جلسه ۱ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۲۱

موضوع: جلسه ۱ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۱ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۱ رمضان ۱۴۲۱

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

والحمدلله الذى یحلم عنّى حتّى کانّى لاذنب لى. این آخرین فقره از فقراتى است که امام سجاد علیه‏السلام در این دعاى ابوحمزه حمد مى‏کند. اگر ما از اول دعاى ابوحمزه نگاه کنیم مى‏بینیم حضرت شروع مى‏کنند به عرض نیاز خود و موقعیت خود و کیفیت حالت بندگان و ارتباطشان با پروردگار. ابتداى دعا با این شروع مى‏شود: الهى لا تؤدبنى بعقوبتک خدایا مرا به عقوبت خودت ادب مگردان. که این‏ها عرض شد که معناى تأدیب به عقوبت چیست و فرق تأدیب با اسماء جلالیه و با اسماء جمالیه چیست.

ولا تمکربى فى حیلتک‏ خدایا مرا گرفتار دام و حیله خودت مکن. این‏ها همه عرض شد که منظور از مکر (وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ‏ مکر خدا بالاتر است، [این است که‏] خلاصه ما هرچه بخواهیم خدا را گول بزنیم، سر خدا را شیره بمالیم، به عبارت دیگر بخواهیم خدا را دور بزنیم خدا به ما مى‏خندد. امشب راجع به همین صحبت …. خیال مى‏کنم به این‏جا رسیده باشیم.

الآن که نگاه مى‏کنم مى‏بینم ظاهراً «الحمدالله الذى یحلم» را ما ترجمه نکردیم. حالا …. خدا حلیم است بردبار است هیچى نمى‏گوید، هیچى نمى‏گوید، هى مجال مى‏دهد هر کارى مى‏خواهیم انجام بدهیم هم انجام مى‏دهیم. و جالب هم اینجاست یک وقتى مرد و مردانه مى‏گوییم: خدایا ما گناهکاریم و دلمان هم مى‏خواهد گناه کنیم. این مردانه است. حالا طرف گناه مى‏کند دیگر مى‏گوید حالا خدایا ما این- فرض کنید که- شراب را مى‏خوریم، مى‏گوییم خدایا مى‏دانیم حرام است، مى‏خوریم دیگر چه کار کنیم؟ از دستمان ….

آن زمان که مرحوم آقاى حداد تشریف آورده بودند یک شب ما منزل یکى از بستگان بودیم- رفقا هر شب یک جا دعوت مى‏کردند. معمولًا روزها در منزل بودند، در همان منزل احمدیه منزل مرحوم آقا. شب‏ها مى‏رفتیم منزل دوستان و رفقا. خب از همه جا آمده بودند: از شیراز آمده بودند، از اصفهان آمده بودند، از همدان، از قم. هر شب یک جا مى‏رفتیم. خلاصه سور و ساط ما برقرار بود- از بستگان مادرى، منزلشان هم خیابان نارمک و آن طرف‏ها بود. دیگر جلسه تا ساعت حدود ۱۲ بود طول‏

کشید. دوازده تابستان هم بود، روزها بلند بود، طولانى بود. وقتى که از منزل آمدیم بیرون همان شخص وسیله داشت، آمد وسیله‏اش را از داخل آن گاراژ بیرون بیاورد که آقاى حداد را سوار کند با آقا و ما و این‏ها را برساند به منزل. یک دفعه نگاه کردیم دیدیم یک مست دارد از آن طرف خیابان- آن‏جا هم آن موقع خاکى بود، نارمک آن موقع خاکى بود و هنوز آسفالت نکرده بودند- مى‏آید و معلوم است همین‏طورى لول، لول است مى‏آید و با خودش مى‏خواند نمى‏دانم چه مى‏خواند، از باباطاهر مى‏خواند. چه؟ مى‏گفت: میان دشت و صحرا آواره کردى. یک همچین چیزهایى مى‏خواند خلاصه، ما را، ویرانه کردى، آواره کردى؟ آمد و تا نگاه کرد به آقاى حداد گفت: آى! شروع کرد با این حال قربان شماها من بروم، فدایتان بشوم، چقدر من شما را دوست دارم، کسى مثل شماها نیست، به یاد ما هم باشید، یا على. گفت … همین‏طورى مى‏گفت، آمد و باز هم همین‏طورى که مى‏رفت دادش را هم مى‏زد. خب این‏جور آدم‏ها گناه مى‏کنند. مى‏گویند خدایا، با حالشان مى‏گن گناه هم ما داریم مى‏کنیم. خدایا ببین داریم گناه مى‏کنیم. خب این یک صورت قضیه است.

یک صورت قضیه است که مى‏آییم خدا را گول مى‏زنیم، مى‏آییم دور مى‏زنیم. خدا نیاورد آن روزى را که انسان به این مصیبت مبتلا بشود که گناه را مى‏کند شروع هم مى‏کند به توجیه کردن روى گناه. این خیلى …، این قضیه دیگر به غیرت خدا برمى‏خورد. صاف اگر گناه مى‏کنیم بگوییم آقا ما گناه مى‏کنیم، این هم همین است دیگر. خودمان هم داریم اعتراف مى‏کنیم. چه کار کنیم؟ بنده‏ایم، ضعیفیم.

یکى از رفقا حفظه‏الله نقل مى‏کرد مى‏گفت: مرحوم آقا مطالبى را به ما مى‏گفتند ما گوش نمى‏دادیم، حالا خطا مى‏کردیم، از دستمان در مى‏رفت، چه بودیم. یک روز مى‏گفت نشسته بودیم مرحوم آقا ما را صدا کردند و خیلى پرخاش کردند، شدید، آخر مگر من نمى‏گویم شما این کار را نکن؟! آخر چرا مى‏کنید؟ چرا نمى‏دانم چه مى‏کنید و فلان؟ گفت: شروع کردند مرحوم آقا با ما [دعوا کردن‏]. مى‏گفت: من رو کردم به آقا- با آن حالت عصبانیت که مى‏گفت نه- گفتم: آقا چه کار کنیم ضعیفیم گناه مى‏کنیم. مى‏گفت: آقا شروع کردند به خندیدن از آن حالت عصبانیت و دعوا و این‏ها یک دفعه شروع کردند به خندیدن و اوضاع هم برگشت؛ یعنى خلاصه قضیه رد شد.

خب اگر بیاییم اعتراف کنیم که ضعیف هستیم زود رد مى‏شوند خیلى نمى‏ایستند و حسابرسى کنند و بگویند: چنان ….. ما مى‏گوییم: نه خیر! خیلى هم کار خوب کردیم! کى گفته؟ اصلًا کار ما درست است. بهتر از این هم نمى‏شود کرد. هر کسى هم حرف مى‏زند بلند بشود بیاید تا حسابش را بدهیم کف دستش.

خدا مى‏گوید خیلى خب شما مى‏خواهى با من مکر کنى و ما را دور بزنى. تو نمى‏دانى هر چه که دارى دور مى‏زنى دارى خودت را دور مى‏زنى، هر قدمى که دارى برمى‏دارى دارى از خودت دور مى‏شوى، هر حرکتى که دارى مى‏کنى: آن فکرت، آن فکرت که از آن اول ثانیه و اول لحظه شروع کرده به بافتن و به توجیه [کردن‏] از آن اول لحظه دارى هى دور خودت تار عنکبوت، آن شباک عنکبوت را مى‏پیچى. خبر ندارى خیال کردى دارى دور خدا مى‏پیچى. خدا که عنکبوت نیست که دارى دورش تار مى‏پیچى بابا جان! خودت عنکبوتى. هى مى‏خواهى خدا را ببرى و توجیه کنى و شروع کنى و نه این‏جور نه آن‏جور، به آن کیفیت. چرا؟ چرا؟ به خاطر این‏که نمى‏خواهى به حق برسى، به خاطر این‏که نمى‏خواهى حق را قبول کنى، به خاطر این‏که قبول کردن حق برایت دشوار است. بابا جان من، به جاى این‏که این‏قدر زحمت بکشى یک کلام حق را قبول کن. این همه به خودت فشار مى‏آورى، چند اتمسفر به خودت فشار مى‏آورى، این‏ها را شما باید بگویید آقاى چیز، در آن حدى که دیگر براى آلیاژ قابل تحمل نیست.

وقتى که مى‏خواهند یک چیزى را امتحان کنند مى‏برند در تحت فشار قرار مى‏دهند: بعضى از دستگاه‏ها را، بعضى از موتورها را و ماشین‏ها را- درست است آقا یا نه؟ اگر هر وقت اشتباه کردیم بفرمایید درست است ها- تا ببینند روزنه‏اى دارد؟ شکافى دارد؟ محل اتصال و جوش این‏ها اشکال دارد یا ندارد؟ فشار را هى زیاد مى‏کنند، زیاد مى‏کنند، زیاد مى‏کنند نه در آن حدّى که دیگر بترکد نه تا حدى که خلاصه بتواند با موقعیت خارجى خود را وقف بدهد. خُب حالا ما این مقدار هى داریم به خودمان فشار وارد مى‏کنیم. هى مى‏رویم توجیه مى‏کنیم. شب تا صبح مى‏نشینیم فکر مى‏کنیم راه پیدا کنیم خب آقا جان چرا این‏طور؟ چرا خودت را اذیت مى‏کنى؟ چرا خودت را این قدر مى‏پیچانى؟ چرا آخر؟ یک کلام بیا بگو آقا این است قضیه. درست است حق این است. راحت شو.

در بعضى از موارد بزرگان پیشنهاد مى‏کردند اگر انسان در یک قضیه‏اى گیر کرده و گیر مى‏کند. یک مسأله‏اى او را در مشقت قرار مى‏دهد، مى‏داند که این اصلح است، مى‏داند که این راجح است، مى‏داند که این به صلاح است اما نفس نمى‏تواند قبول کند، علم به صلاح و علم به رجحان دارد اما نفس نمى‏تواند بپذیرد. این‏ها پیشنهاد مى‏کنند که یک دفعه انسان خودش را بیندازد در آن قضیه، بیندازد دفعهً ما واقع بشود در آن قضیه. در آن مسأله.

فرض کنید من باب مثال: خب افراد در انفاق و در ایثار مراتب مختلفى دارند. بعضى‏ها خب نفسشان راحت از یک قضیه مى‏گذرد بعضى‏ها نه نمى‏گذرد. مى‏خواهد انفاق کند، به یک فقیر مى‏خواهد پول بدهد. مى‏داند که فقیر است‏ها و در فقر حرفى ندارد. مى‏گوید ۵۰ تومان بدهم؟ ۲۰ تومان بدهم؟ حالا واقعاً لازم دارد یا لازم ندارد؟ بالأخره من هم لازم دارم، ما هم احتیاج داریم. از آن طرف نفسش، نفس لوامه، مى‏گوید این فقیر، الآن باید به این کمک کنى. این الآن نیاز دارد. بعد مى‏گوید: خب اگر من الآن کمک بکنم از کجا معلوم است که بعد جایش بیاید؟ بعد بتوانم فرض کنید که فلان چیزى را که مى‏خواهم براى منزل بخرم: فلان کاسه. فلان بشقاب فلان چیز بعد بتوانم بگیرم؟ هى همین‏طورى در حال تردید و در حال رفتن است. مى‏گویند یک دفعه دست کند یک پانصد تومانى بدهد. حالا صد تومان بود مثلًا بین صد تومان و دویست تومان [تردید داشت‏] یک دفعه یک پا جهش [کن‏] بگذار آن بالا.

این تمام این ابوات را همه را مى‏شوید مى‏گذارد کنار. یک دفعه انسان خودش را در یک قضیه قرار مى‏دهد که اصلًا دیگر نفس نتواند نتق بکشد، اصلًا نتواند حرف بزند. مى‏گوید: آهان تو سر صد تومان و پنجاه تومان دعوا مى‏کردى همچین آدمت کردم چهارصد تومان هم اضافه برداشتم دادم به فقیر، نوش جانت. دیگر این دفعه نیایى بگویى آى کاسه بشقاب نداریم، آى پرده‏مان آن‏جا چه شده مى‏خواهیم برویم پرده کذا بخریم، فلان و نمى‏دانم …

این راه را مى‏گویند میانبر؛ میانبر یعنى به جاى این‏که انسان بیاید کم کم کم کم نفس را عادت بدهد، عادت بدهد عادت بدهد از کم شروع کند به زیاد شدن و مراتب سخت بر او کم کم سهل بشود، صعب بر او آسان بشود. این مى‏آید یک مرتبه یک قدمى برمى‏دارد که اصلًا دیگر راه را یک دفعه طى مى‏کند مى‏رود آن بالا. یک دفعه آن مسیر … مى‏آید آن بالا. این درست شد؟

چرا باید این‏طور باشد؟ چرا انسان هى بیاید هى توجیه کند، هى این طرف کند، هى بالا کند، هى پایین کند؟ چرا؟ حق حق است دیگر. توجیه ندارد.

در این سفرى که ما مشرف شدیم پریروز خدمت على‏ابن موسى‏الرضا، عتبه بوسى على‏ابن موسى‏الرضا علیه‏السلام خدا توفیق داد مسأله با بعضى‏ها ملاقات کردیم از بستگان و این‏ها و صحبت اجراى حق پیش آمد که انسان باید حق را عمل کند. مسأله مسأله حق است. و با وجود اینکه مثلًا افرادى که مخاطبین من بودند نزدیک‏ترین افراد به من بودند از نظر نسب ولى من صریحاً گفتم شما نسبت به آن‏چه که انجام شده است مسئول هستید. خیلى صریح [گفتم‏] و به این دلیل و به این دلیل بعد سؤال کردم- این را که خدمتتان مى‏گویم به خاطر این‏که انجام شده دارم مى‏گویم- آیا شما این مطلب را قبول دارید؟ فلان قضیه را؟ گفتند: نه! گفتم پس اعتراف کردید. گفتم فلان قضیه را هم قبول دارید؟

گفتند: نه! قبول نداریم. گفتم پس چطور وقتى شما این را قبول ندارید و این را هم قبول ندارید دارید تأیید مى‏کنید؟ چرا؟ جواب بدهید. نه ما نمى‏خواهیم اختلاف بیفتد چى نمى‏خواهید اختلاف بیفتد. خواجه حافظ هم در شیراز فهمید. خواجه حافظ که در ایران است. آن طرف دنیا فهمیدند. این را جداً عرض مى‏کنم. آن طرف دنیا فهمیدند نه این‏که … در ممالک اروپایى و امریکایى و این‏ها فهمیدند قضایا را، خواجه حافظ که بابا پیش خودمان است چند فرسخ بیشتر با ما فاصله ندارد.

بعد یکى گفت که ما لحاظ مراتب رحمیت و فلان و از این حرف‏ها [را مى‏کنیم‏] گفتم: آقا جان! امیرالمؤمنین علیه‏السلام همین برادر خودش را آهن داغ بر دستش گذاشت، عقیل. در روز قیامت در موقف میزان از حق و تقوى از شما مى‏پرسند نه از این‏که بر برادرت و خواهرت و پدرت و دایى‏ات و عمه‏ات و عمویت و این‏ها چه گذشته و چه کردى. به آن‏ها کارى ندارند. نسبت به حق باید تو در روز قیامت جواب بدهى. که آیا حق را دیدى و ساکت شدى و تأیید کردى یا این‏که نه در مقابل حق موضع مناسب گرفتى و خیلى صریح مسأله را بیان کردى؟ به بقیه ما چه کار داریم. اگر ما حق را به خاطر خویشاوندى کنار بگذاریم روزى خواهد رسید همین خویشاوند ما را کنار خواهد گذاشت، همین خویشاوند ما را کنار خواهد گذاشت. آن وقت دو خسران داریم: خسران اول این‏که خویشاوند را از دست دادیم. خسران دوم این‏که تا به حال زیر حق گذاشتیم. این را چه کار کنیم؟ دومى را چه کار کنیم؟ این مسأله است.

ما نمى‏توانیم خودمان را گول بزنیم آقا جان! خدا را هم نمى‏توانیم گول بزنیم! خدا را هم نمى‏توانیم گول بزنیم! خدا را بخواهیم گول بزنیم خدا بلد است خدا هیچى نمى‏گوید. این فقره شریفه دعاى حضرت سجاد علیه‏السلام که در امشب قرار داشتیم و قرار داریم …. حالا ما استارت را زدیم. ولى سرم هم درد مى‏کند. دعاى حضرت سجاد مى‏فرماید: والحمدالله الذى یحلم عنّى. «حمد خدایى را که بردبار است. نسبت به کارى که انجام مى‏دهم صبور است بردبار است» فرق بین غفران و بین حلم را، فرق بین غافر و بین حلیم را ان‏شاءالله فردا شب عرض مى‏کنیم. که بین غافر و با حلیم چه فرقى است و در کجا خدا غافر است و در چه مواردى حلیم است. خدا هیچى نمى‏گوید. مى‏گوید خیلى خب بیا دور بزن ما را. بیا توجیه کن. بیا تأویل کن. بیا این کارها را بکن. اما الا اىّ حال یک روزى مى‏آید به سرت.

یک قضیه را شنیدم جالب حالا خصوصیاتش را نمى‏گویم. در مشهد بود یک قضیه‏اى شنیدم خیلى خنده‏ام گرفت، خیلى خیلى. از همان قضایایى که بعضى روى آن خیلى حساسیت دارند- خلاصه حالا دیگر لابد فهمیدید- اتفاق افتاد و خیلى سر و صدا شد خیلى فلان. من گفتم چیزى نشده آقا تأسى‏

به مولا شده. مسأله‏اى اتفاق نیفتاده. چه شد؟ شش سال؟ اشکال ندارد. خیلى عجیب است‏ها. شش سال عیب ندارد. شش سال مگر خلاف شرع است؟ شش سال؟ اصلًا این حرف‏ها نیست، بى‏خود است درمى‏آورند. هان چه شد؟ مسأله‏اى اتفاق نیفتاد. خب از حالا به بعد این جور دیگرش هم ببینید؛ چه اشکال دارد؟! آن کسى که مى‏بینید و مى‏رود و تأیید مى‏کند حالا که بر سرش مى‏آید حالا هم بایستد چرا جزع و فزع مى‏کنى؟ چرا داد و بى‏داد مى‏کنى؟ چرا دست به دامن ما مى‏شوید؟ چرا؟ بندگان خدا من مى‏خواستم شما به این روز نیفتید. آن وقتى که من مى‏گفتم بیایید نگذارید کار چیز بشود فکر شماها را مى‏کردم. هیمن شماهایى که به ما ابراز محبت دارید. فکر خود شما را مى‏کردم. والا به ما چه مى‏رسد؟! خُب بیا حالا بنشین پاى آن. درست است؟ این مى‏شود گول زدن. خدا صبر مى‏کند. صبر مى‏کند صبر مى‏کند، صبر مى‏کند، صبر مى‏کند خب بالأخره … تا به حال توجیه مى‏کردى؟ هان؟ تا به حال مى‏گفتى که اشکال ندارد؟ بسیار خب ما که نمى‏گوییم اشکال دارد. اگر اشکال ندارد. براى هیچ کسى اشکال ندارد. نه این‏که براى یک طایفه خاصى اشکال نداشته باشد اما براى ما حرام باشد. نه آقا! براى ما هم حلال است. کسى حرام نکرده است حالا … براى هیچ کس اشکال ندارد. این مى‏شود و مکروا. آقا مسأله این‏طور است. نه خیر آقا! دروغ مى‏گویند، کذب مى‏گویند.

چقدر خوب است انسان هر روز خودش را محک بزند. ببیند صادق است یا نه، صادق. چقدر خوب است انسان نگذارد یک سال بگذرد، دو سال بگذرد بعد محک بزند شاید یک خورده دیر شده باشد؛ نفس یک خورده بسته بشود آن موقع در محک زدن هم براى انسان همان موقع مشکل پیدا مى‏شود. چون نفس در خود محک زدن هم مى‏آید سر انسان کلاه مى‏گذارد. همین نفس‏ها حالا که آدم مى‏خواهد او را به حساب بیاورد و در میزان اعمال و محاسبه او را مدّ نظر قرار بدهد آن‏جا هم مى‏آید دخالت مى‏کند. در آن‏جا هم نمى‏گذارد که درست بیاید. قرائن مى‏آورد، شواهد مى‏آورد نه! حق با تو است بیخود مى‏گویند، آن‏ها بى‏خود مى‏گویند.

ولى اگر انسان هر روز آمد این محک را مى‏زد، هى هر روز هى هر روز. هر روز، هر روز، هر روز این نفس بر یک وزان صحیح همین‏طور حرکت مى‏کند، بر حسب طاعت، بر حسب قدرت، بر حسب استطاعت دیگر هر کس بر اندازه وسع خودش، هر کس به اندازه چیز خودش. اما نه! هى مى‏آییم مى‏نشینیم گول مى‏زنیم. آقا مسأله این است نه خیر آقا! درمى‏آورند این حرف‏ها چیست؟ کجا؟ وقتى که ثابت بشود آقا چه اشکالى دارد؟! مگر خلاف شرع کردند؟! مگر مثلًا فرض کنید که فلان کس که فلان چیز شده مگر حالا خلاف است؟ نه!. حتى شنیده شده خیلى‏ها مى‏گویند: بله! هر کسى هرچه انجام‏

بدهد نوش جانش حتى بسیار خب نوش جان. ما حرفى نداریم. چه عیب دارد نوش جان باشد. مگر اشکال دارد؟ مسأله‏اى نیست، ولى صحبت در این است که آقا جان تو که خودت این کار را دارى مى‏کنى براى خودت هم حساب باز کن که اگر یک روز خودت مبتلا به این مسأله شدى دیگر چه کار کنى؟ دیگر دست به دامن این و آن نشوى‏ها. دست به دامن این مطالب نشوى.

این چیست؟ این خدا را گول زدن است. هى گول مى‏زنید. هى گول مى‏زنید مى‏شود سفت، قضیه مى‏شود محکم. آهان! یک دفعه مى‏بینى یک خلاصه إبره- به قول شماها- به این آقا وارد شد، یک سیخى به او فرو شد. عیب ندارد. عجب! نه نمى‏شود، این جور نمى‏شود، این خلاف است چه شد؟ تا به حال که مسأله‏اى نبود، تا به حال که مطلبى نبود. این‏ وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ‏ است.

خدا مى‏آید نگه مى‏دارد، نگه مى‏دارد نگه مى‏دارد. ولى این نگه داشتن خدا تو را سر کار گذاشته است بیچاره. اگر دردت مى‏آمد که اول فلاح و رستگارى تو بود. اگر دردت مى‏آمد که اول نجاتت بود. چون آدم که با درد زندگى نمى‏کند. بله؟ این دندان …. مى‏گویند یکى از مسائل دندان ….- آقا ببخشیدها ما دیگر در کار شما دخالت مى‏کنیم اگر اشتباه کردیم بفرمایید آقا، بفرمایید درست است.- مى‏گویند هر عضوى از اعضاى بدن که یک ألمى برایش بیاید، یک مرضى برایش بیاید فوراً نشان مى‏دهد خودش را. دست اگر درد بگیرد، رماتیس بشود فوراً نشان مى‏دهد انسان سراغ طبیب مى‏رود، سراغ علاج مى‏رود، مداوا. سر درد بگیرد فوراً مى‏رود سراغ … علت سر درد را پیدا بکند: از سرماخوردگى است؟ از سایر موارد است؟ دیگران است؟ امتلاء معده است؟ چون مى‏دانید که یکى از سردردها از امتلاء معده است. وقتى که معده پر باشد سر درد مى‏آید. که معده فشار مى‏آورد به دیافراگم و دیافراگم موجب مى‏شود سر درد بیاورد براى انسان. سر دردهایى که ناشى از ناراحتى‏هاى روده است، سردردهاى که ناشى از فشار خون است، درست است آقاى دکتر یا نه دیگر؟. که بله بسیار خب، تأیید مى‏کنند. این سر دردها دیگر. درست شد، درد مى‏گیرد. اما دندان این‏جور نیست. دندان تا یک مرضى در آن بیاید به جاى این‏که درد بگیرد مثل یک آدمى مى‏ماند که هى عقب نشینى مى‏کند. به یک آدمى که حمله مى‏کنند هى بیاید عقب نشیینى کند، هى بیشتر پوسیدگى پیدا مى‏کند هى عقب نشینى مى‏کند. وقتى درد مى‏گیرد که به این عصب بیچاره رسیده. درست است؟ درست گفتم دیگر تا این‏جا را؟ خب، خیلى خب. درست شد. خب الان دیگر به عصب رسیده، الآن دیگر معالجه عصب مى‏خواهد. اما این مسأله هم همین است. هى سر خدا را مى‏آییم کلاه مى‏گذاریم هى خدا مى‏گوید: خیلى خب باشد یک قدم مى‏رویم جلوتر آن خدا یک قدمى مى‏رود عقب. البته ما مى‏گوییم مى‏رود عقب‏ها. سر جایش‏

ایستاده. چون وقتى ما مى‏رویم به او حمله مى‏کنیم با توجیه و با تأویل این مسأله را گذراندیم، این مسأله به خیر شد.

چقدر آقا ما در این مدت چیزها دیدیم. چقدر کلک‏ها دیدیم. چقدر … واقعاً وقتى که من احساس مى‏کردم اصلًا ناخدآگاه خنده‏ام مى‏گرفت. گفتم بندگان خدا کجا هستند؟ چقدر غفلت! این کار را بکنیم برنده بشویم. این کار را بکنیم رو دست بیاییم. این کار را بکنیم بالا قرار بگیریم. همچنین. آخر راه خدا که بالا و رو دست ندارد. راه خدا همین است آقا بگیر و برو جلو. رو دست بایستیم، بالا قرار بگیریم. با فلان مقام مملکتى برویم ملاقات کنیم، بدگویى کنیم که نزدیک بشویم.؟؟؟ با فلان کس برویم این کار را بکنیم. با فلان کس این کار را بکنیم. پیش این آقا برویم شروع کنیم بدگویى کردن. چه شد؟ چه شد؟ بابا به جاى این کارها بیا به حق اعتراف کن، خودت را راحت کن. چرا اینقدر این طرف آن طرف مى‏روى؟ چرا اینقدر خودت را اذیت مى‏کنى؟ چرا نمى‏خواهى به حق اعتراف کنى؟ بیا به حق اعتراف کن. راحت شو، از خستگى دربیا. از تعب بیرون بیا. آخر یک بله گفتن که اینقدر زحمت ندارد. خیلى عجیب است‏ها. این انسان چه مى‏شود که این زحمات را به خود مى‏خرد. زحمات را به خود … اما نمى‏آید فرض بکنید که یک کار راحت انجام دهد، خودش را راحت کند، خودش را …

در این مسائل خیلى موارد هست که هر شخصى مطابق با خودش، هر شخصى مطابق با وضعیت خودش مى‏تواند خودش را محک بزند، مى‏تواند خودش را راحت کند.

آقاى حداد نشسته بود سر جایش و به هیچ کس هم کارى نداشت به هیچ کس کارى نداشت. آن‏هایى که مخالف آقاى حداد بودند چه کار مى‏کردند؟ حق را مى‏دیدند ولى مى‏گفتند که نباید بگذاریم افراد جذب بشوند. من آن زمان یادم است. آقا! جلسه تشکیل مى‏دادند، جمع مى‏کردند، شروع مى‏کردند تهمت زدن، شروع مى‏کردند …. البته نه تهمت‏هاى مثل الان نه! خدا خیرشان بدهد. الآن که واقعاً روى همه قبلى‏ها سفید شد. شروع مى‏کردند پشت سر آقاى حداد بدگویى کردند: آقاى حداد رفته در قبر شیخ عبد القادر فرض کنید که در بغداد. آقاى حداد مجالس ولایت ندارد، اهل ولا نیست. در مجالس آقاى حداد دعاهاى چیز خوانده نمى‏شود، دعاهاى زیارت عاشورا و این‏ها …

خودم در منزل آقاى حداد روز تاسوعا و روز عاشورا بودم، خودم بودم در منزل ایشان که زیارت عاشورا را مى‏خواندند بنده خودم به شخصه حضور داشتم. مرحوم آقا مى‏فرمودند: مى‏گویند آقاى حداد اهل ولا نیست، ایشان مى‏فرمودند و ما هم مى‏شنیدیم. اصلًا ذکر آقاى حداد موقعى که بلند مى‏شوند. نیست بعضى‏ها که مى‏خواهند بلند شوند مى‏گویند یا على نمى‏گویند؟ یا فرض کنید که مى‏گویند یا الله،

یا بحول الله و قوته، یا لاحول و لا قوّه، ذکر آقاى حداد در هنگام بلند شدن یا صاحب الزمان بود. آن وقت مى‏گفتند این اهل ولاء نیست یعنى اصلًا هر وقت ایشان مى‏خواست بلند شود مى‏گفت: یا صاحب الزمان، این آدم …

خب که چى؟ مجلس تشکیل مى‏دادند، در همدان، در اصفهان، در تهران، در قم، بیایید فلانى رفته با آقاى آقا سید محمد حسین در مسجد قائم، مسجد قائم، دارد مى‏رود پشت سر آقاى آقا سید محمد حسین نماز مى‏خواند، آقا پشت سر ایشان مى‏روید این به آقاى حداد وصل است‏ها، این‏ها اهل ولاء نیستندها، اهل مصیبت نیستندها. این‏ها خطر … آن طرف هم بیچاره کم‏کم کم‏کم شکّ و شبهه آقا دیگر مسجد نمى‏آمدند. ما مى‏دیدیم بعضى‏ها مى‏آیند مسجد، بعد یکدفعه مى‏دیدیم دیگر نیامدند.

دو نفر بودند یکى از آن‏ها فوت کرد و یکى هم هنوز هست و در تهران است، این دوتا در سدّ مسیر الهى واقعا قدم‏هاى جدّى برداشتند، خدا ان‏شاءالله عوضشان بدهد. خیلى … که مرحوم آقا فرمودند- خودم شنیدم:- من در روز قیامت با دست خودم این مرد را در آتش پرتاب خواهم کرد، خودم شنیدم از آقا. یک سیدى بود، گفتند خودم، با دست خودم- عوض و بدل نمى‏کنم. عین عبارت است امانت را رعایت مى‏کنم- این مرد را در آتش جهنم پرتاب مى‏کنم. خُب لابد الآن خیلى دیگر مثل این‏که اوضاع گرم است و بسیار … مثل این‏که دور و ورش گرم و فعلًا بخارى‏ها خیلى از هر طرف، سرخ آبى، نمى‏دانم گازى، هیزمى عرض مى‏شود که بله‏ فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَهُ أُعِدَّتْ لِلْکافِرِینَ‏

این آقا کافر است. مردک تو حق را مى‏بینى و کفر مى‏ورزى؟ جلسه تشکیل مى‏دهى؟ چرا؟ و براى چه؟ ریشت که سفید شده بنده خدا. ریشت سفید شده چند روز دیگر زنده‏اى؟ هان؟ چه گیرت مى‏آید از این‏که این افراد …؟ بیا من هرچه گیرت مى‏آید به تو مى‏دهم چه گیرت میاد؟ این‏که یک نفر از پیش آقاى حداد بیاید. آیا آقاى حداد شرب خمر ترویج مى‏کرد، العیاذ بالله، آقاى حداد العیاذ بالله ترویج قمار و معاصى مى‏کرد؟ چه مى‏کرد؟ مى‏گفت بیایید به طرف خدا. بیایید آثارش را هم ببینید. نمى‏گفت بیایید بعد مى‏بینید، آن طرف ببینید همین الآن ببینید حىّ و حاضر. بیایید آثارش را هم ببینید.

آن وقت هى بنشین روضه بخوان: یزید امام حسن را کشت. خب تو یک یزید هستى، روضه براى که مى‏خواهى بخوانى؟ هى بنشین در سرت بزن: شمر آمد سر امام حسین را برید. تو الآن دارى هر روز سر امام حسین را مى‏برى. امام حسین یعنى ولایت، امام حسین یعنى هدایت. تو جلوى هدایت هر یک را بگیرى یک سیدالشهداء را به قتل رساندى، تو جلوى راهنمایى و هدایت و راه …

دلیل هست دیگر آقا دلیل است. خُب کسى که فرار نکرده دلیل روشن است. مطلب روشن است. بیایید صحبت کنید، کسى فرار نکرده. چطور وقتى آقاى آقا سید محمّد حسین وارد مجلس مى‏شود همه شما ساکت مى‏شوید. خب حرف بزنید دیگر. وقتى آقا سید محمد حسین مى‏رود بیرون این درویش است، این دنبال آقاى حداد رفته، این دینش را از دست داده. آقا سید محمد حسین بیچاره هم دیگر گرفتار شده. مى‏گفتند. ها آقا سید محمد حسین بیچاره هم دیگر گرفتار شده، آقا سید محمد حسین بیچاره. خیال کردند، این بچه ۵ ساله است واقعاً!

امروز یکى با من صحبت مى‏کرد گفتم که: اى شخص فلانى شما خیال کردید با یک بچه پنج ساله دارید حرف مى‏زنید. این چه طرز حرف زدن است؟! گفتم سن شما چقدر است؟ این حرف‏هایى که شما مى‏زنید مال بچه‏هاى شش، هفت ساله است. گفتم چند سال دارید. هان خیال کردند آقا سید محمد حسین یک بچه است.

یک روز من … این‏ها را که من خدمتتان عرض مى‏کنم به خاطر این است که همان چیزهایى را که ما یاد گرفتیم دارم به شما مى‏گویم. همان چیزهایى که از مرحوم آقا یاد گرفتیم. همین‏ها … و خیال نکنید که این‏ها چیز است. این‏ها بعضى اوقات کارهایى هم مى‏کردندها. گاهى اوقات شاید مثلًا پا دردى بود. نمى‏دانم خوب مى‏شد و فلان. از این کارها هم مى‏کردند. تصور نشود که نه … یعنى همه جور افراد بودند در این چیز. چند سال پیش بود در یک مجلسى بودیم یک شخصى در آن مجلس آمد ما را نصیحت کند. جلوى اقربا و خویشاوندان‏مان بود. مجلس، مجلس خویشاوندى بود. هى چیز کرد ما هیچى نگفتیم. هى گفت ما هیچى نگفتیم. گفتیم. بگذار بگویند بسیار خب ما نصیحت را گوش مى‏دهیم. تا رسید به یک جایى که دیدم نه دیگر این‏جا نمى‏شود چیزى نگفت. آخر هر چیزى یک حدّى دارد دیگر، آن بنده خدا گفت: فلان کس یک مخدّره‏اى خواب دیده و بواسطه آن خوابش آمده بهشت را انتخاب کرده، شما هم بیا بهشت را انتخاب کن. بعد ما هم هیچى نگفتیم باز یک خنده‏اى، لبخندى زدیم و بعد یک حرفى به ما زده شد در آن‏جا و این‏ها دیگر گفتم خب حالا که این‏طور است پس بگذارید بگویم. گفتم اگر قرار باشد من چهل و دو ساله بخواهم بیست و پنج سال درس و بحث فلسفه و عرفان و فقه و حدیث و تجربه چهل ساله پیش پدرم را در ازاى خواب یک ننه قمر بردارم بخواهم بفروشم بهتر است این ریش‏ها را بتراشم سرخاب بمالم به جایش.

هیچى مسأله تمام شد مسأله دیگر. با خواب بنده بیایم بعد از چهل و دو سال- خواب دیده فلان کس- مسیر زندگى‏ام را عوض کنم، با یک خواب یک نفر، فلانى خواب دیده بهشتى شده، شما هم بیا

بهشتى بشو. اگر خواب است بیا منم خواب تعریف مى‏کنم، منم خواب دیدم بهشتى شدم. تو بیا، ما بهشتى شدیم تو بیا این‏ها چیست؟

(وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ) خانه‏اى که دیواره آن خانه از شباک عنکبوت است این خانه سست است با یک باد، با یک فوت این خانه از بین مى‏رود. این خانه متلاشى مى‏شود. خب شما چه گیرت مى‏آید؟ شما که مى‏آیید این مجالس را تشکیل مى‏دهید، این زحمات، بعد هم سفره مى‏اندازید نمى‏دانم پلو و خورشت و کذا و الحمدالله- این‏ها را من مى‏شنیدم‏ها یعنى من در جریان بودم- امشب الحمدالله خیلى خوب بود، مطالب خوبى زده شد بله مطالب روشنگر و منوِّرى زده شده الحمدلله خیلى خوب بود و توانستیم یکى دو نفر را انقاذ کنیم. انقاذ، انقاذ من الضلاله، نجات بدهیم، از دام آقاى حداد و آقاى آقا سید محمد حسین نجات بدهیم. این دو نفر را نجات بدهیم.

آن پلو نفرینتان مى‏کند. لعنتتان، هم مى‏کند که خب این‏جا، خب دو شب دیگر کجا؟ دو شب دیگر منزل حاجى فلان بریم پلو، خورشت دوغ، ماست، حلوا بیندازیم، سه شب بعدش کجا؟ شب چهارشنبه منزل آقاى فلان، شب جمعه فلان، شب شنبه … همه این‏ها بودها این‏ها را از خودم نمى‏گویم. چهارشنبه جلسه داشتند، جمعه داشتند، شب شنبه داشتند. این سه شب را که مى‏دانم هر شب یک جا. بنشینیم بر علیه آقاى حدّاد صحبت کنیم. دور و بر آقاى حدّاد را خلوت کنیم. بدبخت! او از خدایش است دور و برش خلوت شود. بیچاره او رفته … گفت، مگر نگفت خودش؟!:

«آنکه در خانه‏اش صنم دارد گر نیاید برون چه غم دارد»

من آقاى حداد را دیدم، من به احوال و اوضاع ایشان اطلاع دارم، او اصلًا نمى‏خواست با کسى حرف بزند. از نجف، علماء مى‏آمدند پیش ایشان تا آخر همین‏طور سرش پایین بود که اصلًا حرف نزند. دیگر او هم مى‏دید که آمده این‏جا البته او هم نمى‏فهمید خیال مى‏کرد که باید حتماً حرف بزند تا استفاده کند. نمى‏دانست بنده خدا اگر همین‏طور تو ساکت باشى یک ساعت و بروى بیشتر استفاده کنى. مى‏گفت یک چیزى بگویم استفاده کنیم. یک چیزى مطرح مى‏کرد و آقاى حداد سرش را بلند مى‏کرد. یک جوابى مى‏دادند و فلان. بنده خدا مگر او تشنه این است که بلند شود بیاید …. آقاى حداد به آقا سید عبد الکریم کشمیرى گفتند: آقا منزل من نیا. آقا سید عبد الکریم از بزرگان و بسیار مرد عابد، مرد زاهد، مرد سالک، مرد بزرگوارى بود. همین پارسال بود کى بود ایشان در همین قم از دنیا رفت؟ شاگرد مرحوم قاضى هم بود ایشان و بسیار مرد نازنینى بود. ولى اصلًا ایشان این‏قدر در یک افقى بودند که به ایشان مى‏گوید آقا کمتر به منزل ما بیا.

آن وقت این شما مى‏آیید از دور این مرد مى‏خواهید افراد را ببرید کنار. خب ببرید. بردارید ببرید. بیایید اصلًا خودمان مى‏فرستیم برایتان. منتها او دیگر این کار را انجام نمى‏دهد خودش بردارد. یکى دیگر مى‏گوید بابا! … بردارد برید بابا.

ببیند مقام عزت و مناعت و رفعت چقدر در این‏جا قوى و شدید است که وقتى آن شخص به آقاى حداد مى‏گوید آقا این آقا سید محمد حسین با حاج هادى ابهرى خیلى ارتباط دارد …. خدا بیامرزدش مرحوم حاج هادى ابهرى را خدا رحمتش کند دیده بودید آقاى …؟ ندیده بودید؟ خیلى مرد بزرگى بود. و خیلى آقا … همین صراحت و صداقتش نجاتش داد. حاج هادى ابهرى اهل بکاء بود. و خیلى با توحید و این‏ها خلاصه میانه خوبى نداشت. خدا بیامرزدش. یک روز نیمه شعبان بود، روز نیمه شعبان، من یک عمامه سبزى به سرم بسته بودم. شانزده سال و نیمم بود، تقریبا شانزده سال و نیم دقیقا نمى‏دانم حدودش. همان سالى که به اتفاق مرحوم آقا و اخوى بزرگ رفتیم براى مکه مشرف شدیم. نشسته بودیم پیش ایشان روز نیمه شعبان بود. یک دفعه یک صداى هووو، یک چیزى کرد، یک صدایى همچین … خندید و چپق مى‏کشید چپق، دیدیم دارد مى‏خندد. گفتیم حاجى چیه؟ چرا مى‏خندى؟ گفت ایلدى، الآن دیدم که شما امسال با این برادرت با حاج آقا دارید دور کعبه مى‏گردید، دارید دور کعبه مى‏گردید. حالا ما شانزده سال اصلًا آن زمان، اصلًا مسائلى نبود، این حرف‏ها نبود. از آن طرف هم مى‏دیدیم بیخود نمى‏گوید حالا خلاصه همچین بى‏حساب هم نیست.

على اى حال دیگر همان شد، همان سال دیگر ما رفتیم و خدا بیامرز بعد از این‏که از حج ما برگشتیم یکى دو ماه بعدش هم به رحمت خدا رفت. خیلى مریض بود دیگر، سرطان داشت. سرطان ریه داشت. با مرحوم آقا صیغه برادرى خوانده بود. صیغه اخوت خوانده بود. و همان … خیلى آقا خیلى آقا لوطى منش بود. خیلى! عجیب بود! بله! واقعاً. من یک مغربى دستم بود. همان قبل از ظهر بود. روز چیز گفتم حاجى بخوانم برایت، یک خورده از این مغربى شعر بخوانم. گفت بخوان. یک شعر دارد. مغربى مى‏گوید:

ما جام جهان‏نماى ذاتیم‏ ما مظهر جمله صفاتیم‏[۱]
در ما منگر که ما چه هستیم‏ در ما بنگر که ما، …[۲]

شعرش را فراموش کردم حفظ بودم، شعرهاى مغربى را من خیلى حفظ داشتم. این شعراش از آن اشعارى است که خب این مقام تجلى توحید ذاتى را نشان مى‏دهد. فناء ذاتى بود دیگر، بعد یک خورده خواندیم یک دفعه گفت: بس کن. بس کن. گفتم چیه حاجى؟ گفت پیگمبر هم این حرف‏ها را نمى‏زد. آهان گفت: په پیگمبر هم این حرف‏ها را نمى‏زد. پیگمبر ما مى‏خندیدیم با این‏که خب شانزده سالمان بود دیگر، ولى همین چیزهاى که از آقا شنیده بودیم و این‏ها خودمان را نخود وسط آش مى‏کردیم آن موقع. خب کارى به این کارش نداشتیم و مى‏خندیدیم با او، خلاصه با او خوش بودیم. خب این (مخالفت) … ولى در اواخر چون صادق بود، آدم صادقى بود خدا دستش را گرفت و در آخر عمر مسأله برایش منکشف شد که آن‏چه که حق است و حقیقت است، توحید است و همه آن‏ها اشتباه مى‏کردند.

البته این هم خدمتتان بگویم همان وقتى هم که مرحوم حاج هادى با آن‏ها بود به آن‏ها اعتراض داشت‏ها. مى‏گفت: اگر یک رفیق … به همان‏ها مى‏گفت یعنى در همان مجالسشان مى‏رفت به همان‏ها هم اعتراض مى‏کرد. مى‏گفت اگر یک رفیق من تا به حال دیدم آقا سید محمّد حسین است. اگر یک رفیق دیدم آقا سید محمّد حسین است. شماها به درد رفاقت نمى‏خورید. یعنى به همان حالا اسم نمى‏برم. همان افرادى که الآن هم هستند. مى‏گفت شما به درد رفاقت نمى‏خورید. آقا محمد حسین رفیق است. صادق بود. در باطنش صادق بود.

خوب است انسان صادق باشد آقا! ولىّ خدا مثل خدا عزیز است. آن کسى که به توحید ذاتى رسیده آن عزّت در او جلوه‏گر شده، مظهر عزت پروردگار شده. وَ لِلَّهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لا یَعْلَمُونَ‏ «عزت و مناعت اختصاص به پروردگار دارد و به رسولش و به مؤمنین.» همه بقیه ذلیل هستند، همه بقیه پوشاکند، همه بقیه سراب هستند. و همه‏ کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً[۳] هستند

سراب هستند، بقیه مردم خیال مى‏کنند که این‏جا آب است.» سرابند خیال مى‏کنند مردم این‏جا چشمه است. چشمه و عین جاى دیگر است… وَ لِلَّهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لا یَعْلَمُونَ‏

بخواهى از دور ولىّ خدا افراد را جمع کنى انگار از دور خدا جمع کردى. مى‏گوید پاش و بفرما برو، بهتر دورمان خلوت‏تر. مى‏گیرد مى‏خندد.

او به آقاى حداد مى‏گوید که آقا آقا سید محمّد حسین رفیق حاج هادى است. مى‏ترسیم- در روح مجرد خواندید دیگر- حاج هادى به واسطه رفاقت ….- این‏جاست‏ها، وقتى من عرض کردم، گفتم، خویشاوندى به جاى خود، حق به جاى خود، خویشاوندى سر جاى خود، ولى مسأله خویشاوندى در راستاى حق بایَست ظهور پیدا کند و ارزش پیدا کند و بهاء پیدا کند- آقاى حداد فرمودند: آقا آقا سید محمّد حسین کوه است. آقا سید محمّد حسین کوه است. مثل کوه مى‏ماند. مگر مى‏تواند بادى [او را تکان دهد]، تازه بر فرض اگر هم رفت که رفت. اگر آقا محمد حسین هم رفت، رفت. ما خدا را داریم.

واقعاً اگر ما به این قضیه فکر کنیم که آقا سید محمد حسین هم رفت، رفت ما خدا را داریم. بیاییم این مسأله را هر کدام در خودمان، تا آن حدودى که از ما برمى‏آید، تا آن حدودى که قدرتش را داریم نسبت به خودمان پیاده کنیم، چیز خوبى از آب درمى‏آید، بدک نمى‏شود. فقط خدا را در خودمان بیاییم جا بدهیم. خدایى که در ما هست ولى ما پرتش کردیم بیرون. گفتیم برو نمى‏خواهیم بیایى در این حریم نمى‏خواهیم بیایى. بیاییم با خدا آشتى کنیم. بیاییم بگوییم خدایا تو که به ما نزدیک‏ترى. ما هم مى‏خواهیم خودمان را به تو نزدیک کنیم.

ما مى‏دانیم وقتى که برویم در قبر کسى غیر از تو به درد ما نمى‏خورد. ما مى‏دانیم که آن طرف قضیه غیر از تو کسى به درد ما نمى‏خورد. خودش هم دارد مى‏گوید دیگر: وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ‏ هر کسى که رحم دارد در این دنیا، خدا که دروغ نمى‏گوید. اگر همه ما هم دروغ بگویند خدا راست مى‏گوید. خدا ارحم است. بالاتر است.؟؟؟ بالاتر بیاییم. بیاییم با خدا آشتى کنیم. بگوییم خدایا مخلصت هستیم. در راستاى تو با بندگانت سر آشتى داریم و در راستاى تو و با ملاک تو و با معیار تو و با منات تو با بقیه این‏طور هستیم، اگر این‏طور باشد دیگر مسأله خیلى خوب مى‏شود. خیلى قضیه فرق مى‏کند.

امام سجاد علیه‏السلام- این به عنوان مقدمه بود که عرض شد- در این فقرات بعد شروع مى‏کند حضرت یکى یکى‏ الحمدالله الذى ادعوه فیجیبنى‏. به حمد کردن «حمد مخصوص آن خدایى است که‏

مى‏خوانم او را من را اجابت مى‏کند.» وان کنت بطیئا حین یدعونى. وقتى او مرا مى‏خواهد بخواند ما بطء داریم. ما تساهل داریم. این یک حمد است.

الحمدلله الذى السأله فیعطینى. حمد مخصوص آن خدایى است که سؤال مى‏کند. اما وقتى که او سراغ من بیاید و بگوید مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ‏ … دستمان در جیبمان نمى‏رود.

الحمدلله الذى انادیه، الحمدلله الذى لا ادعو غیره، الحمدلله الذى لا ارجو غیره، الحمدلله الذى وکلنى الیه. هى شروع مى‏کند امام حمد کردن. و عرض کردم معناى این حمد را، یعنى حضرت مى‏خواهد بفرماید: بى‏جهت من نمى‏خواهم حمد کنم، یک چیزى در قضیه است که دارم حمد مى‏کنم. چون این مسأله از غیر خدا متمشى نیست. چون هرچه من گشتم در این عالم ندیدم این متعلق حمد در وجود او باشد. بس بنابراین حمد اختصاص به او دارد. بخاطر این، به خاطر این‏که او متفرد بالحمد است.

الحمدلله الذى وکلنى الیه، الحمدلله الذى تحبّب الىّ و هو غنى عنّى. این دیگر خیلى براى آدم عجیب است‏ها، یعنى خیلى براى انسان گران مى‏آید. آدم در مقابل این فقره چه موقعیتى دارد. حمد مخصوص آن خدایى است که او من را دوست دارد و هو غنى عنّى و از ما بى‏نیاز است، دارد به من محبت مى‏کند، تحبّب الىّ، اظهار تمایل مى‏کند، اظهار محبت مى‏کند. هى مى‏گوید بابا بیا عیب ندارد. گناه کردى. عیب ندارد. از کى دارى فرار مى‏کنى؟ عیب ندارد، ما با هم رفیق هستیم. مى‏دانم بنده گناهکار هستى. ولى باز قبولت داریم. هى دارد تحبّب الىّ. هى دارد اظهار تمایل مى‏کند، اظهار محبت مى کند و هو غنى عنّى. خدا بى‏نیاز است. خدا بى‏نیاز نیست از ما؟! غنى عنّى.

آخرین حمد، الحمدلله الذى یحلم عنّى کانّى لاذنب لى. حمد مخصوص آن خدائیست که بردبار است در مقابل گناهان من. کانّ این‏که اصلًا من گناه ندارم. همچین با من برخورد مى‏کند، همچین با من مقابله مى‏کند، این‏طور با من روبرو مى‏شود که انگار اصلًا ما گناه نداریم. حالا ان‏شاءالله راجع به این فقره، آن‏چه را که به نظر مى‏رسد در حدود وسعمان عرض مى‏کنیم.

ما هم سرمان را گرم کردیم با این دعاى حضرت سجاد، واقعاً خیلى خجالت دارد. یکدفعه امام سجاد بلند شود در سحرهاى ماه رمضان بخواند، یکدفعه هم ما بیاییم، آن هم ما، بیاییم بگوییم مى‏خواهیم ترجمه کنیم، به به به، حضرت دارد الآن به ما مى‏خندد، عیب ندارد، ما بچه‏اش هستیم، نسبمان هم به حضرت سجاد مى‏رسد، مى‏گوید عیب ندارد. این مصداق‏ والحمدلله الذى یحلم عنى‏

است. بردبار است دیگر، خب وقتى این‏طور شد فرّبى احمد شیئٍ عندى. حالا که این حمدها را من مى‏کردم. حمد خدایى است که یعطینى حمد خدایى است، که من بخل مى‏کنم. او مى‏دهد، حمد خدایى است که مرا به خود واگذار نکرده، حمد خدایى است که تحبّب الىّ، حمد خدایى است که یحلم عنّى، حالا که این‏جور شد فرّبى احمد شیئٍ.

اللهم صل على محمد و آل محمد

پاورقی:

[۱] . دیوان شمس مغربى، غزل ۱۳۵٫

[۲] ۱٫ قائل این بیت پیدا نشد

[۳] ۲٫ سوره نور آیه ۳۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن