جلسه ۱۲ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۲۸

موضوع: جلسه ۱۲ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق

سخنران حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.

[/box]

متن جلسه:

جلسه ۱۲ رمضان ۱۴۲۸

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

«أَدْعُوکَ یا سَیِّدِى بِلِسَانٍ قَدْ أَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ رَبِّ أُنَاجِیکَ بِقَلْبٍ قَدْ أَوْبَقَهُ جُرْمُه».[۱]

مولاى من! با زبانى تو را مى‏خوانم که گناه آن زبان را از کار انداخته است و با قلبى با تو مناجات مى‏کنم که جرم و خلاف رمقى براى آن قلب باقى نگذاشته است.

مطالبى راجع به این دو فقره شریفه از بیانات امام سجاد علیه السلام خدمت دوستان عرض شد و گفتیم که مقام ذات، مقام قدس و طهارت است و مخاطبه با مقام ذات، نیاز به سنخیت در تخاطب دارد. باید سنخیت وجود داشته باشد تا مناجات صورت بگیرد و طرفین بتوانند حرف همدیگر را بفهمند، خداوند که حرف ما را مى‏فهمد، ما که با خدا مناجات و گفت‏وگو مى‏کنیم چه برداشتى از پروردگار و اسماء و صفاتش داریم؟ خنده دار است اگر یک نفر با شخصى صحبت کند، در حالى که اصلًا از او و حالات او اطّلاعى ندارد؟! مسأله و قضیه ما هم همین است.

اعمال و رفتار ما در وجهه اوّل- همان طور که خدمت دوستان گفته شد- حکایت از حقیقت توحید مى‏کند؛ زیرا ظل باید با ذى ظل سنخیت داشته باشد. سایه باید با آفتاب سنخیّت داشته باشد، (منظور از سایه، انعکاس نور است نه تاریکى).

سایه‏اى که مردم مى‏گویند؛ یعنى نبود نور، که این نبود نور گاهى به صورت وجود نورِ ضعیف تجلّى پیدا مى‏کند. سایه‏هایى که ما مى‏بینیم به همین شکل است. شما وقتى در مقابل نور بایستید، سایه شما روى زمین مى‏افتد. تاریکى محض نیست. سیاه نیست، مقدارى رنگش با جاهاى دیگر تفاوت دارد؛ چون بالأخره نور از این طرف و آن طرف کمى مى‏تابد، اگر نتابد سیاهى محض مى‏شود، همان نور است، امّا به خاطر اختلاف بین دو طبقه نور، به آن سایه مى‏گوییم.

امّا در اصطلاح اهل معرفت، به انعکاس نور سایه گفته مى‏شود و چون سایه به واسطه انعکاس، ضعیف‏تر است، لذا مردم هم به جایى که نور نباشد سایه مى‏گویند.

وقتى شما نورى را بر آینه بتابید، این نور انعکاسى روى دیوار به‏وجود مى‏آورد؛ به آن مى‏گویند

«سایه». سایه؛ یعنى اثر، معلول، مسبّب. این تعبیر بسیار عجیبى است، به خلاف آن سایه‏اى که در اصطلاح عرف و عوام به کار مى‏برند؛ چون در آنجا در واقع آثار آن نور نیست که انعکاس پیدا مى‏کند، بلکه نور دیگر است؛ آن نورى که به مساحت خاص بر حجمى تابیدن گرفته دیگر سرایت به جاى دیگر نمى‏کند. این اشتباه را در بسیارى از کتب اهل حکمت دیدم.

شما لامپى را در نظر بگیرید، نور آن، در ابتداى تابیدنش مساحت خاصّى را روشن مى‏کند. نور مهتابى به قطر ۳ یا ۵ سانتى‏متر و به طول یک متر یا یک متر و نیم، مساحت و حجمى خاص را روشن مى‏سازد. هرچه جلوتر مى‏آید، شعاع محیط بیشتر مى‏شود.

نور مهتابى داراى شعاعى است و یک متر دورتر به شعاعش اضافه مى‏شود تا جایى‏که این نور بتواند به هر نقطه‏اى که بخواهد بخورد و تا هر مقدارى که فتون‏ها و اشعه‏اش قدرت براى حرکت در جوّ و فضا دارند، به همان مقدار شعاع بیشترى به خود مى‏گیرد.

شما وقتى جسمى را در کنار نور قرار مى‏دهید، در همان مقطع موازى و مقابله‏ى با نور، مقدارى از نور مهتابىِ خارج شده را به خود اختصاص مى‏دهد. نور به آن شى‏ء یا صفحه کاغذ مى‏خورد و به همان مقدار از نور را مى‏گیرد و بقیه نور از کنار و بالا و پایین آن شى‏ء رد مى‏شود. در اینجا معلوم است که به مقدار آن شى‏ء یا کاغذ دیگر رد نمى‏شود و در آن هنگام، سایه خلأ آن نورى است که به سطح کاغذ مى‏خورد. منتهى از آن‏جا که سایر نورها با هم برخورد مى‏کنند، آن خلأ را تا حدّى پر مى‏کنند. به واسطه آن اختلاف بین سایر مکان‏ها، که در اطراف آن سایه قرار گرفته‏اند و بین خود سایه، تفاوتى را مشاهده مى‏کنید و به آن مى‏گویید سایه، ولى در واقع سایه نیست؛ سایه این است که خود آن نور بدون چیز دیگر به واسطه انعکاسش بر جسم، اثرى را به وجود بیاورد که آن اثر زاییده این انعکاس است، نه چیز دیگر.

