جلسه ۱۵ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۸
موضوع: جلسه ۱۵ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.
[/box]
متن جلسه:
جلسه ۱۵ رمضان ۱۴۲۸
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
«أَدْعُوکَ یَا سَیِّدِی بِلِسَانٍ قَدْ أَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ رَبِّ أُنَاجِیکَ بِقَلْبٍ قَدْ أَوْبَقَهُ جُرْمُه».[۱]
اى خدا و مولا و آقاى من! من تو را با زبانى مى خوانم که گناه آن زبان را الکن و لال کرده و با قلبى تو را مناجات مىکنم که جُرم آن قلب را از کار انداخته است و دیگر توان و تاب مناجات با تو را ندارد.
عرض شد که این مسئله در وقتى محقق مىشود و این رؤیت حق و توحید در وقتى حاصل مىشود که بین رائى و مرئى، بین متکلم و مخاطب، بین مناجات کننده و طرف مناجات، سنخیت رتبى برقرار باشد، و این سنخیت تا حاصل نشود انسان نمىتواند طرف خود را مورد خطاب قرار دهد و با او گفتگو کند و مطلب را با او در میان بگذارد. تا سنخیت حاصل نشود انسان مخاطب خود را نمىشناسد، پس چگونه از او درخواست کند؟ چگونه از او مطلبى را بخواهد؟ جاهل وقتى که با عالم روبرو مىشود او که از میزان فهم عالم اطلاع ندارد و نمىداند که او در چه افقى است و میزان مدرکات عالم چقدر است؟ و مرتبه مدارج عالیه او در فهم و معرفت به کجا منتهى شده است، اینها را هیچ نمىداند و صرفاً با همان فهم ناقص خود و میزان شعور خود، با عالم گفت و گو مىکند و با او صحبت مىکند و او هم بهش مىخندند، اگر در ظاهر نخندد در باطن مىخندد، منتهى چیزى به رو نمىآورد و مسئلهاى را مطرح نمىکند که باعث رنجش او بشود.
خدا رحمت کند مرحوم آقاى حداد وقتى تشریف آورده بودند در ایران اصلًا اصل آمدنشان در وهله اول، خودشان هم بارها مى فرمودند به مرحوم والد که ما هنوز مرقد مطهر على بن موسى الرضا را زیارت نکردیم و همه ائمه و معصومین را زیارت کردیم و فقط این امام مانده و باید به زیارت ایشان بیاییم. آن وقت یک همچنین شخصى را مىگفتند ضد ولایت است! رفته قبر ابوحنیفه را در بغداد زیارت کرده! خدا نیاورد روزى را که توفیق از انسان سلب شود والا همین آدم دو پا آنچنان در حیوانیت و شیطنت و بهیمیت فرو مىرود که هیچ حیوانى به گرد او نمىرسد، براى زمین زدن حریف و غلبه بر
حریف چارهاى جز تهمت زدن و دروغ گفتن ندارد!
به آقاى حداد مىفرمودند رفته قبر ابوحنیفه را در بغداد زیارت کرده است، ابوحنیفه! آدم در دنیا قحط بود، این آدم دشمن شماره یک امام صادق! آدم بیاید قبر او را زیارت کند، ایشان در منزلشان روضه نمىخوانند توسل ندارند تولّى و تبرّى ندارند فقط دعاى جوشن مىخوانند و فقط اشعار ابن فارض و کلمات محیى الدین را مىخوانند! بنده خودم بودم دهه عاشورا در کربلا منزل ایشان، هر روز ایشان دستور مىدادند زیارت عاشورا خوانده شود و خودشان مانند ناودان از چشمانشان اشک مىآمد. مىگویند دروغ گفتن کنتور نمىاندازد و هر چه مىخواهى بگو شماره هم که نمىاندازد هر چه از دهانش درآمد مىگوید، ایشان کسى بود که بنده نشنیدم یک بار بلند شود و یا صاحب الزمان نگوید، هر دفعه مىخواست بلند شوند ذکر بلند شدنشان یا صاحب الزمان است. آن وقت ایشان ضد ولایت است و بقیه اهل ولایت هستند! نماز صبحشان را هر روز در حرم سید الشهداء مىخواندند غیر از آن اوقاتى که مهمان داشتند و مثلًا مرحوم آقا رفته بودند در آنجا به زیارت، در سایر اوقات نماز صبحشان را معمولًا در حرم مىخواندند و یا اگر نمىخواندند بعد از نماز به حرم مشرف مىشدند خیلى به ندرت اتفاق مىافتاد مریض باشند و کارى اتفاق بیافتد که بین الطلوعین را به حرم مشرف نشوند بعد مىآمدند حرم حضرت ابوالفضل و بعد هم مىآمدند منزل. این کار هر روزشان بود، دیگر اولیاى خدا همیشه باید در غربت باشند و جالب اینکه از دست امثال ما هم باید در غربت باشند! عوام که هیچ آنها که براى خودشان حساب و کتابى دارند، خدا نکند اینها از امثال ما در ظلم و غربت باشند! آن خیلى سخت است و عوام نه مسئلهاى ندارند ولى اگر قرار بر این باشد که عن علمٍ نادیده گرفته بشود این از آن مواردى است که چوب جباریت و قهاریت خدا، این چوب آرام و ساکت نمىنشیند و گوش مالى خدا خواهد آمد و افراد را خواهد گرفت.
ایشان آمده بودند براى زیارت على بن موسى الرضا علیهما السلام و بعد هم زیارت رفقا. خیلى هم اصرار مىکردند رفقا ایشان بیایند در ایران و مىخواستند نگهشان دارند و بعد ایشان عذر آوردند که آنجا وضعش به هم مىریزد و نمىتوانم و خلاصه وضع داخلى و بستگان به ایشان متعلق بودند و نمىشد در ایران بمانند، برگشتند. یادم است در یکى از این سفرهایى که در خدمت ایشان بودیم رفته بودیم در اصفهان، آنجا رفقا و دوستان اصفهانى مىخواستند محبت کنند و اصفهان جاهاى تاریخى و عتیقه مختلفى دارد زمانى گذشته است و آثار و خصوصیاتش، روزها مىآمدیم بیرون و مىبردند ما را به مسجد شاه و عالى قاپو و یک جاى دیگر، یک میدان بزرگى دارد که به آن نمىدانم چهل ستون مى
گویند، اسمش چیست؟ چهل ستون؟ یادم است رفته بودیم آنجا آقاى حداد تماشا مىکردند، آنها مىگفتند این نیست باید برویم بالا، گفتند خب بالایش هم مثل همین است دیگر، خب بنده خدا پیرمرد چه بگوید؟ خب هلى کوپتر سوار مىکردید بهتر بود که مىبردید بالاى اصفهان و از بالا تماشا مىکردند، مىخواستند بندگان خدا محبت کنند، مسجد شاه رفتیم مسجد شیخ لطف الله رفتیم، منار جنبان رفتیم منتهى نه بالا همین پایین، البته ما رفتیم بالا، ما سنّمان دوازده سال بود و آن چیز که مىجنبد را تکان هم دادیم و این آرزو به دلمان هم نماند و یک شب رفتیم پشت سر مرحوم حاج آقا رحیم ارباب- خدا رحمتشان کند- بسیار مرد فاضل و دانشمندى بود و شاگرد مرحوم آخوند کاشى بود و یادم است غروبى بود آنجا روى پشت بام نماز مىخواند عمامه نداشت از این کلاههاى پوستى داشت که مىگذاشت روى سرش و عبایى داشت و قبایى داشت و بعد یادم هست که وقتى خواستیم بیاییم، ایشان رو کردند به مرحوم آقا و فرمودند که نماز خوبى خواند، این را یادم هست که چنین عبارتى از ایشان، نماز خوبى خواند، ما عقب نشسته بودیم قسمت دیوار بود ایشان هم چیزى نمىگفتند، ما هم مىدانستیم که ایشان در چه عوالمى هستند در همان دنیاى بچگى خودمان چیزى مىفهمیدیم و درک مىکردیم که این مىآید ولى چیزى را نمىبیند و ادراکش به این کثرات نیست.
سر قبر مرحوم مجلسیین رفتیم، پدر و پسر در همان مسجد جمعه اصفهان، زیارت اهل قبور، تخت فولاد رفتیم، قبر میرفندرسکى رفتیم و ایشان هم تعریف مى کرد، قبر مرحوم بید آبادى، کاملا اینها یادم است و مانند فیلم جلوى دیدگان من، از مرحوم بید آبادى ایشان تعریف کرد مرحوم حاج آقا محمد بید آبادى، و گفتند که قبّه منورى دارد، میرفندرسک رفتیم آنجا هم ایشان تعریف کردند، به طور کلّى از فضاى اصفهان تعریف کردند، فرمودند شبهاى خوبى دارد، روى هم رفته از این سفر ایشان خوششان آمده بود یعنى از همین حال و فضا، ولى این جاهایى که این بندگان خدا مىبردند در یک مجلسى رفتند- که البته من نبودم- مجلس ملاقات با آن مخدره اصفهانى که بسیار زن عفیفه و متقیه و مجتهده و نورانى و صاحب مکاشفات و نَفس بود و بسیار زن مجللهاى بود او، دیگر این موقع مگر انسان خوابش را ببیند که چنین زنها و افرادى پیدا بشوند، دیگر مجالس به دست چه کسانى است دیگر این سخنها و سخنرانىها به دست چه افرادى است و چه کسانى خود را پرچم دار و علم دار معرفت خود را معرفى مىکنند! واقعا ناخنى از زنهاى آن موقع مگر انسان مىتواند پیدا کند. من در آن مجلس نبودم ولى وقتى که برگشتند یادم است که نشسته بودند در اتاقى و مرحوم آقاى حداد چند جملهاى گفتند، دقیقاً عبارت را نمىدانم یک مجللهاى این حدود با این تعبیرات من شنیدم از ایشان که چنین تعبیراتى راجع به آن
بانوى محترمه آوردند، على کل حال سابق اصفهان مهد تربیت و تدین بود و آنها هم در دیانتشان قوى و خوب و محکم بودند حالا دیگر همه چیز عوض شده و همه چیز تغییر کرده همه جا دیگر دست خوش تمدن خانمان برانداز غرب شده است و همه را به سمت و سوى خود مىکشاند و همچون فرد مرفین زنده و بیهوش و منگ که از خود هیچ نمىداند و موقعیت خود را به طور کل فراموش کرده است سر به هواى آنها همه گذاشتیم و به سمت و سوى آن مقاصِدِ از پیش تعیین شده آنها همه حرکت مىکنیم الّا ما رحم ربّى.
آقاى حداد نشسته بودند صحبت مىکردند، رو کردند به یکى از این افراد و فرمودند که خیلى ما را اینور و آنور مىبرید، ایشان خیلى با لطافت و ظرافت و با رعایت مطلبى را مىفرمودند، خیلى ما را جاهاى خوب مىبرید، ولى خب اولیاى خدا دأب و دیدنشان همیشه تربیت و تزکیه و بیدار باش و تذکر است ولى در عین حال حرفشان را هم مىزدند این جمله خوب یادم است که مى فرمودند آنکه در خانه اش صنم دارد گر نیاید برون چه غم دارد؟ در عین تشکر از این لطف و ضیافت و از این پذیرایى در عین حال حرفشان را هم زدند که انسان به دنبال کاشى و کاشى کارى و آجر و اینها نباید برود، یک وقت انسان مىرود براى عبرت، خوب است، عبرت گرفتن خوب است. انسان برود بعضى از جاها براى عبرت گرفتن خوب است، یادم است یک وقتى ما در همان زمان رفتیم شیراز در همان زمانى که مرحوم دستغیب را منافقین به شهادت رساندند، قدم ما بوده است همین که وارد شیراز شدیم یک ربع بعد یک دفعه صداى عجیبى شنیدیم، دیدیم مردم آمدهاند در خیابان و به سر و صورت مىزنند و مىگویند چه و چه، خلاصه از قدم ما بوده و مرحوم به لقاء الله رفت.
خدا رحمتشان کند خیلى انسان خوبى بود، مرحوم دستغیب از آن آدمهایى بود که مانندش پیدا نمىشود بسیار نازنین بود، و مرحوم آقاى انصارى در زمان حیاتشان وقتى ایشان گوشه اتاق نشسته بود رو کرده بودند به شخصى گفتند که این آقا سید عبدالحسین به شهادت مىرسد، در همان زمان حیاتشان که رفقا مترصد این مسئله بودند، خدا رحمتشان کند و مرحوم آقا را هم خیلى دوست داشتند گرچه ارتباط چندانى نداشتند خیلى کم، تلفنى صحبت مىکردند ولى ارتباطشان خیلى کم بود من الان هر وقت از این منبرهایى که از ایشان باقى مانده است هر وقت دلم مىگیرد این صحبتهاى ایشان را گوش مىدهم نوارهایش را دارم و مقدارى گوش مىدهم آن صفاى صحبت ایشان دل ما را باز مىکند، خیلى ساده هم صحبت مىکرد ولى یک نورانیت و صفاى خاصى در صحبتشان بود انگار مطلب از دل برمىخواست، خدا رحمتشان کند.
ما یک سفر شیراز رفتیم و یک روز رفتیم با افراد و بستگانى که بودیم به تخت جمشید، این مجسمهها و سنگها، بعد رفتیم مشهد نزد مرحوم آقا، گفتیم که رفتیم شیراز این اتفاقها افتاد و اینها، ولى نگفتیم که رفتیم تخت جمشید بعد یکدفعه ایشان گفتند خب تخت جمشید هم رفتید؟ گفتیم بله گفتند این جاها خوب است که انسان عبرت بگیرد نه اینکه آثار باستانى و کورش و داریوش و اهورا مزدا و این تاریخ کهن، اینها همه کشک است سنگ سنگ است کله خر گذاشتند رویش شده است تخت جمشید، این حرفها چیست؟ آنها چه بودند که ما بخواهیم به آنها افتخار کنیم؟ آنها که بودند؟ ما تاریخ داریم! حالا همانها زنده بشوند چه گلى به سر ما مىزنند؟ هیچ چیز حالیشان نبود، یک مشت آدم نفهم عوام …، افرادى که در آن موقع بودند شما الان آن افراد را زنده کنید بیایند کنار شما بنشینند، شما کنار آنها افلاطون و سقراط هستید، فقط یک مویى مىگذاشتند و طبقى مىگذاشتند و دوتا گربه مىگرفتند دستشان و مىآمدند خدمت اعلى حضرت و دیگر هیچ! منتهاى درک و فهم اینها چه بوده است؟ این مسئله براى ما باعث مباهات است؟ که ما تاریخ فلان داریم و چنین افرادى داریم، خب بودند که بودند، خرس و خر و گاو هم از ده هزار سال پیش و بیست هزار سال پیش بودند خب حالا این چه شد؟ این چه مسئلهاى است؟ افرادى که در جاها و ممالک دیگر بودند و خیلى هم از اقوام ما بهتر بودند، فرهنگشان هم بهتر بود چه کسى گفته است ما در دنیا گل سرسبد هستیم؟ ما هم یکى مثل بقیه آدمیان هستیم و بشر هستیم! ما تاریخ دو هزار و پانصد ساله داریم آن اعلى حضرت آریامهر بلند شود بیاید و جشن دو هزار و پانصد ساله بگیرد که چه؟
