حکایتى راجع به اتّحاد و اتّفاق اصحاب أمیرالمؤمنین علیه‏‌السّلام با هم

حضرت محترم آقاى صدر عراقى واعظ، در شب یازدهم شعبان هزار و سیصد و هفتاد و یک هجرى، در مدرسه وسطى مرحوم آخوند، در ضمن سخنان خود راجع به اتّحاد و اتّفاق، این حکایت را نقل فرمودند، و چون بنده آن را در جائى ندیده بودم و موفّق به سؤال از ذکر سند هم نشدم لذا براى عدم نسیان در اینجا نوشتم:

«در زمان أمیرالمؤمنین [علیه‏السّلام‏] که جنگ بین آن حضرت و معاویه بالا گرفته بود اتفاقاً یکى از لشگریان حضرت که مردى عادى و عامى بود، (ظاهراً) اسیر معاویه شد یا آنکه به مناسبتى در مجلس معاویه حاضر شد.

معاویه پرسید: تو کیستى؟ گفت: من برادر أمیرالمؤمنینم.

بسیار تعجّب نموده و به حالت استهزاء گفت: تو برادر أمیرالمؤمنین [علیه‏السّلام‏] هستى؟! در پاسخ گفت: بلى.

معاویه گفت: پس تو که داراى چنین مقامى، دو روز با ما متارکه جنگ بده! گفت: حاضرم.

معاویه گفت: صورت معاهده متارکه را بنویس! گفت: خط ندارم.

معاویه استهزاءً به عمروعاص گفت: صورت متارکه را بنویس! عمرو عاص نوشت، به آن مرد گفت: امضاء کن! گفت: خط ندارم.

گفت: پس چه مى‏کنى؟ گفت: جاى انگشت خود را در زیر نامه مى‏زنم. انگشت خود را در زیر نامه قرار داده و جاى او را گذاشت و از پیش معاویه رفت.

معاویه منتظر بود که جنگ آغاز گردد، دید خبرى نیست، یکباره متارکه صِرف شده است! پیام داد براى أمیرالمؤمنین [علیه السّلام‏]، حضرت فرمودند که: چون یک مرد از لشگریان ما جاى انگشت خود را در زیر ورقه معاهده قرار داد، تا دو روز جنگ متارکه است!»

 

منبع: کتاب مطلع انوار، ج۱، ص: ۱۲۲ 

 

pormatlab.com

 

 

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن