حکایت محمدعلى نسّاج از اهالى دزفول که از اولیاء خدا و سربازان امام زمان علیهالسّلام بوده
حضرت آقاى قوچانى نقل کردند که:
یکى از رفقاى اصفهانى ما گفت که: در اصفهان روزى یک مرد دزفولى با همراه خود مىگذشته است، ناگاه یک مرد اصفهانى به ایشان برخورد نموده و احوالپرسى مىکند و در عین حال مىپرسد: شما اهل کجا هستید؟ آن مرد مىگوید: اهل دزفول؛ آن مرد اصفهانى معانقه مىکند و بسیار احترام مىگذارد و آن مرد دزفولى را شب در خانه خود دعوت مىکند.
مرد دزفولى ظنین مىشود که مبادا این مرد سوء قصدى درباره او داشته باشد. ناگاه آن مرد اصفهانى متوجه شده و مىگوید: آقا با همراه خود تشریف بیاورید! مرد دزفولى قدرى مطمئن مىشود و شب با همراه خود به خانه او مىرود.
دید آن مرد اصفهانى سفرهاى مهیا و انواع اغذیه را براى مهمان خود مهیا نموده است، علّت را سؤال مىکند، اصفهانى مىگوید: یکى از اهالى دزفول به من محبّتى نموده است، در ازاى آن محبّت هر مرد دزفولى به اصفهان وارد مىشود من یک شب از او میهمانى مىکنم.
داستان را پرسیدند گفت: من اولاد هیچ نداشتم و هرچه متوسّل مىشدم خداوند به من اولاد عنایت نمىفرمود، تا آنکه براى توسّل به ائمّه اطهار به عتبات عالیات سفر کردم، در سامرّاء و کربلا و کاظمین و نجف متوسّل شدم نتیجهاى حاصل نشد؛ تا آنکه در نجف اشرف روزى شخصى به من گفت اگر چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بروى حضرت امام زمان حاجت تو را مىدهند.
من شروع کردم که شبهاى چهارشنبه به مسجد سهله مىرفتم؛ یک شب به من گفتند حاجت خود را از استاد محمّد على نسّاج از اهالى دزفول بگیر!
من براى دزفول حرکت کردم. صبح اثاثیه خود را پیش خادم خود در مسافرخانه گذاشته و خود براى جستجوى آن مرد حرکت کردم تا پس از زحمات زیادى بعدازظهر پیدا کردم که در دکّان کوچکى در آخر کوچهاى مشغول نسّاجى است. من پیش رفتم قبل از اینکه با او تکلّم کنم ناگاه سلام نموده و اسم مرا برد و گفت: خداوند به شما پنج اولاد پسر عنایت فرمود! من بسیار تعجب کردم و در عین حال خوشحال شدم.
استاد محمّد على مرا به دکّان خود برده و دستور داد دو قرصه نان جو و ظرفى از ماست براى من نهار آوردند، من نهار را صرف کرده و تقاضا کردم که شب را پیش آن مرد بمانم؛ و علّت آن بود که ببینم این مرد به چه کار شبها مشغول مىشود که بدین مقام رسیده است.
استاد محمّد على گفت: من خانه ندارم خانه من همینجا است، و شما شب سرما مىخورید. در جواب گفتم: خود را در لاى پالتو حفظ مىکنم؛ اجازه داده و شب را ماندم و متوجه بودم که آیا این شخص به چه کار از اوراد و به چه نحو به تهجّد مشغول مىشود؟
دیدم گرفت خوابید و به هیچ کارى مشغول نشد تا اوّل اذان از خواب برخاست، اذان گفت و نماز خواند و سپس دنبال چرخ نسّاجى خود رفته و مشغول نسّاجى شد! من بسیار بر تعجّبم افزوده شد که این مرد به هیچ عملى مشغول نیست و در عین حال حائز چنین مقامى است!
صبح علّتش را از او سؤال کردم، گفت: من هرچه از نسّاجى بهره مىبرم جمع مىکنم. موقع خرمن که جو ارزان است جو خریده و تمام آن را مىدهم به یک زنى، او براى من آرد نموده و هر روز چهار قرص، دو هنگام ظهر، و دو هنگام شب مىآورد و من با ماست مىخورم، و این عادت من است.
روزى یکى از نظامیان که از لشگریان لرها بود به دکّان من آمد و قدرى توقّف نمود و دید این زن براى من نان جو آورد و من با ماست خوردم. داستان را سؤال کردند من شرح دادم، خوشحال شد گفت: آیا شما قبول زحمت مرا مىکنید که من به شما پول دهم و شما همانطور که براى خود مىخرید براى من هم خریدارى نمائید و بدین زن بسپارید که هنگام ظهر و شب دو قرص براى من بیاورد؟ گفتم: بلى من این کار را براى شما مىکنم، آن شخص پول آورد و من به همین منوال جو خریده و به آن زن دادم و آن مرد هنگام ظهر و شب آمده دو قرص خود را گرفته و مىرفت.
تا آنکه یک شب به دکّان آمد و گفت: من امشب مىمیرم! آن آردهائى که از مال من پیش آن زن است همه را به شما بخشیدم، ولى امشب اگر کسى شما را صدا زد که با او جنازه مرا برداشته و دفن کنید شما با او کمک کنید!
من قبول کردم. نیمه شب شخصى صدا زد: استاد محمّد على برخیز جنازه فلان را برداریم و دفن کنیم! من از دکّان بیرون آمده، او جلو و من در عقب او مىرفتم تا رسیدیم به مسجدى؛ دیدم آن نظامى در آن مسجد فوت کرده! جنازه را برداشتیم آوردیم در کنار شطّ، آن مرد غسل داد و من کمک مىکردم؛ پس از انجام کفن و دفن من به دکّان خود مراجعت کردم.
پس از چند شب دیدم کسى در میان تاریکى شب مرا صدا مىزند: استاد محمّد على بیا آقا شما را کار دارد!
من تصوّر کردم از خوانین لر است، متأثّر شدم با من چه کار دارد؟ ولى برخاستم و با او رفتم، او از جلو و من از عقب او مىرفتم تا از شهر خارج شدیم، ناگاه دیدم بیابان مانند روز روشن است، مجلسى است، جمعى دور هم نشستهاند و شخصى از همه با جلالتر در صدر قرار گرفته است، تا ما را دید گفت: این مرد را به جاى آن نظامى نصب کنید!
من گفتم: من نمىخواهم نظامى شوم!
گفت: چرا؟
گفتم که: نان حلالى از نسّاجى به دست آورده، مىخورم و طالب دنیا نیستم؛ زیرا عاقبت و آخرین درجه نظامى شدن سلطنت است و من سلطنت نمىخواهم.
آن شخص همراه من به من آهسته گفت: ساکت شو! این شخص امام زمان علیه السلام است و تو را به جاى او در رسیدگى به امور مردم نصب کردند، نه آنکه سرباز و نظامى شوى.
آن وقت امام زمان فرمودند: به دکّان خود برو و هر وقت در کارى بر تو رجوع کردم انجام ده! مِنجمله از آن کارها قضیه اولاد شماست که انجام دادم.
منبع: کتاب مطلع انوار، ج۱، ص: ۱۳۰
…
…