حکایتى راجع به خادم و باغبان مدرسه علمیه ترشیز با یکى از اولیاء خدا
و نیز حضرت معظّم له بیان کردند که:
یکى از رفقاى ما بیان کرد که: در ترشیز مدرسهاى است که چند حجره دارد و داراى طلّابى نیز مىباشد. من روزى به آن مدرسه رفتم دیدم باغبانى بسیار ضعیف و لاغر زمین را با کمال قدرت و قوّت بیل مىزند؛ بسیار تعجّب کردم که شخص بدین ضعیفى این نیرو را از کجا آورده است؟! پیش آمدم و از باغبان سبب پرسیدم، باغبان آهى کشید و ساکت شد.
چون اصرار کردم داستان خود را نقل نمود که: در این مدرسه شبى مردى فقیر با لباسهاى ژولیده آمده و به من گفت: شما در این مدرسه به من دو شب جاى دهید! من گفتم در این مدرسه جا نیست، چون تمام حجرات را آقایان طلّاب سکنى گزیدهاند. گفت: شما ببینید اگر بشود فقط جائى که من در این دو شب بخوابم براى من بس است و بعد از دو شب هم خواهم رفت.
من یکى از حجرات مدرسه را که بىسقف بود و در آنجا زباله مىریختند گفتم اگر مىتوانى در اینجا زندگى کنى مانع نیست. قبول کرد، اسبابش را به من داد که برود و شب برگردد، رفت، شب آمد و اسباب خود را گرفت و در آن حجره خراب رفت.
نیمه شب که براى نماز تهجّد برخاستم دیدم نورى مدرسه را روشن کرده است مثل آنکه روز است، ولى این نور از آن حجره خراب است؛ نزدیک آمدم دیدم آن شخص قرآن مىخواند و این نور مانند دو عمودى از چشمان او به صفحات قرآن افتاده و پرتواش مدرسه را روشن کرده! چند لحظهاى به نظاره ایستادم و به حجره خود مراجعت کردم.
اول صبح آمدم و داستان را از او پرسیدم، او انکار نمود. من بر اصرار افزودم او بر انکار، تا بالأخره چون جزئیات قضیه را گفتم دیگر نتوانست انکار کند، و از او تمنّا کردم که چیزى به من بدهد؛ او گفت: من شخص فقیرى هستم، از مال دنیا بهرهاى ندارم، گفتم: مقصود من مال نیست، از داستان واقعه دیشب مرحمتى کنید! نظرى به من کرد قدرى تأمل نمود سپس گفت: استعداد ندارید. من بر اصرار افزودم، دوباره تأمّل نموده، گفت: استعداد ندارید.
من هم از خواهش خود دست برنداشتم تا راضى شد و گفت: من مىخواستم در این مدرسه دو شب بمانم ولى از این به پس چهل شب مىمانم تا به تو بهرهاى برسانم؛ ولى هرچه من گفتم باید هیچ تخطّى نکنى! اولًا آنکه: در این چهل روز روزه بگیرى، دوّم آنکه: هنگام افطار و سحور خوردن جز طعامى که خود من براى تو مىآورم از هیچ طعامى لب نزنى! من قبول کردم.
هنگام افطار و وقت سحر براى من غذا مىآورد و من مىخوردم؛ ده روز از این داستان گذشت دیدم نورانیتى در من پیدا شده مثل آنکه تمام شهر ترشیز و خانههاى آن و ساکنین خانهها را مىبینم، آن مرد هم مرتّب براى من غذا مىآورد و تأکید مىکرد که مبادا از غذاى دیگرى بخورى!
ده روز دیگر گذشت دیدم نورانیت من بیشتر شد مثل آنکه تمام شهر ایران و ساکنین آنجا را مىبینم! باز هر شب آن مرد مىآمد و دست از تأکید خود برنمىداشت. ده شب دیگر گذشت دیدم مثل آنکه تمام کره ارض و ساکنین و خصوصیات او را مىبینم.
بالجمله شبها مرتّب مىآمد و پیوسته در تأکید خود تکرار داشت تا یک شب مانده بود که چهل شب تمام شود، موقع غروبِ آفتاب گرسنگى بر من بسیار غلبه نموده بود و من به سجده افتادم و حال و رمق نداشتم، چون سر از سجده برداشتم دیدم طبقى در نزد من نهاده شده و سرپوشى بر روى آن قرار دارد، سرپوش را برداشتم دیدم غذاى خوشگوار است، با خود گفتم از این غذا نباید بخورم زیرا که آن مرد دستور داده که تا من غذا نیاوردم از غذاى دیگر نخور، ولى چون بسیار گرسنه بودم طاقت گرسنگى نداشتم و این غذا دل مرا برده بود با خود گفتم این غذا را مسلّماً آن شخص آورده است و چون در سجده بودم با من حرفى نزده، زیرا غیر او کسى نیست که براى من غذا آورد.
خلاصه عقل و نفس من در جنگ شدند، بالأخره نفس غالب شد. چند لقمهاى که از غذا خوردم دیدم آن شخص به حالت عصبانى در را محکم بهم زد و وارد حجره شد و گفت: مگر آنقدر من تأکید نکردم که از آن غذاى غیر غذاى من نخورى؟! این غذا را گمرکچى نذر کرده بود و این نذر او است که خوردى! این را گفت و رفت و من دیگر او را ندیدم.
تا به حال ده سال بیشتر است که عاشق او شدهام و او را ندیدهام، و این ضعف بدن در اثر عشق به اوست، و این قوّت بدن اثر آن چهل روز غذائى است که آن شخص براى من آورده است.
منبع: کتاب مطلع انوار، ج۱، ص: ۱۲۷
…
…