جلسه ۹۹ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۹۹ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
درس ۹۹
بسم الله الرحمن الرحیم
اشکالى بر کلام شیخ اشراق
وما أشنع أورده علیه بعض الأعلام من أن دعوى امتناع الجزئیات الغیر المتناهیه ممنوع
اشکالى که بر کلام شیخ اشراق وارد شده، این است که تلازم بین کلیت ماهیت و بین تحقق ماهیت واجب الوجود، این تلازم مورد خدشه واقع مىشود در باب ماهیت واجب الوجود، مرحوم شیخ اشراق بیانشان این بود که صرف فرض ماهیت براى واجب الوجود، اقتضاى کلیت دارد و اقتضاى کلیت مقتضى فرض است نه تحقق، فرض عدم تناهى است در مصادیق مختصه است.
بنابراین آن اشکالات بار مىشود یا اینکه افراد بالنسبه به ماهیت خودشان واجب هستند یا فرض فرد نسبت به ماهیت کلى. خودشان متمنع است یا تحقق فرد به نسبت به ماهیت خودش ممکن است و در هر تالى باطل است، مقدم که ماهیت واجب الوجود داراى یک ماهیت جداى از إنیّت واجب الوجود است این هم باطل خواهد بود.
ایشان در این جا مىآیند و اشکال را بر این وارد مىکنند که در صورت اول ما بنا را بر عدم تلازم بین فرض ماهیت واجب الوجود و بین کلیت آن مىگذاریم موجب عدم تناهى افراد کثیره است، مىگوئیم که ماهیت واجب الوجود که اقتضاى
عدم تناهى مىکند این را خوب ما قبول نداریم به جهت اینکه ماهیت اقتضا نمىکند، بلکه ذهن است که براى ماهیت افراد غیر متناهى در اینجا دارد، نه اینکه خود هر ماهیتى که کلى باشد لازمهاش این است که در خارج هم افراد غیر متناهى باشد این یک مسأله، اشکال دیگر، این است که بر فرض که ماهیت اقتضاى عدم تناهى در افراد بخواهد بکند، خوب ما هر ماهیتى که این اقتضاى عدم تناهى ندارد، ماهیاتى داریم که این ماهیات افرادش در خارج محدود هستند ولازمه فرض عدم تناهى، تحقق عدم تناهى در خارج نیست مثل انسان، مثل بقر، مثل سایر ماهیات، که افراد اینها در خارج غیر متناهى نیستند و متناهى هستند، الان در خارج چند تا انسان داریم؟ پنج میلیارد انسان داریم.[۱]
پس این که هر ماهیتى اقتضاى عدم تناهى بکند این را ما هم قبول نداریم، اشکال دیگر اینکه بر فرض که ماهیت، ماهیت واجب الوجود، اقتضاى افراد متناهى واجب الوجود بکند وقتى که این تناهى، تناهى ترتبى نباشد و تناهى على نباشد، اشکال ندارد فرض کنید که آن تناهى که خوب این تسلسل باطل ملزوم بطلان تسلسل است که یک ماهیت، مانند اینکه افرادى در خارج در عرض هم باشند غیر متناهى، دلیل بر بطلان نداریم، یا اینکه تناهى تناهى لایقفى باشد فرض کنید که در اعداد، اینها خوب تناهى دارند این تناهى، تناهى لایقفى است که خوب این یک سلسله عرضى است یا اینکه تناهى، تناهى فرضى است مانند سلسله اعداد که اینها وجود بالفعل ندارند، اینها دلالت بر بطلان تسلسل شامل آنها نخواهد شد.
البته قبل از این که ما به این اشکال بخواهیم بپردازیم، به جواب این اشکال بر این بحث تسلسل یک مسألهاى هست و او این است که باید ببینیم در برهان تسلسل در چه موردى در چه موضوعى این تسلسل مورد بحث قرار مىگیرد و منظور از وجود بالفعل سلسله على و معلولى چه وجودى است؟ آن چه که در براهین فلاسفه
نسبت به بطلان تسلسل گفته مىشود این است که در یک زمان خاص سلسله علت به حد یقفى نرسد، سلسله على و معلولى، خوب این ادله بطلان شامل این مورد خواهد شد.
علامه: در هر سلسله على معلولى سه چیز لازم است
فرض کنید که در یک برهه معینى و در یک مقطع معین بین النقطتین سلسله همان طورى که مرحوم علامه اینها راجع به ایشان ابن طور فرمودند ما در هر قضیهاى در هر سلسله على و معلولى، ما سه چیز را لازم داریم، یکى اینکه علت باشد و معلول نباشد، یکى اینکه معلول باشد و علت نباشد و سوم اینکه شىء ثالث هم علت باشد و هم معلول باشد این سه چیز را ما در سلسله على و معلولى لازم داریم حالا اگر در یک هم چنین فرضى، که در این فرض بین النقطتین از یک طرف ما معلول داریم بلا شک که علت نداریم مانند همان معلول اخیرو همین طور بینهما متوسطات، که معلول و علت داریم، اینهم در آن شکى نداریم حالا اگر آن نقطه اول که علت باشد و معلول نباشد، آن نباشد این موجب خلف لازم مىآید و فرض ما در اینجا و این خوب دلیل، خوب دلیل مقتضى است که البته نیاز به توضیح دارد ولى در بحث خودش خواهد آمد لذا ما توضیح بیشتر راجع به این قضیه نمىدهیم البته به این دلیل هم اشکالات وارد شده، نه اینکه نشده ولى ما در این جا ما نیاز نداریم این دلیل دلیلى محکمى است و شکى در این نیست.
حالا در این مورد، منظور از وجود بالفعل در سلسله على و معلولى در تسلسل که این شخص آمده در این جا مطرح کرده و اشتباهى که در این جا شده این نیست که در یک زمان خاص این قضیه باشد، بطلان تسلسل شامل مىشود هم بطلان سلسله علل بدون علت را در یک زمان خاص و هم شامل مىشود بطلان سلسله علل را ولو در یک زمان خاص نباشد، عمده در قضیه تسلسل فعلیت یافتن سلسله علت و معلول است ولو در یک زمان خاص نباشد، همین قدر که در دایره وجود سلسله علت و معلول به حد یقفى نرسد، این ادله تسلسل شاملش خواهد شد، نه اینکه فقط بایستى یک مقطع خاصى در این جا باشد، پس بنابراین در هر دو مورد
این بطلان تسلسل شامل ما نحن فیه خواهد بود. این دلیلى که ایشان آورده اند بر علیه شیع اشراق که در این جا فرض تصور ماهیت واجب الوجود این اولًا موجب عدم تناهى نخواهد بود یک.
دوم بر، فرض عدم تناهى افراد خارجى براى او محدودند و آن چه که موجب بطلان خواهد بود عدم تناهى خارجى است نه عدم تناهى ذهنى، ذهن ممکن است براى یک زید هم عدم تناهى امثال بتراشد، اینکه موجب ولى در خارج یکى بیشتر نیست، ذهن خیلى کارها مىتواند بکند ولى باید ببینیم در خارج این چند تا این مصداق دارد و این امتناع از ناحیه ذهن که مترتب نمىشود برسلسله علت، از ناحیه تحقق خارجى ترتّب پیدا مىکند.
اشکال سوم
اشکال سوم اینکه بر فرض عدم تناهى این واجب الوجودها ربطى به همدیگر ندارند و آن چه که موجب بطلان در تسلسل است ارتباط على بین واجب، چند تا واجب است که به حدیقف نرسد، اما چه اشکال دارد که ما فرض کنیم واجب الوجودات عدیدهاى داشته باشیم و این واجب الوجودها، هیچ ربطى به همدیگر ندارند و هیچگونه ارتباطى با هم ندارند که البته اشکال باز به این وارد مىشود، اینها امکان بالقیاس الى الغیر هستند و در امکان بالقیاس الى الغیر این نیاز به علت ثالث داریم که آن باز این که بانفس تحقّق واجب الوجود در این ها منافات دارد، این اشکالاتى که شده،
جواب مرحوم آخوند
جوابى که من حیث المجموع مرحوم آخوند مى دهند البته فرق مىکند، اشکال اول و دوم و سوم، این است که آقا جان این که ایشان مىگویند که عدم تناهى در مصادیق واجب الوجود به معناى وجود خارجى نیست، که بلکه به معناى این است که فرض ذهنى است نسبت به تحقق، نسبت به مصادیق متعدده این ماهیت کلى، درست شد؟ مثل اینکه فرض کنید که حالا ما چرا سراغ واجب الوجود برویم؟ سراغ ماهیت انسان مىرویم ماهیت انسان مىتواند ذهن براى او افراد کثیره غیر
متناهى فرض کند، درست شد؟ غیر متناهى فرض کند و این فرض افراد عدم تناهى در مصادیق کثیره این موجب تحقق خارجى عدم تناهى که نیست بالاخره در خارج متناهى هستند، کره زمین اگر به اندازه سوزن حتى آدم رویش بایستد، بالاخره متناهى است، پس فرض ذهنى موجب عدم تناهى خارجى نخواهد بود، درست شد؟ آن وقت بحث را در این جا مىبریم روى اینکه خیلى خوب حالا که ذهن فرض کرد تمام افراد ماهیت از نقطه نظر انتساب به ذات ماهیت على السّوى هستند، یعنى هیچ گونه امتیاز و رجحانى نه نسبت به وجود، نه هیچگونه امتیاز و رجحانى چون ماهیت مشکّک که و نیست اولویت که در ذات ماهیت نیست، اولویت از ناحیه فاعل افاضه مىشود که به وجود ماهیت هیچ گونه رجحانى نسبت به افراد ماهیت به ذات ماهیت وجود ندارد، یعنى نفس عمرو و نفس زید و بکر و خالد را که انسان تصور کنید، زید ارجحیتى نسبت به عمرو ندارد، عمر ارجحیتى نسبت به بکر ندارد، همه على السوى هستند، ارجحیت از چه ناحیه مىآید؟ از ناحیه وجود مىآید، پس از ناحیه غیر است، خود اینها ارجحیتى ندارند.