تاریخ اسلام را این انسان بى دین آمد به تاریخ شاهنشاهى تبدیل کرد! خب شاهنشاهى چیست؟ یعنى چه؟ شما اسلام، پیغمبر را کنار گذاشتهاى و چه کسى را مىآورى؟ داریوش و کورش و خشایار را مىآورى؟ اینها که هستند؟ اینها جز یک مشت افراد ظالم و زورگو و ضد عدالت و ضد بشریت و ضد انسانیت که تمام دوران عمرشان را به باده گسارى و زن بارگى و قمار بازى و فرو رفتن در انواع معاصى و شهوات و اینها گذران کردند، اینها چه تاجى دارند که بر سر انسان بگذارند؟ شما چندتا کلام عالمانه و عارفانه و معتقدانه از داریوش سراغ دارید که بگویید؟ چند عبارت علمى و اعتقادى از داریوش سراغ دارید؟ از این خشایار که این همه به او مىنازید چند کلام قابل طرح شدن و مطرح شدن و قابل عرضه سراغ دارید؟ حالا راجع به کوروش یک مطالبى مىگویند که آن هم در بوته ابهام است که شاید حسابش با بقیه فرق کند، ساسانیان و اشکانیان غیر از شهوت رانى و بهیمیت و زورگویى و ستمگرى بر این مملکت چه کردند؟ حالا اینها باعث افتخار ما هستند؟ که یک مشت پادشاهان قلدر آمدند و دختران
مردم را به زور از خانهها مىربودند و براى حرمسراى خسرو پرویز و انوشیروان مىبردند! همین انوشیروانى که عادل است! همین دروغى که درآوردند که بعثت یا وارث فى زمن ملک عادل! در زمان پادشاه عادل من متولد شدم! این دروغها را که درآورده اند براى چه درآوردند؟ انوشیروان از ظالمترین حکام و پادشاهان ساسانى بوده است، خسروپرویز از آن جنایت کاران درجه یک تاریخ است! آنقدر این جنایت کرد که در تاریخ است که مرد و زن از ترس ربودن دخترانشان به کوهها فرار مىکردند از دست این مرد هوس باز حیوان به صورت آدمى! به دهات فرار مىکردند به بیغولهها فرار مىکردند!
الان بروید در مدائن- در چند فرسخى بغداد- نگاه به آن کاخ کسرى بکنید و ببینید از آن همه شوکت و جلال چه مانده است؟ یک طاق ترک خورده و خراب شده و شکست خورده باقى مانده است. امیرالمؤمنین رفتند در آن جا و دو رکعت نماز خواندند و این آیه قرآن را تلاوت کردند: کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ الدخان، ۲۵ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ کَرِیمٍ الدخان، ۲۶ وَ نَعْمَهٍ کانُوا فِیها فاکِهِینَ الدخان، ۲۷ و مستحب است که انسان وقتى آنجا مىرود دو رکعت نماز بخواند و قدرت خدا را ببیند که چه بر سر ظالمین آورد و ببیند که این اراده و مشیت پروردگار بر حکومت قهاریت خودش و بر حکومت جباریت خودش، هیچ فردى را باقى نمىگذارد از ستمگران الا اینکه دماغ آنها را به خاک مىمالد همه اینها رفتند حالا براى ما جشن دو هزار و پانصد ساله مىگیرند و تاریخ اسلام را به تاریخ شاهنشاهى برمىگردانند! که چه؟ که در یک همچنین زمانى کورش تاج پادشاهى گذاشت سرش، قربان عمهام بروى! چه کار کرد؟ خب قبلش یکى دیگر گذاشته بود سرش و قبلش هم یکى دیگر، این تاجها دست به دست شد و آمد و آخر چه شد؟ این میزان فهم افراد و بشریت است اگر نگوییم که دست استعمار در این قضیه بود که قطعا هست، فهم اینها هم همین قدر است!
ما تاریخ کهن داریم تو اصلًا مىدانى نسلت از کجاست؟ شاید اصلًا نسل تو از میمونهاى استرالیا باشد حالا آمدهاى اینجا جشن دو هزار و پانصد سالگى مىگیرى؟ از کجا مىدانى؟ چه کسى گفته است؟ مگر شجره نامه دارى؟ مگر نسبت تا کوروش یکى یکى در شجره نامه نوشته شده است؟ این حرفها چیست؟ چرا انسان مقام و موقعیت خودش را از دست بدهد؟ چرا؟ بله رفتن این جور جاها براى عبرت گرفتن خوب است، مانند رفتن به قبرستان، مرحوم قاضى مىفرمودند: بروید در قبرستان به جاى اینکه یکسره قرآن بخوانیدیک جزء و دو جزء بخوانید، یک حمد و سوره بخوانید و یک مقدار هم قرآن بخوانید و بنشینید ساکت فکر کنید، به سکوت بگذرانید، در احوال مرگ و رفتن فکر کنید. از این فکر است که انسان به خیلى چیزها مىرسد از زیاد خواندن- بارها گفتم- انسان نمىرسد این فکر انسان
را عوض مىکند زیاد خواندن مثل روزنامه دردى را دوا نمىکند. بروید بنشینید فکر کنید در احوال مردگان، اینکه فردا ما را هم در یکى از این قبرها مىگذارند فردا ما را هم در یکى از این جاها دفن مىکنند، آن لااله الا اللهى که براى تشییع یک مرده مىگوییم فردا همین لا اله الا الله را به جان عزیز سرکار و بنده، براى خود ما مىگویند. خاطر جمع این یکى مسلّم است که جنازه ما روى زمین نمىماند اگر کسى تشییع نکرد شهردارى برمىدارد و مىبرد جایى خالى مىکند! از این مطمئن هستیم و این یکى را خدا قول داده است که یکى هر چقدر هم بى کس باشد وقتى افتاد در خیابان یکى پیدا مىشود و بلندش مىکند و دفنش مىکنند. این لااله الله را هم براى ما مىگویند خاطر جمع، فاتحه هم برایمان مىخوانند، همین را انسان برود و رویش فکر کند.
ایشان فرمودند: تخت جمشید رفتید یا نه؟ گفتیم بله رفتیم، بعد گفتند: انسان خوب است این جور جاها برود و عبرت بگیرد نه اینکه برود و نگاه کند به این سرستونها، از تخت جمشید بالاتر هم در دنیا داریم تخت جمشید همچین هنرى نیست! الان در بعلبک در لبنان، جایى است کاخ نرون در آن جا است ما آنجا هم رفتیم آن سرستونهایى که در آنجا هست چند برابر تخت جمشید است خب حالا باید آنها افتخار کنند، سنگهایى که آن بالا است خیلى بزرگتر است و این حوادثى که در اثر مرور زمان پیش آمده همه در آنجا منقوش است حتى آثارى از زمان خلیفه عمر هم در آنجا وجود دارد، سنگهایى در آنجا هست که یکى از آنها را دیدم هفتصد تن وزنش بود- نوشته بود این سنگ هفتصد تن- و تا دم آن قصر آمده بود و در آنجا نتوانسته بودند بیاورند در همان رودخانه رها کرده بودند ولى سنگهاى دیگرى که در آنجا ششصد تن نصب شده است، ششصد تن!!! نه ششصد گرم، پانصد تن و چهارصد تن این سنگها بود کدام یک از اینها در تخت جمشید است؟ حالا انسان برود و نگاه کند و بگوید این فلان و این فلان یا اینکه برود بنشیند و به این عظمت که الان به این روز افتاده! به این تخیلات که اینجا را به این موقعیت رسانده است و حالا بیا ببین صاحبش کجاست و این آثار به چه روز افتاده است!
اهرام مصر چقدر در ساخت این اهرام افراد مردند و جان دادند این هرم به این مقدارى که بالا رفته به همین مقدار هم در زمین رفته است یعنى وقتى انسان وارد در اهرام مىشود به این ارتفاع باید برود درون زمین، تازه در آنجا سالن ها دارد و دالان ها دارد و اتاق ها دارد و جاهاى مفصل دارد و محلى که خود فرعون در آنجا گذاشته مىشود، تمام اینها از سنگهاى یک تکه است! براى چه؟ براى اینکه خودشان هم مىدانند که اینها یک روز مىمیرند و از بین مىروند؟ نه، من این را باید بسازم تا آیندگان پى ببرند چه قدرتى در این دنیا بوده؟ من! چه منى حکومت مىکرده، باید به عظمت نَفسِ من و مُلک
من و حکومت من و سلطنت من آگاه شوند، اگر مرا در یک متر خاک دفن کنند کسى چیزى نمىفهمد که این فرعون در دنیا ان ربکم الاعلى گفت، تسخیر کرد استعباد کرد استحمار کرد، کسى نمىفهمد حالا باید چیزى بسازیم و بنایى بسازیم و افراد بیایند و به آن عظمت من در زمان حکومت پى ببرند که این چه شخصیتى بوده است.
ما در سفرى همراه یکى از دوستان رفته بودیم در کنار اینها یک شب هم بیشتر نبودیم یک هجده ساعتى در آنجا بودیم من رفتم در آنجا و گفتم فلانى من نمىخواهم داخل بیایم فقط مىخواهم بنشینم حدود پنج شش سال پیش بین راه توقفى داشتیم یک شب در قاهره که از فرصت استفاده کردیم اول به زیارت حضرت زینب مشرف شدیم چون بنا به خبرى حضرت زینب در آنجا مدفون هستند و بعد رفتیم به سراغ زیارت قبر ابن فارض، خیلى هم عجیب بود که من در دوران کودکى در یک جلسهاى در یک جا بودیم با مرحوم آقا، حدود ده سالم بود یکى از بستگان داشت صحبت مىکرد که من به زیارت قبر ابن فارض رفتم یک جایى بنام قلعه، این از آن موقع در ذهن ما بود و بود تا سالها، ما به این رفیقمان گفتیم که تاکسى بگیریم و برویم آنجا، بلند شدیم از همان زیارت حضرت زینب که مراجعت کردیم گفتیم قلعه، ما را بردند جاى دیگر گفتیم اینجا نیست، از هر که پرسیدیم ابن فارض عارف مصر گفتند ما اصلا نمىشناسیم و اصلا خبر نداریم! نمىدانستند، گفتم چطور شما نمىدانید ما که ایرانى هستیم مىدانیم مفاخر شما چه کسانى هستند، چطور شما نمىدانید؟ خلاصه ما در میدان ایستاده بودیم و خلق الله دور ما جمع شده بودند که اینها چه مىخواهند، یک دفعه دیدیم یک پیرمردى آمد گفت قضیه چیست؟ گفتیم ما قلعه را مىخواهیم قبر ابن فارض را، گفت من مىدانم کجاست؟ یک چیز عجیبى شد، گفتیم حتماً خودش فرستاده است. به تاکسى گفت مىروى جلو و فهمیدیم که از اینجایى که ما ایستادهایم دو کیلومتر جلوتر است، در اول قبرستان قاهره در آنجاست و راننده ما را آورد در آنجا و دیدیم که در بسته است و من از شکاف در که نگاه کردم دیدم یک سنگى است و بنایى، نوشته است هذا قبر سلطان العاشقین، ولى گفتند که ظهر باز مىکنند. به ابن فارض گفتم اگر شده من از اینجا نمىروم تا بیایم داخل، ما که تا چهار بعد از ظهر بیشتر وقت نداریم، خودت مىدانى من اینجا هستم تا بیایم داخل.
رفیقمان گفت حالا ما برویم اهرام را ببینیم سه چهار ساعتى که فرصت هست. رفتیم و اتفاقاً آنجا خیلى مفصل بود عبرت را آنجا آدم باید بگیرد نه تخت جمشید که چیزى ندارد، من گفتم مىخواهم همین کنار بنشینم گفت نه بیا برویم داخل و اتفاقاً رفتیم، چه بود! و چه بر سر ما آمد! نیم ساعت همین طور به این اهرام و سنگها نگاه مىکردیم! این سنگها را چطور بردند؟ چه نیرویى بوده؟ چقدر تلاش
کردند؟ آخر براى چه؟ دائم با خودم فکر مىکردم! چرا انسان به این حد باید برسد که جاى خود را با خدا عوض کند؟ یک هرمى بود عظیم آن هرم بزرگ یک هرم متوسط البته ده بیستتا حرم در آنجا هست ولى آنهایى که معروف است همین سه تاست یک بزرگ و یک متوسط و یک کوچک، آن کوچکش را که ما رفتیم چه بر سرمان آمد چه برسد به آن بزرگ! ما آمدیم جاى خودمان را با خدا عوض کردیم و رد و بدل کردیم. او مىگوید کبریائیت براى من است و ما داریم بنا درست مىکنیم که بگوییم در این دنیا چه بودیم! او مىگوید عظمت مال من است ما داریم مىگوییم بیایید ببینید ما چگونه حکومت مىکردیم! او مىگوید قدرت مال من است ما داریم مىگوییم ما در چه وضعیتى هستیم! مردم همه اطاعت ما را مىکردند، غافل از این بودیم که آن حقیقت توحید اگر در همان زمان بر همان جناب فرعون که این سنگها را روى هم مىسازد روشن شود مىفهمد که تمام این ها قدرت پروردگار و اراده پروردگار است و تو به اندازه سر سوزنى از خودت قدرت و اراده ندارى ولى این نمىفهمد، به خودش نسبت مىدهد و چون خود را عظیم مىبیند مىخواهد این عظمت پایدار بماند و چون مرگ را واقعى مىداند ولى مرگ دیگر دست خودش نیست.
وقتى که جناب عزرائیل تشریف مىآورد دیگر آنجا شوخى ندارد با کسى، چه شخص فقیر باشد چه غنى باشد چه جاهل باشد یا عالم باشد طلبه مبتدى باشد یا مرجع تقلید شیعیان عالم باشد، فى العالمین هم باشد یعنى هم آیت الله فى الدنیا و هم آیت الله فى الاخره هم باشد وقتى جناب عزارئیل مىآید به اندزه یک مگس قدرت ندارد که در قبال او مقاومت کند! مگس! پشه! مقاومت مىکنى؟ بکن بسم الله، ما آیت الله هستیم بر کره زمین و قمر، همان است آقا، همان هرمى که من نشسته بودم کنارش و نگاه مىکردم و سرم را تکان مىدادم همان همین الان است! چه اهرامى ما براى خودمان ساختیم؟ قدرت داشته باشیم این کار را مىکنیم، قدرتش را نداریم، مردم ما را مسخره مىکنند. منتهى آن بدبخت ها با چوب و فلک و کتک سنگ ها را مىچیدند حالا این حرفها نیست ولى آن هرم را در دل ساختیم هیچ تفاوت نمىکند آن هرم را در نفس خود ساختیم آن ابوالهول را در وجود خود ترسیم کردیم! منم که بر همه اعلمیت دارم منم که بر همه عظمت دارم، منم که بر همه علمم غالب است منم که باید رئیس باشم و منم که همه باید از من اطاعت کنند و منم که باید همه از من تقلید کنند منم که همه باید در تحت حکومت و رعایت و رعیت من باشند، منم، منم، منم، نکته اینجاست.
اینجاست که انسان باید برود و اینجاها را ببیند و بنشیند فکر کند و ببیند چه وضعى خودش دارد نکند روزى بیاید و همین هرمها را در دل خودش بسازد والا به جان شریف سرکار فیض آثار مناقب
شعار همان گلبولهایى که در بدن فرعون بود در ما هم هست گلبول قرمز و سفید همان است و سلسله عصب و پوست و مو واندام و جوارح و اعضا همان است و طرز تفکر همان است! آن بدبخت قدرت پیدا کرد ما قدرت نداریم فقط فرق ما همین است، او قدرت پیدا کرد تازه قدرت را خدا به او داده است ما آن قدرت را نداریم، این جنگهایى که در دنیا مىشود این رئیس جمهورهایى که در دنیا هستند اینکه مدام اینور و آن ور لشکر مىکشند اینجا را بگیرند و آنجا را بگیرند این مگر غیر از فرعونیت است؟ حالا یک حکومتى دارى بر یک مملکت خودت و مملکت خودت هم سى میلیون و چهل میلیون و هشتاد میلیون و دویست میلیون و سیصد میلیون است قانع باش، حکومتت را دارى مىکنى بهترین غذاها را هم برایت مىآورند و برایت سر و دست هم مىشکنند، چه خبر است دیگر؟ اینور لشکر بکش و آن ور لشکر بکش ملت ها را بدبخت کنیم و آشوب کنیم. چندتا فرعون الان ما داریم هزارها و میلیونها فرعون الان وجود دارد منتهى زمینه براى او پیدا شده بود هرم درست کرد و الان زمینه براى من پیدا شود تیر و تفنگ مىآورم و به جان مردم مىافتم، این است مسأله، تفاوت نمىکند نیت و مطلب یکى است.
مرحوم پدر ما فرمودند: وقتى مرا دفن مىکنید پایین پاى امام رضا (علیه السلام) دفن کنید جا بود که بود اگر نبود ببرید بیرون مشهد، حرام است مرا بالاسر امام رضا دفن کنید و یا جلوى امام رضا و من راضى نیستم که این کار انجام بشود،
باید اینطور باشد. اولیاى خدا و بزرگان اینطور بودند. قبر مرحوم آقاى حداد الان در وادى الصفاى کربلا چگونه است؟ در یک جا از وسط قبرستان باید آنقدر بگردى تا پیدا کنى، مرتبه اول که ما رفتیم یک ساعت بیشتر گشتیم و آخر هم پیدا نکردیم و آمدند راهنمایى کردند پیدا کردیم. قبر مرحوم قاضى کجاست؟ در وادى السلام نجف میان همه قبرها یک سنگ قبرى هست که البته الان سنگش را عوض کردند، مىگوید در مقابل امیرالمؤمنین باید من زیر خاک باشم امیرالمؤمنین باید گنبد داشته باشد نه من قاضى و نه من حداد و نه من طهرانى! گنبد براى اوست و عظمت براى اوست و عظمت براى امام رضا است عظمت براى ائمه است، جلال براى آنهاست، ما کسى نیستیم ما باید خاک باشیم ما باید پایین پا باشیم و ما باید اصلا مورد توجه نباشیم و عملا هم همین کار را مىکنند این مىشود شیعه، شیعه على این است. این مىشود کسى که دنبال امیرالمؤمنین حرکت مىکند.
امیرالمؤمنین مىگوید: انا عبد من عبید محمد، من یکى از بندگان پیغمبر هستم، به جان خودش قسم راست مىگفت، امیرالمؤمنین دروغ نمىگوید، امیرالمؤمنین شوخى نمىکند و اهل تواضع قلابى و
نفاق نیست، نه تواضعى که وجودش در مقابل عظمت پروردگار، وجود خودش را محکوم به نیستى و عدم کرده باشد آن تواضع حقیقى که مختص به کُملین از اولیاى خدا و اینها است، نه تواضع قلابى و تواضع تئاترى، و تواضع نفاق، جلوى آدم سر را قدرى پایین مىآورند ولى در باطن هزارتا کارد هم گیرشان بیاید مىزنند انسان را تکه تکه مىکنند تواضع اینها قلابى است، وقتى که مىگفت من بندهاى از بندگان پیغمبرم همان طور در حال و در وجود خودش بود که مرحوم قاضى مىگفت من در قبال بارگاه امیرالمؤمنین خاک هستم، این همان است. تفاوتى ندارد و این همان است، براى همین هم شد امیرالمؤمنین و تمام عالم وجود در تحت ولایتش و زیر نگینش مىگردد، همان است، همان راه است و همان سلک است. ما تفاوت قائل شدیم بین مقام جبروتیت پروردگار و مقام فنا و نیستى خود، جا را عوض کردیم.
مرحوم آقا بارها مىفرمودند: با مردم عادى انسان به هر شکلى مىتواند راه بیاید و مطلب را به آنها تفهیم کند و آنها را بر مسیر اهل بیت بگرداند ولى امکان ندارد فردى که اهل علم و اهل ریاضت و وجدان و مراتب علمى و زحمات و امثال ذلک هست که بتوان یک جمله در کله او فرود کرد، امکان ندارد! چرا؟ چون او در نفس خود هرم ساخته است و هرم هم که به این زودى خراب نمىشود، شما مىتوانى این هرم را خراب کنى؟ این سنگهایى که الان روى هم چیده شده است این سنگها را شما یکى یکى بردار و بگذار سر جایش، چهار هزار سال طول مىکشد که یک هرم را بردارى و ببرى، این با هزار امید آمده و عمر و روز و شب خودش را گذرانده تا به این مرتبه از انانیتى رسیده که جبرائیل نمىتواند او را از این انانیت پایین بیاورد و فقط گرز عزرائیل مىتواند حساب او را برسد و بس! نه جبرائیل مىتواند و نه میکاییل مىتواند، ملائکه علم مىآیند مىگویند این علم ندارد این شیطنت و مکر دارد این آنچه که در قلب دارد به جاى مقرب بودن مبعد است دعوت به خدا مىکند ولى دارد دعوت به نفس مىکند و به مردم دروغ مىگوید، ما کجا مىتوانیم با او سنخیت پیدا کنیم و از علوم خودمان به او بدهیم؟ جبرائیل و میکائیل در مقام علمیت او لنگ مىاندازند فقط این وسط یکى از ملائکه است که مىگوید من از عهده او برمىآیم او کیست؟ حضرت عزرائیل!
مىآید چنان با آن گرز به مغزش مىکوبد که مانند دانه ها و احجار ابابیل از او خارج شود تمام انانیتها و تمام این عوالم اعتبار، همه آنها را مىکوبد و متلاشى مىکند، هنگام مرگ مىآید یک یک با منقاش- مرحوم آقا مىفرمودند- عزرائیل با منقاش سراغ این افراد مىآید منقاش مىدانید چیست؟ آن وسیلهاى که کفاش ها داشتند سابق و با آن میخ را از کفش مىکشیدند، با آن مىآید و حساب مىرسد،
در این دنیا نداى ان ربُک و اینها سر مىدادى و چه مىکردى؟ یک یک آن سنگهایى که در خود ساختى آن سنگها را بر سر تو خواهیم کوبید تا اینکه بدانى که حکومت عاریت با حکمت واقعى و لله ملک السماوات و الارض خیلى تفاوت دارد حکومت عاریت و امانت و تخیل با حکومت تکوینى که آن اختصاص به ذات پروردگار دارد و عزتى که اختصاص به او دارد ان العزه لله جمیعا عزت همهاش نه یک خوردهاش و یک درصدى از آن را بگذارد براى بقیه، همه عزتها و هرگونه علل و ریشههاى عزت چون عزت ریشههاى متفاوت دارد عزتى که به واسطه علم پیدا مىشود و عزتى که به واسطه جمال پیدا مىشود و عزتى که به واسطه کلام پیدا مىشود و عزّتى که به واسطه موقعیتهاى مختلف براى انسان پیدا مىشود همه اینها در ریشه به خدا برمىگردد. لذا مىگویید ان العزه لله جمیعا همهاش براى اوست و ریشه هاى این عزت همهاش اختصاص به او دارد و تو دارى این عزت را به خود مىگیرى و مىبندى و به خودت این مسئله را نسبت مىدهى؟ اینجاست که باید مسئله سنخیت بین مقام تخاطب رعایت شود، آن سنخیت کجاست؟ کى مىتواند انسان به آن سنخیت برسد؟
امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نهج البلاغه کلامى دارد بسیار عجیب راجع به این افراد که اینها داراى چنین موقعیتى هستند حضرت مىفرماید و ما برح لله عزت آلاؤهُ فى البرهه بعد البرهه و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فکرهم وکلمهم فى ذات عقولهم …[۲] در هر برههاى بعد از برهه و در هر زمانى خداوند بندگانى را بر مىانگیزد که اینها داراى خصوصیات و چنین اوصافى هستند که از خود بیرون آمدند و ظلمت امکان را به دور انداختند و به حقیقت وجوب لا یتناها آنها متحقق شدند. این ظلمت امکان که باعث و علت توغل در کثرات است آنها از او به در آمدند گرچه آنها مظاهر ممکنه حق هستند ولى جهت امکانى در آنها افول کرده و دیگر تجلى حق است که به صورت شىء معین و محدود در خارج جلوه گرى مىکند. تجلى حق است که بدون وساطت در خارج به مقام خودنمایى صفات و اسماء پرداخته است آن تجلى است که مى تواند ذات را نشان بدهد آن تجلى است که مىتواند نور را نشان بدهد و آن تجلى است که انسان مىتواند به آن اعتماد کند و بداند که در آن تجلى دیگر شائبه کثرت وجود ندارد. وقت تمام شد، انشاءالله توضیح مختصر این فقره و بقیه مطالب اگر خدا بخواهد براى جلسه بعد
——-
[۱] . بحارالأنوار، ج ۹۵، ص ۸۲
[۲] . نهج البلاغه، ص ۳۴۲.