جلسه ۱ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۱
موضوع: جلسه ۱ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۱ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۱ رمضان ۱۴۲۱
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
والحمدلله الذى یحلم عنّى حتّى کانّى لاذنب لى. این آخرین فقره از فقراتى است که امام سجاد علیهالسلام در این دعاى ابوحمزه حمد مىکند. اگر ما از اول دعاى ابوحمزه نگاه کنیم مىبینیم حضرت شروع مىکنند به عرض نیاز خود و موقعیت خود و کیفیت حالت بندگان و ارتباطشان با پروردگار. ابتداى دعا با این شروع مىشود: الهى لا تؤدبنى بعقوبتک خدایا مرا به عقوبت خودت ادب مگردان. که اینها عرض شد که معناى تأدیب به عقوبت چیست و فرق تأدیب با اسماء جلالیه و با اسماء جمالیه چیست.
ولا تمکربى فى حیلتک خدایا مرا گرفتار دام و حیله خودت مکن. اینها همه عرض شد که منظور از مکر (وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ مکر خدا بالاتر است، [این است که] خلاصه ما هرچه بخواهیم خدا را گول بزنیم، سر خدا را شیره بمالیم، به عبارت دیگر بخواهیم خدا را دور بزنیم خدا به ما مىخندد. امشب راجع به همین صحبت …. خیال مىکنم به اینجا رسیده باشیم.
الآن که نگاه مىکنم مىبینم ظاهراً «الحمدالله الذى یحلم» را ما ترجمه نکردیم. حالا …. خدا حلیم است بردبار است هیچى نمىگوید، هیچى نمىگوید، هى مجال مىدهد هر کارى مىخواهیم انجام بدهیم هم انجام مىدهیم. و جالب هم اینجاست یک وقتى مرد و مردانه مىگوییم: خدایا ما گناهکاریم و دلمان هم مىخواهد گناه کنیم. این مردانه است. حالا طرف گناه مىکند دیگر مىگوید حالا خدایا ما این- فرض کنید که- شراب را مىخوریم، مىگوییم خدایا مىدانیم حرام است، مىخوریم دیگر چه کار کنیم؟ از دستمان ….
آن زمان که مرحوم آقاى حداد تشریف آورده بودند یک شب ما منزل یکى از بستگان بودیم- رفقا هر شب یک جا دعوت مىکردند. معمولًا روزها در منزل بودند، در همان منزل احمدیه منزل مرحوم آقا. شبها مىرفتیم منزل دوستان و رفقا. خب از همه جا آمده بودند: از شیراز آمده بودند، از اصفهان آمده بودند، از همدان، از قم. هر شب یک جا مىرفتیم. خلاصه سور و ساط ما برقرار بود- از بستگان مادرى، منزلشان هم خیابان نارمک و آن طرفها بود. دیگر جلسه تا ساعت حدود ۱۲ بود طول
کشید. دوازده تابستان هم بود، روزها بلند بود، طولانى بود. وقتى که از منزل آمدیم بیرون همان شخص وسیله داشت، آمد وسیلهاش را از داخل آن گاراژ بیرون بیاورد که آقاى حداد را سوار کند با آقا و ما و اینها را برساند به منزل. یک دفعه نگاه کردیم دیدیم یک مست دارد از آن طرف خیابان- آنجا هم آن موقع خاکى بود، نارمک آن موقع خاکى بود و هنوز آسفالت نکرده بودند- مىآید و معلوم است همینطورى لول، لول است مىآید و با خودش مىخواند نمىدانم چه مىخواند، از باباطاهر مىخواند. چه؟ مىگفت: میان دشت و صحرا آواره کردى. یک همچین چیزهایى مىخواند خلاصه، ما را، ویرانه کردى، آواره کردى؟ آمد و تا نگاه کرد به آقاى حداد گفت: آى! شروع کرد با این حال قربان شماها من بروم، فدایتان بشوم، چقدر من شما را دوست دارم، کسى مثل شماها نیست، به یاد ما هم باشید، یا على. گفت … همینطورى مىگفت، آمد و باز هم همینطورى که مىرفت دادش را هم مىزد. خب اینجور آدمها گناه مىکنند. مىگویند خدایا، با حالشان مىگن گناه هم ما داریم مىکنیم. خدایا ببین داریم گناه مىکنیم. خب این یک صورت قضیه است.
یک صورت قضیه است که مىآییم خدا را گول مىزنیم، مىآییم دور مىزنیم. خدا نیاورد آن روزى را که انسان به این مصیبت مبتلا بشود که گناه را مىکند شروع هم مىکند به توجیه کردن روى گناه. این خیلى …، این قضیه دیگر به غیرت خدا برمىخورد. صاف اگر گناه مىکنیم بگوییم آقا ما گناه مىکنیم، این هم همین است دیگر. خودمان هم داریم اعتراف مىکنیم. چه کار کنیم؟ بندهایم، ضعیفیم.
یکى از رفقا حفظهالله نقل مىکرد مىگفت: مرحوم آقا مطالبى را به ما مىگفتند ما گوش نمىدادیم، حالا خطا مىکردیم، از دستمان در مىرفت، چه بودیم. یک روز مىگفت نشسته بودیم مرحوم آقا ما را صدا کردند و خیلى پرخاش کردند، شدید، آخر مگر من نمىگویم شما این کار را نکن؟! آخر چرا مىکنید؟ چرا نمىدانم چه مىکنید و فلان؟ گفت: شروع کردند مرحوم آقا با ما [دعوا کردن]. مىگفت: من رو کردم به آقا- با آن حالت عصبانیت که مىگفت نه- گفتم: آقا چه کار کنیم ضعیفیم گناه مىکنیم. مىگفت: آقا شروع کردند به خندیدن از آن حالت عصبانیت و دعوا و اینها یک دفعه شروع کردند به خندیدن و اوضاع هم برگشت؛ یعنى خلاصه قضیه رد شد.
خب اگر بیاییم اعتراف کنیم که ضعیف هستیم زود رد مىشوند خیلى نمىایستند و حسابرسى کنند و بگویند: چنان ….. ما مىگوییم: نه خیر! خیلى هم کار خوب کردیم! کى گفته؟ اصلًا کار ما درست است. بهتر از این هم نمىشود کرد. هر کسى هم حرف مىزند بلند بشود بیاید تا حسابش را بدهیم کف دستش.
خدا مىگوید خیلى خب شما مىخواهى با من مکر کنى و ما را دور بزنى. تو نمىدانى هر چه که دارى دور مىزنى دارى خودت را دور مىزنى، هر قدمى که دارى برمىدارى دارى از خودت دور مىشوى، هر حرکتى که دارى مىکنى: آن فکرت، آن فکرت که از آن اول ثانیه و اول لحظه شروع کرده به بافتن و به توجیه [کردن] از آن اول لحظه دارى هى دور خودت تار عنکبوت، آن شباک عنکبوت را مىپیچى. خبر ندارى خیال کردى دارى دور خدا مىپیچى. خدا که عنکبوت نیست که دارى دورش تار مىپیچى بابا جان! خودت عنکبوتى. هى مىخواهى خدا را ببرى و توجیه کنى و شروع کنى و نه اینجور نه آنجور، به آن کیفیت. چرا؟ چرا؟ به خاطر اینکه نمىخواهى به حق برسى، به خاطر اینکه نمىخواهى حق را قبول کنى، به خاطر اینکه قبول کردن حق برایت دشوار است. بابا جان من، به جاى اینکه اینقدر زحمت بکشى یک کلام حق را قبول کن. این همه به خودت فشار مىآورى، چند اتمسفر به خودت فشار مىآورى، اینها را شما باید بگویید آقاى چیز، در آن حدى که دیگر براى آلیاژ قابل تحمل نیست.
وقتى که مىخواهند یک چیزى را امتحان کنند مىبرند در تحت فشار قرار مىدهند: بعضى از دستگاهها را، بعضى از موتورها را و ماشینها را- درست است آقا یا نه؟ اگر هر وقت اشتباه کردیم بفرمایید درست است ها- تا ببینند روزنهاى دارد؟ شکافى دارد؟ محل اتصال و جوش اینها اشکال دارد یا ندارد؟ فشار را هى زیاد مىکنند، زیاد مىکنند، زیاد مىکنند نه در آن حدّى که دیگر بترکد نه تا حدى که خلاصه بتواند با موقعیت خارجى خود را وقف بدهد. خُب حالا ما این مقدار هى داریم به خودمان فشار وارد مىکنیم. هى مىرویم توجیه مىکنیم. شب تا صبح مىنشینیم فکر مىکنیم راه پیدا کنیم خب آقا جان چرا اینطور؟ چرا خودت را اذیت مىکنى؟ چرا خودت را این قدر مىپیچانى؟ چرا آخر؟ یک کلام بیا بگو آقا این است قضیه. درست است حق این است. راحت شو.
در بعضى از موارد بزرگان پیشنهاد مىکردند اگر انسان در یک قضیهاى گیر کرده و گیر مىکند. یک مسألهاى او را در مشقت قرار مىدهد، مىداند که این اصلح است، مىداند که این راجح است، مىداند که این به صلاح است اما نفس نمىتواند قبول کند، علم به صلاح و علم به رجحان دارد اما نفس نمىتواند بپذیرد. اینها پیشنهاد مىکنند که یک دفعه انسان خودش را بیندازد در آن قضیه، بیندازد دفعهً ما واقع بشود در آن قضیه. در آن مسأله.
فرض کنید من باب مثال: خب افراد در انفاق و در ایثار مراتب مختلفى دارند. بعضىها خب نفسشان راحت از یک قضیه مىگذرد بعضىها نه نمىگذرد. مىخواهد انفاق کند، به یک فقیر مىخواهد پول بدهد. مىداند که فقیر استها و در فقر حرفى ندارد. مىگوید ۵۰ تومان بدهم؟ ۲۰ تومان بدهم؟ حالا واقعاً لازم دارد یا لازم ندارد؟ بالأخره من هم لازم دارم، ما هم احتیاج داریم. از آن طرف نفسش، نفس لوامه، مىگوید این فقیر، الآن باید به این کمک کنى. این الآن نیاز دارد. بعد مىگوید: خب اگر من الآن کمک بکنم از کجا معلوم است که بعد جایش بیاید؟ بعد بتوانم فرض کنید که فلان چیزى را که مىخواهم براى منزل بخرم: فلان کاسه. فلان بشقاب فلان چیز بعد بتوانم بگیرم؟ هى همینطورى در حال تردید و در حال رفتن است. مىگویند یک دفعه دست کند یک پانصد تومانى بدهد. حالا صد تومان بود مثلًا بین صد تومان و دویست تومان [تردید داشت] یک دفعه یک پا جهش [کن] بگذار آن بالا.
این تمام این ابوات را همه را مىشوید مىگذارد کنار. یک دفعه انسان خودش را در یک قضیه قرار مىدهد که اصلًا دیگر نفس نتواند نتق بکشد، اصلًا نتواند حرف بزند. مىگوید: آهان تو سر صد تومان و پنجاه تومان دعوا مىکردى همچین آدمت کردم چهارصد تومان هم اضافه برداشتم دادم به فقیر، نوش جانت. دیگر این دفعه نیایى بگویى آى کاسه بشقاب نداریم، آى پردهمان آنجا چه شده مىخواهیم برویم پرده کذا بخریم، فلان و نمىدانم …
این راه را مىگویند میانبر؛ میانبر یعنى به جاى اینکه انسان بیاید کم کم کم کم نفس را عادت بدهد، عادت بدهد عادت بدهد از کم شروع کند به زیاد شدن و مراتب سخت بر او کم کم سهل بشود، صعب بر او آسان بشود. این مىآید یک مرتبه یک قدمى برمىدارد که اصلًا دیگر راه را یک دفعه طى مىکند مىرود آن بالا. یک دفعه آن مسیر … مىآید آن بالا. این درست شد؟
چرا باید اینطور باشد؟ چرا انسان هى بیاید هى توجیه کند، هى این طرف کند، هى بالا کند، هى پایین کند؟ چرا؟ حق حق است دیگر. توجیه ندارد.
در این سفرى که ما مشرف شدیم پریروز خدمت علىابن موسىالرضا، عتبه بوسى علىابن موسىالرضا علیهالسلام خدا توفیق داد مسأله با بعضىها ملاقات کردیم از بستگان و اینها و صحبت اجراى حق پیش آمد که انسان باید حق را عمل کند. مسأله مسأله حق است. و با وجود اینکه مثلًا افرادى که مخاطبین من بودند نزدیکترین افراد به من بودند از نظر نسب ولى من صریحاً گفتم شما نسبت به آنچه که انجام شده است مسئول هستید. خیلى صریح [گفتم] و به این دلیل و به این دلیل بعد سؤال کردم- این را که خدمتتان مىگویم به خاطر اینکه انجام شده دارم مىگویم- آیا شما این مطلب را قبول دارید؟ فلان قضیه را؟ گفتند: نه! گفتم پس اعتراف کردید. گفتم فلان قضیه را هم قبول دارید؟
گفتند: نه! قبول نداریم. گفتم پس چطور وقتى شما این را قبول ندارید و این را هم قبول ندارید دارید تأیید مىکنید؟ چرا؟ جواب بدهید. نه ما نمىخواهیم اختلاف بیفتد چى نمىخواهید اختلاف بیفتد. خواجه حافظ هم در شیراز فهمید. خواجه حافظ که در ایران است. آن طرف دنیا فهمیدند. این را جداً عرض مىکنم. آن طرف دنیا فهمیدند نه اینکه … در ممالک اروپایى و امریکایى و اینها فهمیدند قضایا را، خواجه حافظ که بابا پیش خودمان است چند فرسخ بیشتر با ما فاصله ندارد.
بعد یکى گفت که ما لحاظ مراتب رحمیت و فلان و از این حرفها [را مىکنیم] گفتم: آقا جان! امیرالمؤمنین علیهالسلام همین برادر خودش را آهن داغ بر دستش گذاشت، عقیل. در روز قیامت در موقف میزان از حق و تقوى از شما مىپرسند نه از اینکه بر برادرت و خواهرت و پدرت و دایىات و عمهات و عمویت و اینها چه گذشته و چه کردى. به آنها کارى ندارند. نسبت به حق باید تو در روز قیامت جواب بدهى. که آیا حق را دیدى و ساکت شدى و تأیید کردى یا اینکه نه در مقابل حق موضع مناسب گرفتى و خیلى صریح مسأله را بیان کردى؟ به بقیه ما چه کار داریم. اگر ما حق را به خاطر خویشاوندى کنار بگذاریم روزى خواهد رسید همین خویشاوند ما را کنار خواهد گذاشت، همین خویشاوند ما را کنار خواهد گذاشت. آن وقت دو خسران داریم: خسران اول اینکه خویشاوند را از دست دادیم. خسران دوم اینکه تا به حال زیر حق گذاشتیم. این را چه کار کنیم؟ دومى را چه کار کنیم؟ این مسأله است.
ما نمىتوانیم خودمان را گول بزنیم آقا جان! خدا را هم نمىتوانیم گول بزنیم! خدا را هم نمىتوانیم گول بزنیم! خدا را بخواهیم گول بزنیم خدا بلد است خدا هیچى نمىگوید. این فقره شریفه دعاى حضرت سجاد علیهالسلام که در امشب قرار داشتیم و قرار داریم …. حالا ما استارت را زدیم. ولى سرم هم درد مىکند. دعاى حضرت سجاد مىفرماید: والحمدالله الذى یحلم عنّى. «حمد خدایى را که بردبار است. نسبت به کارى که انجام مىدهم صبور است بردبار است» فرق بین غفران و بین حلم را، فرق بین غافر و بین حلیم را انشاءالله فردا شب عرض مىکنیم. که بین غافر و با حلیم چه فرقى است و در کجا خدا غافر است و در چه مواردى حلیم است. خدا هیچى نمىگوید. مىگوید خیلى خب بیا دور بزن ما را. بیا توجیه کن. بیا تأویل کن. بیا این کارها را بکن. اما الا اىّ حال یک روزى مىآید به سرت.
یک قضیه را شنیدم جالب حالا خصوصیاتش را نمىگویم. در مشهد بود یک قضیهاى شنیدم خیلى خندهام گرفت، خیلى خیلى. از همان قضایایى که بعضى روى آن خیلى حساسیت دارند- خلاصه حالا دیگر لابد فهمیدید- اتفاق افتاد و خیلى سر و صدا شد خیلى فلان. من گفتم چیزى نشده آقا تأسى
به مولا شده. مسألهاى اتفاق نیفتاده. چه شد؟ شش سال؟ اشکال ندارد. خیلى عجیب استها. شش سال عیب ندارد. شش سال مگر خلاف شرع است؟ شش سال؟ اصلًا این حرفها نیست، بىخود است درمىآورند. هان چه شد؟ مسألهاى اتفاق نیفتاد. خب از حالا به بعد این جور دیگرش هم ببینید؛ چه اشکال دارد؟! آن کسى که مىبینید و مىرود و تأیید مىکند حالا که بر سرش مىآید حالا هم بایستد چرا جزع و فزع مىکنى؟ چرا داد و بىداد مىکنى؟ چرا دست به دامن ما مىشوید؟ چرا؟ بندگان خدا من مىخواستم شما به این روز نیفتید. آن وقتى که من مىگفتم بیایید نگذارید کار چیز بشود فکر شماها را مىکردم. هیمن شماهایى که به ما ابراز محبت دارید. فکر خود شما را مىکردم. والا به ما چه مىرسد؟! خُب بیا حالا بنشین پاى آن. درست است؟ این مىشود گول زدن. خدا صبر مىکند. صبر مىکند صبر مىکند، صبر مىکند، صبر مىکند خب بالأخره … تا به حال توجیه مىکردى؟ هان؟ تا به حال مىگفتى که اشکال ندارد؟ بسیار خب ما که نمىگوییم اشکال دارد. اگر اشکال ندارد. براى هیچ کسى اشکال ندارد. نه اینکه براى یک طایفه خاصى اشکال نداشته باشد اما براى ما حرام باشد. نه آقا! براى ما هم حلال است. کسى حرام نکرده است حالا … براى هیچ کس اشکال ندارد. این مىشود و مکروا. آقا مسأله اینطور است. نه خیر آقا! دروغ مىگویند، کذب مىگویند.
چقدر خوب است انسان هر روز خودش را محک بزند. ببیند صادق است یا نه، صادق. چقدر خوب است انسان نگذارد یک سال بگذرد، دو سال بگذرد بعد محک بزند شاید یک خورده دیر شده باشد؛ نفس یک خورده بسته بشود آن موقع در محک زدن هم براى انسان همان موقع مشکل پیدا مىشود. چون نفس در خود محک زدن هم مىآید سر انسان کلاه مىگذارد. همین نفسها حالا که آدم مىخواهد او را به حساب بیاورد و در میزان اعمال و محاسبه او را مدّ نظر قرار بدهد آنجا هم مىآید دخالت مىکند. در آنجا هم نمىگذارد که درست بیاید. قرائن مىآورد، شواهد مىآورد نه! حق با تو است بیخود مىگویند، آنها بىخود مىگویند.
ولى اگر انسان هر روز آمد این محک را مىزد، هى هر روز هى هر روز. هر روز، هر روز، هر روز این نفس بر یک وزان صحیح همینطور حرکت مىکند، بر حسب طاعت، بر حسب قدرت، بر حسب استطاعت دیگر هر کس بر اندازه وسع خودش، هر کس به اندازه چیز خودش. اما نه! هى مىآییم مىنشینیم گول مىزنیم. آقا مسأله این است نه خیر آقا! درمىآورند این حرفها چیست؟ کجا؟ وقتى که ثابت بشود آقا چه اشکالى دارد؟! مگر خلاف شرع کردند؟! مگر مثلًا فرض کنید که فلان کس که فلان چیز شده مگر حالا خلاف است؟ نه!. حتى شنیده شده خیلىها مىگویند: بله! هر کسى هرچه انجام
بدهد نوش جانش حتى بسیار خب نوش جان. ما حرفى نداریم. چه عیب دارد نوش جان باشد. مگر اشکال دارد؟ مسألهاى نیست، ولى صحبت در این است که آقا جان تو که خودت این کار را دارى مىکنى براى خودت هم حساب باز کن که اگر یک روز خودت مبتلا به این مسأله شدى دیگر چه کار کنى؟ دیگر دست به دامن این و آن نشوىها. دست به دامن این مطالب نشوى.
این چیست؟ این خدا را گول زدن است. هى گول مىزنید. هى گول مىزنید مىشود سفت، قضیه مىشود محکم. آهان! یک دفعه مىبینى یک خلاصه إبره- به قول شماها- به این آقا وارد شد، یک سیخى به او فرو شد. عیب ندارد. عجب! نه نمىشود، این جور نمىشود، این خلاف است چه شد؟ تا به حال که مسألهاى نبود، تا به حال که مطلبى نبود. این وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ است.
خدا مىآید نگه مىدارد، نگه مىدارد نگه مىدارد. ولى این نگه داشتن خدا تو را سر کار گذاشته است بیچاره. اگر دردت مىآمد که اول فلاح و رستگارى تو بود. اگر دردت مىآمد که اول نجاتت بود. چون آدم که با درد زندگى نمىکند. بله؟ این دندان …. مىگویند یکى از مسائل دندان ….- آقا ببخشیدها ما دیگر در کار شما دخالت مىکنیم اگر اشتباه کردیم بفرمایید آقا، بفرمایید درست است.- مىگویند هر عضوى از اعضاى بدن که یک ألمى برایش بیاید، یک مرضى برایش بیاید فوراً نشان مىدهد خودش را. دست اگر درد بگیرد، رماتیس بشود فوراً نشان مىدهد انسان سراغ طبیب مىرود، سراغ علاج مىرود، مداوا. سر درد بگیرد فوراً مىرود سراغ … علت سر درد را پیدا بکند: از سرماخوردگى است؟ از سایر موارد است؟ دیگران است؟ امتلاء معده است؟ چون مىدانید که یکى از سردردها از امتلاء معده است. وقتى که معده پر باشد سر درد مىآید. که معده فشار مىآورد به دیافراگم و دیافراگم موجب مىشود سر درد بیاورد براى انسان. سر دردهایى که ناشى از ناراحتىهاى روده است، سردردهاى که ناشى از فشار خون است، درست است آقاى دکتر یا نه دیگر؟. که بله بسیار خب، تأیید مىکنند. این سر دردها دیگر. درست شد، درد مىگیرد. اما دندان اینجور نیست. دندان تا یک مرضى در آن بیاید به جاى اینکه درد بگیرد مثل یک آدمى مىماند که هى عقب نشینى مىکند. به یک آدمى که حمله مىکنند هى بیاید عقب نشیینى کند، هى بیشتر پوسیدگى پیدا مىکند هى عقب نشینى مىکند. وقتى درد مىگیرد که به این عصب بیچاره رسیده. درست است؟ درست گفتم دیگر تا اینجا را؟ خب، خیلى خب. درست شد. خب الان دیگر به عصب رسیده، الآن دیگر معالجه عصب مىخواهد. اما این مسأله هم همین است. هى سر خدا را مىآییم کلاه مىگذاریم هى خدا مىگوید: خیلى خب باشد یک قدم مىرویم جلوتر آن خدا یک قدمى مىرود عقب. البته ما مىگوییم مىرود عقبها. سر جایش
ایستاده. چون وقتى ما مىرویم به او حمله مىکنیم با توجیه و با تأویل این مسأله را گذراندیم، این مسأله به خیر شد.
چقدر آقا ما در این مدت چیزها دیدیم. چقدر کلکها دیدیم. چقدر … واقعاً وقتى که من احساس مىکردم اصلًا ناخدآگاه خندهام مىگرفت. گفتم بندگان خدا کجا هستند؟ چقدر غفلت! این کار را بکنیم برنده بشویم. این کار را بکنیم رو دست بیاییم. این کار را بکنیم بالا قرار بگیریم. همچنین. آخر راه خدا که بالا و رو دست ندارد. راه خدا همین است آقا بگیر و برو جلو. رو دست بایستیم، بالا قرار بگیریم. با فلان مقام مملکتى برویم ملاقات کنیم، بدگویى کنیم که نزدیک بشویم.؟؟؟ با فلان کس برویم این کار را بکنیم. با فلان کس این کار را بکنیم. پیش این آقا برویم شروع کنیم بدگویى کردن. چه شد؟ چه شد؟ بابا به جاى این کارها بیا به حق اعتراف کن، خودت را راحت کن. چرا اینقدر این طرف آن طرف مىروى؟ چرا اینقدر خودت را اذیت مىکنى؟ چرا نمىخواهى به حق اعتراف کنى؟ بیا به حق اعتراف کن. راحت شو، از خستگى دربیا. از تعب بیرون بیا. آخر یک بله گفتن که اینقدر زحمت ندارد. خیلى عجیب استها. این انسان چه مىشود که این زحمات را به خود مىخرد. زحمات را به خود … اما نمىآید فرض بکنید که یک کار راحت انجام دهد، خودش را راحت کند، خودش را …
در این مسائل خیلى موارد هست که هر شخصى مطابق با خودش، هر شخصى مطابق با وضعیت خودش مىتواند خودش را محک بزند، مىتواند خودش را راحت کند.
آقاى حداد نشسته بود سر جایش و به هیچ کس هم کارى نداشت به هیچ کس کارى نداشت. آنهایى که مخالف آقاى حداد بودند چه کار مىکردند؟ حق را مىدیدند ولى مىگفتند که نباید بگذاریم افراد جذب بشوند. من آن زمان یادم است. آقا! جلسه تشکیل مىدادند، جمع مىکردند، شروع مىکردند تهمت زدن، شروع مىکردند …. البته نه تهمتهاى مثل الان نه! خدا خیرشان بدهد. الآن که واقعاً روى همه قبلىها سفید شد. شروع مىکردند پشت سر آقاى حداد بدگویى کردند: آقاى حداد رفته در قبر شیخ عبد القادر فرض کنید که در بغداد. آقاى حداد مجالس ولایت ندارد، اهل ولا نیست. در مجالس آقاى حداد دعاهاى چیز خوانده نمىشود، دعاهاى زیارت عاشورا و اینها …
خودم در منزل آقاى حداد روز تاسوعا و روز عاشورا بودم، خودم بودم در منزل ایشان که زیارت عاشورا را مىخواندند بنده خودم به شخصه حضور داشتم. مرحوم آقا مىفرمودند: مىگویند آقاى حداد اهل ولا نیست، ایشان مىفرمودند و ما هم مىشنیدیم. اصلًا ذکر آقاى حداد موقعى که بلند مىشوند. نیست بعضىها که مىخواهند بلند شوند مىگویند یا على نمىگویند؟ یا فرض کنید که مىگویند یا الله،
یا بحول الله و قوته، یا لاحول و لا قوّه، ذکر آقاى حداد در هنگام بلند شدن یا صاحب الزمان بود. آن وقت مىگفتند این اهل ولاء نیست یعنى اصلًا هر وقت ایشان مىخواست بلند شود مىگفت: یا صاحب الزمان، این آدم …
خب که چى؟ مجلس تشکیل مىدادند، در همدان، در اصفهان، در تهران، در قم، بیایید فلانى رفته با آقاى آقا سید محمد حسین در مسجد قائم، مسجد قائم، دارد مىرود پشت سر آقاى آقا سید محمد حسین نماز مىخواند، آقا پشت سر ایشان مىروید این به آقاى حداد وصل استها، اینها اهل ولاء نیستندها، اهل مصیبت نیستندها. اینها خطر … آن طرف هم بیچاره کمکم کمکم شکّ و شبهه آقا دیگر مسجد نمىآمدند. ما مىدیدیم بعضىها مىآیند مسجد، بعد یکدفعه مىدیدیم دیگر نیامدند.
دو نفر بودند یکى از آنها فوت کرد و یکى هم هنوز هست و در تهران است، این دوتا در سدّ مسیر الهى واقعا قدمهاى جدّى برداشتند، خدا انشاءالله عوضشان بدهد. خیلى … که مرحوم آقا فرمودند- خودم شنیدم:- من در روز قیامت با دست خودم این مرد را در آتش پرتاب خواهم کرد، خودم شنیدم از آقا. یک سیدى بود، گفتند خودم، با دست خودم- عوض و بدل نمىکنم. عین عبارت است امانت را رعایت مىکنم- این مرد را در آتش جهنم پرتاب مىکنم. خُب لابد الآن خیلى دیگر مثل اینکه اوضاع گرم است و بسیار … مثل اینکه دور و ورش گرم و فعلًا بخارىها خیلى از هر طرف، سرخ آبى، نمىدانم گازى، هیزمى عرض مىشود که بله فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَهُ أُعِدَّتْ لِلْکافِرِینَ
این آقا کافر است. مردک تو حق را مىبینى و کفر مىورزى؟ جلسه تشکیل مىدهى؟ چرا؟ و براى چه؟ ریشت که سفید شده بنده خدا. ریشت سفید شده چند روز دیگر زندهاى؟ هان؟ چه گیرت مىآید از اینکه این افراد …؟ بیا من هرچه گیرت مىآید به تو مىدهم چه گیرت میاد؟ اینکه یک نفر از پیش آقاى حداد بیاید. آیا آقاى حداد شرب خمر ترویج مىکرد، العیاذ بالله، آقاى حداد العیاذ بالله ترویج قمار و معاصى مىکرد؟ چه مىکرد؟ مىگفت بیایید به طرف خدا. بیایید آثارش را هم ببینید. نمىگفت بیایید بعد مىبینید، آن طرف ببینید همین الآن ببینید حىّ و حاضر. بیایید آثارش را هم ببینید.
آن وقت هى بنشین روضه بخوان: یزید امام حسن را کشت. خب تو یک یزید هستى، روضه براى که مىخواهى بخوانى؟ هى بنشین در سرت بزن: شمر آمد سر امام حسین را برید. تو الآن دارى هر روز سر امام حسین را مىبرى. امام حسین یعنى ولایت، امام حسین یعنى هدایت. تو جلوى هدایت هر یک را بگیرى یک سیدالشهداء را به قتل رساندى، تو جلوى راهنمایى و هدایت و راه …
دلیل هست دیگر آقا دلیل است. خُب کسى که فرار نکرده دلیل روشن است. مطلب روشن است. بیایید صحبت کنید، کسى فرار نکرده. چطور وقتى آقاى آقا سید محمّد حسین وارد مجلس مىشود همه شما ساکت مىشوید. خب حرف بزنید دیگر. وقتى آقا سید محمد حسین مىرود بیرون این درویش است، این دنبال آقاى حداد رفته، این دینش را از دست داده. آقا سید محمد حسین بیچاره هم دیگر گرفتار شده. مىگفتند. ها آقا سید محمد حسین بیچاره هم دیگر گرفتار شده، آقا سید محمد حسین بیچاره. خیال کردند، این بچه ۵ ساله است واقعاً!
امروز یکى با من صحبت مىکرد گفتم که: اى شخص فلانى شما خیال کردید با یک بچه پنج ساله دارید حرف مىزنید. این چه طرز حرف زدن است؟! گفتم سن شما چقدر است؟ این حرفهایى که شما مىزنید مال بچههاى شش، هفت ساله است. گفتم چند سال دارید. هان خیال کردند آقا سید محمد حسین یک بچه است.
یک روز من … اینها را که من خدمتتان عرض مىکنم به خاطر این است که همان چیزهایى را که ما یاد گرفتیم دارم به شما مىگویم. همان چیزهایى که از مرحوم آقا یاد گرفتیم. همینها … و خیال نکنید که اینها چیز است. اینها بعضى اوقات کارهایى هم مىکردندها. گاهى اوقات شاید مثلًا پا دردى بود. نمىدانم خوب مىشد و فلان. از این کارها هم مىکردند. تصور نشود که نه … یعنى همه جور افراد بودند در این چیز. چند سال پیش بود در یک مجلسى بودیم یک شخصى در آن مجلس آمد ما را نصیحت کند. جلوى اقربا و خویشاوندانمان بود. مجلس، مجلس خویشاوندى بود. هى چیز کرد ما هیچى نگفتیم. هى گفت ما هیچى نگفتیم. گفتیم. بگذار بگویند بسیار خب ما نصیحت را گوش مىدهیم. تا رسید به یک جایى که دیدم نه دیگر اینجا نمىشود چیزى نگفت. آخر هر چیزى یک حدّى دارد دیگر، آن بنده خدا گفت: فلان کس یک مخدّرهاى خواب دیده و بواسطه آن خوابش آمده بهشت را انتخاب کرده، شما هم بیا بهشت را انتخاب کن. بعد ما هم هیچى نگفتیم باز یک خندهاى، لبخندى زدیم و بعد یک حرفى به ما زده شد در آنجا و اینها دیگر گفتم خب حالا که اینطور است پس بگذارید بگویم. گفتم اگر قرار باشد من چهل و دو ساله بخواهم بیست و پنج سال درس و بحث فلسفه و عرفان و فقه و حدیث و تجربه چهل ساله پیش پدرم را در ازاى خواب یک ننه قمر بردارم بخواهم بفروشم بهتر است این ریشها را بتراشم سرخاب بمالم به جایش.
هیچى مسأله تمام شد مسأله دیگر. با خواب بنده بیایم بعد از چهل و دو سال- خواب دیده فلان کس- مسیر زندگىام را عوض کنم، با یک خواب یک نفر، فلانى خواب دیده بهشتى شده، شما هم بیا
بهشتى بشو. اگر خواب است بیا منم خواب تعریف مىکنم، منم خواب دیدم بهشتى شدم. تو بیا، ما بهشتى شدیم تو بیا اینها چیست؟
(وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ) خانهاى که دیواره آن خانه از شباک عنکبوت است این خانه سست است با یک باد، با یک فوت این خانه از بین مىرود. این خانه متلاشى مىشود. خب شما چه گیرت مىآید؟ شما که مىآیید این مجالس را تشکیل مىدهید، این زحمات، بعد هم سفره مىاندازید نمىدانم پلو و خورشت و کذا و الحمدالله- اینها را من مىشنیدمها یعنى من در جریان بودم- امشب الحمدالله خیلى خوب بود، مطالب خوبى زده شد بله مطالب روشنگر و منوِّرى زده شده الحمدلله خیلى خوب بود و توانستیم یکى دو نفر را انقاذ کنیم. انقاذ، انقاذ من الضلاله، نجات بدهیم، از دام آقاى حداد و آقاى آقا سید محمد حسین نجات بدهیم. این دو نفر را نجات بدهیم.
آن پلو نفرینتان مىکند. لعنتتان، هم مىکند که خب اینجا، خب دو شب دیگر کجا؟ دو شب دیگر منزل حاجى فلان بریم پلو، خورشت دوغ، ماست، حلوا بیندازیم، سه شب بعدش کجا؟ شب چهارشنبه منزل آقاى فلان، شب جمعه فلان، شب شنبه … همه اینها بودها اینها را از خودم نمىگویم. چهارشنبه جلسه داشتند، جمعه داشتند، شب شنبه داشتند. این سه شب را که مىدانم هر شب یک جا. بنشینیم بر علیه آقاى حدّاد صحبت کنیم. دور و بر آقاى حدّاد را خلوت کنیم. بدبخت! او از خدایش است دور و برش خلوت شود. بیچاره او رفته … گفت، مگر نگفت خودش؟!:
«آنکه در خانهاش صنم دارد گر نیاید برون چه غم دارد»
من آقاى حداد را دیدم، من به احوال و اوضاع ایشان اطلاع دارم، او اصلًا نمىخواست با کسى حرف بزند. از نجف، علماء مىآمدند پیش ایشان تا آخر همینطور سرش پایین بود که اصلًا حرف نزند. دیگر او هم مىدید که آمده اینجا البته او هم نمىفهمید خیال مىکرد که باید حتماً حرف بزند تا استفاده کند. نمىدانست بنده خدا اگر همینطور تو ساکت باشى یک ساعت و بروى بیشتر استفاده کنى. مىگفت یک چیزى بگویم استفاده کنیم. یک چیزى مطرح مىکرد و آقاى حداد سرش را بلند مىکرد. یک جوابى مىدادند و فلان. بنده خدا مگر او تشنه این است که بلند شود بیاید …. آقاى حداد به آقا سید عبد الکریم کشمیرى گفتند: آقا منزل من نیا. آقا سید عبد الکریم از بزرگان و بسیار مرد عابد، مرد زاهد، مرد سالک، مرد بزرگوارى بود. همین پارسال بود کى بود ایشان در همین قم از دنیا رفت؟ شاگرد مرحوم قاضى هم بود ایشان و بسیار مرد نازنینى بود. ولى اصلًا ایشان اینقدر در یک افقى بودند که به ایشان مىگوید آقا کمتر به منزل ما بیا.
آن وقت این شما مىآیید از دور این مرد مىخواهید افراد را ببرید کنار. خب ببرید. بردارید ببرید. بیایید اصلًا خودمان مىفرستیم برایتان. منتها او دیگر این کار را انجام نمىدهد خودش بردارد. یکى دیگر مىگوید بابا! … بردارد برید بابا.
ببیند مقام عزت و مناعت و رفعت چقدر در اینجا قوى و شدید است که وقتى آن شخص به آقاى حداد مىگوید آقا این آقا سید محمد حسین با حاج هادى ابهرى خیلى ارتباط دارد …. خدا بیامرزدش مرحوم حاج هادى ابهرى را خدا رحمتش کند دیده بودید آقاى …؟ ندیده بودید؟ خیلى مرد بزرگى بود. و خیلى آقا … همین صراحت و صداقتش نجاتش داد. حاج هادى ابهرى اهل بکاء بود. و خیلى با توحید و اینها خلاصه میانه خوبى نداشت. خدا بیامرزدش. یک روز نیمه شعبان بود، روز نیمه شعبان، من یک عمامه سبزى به سرم بسته بودم. شانزده سال و نیمم بود، تقریبا شانزده سال و نیم دقیقا نمىدانم حدودش. همان سالى که به اتفاق مرحوم آقا و اخوى بزرگ رفتیم براى مکه مشرف شدیم. نشسته بودیم پیش ایشان روز نیمه شعبان بود. یک دفعه یک صداى هووو، یک چیزى کرد، یک صدایى همچین … خندید و چپق مىکشید چپق، دیدیم دارد مىخندد. گفتیم حاجى چیه؟ چرا مىخندى؟ گفت ایلدى، الآن دیدم که شما امسال با این برادرت با حاج آقا دارید دور کعبه مىگردید، دارید دور کعبه مىگردید. حالا ما شانزده سال اصلًا آن زمان، اصلًا مسائلى نبود، این حرفها نبود. از آن طرف هم مىدیدیم بیخود نمىگوید حالا خلاصه همچین بىحساب هم نیست.
على اى حال دیگر همان شد، همان سال دیگر ما رفتیم و خدا بیامرز بعد از اینکه از حج ما برگشتیم یکى دو ماه بعدش هم به رحمت خدا رفت. خیلى مریض بود دیگر، سرطان داشت. سرطان ریه داشت. با مرحوم آقا صیغه برادرى خوانده بود. صیغه اخوت خوانده بود. و همان … خیلى آقا خیلى آقا لوطى منش بود. خیلى! عجیب بود! بله! واقعاً. من یک مغربى دستم بود. همان قبل از ظهر بود. روز چیز گفتم حاجى بخوانم برایت، یک خورده از این مغربى شعر بخوانم. گفت بخوان. یک شعر دارد. مغربى مىگوید:
ما جام جهاننماى ذاتیم | ما مظهر جمله صفاتیم[۱] | |
در ما منگر که ما چه هستیم | در ما بنگر که ما، …[۲] | |
شعرش را فراموش کردم حفظ بودم، شعرهاى مغربى را من خیلى حفظ داشتم. این شعراش از آن اشعارى است که خب این مقام تجلى توحید ذاتى را نشان مىدهد. فناء ذاتى بود دیگر، بعد یک خورده خواندیم یک دفعه گفت: بس کن. بس کن. گفتم چیه حاجى؟ گفت پیگمبر هم این حرفها را نمىزد. آهان گفت: په پیگمبر هم این حرفها را نمىزد. پیگمبر ما مىخندیدیم با اینکه خب شانزده سالمان بود دیگر، ولى همین چیزهاى که از آقا شنیده بودیم و اینها خودمان را نخود وسط آش مىکردیم آن موقع. خب کارى به این کارش نداشتیم و مىخندیدیم با او، خلاصه با او خوش بودیم. خب این (مخالفت) … ولى در اواخر چون صادق بود، آدم صادقى بود خدا دستش را گرفت و در آخر عمر مسأله برایش منکشف شد که آنچه که حق است و حقیقت است، توحید است و همه آنها اشتباه مىکردند.
البته این هم خدمتتان بگویم همان وقتى هم که مرحوم حاج هادى با آنها بود به آنها اعتراض داشتها. مىگفت: اگر یک رفیق … به همانها مىگفت یعنى در همان مجالسشان مىرفت به همانها هم اعتراض مىکرد. مىگفت اگر یک رفیق من تا به حال دیدم آقا سید محمّد حسین است. اگر یک رفیق دیدم آقا سید محمّد حسین است. شماها به درد رفاقت نمىخورید. یعنى به همان حالا اسم نمىبرم. همان افرادى که الآن هم هستند. مىگفت شما به درد رفاقت نمىخورید. آقا محمد حسین رفیق است. صادق بود. در باطنش صادق بود.
خوب است انسان صادق باشد آقا! ولىّ خدا مثل خدا عزیز است. آن کسى که به توحید ذاتى رسیده آن عزّت در او جلوهگر شده، مظهر عزت پروردگار شده. وَ لِلَّهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لا یَعْلَمُونَ «عزت و مناعت اختصاص به پروردگار دارد و به رسولش و به مؤمنین.» همه بقیه ذلیل هستند، همه بقیه پوشاکند، همه بقیه سراب هستند. و همه کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً[۳] هستند
سراب هستند، بقیه مردم خیال مىکنند که اینجا آب است.» سرابند خیال مىکنند مردم اینجا چشمه است. چشمه و عین جاى دیگر است… وَ لِلَّهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لا یَعْلَمُونَ
بخواهى از دور ولىّ خدا افراد را جمع کنى انگار از دور خدا جمع کردى. مىگوید پاش و بفرما برو، بهتر دورمان خلوتتر. مىگیرد مىخندد.
او به آقاى حداد مىگوید که آقا آقا سید محمّد حسین رفیق حاج هادى است. مىترسیم- در روح مجرد خواندید دیگر- حاج هادى به واسطه رفاقت ….- اینجاستها، وقتى من عرض کردم، گفتم، خویشاوندى به جاى خود، حق به جاى خود، خویشاوندى سر جاى خود، ولى مسأله خویشاوندى در راستاى حق بایَست ظهور پیدا کند و ارزش پیدا کند و بهاء پیدا کند- آقاى حداد فرمودند: آقا آقا سید محمّد حسین کوه است. آقا سید محمّد حسین کوه است. مثل کوه مىماند. مگر مىتواند بادى [او را تکان دهد]، تازه بر فرض اگر هم رفت که رفت. اگر آقا محمد حسین هم رفت، رفت. ما خدا را داریم.
واقعاً اگر ما به این قضیه فکر کنیم که آقا سید محمد حسین هم رفت، رفت ما خدا را داریم. بیاییم این مسأله را هر کدام در خودمان، تا آن حدودى که از ما برمىآید، تا آن حدودى که قدرتش را داریم نسبت به خودمان پیاده کنیم، چیز خوبى از آب درمىآید، بدک نمىشود. فقط خدا را در خودمان بیاییم جا بدهیم. خدایى که در ما هست ولى ما پرتش کردیم بیرون. گفتیم برو نمىخواهیم بیایى در این حریم نمىخواهیم بیایى. بیاییم با خدا آشتى کنیم. بیاییم بگوییم خدایا تو که به ما نزدیکترى. ما هم مىخواهیم خودمان را به تو نزدیک کنیم.
ما مىدانیم وقتى که برویم در قبر کسى غیر از تو به درد ما نمىخورد. ما مىدانیم که آن طرف قضیه غیر از تو کسى به درد ما نمىخورد. خودش هم دارد مىگوید دیگر: وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ هر کسى که رحم دارد در این دنیا، خدا که دروغ نمىگوید. اگر همه ما هم دروغ بگویند خدا راست مىگوید. خدا ارحم است. بالاتر است.؟؟؟ بالاتر بیاییم. بیاییم با خدا آشتى کنیم. بگوییم خدایا مخلصت هستیم. در راستاى تو با بندگانت سر آشتى داریم و در راستاى تو و با ملاک تو و با معیار تو و با منات تو با بقیه اینطور هستیم، اگر اینطور باشد دیگر مسأله خیلى خوب مىشود. خیلى قضیه فرق مىکند.
امام سجاد علیهالسلام- این به عنوان مقدمه بود که عرض شد- در این فقرات بعد شروع مىکند حضرت یکى یکى الحمدالله الذى ادعوه فیجیبنى. به حمد کردن «حمد مخصوص آن خدایى است که
مىخوانم او را من را اجابت مىکند.» وان کنت بطیئا حین یدعونى. وقتى او مرا مىخواهد بخواند ما بطء داریم. ما تساهل داریم. این یک حمد است.
الحمدلله الذى السأله فیعطینى. حمد مخصوص آن خدایى است که سؤال مىکند. اما وقتى که او سراغ من بیاید و بگوید مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ … دستمان در جیبمان نمىرود.
الحمدلله الذى انادیه، الحمدلله الذى لا ادعو غیره، الحمدلله الذى لا ارجو غیره، الحمدلله الذى وکلنى الیه. هى شروع مىکند امام حمد کردن. و عرض کردم معناى این حمد را، یعنى حضرت مىخواهد بفرماید: بىجهت من نمىخواهم حمد کنم، یک چیزى در قضیه است که دارم حمد مىکنم. چون این مسأله از غیر خدا متمشى نیست. چون هرچه من گشتم در این عالم ندیدم این متعلق حمد در وجود او باشد. بس بنابراین حمد اختصاص به او دارد. بخاطر این، به خاطر اینکه او متفرد بالحمد است.
الحمدلله الذى وکلنى الیه، الحمدلله الذى تحبّب الىّ و هو غنى عنّى. این دیگر خیلى براى آدم عجیب استها، یعنى خیلى براى انسان گران مىآید. آدم در مقابل این فقره چه موقعیتى دارد. حمد مخصوص آن خدایى است که او من را دوست دارد و هو غنى عنّى و از ما بىنیاز است، دارد به من محبت مىکند، تحبّب الىّ، اظهار تمایل مىکند، اظهار محبت مىکند. هى مىگوید بابا بیا عیب ندارد. گناه کردى. عیب ندارد. از کى دارى فرار مىکنى؟ عیب ندارد، ما با هم رفیق هستیم. مىدانم بنده گناهکار هستى. ولى باز قبولت داریم. هى دارد تحبّب الىّ. هى دارد اظهار تمایل مىکند، اظهار محبت مى کند و هو غنى عنّى. خدا بىنیاز است. خدا بىنیاز نیست از ما؟! غنى عنّى.
آخرین حمد، الحمدلله الذى یحلم عنّى کانّى لاذنب لى. حمد مخصوص آن خدائیست که بردبار است در مقابل گناهان من. کانّ اینکه اصلًا من گناه ندارم. همچین با من برخورد مىکند، همچین با من مقابله مىکند، اینطور با من روبرو مىشود که انگار اصلًا ما گناه نداریم. حالا انشاءالله راجع به این فقره، آنچه را که به نظر مىرسد در حدود وسعمان عرض مىکنیم.
ما هم سرمان را گرم کردیم با این دعاى حضرت سجاد، واقعاً خیلى خجالت دارد. یکدفعه امام سجاد بلند شود در سحرهاى ماه رمضان بخواند، یکدفعه هم ما بیاییم، آن هم ما، بیاییم بگوییم مىخواهیم ترجمه کنیم، به به به، حضرت دارد الآن به ما مىخندد، عیب ندارد، ما بچهاش هستیم، نسبمان هم به حضرت سجاد مىرسد، مىگوید عیب ندارد. این مصداق والحمدلله الذى یحلم عنى
است. بردبار است دیگر، خب وقتى اینطور شد فرّبى احمد شیئٍ عندى. حالا که این حمدها را من مىکردم. حمد خدایى است که یعطینى حمد خدایى است، که من بخل مىکنم. او مىدهد، حمد خدایى است که مرا به خود واگذار نکرده، حمد خدایى است که تحبّب الىّ، حمد خدایى است که یحلم عنّى، حالا که اینجور شد فرّبى احمد شیئٍ.
اللهم صل على محمد و آل محمد
پاورقی:
[۱] . دیوان شمس مغربى، غزل ۱۳۵٫
[۲] ۱٫ قائل این بیت پیدا نشد
[۳] ۲٫ سوره نور آیه ۳۹