هستند- حالا مرحوم آقاى انصارى پیرمرد حضور دارند!- رو کرد به حاج هادى ابهرى، گفت «هر چى حاجى بگوید ما قبول مىکنیم، قبول دارید یا نه؟» خیلى رفیق بودند آن موقع با هم، مىگفتند، مىخندیدند، خوش بودند. واقعا با هم خوش بودند. او هم گفت این راست مىگوید! نه گذاشت و نه برداشت گفت: «هر چه مهندس بگوید، باید همان انجام بشود» ماندند همه چکار کنند؟ آقا گفتند خیلى خوب حالا چه جورى بیاوریم در این موقعِ نصفِ شب، ساعت یازده، آن موقع؟ گفت «الان راننده با ماشین مىرود و مىآورد» گفتند همینطورى بروید منزل، عیالمان که بچه را نمىدهد! ایشان یک کاغذى نوشتند که آقا سید محسن را شما به این راننده تحویل بدهید، به این راننده تحویل بدهید، ولى خوب مادرمان چه مىگوید؟ مىآیند دم در مىگویند بچه را بدهید! چه کار کنیم؟ هیچى! خوب خط ایشان مشخص بود و امضا … مادر من مىگوید که ساعت یازده شب در زدند که کى است؟ فکر کردم بابات آمده! یکى آمده مىگوید:
– منزل اقاى سید محمد حسین؟ ببخشید کاغذى دارم، سفارشى دارم، که بچه را بدهید!
– بچه؟ بچه خوابیده!
گفتند که خلاصه تصویب شده! مجلس تصویب کرده! مجلس هم اینها سرش نمىشود. تصویب کرده که باید ببریم. خلاصه کاغذ را نشان داد و مادر من گفت نگاه کردم دیدم خط ایشان است و امضاى ایشان، خوب مادر ما اطلاع داشتند و مىشناختند، هم آن فرد محترم، صاحب خانه را مىشناخت خوب ارتباط داشتند، بالاخره مىشناخت. مادرم مىگوید ما تو را از خواب بلند کردیم، درست کردیم، لباست را عوض کردیم، تو هم گریه و ونگ و وونگ … خلاصه گفتیم فایده نداره، باید بروى. چه گریه بکنى و چه نکنى راننده ما را بغل مىکرد و دست به سر ما مىکشید در بغل خودش و آب نباتى و شیره مالى و از این وسایل شیره مالى گذاشته بود … خلاصه ما را آوردند. من یادم است این خلق الهى که این همه منتظر، شعر خوانده، دعا خوانده تا ساعت دوازده شب گرسنه و تشنه همین طور منتظر، تا ما رسیدیم، یک صلواتى فرستادند که طاق داشت مىآمد پایین، گفتم این صلوات براى من نیست ها! این صلوات مال این گرسنگى است که به این بیچارهها تا به حال دادهاند! دیگه همه ما را گرفتند و ماچ کردند. یعنى مسئله موقوف به آمدن حضرت آقا بوده! و بعد سفره را انداختند و الحمدلله به خیر
گذشت. همه آن شب ما را خیلى دعا کردند. از ترس این بازى که جناب صاحب خانه در آورده و زده به سرش که جناب آقا سید محسن باید باشد. البته خوب این حرفها بى حساب نیست، یک حسابهایى داشت، نه مربوط به شخص من، نه! اصلا مربوط نیست، این حسابى که مىکند که خلاصه رعایت این گونه مطالب،- حالا چه من، چه غیر من تفاوتى از این نظر ندارد حالا کس دیگرى هم بود …- او روى حساب خودش، معیارهاى خودش را درست فرض کرده بود. ولى حالا بهتر بود که اول از مرحوم آقاى انصارى اجازهاى هم مىگرفت، على کل حال مسئله از باب رفاقت بوده و جو حاکم بر مجلس رفاقت بود و همه رفیق بودند.
مرحوم آقاى انصارى با همه رفیق بودند، واقعا چقدر رفاقت خوب است. چقدر این رفاقت به درد آدم مىخورد، به جاى قیافه گرفتن و نمىدانم به جاى شق و رق ایستادن و به جاى یک جور بازى درآوردن و به جاى تئاتر بازى کردن، بجاى تئاتر! آدم بیاید با همه، با اطرافیانش رفیق باشد، با مردمش رفیق باشد، با کوچه و بازارش رفیق باشد، با همسایه و مردم رفیق باشد، چقدر خوب است، چقدر أمیرالمؤمنین این طور بود؟ أمیرالمؤمنین در عین خلیفه بودن و در عین حاکم اسلام بودن، با مردم رفیق بود. اداى رفاقت در نمىآورد، اداى رفاقت در بیاورد بازى است، تئاتر است، همهاش تئاتراست، تئاتر هم شاخ و دم ندارد، نه! او رفیق بود، وقتى مىنشست با کسى حرف مىزد جورى صحبت مىکرد که طرف طمع مىکرد در استمرار ارتباطش با امیرالمومین، طمع مىکرد. تمایل به خرج مىداد.
راه را براى پیشنهاد باز نگه مىداشت، راه را براى راحت صحبت کردن همیشه باز نگه مىداشت، اینها ائمه ما بودند، خدا رحمت کند اینها را. این مسیر مسیر، مسیر اولیاىالهى بود. مسیر اولیاىالهى این بود، فرقى براى آنها نداشت، هیچ تفاوتى نداشت، در رخاء و شدت فرق نداشت.
آقا سید جمال به مرحوم آقا فرموده بودند من گفتم به آن قائم مقام رفیع، قائم مقام رشتى، گفتم براى چه تو الان در این دستگاه ظلم هستى؟ خوب اینها هم اهل اطلاع بودند، اهل مطالعه بودند، ایشان گفتند خوب آقا ما در اینجا هستیم براى اینکه گرهاى باز کنیم، رفع ظلمى بکنیم و کارى بکنیم، مگر على بن یقطین در دستگاه خلافت هارون نبود؟ على بن یقطین هم در دستگاه خلافت هارون بود و مورد تأیید حضرت هم بود، ایشان فرمودند:- با یک صدایى- «بروید پى کارتان! هر فلانى را مىخورید!» (اسم هم آوردند) «هر فلانى را مىخورند و هى على بن یقطین، على بن یقطین مىکنند! آخر مردک! تو اول على بن یقطین بشو، بعد برو در دستگاه و هر کارى خواستى بکن! تو اول موسى بن جعفرى را پیدا بکن، و بعد برو در دستگاه هارون!» ببینید! در هر دو جاى قضیه مسئله لنگ است تو که على بن یقطین نیستى! تو از سر تا پایت در لجن زار و در قاذورات غوطه مىخورى و دست و پا مىزنى، این یک! که
مربوط به خودت است. و بر فرض اگر على بن یقطین بودى، باز حق نداشتى بروى، غلط مىکردى بروى! پدرت را خدا در مىآورد، برو یک موسى بن جعفرى را پیدا کن، برو خدمت او، و دستش را ببوس، بگو هر چه شما مىفرمایید، بروم؟ نروم؟ بعد حضرت وقتى که صداقتت را ببیند، از تو خلوص را ببیند، از تو صفا را ببیند، مىگوید برو و پشتت را هم دارد، هوایت را هم دارد و تأییدت هم مىکند. و در جاى خود تخطى بکنى، توى گوشَت هم مىزند، نه اینکه بگوید رفیق من است ولش کن! نه اینکه بگوید خودى من است، هر غلطى که کرد، کرد! نه! این طور نیست. على بن یقطین این طور نبوده که نور چشم موسى بن جعفر باشد و موسى بن جعفر بیاید هر غلطى [على بن یقطین] بکند به خاطر اینکه در دستگاه هارون باشد و هوایش را داشته باشد که یک روز به درد ما مىخورد …! این حرفها چیست؟ موسى بن جعفر سالها خودش در زندان بود، بیاید سنگ که را به سینه بزند؟ خود موسى بن جعفر سالها در زندان همین هارون بود.
وقتى که على بن یقطین یک اشتباه کرد … آمد آن شخص پیش على بن یقطین، کار داشت، شب بود، على بن یقطین راهش نداد، آن خادم راهش نداد، گفت «الان موقع آمدن است؟ برو! الان على بن یقطین کار دارد و نمىتواند الان به این مسئله بپردازد» آن مومن هم دل شکسته، آمد و مطلبش را نگفت، آمد و مطلب را نگفت، دلش شکست از این که رفته بود، دیر وقت هم نبود یکى دو ساعت از شب گذشته بود ولى درب بسته است و دیگر نمىتواند ….
از این قضیه گذشت، على بن یقطین آمد مدینه که به حج برود، وارد مدینه که شد خدمت موسى بن جعفر علیهالسّلام رسید. شب بود، خدمت موسى بن جعفر رسید، دربان آمد در را باز کرد گفت:
– برو به امام موسى بن جعفر بگو على بن یقطین آمده.
– حضرت فرمودند ما را با او کارى نیست.
– ا؟ عجب! ما را با او کارى نیست؟ خیلى عجیب! خیلى عجیب! اصلا ماند چه کار کرده؟ یک همچنین کارى … هر چه فکر کرد، من کارى نکردم! من چه کردم؟
(من از این جریاناتها در زمان مرحوم آقا مىدیدم و مشاهده مىکردم.)
«ما که کارى نکردیم، ما که ظلمىنکردیم، ما که به دستور خود حضرت در این مسائل هستیم، ما را با او کارى نیست یعنى چه؟» خلاصه رو کرد به دربان «برو به موسى بن جعفر عرض کن که على بن یقطین مىگوید من از این جا نمىروم تا وقتى که بدانم چه کردهام.» خوب او هم شاگرد امام است و نمىرود، او که مىگوید ما را با او کارى نیست، او هم بگوید خداحافظ شما!.
نه!! کارى نیست؟ اگر از این جا بروم، کجا بروم؟ ما را با او کارى نیست یعنى در جهنم! تمام شد!
قضیه تمام! ما را با او کارى نیست یعنى برو دیگر گمشو! گمشو که دیگر تمام زندگیت، تمام دنیات، تمام آخرتت همه بر فنا رفت. و برو در آن جایى که عرب نى نمىاندازد، برو اسفارت گردن خودت، برو دنیا دیگر بر گردن خودت، برو دیگر آخرتت به خودت مربوط است، موسى بن جعفر را دیگر در آخرت نخواهى دید، حساب تو دیگر با موسى بن جعفر تمام شد، تمام شد، قضیه این است. خوب او این کار را نمىکند، هزار بار مرگ براى على بن یقطین بهتر است تا این که این حرف را از موسى بن جعفر بشنود، این مطلب را از موسى بن جعفر ببیند، اینها همه تربیتهایى است که امام مىکند ها! وقتى که امام صاحب ولایت مطلقه است، ما خیال مىکنیم این حرفها سبزى و چغندر است! ولایت دارد! فلانى ولایت دارد! ولایت مطلقه دارد! ولایت مقیّده دارد! ولایت چى چى دارد! ولایت! ولایت! ولایتى که امام علیهالسّلام دارد، که آن ولایت، ولایت مطلقه تکوینیه تشریعیه الهیه عصمت است. آن ولایت، با ولایت بنده یک کمى تفاوت دارد!! یک کَمَکى!! یک مقدارى با ولایت بنده، یک مقدارى فرق مىکند!!.
ولایت موسى بن جعفر تا ولایت بنده، ولایت از زمین تا عرش خداست! این تفاوت مختصر!، همین! از زمین تا عرش خدا، این تفاوت ولایت بین بنده و موسى بن جعفر است. درست شد؟ او مىداند چه کار کند، مىداند با شاگردش چکار کند، اینها همه چى است؟ گوشمالى است! موسى بن جعفر خودى و غیر خودى سرش نمىشود، منتسب به من و غیر منتسب سرش نمىشود، موسى بن جعفر حق مطلق است، عصمت مطلق است، براى موسى بن جعفر آن فقیرى که به در خانه على بن یقطین رفته، با آن على بن یقطین که وزیر اعظم خلیفه عباسى هارون الرشید است، یکى است، یکى است و هیچ تفاوت نمىکند، براى ما اینها فرق مىکند، براى ما اگر شخصى یک خرده حساب و کتاب ظاهرى داشته باشد، صد و نود درجه، تا کمر خم باید بشویم و شش دفعه بلند شویم و بنشینیم که یک وقتى از دست ما رنجیده نشود. این آقایى که داراى مکنت است، داراى اعتبار است، داراى وجهه سیاسى است، یک روز به درد ما بخورد، یک روز به درد ما برسد. ولى فلان کس بیاید، از دوستان بیاید، اصلا نگاه هم نمىکنیم که کجا نشست، و بلند شد و نمىدانم چه کار کرد … اینها براى ما است، ولى امام علیهالسّلام براى او، همه افراد یکسانند، نه تنها آن فقیرى که خودش از شیعیان أمیرالمؤمنین و منزلش هم کوفه است، نه فقط او چنین مسئلهاى دارد، نه! والله العظیم! و تالله العظیم! اگر یک یهودى، یک نصرانى، یک غیر معتقد به خدا مىرفت براى تظلم، غیر معتقد به خدا! ملحد! اصلا خدا را قبول ندشت، بالاتر از این؟! نه یهود، نه هیچى، یک آدم بى دین! ولى به او ظلم شده بود. ظلم! ظا … لام …. میم … به او ظلم شده بود، اگر او مىرفت پیش على بن یقطین و همین کار را انجام مىداد، والله العظیم، قسم مىخورم به جان موسى بن
جعفر و روز قیامت هم جواب مىدهم، که موسى بن جعفر با على بن یقطین همین کار را انجام مىداد، بى برو و برگرد! این امام است! این صاحب ولایت مطلقه است، این صاحب عصمت مطلقه است. به به به! به به به! …. درست؟
گفت «برو به موسى بن جعفر بگو على بن یقطین مىگوید من اینجا مىایستم تا بمیرم یا ببینیم که چه کردهام، مىایستم، من کجا بروم؟ من از زیر این خیمه کجا بروم؟ کجا بروم؟» اگر ما بودیم، خودمان به موسى بن جعفر مىگفتیم اگر شما جاى ما بودید چه مىکردید؟ خب همان کار را براى دوستانت بکن! براى شیعیانت بکن! اگر ما بودیم … آدم از پیش موسى بن جعفر برود، کجا برود؟ شما بگویید، در این کره زمین کجا برود؟ پیش که برود؟ پیش اراذل و اوباش برود؟ پیش این دنیاى لجن زار، لجن در لجن، در هواها، تخیلات، توهمات؟ واى واى واى واى! که آدمى که یک جو، نه بیشتر، فقط به اندازه یک جویى که در آش مىریزید، از این جوهاى پوست کنده، به اندازه جویى که در آش مىریزید، اگر توى کلهاش عقل باشد، از ابناء این دنیا به سماوات فرار مىکند. یک جو کافى است براى فرار کردن از اینها، بقیه مغز را آدم باید براى چیزهاى دیگر بگذارد. براى دورى از ابناء دنیا همین یک جو بس است! به همین اندازه یک جو کافى است، یک ارزن کافى است، بقیه آنهایى که مىگویند مغز در مرد ۸۵۰ گرم است و در زن ۶۰۰ یا ۷۰۰ گرم است، چه قدر است؟ شما بهتر مىدانید، صد گرمى کمتر است تا جایى که خواندهایم، این که به ما مىگویند آن موقعها این طور بوده. البته احتمال هم دارد که کیفیت آنها بالاتر باشد، یعنى در عین حجم کم، ولى کارآمدى بیشترى داشته باشد، که دارد! که دارد! همین که این مردهاى ۸۵۰ گرمى را روى انگشت مىچرخانند و هیچ کارى از دست مرد برنمىآید، همین بالاترین اثبات ادعاى ما است که آنها عقلشان بیشتر از ما کار مىکند … علىکلحال یک مقدارى هم مزاح است. درست شد؟ این مغز ۸۵۰ گرمى، ۸۰۰ گرمى که خدا در این جا قرار داده، ۲ گرمش براى این قضیه کفایت مىکند. ۲ گرم، ۱ گرم. ۸۴۰ گرم را شما باید براى چیزهاى دیگر بگذارید.
آن وقت ببینید به چه بدبختى باید ما بیافتیم که تمام وجود خودمان را در این منجلابها، در این اوضاع، در این مسائل قرار بدهیم و از تمام آن نعمتهاى خدا همه غفلت کنیم و بگذاریم کنار. موسى بن جعفر این است، وضعیتش این است، کجا برود آدم؟ وقتى که موسى بن جعفر مىگوید من با تو ارتباط ندارم یعنى تمام شد! فاتحه تو خوانده شد. حضرت فرمودند به آن غلامشان «برو بگو یادت رفته آن شب که در بغداد بودى، آن شیعه فقیر ما آمد درِ منزل تو، که منزلش در کوفه بود، و از تو تقاضا داشت و تو او را راه ندادى؟ در حالى که مىتوانستى، و او برگشت و دلش شکست، برگشت به منزلش و حاجتش روا نشد؟ تا از او استمالت نکنى و ترمیم نکنى و جبران نکنى و رضاى خاطر او را به دست نیاورى، پیش ما
راه ندارى!» ما با کسى شوخى نداریم! ما شوخى نداریم با کسى! بعد حضرت خودش هم در این جا کمک مىکنند، فرمودند «به او بگو سوار فلان شتر بشود»، شتر خود حضرت، چیزهایى است که خودشان راه مىاندازند، کمک مىکنند، این شتر الان او را مىبرد، مدینه کجا، کوفه کجا! او را مىبرد در آن منزل، وقتى که استمالت کردى، برمىگردى. او سوار شتر شد و چشمش را بست و یکدفعه دید درِ خانه است، حالا خانه را بلد نیست! درِ خانه پیاده شد از شتر. به طرفهالعینى، یک ثانیه، آمد در کوفه، درِ منزل همان شخص فقیر، شیعه أمیرالمؤمنین، اسمش را فراموش کردهام. (رفقا بروند نگاه کنند). آمد در آن جا، در زد، همان آمد دم در، گفت: «کیه در این نیمه شب؟» گفت: «على بن یقطین» گفت: «على بن یقطین درِ خانه ما چه کار مىکند؟» گفت: «حالا در را باز کن» آمد نگاه کرد دید خودش است! به دست و پا افتاد. تصور کرد که شاید مسئلهاى اتفاق افتاده، گفت: «اجازه مىدهید بیایم تو؟» گفت: «بفرمایید» گفت: «تو در آن شب آمدى براى عرض حال پیش من، در منزل من در بغداد، و من حاجت تو را روا نکردم و تو را راه ندادم. آمدهام در این جا که حاجت تو را بدهم و هر چه مىگویى الان انجام مىدهم و رضایت تو را جلب مىکنم و برمىگردم.» گفت نه، گفت این حرفها را ندارد! باید شما … خلاصه مسئلهاش را گفت و على بن یقطین همانجا حوالهاى را براى او نوشت و دستش داد که در آن جا برود و انجام بدهد.
البته خوب در این جا مطالب دیگرى هم هست که على بن یقطین این طورى که در بعضى از اخبار است [روى زمین] خوابید و گفت باید پاى خودت را روى صورت من بگذارى و فشار بدهى و بگویى که خدایا من از على بن یقطین راضى شدم. یعنى مىخواست خودش را بشکند، یعنى نفس خودش را ذلیل کند. گفت من این کار را نمىکنم. گفت «من از این منزل نمىروم تا تو این کار را انجام بدهى!». اینها این جورى بودند! وقتى آقا سید جمال رو مىکند به آن قائم مقام و مىگوید «تو اول على بن یقطین باش»، بابا! على بن یقطین این بود! شما فقط یک وزیرى شنیدید و فلان و هر کسى هر غلطى مىکند، [مىگوید] خوب مگر على بن یقطین نداشتیم؟ على بن یقطین این جورى بود؟ به تو بگویند بالاى چشمت ابرو است، طرف را به هزار و صد و نود تکه تقسیمش کردهاى! که یک تکه به گربه هم نمىرسد. چى چى على بن یقطین؟! یک على بن یقطین افتاده در دهانمان! درست؟ و روى زمین خوابید و گفت باید پایت را روى صورتم بگذارى و این پایش را گذاشته بود و اتفاقا جمّال بوده ظاهرا و پایش هم خشن بوده و مىگفت باید بمالى به صورت من که من احساس کنم این خشونت را، احساس کنم تا دیگر از این غلطها نکنم! بدانم که هر عمل خلاف و خطایى که سر مىزند، این جا باید پس بدهى. این جا بایستى که جبران کنى این مطلب را و او این کار را مىکرد و گفت باید بگویى «خدایا من از تقصیر
على بن یقطین گذشتم» وقتى این کار را کرد، بلند شدند. همدیگر را ماچ کردند و معانقه کردند و آمد بیرون، و على بن یقطین سوار شتر شد، به دو ثانیه رسید مدینه، و درِ خانه موسى بن جعفر رسید. و در زد و حضرت در را باز کردند و گفتند بفرمایید، حالا درست شدى! حالا درست شدى! نوش جانت. دیگر از این کارها نکن، دیگر از این مسائل نکن، و بعد ببینید همین على بن یقطین با همین تربیت موسى بن جعفر، چقدر رفت بالا! دیگر این على بن یقطین، با على بن یقطین قبلى فرق داشت.
عرض کردم خدمت رفقا، آنچه که باعث رشد عقل و رشد نفس و تجرد نفس مىشود، سر سفره پلوى زعفرانى نیست! این موارد و این جریانات اتفاق مىافتد و اتفاقا خدا گاهى پیش مىآورد. گاهى خدا پیش مىآورد که هم از آن طرف آن مساله پیش مىآید که خطا و فلان، و هم از آن طرف هم چه؟ تربیتى که بر این مترتب است. پس بنابراین نباید ما یک وقتى فرار کنیم ها! نباید یک وقتى یک قضیهاى پیش مىآید و انسان مىبینید که باید قدمى بردارد، باید بداند که این یک برنامهاى است و جریانى است که برنامه ریزى شده براى ترقى، اگر آمدى و استقبال کردى و با خوشرویى پذیرفتى، حرکت مىکنى و جلو مىروى و اگر آمدى و دبه درآوردى، و عقب کشیدى، درِ خانهات را بستى، رفتارت را تغییردادى، بنده خدا! ماندى! ماندى! توقف کردى! در همان جا وایستادى. در همان جا از حرکت باز ایستادى، از حرکت باز ایستادى، درست؟
مرحوم آقا سید جمال در آن جا، به ایشان فرمودند «شماها هر فلانى را مىخورید و بعد هى مىگویید على بن یقطین، على بن یقطین؟ شما کجا، على بن یقطین کجا؟ تو موسى بن جعفر را برو پیدا بکن …»، بعد آن وقت هر جا مىگوید برو، برو! با خیال راحت! و با اطمینان خاطر، برو خودت را بینداز در دریا! موسى بن جعفر گفته، تمام شد! تمام شد قضیه! بعد آنهایى که آمدند در آن جا، [ایشان گفتند] «این چه پولهایى است که شما براى من آوردهاید؟ این پولهاى ربوى است، این معاملات، معاملات ربوى است و من اینها را قبول نمىکنم!» هر چه اصرار کردند، ایشان فرمودند «من خمس و سهم امام را از پولهاى ربوى نمىپذیرم و هر کارى خواستید بروید بکنید» اینها را که من عرض مىکنم، اینها براى اخوانِ افاضل، و عالم دینىِ ما … اینها مسائل … و دوستان ما، این مسائل مهم است. که ما بدانیم و حواسمان را جمع کنیم تا یک وقتى در اشتباه نیافتیم و در لغزش قرار نگیریم. براى این مسئله است. آنها آمدند بیرون. مرحوم آقا سید جمال مىفرمودند «بعد از چند روز من مطلع شدم که اینها رفتند پیش یکى از مراجع نجف و خدمت او عرض حال کردند و مسائل را بیان کردند و او هم پذیرفته و خمس آنها را هم حساب کرده با خوبى و خوشى و شادى و اینها برگشتهاند که الحمدلله دیگر مسئلهاى نیست.» گفتند «ما خیلى متأسف شدیم، خیلى.» هفته بعد گفتند یک مجلس فاتحهاى بود که بنده رفتم شرکت کردم بر
حسب اتفاق در کنار همان فرد قرار گرفتم، همان فرد مرجعى که اینها مراجعه کرده بودند به او و این اموال را حساب کرده بودند، رو کردم به ایشان و گفتم «شما به چه حجت شرعى اموال ربوى که رباى او مسلم، و حرمت او مسلم است، از این افراد پذیرفتید؟» مىدانید چه جواب داد؟ همان جوابى که آن آقا به او داد، همان جواب، گفت: «آقا! طلبهها نان مىخواهند! شما مىخواهید نان طلاب را ما قطع کنیم؟» طلبهها! طلبهها نان مىخواهند! ایشان مىگفتند من گفتم «آیا طلبهها نان ربوى مىخواهند؟ مىدانى یعنى چه این حرف؟ یعنى ما امام زمان نداریم، ما خدا نداریم، ما پیغمبر نداریم، ما مدبّرات امر نداریم، ما آسمان نداریم، ما زمین نداریم، ما اسم یا رازق نداریم، ما اسم یا معطى نداریم! و فقط آن چه که داریم مال ربوى است!» این معنایش است! این مىشود عالِم دینى و مرجع تقلید! هان؟ مردم باید کم کم به هوش بیایند، مردم باید کم کم به هوش بیایند و یک قدرى در افکار خود تجدید نظر کنند و مسائل را دقیقتر و عمیقتر باید بررسى کنند
پس به هر دستى نباید داد دست | اى بسا ابلیس آدم روى، هست | |
پس به هر دستى، نباید داد دست. آقا سید جمال گلپایگانى، او هم مرجع بود او هم عالم بود او هم این کتابها را خوانده بود او هم وسایل را خوانده بود او هم تهذیب را خوانده بود او هم اصول و علوم دیگر را فرا گرفته بود او هم این کارها را کرده بود چرا قبول نکرد؟ چون قلبش متصل به أمیرالمؤمنین بود، قبول نکرد اگر متصل نبود، او هم مىگرفت، یک جعبه نُقل هم به آنها مىداد چرا آقا سید جمال قبول نکرد؟ چون قلبش به نور ولایت روشن بود او مىدانست که خدایى هست این وسط، امام زمانى هم این وسط هست، رزاقى هم این وسط هست، ملائکه اى هم هست، اینها را همه مىداند که هست. ولى ما نمىدانیم. ما نه خدا را ازش خبر داریم، نه خدا را قبول داریم، نه امام زمان را قبول داریم! امام زمان کى است؟ اسمىگفتهاند، مىآید، هر وقت خدا بخواهد ظهور مىکند! کى به کى است؟ واقع مسئله این است! شوخى نداریم! شوخى نداریم! چیزى که هست باید گفت. والله! و بالله! ما به وجود امام زمان اعتقاد نداریم! اگر اعتقاد داشتیم این جورى عمل نمىکردیم، این جورى نمىپنداشتیم، مسائل را این طورى بررسى نمىکردیم، اعتقاد نداریم، چرا شوخى کنیم؟ چرا مىخواهیم سر مردم کلاه بگذاریم؟ نیست آقا قضیه، همین مردمِ عوام اعتقادشان از ما به امام زمان بیشتر است، همین مردم عادى از ما به امام زمان نزدیکتر هستند، همین مردم عوام امام را در وجود خودشان احساس مىکنند، چیزى را که ما در وجود خودمان احساس نمىکنیم! اصلا احساس نمىکنیم! خدا پدر ما را مىدهد دستمان! این طور نیست قضایا، همین طورى مسائل بخواهد انجام بشود.
امام زمانى ما داریم، ملائکه اى داریم. حساب و کتابى است، درست؟ این روش، روش اولیاء است که ما باید به دنبال آنها برویم. این روش، روش اهل دنیا است، که باید از این روش پرهیز کنیم. این گوى و این میدان! انشاءالله بقیه مطالب، طبق وعده هاى گذشته، خدمت رفقا انشاءالله براى فرصتها و شبهاى آینده. امیدواریم که خداوند ما را به این حقایق متحقق کند و فهم ما را باز کند و به ما همت بدهد، از این برکات ماه رمضان ما را نصیب کند، نصیب ما را از این ماه مبارک زیادىِ علم قرار بدهد. مرحوم آقا رضواناللهعلیه ایشان مىفرمودند «همیشه در دعایتان بگویید اللهم زدنى علما». یادم هست در خدمت ایشان مکه مشرف بودیم، حج مشرف بودیم، اولین بارى که لیوان گرفتیم و آب زمزم را مىخواستیم بنوشیم، قبل از انجام طواف، هیچ وقت یادم نمىرود. سِنّم حدود هفده سال بود. هنوز هفده سالم تمام نشده بود ایشان فرمودند که «هر دعایى را که بکنید هنگام شرب آب زمزم، خدا مستجاب مىکند» و بعد رو کردیم ما به آقا، یکى از دوستان رو کرد به آقا که «چه دعا کنیم؟» ایشان فرمودند «اللهم زدنى علما» علم ما را زیاد کن. این دعا، دعایى است که اگر خدا مستجاب کند، دیگر همه چیز براى انسان تمام است. خیلى عجیب است ها! آقا سید جمال که آن طور عمل مىکرد، چون علم داشت، علم یعنى همان نورى که راه را باز مىکند، ولى آن سایر مساکین و بیچارگان، علم نداشتند. محفوظات داشتند، نوار بودند، یک نوار گذاشته بودند در آنها، و این نوار مىچرخید ولى آن حقایق در وجود آنها نقش نبسته بود، لذا کاربرد هم نداشت، کاربرد نداشت، رب زدنى علما، انشاءالله امیدواریم خداوند به برکت صاحب ولایت، دست ما از دامان آنها کوتاه نگرداند و در دنیا از زیارت و در آخرت از شفاعتشان محروم نفرماید.
اللهم صل على محمد و آل محمد