مقدارى از صفحه که نور بر آن تابیده، دیگر به این طرف و آن طرف نمى‏رود، من اگر دستم را جلوى چراغ ببرم، دستم روشن مى‏شود، اگر چند متر جلوتر بیاورم عادى مى‏شود، به خاطر این است که نور ضعیف‏تر شده است.

باید گفت آینه در واقع از خود نورى ندارد. شما آینه را در مقابل خود قرار دهید، نورى ندارد؛ جسمى صیقلى و شفاف است و هیچ هنر دیگرى ندارد؛ هنر آینه انعکاس است و از خود چیزى اضافه نمى‏کند. آینه هرچه صاف‏تر، پاک‏تر و صیقل شده‏تر باشد و جیوه یا نقره‏اى که در آن به کار رفته، تمیزتر و لطیف‏تر باشد، حرارتى که پیدا مى‏کند، حرارتى متعادل باشد، وقتى در معرض سرما مى‏گذارند، باید در طول زمان سرد شود، پس اگر یک مرتبه سرد شد، آینه موج برمى‏دارد.

این‏ها حساب و کتاب دارد. هرچه صاف‏تر باشد هنرش- که انعکاس شى‏ء دیگر است- آن هنر را بیشتر ارائه مى‏دهد.

آینه‏اى که زنگ داشته باشد. در آن موج ایجاد شده باشد؛ اینها کلک‏هایى است که به خود مى‏گیرد و مى‏گوید من هم براى خودم کسى هستم! من مى‏خواهم موج داشته باشم، آشوب داشته باشم، مى‏خواهم در من زنگار باشد، مى‏خواهم تار و ناموزون باشم. بسیارى از آینه‏ها این‏گونه‏اند؛ مى‏گویند: نورى که در من مى‏تابد، انعکاس نداشته باشد و من مى‏خواهم خودم را نشان بدهم، نور چه کاره است که در من بتابد و من آن را به دیگران انعکاس دهم؟! پس من در اینجا چه کاره هستم؟! خورشید اگر خیلى عُرضه دارد خودش، خودش را نشان دهد. به من چه ارتباطى دارد؟!

اگر خورشید هزار بار به چوب بتابد، نورى ازآن منعکس نمى‏شود. اگر خورشید با حرارتش در کنار آهن قرار گیرد و بتابد، ممکن است آن را ذوب کند ولى از آن سویش نور نمى‏تابد. مگر این که آهن را چنان ذوب کند که دیگر آهنى در میان نباشد، آن وقت است که مى‏تواند نور دهد.

آینه هم اگر بگوید: من وجود و استقلال دارم، نمى‏خواهم خورشید و چراغ در من بتابد! مى‏گویند: همچنان سیاه بمان، سیاه زندگى کن و سیاه بمیر! کسى با تو کارى ندارد. در این صورت هیچ عاقلى یک شاهى به آینه‏اى که هیچ فایده‏اى ندارد پول نمى‏دهد.

پس نور به آینه مى‏خورد و آینه هم آن نور را به جایى مثل دیوار منعکس مى‏کند و دیوار که سایه بود نورانى مى‏شود، منتهى با واسطه است؛ گاهى خودِ چراغ مستقیم به ما مى‏خورد و آینه‏اى در میان نیست، گاهى هم نور مستقیم و موازى مى‏تابد.

شیشه را که بر چراغ گذاشته‏اند، خودش نور ندارد، اما استعداد و آمادگى انعکاس نور را دارد.

این نورى که مى‏بینید همه چیز را روشن کرده و به محیط نور داده، همان نور الان آمده با یک واسطه این کار را کرده است و آن واسطه شیشه است. این را در اصطلاح اهل عرفان «ظلّ» مى‏گویند. پس «ظلّ» به سایه نمى‏گویند. اگر هم گاهى در کلمات بعضى؛ مانند مولانا، ظلّى که به معناى سایه که آن پرنده آمده، این مثال و از باب تسامح است وگرنه اصطلاح خودِ عرفا، اصطلاح عرفانى است و در اینجا از باب تشبیه، اسم سایه را بر آن گذاشته‏اند.

سایه عبارت است از تجلّى خودِ ذات، که آن تجلّى ذات به نحو خفیف ظهور پیدا مى‏کند در یک قالب. آن قالب شیشه باشد یا آینه یا آب روان و یا آب ساکن؛ هرچه مى‏خواهد باشد. وقتى آن تجلّى مى‏

شود و برگشتى که از این مَظهر به واسطه ظهور پیدا مى‏شود را مى‏گویند «سایه».

اشیاى موجود در عالم، نسبت به آن حقیقت توحیدىِ اولى و آن حقیقت مجرده اولى، سایه هستند، براى همین گفته‏اند: بین سایه و صاحب سایه جدایى محال است.

اگر یک لحظه میان آن آینه که نور دارد و میان آن تابنده و نور فاصله بیفتد، در همان لحظه، نور از آینه محو مى‏شود. آینه نمى‏تواند مانند باترى در خود برق ذخیره کند.

شما هرگاه ضبطى را روشن مى‏کنید، اگر برق نیروگاه قطع شود، مقدار برقى که باترى در خود ذخیره کرده، تا ربع یا نیم ساعت و گاهى یک ساعت مى‏تواند دستگاه را روشن نگاه دارد.

موضوع سخن ما هم مانند دستگاه بدون باترى است‏که فقط و فقط نیروى محرکه آن از برق است، اگر برق برود، دستگاه از کار مى‏افتد و ذخیره‏اى در خود ندارد و اگر دوباره برق بیاید، راه مى‏افتد. شما سیم برق را بکشید و خود را از فیض منبع نور محروم کنید، موتور مى‏ایستد و قلب مى‏شود قلبى که به واسطه جرم از کار افتاده است. وقتى به غیر منبع نور توجّه کنیم، از خدا غافلیم، در واقع دوشاخه را از برق بیرون کشیده‏ایم.

وقتى کسى مى‏خواهد میان دو نفر جدایى بیندازد یا نمّامى کند و … بداند که در همین حال، سیم را از برق جدا کرده و دیگر به نیروگاه وصل نیست.

شخصى از امام صادق علیه السلام پرسید: این کلام پیامبر خدا که فرمود: «لَا یزْنِى الزَّانِى حِینَ یزْنِى وَ هُوَ مُؤْمِن‏»[۲] به چه معنا است؟ امام صادق علیه السلام فرمودند: معنایش این است که: ایمان، مانع از گناه است. معنا ندارد بگوییم کسى شخص مؤمنى است و در همان حال گناه کار است! البته ما دو گونه ایمان داریم:

  1. ایمان و باور به بایدها و نبایدهاى فکرى و عقیدتى؛ مثلًا همه مى‏دانیم که دروغ، زنا، قمار، شراب خوارى، موسیقى، خوردن مال مردم، حکم به ناحق دادن و … حرام است و همچنین، اعمالى هست که انجام آن‏ها واجب است؛ مانند نماز و دیگر واجبات یا مستحب است، مثل نیکى به دیگران که این‏ها احکام وجوبى و استحبابى هستند.
  2. استوارى و استقامت بر ایمان و اعتقادات. علم داشتن به یک حقیقت، یک مطلب، استقرار و پایبندى به آن اعتقاد، مطلب دیگر. شما مى‏دانید که مثلًا شخصى فقیر است و شب نان و غذا ندارد و زن‏

و بچه او گرسنه‏اند و باید از باب انفاق و ایثار به وى کمک کرد و کمک کردن در اینجا حدّاقل استحباب دارد و بلکه در حدّ وجوب است، اگر واجب نباشد. این را انسان مى‏داند، ولى در عمل واکنش نشان نمى‏دهد، و مى‏گوید خسته‏ام، باشد براى فردا! در اینجا ایمان براى درک کلیّات مسأله وجود دارد، ولى آیا نفس ما هم براساس آن معلومات و معتقدات و مرتکزات استقرار دارد و بناى خود را بر اعمال آن مدرکات قرار داده است؟ معناى‏ وَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ‏ النساء، ۱۵۲ … همین است.

امام (علیه السلام) مى‏فرماید: کسى‏که گناهى را انجام مى‏دهد. در آن لحظه ایمان ندارد. اگر همان هنگام از او بپرسند: این حرفى که مى زنى و این غیبتى که مى‏کنى، حرام است یا نه؟ اگر یک دفعه به خود بیاید، مى‏گوید بله حرام است! مى‏گویند: چرا مرتکب این عمل مى‏شوى؟ اگر در نفس خودش دو نفر باشند و با هم صحبت کنند، یکى بگوید و دیگرى پاسخ دهد؛ یکى بپرسد چه مى‏گویى؟ دیگرى پاسخ مى‏دهد: اشکالى ندارد، او در حقّ ما چنین کرد و من اگر این را به مردم نگویم، دلم آرام نمى‏گیرد. مى‏گویم تا خیالم راحت شود! اگر بگوید: چه نتیجه و فایده‏اى بر آن مترتّب است؟ به فرض که تو حرف‏هایى را گفتى دلت خنک مى‏شود که چهره یک رفیق یا شخصى را نزد رفیق دیگر خراب کردى؟! چه نفعى براى تو دارد؟

اینجا دیگر بى‏پاسخ مى‏ماند و مى‏گوید: من به این حرف‏ها کارى ندارم، ما را خراب کرده، ما هم او را خراب مى‏کنیم تا دیگر از این کارها نکند و بفهمد با چه کسى طرف است! اینجا است که مى‏بینیم ایمان عملى بر یافته‏ها و باورها، ثابت و پا برجا نیست. همه ما قبول داریم که مرگ یک حقیقت است و براى همه بوده و هست. ما که نمى‏توانیم به پیغمبر برسیم، حتى پیغمبر نمى‏تواند از مرگ بگریزد و نتوانست. حالا اینها که خودشان دنبال مرگ بودند و به استقبال مى‏رفتند مرگ اگر مرد است گو نزد من آى …..

حضرت خضر که آب حیات را یافت و به سرّ حیات پى‏برد و تا الآن و تا قیام امام زمان هم زنده است و در رکاب آن حضرت خواهد بود و آن حضرت را مساعدت خواهد کرد، آیا توانست از مرگ فرار کند؟ بالأخره نمى‏تواند. مگر چند سال عمر کرده؟ هزار سال؟ هزار سال هم به اضافه کنیم، مى‏شود دو هزار سال. سرانجام لحظه مرگ که رسید، مى‏گویند: وقت رفتن است! بفرما!

حضرت آدم، جدّ ما وقتى به اغواى شیطان گندم را خورد، گفتند: حالا که گندم را خوردى و به حرف ما گوش ندادى، از بهشت بیرون برو و ببین دنیا چه خبر است! تا آمد، مواجه شد با دعواها و اختلاف‏ها و … هابیل و قابیل به جان هم افتادند و قابیل هابیل را کشت.

آدم آمده بود در این عالم روزگار را بگذراند یک چند مدتى، ماه عسل و …، بچّه تربیت کند و … بچه‏ها تا کوچک بودند مشکلى نداشت اما همین که بزرگ شدند، یکى گفت: این را مى‏خواهم، دومى گفت: آن را مى‏خواهم. کاش همچنان بچه مى‏ماندند و دردسر براى پدر و مادر درست نمى‏کردند! حضرت آدم جد ما هم بنده خدا گرفتار همین‏ها شد تا آمد به اینها زن بدهد شروع شد، گفت من چه کنم! مى‏زنم و …. بالاخره هم کار دست داد زد برادرش را کشت برادر برادرش را کشت …..

