شفا یافتن اسماعیل هرقلى توسط امام زمان علیه‌‏السّلام

و نیز حضرت معظّم له نقل نمودند از نجم الثّاقب و از یکى از کتب مرحوم شیخ على اکبر نهاوندى که:

در زمان مرحوم سید بن طاووس- رضوان الله علیه- شخصى به نام اسماعیل هرقلى یکى از پاهایش مدتى زخم شده، رانش آماس نموده و هرچه‏ معالجه کرده بود نتیجه‏اى ندیده بود، ناچار در خدمت سید آمده و عرض کرد که: آقا شما چاره‏اى کنید! مرحوم سید، اطبّاء را جمع نموده و همه گفتند: قابل علاج نیست؛ زیرا در موقع علاج به یکى از رگ‏هاى ران او صدمه خورده و تلف خواهد شد.

سید مأیوس شده اسماعیل را به بغداد آورد و در آنجا به اطبّاء مختلفه رجوع نمودند همگى جواب گفتند؛ مأیوس و عازم مراجعت شدند.

اسماعیل گفت: من به سید گفتم، پس اجازه بفرمائید تا اینجا که آمدیم من یک زیارت سامرّه نموده و مراجعت کنم؛ مرحوم سید اذن دادند.

اسماعیل چند روزى در «سُرَّ مَن رأى» زیارت نموده روزى که فرداى آن عازم مراجعت بوده و غسل کرده عازم تشرّف به حرم مطهّر بود، در راه دید چهار اسب سوار از شهر خارج مى‏شوند، همین‏که به اسماعیل نزدیک شدند یکى از آنها گفت: اسماعیل پایت چگونه است؟ من در جواب گفتم: الحمد للّه! ولى هنوز بهبودى حاصل نشده.

فرمود: بیا جلو! جلو رفتم، از روى اسب خم شده دستى به ران من کشید، بعد یکى دیگر که حضرت خضر علیه‏السّلام بود گفت: اى اسماعیل این شخص آقا امام زمان علیه‏السّلام هستند! من بسیار مشعوف شدم؛ و پس از لحظه‏اى، آنها حرکت نموده.

و این ناگفته نماند که امام زمان نیز به اسماعیل فرمودند: اگر خلیفه بغداد به تو پولى داد قبول مکن، ما سهمیه تو را پیش ابن طاووس قرار داده‏ایم!

آن چهار نفر حرکت کردند و من در عقب آنها از فرط شوق حرکت کردم، ناگاه امام زمان فرمودند: اى اسماعیل مراجعت کن! من از شدّت اشتیاق دوباره به دنبال آنها راه مى‏رفتم. ناگاه حضرت خضر علیه‏السّلام به عقب متوجّه شده و فرمود: اسماعیل امر امام زمان خود را اطاعت نمى‏کنى؟! من ایستادم و آنها را نگاه‏ مى‏کردم تا آنکه دیگر پس از مقدار بسیارى مسافت که طى نموده کم‏کم از نظرم محو شدند.

به شهر رو آوردم، از کسبه سؤال کردم شما این چهار نفر اسب سوار را دیدید؟ همه گفتند: بلى.

گفتم: آنها را مى‏شناختید؟ گفتند: نه؛ ولکن ظاهراً گوسفنددارانى هستند که با اسب به گوسفندهاى خود رسیدگى مى‏کنند.

گفتم: اشتباه مى‏کنید! یکى از آنها امام زمان عجّل الله تعالى فرجه و دیگرى حضرت خضر علیه‏السّلام و دو دیگر را نمى‏شناختم.

گفتند: از کجا مى‏ دانى؟ شرح واقعه بیان نمودم.

گفتند: پایت را باز کن ببینیم! و اتّفاقاً تا آن‏وقت من متوجّه پاى خود به هیچ‏وجه نبودم. پاى خود را باز کردم دیدم ابداً اثرى از زخم و جاى زخم نیست، مثل ران معمولى! به طورى‏که امر بر خودم مشتبه شد و گفتم شاید پاى دیگرم زخم بوده؟ پاى دیگر را ملاحظه نمودم دیدم اثرى از زخم در او هم نیست! مردم ازدحام کردند و لباس‏هاى مرا پاره نموده به قصد تبرّک و شفا بردند، و من یکى دو روز زیارت نموده مراجعت کردم.

داستان در تمام شهرها انتشار پیدا کرده و جمعیتى بسیار از بغداد آماده بودند که در موقع مراجعت مرا ببینند.

در مراجعت اولین کسى که تا بیرون شهر بغداد به استقبال من آمد سید بن طاووس بود، فرمود: اسماعیل داستانى چنین شنیدم! عرض کردم: بلى! فرمود: ببینم ران شما را! پاى خود را نشان دادم، چون سید قبلًا با جراحات فراوان دیده بود این هنگام به مجرّد دیدن بى‏هوش شده به روى زمین افتاد! مردم دسته دسته آمده و ملاحظه نموده.

بالجمله خلیفه بغداد براى ملاقات آمد؛ سید بن طاووس قبل از دیدن‏ فرمود: تا همه اطبّاء را جمع نمود، سید به آنها گفت: شما زخم این مرد را دیده‏اید؟ گفتند: بلى! فرمود: قابل معالجه هست؟ گفتند: نه!

فرمود: لااقلّ اگر معالجه بخواهد چقدر وقت لازم دارد؟ عرض کردند: لااقلّ دو ماه!

پس فرمود، اسماعیل پاى خود را باز کرد، همه تعجّب کردند! یکى از اطبّاى مسیحى گفت: این جز کار حضرت عیسى کار شخص دیگرى نیست.

خلیفه خواست پول زر به اسماعیل بدهد، اسماعیل قبول نکرد؛ گفت: چرا قبول نمى‏کنى؟ گفت: همان کسى که پاى مرا شفا داده فرموده تا قبول نکنم. خلیفه از این جهت متأثّر شد.

سید با اسماعیل به نجف اشرف مراجعت کرد.

 

منبع: کتاب مطلع انوار، ج‏۱، ص: ۱۳۷

 

pormatlab.com

 

 

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن