حکایت مرحوم حاج شیخ عبد الکریم حائرى و جوان کفّاش که از اولیاء خدا بود

آقاى آخوند مولى على همدانى- دامت برکاته- نقل نمودند از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائرى- رضوان الله علیه- که آن مرحوم فرمودند:

مدّتى در ایام طلبگى در کربلا تحصیل علوم مى‏کردم و اطاقى اجاره نموده بودم که خود و عائله در آنجا زندگى مى‏کردیم و پرده‏اى در وسط اطاق آویخته بودیم که احیاناً چنانچه مردى به منزل ما مى‏آمد، آن پرده بین او و عیالات حاجز بود.

روزى دو نفر طلبه نزد من آمدند و درخواست نمودند که براى ما درس «شرح لمعه» بیان کن! من فکر کردم دیدم براى تدریس آنها وقت دارم ولى محل ندارم، گفتم: منزل ما جا براى تدریس ندارد اگر مایلید در مسجد درس بگویم حاضرم. گفتند: حاضریم.

من روزها در مسجد رفته و براى آنها درس مى‏گفتم؛ اتفاقاً مقابل مسجد دکّان کفّاشى بود و هر وقت مشغول درس مى‏شدیم جوان کفّاش دکّان خود را مى‏بست، و مى‏آمد نزد ما مى‏نشست و درس را گوش مى‏داد، و من قدرى ناراحت مى‏شدم از آنکه شخص غیر معمّم و کاسبى مى‏آید؛ ولى چون بسیار فطن بود و اتّفاقاً گاهگاهى سؤالات بجا مى‏نمود، کم‏کم با هم آشنا شدیم و باب رفاقت را باز نمودیم.

مدّتى گذشت به همین منوال تا روزى جوان کفّاش نیامد و غیبت او طول کشید، تا قریب ده روز دکّان بسته بود، من نگران شدم که بر سر این کفّاش چه آمده؟! هر وقت از درِ دکّان عبور مى‏کردم دکّان را بسته مى‏دیدم! تا پس از ده روز، یک روز دیدم کفّاش دکّان را باز نموده و در دکّان نشسته و مشغول کفّاشى است.

پیش رفته و سلام کردم و گفتم: رفیق! شما در این مدّت کجا بودید؟ گفت: این سؤال به شما چه نفعى مى‏رساند؟

گفتم: وظیفه من است که از شما تفقّد کنم و از احوالات شما جویا شوم. گفت: این در حال غیبت است نه پس از حضور.

گفتم: در حال حضور نیز شرعاً بر من لازم است از شما جویا شوم. گفت: اى آقاى آقا شیخ چنین نیست.

گفتم: اشتباه مى‏کنید، خندید و گفت: آقا شما اشتباه مى‏کنید.

گفتم: شما به جرم اشتباهتان باید یک سور بدهید! گفت: آقا شما چون اشتباه مى‏کنید باید سور بدهید.

گفتم: من حاضرم سور بدهم و فلان روز جمعه شما به منزل ما تشریف بیاورید! گفت: به شرط آنکه هیچ‏گونه تکلّفى بر خود ندهید! گفتم: بدون هیچ تکلّفى.

من خداحافظى کردم و رفتم تا همان روزى که بنا بود براى صرف نهار به منزل بیاید. من قریب به ظهر به منزل آمدم و ناگهان به خاطرم افتاد که من امروز میهمان دارم و هیچ تهیه نکرده‏ام و به کلّى فراموش کرده‏ام، اقلًّا مقدارى گوشت هم نگرفته‏ام که یک ظرف آبگوشتى تهیه کنند، و اتفاقاً جز چند فِلس هیچ پول دیگرى نداشتم.

به خاطرم افتاد که در بالاى رَفْ‏[۱] بیست و پنج قران پول در دستمالى پیچیده است و او امانتى بود که باید به یکى از طلّاب نجف برسانم، با خود گفتم این وجه را امروز صرف کباب بنمایم و تا یک هفته دیگر که تهیه مى‏شود به آن طلبه مى‏رسانم و او هم یقین داشتم که راضى است؛ آن چند فلس را نان و ماست و سبزى خریدم، و با آن پول به کباب فروش سفارش کردم: فوراً دو ظرف کباب بسیار خوب تهیه و به منزل بفرستید!

نزدیک ظهر کفّاش به منزل آمد. صحبت کردیم و سفره گستردم و سبزى و ماست را در آن گذاردم که ناگهان در زدند و دو ظرف کباب را کباب فروش‏

آورد، من یک ظرف کباب را از پشت پرده به مخدّرات دادم و ظرف دیگر در سفره گذاردم، دیدم جوان کفّاش قطعات کوچک نان را مى‏کند و با سبزى و ماست مى‏خورد و ابداً از کباب نمى‏خورد! قدرى ظرف کباب را به سوى او نزدیک کردم دیدم اعتنائى به آن ندارد.

گفتم: از کباب میل کنید! گفت: آقاى شیخ مگر بنا نبود تکلّفى بر خود قائل نشوید؟

گفتم: به جان ما من هیچ تکلّفى بر خود نکردم! گفت چگونه تکلّف نکردید و حال آنکه پول امانتى را مصرف کردید و صرف تهیه کباب کردید؟! من یک‏مرتبه تکان شدیدى خوردم و گفتم: من یقین دارم که صاحب آن امانت راضى بود که مصرف کنم و سپس به او بپردازم. گفت: از کجا یقین کردید که یک هفته دیگر شما زنده بمانید و پول را به او برسانید؟

من از شدّت خجالت و در عین حال از اطّلاع آن جوان کفّاش غرق در حیرت شدم تا آن جوان پس از خوردن نان و سبزى و ماست دست از طعام کشید و خداحافظى نموده و رفت! و من دیگر آن جوان را در کربلا ندیدم و دکّانش همینطور بسته بود.[۲]

[۱] – طاقچه

 

منبع: کتاب مطلع انوار، ج‏۱، ص: ۱۵۵ / جنگ ۱۰، ص ۱۶۶ الى ۱۸۱٫

 

pormatlab.com

 

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن