جلسه ۱۲ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۸
موضوع: جلسه ۱۲ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.
[/box]
متن جلسه:
جلسه ۱۲ رمضان ۱۴۲۸
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
«أَدْعُوکَ یا سَیِّدِى بِلِسَانٍ قَدْ أَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ رَبِّ أُنَاجِیکَ بِقَلْبٍ قَدْ أَوْبَقَهُ جُرْمُه».[۱]
مولاى من! با زبانى تو را مىخوانم که گناه آن زبان را از کار انداخته است و با قلبى با تو مناجات مىکنم که جرم و خلاف رمقى براى آن قلب باقى نگذاشته است.
مطالبى راجع به این دو فقره شریفه از بیانات امام سجاد علیه السلام خدمت دوستان عرض شد و گفتیم که مقام ذات، مقام قدس و طهارت است و مخاطبه با مقام ذات، نیاز به سنخیت در تخاطب دارد. باید سنخیت وجود داشته باشد تا مناجات صورت بگیرد و طرفین بتوانند حرف همدیگر را بفهمند، خداوند که حرف ما را مىفهمد، ما که با خدا مناجات و گفتوگو مىکنیم چه برداشتى از پروردگار و اسماء و صفاتش داریم؟ خنده دار است اگر یک نفر با شخصى صحبت کند، در حالى که اصلًا از او و حالات او اطّلاعى ندارد؟! مسأله و قضیه ما هم همین است.
اعمال و رفتار ما در وجهه اوّل- همان طور که خدمت دوستان گفته شد- حکایت از حقیقت توحید مىکند؛ زیرا ظل باید با ذى ظل سنخیت داشته باشد. سایه باید با آفتاب سنخیّت داشته باشد، (منظور از سایه، انعکاس نور است نه تاریکى).
سایهاى که مردم مىگویند؛ یعنى نبود نور، که این نبود نور گاهى به صورت وجود نورِ ضعیف تجلّى پیدا مىکند. سایههایى که ما مىبینیم به همین شکل است. شما وقتى در مقابل نور بایستید، سایه شما روى زمین مىافتد. تاریکى محض نیست. سیاه نیست، مقدارى رنگش با جاهاى دیگر تفاوت دارد؛ چون بالأخره نور از این طرف و آن طرف کمى مىتابد، اگر نتابد سیاهى محض مىشود، همان نور است، امّا به خاطر اختلاف بین دو طبقه نور، به آن سایه مىگوییم.
امّا در اصطلاح اهل معرفت، به انعکاس نور سایه گفته مىشود و چون سایه به واسطه انعکاس، ضعیفتر است، لذا مردم هم به جایى که نور نباشد سایه مىگویند.
وقتى شما نورى را بر آینه بتابید، این نور انعکاسى روى دیوار بهوجود مىآورد؛ به آن مىگویند
«سایه». سایه؛ یعنى اثر، معلول، مسبّب. این تعبیر بسیار عجیبى است، به خلاف آن سایهاى که در اصطلاح عرف و عوام به کار مىبرند؛ چون در آنجا در واقع آثار آن نور نیست که انعکاس پیدا مىکند، بلکه نور دیگر است؛ آن نورى که به مساحت خاص بر حجمى تابیدن گرفته دیگر سرایت به جاى دیگر نمىکند. این اشتباه را در بسیارى از کتب اهل حکمت دیدم.
شما لامپى را در نظر بگیرید، نور آن، در ابتداى تابیدنش مساحت خاصّى را روشن مىکند. نور مهتابى به قطر ۳ یا ۵ سانتىمتر و به طول یک متر یا یک متر و نیم، مساحت و حجمى خاص را روشن مىسازد. هرچه جلوتر مىآید، شعاع محیط بیشتر مىشود.
نور مهتابى داراى شعاعى است و یک متر دورتر به شعاعش اضافه مىشود تا جایىکه این نور بتواند به هر نقطهاى که بخواهد بخورد و تا هر مقدارى که فتونها و اشعهاش قدرت براى حرکت در جوّ و فضا دارند، به همان مقدار شعاع بیشترى به خود مىگیرد.
شما وقتى جسمى را در کنار نور قرار مىدهید، در همان مقطع موازى و مقابلهى با نور، مقدارى از نور مهتابىِ خارج شده را به خود اختصاص مىدهد. نور به آن شىء یا صفحه کاغذ مىخورد و به همان مقدار از نور را مىگیرد و بقیه نور از کنار و بالا و پایین آن شىء رد مىشود. در اینجا معلوم است که به مقدار آن شىء یا کاغذ دیگر رد نمىشود و در آن هنگام، سایه خلأ آن نورى است که به سطح کاغذ مىخورد. منتهى از آنجا که سایر نورها با هم برخورد مىکنند، آن خلأ را تا حدّى پر مىکنند. به واسطه آن اختلاف بین سایر مکانها، که در اطراف آن سایه قرار گرفتهاند و بین خود سایه، تفاوتى را مشاهده مىکنید و به آن مىگویید سایه، ولى در واقع سایه نیست؛ سایه این است که خود آن نور بدون چیز دیگر به واسطه انعکاسش بر جسم، اثرى را به وجود بیاورد که آن اثر زاییده این انعکاس است، نه چیز دیگر.
مقدارى از صفحه که نور بر آن تابیده، دیگر به این طرف و آن طرف نمىرود، من اگر دستم را جلوى چراغ ببرم، دستم روشن مىشود، اگر چند متر جلوتر بیاورم عادى مىشود، به خاطر این است که نور ضعیفتر شده است.
باید گفت آینه در واقع از خود نورى ندارد. شما آینه را در مقابل خود قرار دهید، نورى ندارد؛ جسمى صیقلى و شفاف است و هیچ هنر دیگرى ندارد؛ هنر آینه انعکاس است و از خود چیزى اضافه نمىکند. آینه هرچه صافتر، پاکتر و صیقل شدهتر باشد و جیوه یا نقرهاى که در آن به کار رفته، تمیزتر و لطیفتر باشد، حرارتى که پیدا مىکند، حرارتى متعادل باشد، وقتى در معرض سرما مىگذارند، باید در طول زمان سرد شود، پس اگر یک مرتبه سرد شد، آینه موج برمىدارد.
اینها حساب و کتاب دارد. هرچه صافتر باشد هنرش- که انعکاس شىء دیگر است- آن هنر را بیشتر ارائه مىدهد.
آینهاى که زنگ داشته باشد. در آن موج ایجاد شده باشد؛ اینها کلکهایى است که به خود مىگیرد و مىگوید من هم براى خودم کسى هستم! من مىخواهم موج داشته باشم، آشوب داشته باشم، مىخواهم در من زنگار باشد، مىخواهم تار و ناموزون باشم. بسیارى از آینهها اینگونهاند؛ مىگویند: نورى که در من مىتابد، انعکاس نداشته باشد و من مىخواهم خودم را نشان بدهم، نور چه کاره است که در من بتابد و من آن را به دیگران انعکاس دهم؟! پس من در اینجا چه کاره هستم؟! خورشید اگر خیلى عُرضه دارد خودش، خودش را نشان دهد. به من چه ارتباطى دارد؟!
اگر خورشید هزار بار به چوب بتابد، نورى ازآن منعکس نمىشود. اگر خورشید با حرارتش در کنار آهن قرار گیرد و بتابد، ممکن است آن را ذوب کند ولى از آن سویش نور نمىتابد. مگر این که آهن را چنان ذوب کند که دیگر آهنى در میان نباشد، آن وقت است که مىتواند نور دهد.
آینه هم اگر بگوید: من وجود و استقلال دارم، نمىخواهم خورشید و چراغ در من بتابد! مىگویند: همچنان سیاه بمان، سیاه زندگى کن و سیاه بمیر! کسى با تو کارى ندارد. در این صورت هیچ عاقلى یک شاهى به آینهاى که هیچ فایدهاى ندارد پول نمىدهد.
پس نور به آینه مىخورد و آینه هم آن نور را به جایى مثل دیوار منعکس مىکند و دیوار که سایه بود نورانى مىشود، منتهى با واسطه است؛ گاهى خودِ چراغ مستقیم به ما مىخورد و آینهاى در میان نیست، گاهى هم نور مستقیم و موازى مىتابد.
شیشه را که بر چراغ گذاشتهاند، خودش نور ندارد، اما استعداد و آمادگى انعکاس نور را دارد.
این نورى که مىبینید همه چیز را روشن کرده و به محیط نور داده، همان نور الان آمده با یک واسطه این کار را کرده است و آن واسطه شیشه است. این را در اصطلاح اهل عرفان «ظلّ» مىگویند. پس «ظلّ» به سایه نمىگویند. اگر هم گاهى در کلمات بعضى؛ مانند مولانا، ظلّى که به معناى سایه که آن پرنده آمده، این مثال و از باب تسامح است وگرنه اصطلاح خودِ عرفا، اصطلاح عرفانى است و در اینجا از باب تشبیه، اسم سایه را بر آن گذاشتهاند.
سایه عبارت است از تجلّى خودِ ذات، که آن تجلّى ذات به نحو خفیف ظهور پیدا مىکند در یک قالب. آن قالب شیشه باشد یا آینه یا آب روان و یا آب ساکن؛ هرچه مىخواهد باشد. وقتى آن تجلّى مى
شود و برگشتى که از این مَظهر به واسطه ظهور پیدا مىشود را مىگویند «سایه».
اشیاى موجود در عالم، نسبت به آن حقیقت توحیدىِ اولى و آن حقیقت مجرده اولى، سایه هستند، براى همین گفتهاند: بین سایه و صاحب سایه جدایى محال است.
اگر یک لحظه میان آن آینه که نور دارد و میان آن تابنده و نور فاصله بیفتد، در همان لحظه، نور از آینه محو مىشود. آینه نمىتواند مانند باترى در خود برق ذخیره کند.
شما هرگاه ضبطى را روشن مىکنید، اگر برق نیروگاه قطع شود، مقدار برقى که باترى در خود ذخیره کرده، تا ربع یا نیم ساعت و گاهى یک ساعت مىتواند دستگاه را روشن نگاه دارد.
موضوع سخن ما هم مانند دستگاه بدون باترى استکه فقط و فقط نیروى محرکه آن از برق است، اگر برق برود، دستگاه از کار مىافتد و ذخیرهاى در خود ندارد و اگر دوباره برق بیاید، راه مىافتد. شما سیم برق را بکشید و خود را از فیض منبع نور محروم کنید، موتور مىایستد و قلب مىشود قلبى که به واسطه جرم از کار افتاده است. وقتى به غیر منبع نور توجّه کنیم، از خدا غافلیم، در واقع دوشاخه را از برق بیرون کشیدهایم.
وقتى کسى مىخواهد میان دو نفر جدایى بیندازد یا نمّامى کند و … بداند که در همین حال، سیم را از برق جدا کرده و دیگر به نیروگاه وصل نیست.
شخصى از امام صادق علیه السلام پرسید: این کلام پیامبر خدا که فرمود: «لَا یزْنِى الزَّانِى حِینَ یزْنِى وَ هُوَ مُؤْمِن»[۲] به چه معنا است؟ امام صادق علیه السلام فرمودند: معنایش این است که: ایمان، مانع از گناه است. معنا ندارد بگوییم کسى شخص مؤمنى است و در همان حال گناه کار است! البته ما دو گونه ایمان داریم:
- ایمان و باور به بایدها و نبایدهاى فکرى و عقیدتى؛ مثلًا همه مىدانیم که دروغ، زنا، قمار، شراب خوارى، موسیقى، خوردن مال مردم، حکم به ناحق دادن و … حرام است و همچنین، اعمالى هست که انجام آنها واجب است؛ مانند نماز و دیگر واجبات یا مستحب است، مثل نیکى به دیگران که اینها احکام وجوبى و استحبابى هستند.
- استوارى و استقامت بر ایمان و اعتقادات. علم داشتن به یک حقیقت، یک مطلب، استقرار و پایبندى به آن اعتقاد، مطلب دیگر. شما مىدانید که مثلًا شخصى فقیر است و شب نان و غذا ندارد و زن
و بچه او گرسنهاند و باید از باب انفاق و ایثار به وى کمک کرد و کمک کردن در اینجا حدّاقل استحباب دارد و بلکه در حدّ وجوب است، اگر واجب نباشد. این را انسان مىداند، ولى در عمل واکنش نشان نمىدهد، و مىگوید خستهام، باشد براى فردا! در اینجا ایمان براى درک کلیّات مسأله وجود دارد، ولى آیا نفس ما هم براساس آن معلومات و معتقدات و مرتکزات استقرار دارد و بناى خود را بر اعمال آن مدرکات قرار داده است؟ معناى وَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ النساء، ۱۵۲ … همین است.
امام (علیه السلام) مىفرماید: کسىکه گناهى را انجام مىدهد. در آن لحظه ایمان ندارد. اگر همان هنگام از او بپرسند: این حرفى که مى زنى و این غیبتى که مىکنى، حرام است یا نه؟ اگر یک دفعه به خود بیاید، مىگوید بله حرام است! مىگویند: چرا مرتکب این عمل مىشوى؟ اگر در نفس خودش دو نفر باشند و با هم صحبت کنند، یکى بگوید و دیگرى پاسخ دهد؛ یکى بپرسد چه مىگویى؟ دیگرى پاسخ مىدهد: اشکالى ندارد، او در حقّ ما چنین کرد و من اگر این را به مردم نگویم، دلم آرام نمىگیرد. مىگویم تا خیالم راحت شود! اگر بگوید: چه نتیجه و فایدهاى بر آن مترتّب است؟ به فرض که تو حرفهایى را گفتى دلت خنک مىشود که چهره یک رفیق یا شخصى را نزد رفیق دیگر خراب کردى؟! چه نفعى براى تو دارد؟
اینجا دیگر بىپاسخ مىماند و مىگوید: من به این حرفها کارى ندارم، ما را خراب کرده، ما هم او را خراب مىکنیم تا دیگر از این کارها نکند و بفهمد با چه کسى طرف است! اینجا است که مىبینیم ایمان عملى بر یافتهها و باورها، ثابت و پا برجا نیست. همه ما قبول داریم که مرگ یک حقیقت است و براى همه بوده و هست. ما که نمىتوانیم به پیغمبر برسیم، حتى پیغمبر نمىتواند از مرگ بگریزد و نتوانست. حالا اینها که خودشان دنبال مرگ بودند و به استقبال مىرفتند مرگ اگر مرد است گو نزد من آى …..
حضرت خضر که آب حیات را یافت و به سرّ حیات پىبرد و تا الآن و تا قیام امام زمان هم زنده است و در رکاب آن حضرت خواهد بود و آن حضرت را مساعدت خواهد کرد، آیا توانست از مرگ فرار کند؟ بالأخره نمىتواند. مگر چند سال عمر کرده؟ هزار سال؟ هزار سال هم به اضافه کنیم، مىشود دو هزار سال. سرانجام لحظه مرگ که رسید، مىگویند: وقت رفتن است! بفرما!
حضرت آدم، جدّ ما وقتى به اغواى شیطان گندم را خورد، گفتند: حالا که گندم را خوردى و به حرف ما گوش ندادى، از بهشت بیرون برو و ببین دنیا چه خبر است! تا آمد، مواجه شد با دعواها و اختلافها و … هابیل و قابیل به جان هم افتادند و قابیل هابیل را کشت.
آدم آمده بود در این عالم روزگار را بگذراند یک چند مدتى، ماه عسل و …، بچّه تربیت کند و … بچهها تا کوچک بودند مشکلى نداشت اما همین که بزرگ شدند، یکى گفت: این را مىخواهم، دومى گفت: آن را مىخواهم. کاش همچنان بچه مىماندند و دردسر براى پدر و مادر درست نمىکردند! حضرت آدم جد ما هم بنده خدا گرفتار همینها شد تا آمد به اینها زن بدهد شروع شد، گفت من چه کنم! مىزنم و …. بالاخره هم کار دست داد زد برادرش را کشت برادر برادرش را کشت …..
هارون الرّشید به فرزندش مىگوید: اگر تو هم با من در قدرت رقابت کنى، سرت را از تن جدا مىکنم. کسى نمىتواند با سلطنت من شوخى کند. سلطنت عقیم است؛ یعنى قابل واگذارى نیست. الملک عقیم یعنى سلطنت بچه برنمىدارد که حالا رفت یکى دیگر جایش بیاید وقتى من از سلطنت افتادم انگار دیگر تمام شده چیزى جایش ندارد که به من بدهند تا وقتى که بر این تخت قرار گرفتم سلطان هستم، امر مىکنم و … ولى وقتى که مرا از این سلطنت انداختند حالا غریبه از این سلطنت بیندازد یا بچه بیندازد فرقى نمىکند هر دو یکى است سلطنت بر بچه ترجیح دارد، سر فرزند را مىبرم ولى سلطنت از دست نمىدهم! خیلى صریحاً مىگوید، صاف گفت، آنچه در دلش هست گفت تا حساب کارشان را بدانند دیگر خلاصه بچهها و بزرگترها بدانند.
حضرت آدم، اوّل گریه و زارى کرد و خدا توبهاش را پذیرفت و فرمود: حالا که به زمین آمدى، باید سختىهاى این دنیا را هم بکشى و او مدّتى ماند و این دنیا به مذاقش شیرین آمد. دید اگر گرفتارى نداشته باشد، بد هم نیست. شبها یک جور خوب است، روزها جور دیگر. بعدازظهرهایش یک جور خوب است! اینگونه نیست که همه چیز دنیا بد باشد! اگر سختى و دردسر دارد، لذّت هم دارد. مدتى ماند تا اینکه بالأخره جناب ملک الموت آمد و نامه پایان عمر او و افراد دیگر را به او نشان داد که خدا براى تو و حوا و فرزندانت چند سال عمر نوشته است.
آدم در حال نگاه کردن به نامه بود که ناگهان چشمش به حضرت داود افتاد و دید عمر داود را سى و دو یا سى و چهار نوشته است! ناراحت شد. کارهاى خدا عجیب است، اصلًا به آدمیزاد نمىخورد! به یکى مثل حضرت لقمان دو هزار سال عمر مىدهد و دیگرى مثل حضرت نوح فقط هشتصد و پنجاه سال رسالتش طول کشید! وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِیهِمْ أَلْفَ سَنَهٍ إِلَّا خَمْسِینَ عاماً العنکبوت، ۱۴ چقدر قبلش در میان بود، دیگر در آیات نداریم و در بعضى از روایات دیدم عمر حضرت نوح بیش از هزار سال بوده. فقط هشتصد و پنجاه سالش را به نبوّت و پیغمبرى گذراند، (این روزها، این حرفها
را انکار مىکنند و مىگویند: مگر مىشود؟ هنرشان این است که بگویند: مگر مىشود؟!) یکى هم مانند حضرت داود با آن همه مقام سى و دو یا سى و چهار سال.
گفت: خدایا! چطور تقسیم کردى؟ جدول ضرب کردى؟ … آن فرزند من نوح، هزار و اندى سال عمر کند و داود سى و چهار سال. این کجاش با عدل مىسازد؟ و …
خدا گفت: کارى ندارد، خیلى دلت مىسوزد عمر خودت را که ما زیاد کردیم، چند سالى از عمر خودت اضافه کن، ما قبول مىکنیم.
گفت: قبول، ده یا بیست سال- دلش نیامد بیشتر اضافه کند- به عمر حضرت داود اضافه کرد. سر وقتش که شد عزرائیل آمد، گفت: بفرما! حضرت آدم گفت: کجا؟ وقتش نشده. عزرائیل گفت: چطور؟ آدم گفت: عمر من اینقدر بود. گفت: ده بیست سال بخشیدى و خرج کردى، به حساب بانکى بچهات گذاشتى! گفت: نه، قبول ندارم (یادش رفته بود، دنیا به او خوش گذشته بود، آن کسى که وقتى از آن دنیا آمده بود، گریه و ناله مىکرد تا توبهاش قبول شود، حالا نمىخواهد از این دنیا برود. عجیب است واقعا! بالاخره آنها پیغمبر بودند، حضورشان در این دنیا را شاید باعث ارتقاء مقام مىدانستند، این مطالب هم هست! البته مقدارى شوخى مىکنیم. به هر صورت به آنها خوش گذشته بود، الآن نبودند، شاید اگر الآن به جاى ما بودند، مىگفتند خدایا زودتر قضیه را خاتمه بده، آن زمان این درگیرىها نبوده و این قضیهها نبوده و ….. ملک الموت هم برگشت نزد خدا و گفت: او یادش رفته است، یا حافظهاش را برگردان یا مرا از دست او نجات بده! خدا گفت: عیب ندارد، از رحمت ما که کم نمىشود، هم عمر داود را زیاد مىکنیم و هم این را ندیده مىگیریم. بیست سال دیگر هم به او بده! اما بعد از بیست سال ردخور ندارد، بعد از بیست سال که عزرائیل آمد، گفت: به کس دیگرى که نبخشیدى؟ گفت: نه، ظاهراً دیگر باید تشریفمان را ببریم.
این انعکاس، هر مقدار که از خود استقلال داشته باشد، به همان مقدار آن سایه کمرنگتر است و آثار ظهور در آن خفیفتر، لذا افراد به این وسیله سنجیده مىشوند. پیامبر اکرم به واسطه تجلّى این اسم اعظم بود و ائمه (علیهم السلام) و همین طور اولیاى الهى که به مقام تجرد ذاتى و اطلاقى رسیدند و هیچ حدّى از مراتب تجرّد نیست الّا اینکه آن حد را پشت سر گذاشتند، اینها به مرتبهاى رسیدند که دیگر آینه وجودشان در استقلال صفر شده است و صفر، عددى نیست، نه کم است و نه زیاد، منهاى صفر مىشود عدد، به اضافه صفر، مىشود عدد. صفر عدد نیست و مرز بین دو حدّ است، مرز بین دو قید است، دو مرتبه قید؛ یکى مرتبه قید کثرت کدورتى و دیگر کثرت نوریّه در اضافه برخود، حکایت
از کثرت نوریّه مىکند، در مادون خود کثرت کدورتى و ظلمانى مىکند، ولى در صفر تعادل و تساوى در این زمینه وجود دارد. آنچه که در این عالم هست از نقطهى نظر توحید به آن جنبه اولى فقط حق را نشان مىدهد و ضلّ است به نسبه ذى ضل و انعکاس نور است به نسبه خود نور.
لذا در روز قیامت، هر آنچه را که هست نشان مىدهند هرچه شما بخواهید آن نور را از آن آینه بگیرید، امکان ندارد. وقتى که بین نور و آینه و بین نور و شیشه و بین نور و شىء منعکس کننده، مانعى نباشد، نور وقتى که مىتابد، به دیوار مىخورد و برو و برگرد ندارد، مگر اینکه دستتان را جلوى آن بگیرید.
در روز قیامت این مسئله نیست؛ (یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ النور، ۲۴ …)، (… شَهِدَ عَلَیْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ فصلت، ۲۰)، در روز قیامت گوشها و چشمها و اعضاى بدن مىآیند و به هرچه که در دنیا انجام دادند شهادت مىدهند، آنچه که در این دنیا بود، مانع بود از شهادت، نه اینکه در این دنیا شهادت نمىدادند، مانع وجود داشت، مانعِ از دیدن وجود داشت. آن مانع عبارت از کدورت نفس بود در ظلمات تعلّقات و هواهاى نفسانى. اگر پرده برداشته شود، الآن شما مىبینید که چشم و گوشتان شهادت مىدهند، روز قیامت نداریم، روز قیامت اینگونه نیست که خدا یک نوار بیاورد و در انسان فرو کند و کلید را بزند و روشن کند! نه! نوار نیست، قرص نیست، دستگاه نیست، خودِ نفسِ تجلّىِ پروردگار در ضلال و در سایهها و وجود آنها به عنوان وجود مؤَبد و وجود غیر متناهى، آنچه که در عالم اتّفاق مىافتد، محال است لباس عدم بپوشد،- این مجلسى که امشب در شب پنجشنبه در ساعت ده برقرار است، محال است از بین برود، این دیگر از بین رفتنى نیست، ما از این مجلس بیرون مىرویم و وارد خیابان مىشویم و هر کدام به سمت منزل خود حرکت مىکنیم و مجلس منقضى مىشود، امّا از بین نمىرود- بین «انقضا» و «عدم» فرق است، که یک حادثه و پدیدهاى در وقتى از زمان انجام شود و در وقت دیگر نباشد، ولى در آن وقتِ زمان که پدیده در آن حاصل شده است، دیگر از بین نخواهد رفت. از بین رفتن یعنى چه؟ یعنى این پدیده اصلًا وجود نیافته، این طور نخواهد شد، در جاى خودش هست.
شما سوار قطار شدید و از ایستگاهى به ایستگاه دیگر رفتید، ایستگاه قبل که منفجر نشد، درجاى خودش است، شما از آن ایستگاه رد شدید. شما به سمت مشهد که حرکت مىکنید، از ایستگاه طهران مىآیید ایستگاه حضرت عبدالعظیم حسنى سلام الله علیه، بعد مىروید به ورامین و سمنان و گرمسار تا آخر، از این ایستگاه که رد مىشوید، دیگر آن ایستگاه قبل را نمىبینید، نه این که نیست، قطار بعدى که
مىآید مىبیند، آن هم مثل شما وقتى رد بشود آن هم نمىبیند. اگر بروید مشهد و همه این ایستگاهها را رد کردید و یک به یک به ذهنتان هم سپردید؛ اوّل آمدیم حضرت عبدالعظیم، بعد ورامین و بعد گرمسار و سمنان و دامغان و شاهرود و سبزوار و نیشابور و بعد هم به زیارت و پابوسى على بن موسى الرضا (علیهما السلام) خدا قسمت کند. اینها را همه یک به یک به ذهن سپردید و رسیدید به مشهد، الآن که در مشهد هستید، آیا مىتوانید نیشابور را ببینید؟ نه، شما مشهد هستید، ارتباطى به نیشابور ندارد، یک مدّت که مشهد مىمانید، مىگویید برگردیم سر شهرمان و درسمان و زندگیمان، چقدر دیگر نزد امام رضا بمانیم، زیارت کردیم. ده روز بودیم، پانزده روز بودیم، قصد کردیم دیگر- در گذشته گاهى چهل روز زیارت رفقا طول مىکشید. خودِ ما با مرحوم آقا زیارت مىرفتیم، یک ماه یا چهل روز مىماندیم، دیگر کمتر نمىشد، فقط یک مرتبه رفتیم و هفده روز شد. حالا سه روز مىرویم، صدا از همه جا بلند مىشود، آقا کجا رفتید؟- حالا که مىروید آنجا مىگویید مىخواهیم برگردیم، در برگشت به عینه تمام آنچه را که در رفت دیدید همه را مشاهده مىکنید، ایستگاهها سر جاى خود است، یک میل- به جان شریف سرکار فیض آسا!- ایستگاه سمنان از جایش تکان نخورده است! اگر ایستگاه را متر بزنید، مىبینید پنجاه و شش متر و هفت سانت و چهار میل این طرف و آن طرف ساختمان فاصله است! الآن هم همان است، تکان نخورده. درختها، همان درختها هستند، ساختمان و سنگها، همان است. اگر هنگام رفتن از تمام آن مناظر عکس و یا فیلم مىگرفتید، هنگام برگشت اگر به آن فیلمها و عکسها نگاه کنید، مىبینید که تفاوتى نکرده است.
تمام آنچه که در عالم وجود اتفاق مىافتد؛ مثل ایستگاه قطار است، ما از آن رد مىشویم. دیشب در اینجا مجلس نبود، پریشب در اینجا مجلس بود، آیا کسى مىتواند آن مجلس را احضار کند؟ نمىتواند. اگر شما بخواهید به مجلس پریشب برسید و اطّلاع و آگاهى پیدا کنید، یا شخص دیگرى که در این مجلس نبوده، باید وجود خود را برگرداند به وجود زمانى که در دو شب قبل تحقّق پیدا کرده است و از آنجا که عالم وجود این حوادث در جایگاه خودش در سلسله على در عالم مثال و عالم برزخ حضور ثبوتى دارند و استمرار در آنها، استمرار زمانى نیست، بلکه استمرار در آنها، استمرار رتبى است، یعنى یک حادثه پس از حادثه دیگر اتفاق مىافتد در عالم مثال منتهى نه مشروطِ به زمان، زمان ندارد، پیوستگى حوادث به نحو ثبوت است نه به نحو تدرّج و تدریج الحصول بودن زمانى، کسى که برگردد به عالم مثال و خود را در آن مقطع خاصّ آن حادثه قرار بدهد، در آن حادثه واقع مىشود.
اولیاى الهى و ائمه علیهم السلام و بزرگانى که به مقام ولایت بر ملکوت رسیدند، آنها قدرت بر
تحویل و تغییر وجود خود و استیلا و سیطره بر حوادث و پدیدهها را دارند. بگویند: فلان قضیه در دو سال پیش چه بوده؟ یک نگاه مىکند و همین که یک نگاه مىکند و فکر مىکند خود را مىبرد دو سال قبل سنه ۱۴۲۶ (ه-. [ق]) در ماه رمضان، در شب بیست و دوّم در چنین شبى، مىبرد خود را در دو سال قبل، مىگوید: مجلسى هست، من در آن مجلس هستم، مشاهده مىکنم آقاى فلان، کنار این ستون و آقاى فلان، کنار آن ستون و آقاى فلان تکیه داده است و آقاى فلان با بغل دستىاش صحبت مىکند و دیگرى چرتش برده و صدایش هم مىآید و آن یکى مىخندد و دیگرى مىگوید این آقا چقدر حرفش طول کشید، چرا تمام نمىکند!؟ همه اینها را شروع مىکند به توضیح دادن، نه اینکه الآن با همین وضعیت و همین موقعیت و همین حضور فعلى بخواهد خبر بدهد، نه! بلکه خود را مىبرد در آن وضع، خود را مىبرد در آن مقطع و به مقتضاى قابلیت جمع بین دو مقطع یا بین مقاطع مختلف، ولىِّ خدا مىتواند نفسش آن قدر قدرت داشته باشد که در آنِ واحد، عالم ملک و ملکوت را مشاهده کند؛ یعنى از وقتى که تجلّى اسم واحد در همه ممکنات در عالم وجود واقع شد تا الآن، یعنى در عالم مجرّدات و عالم زمانیّات، در هر دو، تمام مراتب بروز و ظهور ذات را تا جایى که خدا خدایى مىکند، همه آنها را الآن مشاهده مىکند. نفس پیغمبر و امام زمان علیه السلام الآن مشاهده مىکند، نه اینکه حضرت بخواهد یک شب تا صبح فکر کند و بگوید کمى به من مهلت دهید ببینم فلان قضیه که ده سال پیش در فلان غار اتفاق افتاده چه بوده است؟! نه! مهلت نمىخواهد. امام که مهلت و صبر نمىخواهد، امام که بلند نمىشود برود در خانه مثل اینهایى که داراى علم اعداد و فلان هستند.
خدا رحمت کند استادمان «مرحوم آقاى غروى» را، ایشان در بعضى از این مسائل بودند و مطالبى هم به بنده مىفرمودند، اگر چیزى از ایشان سؤال مىکردیم، مىفرمودند: دو سه روز به بنده مهلت بدهید، (نشده بود بنده راجع به این مسائل چیزى از ایشان بخواهم، خود ایشان گاهى اوقات به بنده مىگفتند) ایشان از جمله افرادى بود که در این دنیا نخواستند خودشان را به تعلّقات را آلوده کنند، به هواها و به جاه و مقام و به باند بازىها، به حزب بازىها و به داد و ستدهاى کثیف و پست و ذلّتبار خودشان را نخواستند آلوده کنند، در کنارى بودند و سرشان به کار خودشان بود و به همان مقدارى که مقتضاى سعه وجودى آنها بود، خواستند که سالم باشند و سالم بروند. خاطرات زیادى با ایشان داشتیم و واقعاً امثال اینها کم هستند، مخصوصاً در این زمانه که کمتر هم شدهاند.
زمانه بد زمانهاى شده است، (زرق و برق دنیا آمده و جاى معنویات را گرفته موقعیتهاى اجتماعى آمده و ارزشها را کنار زده، عدل و انصاف را به کنارى برده، وجدانیّت و نوع دوستى و
احساس عطوفت و انسانیّت به خمودگى گراییده، حبّ مقام و حبّ جاه بر همه وجود افراد، سیطره و احاطه پیدا کرده، خدا و پیغمبر و ملائکه و دین و امام بازیچه اعمال و نیّات نفسانى شده و دستآویزى براى عروج بر نردهبام ترقّى شده است. خیلى بد شده و چقدر باید شاکر باشد آن بندهاى که خداوند او را توفیق بدهد که از این مطالب بگذرد و خداوند را شکر کند بر ادراک حقیقت و ادراک واقعیّت، واقعاً باید خدا را شکر کرد، بنده این مطلب را به ضرص قاطع مىگویم، گرچه خود عامل نیستیم و در این مسئله خیلى کوتاه هستیم، ولى در آن ایمان اولى که اعتقاد است و علم به حقایق است، در آن مطلب به ضرص قاطع مىگویم و در روز قیامت هم پاسخگو هستم، مکتبى را که بزرگان از اولیاى الهى ارائه دادند و در این راه جان فشانى کردند و حقیقت را بیان کردند، آن مکتب، مکتبى است که فقط او مىتواند دست ما را بگیرد و دیگر هیچ خبرى نیست، هیچ خبرى نیست، هیچ خبرى نیست آنچه را که مىتواند به درد این طرف و آن طرف ما بخورد، همین مطالبى است که از بزرگان نقل شده است. همینهایى است که گفتهاند و در کتابهایشان نوشتهاند و به آن توصیه کردهاند و غیر از این همه (… کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً النور، ۳۹ …) تمام اینها اعتبارات است و هوا است، منتهى هوا فرق مىکند تا هوا، صورتش فرق مىکند دنیا دنیاست صورتش فرق مىکند، مسائلش فرق مىکند.
بر سر سفره، از انواع غذاهاى رنگارنگ قرار دارد، آن آدم بىسواد وقتى مىآید و مىنشیند و میل به اینها پیدا مىکند، فرمول بلد نیست، ویتامینA وB و آهن و فسفر و کلسیم سرش نمىشود، مىگوید: این را بخورم، خوشمزه است و از این بخورم، چرب است. همه به او نگاه مىکنند، مىگویند: عجب آدمى است! صبر کن! ترکیدى! هى مىخورم، مىخورم! بابا یک خورده صبر کن. یک آدم دیگرى مىآید، او هم همین کار را مىکند، ولى او با فرمول مىآید، حالا مىخواهى بخورى بخور حالا با فرمول چرا؟ آن را مىخورم چون ویتامینA دارد؛ ویتامینA براى چشم و اعصاب خوب است، کبد را تقویت مىکند، بگو مىخواهم بخورم! ویتامینA وB و بالا و پایین چیست؟! وقتى مىخورد مىبیند عجب حلواى خوبى است! این حلوا روغن دارد و روغن هم ویتامینE دارد؛ به خصوص که از روغن حیوانى باشد، نشاستهاش این کار را مىکند و گندمش داراى ویتامینB است، کلسیم دارد و براى دندانها مفید است و براى استخوان و پوکى استخوان خوب است و تمام دیس حلوا را مىخورد. آن یکى نگاه به آن خورش مىکند بَه بَه! عجب خورشت کرفسى! مىگویند کرفس پوست را شاداب مىکند، سموم بدن را دفع مىکند، مىگویند آن کسانى که بیمارى دارند، روزى دو یا سه لیوان آب کرفس بخورند و دو بشقات خورش را هم تحویل معده مىدهد! مىآید سراغ برنج و …. این یکى سه برابر آن بیچاره
خورده، نه کسى مسخرهاش مىکند و نه کسى سر به سرش مىگذارد. همین است، صورت عوض شده است، ویتامینA که هیچ، اگر ویتامین کاه هم در این غذاها بود تو مىخوردى! تو به ویتامینهاى آن کارى ندارى، تو مىخواهى حلوایت را بخورى، منتهى به آن صورت ظاهر مىدهى.
حالا فهمیدى دنیا چیست؟ دنیا، دنیا است، صورتش عوض مىشود. یک نفر با کلاه شاپو و کراوات و پاپیون مىآید بر دنیا، دیگرى به صورت دیگر. هر دو یکى است، او مىآید با مسائل دیگر و با حرفهاى دیگر و با مطالب امروزى و با مطالب زرق و برق مىآید، یکى دیگر هم مىآید، نوع کلام را عوض مىکند، ولى وقتى که به باطن قضیّه نگاه کنیم، مىبینیم یکى است و تفاوت ندارد.
اى ابر! هر جا مىخواهى ببارى ببار که از سلطنت من بیرون نخواهى بود و اى خورشید! هر کجا مىخواهى طلوع کن که از حکومت من بیرون نخواهى بود. این دنیاست، عجیب است این قضیه! چگونه نفس مىآید و جا مىزند و منویّات را مىآورد حالا که آن منویّات باید در خارج صورت خارجى پیدا کند به دنبال مستند و دلیل مىگردد، بالاخره که ما باید این کار را بکنیم، بالاخره که ما باید به این نحو عمل کنیم، شروع مىکنیم حکایات و مجلات را مىبینیم تا یک چیزى پیدا شد، همان را درمىآوریم.
یادم هست وقتى قضیه قطع نسل و اخته کردن مردان و زنان پیش آمد و همه را شروع کردند به اخته کردن و وارکتومى و اینها را درآوردند مجانى و اینها، (چطور شد خارجىهایى که سر دو قران نفت به جان ما مىافتند و مىخواهند ما را تکه تکه کنند، دلشان سوخت و براى ما پول هم فرستادند که مجّانى افراد را اخته کنند و مقطوع النّسل کنند و نسل مسلمانان را بر بیاندازند) باید در آن زمان یک جور مسئله به افراد گفته مىشد تا عوام باور کنند و این طرح شیطانى را با جان و دل بپذیرند. به کار افتادند، افراد آمدند و هر کدام براى خودشان حرفهاى چرت و پرت مىزدند و بعضى مىرفتند این طرف و آن طرف، یادم هست یک نفر رفته بود از این همه کتب، یک چیز پیدا کرده بود که امیرالمومنین مىفرماید: قلّه العیاله احد الیسارین. قلّه عیال، یکى از دو امر آسان و سهل و نیکو براى مرد است. اولًا قلّه العیال منظور زن و بچه نیستند، منظور افرادى هستند که تحت تکفّل انسان هستند، حتّى خدمه و آن کسانى که شاگردند و خدمتکار هستند از عیالات محسوب مىشوند، عیال به فرزند گفته نمىشود، بله فرزند هم جزئى از عیال است، نه خود عیال، ثانیاً یک چیز طبیعى را حضرت فرمودند، کسى که نان خورش کم است دردسرش کمتر است، ولى آیا هر چیزى که دردسرش کمتر است مستحسن است؟ اگر مستحسن است پس چرا موسى بن جعفر و امام سجاد و امام حسین و خیلى از اولیاى خدا داراى کثرت اولاد
بودند؟ این همه تأکید داریم بر تناکح، تناسل و تکاثر. همه اینها کنار رفت، من از یکى از افراد شنیده بودم که در توجیه این روایت، خیلى بىادبانه مىگفت: بعضىها مىگویند «تَنَاکَحُوا تَکْثُرُوا …» امّا آیا پیغمبر تریاکى مىخواهد؟ باید به تریاکى و هروئینى افتخار کرد؟ ببینید مسخره کردن کلمات رسول خدا و کلمات امیرالمومنین چگونه است؟ خدا نمىگوید به تریاکى و هروئینى و معتاد و اینها افتخار بشود! خدا مىگوید بچه را به دنیا بیاور و تربیت کن و راجع به سعادت او به من اتکا و توجّه کن و آنچه را که از دستت برمىآید انجام بده، آقایى که این حرف را مى زنى، آیا تو که خودت بچه کم دارى، بچههاى تو افتخار جامعه ما هستند یا به کارهاى دیگرى مشغول هستند؟ آنهایى که این حرفها را مىزنند، بچههایشان همه سلمان فارسى و ابوذر و مقداد از کار درآمدند و توانستند آنها را تربیت کنند یا بسیارى از اینها باعث ننگ و شرم اجتماع ما شدند؟ اینها چیست؟ راههاى شیطان و …، یک نیّت و فکرى مىآید، حالا برویم دنبالش چیزى پیدا کنیم وصله بزنیم و یک راه و گوشهاى پیدا کنیم!
این مىشود آینه کج و موجى و آینهاى که اگر نور در آن بخورد برنمىگرداند. إنشاءالله تتّمه مطالب براى جلسه بعد.
ما امشب مىخواستیم وارد بحث دیگرى بشویم، یکى از این حرفهایى که زدم اصلًا در ذهنم نبود، مىخواستیم مسئله را در طول یکى دو شب تمام کنیم ولى مثل اینکه قضیّه مقدارى قابل صحبت و توضیح است و آنچه را که مقصود حضرت سجاد در حدود فکر ما هست، هنوز به آن مطلب نرسیدیم، امیدواریم خداوند از شرور آخر زمان ما را حفظ کند و ما را نسبت به دینمان فهیم و نسبت به عمل به آن موفّق کند.
اللهم صل على محمد و آل محمد
[۱] . بحارالأنوار، ج ۹۵، ص ۸۲
[۲] . کافى، ج ۲، ص ۳۱