جلسه ۱۵ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۲۸

موضوع: جلسه ۱۵ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق

سخنران حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.

[/box]

متن جلسه:

جلسه ۱۵ رمضان ۱۴۲۸

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

«أَدْعُوکَ یَا سَیِّدِی بِلِسَانٍ قَدْ أَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ رَبِّ أُنَاجِیکَ بِقَلْبٍ قَدْ أَوْبَقَهُ جُرْمُه».[۱]

اى خدا و مولا و آقاى من! من تو را با زبانى مى خوانم که گناه آن زبان را الکن و لال کرده و با قلبى تو را مناجات مى‏کنم که جُرم آن قلب را از کار انداخته است و دیگر توان و تاب مناجات با تو را ندارد.

عرض شد که این مسئله در وقتى محقق مى‏شود و این رؤیت حق و توحید در وقتى حاصل مى‏شود که بین رائى و مرئى، بین متکلم و مخاطب، بین مناجات کننده و طرف مناجات، سنخیت رتبى برقرار باشد، و این سنخیت تا حاصل نشود انسان نمى‏تواند طرف خود را مورد خطاب قرار دهد و با او گفتگو کند و مطلب را با او در میان بگذارد. تا سنخیت حاصل نشود انسان مخاطب خود را نمى‏شناسد، پس چگونه از او درخواست کند؟ چگونه از او مطلبى را بخواهد؟ جاهل وقتى که با عالم روبرو مى‏شود او که از میزان فهم عالم اطلاع ندارد و نمى‏داند که او در چه افقى است و میزان مدرکات عالم چقدر است؟ و مرتبه مدارج عالیه او در فهم و معرفت به کجا منتهى شده است، اینها را هیچ نمى‏داند و صرفاً با همان فهم ناقص خود و میزان شعور خود، با عالم گفت و گو مى‏کند و با او صحبت مى‏کند و او هم بهش مى‏خندند، اگر در ظاهر نخندد در باطن مى‏خندد، منتهى چیزى به رو نمى‏آورد و مسئله‏اى را مطرح نمى‏کند که باعث رنجش او بشود.

خدا رحمت کند مرحوم آقاى حداد وقتى تشریف آورده بودند در ایران اصلًا اصل آمدنشان در وهله اول، خودشان هم بارها مى فرمودند به مرحوم والد که ما هنوز مرقد مطهر على بن موسى الرضا را زیارت نکردیم و همه ائمه و معصومین را زیارت کردیم و فقط این امام مانده و باید به زیارت ایشان بیاییم. آن وقت یک همچنین شخصى را مى‏گفتند ضد ولایت است! رفته قبر ابوحنیفه را در بغداد زیارت کرده! خدا نیاورد روزى را که توفیق از انسان سلب شود والا همین آدم دو پا آنچنان در حیوانیت و شیطنت و بهیمیت فرو مى‏رود که هیچ حیوانى به گرد او نمى‏رسد، براى زمین زدن حریف و غلبه بر

حریف چاره‏اى جز تهمت زدن و دروغ گفتن ندارد!

به آقاى حداد مى‏فرمودند رفته قبر ابوحنیفه را در بغداد زیارت کرده است، ابوحنیفه! آدم در دنیا قحط بود، این آدم دشمن شماره یک امام صادق! آدم بیاید قبر او را زیارت کند، ایشان در منزلشان روضه نمى‏خوانند توسل ندارند تولّى و تبرّى ندارند فقط دعاى جوشن مى‏خوانند و فقط اشعار ابن فارض و کلمات محیى الدین را مى‏خوانند! بنده خودم بودم دهه عاشورا در کربلا منزل ایشان، هر روز ایشان دستور مى‏دادند زیارت عاشورا خوانده شود و خودشان مانند ناودان از چشمانشان اشک مى‏آمد. مى‏گویند دروغ گفتن کنتور نمى‏اندازد و هر چه مى‏خواهى بگو شماره هم که نمى‏اندازد هر چه از دهانش درآمد مى‏گوید، ایشان کسى بود که بنده نشنیدم یک بار بلند شود و یا صاحب الزمان نگوید، هر دفعه مى‏خواست بلند شوند ذکر بلند شدنشان یا صاحب الزمان است. آن وقت ایشان ضد ولایت است و بقیه اهل ولایت هستند! نماز صبحشان را هر روز در حرم سید الشهداء مى‏خواندند غیر از آن اوقاتى که مهمان داشتند و مثلًا مرحوم آقا رفته بودند در آنجا به زیارت، در سایر اوقات نماز صبحشان را معمولًا در حرم مى‏خواندند و یا اگر نمى‏خواندند بعد از نماز به حرم مشرف مى‏شدند خیلى به ندرت اتفاق مى‏افتاد مریض باشند و کارى اتفاق بیافتد که بین الطلوعین را به حرم مشرف نشوند بعد مى‏آمدند حرم حضرت ابوالفضل و بعد هم مى‏آمدند منزل. این کار هر روزشان بود، دیگر اولیاى خدا همیشه باید در غربت باشند و جالب اینکه از دست امثال ما هم باید در غربت باشند! عوام که هیچ آنها که براى خودشان حساب و کتابى دارند، خدا نکند اینها از امثال ما در ظلم و غربت باشند! آن خیلى سخت است و عوام نه مسئله‏اى ندارند ولى اگر قرار بر این باشد که عن علمٍ نادیده گرفته بشود این از آن مواردى است که چوب جباریت و قهاریت خدا، این چوب آرام و ساکت نمى‏نشیند و گوش مالى خدا خواهد آمد و افراد را خواهد گرفت.

ایشان آمده بودند براى زیارت على بن موسى الرضا علیهما السلام و بعد هم زیارت رفقا. خیلى هم اصرار مى‏کردند رفقا ایشان بیایند در ایران و مى‏خواستند نگهشان دارند و بعد ایشان عذر آوردند که آنجا وضعش به هم مى‏ریزد و نمى‏توانم و خلاصه وضع داخلى و بستگان به ایشان متعلق بودند و نمى‏شد در ایران بمانند، برگشتند. یادم است در یکى از این سفرهایى که در خدمت ایشان بودیم رفته بودیم در اصفهان، آنجا رفقا و دوستان اصفهانى مى‏خواستند محبت کنند و اصفهان جاهاى تاریخى و عتیقه مختلفى دارد زمانى گذشته است و آثار و خصوصیاتش، روزها مى‏آمدیم بیرون و مى‏بردند ما را به مسجد شاه و عالى قاپو و یک جاى دیگر، یک میدان بزرگى دارد که به آن نمى‏دانم چهل ستون مى‏

گویند، اسمش چیست؟ چهل ستون؟ یادم است رفته بودیم آنجا آقاى حداد تماشا مى‏کردند، آنها مى‏گفتند این نیست باید برویم بالا، گفتند خب بالایش هم مثل همین است دیگر، خب بنده خدا پیرمرد چه بگوید؟ خب هلى کوپتر سوار مى‏کردید بهتر بود که مى‏بردید بالاى اصفهان و از بالا تماشا مى‏کردند، مى‏خواستند بندگان خدا محبت کنند، مسجد شاه رفتیم مسجد شیخ لطف الله رفتیم، منار جنبان رفتیم منتهى نه بالا همین پایین، البته ما رفتیم بالا، ما سنّمان دوازده سال بود و آن چیز که مى‏جنبد را تکان هم دادیم و این آرزو به دلمان هم نماند و یک شب رفتیم پشت سر مرحوم حاج آقا رحیم ارباب- خدا رحمتشان کند- بسیار مرد فاضل و دانشمندى بود و شاگرد مرحوم آخوند کاشى بود و یادم است غروبى بود آنجا روى پشت بام نماز مى‏خواند عمامه نداشت از این کلاه‏هاى پوستى داشت که مى‏گذاشت روى سرش و عبایى داشت و قبایى داشت و بعد یادم هست که وقتى خواستیم بیاییم، ایشان رو کردند به مرحوم آقا و فرمودند که نماز خوبى خواند، این را یادم هست که چنین عبارتى از ایشان، نماز خوبى خواند، ما عقب نشسته بودیم قسمت دیوار بود ایشان هم چیزى نمى‏گفتند، ما هم مى‏دانستیم که ایشان در چه عوالمى هستند در همان دنیاى بچگى خودمان چیزى مى‏فهمیدیم و درک مى‏کردیم که این مى‏آید ولى چیزى را نمى‏بیند و ادراکش به این کثرات نیست.

سر قبر مرحوم مجلسیین رفتیم، پدر و پسر در همان مسجد جمعه اصفهان، زیارت اهل قبور، تخت فولاد رفتیم، قبر میرفندرسکى رفتیم و ایشان هم تعریف مى کرد، قبر مرحوم بید آبادى، کاملا اینها یادم است و مانند فیلم جلوى دیدگان من، از مرحوم بید آبادى ایشان تعریف کرد مرحوم حاج آقا محمد بید آبادى، و گفتند که قبّه منورى دارد، میرفندرسک رفتیم آنجا هم ایشان تعریف کردند، به طور کلّى از فضاى اصفهان تعریف کردند، فرمودند شب‏هاى خوبى دارد، روى هم رفته از این سفر ایشان خوششان آمده بود یعنى از همین حال و فضا، ولى این جاهایى که این بندگان خدا مى‏بردند در یک مجلسى رفتند- که البته من نبودم- مجلس ملاقات با آن مخدره اصفهانى که بسیار زن عفیفه و متقیه و مجتهده و نورانى و صاحب مکاشفات و نَفس بود و بسیار زن مجلله‏اى بود او، دیگر این موقع مگر انسان خوابش را ببیند که چنین زن‏ها و افرادى پیدا بشوند، دیگر مجالس به دست چه کسانى است دیگر این سخن‏ها و سخنرانى‏ها به دست چه افرادى است و چه کسانى خود را پرچم دار و علم دار معرفت خود را معرفى مى‏کنند! واقعا ناخنى از زن‏هاى آن موقع مگر انسان مى‏تواند پیدا کند. من در آن مجلس نبودم ولى وقتى که برگشتند یادم است که نشسته بودند در اتاقى و مرحوم آقاى حداد چند جمله‏اى گفتند، دقیقاً عبارت را نمى‏دانم یک مجلله‏اى این حدود با این تعبیرات من شنیدم از ایشان که چنین تعبیراتى راجع به آن‏

بانوى محترمه آوردند، على کل حال سابق اصفهان مهد تربیت و تدین بود و آنها هم در دیانتشان قوى و خوب و محکم بودند حالا دیگر همه چیز عوض شده و همه چیز تغییر کرده همه جا دیگر دست خوش تمدن خانمان برانداز غرب شده است و همه را به سمت و سوى خود مى‏کشاند و همچون فرد مرفین زنده و بیهوش و منگ که از خود هیچ نمى‏داند و موقعیت خود را به طور کل فراموش کرده است سر به هواى آنها همه گذاشتیم و به سمت و سوى آن مقاصِدِ از پیش تعیین شده آنها همه حرکت مى‏کنیم الّا ما رحم ربّى.

آقاى حداد نشسته بودند صحبت مى‏کردند، رو کردند به یکى از این افراد و فرمودند که خیلى ما را اینور و آنور مى‏برید، ایشان خیلى با لطافت و ظرافت و با رعایت مطلبى را مى‏فرمودند، خیلى ما را جاهاى خوب مى‏برید، ولى خب اولیاى خدا دأب و دیدنشان همیشه تربیت و تزکیه و بیدار باش و تذکر است ولى در عین حال حرفشان را هم مى‏زدند این جمله خوب یادم است که مى فرمودند آنکه در خانه اش صنم دارد گر نیاید برون چه غم دارد؟ در عین تشکر از این لطف و ضیافت و از این پذیرایى در عین حال حرفشان را هم زدند که انسان به دنبال کاشى و کاشى کارى و آجر و اینها نباید برود، یک وقت انسان مى‏رود براى عبرت، خوب است، عبرت گرفتن خوب است. انسان برود بعضى از جاها براى عبرت گرفتن خوب است، یادم است یک وقتى ما در همان زمان رفتیم شیراز در همان زمانى که مرحوم دستغیب را منافقین به شهادت رساندند، قدم ما بوده است همین که وارد شیراز شدیم یک ربع بعد یک دفعه صداى عجیبى شنیدیم، دیدیم مردم آمده‏اند در خیابان و به سر و صورت مى‏زنند و مى‏گویند چه و چه، خلاصه از قدم ما بوده و مرحوم به لقاء الله رفت.

خدا رحمتشان کند خیلى انسان خوبى بود، مرحوم دستغیب از آن آدم‏هایى بود که مانندش پیدا نمى‏شود بسیار نازنین بود، و مرحوم آقاى انصارى در زمان حیاتشان وقتى ایشان گوشه اتاق نشسته بود رو کرده بودند به شخصى گفتند که این آقا سید عبدالحسین به شهادت مى‏رسد، در همان زمان حیاتشان که رفقا مترصد این مسئله بودند، خدا رحمتشان کند و مرحوم آقا را هم خیلى دوست داشتند گرچه ارتباط چندانى نداشتند خیلى کم، تلفنى صحبت مى‏کردند ولى ارتباطشان خیلى کم بود من الان هر وقت از این منبرهایى که از ایشان باقى مانده است هر وقت دلم مى‏گیرد این صحبت‏هاى ایشان را گوش مى‏دهم نوارهایش را دارم و مقدارى گوش مى‏دهم آن صفاى صحبت ایشان دل ما را باز مى‏کند، خیلى ساده هم صحبت مى‏کرد ولى یک نورانیت و صفاى خاصى در صحبتشان بود انگار مطلب از دل برمى‏خواست، خدا رحمتشان کند.

ما یک سفر شیراز رفتیم و یک روز رفتیم با افراد و بستگانى که بودیم به تخت جمشید، این مجسمه‏ها و سنگ‏ها، بعد رفتیم مشهد نزد مرحوم آقا، گفتیم که رفتیم شیراز این اتفاق‏ها افتاد و اینها، ولى نگفتیم که رفتیم تخت جمشید بعد یکدفعه ایشان گفتند خب تخت جمشید هم رفتید؟ گفتیم بله گفتند این جاها خوب است که انسان عبرت بگیرد نه اینکه آثار باستانى و کورش و داریوش و اهورا مزدا و این تاریخ کهن، اینها همه کشک است سنگ سنگ است کله خر گذاشتند رویش شده است تخت جمشید، این حرفها چیست؟ آنها چه بودند که ما بخواهیم به آنها افتخار کنیم؟ آنها که بودند؟ ما تاریخ داریم! حالا همان‏ها زنده بشوند چه گلى به سر ما مى‏زنند؟ هیچ چیز حالیشان نبود، یک مشت آدم نفهم عوام …، افرادى که در آن موقع بودند شما الان آن افراد را زنده کنید بیایند کنار شما بنشینند، شما کنار آنها افلاطون و سقراط هستید، فقط یک مویى مى‏گذاشتند و طبقى مى‏گذاشتند و دوتا گربه مى‏گرفتند دستشان و مى‏آمدند خدمت اعلى حضرت و دیگر هیچ! منتهاى درک و فهم اینها چه بوده است؟ این مسئله براى ما باعث مباهات است؟ که ما تاریخ فلان داریم و چنین افرادى داریم، خب بودند که بودند، خرس و خر و گاو هم از ده هزار سال پیش و بیست هزار سال پیش بودند خب حالا این چه شد؟ این چه مسئله‏اى است؟ افرادى که در جاها و ممالک دیگر بودند و خیلى هم از اقوام ما بهتر بودند، فرهنگشان هم بهتر بود چه کسى گفته است ما در دنیا گل سرسبد هستیم؟ ما هم یکى مثل بقیه آدمیان هستیم و بشر هستیم! ما تاریخ دو هزار و پانصد ساله داریم آن اعلى حضرت آریامهر بلند شود بیاید و جشن دو هزار و پانصد ساله بگیرد که چه؟

تاریخ اسلام را این انسان بى دین آمد به تاریخ شاهنشاهى تبدیل کرد! خب شاهنشاهى چیست؟ یعنى چه؟ شما اسلام، پیغمبر را کنار گذاشته‏اى و چه کسى را مى‏آورى؟ داریوش و کورش و خشایار را مى‏آورى؟ اینها که هستند؟ اینها جز یک مشت افراد ظالم و زورگو و ضد عدالت و ضد بشریت و ضد انسانیت که تمام دوران عمرشان را به باده گسارى و زن بارگى و قمار بازى و فرو رفتن در انواع معاصى و شهوات و اینها گذران کردند، اینها چه تاجى دارند که بر سر انسان بگذارند؟ شما چندتا کلام عالمانه و عارفانه و معتقدانه از داریوش سراغ دارید که بگویید؟ چند عبارت علمى و اعتقادى از داریوش سراغ دارید؟ از این خشایار که این همه به او مى‏نازید چند کلام قابل طرح شدن و مطرح شدن و قابل عرضه سراغ دارید؟ حالا راجع به کوروش یک مطالبى مى‏گویند که آن هم در بوته ابهام است که شاید حسابش با بقیه فرق کند، ساسانیان و اشکانیان غیر از شهوت رانى و بهیمیت و زورگویى و ستمگرى بر این مملکت چه کردند؟ حالا اینها باعث افتخار ما هستند؟ که یک مشت پادشاهان قلدر آمدند و دختران‏

مردم را به زور از خانه‏ها مى‏ربودند و براى حرمسراى خسرو پرویز و انوشیروان مى‏بردند! همین انوشیروانى که عادل است! همین دروغى که درآوردند که بعثت یا وارث فى زمن ملک عادل! در زمان پادشاه عادل من متولد شدم! این دروغ‏ها را که درآورده اند براى چه درآوردند؟ انوشیروان از ظالم‏ترین حکام و پادشاهان ساسانى بوده است، خسروپرویز از آن جنایت کاران درجه یک تاریخ است! آنقدر این جنایت کرد که در تاریخ است که مرد و زن از ترس ربودن دخترانشان به کوه‏ها فرار مى‏کردند از دست این مرد هوس باز حیوان به صورت آدمى! به دهات فرار مى‏کردند به بیغوله‏ها فرار مى‏کردند!

الان بروید در مدائن- در چند فرسخى بغداد- نگاه به آن کاخ کسرى بکنید و ببینید از آن همه شوکت و جلال چه مانده است؟ یک طاق ترک خورده و خراب شده و شکست خورده باقى مانده است. امیرالمؤمنین رفتند در آن جا و دو رکعت نماز خواندند و این آیه قرآن را تلاوت کردند: کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ‏ الدخان، ۲۵ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ کَرِیمٍ‏ الدخان، ۲۶ وَ نَعْمَهٍ کانُوا فِیها فاکِهِینَ‏ الدخان، ۲۷ و مستحب است که انسان وقتى آنجا مى‏رود دو رکعت نماز بخواند و قدرت خدا را ببیند که چه بر سر ظالمین آورد و ببیند که این اراده و مشیت پروردگار بر حکومت قهاریت خودش و بر حکومت جباریت خودش، هیچ فردى را باقى نمى‏گذارد از ستمگران الا اینکه دماغ آنها را به خاک مى‏مالد همه اینها رفتند حالا براى ما جشن دو هزار و پانصد ساله مى‏گیرند و تاریخ اسلام را به تاریخ شاهنشاهى برمى‏گردانند! که چه؟ که در یک همچنین زمانى کورش تاج پادشاهى گذاشت سرش، قربان عمه‏ام بروى! چه کار کرد؟ خب قبلش یکى دیگر گذاشته بود سرش و قبلش هم یکى دیگر، این تاج‏ها دست به دست شد و آمد و آخر چه شد؟ این میزان فهم افراد و بشریت است اگر نگوییم که دست استعمار در این قضیه بود که قطعا هست، فهم اینها هم همین قدر است!

ما تاریخ کهن داریم تو اصلًا مى‏دانى نسلت از کجاست؟ شاید اصلًا نسل تو از میمون‏هاى استرالیا باشد حالا آمده‏اى اینجا جشن دو هزار و پانصد سالگى مى‏گیرى؟ از کجا مى‏دانى؟ چه کسى گفته است؟ مگر شجره نامه دارى؟ مگر نسبت تا کوروش یکى یکى در شجره نامه نوشته شده است؟ این حرفها چیست؟ چرا انسان مقام و موقعیت خودش را از دست بدهد؟ چرا؟ بله رفتن این جور جاها براى عبرت گرفتن خوب است، مانند رفتن به قبرستان، مرحوم قاضى مى‏فرمودند: بروید در قبرستان به جاى اینکه یکسره قرآن بخوانیدیک جزء و دو جزء بخوانید، یک حمد و سوره بخوانید و یک مقدار هم قرآن بخوانید و بنشینید ساکت فکر کنید، به سکوت بگذرانید، در احوال مرگ و رفتن فکر کنید. از این فکر است که انسان به خیلى چیزها مى‏رسد از زیاد خواندن- بارها گفتم- انسان نمى‏رسد این فکر انسان‏

را عوض مى‏کند زیاد خواندن مثل روزنامه دردى را دوا نمى‏کند. بروید بنشینید فکر کنید در احوال مردگان، اینکه فردا ما را هم در یکى از این قبرها مى‏گذارند فردا ما را هم در یکى از این جاها دفن مى‏کنند، آن لااله الا اللهى که براى تشییع یک مرده مى‏گوییم فردا همین لا اله الا الله را به جان عزیز سرکار و بنده، براى خود ما مى‏گویند. خاطر جمع این یکى مسلّم است که جنازه ما روى زمین نمى‏ماند اگر کسى تشییع نکرد شهردارى برمى‏دارد و مى‏برد جایى خالى مى‏کند! از این مطمئن هستیم و این یکى را خدا قول داده است که یکى هر چقدر هم بى کس باشد وقتى افتاد در خیابان یکى پیدا مى‏شود و بلندش مى‏کند و دفنش مى‏کنند. این لااله الله را هم براى ما مى‏گویند خاطر جمع، فاتحه هم برایمان مى‏خوانند، همین را انسان برود و رویش فکر کند.

ایشان فرمودند: تخت جمشید رفتید یا نه؟ گفتیم بله رفتیم، بعد گفتند: انسان خوب است این جور جاها برود و عبرت بگیرد نه اینکه برود و نگاه کند به این سرستون‏ها، از تخت جمشید بالاتر هم در دنیا داریم تخت جمشید همچین هنرى نیست! الان در بعلبک در لبنان، جایى است کاخ نرون در آن جا است ما آنجا هم رفتیم آن سرستون‏هایى که در آنجا هست چند برابر تخت جمشید است خب حالا باید آنها افتخار کنند، سنگهایى که آن بالا است خیلى بزرگتر است و این حوادثى که در اثر مرور زمان پیش آمده همه در آنجا منقوش است حتى آثارى از زمان خلیفه عمر هم در آنجا وجود دارد، سنگ‏هایى در آنجا هست که یکى از آنها را دیدم هفتصد تن وزنش بود- نوشته بود این سنگ هفتصد تن- و تا دم آن قصر آمده بود و در آنجا نتوانسته بودند بیاورند در همان رودخانه رها کرده بودند ولى سنگ‏هاى دیگرى که در آنجا ششصد تن نصب شده است، ششصد تن!!! نه ششصد گرم، پانصد تن و چهارصد تن این سنگها بود کدام یک از اینها در تخت جمشید است؟ حالا انسان برود و نگاه کند و بگوید این فلان و این فلان یا اینکه برود بنشیند و به این عظمت که الان به این روز افتاده! به این تخیلات که اینجا را به این موقعیت رسانده است و حالا بیا ببین صاحبش کجاست و این آثار به چه روز افتاده است!

اهرام مصر چقدر در ساخت این اهرام افراد مردند و جان دادند این هرم به این مقدارى که بالا رفته به همین مقدار هم در زمین رفته است یعنى وقتى انسان وارد در اهرام مى‏شود به این ارتفاع باید برود درون زمین، تازه در آنجا سالن ها دارد و دالان ها دارد و اتاق ها دارد و جاهاى مفصل دارد و محلى که خود فرعون در آنجا گذاشته مى‏شود، تمام اینها از سنگهاى یک تکه است! براى چه؟ براى اینکه خودشان هم مى‏دانند که اینها یک روز مى‏میرند و از بین مى‏روند؟ نه، من این را باید بسازم تا آیندگان پى ببرند چه قدرتى در این دنیا بوده؟ من! چه منى حکومت مى‏کرده، باید به عظمت نَفسِ من و مُلک‏

من و حکومت من و سلطنت من آگاه شوند، اگر مرا در یک متر خاک دفن کنند کسى چیزى نمى‏فهمد که این فرعون در دنیا ان ربکم الاعلى گفت، تسخیر کرد استعباد کرد استحمار کرد، کسى نمى‏فهمد حالا باید چیزى بسازیم و بنایى بسازیم و افراد بیایند و به آن عظمت من در زمان حکومت پى ببرند که این چه شخصیتى بوده است.

ما در سفرى همراه یکى از دوستان رفته بودیم در کنار اینها یک شب هم بیشتر نبودیم یک هجده ساعتى در آنجا بودیم من رفتم در آنجا و گفتم فلانى من نمى‏خواهم داخل بیایم فقط مى‏خواهم بنشینم حدود پنج شش سال پیش بین راه توقفى داشتیم یک شب در قاهره که از فرصت استفاده کردیم اول به زیارت حضرت زینب مشرف شدیم چون بنا به خبرى حضرت زینب در آنجا مدفون هستند و بعد رفتیم به سراغ زیارت قبر ابن فارض، خیلى هم عجیب بود که من در دوران کودکى در یک جلسه‏اى در یک جا بودیم با مرحوم آقا، حدود ده سالم بود یکى از بستگان داشت صحبت مى‏کرد که من به زیارت قبر ابن فارض رفتم یک جایى بنام قلعه، این از آن موقع در ذهن ما بود و بود تا سالها، ما به این رفیقمان گفتیم که تاکسى بگیریم و برویم آنجا، بلند شدیم از همان زیارت حضرت زینب که مراجعت کردیم گفتیم قلعه، ما را بردند جاى دیگر گفتیم اینجا نیست، از هر که پرسیدیم ابن فارض عارف مصر گفتند ما اصلا نمى‏شناسیم و اصلا خبر نداریم! نمى‏دانستند، گفتم چطور شما نمى‏دانید ما که ایرانى هستیم مى‏دانیم مفاخر شما چه کسانى هستند، چطور شما نمى‏دانید؟ خلاصه ما در میدان ایستاده بودیم و خلق الله دور ما جمع شده بودند که اینها چه مى‏خواهند، یک دفعه دیدیم یک پیرمردى آمد گفت قضیه چیست؟ گفتیم ما قلعه را مى‏خواهیم قبر ابن فارض را، گفت من مى‏دانم کجاست؟ یک چیز عجیبى شد، گفتیم حتماً خودش فرستاده است. به تاکسى گفت مى‏روى جلو و فهمیدیم که از اینجایى که ما ایستاده‏ایم دو کیلومتر جلوتر است، در اول قبرستان قاهره در آنجاست و راننده ما را آورد در آنجا و دیدیم که در بسته است و من از شکاف در که نگاه کردم دیدم یک سنگى است و بنایى، نوشته است هذا قبر سلطان العاشقین، ولى گفتند که ظهر باز مى‏کنند. به ابن فارض گفتم اگر شده من از اینجا نمى‏روم تا بیایم داخل، ما که تا چهار بعد از ظهر بیشتر وقت نداریم، خودت مى‏دانى من اینجا هستم تا بیایم داخل.

رفیقمان گفت حالا ما برویم اهرام را ببینیم سه چهار ساعتى که فرصت هست. رفتیم و اتفاقاً آنجا خیلى مفصل بود عبرت را آنجا آدم باید بگیرد نه تخت جمشید که چیزى ندارد، من گفتم مى‏خواهم همین کنار بنشینم گفت نه بیا برویم داخل و اتفاقاً رفتیم، چه بود! و چه بر سر ما آمد! نیم ساعت همین طور به این اهرام و سنگها نگاه مى‏کردیم! این سنگها را چطور بردند؟ چه نیرویى بوده؟ چقدر تلاش‏

کردند؟ آخر براى چه؟ دائم با خودم فکر مى‏کردم! چرا انسان به این حد باید برسد که جاى خود را با خدا عوض کند؟ یک هرمى بود عظیم آن هرم بزرگ یک هرم متوسط البته ده بیست‏تا حرم در آنجا هست ولى آنهایى که معروف است همین سه تاست یک بزرگ و یک متوسط و یک کوچک، آن کوچکش را که ما رفتیم چه بر سرمان آمد چه برسد به آن بزرگ! ما آمدیم جاى خودمان را با خدا عوض کردیم و رد و بدل کردیم. او مى‏گوید کبریائیت براى من است و ما داریم بنا درست مى‏کنیم که بگوییم در این دنیا چه بودیم! او مى‏گوید عظمت مال من است ما داریم مى‏گوییم بیایید ببینید ما چگونه حکومت مى‏کردیم! او مى‏گوید قدرت مال من است ما داریم مى‏گوییم ما در چه وضعیتى هستیم! مردم همه اطاعت ما را مى‏کردند، غافل از این بودیم که آن حقیقت توحید اگر در همان زمان بر همان جناب فرعون که این سنگها را روى هم مى‏سازد روشن شود مى‏فهمد که تمام این ها قدرت پروردگار و اراده پروردگار است و تو به اندازه سر سوزنى از خودت قدرت و اراده ندارى ولى این نمى‏فهمد، به خودش نسبت مى‏دهد و چون خود را عظیم مى‏بیند مى‏خواهد این عظمت پایدار بماند و چون مرگ را واقعى مى‏داند ولى مرگ دیگر دست خودش نیست.

وقتى که جناب عزرائیل تشریف مى‏آورد دیگر آنجا شوخى ندارد با کسى، چه شخص فقیر باشد چه غنى باشد چه جاهل باشد یا عالم باشد طلبه مبتدى باشد یا مرجع تقلید شیعیان عالم باشد، فى العالمین هم باشد یعنى هم آیت الله فى الدنیا و هم آیت الله فى الاخره هم باشد وقتى جناب عزارئیل مى‏آید به اندزه یک مگس قدرت ندارد که در قبال او مقاومت کند! مگس! پشه! مقاومت مى‏کنى؟ بکن بسم الله، ما آیت الله هستیم بر کره زمین و قمر، همان است آقا، همان هرمى که من نشسته بودم کنارش و نگاه مى‏کردم و سرم را تکان مى‏دادم همان همین الان است! چه اهرامى ما براى خودمان ساختیم؟ قدرت داشته باشیم این کار را مى‏کنیم، قدرتش را نداریم، مردم ما را مسخره مى‏کنند. منتهى آن بدبخت ها با چوب و فلک و کتک سنگ ها را مى‏چیدند حالا این حرفها نیست ولى آن هرم را در دل ساختیم هیچ تفاوت نمى‏کند آن هرم را در نفس خود ساختیم آن ابوالهول را در وجود خود ترسیم کردیم! منم که بر همه اعلمیت دارم منم که بر همه عظمت دارم، منم که بر همه علمم غالب است منم که باید رئیس باشم و منم که همه باید از من اطاعت کنند و منم که باید همه از من تقلید کنند منم که همه باید در تحت حکومت و رعایت و رعیت من باشند، منم، منم، منم، نکته اینجاست.

اینجاست که انسان باید برود و اینجاها را ببیند و بنشیند فکر کند و ببیند چه وضعى خودش دارد نکند روزى بیاید و همین هرمها را در دل خودش بسازد والا به جان شریف سرکار فیض آثار مناقب‏

شعار همان گلبول‏هایى که در بدن فرعون بود در ما هم هست گلبول قرمز و سفید همان است و سلسله عصب و پوست و مو واندام و جوارح و اعضا همان است و طرز تفکر همان است! آن بدبخت قدرت پیدا کرد ما قدرت نداریم فقط فرق ما همین است، او قدرت پیدا کرد تازه قدرت را خدا به او داده است ما آن قدرت را نداریم، این جنگ‏هایى که در دنیا مى‏شود این رئیس جمهورهایى که در دنیا هستند اینکه مدام اینور و آن ور لشکر مى‏کشند اینجا را بگیرند و آنجا را بگیرند این مگر غیر از فرعونیت است؟ حالا یک حکومتى دارى بر یک مملکت خودت و مملکت خودت هم سى میلیون و چهل میلیون و هشتاد میلیون و دویست میلیون و سیصد میلیون است قانع باش، حکومتت را دارى مى‏کنى بهترین غذاها را هم برایت مى‏آورند و برایت سر و دست هم مى‏شکنند، چه خبر است دیگر؟ اینور لشکر بکش و آن ور لشکر بکش ملت ها را بدبخت کنیم و آشوب کنیم. چندتا فرعون الان ما داریم هزارها و میلیون‏ها فرعون الان وجود دارد منتهى زمینه براى او پیدا شده بود هرم درست کرد و الان زمینه براى من پیدا شود تیر و تفنگ مى‏آورم و به جان مردم مى‏افتم، این است مسأله، تفاوت نمى‏کند نیت و مطلب یکى است.

مرحوم پدر ما فرمودند: وقتى مرا دفن مى‏کنید پایین پاى امام رضا (علیه السلام) دفن کنید جا بود که بود اگر نبود ببرید بیرون مشهد، حرام است مرا بالاسر امام رضا دفن کنید و یا جلوى امام رضا و من راضى نیستم که این کار انجام بشود،

باید اینطور باشد. اولیاى خدا و بزرگان اینطور بودند. قبر مرحوم آقاى حداد الان در وادى الصفاى کربلا چگونه است؟ در یک جا از وسط قبرستان باید آنقدر بگردى تا پیدا کنى، مرتبه اول که ما رفتیم یک ساعت بیشتر گشتیم و آخر هم پیدا نکردیم و آمدند راهنمایى کردند پیدا کردیم. قبر مرحوم قاضى کجاست؟ در وادى السلام نجف میان همه قبرها یک سنگ قبرى هست که البته الان سنگش را عوض کردند، مى‏گوید در مقابل امیرالمؤمنین باید من زیر خاک باشم امیرالمؤمنین باید گنبد داشته باشد نه من قاضى و نه من حداد و نه من طهرانى! گنبد براى اوست و عظمت براى اوست و عظمت براى امام رضا است عظمت براى ائمه است، جلال براى آنهاست، ما کسى نیستیم ما باید خاک باشیم ما باید پایین پا باشیم و ما باید اصلا مورد توجه نباشیم و عملا هم همین کار را مى‏کنند این مى‏شود شیعه، شیعه على این است. این مى‏شود کسى که دنبال امیرالمؤمنین حرکت مى‏کند.

امیرالمؤمنین مى‏گوید: انا عبد من عبید محمد، من یکى از بندگان پیغمبر هستم، به جان خودش قسم راست مى‏گفت، امیرالمؤمنین دروغ نمى‏گوید، امیرالمؤمنین شوخى نمى‏کند و اهل تواضع قلابى و

نفاق نیست، نه تواضعى که وجودش در مقابل عظمت پروردگار، وجود خودش را محکوم به نیستى و عدم کرده باشد آن تواضع حقیقى که مختص به کُملین از اولیاى خدا و اینها است، نه تواضع قلابى و تواضع تئاترى، و تواضع نفاق، جلوى آدم سر را قدرى پایین مى‏آورند ولى در باطن هزارتا کارد هم گیرشان بیاید مى‏زنند انسان را تکه تکه مى‏کنند تواضع اینها قلابى است، وقتى که مى‏گفت من بنده‏اى از بندگان پیغمبرم همان طور در حال و در وجود خودش بود که مرحوم قاضى مى‏گفت من در قبال بارگاه امیرالمؤمنین خاک هستم، این همان است. تفاوتى ندارد و این همان است، براى همین هم شد امیرالمؤمنین و تمام عالم وجود در تحت ولایتش و زیر نگینش مى‏گردد، همان است، همان راه است و همان سلک است. ما تفاوت قائل شدیم بین مقام جبروتیت پروردگار و مقام فنا و نیستى خود، جا را عوض کردیم.

مرحوم آقا بارها مى‏فرمودند: با مردم عادى انسان به هر شکلى مى‏تواند راه بیاید و مطلب را به آنها تفهیم کند و آنها را بر مسیر اهل بیت بگرداند ولى امکان ندارد فردى که اهل علم و اهل ریاضت و وجدان و مراتب علمى و زحمات و امثال ذلک هست که بتوان یک جمله در کله او فرود کرد، امکان ندارد! چرا؟ چون او در نفس خود هرم ساخته است و هرم هم که به این زودى خراب نمى‏شود، شما مى‏توانى این هرم را خراب کنى؟ این سنگ‏هایى که الان روى هم چیده شده است این سنگها را شما یکى یکى بردار و بگذار سر جایش، چهار هزار سال طول مى‏کشد که یک هرم را بردارى و ببرى، این با هزار امید آمده و عمر و روز و شب خودش را گذرانده تا به این مرتبه از انانیتى رسیده که جبرائیل نمى‏تواند او را از این انانیت پایین بیاورد و فقط گرز عزرائیل مى‏تواند حساب او را برسد و بس! نه جبرائیل مى‏تواند و نه میکاییل مى‏تواند، ملائکه علم مى‏آیند مى‏گویند این علم ندارد این شیطنت و مکر دارد این آنچه که در قلب دارد به جاى مقرب بودن مبعد است دعوت به خدا مى‏کند ولى دارد دعوت به نفس مى‏کند و به مردم دروغ مى‏گوید، ما کجا مى‏توانیم با او سنخیت پیدا کنیم و از علوم خودمان به او بدهیم؟ جبرائیل و میکائیل در مقام علمیت او لنگ مى‏اندازند فقط این وسط یکى از ملائکه است که مى‏گوید من از عهده او برمى‏آیم او کیست؟ حضرت عزرائیل!

مى‏آید چنان با آن گرز به مغزش مى‏کوبد که مانند دانه ها و احجار ابابیل از او خارج شود تمام انانیت‏ها و تمام این عوالم اعتبار، همه آنها را مى‏کوبد و متلاشى مى‏کند، هنگام مرگ مى‏آید یک یک با منقاش- مرحوم آقا مى‏فرمودند- عزرائیل با منقاش سراغ این افراد مى‏آید منقاش مى‏دانید چیست؟ آن وسیله‏اى که کفاش ها داشتند سابق و با آن میخ را از کفش مى‏کشیدند، با آن مى‏آید و حساب مى‏رسد،

در این دنیا نداى ان ربُک و اینها سر مى‏دادى و چه مى‏کردى؟ یک یک آن سنگهایى که در خود ساختى آن سنگها را بر سر تو خواهیم کوبید تا اینکه بدانى که حکومت عاریت با حکمت واقعى و لله ملک السماوات و الارض خیلى تفاوت دارد حکومت عاریت و امانت و تخیل با حکومت تکوینى که آن اختصاص به ذات پروردگار دارد و عزتى که اختصاص به او دارد ان العزه لله جمیعا عزت همه‏اش نه یک خورده‏اش و یک درصدى از آن را بگذارد براى بقیه، همه عزت‏ها و هرگونه علل و ریشه‏هاى عزت چون عزت ریشه‏هاى متفاوت دارد عزتى که به واسطه علم پیدا مى‏شود و عزتى که به واسطه جمال پیدا مى‏شود و عزتى که به واسطه کلام پیدا مى‏شود و عزّتى که به واسطه موقعیت‏هاى مختلف براى انسان پیدا مى‏شود همه اینها در ریشه به خدا برمى‏گردد. لذا مى‏گویید ان العزه لله جمیعا همه‏اش براى اوست و ریشه هاى این عزت همه‏اش اختصاص به او دارد و تو دارى این عزت را به خود مى‏گیرى و مى‏بندى و به خودت این مسئله را نسبت مى‏دهى؟ اینجاست که باید مسئله سنخیت بین مقام تخاطب رعایت شود، آن سنخیت کجاست؟ کى مى‏تواند انسان به آن سنخیت برسد؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نهج البلاغه کلامى دارد بسیار عجیب راجع به این افراد که اینها داراى چنین موقعیتى هستند حضرت مى‏فرماید و ما برح لله عزت آلاؤهُ فى البرهه بعد البرهه و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فکرهم وکلمهم فى ذات عقولهم …[۲] در هر برهه‏اى بعد از برهه و در هر زمانى خداوند بندگانى را بر مى‏انگیزد که اینها داراى خصوصیات و چنین اوصافى هستند که از خود بیرون آمدند و ظلمت امکان را به دور انداختند و به حقیقت وجوب لا یتناها آنها متحقق شدند. این ظلمت امکان که باعث و علت توغل در کثرات است آنها از او به در آمدند گرچه آنها مظاهر ممکنه حق هستند ولى جهت امکانى در آنها افول کرده و دیگر تجلى حق است که به صورت شى‏ء معین و محدود در خارج جلوه گرى مى‏کند. تجلى حق است که بدون وساطت در خارج به مقام خودنمایى صفات و اسماء پرداخته است آن تجلى است که مى تواند ذات را نشان بدهد آن تجلى است که مى‏تواند نور را نشان بدهد و آن تجلى است که انسان مى‏تواند به آن اعتماد کند و بداند که در آن تجلى دیگر شائبه کثرت وجود ندارد. وقت تمام شد، ان‏شاءالله توضیح مختصر این فقره و بقیه مطالب اگر خدا بخواهد براى جلسه بعد

 

——-

[۱] . بحارالأنوار، ج ۹۵، ص ۸۲

[۲] . نهج البلاغه، ص ۳۴۲.

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن