جلسه ۵ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۴
موضوع: جلسه ۵ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۴ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.
[/box]
متن جلسه:
جلسه ۵ رمضان ۱۴۲۴
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
الهى رَبَّیتَنى فى نِعمَکَ وَ احسانِکَ صَغیراً وَ نَوَّهتَ بِاسمى کَبیراً[۱]
خداى من، تو کسى هستى که مرا در حال صِغَر به نعمتهاى خود و به احسان خود متنعم کردى و اسم مرا در حال کِبَرِ سن به نیکى بالا بردى و معروف کردى.
این عبارت حضرت سجاد علیه السّلام از طُرق مختلفى مورد دقت قرار مىگیرد. اول اینکه خداى متعال چگونه یک فرد را در بین افراد معروف و مشهور مىکند و عرض شد که این مسأله به اختیار و مشیّت پروردگار است و نباید این مطلب موجب غبطه و حسرت براى دیگرى بشود. وسائلى پیدا مىشود، ظروفى مهیا مىشود، تا اینکه فردى معروف و در بین افراد شناخته مىشود و چه بسا این شهرت و این نام نکو، تحصیلش به اختیار خود او نبوده و خود او در این مسأله نقشى نداشته است بلکه مسائلى دست به دست هم داده تا اینکه یک فردى معروف شود. لذا این نباید موجب غبطه خوردن شخص دیگرى بشود که چرا من معروف نشدم؟ چرا من شهرت پیدا نکردم؟ چرا من را رئیس نکردند؟ چرا اسم مرا در اعلانات ننوشتند؟ چرا من را در نفر اول ننوشتند؟ چرا مرا در …؟ چرا؟ این چراها مال چیست؟ مال این است که ما این شهرت را به خود مىبندیم.
یادم مىآید در یکى از همین انتخاباتى که در چند سال پیش شده بود یک شخصى را به عنوان فرد اول معرفى کردند، من گوش مىدادم وقتى که در رادیو با آن شخص مصاحبه مىکردند و ایشان صحبت مىکرد آن شخص آنچنان در حال شعف و شادى و سرور بود که نمىدانست چه دارد مىگوید، عبارت او این بود:” شما امروز- یا این مرتبه- با این رأیى که به من دادید قلب رسول الله را شاد کردید”. عبارت او در ذهن من است.
از این قضیّه چند سالى گذشت و دوباره انتخابات و رأىگیرى شد و این شخص در رتبههاى آخر قرار گرفت.- نمىدانم رأى آورد یا نیاورد- همین شخص در مجلسى که من نبودم ولى براى من نقل
کردند، به اندازهاى متأثر از این وضعیّت رأى بود و به وسائل و عللى که موجب شده بود جریان به اینجا برسد چهها مىگفت.
اگر قرار بر رأى دادن است چطور آنجا قلب رسول الله شاد شد؟ چون شما نفر اول شدید! آن کسى هم که در این دوره نفر اول شده او هم بیاید همین را مىگوید دیگر؛ شما امروز مرا شاد کردید و انتخاب کردید و قلب رسول الله را شاد کردید. حالا آن کسى که مىگوید شما قلب رسول الله را شاد کردید اگر همین را از آن کسى که نفر آخر شده، سؤال کنند او هم همین را مىگوید؟ یا آن افرادى که انتخاب نشدند به آنها بگویند آقا نظر شما چیه؟ فلان شخص گفته که با انتخاب من، قلب رسول الله را شما شاد کردید. مىگوید: چه کسى قلب رسول الله …، شما چه کردید! چه کردید؟ التفات مىکنید اینها همهاش غلط است و همهاش باطل است و همهاش دنیاست و همهاش پف و حباب است. پف روى آب است، زَبَد است.
آن کسى که به حقیقت توجه دارد به این شهرتها توجه نمىکند. یک دفعه در زمان رسول خدا، امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمانده لشکرى بود که براى فتح مکه مىرفت، در ابتداىِ امر سعد بن عباده رئیس انصار، فرمانده لشکر رسول خدا بود و عَلَم در دست او بود. حضرت دیدند این شخص براى خدا به همراه لشکر براى فتح مکه و از بین بردن بتها و شرک و برقرارى پرچم توحید و اسلام دارد حرکت مىکند و حاضر است جانش را هم بدهد. کسى که به جنگ مىرود مىخواهد جانش را فدا کند، امّا در این رفتن آن کسى که پیغمبر مىخواهد نیست، آن کسى که رسول خدا براى آن آمده نیست.- خیلى توجه کنید که مىخواهم چه بگویم- آن کسى که خدا او را رحمه للعالمین قرار داده است؛ نیست. آنها مىخواهند بروند و اسلام را برقرار کنند، شرک را از بین ببرند، بتها را از فراز کعبه سرنگون کنند، همهى اینها به جاى خود محفوظ، خدا هم اجر مىدهد، مزد مىدهد، ثواب مىدهد اجر و زحماتشان مأجور است.
اما آن حال و هوایى که اینها را به جنبش واداشته و آن اغراض و اهدافى که با آن اغراض و اهداف دارند جلو مىروند، رفتن و زدن و بستن و بیرون کردن و کشتن مُشرکین و از بین بردن [آنها] است. در حالى که رسول خدا براى چیز دیگرى آمده، درست است که براى فتح مکه به سمت افرادى که مشرکند مىروید ولى آنها هم بنده خدا هستند و از بندگى خدا بیرون نیامدهاند. درست است که مىروید بتها را سرنگون کنید.- مىرویم بتها را سرنگون مىکنیم و همه را خرد مىکنیم-، ولى قصاص جنگهاى گذشته را هم از اینها خواهیم گرفت.
اشعارى که سعد بن عباده مىگفت و همه مردم با او شعار مىدادند این بود: مىرویم و قصاص خونهاى بدر و خونهاى احد را مىگیریم و اذیتهایى که بر ما و زن و بچههاى ما کردند را مىگیریم.
بالأخره آنها جانى بودند، آنها علىکلحالٍ موجب اذیتهایى شدند، چه اذیتهایى؟! چه اذیتهایى؟! اینها افراد و بندگان خودشان را و اشخاصى را که در آنجا بودند به چه عذابهاى مبتلا کردند که واقعاً در تاریخ عجیب است.
یاسر پدر عمار در زیر شکنجه شهید شد. مادر عمار در زیر شکنجههاى قریش شهید شد. مىدانید چه مىکردند؟ آنها آهن را بر روى زغال مىگذاشتند وقتى که آهن گداخته مىشد روى پشت اینها مىگذاشتند. از بدن دیگر چه مىخواهد بماند؛ یا در لحظه آخر، آهن را که گداخته کرده بودند در شکم مادر عمار کردند و اینطورى شهید شد. بعضىها هم مىگویند با نیزه زدند. اینجورى اینها را شکنجه مىکردند، واقعاً که خیلى عجیب است.
یکى از همین افراد به نام حبّاب بن ارت یا خبّاب بن ارت در زیر شکنجه، بلایى بر سر این آوردند که بعد از سالها در زمان خلافت عمر، یک روز عمر مىگوید که من شنیدم تو را خیلى به انواع اذیتها مبتلا کردند، پیرهنت را بالا بزن من پشتت را ببینم، مىگویند همین که عمر چشمش به پشت این افتاد اصلًا نتوانست ببیند و سرش را برگرداند. مشرکین اینطور مسلمانها را کباب مىکردند و به این کیفیت، یعنى مسئله در چه وضعیتى از توحّش و حیوانیت قرار داشت و در عین حال اینها از آن مرامشان دست بر نمىداشتند. واقعاً انسان به خود خیلى خجالت مىکشد، اگر اسلام به این نحو آمده و رشد کرده ما کجاى کاریم؟ ما کجاى واقعاً مسأله هستیم؟
این در حالى بود که این بزرگواران، بله این شیوخ ثلاثه، حتى یک سوزن به بدن مبارک اینها براى اسلام، در طول جنگهایى که رسول خدا کردند، فرو نرفت. بدنها صحیح و سالم و بدون هیچگونه تألمى براى بقاى اسلام باقى ماند.
در جنگ احد، این سه نفر، سه روز بیرون از مدینه فرار کردند. آیا سنىها اینها را مىدانند؟ سه روز بیرون مدینه رفتند! من در همین سفر اخیر با یک نفر صحبت مىکردم، اصلًا باور نمىکرد و مىگفت شما شیعهها این حرفها را درآوردهاید. گفتم: به مقاتل ابن غزالى مراجعه کن آنجا نوشته شده است. در کتاب شما نوشته شده است. چى مىگوئید؟! اصلًا باور نمىکردند. این حرفها را به آنها
نمىگویند. گفتم نهجالبلاغه ابن ابىالحدید را بردار و نگاه کن، ایشان در آنجا آورده است. ابن ابىالحدید مىگوید: من به شماها مرد بگویم یا زن، اسمتان را چى بگذارم؟ شما زن هستید یا مرد؟ وقتى
جریانِ فرار آنها را از جنگ احد تعریف مىکند مىگوید: به شما مرد بگویم،” ناعم الخد مخضوب”[۲]، یا اینکه اسم شما را من زن بگذارم. چى به شما بگویم؟
علىکلحال این گروه که دارند این حرکت را مىکنند، مشخص است که در دل اینها چه مسائلى و چه جریاناتى جریان دارد؟ و چه اوضاعى در این دلها دارد مىگذرد؟
اگر ما بودیم با این افراد چه مىکردیم؟ آیا در مکه یک خانه باقى مىگذاشتیم؟ اصلًا مکه را شخم مىزدیم، اینها که به این وضعیت بودند. ما هم مسلمانیم و کافر نیستیم، ما هم بالأخره نداى توحید و خدا وِرد زبان ماست.
امّا رسول خدا با ما فرق مىکند و نکته همین جاست. رسول خدا مىداند که اینها چه کردند؟ مىداند چه بر سر مسلمانان آوردند و از همه بدتر بر سر خودش چه آوردند. همینها شکمبهى گوسفند را بر سر پیغمبر خالى کردند، همینها تا منزل خدیجه آن حضرت را تعقیب کردند و سر و صورت و پاى پیغمبر را شکستند به طورى که پیغمبر وقتى وارد منزل خدیجه شد خونآلود بود، همینها بودند که سه سال در شعب ابىطالب- رفقایى که مکه مشرف شدهاند در آن قبرستان کنار هَجوم، آنجا شعب ابى طالب پیداست، همان قبرستانى که الآن به قبرستان ابىطالب معروف است- پیغمبر و زن و بچه شیرخوار را در بین این دو کوه حبس کرده بودند جلو کوه را با سنگ گرفته بودند که اینها نتوانند بیرون بیایند و عدهاى تیرانداز را گماشته بودند که هر کسى مىآمد با تیر مىزدند. در این مدت سه سال، زن پیغمبر خدیجه از دنیا رفت؛ حضرت ابوطالب از دنیا رفت؛ این دو نفر رکن مهّم و پشت و پناه پیغمبر از دنیا رفتند که در همانجا هم دفن شدند. بعد از سه سال که منع برداشته شد آنها تصمیم به قتل پیغمبر گرفتند که حضرت به مدینه هجرت کردند. این هم بلاهایى که بر سر پیغمبر آوردند و کمتر از بقیه هم نبود.
امّا رسول خدا در سر فکر دیگرى دارد. براى همین رسول خدا شد. چرا ما رسول خدا نشدیم؟ چرا ما پیغمبر نشدیم؟ چون آن حالى که بر این رسول خدا حاکم است تازه این رسول خدا نه کس دیگر! نخیر! آن حالى که بر رسول خدا حاکم است و او را رحمه للعالمین کرده است جاى دیگرى پیدا نمىشود ولو اینکه بگویند ما مسلمانیم، ولو اینکه بگویند ما عالمیم، ولو اینکه بگویند ما رساله داریم،
ولو اینکه بگویند همه باید به طرف ما بیایند. آن حال رسول خدا چیز دیگرى است، آن حال رسول خدا مردم را مىکشاند و آن حال و هواست که اسلام را جلو مىبرد.
وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَهً لِلْعالَمِینَ الأنبیاء، ۱۰۷ به خاطر آن جهت است.
آئینه شو جمال پرى طلعتان طلب | جاروب زن خانه را پس میهمان طلب[۳] |
ما که در این خانه هزار خس و خاشاک راه دادیم ما که نمىتوانیم آئینهى جمال پرى طلعتان بشویم، ما که نمىتوانیم محل براى ورود جذبات و فیوضات الهى بشویم، باید آنچنان شد تا اینچنین بشویم.
رسول خدا دید عجب، دارند حرکت مىکنند به طرف مکه و مکه هم فتح خواهد شد و پرچم اسلام هم بر فراز کعبه بالا خواهد رفت. ولى نه آن اسلامى که او مىخواهد. اسلام با زور، اسلام با شمشیر بر مکه حاکم خواهد شد، نه اسلام با رأفت و نه اسلام با توحید، اسلام با چماق و اسلامِ با چماق که اسلام نیست، اسلامِ با زور که اسلام نیست، اسلامِ با قصاصها و اطفاء آن غرائز و صفات باطنى که اسلام نیست، اسلامِ با تقاصها و تصفیه حسابها که اسلام نیست. اسلامى که هیچ چیزى در آن نباشد، اسلامى که خالص باشد اسلام است. اسلامى که مىآید و به همان ابوسفیان به آن دیدى نگاه مىکند که به عمار نگاه مىکند. این اسلام را پیغمبر باید گسترش بدهد و این اسلام در این لشکر نیست.
لشکر همینطور دارد شعار مىدهد که پدرتان را درمىآوریم، مىزنیمتان، مىکشیمتان، داغونتان مىکنیم؛ شما ما را اینطور مىکردید حالا خواهید دید، این شمشیرها را براى امروز تیز کردیم. و سعدبن عباده از این شعارها مىداد.
رسول خدا آمدند و فوراً مسأله را قطعش کردند. اول کارى که کردند جاى فرماندهى را عوض کردند. گفتند أمیرالمؤمنین بیاید. پیامبر در چه حالتى بود، باید کسى وصى باشد که همان حال و هواى پیغمبر را دارد، کس دیگرى نمىتواند این بار را بردارد. لذا رسول خدا در وقتى که آمد شوخى نکرد، انشاء نخواند، منبر نرفت که: وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ الشعراء، ۲۱۴ وَ اخْفِضْ جَناحَکَ لِمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ الشعراء، ۲۱۵. پیامبر یک واقعیّت درونى خودش را مطرح کرد. حقیقت را گفت:
ایُّکُم یُوازرونى[۴] چه کسى مىآید و به من کمک کند و این بار مرا بردارد؟ حالا اگر ما آنجا بودیم و این کلام پیغمبر را مىشنیدیم، ببینید یک وقت رسول خدا مىگوید چه کسى در این راه ما را کمک کند؟ همه دستها را بالا مىبریم که یا رسول الله ما هستیم. انشاءَالله خدا توفیق بدهد ما هم با توفیق او …- بىتوفیق او همه صفر هستیم، منهاى بىنهایت، یک عدد جبرى-.
رسول خدا بگوید چه کسى است ما را کمک کند؟ مىخواهیم جنگ برویم، چه کسى کمک مىکند؟ مىخواهیم این کار را بکنیم؟ همهى ما دستهایمان را بالا مىبریم. ولى یک وقتى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم اینجور صحبت مىکند: چه کسى است که بیاید و به جاى من بنشیند و خود را متعهد کند که عین من عمل کند؟ چه کسى است دستش را بالا ببرد؟ هیچکس؛ من که بالا نمىبرم، من که اهلش نیستم.
چه کسى است آن بار رسالت مرا بر عهده بگیرد؟- نه آن مساکین که نمىفهمیدند پیغمبر چه مىگوید و مسخره مىکردند-.
اگر فرض کنید که در آنها افرادِ با فهمى مثل سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، مالک، ابن عباس بودند چون اینها فهمیدههاى آن زمان بودند، اگر آنها هم بودند دستشان را بالا نمىبردند. نه اینکه از روى تواضع دستشان را بالا نمىبردند که امیرالمومنین دستش را بالا ببرد! نه! اگر أمیرالمؤمنین علیه السّلام هم در آن مجلس نبود، اینها باز هم دستشان را بالا نمىبردند چون اینها اهلش نیستند. فقط یک نفر باید دستش را بالا ببرد و آن على است. و غیر از أمیرالمؤمنین علیه السّلام نمىتواند بلند شود، یعنى آنجا مجلسى است که رسول خدا رسالت خود را تفویض مىکند. چه کسى مىتواند غیر از على دستش را بالا ببرد؟ بار رسالت را برداشتن است، مگر بار گندم و جو است که انسان بر مرکب مىگذارد. ما جاى این دو قضیه را اشتباه گرفتیم. این لشکرى که براى فتح مکه حرکت مىکند. این لشکر، لشکرى است که رسول خدا فرمانده آن است و پیغمبر نمىتواند ببیند که این لشکر با این حال و هوا و با این کیفیت دارد مىرود.
لذا اول کارى که مىکند فرماندهى را عوض مىکند. أمیرالمؤمنین علیه السّلام فرمانده مىشود. براى سعدبن عباده پیغام مىفرستد که خیلى از زحمات شما ممنونیم البته نه اینطور. رسول خدا از او تشکر و تفقد مىکند. او هم به اندازه خودش [زحمت و تلاش کرد]، انسان که نمىشود از هر کسى
توقع داشته باشد که کار کس دیگرى را بکند. او هم به اندازهى خودش؛ او هم در اینجا از نفس مىگذرد. تصور کنید در آن لحظه چیز آسانى هم نیست، شخصى را که پیغمبر فرمانده کرده، فرمانده لشکر اسلام براى فتح مکه، شوخى نیست. حالا سعد مىآید و مىآید تا میانهاى راه، به مکه نرسیده در یکى دو منزلى مکه، یک دفعه مىگویند آقاى سعد لطفاً پستتان را به دیگرى تحویل بدهید. انسان یکجوریش مىشود مىگوید پس ما در اینجا چه بودیم؟ امّا فوراً بر نفسش غلبه مىکند.
سعد بن عباده از صحابى بزرگوار بود. فورا بر نفسش غلبه مىکند. حالا یا مىفهمد قضیه چه هست و یا نمىفهمد، واگذار مىکند. اگر باهوش بود مىفهمید مطلب از چه قرار است و اگر هم، نه، به آنجاها نمىرسید. علىکلحال، در مقام تسلیم مىآید و مطلب را واگذار مىکند و هیچ اعتراضى نمىکند.
امیرالمؤمنین علیه السّلام مىآید رأیت و عَلَم را مىگیرد. یک مرتبه شعارها را عوض مىکند، تا به حال شعار اینطور بود، مىرویم و مىزنیم و داغان مىکنیم و فلان مىکنیم و از این حرفها. امیرالمؤمنین علیه السلام مىگوید مىرویم اسلام را برقرار مىکنیم، توحید را در آنجا مىآوریم، همه را مسلمان مىکنیم … یک دفعه مردم دیدند چى بود چى شد؟ ما به چه نیتى حرکت کردیم، بَه، بَه، بَه! ما آمده بودیم که برویم و انتقام بگیریم. امیرالمؤمنین یک چیزهاى دیگر مىگوید، مىآئیم و همه را مسلمان مىکنیم، همه را به اسلام درمىآوریم و از این نعمتى که خدا به ما داده به دیگران هم مىدهیم.
ورق برگشت، یک جور دیگرى شد، اوضاع قسم دیگرى شد، دیدند نه آقا بهتر است که بگذارند شمشیرها در غلاف بماند، بیخود آن شمشیرها را تیزش کردند. قضیه، قضیه تیر و شمشیر نیست. قضیه، قضیه محبت اسلام است که آن محبت و عطوفت و وحدت کلمه است. بعد از آن هم دیگر جریانش مفصل است. منزل ابوسفیان را هم محل امن قرار دادند براى هر کسى که مىخواهد آنجا پناه بیاورد. منزل ابوسفیان مىشود محل امن. حالا این مساکین را شما بینید، اینها این چیزها را مىدیدند و اینطور عمل مىکردند. واقعاً؛ بیننا و بین الله چه کسى در زمان رسول الله بود که کارهاى رسول خدا را ببیند و متنبه نشده باشد؛ امکان نداشت والله العظیم. روش و منش و حرکات و سکنات رسول خدا جورى بود که نمىشد انسان ببیند و متنبه و متذکّر نشود و نفهمد. رسول خدا با امیرالمؤمنین علیه السّلام تفاوت نمىکردند.
اینجا یک مسألهایى است که انسان نباید به او غبطه بخورد. و آن اینکه بلند شدن سِیت و شهرت این یک مطلبى است که شرایطى پیش مىآید و این شرایط بعداً هم تغییر پیدا مىکند. حالا همین
امیرالمؤمنینى که در آن موقع فرمانده بود نگاه مىکند مىبیند بعد از رسول خدا یک نفر به او اعتنا نمىکند، اصلًا اعتنا نمىکنند، یعنى این تجربه براى خود امیرالمؤمنین علیه السّلام قشنگ پیش آمد. آن فرماندهى، آن زدنها، آن جنگ خیبر و آن جنگ خندق، و واقعاً در جنگ خیبر عجیب بود، عجیب بود که چطور آنها رفتند و فرار کردند.
پیامبر فرمودند: لَأُعْطِیَنَّ الرَّایَهَ غَداً رَجُلًا یُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ یُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ کَرَّاراً غَیْرَ فَرَّارٍ لَا یَرْجِعُ حَتَّى یَفْتَحَ اللَّهُ عَلَى یَدَیْه[۵] این عبارت که پیغمبر راجع به امیرالمؤمنین علیه السّلام گفتند و مسائل دیگر، یکدفعه مىبینید بعد از فوت رسول خدا همه مسائل برگشت. حضرت در خیابان راه مىرود، مردم سرشان را آن طرف مىکنند که به امیرالمؤمنین علیه السّلام سلام نکنند، سرشان را آن طرف مىکنند که چشمشان به امیرالمؤمنین علیه السّلام نیافتد. اینها چیزهاى است که در تاریخ اتفاق افتاده است.
یک روز حضرت زهرا سلام الله علیها با امیرالمؤمنین علیه السّلام داشتند مىرفتند، حضرت زهرا گفت: یا على این آقا سرش را آن طرف کرد مگر این همان نبود که رفیقت بود؟ گفت: زهرا جان این سرش را آن طرف کرد!! من سلام مىکنم جوابم را نمىدهند، باز هم اینکه سرش را آن طرف کرد.
حالا امیرالمؤمنین علیه السّلام براى آن شهرت و آن موقعیّت غبطه و حسرت بخورد؟ جریانى پیش آمده، وضعیّتى پیش آمده، یک شهرتى در آن موقع پیدا شده است، آن موقع از خدا بوده است الآن هم باید امیرالمؤمنین علیه السّلام از خدا ببیند. مشیّت و تقدیر الهى باعث شده على علیه السّلام خانه نشین بشود و باید به این تکلیف خود عمل کند.
به جان ما و شما و جان مبارک همه ماها قسم، به تنها چیزى که امیرالمؤمنین علیه السّلام فکر نمىکرد به این قضیه بود که آنها چه شد؟ آن حرفها چه بود؟ آن شهرتها چه بود؟ آن معروفیّتها …؟ به همه چیز فکر مىکرد غیر از این مسأله. انسان نباید غبطه بخورد.
امشب که بعید مىدانم بتوانیم به آن مطلب برسیم، انشاءالله در شبهاى بعد نسبت به این نکته عرض خواهد شد که چه بسا آفاتى در این شهرتها وجود دارد و مصائبى براى انسان پیش مىآید که هزار بار انسان از خدا تقاضا مىکند که اى کاش اینها نبود و اى کاش معروف نمىشد و مشهور نمىشد. علىکلحال؛ این حالت، حالتى است که خدا پیش مىآورد.
قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ آلعمران، ۲۶ خدایا خودتى، خودت عزیز مىکنى، خودت ذلیل مىکنى، بالا مىبرى، پایین مىآورى، سلطنت مىدهى، سلطنت مىستانى. یک روز سلطنت مىدهى، یک روز سلطنت مىستانى.) بیدک الخیر (، خیر از ناحیه توست. وَ هُوَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ.
امّا نکتهاى که در اینجا نهفته است این است که امام سجاد علیه السّلام مىفرمایند: خداى متعال در اینجا نام انسان را بالا مىبرد، خدا نمىآید زشتىهاى انسان را بالا ببرد. به بدى انسان را بالا نمىبرد، به نیکى نام را بالا مىبرد. به معروفیّت بالا مىبرد در حالتى که انسان هزار و یک عیب و نقص دارد. چرا اینطوراست؟ چرا خداى متعال مىآید و نام انسان را به نیکى مىبرد در حالى که انسان این قابلیت را ندارد؟ آیا آنچه که الآن ما در میان خودمان احساس مىکنیم همان چیزى است که واقعیت دارد؟ آیا آنچه که الآن در بین ما متعارف است و ما با او معاشرت داریم همان چیزى است که واقعیت دارد و آیا آنچه که ما مىنمائیم، همان چیزى است که واقعاً واجدش هستیم؟ آنچه که الآن در میان مردم معروف هستیم و به آنچه که در میان مردم شناخته هستیم آیا در واقع هم همان است؟ آیا قابلیّت این را داریم یا نه؟ خدا آمده این کار را کرده است.
خداوند عیبها و زشتىها را پوشانده است، نقائص را مخفى کرده است. فقط صورتِ ظاهر و زیبایى از انسان پیش افراد ترسیم کرده؛ در حالى که اگر افراد پى ببرند که چه در غرائز ما و چه در صفات ما موجود است و ما در چه مسائلى درگیر هستیم اصلًا کسى پشت سر انسان نماز هم نمىخوانند، اصلًا کسى نمىآید نگاهى هم بکند. مطالبى را که عرض مىکنم این مطالب واقعیت دارد.
واقعاً من گاهى از اوقات وقتى به خودم فکر مىکنم، مىبینیم غیر از اینکه خداى متعال در اینجا خواسته یک جریانى همینطور بماند و یک وسیله و بهانهاى مثل هزاران وسیله و بهانه دیگر، هیچ عامل و علتى براى اینکه موجبِ ابراز لطف و محبت دوستان واقع بشوم ندارم، اصلًا و ابداً. بله یک انتسابى و آن انتساب یک مسألهاى است که دست خودمان هم نیست. امّا صَرف نظر از این جهت، چه جهتى و چه عاملى ممکن است باشد؟ خیلى باید مواظب بود، خیلى باید مراقب بود، خیلى باید مسأله را حساس دید. خداى نکرده خداى نکرده، مبادا ما بیائیم و این مطلب را از خود ببینیم و به خود نسبت بدهیم. اگر
قرار باشد بر اینکه انسان از خود ببیند خدا هم مىآید و در بزنگاه مىزند. مىآید و آن حقیقت را روشن مىکند که انسان و همه افرادى که در اطراف او هستند، متوجه مىشوند.
نه آقا این حرفها نبوده است. این صفت ستاریّت پروردگار است. و خداى متعال ستارالعیوب است و با صفت ستاریّتش برخورد مىکند.
ائمه علیه السّلام همیشه پروردگار را با این صفت مىستودند و پروردگار را با فضل خود، نه با عدل خود مىخواندند.
خدایا ستاریّت خودت را شامل حال ما بکن. خدایا غفرانت را، خدایا رحمتت را، خداى جمالت را، خدایا با قهر با ما برخورد نکن، خدایا …، همهاش طلب رأفت و عطوفت و ستاریّت و غفاریّت است و چقدر خوب است که انسان این حالت را در وجود خودش ملکه کند.
[انسان] هر وقت به افراد نگاه مىکند از اول به دنبال نقاط ضعف آنها نرود. وقتى یک کسى کتابى به دستش مىآید [نرود به دنبال اشکالات آن بگردد]. فرض کنید یک کتابى الآن من باب مثال از یزید بن معاویه به دست ما برسد، آنکه بلد نبود چه بگوید. البته در بلاغت و در شعر انصافاً شعرهاى بلیغى مىگفتهها! یک کتابى فرض کنید از ابابکر به ما بدهند، حالا در همان وهله اول که داریم نگاه مىکنیم، از همان اوّل که کتاب را باز مىکنیم مىخواهیم از همان خط اول تا آن خط آخرش، همهاش خلاف باشد و باطل باشد و اباطیل باشد.
امّا من مىگویم نه! حتى کتاب او را هم که انسان مىخواهد بخواند نباید به این دید بخواند که از اوّل تا آخرش باطل است. نه! شاید یک مطلب درست هم در آن باشد. شاید یک مطلب حقّى هم در آن نوشته شده باشد، یعنى دیدگاه و پیش فرض نباید تعیینکننده براى ما باشد. پیش فرض باید فقط حق باشد ولو یک کلمهاش حق باشد. همان یک کلمه حق است و بقیه باطل. ولو دو کلمهاش حق است، همان حق است و بقیه باطل.
بعضى از افراد هستند از اول با شخصیّت یک فرد، منفى برخورد مىکنند، یعنى منفىبافند، شخصیت منفى دارند، شخصیت مثبتى ندارند، مقاله را که مىخواند از اوّل به دنبال پیدا کردن ایراد هستند. کتاب یکى را که مىخواند از اول مىخواهد ببیند از کجاى آن مىشود ایراد گرفت.
صحبتهاى یک نفر را گوش مىدهد از اولش گوشش به این است که کجاى آن اشتباه است؟ این شخص دیگر چیزى نمىفهمد، دیگر چیزى احساس نمىکند. کسى که از اول فهمش را بر تنقید برده است دیگر نمىفهمد الآن کجایش اشتباه است.
انسان باید خود را از تعصب، آزاد کند حتى تعصب به مثبت و حتى تعصب به منفى، از هر دو آزاد کند، تا بتواند همیشه به حق برسد. صفت پروردگار، صفت ستارالعیوبى هست. خداى متعال همیشه مىآید خوبى را فاش مىکند، نه بدى را، لذا این همه ما داریم که غیبت نکنید، تهمت نزنید، اگر بدى از یک شخصى دیدید نگوئید و در صورت امکان حمل به صحت کنید. اینها همه دستورات سلوکى استها! اینها هم دستورات سلوکى است.
مىآیند پیش آقا مىگویند آقا ما را نصیحت بفرمایید. من هفته گذشته گفتم این کار را بکنید آن وقت در این هفته خلافش را مىشنوم آن وقت چه نصیحتتان کنم؟ در هفته گذشته مگر من به شما نگفتم که این کار را در این هفته عمل کنید. آیا کردید؟ همین دستور سلوکى است که همیشه باید به افراد به دید مثبت نگاه کنید. بله البته در بعضى از موارد آن جنبه تربیتى و تکلیفى دارد و در آن موارد مشخص است. مثلًا فرض کنید که در موردى مىآیند با انسان مشورت مىکنند که آقا، با فلان شخص شریک بشویم یا نشویم؟ و انسان نسبت به آن شخص نظر منفى دارد، حق ندارد از او تعریف کند. اگر این کار را بکند این شخص را در اشتباه انداخته است. بله مىتواند ساکت بشود و بگوید: چه عرض کنم؛ اطلاعى ندارم از کسى دیگرى سؤال کنید. حالا آن شخص متوجّه مطلب مىشود یا نمىشود.
امّا اینکه بیاید و بگوید: صحیحالعملتر از این فرد من در دنیا ندیدم. اگر بدانید شب تا به صبح بیدار است که صبح بشود و برود قرضش را بپردازد. براى کارى که به عهده مىگیرد نهایت دقت را مىکند که به احسن وجه درآورد.
اى آقا چرا دروغ مىگویى؟ با این دروغ گفتن، افراد دیگر را در مهلکه مىاندازى و این حرام است.
یا مىآیند فرض کنید سراغ انسان، آقا؛ فلان مورد آمده براى صبیه و دختر ما به نظر شما چطور است؟ مىگوید: بدهید آقا، این نمرهاش نمره بیست است مانند این جوان در دنیا و آخرت بگردى پیدا نمىشود این را باید در آسمانها جستجو کرد حالا چطور در زمین دارد راه مىرود؟! در حالتى که جوانى است خلافکار و عقائد خلاف دارد و مسائلى دارد … حق ندارید شما این حرفها را بزنید. این فرد به اعتماد شما آمده و مىخواهد دخترش را بدهد، در اینجا شما مىتوانید ساکت باشید. یا باید مطلب را به یک نحوى بگویید که متوجه بشود. یا اگر مىدانید که اگر بگویید غیبت است بگویید راجع به این مطلب از کسى دیگرى بپرسید.
مرحوم آقا مىفرمود: یک شب در مجلس مرحوم آقاى انصارى نشسته بودیم، یک نفر آمد و مىخواست راجع به رجوع کردن به فردى، از مرحوم آقاى انصارى سؤالى کند که آقا؛ فلان شخص به نظر شما چطورند؟ آیا مىتوانیم به ایشان اعتماد کنیم؟ مطالب را از ایشان سؤال کنیم؟ امور خود را با ایشان در میان بگذاریم؟ مرحوم آقاى انصارى با وجود اینکه ایشان از اولیاء خدا، مرد بزرگ و خود ایشان بارها به دوستان و تلامذه خود مىفرمود که گویند: گرچه عیبِ ظاهر گفتنش حرام نیست، ولى ممدوح هم که نیست. در این حد حتى ایشان [مراعات مىکرد] ولى مرحوم آقا مىگفتند: این یک جمله را مرحوم انصارى فرمودند: تعریفى ندارد. چرا ایشان یک همچنین حرفى را زدند؟ به خاطر اینکه اگر این را نگوید این شخص در اشتباه مىافتد. این شخص مىخواهد دین و دنیایش را اینجا بگذارد، مىخواهد برود زن و بچهاش را اینجا بگذارد، مىخواهد دستور دین و دنیاى خود را بگیرد. اگر بگویند بفرمایید و بروید! این چه مىشود؟ او را به هلاکت انداختید. کسى که اعتقاداتش خلاف است کسى که اهل دنیاست. کسى که تمام مطالب خودش را با هوى و هوس مىگذراند و در این مرتبه، به چه حقى یک شخصیّتى مثل آقاى انصارى که ایشان مورد اعتماد است بیاید از ایشان تعریف بىخود بکند، حق ندارد. نمىآیدبقیه مطالب را بگوید فقط در این حد مىگوید که: تعریفى ندارد. بیان مسأله به همین مقدار کافى است. لذا بارها مرحوم آقا مىفرمودند: اگر مورد مشورت واقع شدید خیانت است غیر از آنچه را که در ذهن دارید، بیان کنید. مىخواهید بیان نکنید، این یک مطلبى است امّا اگر مىخواهید بیان کنید مانند اهل دنیا نباشید که در ظاهر به خاطر مسائلى جورى بگویند و در باطن جورى دیگر. این خیانت است و صحیح نیست.
امّا بحث ما راجع به این قضیه نیست راجع به این است که انسان در خودش و در ذات خودش باید چه حالى داشته باشد؟
آیا باید منفىگرا باشد، این راه راهِ سلوک است؟ یا باید مثبتگرا باشد؟ انسان وقتى که با افراد برخورد مىکند از اول در مقابل اینها جبهه بگیرد یا اینکه نه باز باشد، باز باشد. دوتا صفت بد دارد شاید یک صفت خوب هم داشته باشد. سهتا صفت بد دارد شاید یک صفت خوب هم داشته باشد.
حضرت عیسى على نبینا و آله علیه السّلام یک روز با جمع حواریین از جایى مىگذشت، دید یک سگى افتاده؛ مدتى است که فوت کرده و ظاهراً دیگر روائح نامناسبى هم از او متصاعد است، اعضاى او هم به هم ریخته بود، هر کدام از اینها آمدند یک مطلبى را گفتند- ظاهراً روایت از رسول خداست- هر کدام از این اصحاب حضرت عیسى آمدند یک چیزى گفتند عجب روائح کریهاى دارد.
یکى گفت ببین اصلًا به چه وضعیتى افتاده، یکى گفت پوستش هم جدا شده حضرت عیسى گفت: ببینید چه دندانهاى سفید و قشنگى دارد.[۶] ها! این معلوم است که پیغمبر است، چرا؟ بله رایحهاش رایحه کریه است ولى گفتن ندارد. این را انسان هم مىفهمد. نظر بر چه باید بیافتد؟ نظر بر آن حسن باید بیفتد. و چقدر خوب است که یک سالک این حالت را در خودش تمرین کند که همیشه با افراد، به نظر حسن برخورد کند نه به نظر سوء و نه با دید بد و نه با سوءظن.
یک وقتى در یک جایى شنیدم که شخصى مىگفت: امروز ما در حکومتها و در قضاها بناء را اوّل بر سوءظن مىگذاریم.
این غلط است. بر سوءظن چرا باید گذاشت؟ انسان مىبیند یک مطلبى اتفاق افتاده، باید این مطلب را بشنود و تحقیق کند. چرا سوءظن؟ سوءظن انسان را از حقیقت دور مىکند، انسان را از رسیدن به واقعیت دور مىکند و انسان را از تقرّب دور مىکند، یعنى آن حالتى که در نفس انسان به واسطه این قضیه پیدا مىشود، پرده مىاندازد.
افرادى که حسن ظن دارند حالشان نزدیکتر است. افرادى که حسن ظن دارند راهشان هموارتر است. افرادى که همیشه حسن ظن دارند سرعت سیرشان بیشتر است. افرادى که حسن ظن دارند به رحمت خدا نزدیکترند، تا آن افرادى که با سوءظن مىخواهند برخورد کنند، آن رحمت خدا به آنها نمىخورد. اگر بخورد گاهگاهى یک نفحهاى. امّا آنهایى که در حسن ظن هستند دائماً در معرض نفحات هستند، هى مىآید، هِى مىآید. چرا؟ چون نزدیک است، خود خدا ستارالعیوب است. این آمده و خودش را نزدیک کرده، خودش را با آن ستاریّت نزدیک کرده است، دارد خودش را با آن غفران نزدیک مى کند، دارد خودش را با آن رحمت خدا نزدیک مىکند. هى آمده آنجا نزدیک کرده است.
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد[۷]
انشاءالله امیدورایم که خداوند متعال همه ما را مشمول معانى و مفاهیم این فقرات مبارکه بگرداند و از صفات خود در وجود ما قرار بدهد و ما را مظهریّت براى صفات و اسماء حسناى خود بگرداند.
اللهم صل على محمد و آل محمد
[۱] . فقرهاى از دعاى ابوحمزه ثمالى امام سجاد علیه السلام
[۲] . الروضه المختاره، ص ۹۲. اسرار ملکوت، ج ۱، ص ۲۸۹.
[۳] .
[۴] ۲. بحار الانوار، ج ۲۹ ص ۶۷.
[۵] . الکافى، ج ۸، ص ۳۴۹.
[۶] . مجموعه ورام، ج ۱، ص ۱۱۸.
[۷] ۱. حافظ شیرازى