همین حرف را ما در مورد ماهیت واجب الوجود مىزنیم، مىگوئیم: وجود واجب الوجود را مىگذاریم کنار مىآمدیم سراغ ماهیتش، افراد واجب الوجود آیا متناهى هستند یا غیر متناهى؟ مىگوئیم غیر متناهى هستند، ذهن براى اینها افراد غیر متناهى تصور مىکند پس افراد غیر متناهى نسبت به ذات واجب الوجود هیچ گونه رجحانى ندارد، این رجحان از کجا آمده؟ این رجحان از کجا آمده؟ وقتى که افراد ندارند حالا این فرد نسبت به ذات یا واجب است یعنى یا واجب است وجود او از آن جایى که تمام افراد نسبت به ذاتشان رجحان ندارند، اگر فرد نسبت به ماهیت خودش واجب باشد پس باید به لا یتناهى ما واجب الوجود داشته باشیم، درست شد؟ خوب این که باطل است. اگر نسبت این فرد با آن ماهیت واجب الوجود ممتنع است یک فرد از این واجب الوجود نباید تحقق خارجى داشته باشد در حالتى که دارد اگر نسبت این فرد با آن ماهیتش بالامکان است واجب الوجود برمىگردد به ممکنالوجود درست شد؟ در تمام این سه فصل چیست مسأله باطل مىشود.
این دلیلى که ایشان بر این ذکر کردند، مطلبى که در تتمه مرحوم آخوند ذکر مىکنند و ما این را مىگوئیم و بعد مقایسه مىکنیم و تمام مىشود بحث:
نفس مرتبه موجب تشخص نوعى همان ماهیت است
او این است که مىفرمایند اگر یک نفر بیاید اشکال کند بگویند آقا در مجردات و در عقول مفارق و در مجردات شما چه حرفى مىزنید؟ مگر نفس خود مرتبه، خود نفس مرتبه موجب تشخص نوعى همان ماهیت نخواهد بود؟ یعنى شما یک ماهیت مجرده را در نظر بگیرید، خود همان مرتبه وجودى همان موجب فرد است لذا ما دو فرد در یک ماهیت مجرد نداریم اگر یک ماهیت، ماهیت مجرده باشد همان آن فرد براى چیست؟ براى شخص او خواهد بود. یعنى آن نوع، همان فرد است و این یک مطلب بسیار مهمى است که ما این را در باب تجرد انسان خواهیم گفت، بله.[۲]
پس بنابراین در هر مرتبه از مراتب این ماهیت یک فرد بیشتر ندارد و فرض فرد دوم براى این ماهیت ممتنع است، چرا؟ چون اینکه باصطلاح این که به خاطر این است چون اینها. مجرد هستند و در تجرد ما به الاشتراک و ما به الامتیاز نداریم، تا اینکه بواسطه آن ما به الاشتراک، افراد دیگرى وجود داشته باشد و به واسطه ما به الامتیاز، فصل ممیزى بیآید و این فرد را از آن فرد جدا کند، نداریم. مثل انسان و بقر
نیستند، که در اینجا ماده و صورت و اینها دارند، آن یک حقیقت مجرده محض است و در حقیقت مجرده محض، دیگر در آن جا تمایز نیست اگر تمایز باشد، تمایز به رتبه است.
جوابى دیگر از آخوند
جوابى که ایشان در اینجا مىدهد این است که: در اینجا این انحصارى که این ماهیت واحد در فرد واحد به وجود آورده، این انحصار نه از ناحیه ماهیت است، چون این ماهیت این است منحصر است، نه، بلکه انحصار از ناحیه اشتداد وجودى است و عدم اشتداد وجودى است، یعنى وجود است که مىآید و یک ماهیت را منحصر مىکند در یک مرتبه و آن ماهیت را منحصر مىکند در یک مرتبه دیگر، این فقط وجود است، پس مرتبه، نه اینکه آن انحصار بواسطه یک متمایزات خارج از ذات است، چون اگر تمیّز، یا تمیّز باید به واسطه خود ذات باشد، نفس ذات باشد یعنى نفس آن ذات ماهیت باشد، یا جزء آن باشد و لوازم آن، پس بنابراین تمام افراد آن ماهیت همه باید یکسان باشند، دیگر تمیّز معنا ندارد، چون فرض این است که واجب الوجود واحد است، ذات واجب الوجود واحد است و لوازم ذاتى و اجزاء آن هم چیست؟ آن هم واحد خواهد بود. پس بنابراین دیگر چیزى که واحد است نمىشود تمیّز از یک ذات واحد انتزاع بشود، پس بنابراین افراد واجب الوجود نمىشود تمیّز از ذات آنها باشد،
مىآئیم سراغ تمیّز البته این بیانى که من کردم یک قدرى با این بیان که ایشان مىگویند، یک قدرى تفاوت دارد حالا از او تلفیق مىکنیم، پس باید تمیّز از ناحیه غیر باشد، حالا آمدیم سراغ غیر، غیر چیست یا وجود است یا غیر وجود، اگر تمیز از ناحیه غیر وجود باشد که خوب این تمیز مال ماده و لوازم ماده است در مجردات تمیز معنا ندارد، اگر این تمیز از ناحیه نفس وجود باشد، پس بنابراین مرتبه آن، مرتبه وجودى ماهیات و مجردات هستند که موجب تحقق و تعین فرد و مصداق خاص هستند در یک ماهیت و این بنابر مسأله اصالت وجود و بنابر مسئله صرافت وجود و بنابر مسأله وحدت و بساطت وجود و بنابر مسأله اشتراک وجود در این جا، دو
وجود، معنا ندارد که تحقق داشته باشد در خارج، بلکه وجود، وجود واحد است وقتى وجود واحد است همان واجب الوجود خواهد بود، درست شد؟ یعنى اگر تمیّز را شما از ناحیه وجود مىگیرید وجود، وجود چیست؟ وجود واحد است دو واجب الوجود نداریم، اگر از ناحیه غیر وجود مىگیرید این استعداد و ماده و اینها میخواهد که در مجردات ماده وجود ندارد.
پس بنابراین باز برگشت این مسأله به این است که در مجردات قبول داریم، درست است بله که در مجردات ما به الامتیاز در مجردات عین ما به الاشتراک است، یعنى وقتى که یک وجودى در یک مرتبه مىخواهد تعین پیدا کند، تعین چیزى خارج از حدود وجودى او نخواهد بود مثل ماده و صورت نیستند که ماده بیآید و شکل و الوان اینها عوارض بیآیند باعث تمیز و اینها بشوند.
ولى صحبت در این است که در مورد مجردات ما به الامتیاز نفس وجود است و ما به الاشتراک نفس وجود است، (انما الاختلاف فى المراتب) مراتب است که مىآید تعین درست مىکند، یک عقل را در یک مرتبه بالا و شدید و عقل دیگر را در یک مرتبه پائین و ضعیف قرار مىدهد و نفس اختلاف مرتبه موجب تمایز بین این دو خواهد بود اختلاف بین مرتبه عقل در این مرتبه عقل، این مرتبه از عقول، این مرتبه از عقول، این مرتبه از صور مجرده، این مرتبه صور مجرده، اینها نفس اختلاف رتبه آنها موجب تحقق وحدت در مصداق در این نوع خواهد بود، گرچه ذهن براى او فرض کنید که انواع غیر متناهى مىتواند بتراشد، ولى بحث بر سر این است که در این جا ما به الامتیاز عین ما به الاشتراک است، ما به الامتیاز در این جا وجود است که ما به الاشتراک وجود است، درست شد؟ پس بنابراین همان حدوده و مراتب وجودى اینهاست که ما به الامتیاز و ما به الاشتراک در این جا براى اینها درست کرده و فرض اینست که در واجب الوجود که ما حد وجودى نداریم، اگر در واجب الوجود حد وجودى داشته باشیم این نیاز به چه پیدا مىکند؟ نیاز به محدد و نیاز به علت ثالث پیدا مىکند و اینها خود این مسأله را چکار مىکنند؟ نفى مىکنند.
پس بنابراین در مورد مجردات ما قبول داریم که حدود وجودى آنها عین
ماهیت آنهاست، ولى این با فرض این است که اینها داراى مراتب مختلف هستند و واجب الوجود که داراى مرتبه نیست.
پس بنابراین این برهان این اشکال در مورد واجب الوجود نمىتواند در آن تسرى پیدا کند.
تطبیق متن
(و ما أشنع ما أورده علیه بعض الأعلام) چقدر این ایراد، ایراد سخیفى است (من أن الدعوى عدم امتناع الجزئیات الغیر المتناهیه ممنوع) دعواى عدم امتناع جزئیات غیر متناهیه ممنوع است، قبول نداریم جزئیات غیر متناهیه ما نداریم بلکه متناهى هستند (و لم لا یجوز أن یکون لماهیه کلیه افراد متعدد متناهیه) چرا جایز نباشد که یک ماهیت کلیه، افراد متناهى داشته باشد؟
(لا یمکن یتعدى عنها فى الواقع)، در واقع تعدى از او نشود، مثل افراد انسان، افراد بقر، افراد غنم، اینها همه افراد متناهى هستند و از اینهم تعدى هم نمىشود، بالا خره مشخص است که چند تا گوسفند الآن هست.
(و إن جاز فى التوهم) اگر چه جایز است در توهم و الزیاده و علیها که زیادى بر آنها در توهم جایز است، ذهن بیاید بله، فرض کنید من باب مثال، ما غیر متناهى گوسفند داریم، غیر متناهى غنم داریم غیر متناهى حمار داریم، مىشود دیگر، ذهن مىآید درست مىکند. ذهن همه کار مىشود کرد مى بزد ذهن مىآید فرض کنید که آقا یک انسانى را از مرتبه آن بالا بالا مىآورد و ته چاه، و دو مرتبه ذهن مىآید از ته چاه مىآورد مىآورد و مىبرد آن بالا، ذهن مىآید خوب را بد مىکند ذهن مىآید بد را خوب مىکند، ذهن خیلى کارها مىکند. (و لو سلم عدم التناهى)، اگر بر فرض تسلیم عدم تناهى بشویم (فهو بمعنى لایقف)، اگر به معناى لایقفى است، یعنى سلسلهاى است که این سلسله، سلسله عرضیه است و سلسله على نخواهد بود، وقتى سلسله على نیست خوب اشکالى ندارد تسلسل در اینجا بطلان تسلسل در اینجا نمىآید
(ولو سلم غیر متناه بالمعنى الآخر) اگر بگوئیم غیر متناهى به معناى دیگر است، فرضى است، (فغایه ما یلزم أن یکون الواجبات غیر متناهیه) خیلى چیزى که لازم مىآید این است که واجبات غیر متناهى باشد، (فلقائل أن یمنع) (بطلان هذا قائلا)، قائلى مىتواند این را رد کند این تسلسل را، در این جا تسلسل لازم نمىآید چرا؟ چون تسلسل در مورد آن واجبات على هستند که اینها وجود بالفعل و بالخارج دارند و نه اینکه آن مثل فرض کنید آن که هنوز تحقق خارجى ندارد مثل سلسله، اعداد إن دلائل بطلان التسلسل لو تمت لدلت على امتناع ترتب أمور غیر متناهیه موجوده معا. دلالت مىکند بر امتناع ترتب یک امور غیر متناهى که با همدیگر باشند.
وَ لزوم ترتب الواجبات غیر بین و لا مبین این که ما مىگوئیم واجبات مترتب بر یکدیگر باشند، به نحو سلسله علیت و معلولیت نه مبین است نه بین، ممکن است واجباتى باشند و ربطى به همدیگر هم نداشته باشند، نه اینکه یک علت باشد و یکى دیگرى معلول.
که خوب در این جا اشکالى که به این وارد مىشود این است که پس باید اینها نسبت به هم امکان بالقیاس إلى الغیر، داشته باشند، امکان بالقیاس إلى الغیر، این نیاز به چه دارد؟ این نیازى به علت مىآید بحث در مورد مرتب واجب در آن جا لازم مىآید.
(لأنا نقول أما بطلان ما ذکره أولا فبأن کل ماهى ه بالنظر إلى ذاتها و لایقتضى) شیئا من الت ناهى و اللاتناهى، ماهیت به نظر به ذاتش نه تناهى را اقتضا مىکند نه عدم تناهى را، نه مرتبه معینى از مراتب را اصلا، هیچ اقتضا نمىکند فإذا قطع النظر عن الأمور الخارجه عن نفس الماهیه وقتى که ما قطع نظر بکنیم از امور خارجى از خود ماهیت، لا یأبى عند العقل یعنى آن عللى که مىآیند و ماهیت را در خارج محقق مىکنند و مشخص مىکنند لا یأبى عند العقل عن أن یکون لها أفراد متناهیه ابائى نیست پیش عقل اینکه براى ماهیت افراد غیرمتناهى باشد وأما فساد ما
ذکره ثانیا و ثالثا) آن چیزى که ثانیاً و ثالثاً ذکر کردند که بر فرض هم غیر متناهى باشد، غیر متناهى لا یقضى است، که اشکالى ندارد، یا اینکه غیر متناهى به نحو غیر ترتب على است که باز آن هم اشکال ندارد، این که ثانیا و ثالثا ذکر کردند،
(فبأن الکلام هاهنا لیس فى بطلان التسلسل فى الواجبات عددیا أو لا یقفیا مترتبا أو متکافئا)، بحث ما در ایشان شیخ اشراق نمىآید بحث را ببرد در تسلسل به اینکه بگوئیم در این جا تسلسل هست یا نیست در اینجا تناهى هست یا نیست، بحث این است که آقا جان براى این ماهیت بالاخره افراد کثیر مىشود فرض شد، تمام شد و رفت. شما بگوئید ده تا. اصلا بحث نیست لذا ما روز اول خدمتتان عرض مردم که اصلا اینکه بحث تناهى را ایشان مطرح کردند اصلَا غلط است، اصلا نمىبایست بحث عدم تناهى را مطرح بکند، بگوید آقا همین قدر ده تا براى واجب الوجود افراد فرض بشود، ۵ تا فرض بشود، دو تا فرض بشود، باز هم این اشکال به حال خودش وارد است چرا فرد دیگر به وجود نیامد؟ اگر ان فرد دیگر، اصلًا ما مىگوئیم دو تا، اصلًا ما مىگوئیم دو تا، دو فرد براى واجب الوجود باشد، نسبت آن فرد با این فرد به خود ذات ماهیت بدون رجحان است دیگر، رجحانى ندارند هیچکدام، چرا این یکى به وجود آمده آن نیامده؟ خوب تمام شد. این دیگر بحث تناهى و عدم تناهى مطرح کردن اصلا دیگر این در این جا فرد هیچ به اصطلاح ضرورتى در اینجا نداشته، همان اگر فرض مىکرد، ذهن مىتواند فرد دیگرى را تصور بکند، آن مطلب کافى بود و ایشان هم از همین جا وارد مىشوند، مىگویند:
(الکلام هاهنا لیس فى بطلان التسلسل فى الواجبات) بحث در این جا نمىکند که در واجبات آیا در واجبات، واجبات عددیه یا واجبات لا یقفیه عرضیه، این در اینجا تسلسل باطل است یا باطل نیست؟ مترتب باشند اینها بر همدیگر یا در عرض هم باشند تا اینکه گفته مىشود بطلان تسلسل درش کلام است. بل الکلام (فى انه) این است که
(إذا کان للواجب ماهیه کلیه یمکن أن) براى واجب، ماهیت کلیهاى باشد
(یمکن) ممکن است، براى این جزئیاتى غیر از آن که در خارج تعهد دارد باشد. إذ الماهیه لما لم یکن من حیث هى إلا هى ماهیت از آن جایى که من حیث هى هى لیس إلا هى) نیست،
کان الوقوع و الاوقوع کلاهما خارجین عن نفسها وقوع خارجى و عدم وقوع خارجى بالسنبه به خود ماهیت؟ فلا یأبى بالنظر ألى نفسها من حیث، ابائى نیست به نظر به خود ماهیت من حیث هى أن یکون لها افراد غیر واقعه، اینکه افراد غیر واقعى باشند، ابائى نیست، ولما کان کل من الوجوب و الإمکان و الإمتناع من لوازم المعنى، از آن جائى که هر کدام از وجوب و امکان و امتناع از لوازم معنا هستند با قطع نظر از خارجیات، بمعنى أن لا معنى من المعانى فى ذاته خارجا عن أحد هذه المعانى هیچ معنایى از معانى فى ذاته نیست که یکى از این سه تا وجوب و امکان و امتناع خارج باشد، خیلى خوب. حالا چه شد؟
فإذا وجب لذاته فرد من ماهیه من کلیه کانت جمیع افرادها اگر واجب باشد آن فردى براى آن ماهیت، بواسطه انتساب به ماهیت واجب باشد نه بواسطه علت، یک وقت علت مىآید این فرد را واجب مىکند، خوب این یک مطلبى است، یک وقتى نه خود نفس ماهیت اقتضاى وجوب مىکند، مثل اینکه نفس ماهیت مثلث، اقتضاى چه مىکند؟ زوایاى ثلاث را مىکند حالا مىخواهد وجود خارجى داشته باشد یا نه، خود نفس این ماهیت اقتضاى سه زاویه مىکند، خود نفس اربعه اقتضاى زوجیت مىکند، اگر فردى واجب باشد بالنسبه به آن ذات پس باید همه افراد هم چه باشند؟ همه افراد واجب باشند، فرض اینست که رجحانى که بین افراد نیست ماهیت، ماهیت مشککه نیست، متواتى است.
(فإذا وجب لذاته وقتى که واجب باشد بذاته فردى از ماهیت، ماهیت کلیه کانت جمیع أفرادها واجبه لذتها، پس جمیع افراد این ماهیت باید ذاتا واجب باشند و اگر ممتنع باشد همه باید ممتنع باشند، اگر ممکن باشد، ممکن باشد که خوب در این
جا اشکال وارد مىشود به همه این موارد سه گانه، (فتقول تلک الافراد المفروضه)، این افراد مفروضه غیر واقعه لم تکن واجبه لذاتها، این افراد مفروضهاى که واقع نیستند ذاتاً که واجب نیستند
و إلا لما عدمت، اینها معدوم نبودند، دارد حالا بسط این سه خط اخیر را مىدهد
ولا ممتنعه لذاتها این افراد ممتنع نیستند ذاتاً از نظر وجود
والامکان هذا الواقع أیضاً ممتنعا، و إلا همین یک واجب الوجودى هم که داشتیم آن هم نداشتیم آن وقت دیگر نمىدانستیم چکار کنیم
لأنا نتکلم بعد أن نجرم بوجود الواجب لذاته ما تکلم، بعداً صحبت مىکنیم که باید واجب الوجود ذاتى اقلًا داشته باشیم دستمان یک جایى بند باشد.
ولا ممکنه، اینها ممکن الوجود هم نیستند وإلا لکان الواجب لذاته ممکنا لذاته، این واجب الوجود بیچاره که این قدر زحمت کشیده خودش را به واجب الوجود رسانده برگشته چى ممکن الوجودش کردیم ما فلاسفه همه کار از ما بر مىآید ما که نه خیلى.
(هذا خلف أیضا فبثت أنه لوکان الواجب تعالى ذا ماهیه) اگر واجب تعالى ماهیتى غیر از إنیّت و غیر از تعین خودش داشته باشد و غیر از همان حقیقت ذات یک ماهیت دیگرى داشته باشد،
(لزم کونه غیر واحد من هذه المواد الثلاث) لازم مىآید که غیر از یکى از این مواد ثلاث باشد که محال است در حالتى که از این سه تا ما خارج نداریم یا نسبت ذات به خود این نسبت بالوجوب است یا بالامتناع است (یا بالامکان.
شک و إزاله: و لعلک تقول اگر شما این طور بگوئید که إنهم صرحوا بأن تشخص العقول من لوازم ماهیتها، اینها گفتند تشخص عقول و تعین عقول در خارج این از لوازم ماهیاتش است یعنى ماهیت عقول اقتضا مىکند که این در خارج باشد،
البته اینها اشتباه کردند. اقتضاء مىکند نه به نحو على یعنى خود ماهیت جبرئیل علت بشود براى تعین خارجىاش، نه، این اقتضا را این به معناى علت گرفتند ولى به معناى علّت نیست، یعنى این ماهیت را شما در نظر بگیرید این ماهیت با تشخص خارجى ملازم است، نه اینکه علت است ماهیت هیچ وقت اقتضا به نحو علیت ندارد، ماهیت کیست تا این که علت بر یک چیز دیگر بشود.[۳]
بمعنى أن ماهیه کل واحد من الجواهر المفارقه، ماهیت هر کدام از جواهر مفارقه، از عقول از مجردات تقتضى انحصار نوعه فى شخصه، اقتضا مىکند که یک فرد فقط از این نوع باشد
(فلیکن الواجب ذا ماهیه)، همین طور وقتى که شما در مجردات این حرف را مىزنید دیگر به طریق اولى در واجب این حرف را بزنید (فلیکن الواجب ذا ماهیه) واجب متعال باید یک ماهیتى داشته باشد،
یقتضى لذاتها اقتضا بکند ذاتاً انحصار در واحد را، وقتى انحصار در واحد شد پس فرض دوم دیگر برایش نمىشود کرد تا این بساط را شما درست کنید، (فکیف حکمت بأن الماهیه لا تقتضى شیئاً من مراتب التعین) چگونه شما مىفرمائید که ماهیت اقتضاى هیچ مرتبه از مراتب تعین را ندارد بلکه بالنسبه به مراتب تعین چیست؟ على السوى است، لا اقتضاء است. (فاعلم أن کون تشخص کل جوهر عقلى من لوازم ذاته) این را که ما مىگوئیم تشخص هر جوهرى عقلى تشخص او از لوازم ذاتش است، (لیس معناه أن الماهیه المطلقه تقتضى التعین) معنایش این نیست که یک
ماهیت مطلقه، اقتضاى تعین را بکند، (فقد أشرنا) یعنى علت باشد (فقد أشرنا إلى أن التعین بمعنى ما به التعین فى الأشیاء نفس الوجودها الخاص) اشاره کردیم اینکه تعین به معنا ما به التعین فى الاشیاء آن که بواسطه آن تعین در اشیاء است، آن چیست؟ آن وجود خاص است، ماهیت لااقتضا، لا بشرط است، وجود است که مىآید ماهیت را در خودش محقق مىکند کما عرفت بل اللزوم، حالا پس این که مىگویند یقتضى چیه؟ یقتضى یعنى معنایش معناى موافقت در خارج و مصاحبت، اللزوم قد یراد منه عدم الانفکاک بین شیئین منظور از لزوم این است که بین دو شى انفکاکى نیست
(سواء کان مع الاقتضا) حالا مىخواهد به نحو علیت باشد یا به نحو غیر علیت باشد،
(و هوالمراد من قولهم) که مىگویند تعین کل عقل لازم لماهیه التعین هر عقلى لازمه ماهیتش است، یعنى هر عقلى با تعین با هم ملازم هستند در خارج هستند نه اینکه ماهیت خودش اقتضاء تعیین مىکند، نه به واسطه جاعل و به واسطه مفیض و به واسطه مبدأ این تعین در خارج تحقق پیدا مىکند
و (أما التعین بمعنى المتعینیه) اما اگر تعیین را شما به معناى مفهوم بگیرید و معناى متعینیه بگیرید، (فهو أمر اعتبارى عقلى) این یک امر اعتبارى عقلى است (لا بأس بکونه من لوازم الماهیه بأى معنى کان)، اشکالى ندارد شما از لوازم ماهیت بگیرید به هر معنایى که مىخواهید این رابگیرید (لأنه لیس أمرا مخصوصا یتعین به الشىء) این یک امر مخصوصى نیست که شىء خارجى به واسطه تعین پیدا کند، آن تعین در خارج به واسطه وجود است این تعین به واسطه حدود و مفاهیم مراتب وجود است، حالا این بله شما بگویید که ماهیت اقتضا مىکند، یعنى علت است ذهناً براى این مفهوم اشکال ندارد، آنى که اشکال به وجود مىآورد این است که ماهیت علت براى تعین خودش باشد در خارج این اشکال پیش مىآید و آن مىگوئیم که واجب متعال چه اشکال دارد علت باشد ماهیتش براى اینکه فقط یک فرد از این
وجود داشته باشد ما مىگوئیم ماهیت (من حیث هى لیس إلا هى).
[۱] – سؤال: ذهنى مىگویند فرض ذهنى است دیگر.
جواب: جوابش این است، این جوابش است و همین طور.
[۲] – سؤال: خوب آن کلى است آن کلى به این معنا نیست کلى سعى است کلى سعى با کلى آن مرتبه خیلى فرق مىکند.
جواب: نه ببینید بحث ما در ماهیت است، ماهیت، ماهیت عقل است ماهیت، ماهیت ملک است، ماهیت، ماهیت عقول، عقول مجرده و امثال ذلک.
آیا ذهن مىتواند بر این افراد کثیره فرض کند یا نه؟
سؤال: خوب وقتى که جزئى هستند نه فرض، اینست که ما مىتوانیم جزئى تصور کنیم مىتوانیم کلى تصور کنیم.
جواب: نه
سؤال: براى جزیى هم ما نتوانیم جزیى تصور کنیم مىتوانیم کلى تصور کنیم.
جواب: نه براى جزیى هم ما مىتوانیم افراد غیر متناهى تصور کنیم وقتى که
سؤال: اگر جزیى( به ما هو) تصور کنیم آن دیگر کلى نمىشود.
جواب: ببینید وقتى که یک ذهن مىآید و این ماهیت را تصور مىکند و او را معّرا مىکند از وجود، چه اشکال دارد برایش افراد کثیره فرض کنیم چه اشکال دارد الآن ما براى جبرئیل هزار تا جبرئیل تصور کنیم؟
جواب: ماهیت را به سه شکل تصور کنیم من حیث هى هى نه کلیست و نه جزئیست.
جواب: ما همین را مىگوئیم، ما همین را مىگوئیم وقتى که این طور شد ما این شخص مىخواهد جواب آخوند را بدهد مىخواهد بگوید شما آمدید و گفتید که نه این ماهیت واجب الوجود اگر قرار باشد کلى بخواهد باشد این اشکالات سه گانه برایش وارد مىشود، این نسبت این فرد با این ماهیت نسبت افراد ذهنیه، یا وجوب است یا امتناع است یا امکان است. خوب حالا ما مىگوئیم آقا شما در باب ماهیات مجرده چه مىگویید؟ مگر ماهیات مجرده یک فرد بیش از یک فرد خارجى دارند خوب چه اشکال دارد ما بگوئیم که ماهیت واجب الوجود در عین تجرد تامى که دارد، همان فرد جزیى که دارد، همان فرد، فقط، فقط همان این محقق نوعیت این ماهیت باشد، بدون اینکه ما بتوانیم فرض فرد دیگرى براى این ماهیت و براى این نوع بکنیم، در مجرد هم همین را مىگوئیم.
الآن عقل اول یک ماهیتى دارد و یک وجودى دارد و وجود، این ماهیت، منحصر است در یک وجود خاص، عقل دوم همینطور، عقل سوم همینطور، فرض کنید که عقول مفارقه همینطور، صور مجرده همینطور، ملائکه همینطور، تمام اینها هر کدام ماهیتى دارند که محقق آن ماهیت در خارج، فقط همان مصداق است، یعنى یک ملک دیگر به عین ملک دیگر ما نداریم، درست شد؟ پس بنابراین بله.
سؤال: اگر محقق بشود باز همان مىشود.
جواب: بله؟
سؤال: اگر محقق بشود فرض کنیم باز همان مىشود.
جواب: همان مىشود یعنى مثل او مىخواهد بود.
سؤال: چون دیگر مىخواهم بگوئیم که در آن عالم قابل تحقق ندارد.
جواب: یعنى فردى دیگر ندارد و دیگرى نخواهد داشت بله دیگر اجماع مثلین هم که دیگر محال است، مثلین با هم باشند.
[۳] – سؤال: مثل همان برهان صدیقین.
سؤال: علت اثباتى
جواب: بله؟ علت اثباتى بله. کشفى و اینها باشد.
سؤال: اگر باشد مىشود همان برهان صدیقین.
جواب: درسته بله همان طور. من لوازم …