هارون الرّشید به فرزندش مى‏گوید: اگر تو هم با من در قدرت رقابت کنى، سرت را از تن جدا مى‏کنم. کسى نمى‏تواند با سلطنت من شوخى کند. سلطنت عقیم است؛ یعنى قابل واگذارى نیست. الملک عقیم یعنى سلطنت بچه برنمى‏دارد که حالا رفت یکى دیگر جایش بیاید وقتى من از سلطنت افتادم انگار دیگر تمام شده چیزى جایش ندارد که به من بدهند تا وقتى که بر این تخت قرار گرفتم سلطان هستم، امر مى‏کنم و … ولى وقتى که مرا از این سلطنت انداختند حالا غریبه از این سلطنت بیندازد یا بچه بیندازد فرقى نمى‏کند هر دو یکى است سلطنت بر بچه ترجیح دارد، سر فرزند را مى‏برم ولى سلطنت از دست نمى‏دهم! خیلى صریحاً مى‏گوید، صاف گفت، آنچه در دلش هست گفت تا حساب کارشان را بدانند دیگر خلاصه بچه‏ها و بزرگترها بدانند.

حضرت آدم، اوّل گریه و زارى کرد و خدا توبه‏اش را پذیرفت و فرمود: حالا که به زمین آمدى، باید سختى‏هاى این دنیا را هم بکشى و او مدّتى ماند و این دنیا به مذاقش شیرین آمد. دید اگر گرفتارى نداشته باشد، بد هم نیست. شب‏ها یک جور خوب است، روزها جور دیگر. بعدازظهرهایش یک جور خوب است! این‏گونه نیست که همه چیز دنیا بد باشد! اگر سختى و دردسر دارد، لذّت هم دارد. مدتى ماند تا این‏که بالأخره جناب ملک الموت آمد و نامه پایان عمر او و افراد دیگر را به او نشان داد که خدا براى تو و حوا و فرزندانت چند سال عمر نوشته است.

آدم در حال نگاه کردن به نامه بود که ناگهان چشمش به حضرت داود افتاد و دید عمر داود را سى و دو یا سى و چهار نوشته است! ناراحت شد. کارهاى خدا عجیب است، اصلًا به آدمیزاد نمى‏خورد! به یکى مثل حضرت لقمان دو هزار سال عمر مى‏دهد و دیگرى مثل حضرت نوح فقط هشتصد و پنجاه سال رسالتش طول کشید! وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى‏ قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِیهِمْ أَلْفَ سَنَهٍ إِلَّا خَمْسِینَ عاماً العنکبوت، ۱۴ چقدر قبلش در میان بود، دیگر در آیات نداریم و در بعضى از روایات دیدم عمر حضرت نوح بیش از هزار سال بوده. فقط هشتصد و پنجاه سالش را به نبوّت و پیغمبرى گذراند، (این روزها، این حرف‏ها

را انکار مى‏کنند و مى‏گویند: مگر مى‏شود؟ هنرشان این است که بگویند: مگر مى‏شود؟!) یکى هم مانند حضرت داود با آن همه مقام سى و دو یا سى و چهار سال.

گفت: خدایا! چطور تقسیم کردى؟ جدول ضرب کردى؟ … آن فرزند من نوح، هزار و اندى سال عمر کند و داود سى و چهار سال. این کجاش با عدل مى‏سازد؟ و …

خدا گفت: کارى ندارد، خیلى دلت مى‏سوزد عمر خودت را که ما زیاد کردیم، چند سالى از عمر خودت اضافه کن، ما قبول مى‏کنیم.

گفت: قبول، ده یا بیست سال- دلش نیامد بیشتر اضافه کند- به عمر حضرت داود اضافه کرد. سر وقتش که شد عزرائیل آمد، گفت: بفرما! حضرت آدم گفت: کجا؟ وقتش نشده. عزرائیل گفت: چطور؟ آدم گفت: عمر من اینقدر بود. گفت: ده بیست سال بخشیدى و خرج کردى، به حساب بانکى بچه‏ات گذاشتى! گفت: نه، قبول ندارم (یادش رفته بود، دنیا به او خوش گذشته بود، آن کسى که وقتى از آن دنیا آمده بود، گریه و ناله مى‏کرد تا توبه‏اش قبول شود، حالا نمى‏خواهد از این دنیا برود. عجیب است واقعا! بالاخره آن‏ها پیغمبر بودند، حضورشان در این دنیا را شاید باعث ارتقاء مقام مى‏دانستند، این مطالب هم هست! البته مقدارى شوخى مى‏کنیم. به هر صورت به آن‏ها خوش گذشته بود، الآن نبودند، شاید اگر الآن به جاى ما بودند، مى‏گفتند خدایا زودتر قضیه را خاتمه بده، آن زمان این درگیرى‏ها نبوده و این قضیه‏ها نبوده و ….. ملک الموت هم برگشت نزد خدا و گفت: او یادش رفته است، یا حافظه‏اش را برگردان یا مرا از دست او نجات بده! خدا گفت: عیب ندارد، از رحمت ما که کم نمى‏شود، هم عمر داود را زیاد مى‏کنیم و هم این را ندیده مى‏گیریم. بیست سال دیگر هم به او بده! اما بعد از بیست سال ردخور ندارد، بعد از بیست سال که عزرائیل آمد، گفت: به کس دیگرى که نبخشیدى؟ گفت: نه، ظاهراً دیگر باید تشریفمان را ببریم.

این انعکاس، هر مقدار که از خود استقلال داشته باشد، به همان مقدار آن سایه کم‏رنگ‏تر است و آثار ظهور در آن خفیف‏تر، لذا افراد به این وسیله سنجیده مى‏شوند. پیامبر اکرم به واسطه تجلّى این اسم اعظم بود و ائمه (علیهم السلام) و همین طور اولیاى الهى که به مقام تجرد ذاتى و اطلاقى رسیدند و هیچ حدّى از مراتب تجرّد نیست الّا اینکه آن حد را پشت سر گذاشتند، اینها به مرتبه‏اى رسیدند که دیگر آینه وجودشان در استقلال صفر شده است و صفر، عددى نیست، نه کم است و نه زیاد، منهاى صفر مى‏شود عدد، به اضافه صفر، مى‏شود عدد. صفر عدد نیست و مرز بین دو حدّ است، مرز بین دو قید است، دو مرتبه قید؛ یکى مرتبه قید کثرت کدورتى و دیگر کثرت نوریّه در اضافه برخود، حکایت‏

از کثرت نوریّه مى‏کند، در مادون خود کثرت کدورتى و ظلمانى مى‏کند، ولى در صفر تعادل و تساوى در این زمینه وجود دارد. آنچه که در این عالم هست از نقطه‏ى نظر توحید به آن جنبه اولى فقط حق را نشان مى‏دهد و ضلّ است به نسبه ذى ضل و انعکاس نور است به نسبه خود نور.

لذا در روز قیامت، هر آنچه را که هست نشان مى‏دهند هرچه شما بخواهید آن نور را از آن آینه بگیرید، امکان ندارد. وقتى که بین نور و آینه و بین نور و شیشه و بین نور و شى‏ء منعکس کننده، مانعى نباشد، نور وقتى که مى‏تابد، به دیوار مى‏خورد و برو و برگرد ندارد، مگر اینکه دستتان را جلوى آن بگیرید.

در روز قیامت این مسئله نیست؛ (یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ‏ النور، ۲۴ …)، (… شَهِدَ عَلَیْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ‏ فصلت، ۲۰)، در روز قیامت گوش‏ها و چشم‏ها و اعضاى بدن مى‏آیند و به هرچه که در دنیا انجام دادند شهادت مى‏دهند، آنچه که در این دنیا بود، مانع بود از شهادت، نه اینکه در این دنیا شهادت نمى‏دادند، مانع وجود داشت، مانعِ از دیدن وجود داشت. آن مانع عبارت از کدورت نفس بود در ظلمات تعلّقات و هواهاى نفسانى. اگر پرده برداشته شود، الآن شما مى‏بینید که چشم و گوشتان شهادت مى‏دهند، روز قیامت نداریم، روز قیامت این‏گونه نیست که خدا یک نوار بیاورد و در انسان فرو کند و کلید را بزند و روشن کند! نه! نوار نیست، قرص نیست، دستگاه نیست، خودِ نفسِ تجلّىِ پروردگار در ضلال و در سایه‏ها و وجود آن‏ها به عنوان وجود مؤَبد و وجود غیر متناهى، آنچه که در عالم اتّفاق مى‏افتد، محال است لباس عدم بپوشد،- این مجلسى که امشب در شب پنج‏شنبه در ساعت ده برقرار است، محال است از بین برود، این دیگر از بین رفتنى نیست، ما از این مجلس بیرون مى‏رویم و وارد خیابان مى‏شویم و هر کدام به سمت منزل خود حرکت مى‏کنیم و مجلس منقضى مى‏شود، امّا از بین نمى‏رود- بین «انقضا» و «عدم» فرق است، که یک حادثه و پدیده‏اى در وقتى از زمان انجام شود و در وقت دیگر نباشد، ولى در آن وقتِ زمان که پدیده در آن حاصل شده است، دیگر از بین نخواهد رفت. از بین رفتن یعنى چه؟ یعنى این پدیده اصلًا وجود نیافته، این طور نخواهد شد، در جاى خودش هست.

شما سوار قطار شدید و از ایستگاهى به ایستگاه دیگر رفتید، ایستگاه قبل که منفجر نشد، درجاى خودش است، شما از آن ایستگاه رد شدید. شما به سمت مشهد که حرکت مى‏کنید، از ایستگاه طهران مى‏آیید ایستگاه حضرت عبدالعظیم حسنى سلام الله علیه، بعد مى‏روید به ورامین و سمنان و گرمسار تا آخر، از این ایستگاه که رد مى‏شوید، دیگر آن ایستگاه قبل را نمى‏بینید، نه این که نیست، قطار بعدى که‏

مى‏آید مى‏بیند، آن هم مثل شما وقتى رد بشود آن هم نمى‏بیند. اگر بروید مشهد و همه این ایستگاه‏ها را رد کردید و یک به یک به ذهنتان هم سپردید؛ اوّل آمدیم حضرت عبدالعظیم، بعد ورامین و بعد گرمسار و سمنان و دامغان و شاهرود و سبزوار و نیشابور و بعد هم به زیارت و پابوسى على بن موسى الرضا (علیهما السلام) خدا قسمت کند. اینها را همه یک به یک به ذهن سپردید و رسیدید به مشهد، الآن که در مشهد هستید، آیا مى‏توانید نیشابور را ببینید؟ نه، شما مشهد هستید، ارتباطى به نیشابور ندارد، یک مدّت که مشهد مى‏مانید، مى‏گویید برگردیم سر شهرمان و درسمان و زندگیمان، چقدر دیگر نزد امام رضا بمانیم، زیارت کردیم. ده روز بودیم، پانزده روز بودیم، قصد کردیم دیگر- در گذشته گاهى چهل روز زیارت رفقا طول مى‏کشید. خودِ ما با مرحوم آقا زیارت مى‏رفتیم، یک ماه یا چهل روز مى‏ماندیم، دیگر کمتر نمى‏شد، فقط یک مرتبه رفتیم و هفده روز شد. حالا سه روز مى‏رویم، صدا از همه جا بلند مى‏شود، آقا کجا رفتید؟- حالا که مى‏روید آنجا مى‏گویید مى‏خواهیم برگردیم، در برگشت به عینه تمام آنچه را که در رفت دیدید همه را مشاهده مى‏کنید، ایستگاه‏ها سر جاى خود است، یک میل- به جان شریف سرکار فیض آسا!- ایستگاه سمنان از جایش تکان نخورده است! اگر ایستگاه را متر بزنید، مى‏بینید پنجاه و شش متر و هفت سانت و چهار میل این طرف و آن طرف ساختمان فاصله است! الآن هم همان است، تکان نخورده. درخت‏ها، همان درخت‏ها هستند، ساختمان و سنگ‏ها، همان است. اگر هنگام رفتن از تمام آن مناظر عکس و یا فیلم مى‏گرفتید، هنگام برگشت اگر به آن فیلم‏ها و عکس‏ها نگاه کنید، مى‏بینید که تفاوتى نکرده است.

تمام آنچه که در عالم وجود اتفاق مى‏افتد؛ مثل ایستگاه قطار است، ما از آن رد مى‏شویم. دیشب در اینجا مجلس نبود، پریشب در اینجا مجلس بود، آیا کسى مى‏تواند آن مجلس را احضار کند؟ نمى‏تواند. اگر شما بخواهید به مجلس پریشب برسید و اطّلاع و آگاهى پیدا کنید، یا شخص دیگرى که در این مجلس نبوده، باید وجود خود را برگرداند به وجود زمانى که در دو شب قبل تحقّق پیدا کرده است و از آنجا که عالم وجود این حوادث در جایگاه خودش در سلسله على در عالم مثال و عالم برزخ حضور ثبوتى دارند و استمرار در آن‏ها، استمرار زمانى نیست، بلکه استمرار در آن‏ها، استمرار رتبى است، یعنى یک حادثه پس از حادثه دیگر اتفاق مى‏افتد در عالم مثال منتهى نه مشروطِ به زمان، زمان ندارد، پیوستگى حوادث به نحو ثبوت است نه به نحو تدرّج و تدریج الحصول بودن زمانى، کسى که برگردد به عالم مثال و خود را در آن مقطع خاصّ آن حادثه قرار بدهد، در آن حادثه واقع مى‏شود.

اولیاى الهى و ائمه علیهم السلام و بزرگانى که به مقام ولایت بر ملکوت رسیدند، آن‏ها قدرت بر

تحویل و تغییر وجود خود و استیلا و سیطره بر حوادث و پدیده‏ها را دارند. بگویند: فلان قضیه در دو سال پیش چه بوده؟ یک نگاه مى‏کند و همین که یک نگاه مى‏کند و فکر مى‏کند خود را مى‏برد دو سال قبل سنه ۱۴۲۶ (ه-. [ق‏]) در ماه رمضان، در شب بیست و دوّم در چنین شبى، مى‏برد خود را در دو سال قبل، مى‏گوید: مجلسى هست، من در آن مجلس هستم، مشاهده مى‏کنم آقاى فلان، کنار این ستون و آقاى فلان، کنار آن ستون و آقاى فلان تکیه داده است و آقاى فلان با بغل دستى‏اش صحبت مى‏کند و دیگرى چرتش برده و صدایش هم مى‏آید و آن یکى مى‏خندد و دیگرى مى‏گوید این آقا چقدر حرفش طول کشید، چرا تمام نمى‏کند!؟ همه اینها را شروع مى‏کند به توضیح دادن، نه اینکه الآن با همین وضعیت و همین موقعیت و همین حضور فعلى بخواهد خبر بدهد، نه! بلکه خود را مى‏برد در آن وضع، خود را مى‏برد در آن مقطع و به مقتضاى قابلیت جمع بین دو مقطع یا بین مقاطع مختلف، ولىِّ خدا مى‏تواند نفسش آن قدر قدرت داشته باشد که در آنِ واحد، عالم ملک و ملکوت را مشاهده کند؛ یعنى از وقتى که تجلّى اسم واحد در همه ممکنات در عالم وجود واقع شد تا الآن، یعنى در عالم مجرّدات و عالم زمانیّات، در هر دو، تمام مراتب بروز و ظهور ذات را تا جایى که خدا خدایى مى‏کند، همه آنها را الآن مشاهده مى‏کند. نفس پیغمبر و امام زمان علیه السلام الآن مشاهده مى‏کند، نه اینکه حضرت بخواهد یک شب تا صبح فکر کند و بگوید کمى به من مهلت دهید ببینم فلان قضیه که ده سال پیش در فلان غار اتفاق افتاده چه بوده است؟! نه! مهلت نمى‏خواهد. امام که مهلت و صبر نمى‏خواهد، امام که بلند نمى‏شود برود در خانه مثل اینهایى که داراى علم اعداد و فلان هستند.

خدا رحمت کند استادمان «مرحوم آقاى غروى» را، ایشان در بعضى از این مسائل بودند و مطالبى هم به بنده مى‏فرمودند، اگر چیزى از ایشان سؤال مى‏کردیم، مى‏فرمودند: دو سه روز به بنده مهلت بدهید، (نشده بود بنده راجع به این مسائل چیزى از ایشان بخواهم، خود ایشان گاهى اوقات به بنده مى‏گفتند) ایشان از جمله افرادى بود که در این دنیا نخواستند خودشان را به تعلّقات را آلوده کنند، به هواها و به جاه و مقام و به باند بازى‏ها، به حزب بازى‏ها و به داد و ستدهاى کثیف و پست و ذلّت‏بار خودشان را نخواستند آلوده کنند، در کنارى بودند و سرشان به کار خودشان بود و به همان مقدارى که مقتضاى سعه وجودى آن‏ها بود، خواستند که سالم باشند و سالم بروند. خاطرات زیادى با ایشان داشتیم و واقعاً امثال اینها کم هستند، مخصوصاً در این زمانه که کمتر هم شده‏اند.

زمانه بد زمانه‏اى شده است، (زرق و برق دنیا آمده و جاى معنویات را گرفته موقعیت‏هاى اجتماعى آمده و ارزش‏ها را کنار زده، عدل و انصاف را به کنارى برده، وجدانیّت و نوع دوستى و

احساس عطوفت و انسانیّت به خمودگى گراییده، حبّ مقام و حبّ جاه بر همه وجود افراد، سیطره و احاطه پیدا کرده، خدا و پیغمبر و ملائکه و دین و امام بازیچه اعمال و نیّات نفسانى شده و دستآویزى براى عروج بر نرده‏بام ترقّى شده است. خیلى بد شده و چقدر باید شاکر باشد آن بنده‏اى که خداوند او را توفیق بدهد که از این مطالب بگذرد و خداوند را شکر کند بر ادراک حقیقت و ادراک واقعیّت، واقعاً باید خدا را شکر کرد، بنده این مطلب را به ضرص قاطع مى‏گویم، گرچه خود عامل نیستیم و در این مسئله خیلى کوتاه هستیم، ولى در آن ایمان اولى که اعتقاد است و علم به حقایق است، در آن مطلب به ضرص قاطع مى‏گویم و در روز قیامت هم پاسخ‏گو هستم، مکتبى را که بزرگان از اولیاى الهى ارائه دادند و در این راه جان فشانى کردند و حقیقت را بیان کردند، آن مکتب، مکتبى است که فقط او مى‏تواند دست ما را بگیرد و دیگر هیچ خبرى نیست، هیچ خبرى نیست، هیچ خبرى نیست آنچه را که مى‏تواند به درد این طرف و آن طرف ما بخورد، همین مطالبى است که از بزرگان نقل شده است. همین‏هایى است که گفته‏اند و در کتاب‏هایشان نوشته‏اند و به آن توصیه کرده‏اند و غیر از این همه (… کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً النور، ۳۹ …) تمام اینها اعتبارات است و هوا است، منتهى هوا فرق مى‏کند تا هوا، صورتش فرق مى‏کند دنیا دنیاست صورتش فرق مى‏کند، مسائلش فرق مى‏کند.

بر سر سفره، از انواع غذاهاى رنگارنگ قرار دارد، آن آدم بى‏سواد وقتى مى‏آید و مى‏نشیند و میل به اینها پیدا مى‏کند، فرمول بلد نیست، ویتامین‏A وB و آهن و فسفر و کلسیم سرش نمى‏شود، مى‏گوید: این را بخورم، خوشمزه است و از این بخورم، چرب است. همه به او نگاه مى‏کنند، مى‏گویند: عجب آدمى است! صبر کن! ترکیدى! هى مى‏خورم، مى‏خورم! بابا یک خورده صبر کن. یک آدم دیگرى مى‏آید، او هم همین کار را مى‏کند، ولى او با فرمول مى‏آید، حالا مى‏خواهى بخورى بخور حالا با فرمول چرا؟ آن را مى‏خورم چون ویتامین‏A دارد؛ ویتامین‏A براى چشم و اعصاب خوب است، کبد را تقویت مى‏کند، بگو مى‏خواهم بخورم! ویتامین‏A وB و بالا و پایین چیست؟! وقتى مى‏خورد مى‏بیند عجب حلواى خوبى است! این حلوا روغن دارد و روغن هم ویتامین‏E دارد؛ به خصوص که از روغن حیوانى باشد، نشاسته‏اش این کار را مى‏کند و گندمش داراى ویتامین‏B است، کلسیم دارد و براى دندان‏ها مفید است و براى استخوان و پوکى استخوان خوب است و تمام دیس حلوا را مى‏خورد. آن یکى نگاه به آن خورش مى‏کند بَه بَه! عجب خورشت کرفسى! مى‏گویند کرفس پوست را شاداب مى‏کند، سموم بدن را دفع مى‏کند، مى‏گویند آن کسانى که بیمارى دارند، روزى دو یا سه لیوان آب کرفس بخورند و دو بشقات خورش را هم تحویل معده مى‏دهد! مى‏آید سراغ برنج و …. این یکى سه برابر آن بیچاره‏

خورده، نه کسى مسخره‏اش مى‏کند و نه کسى سر به سرش مى‏گذارد. همین است، صورت عوض شده است، ویتامین‏A که هیچ، اگر ویتامین کاه هم در این غذاها بود تو مى‏خوردى! تو به ویتامین‏هاى آن کارى ندارى، تو مى‏خواهى حلوایت را بخورى، منتهى به آن صورت ظاهر مى‏دهى.

حالا فهمیدى دنیا چیست؟ دنیا، دنیا است، صورتش عوض مى‏شود. یک نفر با کلاه شاپو و کراوات و پاپیون مى‏آید بر دنیا، دیگرى به صورت دیگر. هر دو یکى است، او مى‏آید با مسائل دیگر و با حرف‏هاى دیگر و با مطالب امروزى و با مطالب زرق و برق مى‏آید، یکى دیگر هم مى‏آید، نوع کلام را عوض مى‏کند، ولى وقتى که به باطن قضیّه نگاه کنیم، مى‏بینیم یکى است و تفاوت ندارد.

اى ابر! هر جا مى‏خواهى ببارى ببار که از سلطنت من بیرون نخواهى بود و اى خورشید! هر کجا مى‏خواهى طلوع کن که از حکومت من بیرون نخواهى بود. این دنیاست، عجیب است این قضیه! چگونه نفس مى‏آید و جا مى‏زند و منویّات را مى‏آورد حالا که آن منویّات باید در خارج صورت خارجى پیدا کند به دنبال مستند و دلیل مى‏گردد، بالاخره که ما باید این کار را بکنیم، بالاخره که ما باید به این نحو عمل کنیم، شروع مى‏کنیم حکایات و مجلات را مى‏بینیم تا یک چیزى پیدا شد، همان را درمى‏آوریم.

یادم هست وقتى قضیه قطع نسل و اخته کردن مردان و زنان پیش آمد و همه را شروع کردند به اخته کردن و وارکتومى و اینها را درآوردند مجانى و اینها، (چطور شد خارجى‏هایى که سر دو قران نفت به جان ما مى‏افتند و مى‏خواهند ما را تکه تکه کنند، دلشان سوخت و براى ما پول هم فرستادند که مجّانى افراد را اخته کنند و مقطوع النّسل کنند و نسل مسلمانان را بر بیاندازند) باید در آن زمان یک جور مسئله به افراد گفته مى‏شد تا عوام باور کنند و این طرح شیطانى را با جان و دل بپذیرند. به کار افتادند، افراد آمدند و هر کدام براى خودشان حرف‏هاى چرت و پرت مى‏زدند و بعضى مى‏رفتند این طرف و آن طرف، یادم هست یک نفر رفته بود از این همه کتب، یک چیز پیدا کرده بود که امیرالمومنین مى‏فرماید: قلّه العیاله احد الیسارین. قلّه عیال، یکى از دو امر آسان و سهل و نیکو براى مرد است. اولًا قلّه العیال منظور زن و بچه نیستند، منظور افرادى هستند که تحت تکفّل انسان هستند، حتّى خدمه و آن کسانى که شاگردند و خدمت‏کار هستند از عیالات محسوب مى‏شوند، عیال به فرزند گفته نمى‏شود، بله فرزند هم جزئى از عیال است، نه خود عیال، ثانیاً یک چیز طبیعى را حضرت فرمودند، کسى که نان خورش کم است دردسرش کمتر است، ولى آیا هر چیزى که دردسرش کمتر است مستحسن است؟ اگر مستحسن است پس چرا موسى بن جعفر و امام سجاد و امام حسین و خیلى از اولیاى خدا داراى کثرت اولاد

بودند؟ این همه تأکید داریم بر تناکح، تناسل و تکاثر. همه اینها کنار رفت، من از یکى از افراد شنیده بودم که در توجیه این روایت، خیلى بى‏ادبانه مى‏گفت: بعضى‏ها مى‏گویند «تَنَاکَحُوا تَکْثُرُوا …» امّا آیا پیغمبر تریاکى مى‏خواهد؟ باید به تریاکى و هروئینى افتخار کرد؟ ببینید مسخره کردن کلمات رسول خدا و کلمات امیرالمومنین چگونه است؟ خدا نمى‏گوید به تریاکى و هروئینى و معتاد و اینها افتخار بشود! خدا مى‏گوید بچه را به دنیا بیاور و تربیت کن و راجع به سعادت او به من اتکا و توجّه کن و آنچه را که از دستت برمى‏آید انجام بده، آقایى که این حرف را مى زنى، آیا تو که خودت بچه کم دارى، بچه‏هاى تو افتخار جامعه ما هستند یا به کارهاى دیگرى مشغول هستند؟ آن‏هایى که این حرف‏ها را مى‏زنند، بچه‏هایشان همه سلمان فارسى و ابوذر و مقداد از کار درآمدند و توانستند آن‏ها را تربیت کنند یا بسیارى از اینها باعث ننگ و شرم اجتماع ما شدند؟ اینها چیست؟ راههاى شیطان و …، یک نیّت و فکرى مى‏آید، حالا برویم دنبالش چیزى پیدا کنیم وصله بزنیم و یک راه و گوشه‏اى پیدا کنیم!

این مى‏شود آینه کج و موجى و آینه‏اى که اگر نور در آن بخورد برنمى‏گرداند. إن‏شاءالله تتّمه مطالب براى جلسه بعد.

ما امشب مى‏خواستیم وارد بحث دیگرى بشویم، یکى از این حرف‏هایى که زدم اصلًا در ذهنم نبود، مى‏خواستیم مسئله را در طول یکى دو شب تمام کنیم ولى مثل اینکه قضیّه مقدارى قابل صحبت و توضیح است و آنچه را که مقصود حضرت سجاد در حدود فکر ما هست، هنوز به آن مطلب نرسیدیم، امیدواریم خداوند از شرور آخر زمان ما را حفظ کند و ما را نسبت به دینمان فهیم و نسبت به عمل به آن موفّق کند.

اللهم صل على محمد و آل محمد

 

 

[۱] . بحارالأنوار، ج ۹۵، ص ۸۲

[۲] . کافى، ج ۲، ص ۳۱

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن