ص 63
ص 65
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
مطلب به اينجا رسيد كه: متوكّل ميگويد: يحيي آن صحيفه را بمن سپرد و گفت: اين أمانتي است در نزد تو؛ و آن را به دو پسر عموي من محمّد و إبراهيم پسران عبدالله بن حسن بن حسن بن عليّ عليهما السّلام برسان؛ زيرا آندو جانشينان من در اين أمرند.
متوكّل ميگويد: من آن صحيفه را گرفتم، و پس از آنكه يحيي كشته شد بسوي مدينه حركت كردم و با حضرت صادق عليه السّلام ملاقات نمودم و تمام جريان گفتار و مذاكرۀ خود با يحيي را خدمت حضرت عرض كردم.
حضرت گريه كردند و بر أثر اطّلاع بر قتل يحيي به شدّت محزون شدند و گفتند:
رَحِمَ اللَهُ ابْنَ عَمِّي وَ أَلْحَقَهُ بِآبَآئِهِ وَ أَجْدَادِهِ! وَ اللَهِ يَا مُتَوَكِّلُ، مَا مَنَعَنِي مِنْ دَفْعِ الدُّعَآء إلَيْهِ إلَّا الَّذِي خَافَهُ عَلَي صَحِيفَةِ أَبِيهِ؛ وَ أَيْنَ الصَّحِيفَةُ؟!
«خداوند پسر عمويم را بيامرزد و به پدران و أجدادش ملحق نمايد؛ سوگند بخدا اي متوكّل، مرا باز نداشت از اينكه دعائي را كه او از من تقاضا نمود به او بدهم، مگر همان سببي كه او بواسطۀ آن بر صحيفۀ پدرش ترسيد. (سبب همان بود كه اين صحيفه بدست كفّار و بني أميّه خواهد رسيد.) حال آن صحيفه
ص 66
كجاست؟» گفتم: اين، آن صحيفه است. حضرت آن را باز كردند و گفتند:
هَذَا وَ اللَهِ خَطُّ عَمِّي زَيْدٍ وَ دُعَآءُ جَدِّي عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السَّلا مُ!
«قسم بخدا اين خطّ عمويم زيد است و دعائي است كه جدّم عليّ ابنالحسين عليهما السّلام به او إملاء كرده و او نوشته است!» سپس حضرت صادق به فرزندشان فرمودند: اي إسمعيل، بياور آن دعائي را كه به تو سفارش نمودم آنرا حفظ و نگهداري كني! إسمعيل برخاست و صحيفهاي را آورد مانند همين صحيفهاي كه يحيي بن زيد به من داده بود.
حضرت صادق عليه السّلام ���� صحيفه را بوسيدند و بر روي چشم گذاردند و فرمودند: اين خطّ پدر من و إملاء جدّ من عليهما السّلام است، در وقتي كه من حضور داشتم.
عرض كردم: يابن رسول الله، آيا إجازه دارم كه اين صحيفه را با صحيفۀ زيد و يحيي مقابله كنم؟! حضرت فرمودند: بلي، إجازه داري و أهليّت براي اين كار را هم داري. من نظر كردم در اين دو صحيفه و ديدم كه بهيچ وجه اختلافي در آن دو نيست؛ حتّي يك حرف هم در يكي از آن دو، مخالف با آن صحيفۀ ديگر نيست.
سپس از حضرت صادق عليه السّلام إذن خواستم تا اينكه آن صحيفه را بردارم و بسوي دو پسر عبدالله بن حسن ببرم. حضرت فرمودند: إِنَّ اللَهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا الامَـٰنَـٰتِ إِلَي'ٓ أَهْلِهَا[22]؛ نَعَمْ، فَادْفَعْهَا إلَيْهِمَا! «خدا أمر ميكند كه بايد أمانات را به أهلش برگردانيد؛ بلي، برخيز و اين صحيفه را به آن دو نفر برسان!»
همينكه برخاستم كه بروم محمّد و إبراهيم را ملاقات كنم، حضرت فرمودند: بنشين! سپس حضرت شخصي را بسوي محمّد و إبراهيم فرستادند. چون آن دو آمدند، حضرت فرمودند: اين است ميراث پسر عموي شما يحيي كه از پدرش به او رسيده، و وصيّت كرده است كه به شما سپرده شود؛ و به
ص 67
برادران خود نداده است. ولي ما براي تسليم اين صحيفه شرطي را قرار ميدهيم. فرزندان عبدالله گفتند: رَحِمَكَ اللَهُ! قُلْ، فَقَوْلُكَ الْمَقْبُولُ. « هر چه ميخواهيد بگوئيد، قول شما مقبول است.»
حضرت فرمودند: شرط اينست كه اين صحيفه را از مدينه بيرون نبريد. گفتند: به چه دليل؟! حضرت فرمودند: بجهت اينكه پسر عموي شما بر اين صحيفه نگران بود؛ و من نيز بواسطۀ همان جهت بر حفظ آن نزد شما نگرانم.
آن دو نفر گفتند: ترس او بر اين صحيفه در وقتي بود كه ميدانست كشته خواهد شد.
حضرت فرمودند: وَ أَنْتُمَا فَلا تَأْمَنَا! فَوَ اللَهِ، إنِّي لَاعْلَمُ أَنَّكُمَا سَتَخْرُجَانِ كَمَا خَرَجَ وَ سَتُقْتَلانِ كَمَا قُتِلَ! «شما هم مأمون بر حيات خود نباشيد! قسم به خدا،من ميدانم شما هم خروج خواهيد نمود مانند او، و كشته ميشويد مانند او.» آن دو نفر برخاستند و با خود ميگفتند: لَا حَوْلَ وَ لَا قَوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.
همينكه خارج شدند حضرت به من فرمود: اي متوكّل! چگونه يحيي به تو گفت كه عموي من محمّد بن عليّ و پسرش جعفر بن محمّد عليهم السّلام مردم را به زندگي وحيات ميخوانند و ما آنها را به مرگ ميخوانيم؟!
گفتم: آري، أَصْلَحَكَ اللَه، چنين جملهاي را يحيي به من گفت.
حضرت فرمودند: خداوند يحيي را رحمت كند؛ پدر من حديث كرد براي من از پدرش از جدّش از عليّ عليهم السّلام كه روزي رسول خدا صلّي الله عليه و آله بالاي منبر بود، در اين وقت پيغمبر را حالت خَلسه و چرتي گرفت؛ در آن حال رؤيا و مَنام مرداني را ديد كه بر روي منبرش ميجهند، مانند جهيدن بوزينگان و قِرَدَه، و مردم را به عقب بر ميگردانند؛ يعني مردم همه رو به منبر نشستهاند و اين بوزينگان آنها را پشت به منبر ميكنند.
آيه : وَ مَا جَعَلْنَا الرُّءْيَا الَّتِيٓ أَرَيْنَـٰكَ، و شجره ملعونه درباره بني اُميّه
در اينحال رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم به حال آمد و درست روي منبر نشست و حالتي از حزن و اندوه در چهرۀ مباركش ظاهر شد؛ جبرئيل
ص 68
عليه السّلام اين آيه را آورد:
وَ مَا جَعَلْنَا الرُّءْيَا الَّتِيٓ أَرَيْنَـٰكَ إِلَّا فِتْنَةً لِّلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْءَانِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْيَـٰنًا كَبِيرًا.[23]
«و ما قرار نداديم رؤيائي را كه اكنون به تو نشان داديم مگر فتنه و امتحاني براي مردم؛ و ما قرار نداديم شجرۀ ملعونۀ در قرآن را مگر فتنه و امتحاني براي مردم (وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْءَانِ عطف است بر الرُّءْيَا. يعني: وَ ما جَعَلْنا الشَّجَرَةَ الْمَلْعونَةَ في الْقُرْءَانِ إلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ؛ هم اين رؤيا و هم شجرۀ ملعونهاي را كه در قرآن قرار داديم فتنهاي است براي مردم). و ما مردم را ميترسانيم و بيم ميدهيم؛ أمّا اين توعيد و تخويف ما موجب زيادي طغيان آنها خواهد شد.»
جبرائيل به رسول خدا گفت: مراد از شجرۀ ملعونۀ در قرآن بني اُميّه هستند. رسول خدا گفت: اي جبرئيل، آيا اينها در عهد و زمان من پيدا ميشوند و بر روي منبر جستن ميكنند و مردم را كه رو به قبله نشستهاند، به عقب و قهقري بر ميگردانند؟!
قَالَ: لَا! وَلَكِنْ تَدُورُ رَحَي الإسْلا مِ مِنْ مُهَاجَرِكَ فَتَلْبَثُ بِذَلِكَ عَشْرًا، ثُمَّ تَدُورُ رَحَي الإسْلا مِ عَلَي رَأْسِ خَمْسَةٍ وَ ثَلا ثِينَ مِنْ مُهَاجَرِكَ فَتَلْبَثُ بِذَلِكَ خَمْسًا، ثُمَّ لَابُدَّ مِنْ رَحَي ضَلا لَةٍ هِيَ قَآئِمَةٌ عَلَي قُطْبِهَا، ثُمَّ مُلْكُ الْفَرَاعِنَة.
«جبرئيل گفت: نه! در زمان حيات تو پيدا نميشوند. چرخ آسياي إسلام از زمان هجرت تو تا ده سال ميگردد (يعني تو ده سال بيشتر زنده نميماني) همينكه از دنيا رحلت كني، چرخ إسلام از حركت ميايستد تا 35 سال از هجرت تو بگذرد؛ آنگاه چرخ إسلام بكار ميافتد و آسياي إسلام به گردش در ميآيد و پنج سال گردش ميكند؛ و پس از آن چارهاي نيست از آسياي ضلالت كه قائم است بر قطبش، و اين آسيا روي قطب ضلالت خود گردش ميكند؛ و
ص 69
سپس ملك و سلطنت براي فراعنه در عالم پيدا ميشود.»
قَالَ: وَ أَنْزَلَ اللَهُ تَعَالَي فِي ذَلِكَ: «إِنَّآ أَنزَلْنَـٰهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ مَآ أَدْرَیـٰكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ»[24] تَمْلِكُهَا بَنُو أُمَيَّةَ لَيْسَ فِيهَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ.
اين آيه دلالت ميكند براينكه ليلة القدر بهتر است از هزار ماهي كه بني اُميّه در آن حكومت ميكنند (و بني اُميّه، هزار ماه يعني هشتاد و سه سال و چهار ماه حكومت كردند). و خداوند پيغمبرش را آگاه كرد كه سلطنت بني اُميّه در اين اُمّت هزار ماه طول خواهد كشيد. و بقدري آنها قدرت پيدا ميكنند كه اگر بخواهند به كوهها بالا روند و برتري پيدا كنند لَطَالُوا عَلَيْهَا، خواهند توانست؛ گرچه كوهها داراي ارتفاع زياد و قلّههاي مرتفعي باشند. آنها بر كوهها مسلّط ميشوند و كوههاي طويل هم در مقابل آنها نميتوانند بايستند. تا اينكه خداوند تعالي إجازه ميدهد به زوال ملك آنها؛ و در تمام اين مدّت، آنها عداوت و بغض و كينۀ ما أهل بيت را در دل خود ميپرورانند. خداوند خبر داد به پيغمبرش آنچه را كه به أهل بيت و أهل مودّت او و شيعيان آنها در زمان بني اُميّه خواهد رسيد.
خدا دربارۀ آنها ميفرمايد: أَلَمْتر إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَهِ كُفْرًا وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَ بِئْسَ الْقَرَارُ.[25]
«آيا نديدي كساني كه نعمت خدا را تبديل به كفر كردند، و قوم خود را در جهنّم و دارالبـوار داخل نمودند؟! دارالبـوار كجاست؟ جهنّم است كه مردم در آن رفته و در آتش ميسوزند، و آنجا بد مقرّ و مكاني است.»
مراد از نِعْمَتَ اللَهِ در اين آيۀ مباركه، محمّد و أهل بيت اوست كه حبّ آنها إيمان است و إنسان را داخل بهشت ميكند؛ و بغض آنها كفر و نفاق است و إنسان را داخل در آتش ميكند.
ص 70
فَأَسَرَّ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ ذَلِكَ إلَي عَلِيٍّ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ. «پس رسول خدا اين معني را، يعني كيفيّت نزول جبرئيل و مُلك بني اُميّه و داستان رؤيت و خلسهاي كه رسول خدا بر روي منبر به اين كيفيّت ديد، سِرّاً به عليّ و أهل بيتش فرمود.»
آنگاه حضرت صادق عليه السّلام به متوكّل ميفرمايد:
مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ إلَي قِيَامِ قَآئِمِنَا أَحَدٌ لِيَدْفَعَ ظُلْمًا أَوْ يَنْعَشَ حَقًّا إلَّا اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيَّةُ وَ كَانَ قِيَامُهُ زِيَادَةً فِي مَكْرُوهِنَا وَ شِيعَتِنَا. «خارج نشده است و خارج نميشود از ما أهل البيت تا قيام قائم ما أحدي، تا كه ظلمي را براندازد يا حقّي را برافرازد، مگر اينكه بليّه و شدّت و مصائب او را ميكوبد و از پا در ميآورد و قيام او موجب زيادي در گرفتاري و ناراحتيهاي ما و شيعيان ما خواهد شد.»
اين بود داستاني كه در مقدّمۀ «صحيفۀ سجّاديّه» تا اينجا بيان مينمايد؛ و بعد شروع ميكند در أبواب صحيفه و سپس به ذكر أدعيه ميپردازد.
شاهد ما در همين عبارت حضرت بود كه فرمود: مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ... و اين عبارت دلالت ميكند بر اينكه اگر كسي از ما أهل بيت به عنوان إمامت قصد خروج داشته باشد با شكست مواجه خواهد شد؛ و تا قيام قائم آل محمّد كه ظهور خواهد نمود اين حكم إدامه دارد. و ظهور اختصاص به حضرت قائم دارد و تا آن زمان هر كس از ما أهل بيت خروج كند، اين خروج در برابر خروج قائم ما خواهد بود و موجب زيادي مصائب و مصيبت ما خواهد شد. و در اين روايت، دلالتي بر عدم جواز تشكيل حكومت إسلامي در زمان غيبت و بيعت با حاكم شرعي آن نيست.
و خلاصه نميتوان بواسطۀ اين روايت، از أدلّۀ حكومت وليّ فقيه كه از خود آن بزرگواران بدست ما رسيده است دست برداشت و مردم را بدون سرپرست و زعيم شرعيّ همچون هَمَجٌ رَعاع، در دست يهود و نصاري و حكّام
ص 71
جور رها نمود. و از آنجا كه جامعه بدون رئيس و سرپرست نميتواند باشد، رياست آن انحصار پيدا ميكند در بهترين أفراد از جهت علم و درايت و عقل و قدرت بر حكومت و أورعيّت و از هوي گذشتن و به خدا پيوستن.
مصبّ دلالت اين حديث أبداً جلوي ظلم را باز نميگذارد، و أمر بمعروف و نهي از منكر را بر نميدارد؛ و تمام وظائفي را كه مسلمانها در زمان حضور دارند، در زمان غيبت هم دارند. حدود و أحكام إلهي بايد جاري شوند؛ منتهي در زمان حضور إمام بالاصاله، و در اين زمان به نظر إمام و بالنّيابه بايد انجام گيرد. اين از نقطۀ نظر دلالت اين حديث.
و أمّا از نظر سند: «صحيفۀ سجّاديّه» مانند «نهج البلاغة» از كتب معتبره است و آن را زبور آل محمّد شمردهاند. و از سابق الايّام إلي الآن، از بهترين كتابهائي است كه در ميان شيعه موجود است و سندش هم احتياج به بحث و دقّت چنداني ندارد و مسلّماً از حضرت سجّاد است. منتهي كلام در اينست كه مراد از كسي كه ميگويد: حَدَّثَنا، كيست؟ چون در أوّل صحيفه آمده است:
حَدَّثَنا السَّيِّدُ الاجَلُّ، نَجْمُ الدّينِ بَهآءُ الشَّرَفِ أبوالْحَسَنِ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ عَليِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عُمَرَ بْنِ يَحْيَي الْعَلَويِّ الْحُسَيْنِيِّ، رَحِمَهُ اللَهُ؛ قالَ فُلانٌ... تا ميرسد به عمير بن متوكّل از پدرش متوكّل بن هرون. بهاء الشّرف أبوالحسن، و بقيّۀ أفرادي كه در اينجا بيان شدهاند، تمام آنها أفرادي هستند كه در رجال، مشخّص و هيچ شكّ و شبههاي در آنها نيست و أفراد شناخته شدهاي هستند؛ أمّا آن كسي كه از اينها روايت ميكند مجهول است.
مسلّماً صاحب «حَدَّثَنا» بايد از كساني باشد كه همزمان با بهاء الشّرف بوده تا بتواند از بهاء الشّرف محمّد بن حسن بن أحمد بن عليّ بن محمّد بن عمر ابن يحيي العلويّ روايت كند.
أفرادي كه در آن زمان بودهاند و از اين سيّد بزرگوار (علويّ حسينيّ) روايت كردهاند تعدادشان زياد است. از ميان بزرگان از علماء شيعه، هفت نفر
ص 72
صحيفه را از بهاء الشّرف روايت كردهاند كه از أجلاّء علماء و رجال شيعه هستند و آنها را مرحوم صاحب «معالم» در يكي از إجازات خود ذكر كرده است.
اينك مطلبي را كه در اينجا نقل ميكنم گفتاري است كه در نوزده رجب يك هزار و سيصد و هفتاد و پنج (يعني در سي و پنج سال پيش) در نجف از مرحوم علاّمۀ نحرير، اُستادمان در فنّ درايه و إجازات، مرحوم آقاي حاج آقا بزرگ طهراني رحمة الله عليه أخذ نمودم؛ و اين مطلب را ايشان به خطّ مباركشان در پشت صفحۀ أوّل يك صحيفۀ خطّي كه مقروّ خود ايشان بود نوشته بودند و آن صحيفه را به من دادند؛ و من آن مطلب را از روي خطّ ايشان براي خود نسخه برداشتم و به صحيفۀ خود ملصق نمودم. عبارتي كه ايشان در آن صحيفه بيان داشتهاند بنحو إجمال چنين است:
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ؛ الْحَمْدُ لِوَليِّهِ وَالصَّلاةُ عَلَي نَبيِّهِ وَ وَصيِّهِ؛ وَ بَعْدُ: فَاعْلَمْ أنَّهُ رَوَي الصَّحيفَةَ عَنْ بَهآء الشَّرَفِ الْمُصَدَّرِ بِهَا اسْمُهُ الشَّريفُ، جَماعَةٌ مِنْهُمْ مَنْ ذَكَرَهُمْ الشَّيْخُ نَجْمُ الدّينِ جَعْفَرُ بْنُ نَجيبِ الدّينِ...
ميفرمايد: بدان، آن أفرادي كه صحيفه را از بهاء الشّرف نجم الدّين روايت كردهاند ـ طبق گفتار نجم الدّين جعفر بن نجيب الدّين محمّد بن جعفر بن هبة الله بن نماء (ابن نماء حلّي) در إجازهاي كه مسطور است در إجازۀ صاحب «معالم» و تاريخ بعضي از آن إجازات ششصد و سي و هفت هجريّ است؛ و در كتاب إجازات «بحار الانوار» صفحۀ 108 آمده است ـ هفت نفرند، كه اين هفت نفر از بهاء الشّرف نقل كردهاند. يكي از آنها جعفر بن عليّ المشهدي است؛ دوّم: أبوالبقاء هبة الله بن نماء؛ سوّم: الشّيخ المقرّيّ جعفر بن أبي الفضل بن شعرة؛ چهارم: الشّريف أبي القاسم بن الزّكيّ العلويّ؛ پنجم: الشّريف أبوالفتح ابن الجعفريّة؛ ششم: الشّيخ سالم بن قَبَارَوَيْه؛ و هفتم: الشّيخ عربيّ بن مسافر.
ايشان ميفرمايند: تمام اينها از أجلاّء و مشاهيرند و أبوالفتح كه از آن هفت نفر بود و معروف است به ابن جعفريّه، سيّد شريف ضياء الدّين أبوالفتح
ص 73
محمّد بن محمّد العلويّ الحسينيّ الحائريّ است؛ كه سيّد عزّالدّين أبوالحرث محمّد بن الحسن بن عليّ العلويّ الحسينيّ البغداديّ، كتاب «معدن الجواهر» كراجكي را در جمادي الاُولي سنۀ پانصد و هفتاد و سه در حِلّۀ سيفيّه (كه مراد همان شهر حلّه ميباشد) بر او قرائت كرده است.
ايشان ميفرمايد: و اين طائفه سنۀ پانصد و هفتاد و سه را ذكر كردهاند، تا اينكه عصر او و أفرادي كه صحيفه را از بهاءالشّرف روايت كردهاند دانسته شود. بنابراين، كسي كه ميگويد: حَدَّثَنا... طبعاً يكي از اين هفت نفر خواهد بود؛ و راوي هر كدام از اين هفت نفر باشد، اين صحيفه در كمال إتقان است. به علّت آنكه هر كدام از آنها، أفراد شيعۀ دوازده إماميّ فقيه و صاحب روايت و از مشاهير علماء تشيّع هستند.
اين مطلب را صاحب «معالم» در يكي از إجازات خود آورده است؛ و در آنجا سه إجازه به خطّ شهيد أوّل ذكر كرده است كه يكي از آنها همين مطلب (يعني إجازۀ نجم الدّين جعفر بن نما) است. و آن إجازۀ صاحب «معالم» هم در مجلّد إجازات كتاب شريف «بحار الانوار» مجلسي ذكر شده است؛ و أفرادي كه بخواهند ميتوانند به مجلّد إجازات «بحار» مراجعه و إجازۀ صاحب «معالم» را ببينند.
بنابر آنچه ذكر شد، اين روايت از جهت دلالت روشن، و سند آن هم صحيح بوده و در آن جاي شكّ و ترديدي نيست؛ وليكن نميتوان به اين روايت بر عدم جواز تشكيل حكومت إسلامي تمسّك نمود، چنانچه بعضي آنرا در زمرۀ أدلّۀ بر عدم جواز ذكر نمودهاند. همچنانكه نميتوان به روايت مجلسي از «مناقب» از إمام باقر عليه السّلام تمسّك نمود كه به زيد فرمودند:
يَا زَيْدُ، إنَّ مَثَلَ الْقَآئِمِ مِنْ أَهْلِ هَذَا الْبَيْتِ قَبْلَ قِيَامِ مَهْدِيِّهِمْ مَثَلُ فَرْخٍ نَهَضَ مِنْ عُشِّهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَسْتَوِيَ جَنَاحَاهُ... و عرض شد كه دلالتي بر اين معني ندارد. و أمّا از جهت سند، روايت موثّق است.
ص 74
ابن شهر آشوب گرچه مطالب كتابش را با سند ذكر نكرده است، وليكن رواياتي را كه نقل ميكند، از بسياري كتابها كه با سند ذكر ميكنند معتبرتر است. «مناقب» ابن شهر آشوب كتابي است بسيار نفيس، بسيار معتبر، و از نفائس و ذخائر كتب شيعه است. ابن شهر آشوب مرد علم، مرد درايت، مرد فهم بوده است؛ و بنده بسياري از «مناقب» را كه مطالعه نمودم و بعد با تواريخ أهل تسنّن و رواياتي كه از طريق آنها وارد شده است تطبيق كردم، ديدم لُبّ و حقيقت آن معاني را كه آنها تصديق دارند، اين مرد بزرگ در اين كتاب جمع كرده است. و خلاصه، بسياري از مطالبي كه مُجمعٌ عليه بين شيعه است و أهل سنّت هم نميتوانند آنرا إنكار كنند در اين كتاب موجود است؛ و عين آن روايت يا مشابهش را ابن شهرآشوب در مناقب دوازده إمام آورده است. الحقّ كتاب نفيسي است و سزاوار است با بهترين طبع و تعليقههاي مفيد در دسترس علماء قرار گيرد. اين كتاب از جهت اعتبار از بسياري از ديگر كتبي كه مسندند قويتر و استوارتر است؛ زيرا بعضي از كتابهاي مسند كه روايت را با سلسلۀ سند نقل ميكند، يا در سندش ضعف مشاهده ميشود و يا بواسطۀ جهالت راوي از درجۀ اعتبار ساقط ميشود. و أمّا اين شخص از نظر إتقان و ثبت و ضبط بدرجهاي است كه نقل نميكند مگر چيزي را كه به آن اطمينان داشته باشد، و از جهت درايت موجب اطمينان و سكون خاطر شود. ابن شهر آشوب چنين مردي بود! و عليهذا چون وي اين مطلب را در كتاب خود آورده است موجب وثاقت خواهد شد.
أمّا منظور از رايت در روايتي كه مرحوم مجلسي در «بحار الانوار» نقل كرده است و در «روضة كافي» هم آمده است (كه حضرت صادق عليه السّلام به أبي بصير فرمودند: كُلُّ رَايَةٍ تُرْفَعُ قَبْلَ قِيَامِ الْقَآئِمِ فَصَاحِبُهَا طَاغُوتٌ يُعْبَدُ مِنْ دُونِ اللَهِ عَزَّوَجَلَّ) نميتواند هر رايتي باشد كه در راه و ممشاي حضرت قائم عليه السّلام حركت كند؛ بلكه مقصود رايتي است كه در مقابل رايت قائم است.
ص 75
اين روايت را مرحوم مجلسي رضوان الله تعالي عليه در «مر آت العقول» نقل كرده و آنرا موثّقه دانسته است. بعد ميفرمايد: جوهري گفته است: الطّاغوتُ: الْكاهِنُ وَ الشَّيْطانُ وَ كُلُّ رَأْسٍ في الضَّلال؛ گاهي أوقات واحد استعمال ميشود، كقوله تعالي: يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوٓا إِلَي الطَّ'غُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوٓا أَن يَكْفُرُوا بِهِ[26] «اينها ميخواهند تحاكم كنند و بسوي طاغوت بروند در حالتي كه أمر شدهاند كه به طاغوت كفر ورزند.» ضمير يَكْفُرُوا بِهِ مفرد است و به طاغوت برميگردد؛ پس طاغوت در اينجا مفرد آمده است؛ يعني يك شخص متعدّي و متجاوز كه در اين اُمور مورد تحاكم و رجوع مردم قرار ميگيرد.
و گاهي أوقات جمع است، مثل قول خداوند كه ميفرمايد: أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّ'غُوتُ يُخْرِجُونَهُم��[27]. «أولياء آنها طاغوت هستند و خارج ميكنند پيروان خود را...» ضمير يُخْرِجُونَهُمْ (واو جمع) به طاغوت برميگردد؛ پس در اينجا طاغوت جمع بوده و منظور جماعتي هستند كه خارج ميكنند پيروان خود را از نور به سوي ظلمات.
آنگاه جوهري ميگويد: وَ طاغوتٌ إنْ جآءَ عَلَي وَزْنِ لاهوتٍ فَهُوَ مَقْلوبٌ لاِنَّـهُ مِنْ طَغَي؛ وَ لاهوتٌ غَيْرُ مَقْلوبٍ لاِنَّهُ مِن لَاهَ بِمَنْزِلَةِ الرَّغَبوتِ وَ الرَّهَبوتِ ] مِنَ الرَّغْبَةِ وَ الرَّهْبَةِ [ وَ الْجَمْعُ الطَّواغيتُ.
ميفرمايد: «اگر طاغوت بر وزن لاهوت باشد حتماً بايد مقلوب باشد؛ چون طاغوت از طَغَي و لاهوت از لَاهَ است نه از لَهَي. لَهَي، يعني انصراف پيدا كرد، ميل به اعوجاج پيدا كرد؛ أمّا لَاهَ يعني متألّه شد، خداشناس شد. در اينصورت اگر لَاهَ به اين صيغه در آورده شود، ميشود لاهوت؛ مثل رَغَبوت و رَهَبوت از رَغْبَت و رَهْبَت. أمّا طاغوت اگر بخواهد بر اين صيغه باشد بايد مقلوب شود؛ چون طاغوت أصلش طَغَي است. پس أوّل بايد طَغَي را طاغَ
ص 76
نمود، از طَوَغَ كه ميشود طاغوت بر وزن لاهوت، و جمع آن طواغيت است.»
اين بود محصّل كلام ايشان. و علي كلّ تقدير، دلالت اين روايت روشن و سندش هم بسيار خوب است، ولي براي جلوگيري از حكومت شرع و ولايت فقيه ناهض حكم نخواهد بود؛ و أدلّهاي كه دلالت ميكند بر اينكه: در هر زمان بايد فقيه جامع الشّرائط زمام اُمور را در دست بگيرد و مؤمنين و مسلمانها را أمر به متابعت از او ميكند به إطلاق خود باقي خواهد بود. و اگر كسي به اندازۀ سر سوزني در دلش حبّ اين مقام باشد، همان أدلّه جلوي أمرش را خواهد گرفت (كه البتّه قبلاً مفصّلاً در اين باره بحث شده و إعاده لزومي ندارد).
أميرالمؤمنين عليه السّلام در خطبۀ صد و بيست و نه ميفرمايد: اللَهُمَّ إنَّكَ تَعْلَمُ أَنـَّهُ لَمْ يَكُنِ الَّذِي كَانَ مِنَّا مُنَافَسَةً فِي سُلْطَانٍ وَ لَا الْتِمَاسَ شَيْءٍ مِنْ فُضُولِ الْحُطَامِ، وَلَكِنْ لِنَرُدَّ الْمَعَالِمَ مِنْ دِينِكَ وَ نُظْهِرَ الإصْلا حَ فِي بِلا دِكَ فَيَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبَادِكَ وَ تُقَامَ الْمُعَطَّلَةُ مِنْ حُدُودِكَ.[28]
أميرالمؤمنين عليه السّلام كه إمام و مقتداي ماست اينچنين ميفرمايد: «پروردگارا، حقّـاً تو ميداني كه تصدّي ما مقام خلافت و حكومت را، نه بجهت سبقت بر ديگران و انحصار قدرت و سلطنت در خود و كنار گذاشتن ديگران بوده است، وَ لَا الْتِمَاسَ شَيْءٍ مِنْ فُضُولِ الْحُطَامِ، و نه بخاطر دستيابي به حُطام دنيا و زراندوزي و بهرهگيري از زخارف دنيوي كه فاني و از بين رفتني هستند ميباشد! (أبداً چنين نبوده است) بلكه فقط و فقط نيّت ما از أمارت و حكومت اينست كه: معالم از دست رفتۀ دين را به جاي خود برگردانيم و عَلَمها و نشانههاي واژگون شدۀ دين را بر پا نمائيم. (رايات دين به زمين افتاده است، و نشانههائي را كه براي وصول به مقصد قرار ميدهند از بين رفته است؛ اگر كسي بخواهد با نشانههائي كه اينها قرار دادهاند به سمت ديانت حركت كند به
ص 77
بيديني خواهد گرائيد).
و ديگر اينكه إصلاح را در ميان بلاد تو ظاهر كنيم كه مردم در ظلّ صلاح و آرامش و سكونت زندگي كنند و با فراغ بال و خاطر، عبادت تو را بنحو أتمّ و أكمل و با اطمينان نفس انجام دهند. و تا اينكه أفراد مظلوم از بندگان تو در أمنيّت باشند (اينطور نباشد كه مظلومين گرفتار و مطرود و مخذول، و منهوبٌ أموالُهم و أنفسُهم و عشيرتُهم باشند، و ظالمين بر سر كار باشند و تمام قدرت در دست آنها باشد و دنيا را ببلعند).
و ديگر اينكه حدود معطّلۀ تو را بر سر پاي آوريم و حدّ را جاري كنيم، و قواعد و قوانين و حدود شرع را در ميان مردم إجرا نمائيم.»
رياست و أمارت براي اين است؛ و اين مسألۀ مهمّ و مشكلي است؛ و حقّاً كساني كه وارد در مسائل رياست ميشوند، اگر بوئي از ديانت و خداشناسي به مشام آنها رسيده باشد ميفهمند كه چقدر رياست مشكل است؛ و هر روز مرگ خود را از خدا طلب ميكنند كه راحت شوند! چون مصائب و مشكلات زياد است. راحتي و عيش و نوش دنيوي نيست؛ و عيش و نوش اُخروي هم توأم با صبر در اين مشكلات است. پس رياست و أمارت و حكومت، جز مشكلات و مصائب و ناراحتيها و مسؤوليّتهاي متراكم براي آنها ثمري ندارد. اين حقيقت أمارت آنهاست و اين مسألۀ بسيار مهمّي است!
بعد ميفرمايد: اللَهُمَّ إنِّي أَوَّلُ مَنْ أَنَابَ وَ سَمِعَ وَ أَجَابَ؛ لَمْ يَسْبِقْنِي إلَّا رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ بِالصَّلَوةِ. «خدايا تو ميداني كه أوّلين كسي كه اين دعوت را شنيده و إجابت كرده و بازگشت به سوي تو كرده است من بودم! (من دعوت و أمر تو را پذيرفتم و إجابت كردم و بسوي تو آمدم) قبل از من هيچكس جز رسول خدا بسوي تو نيامده بود؛ و فقط او بود كه در نماز بر من سبقت گرفت. أوّل رسول خدا، و بدنبال او من بسوي تو آمدم و إنابه كردم و دعوت تو را براي تحمّل مشكلات پذيرفتم.» اين مسؤوليّتها كه عبارت است از
ص 78
تحمّل اين مقام و رساندن حقّ مظلومان و سركوبي ظالمان و ردّ معالم إلي حدودها و سائر أحكامي كه در شرع مقدّس وارد شده است (مسألۀ إمامت و ولايت) همانطور كه ذكر شد بسيار مسألۀ مهمّ و خطير و عميقي است و إنسان نميتواند از آن حقائق دست بردارد و خود را به مراتب پائينتر سرگرم كند.
در نامهاي كه حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام براي أهل كوفه نوشتهاند اين جمله آمده است:
فَلَعَمْرِي، مَا الإمَامُ إلَّا الْحَاكِمُ بِالْكِتَابِ، الْقَآئِمُ بِالْقِسْطِ، الدَّآئِنُ بِدِينِ الْحَقِّ، الْحَابسُ نَفْسَهُ عَلَي ذَاتِ اللَهِ، وَ السَّلَام[29]. «قسم به نفس خودم، إمام نميتواند باشد مگر كسي كه حكم به كتاب نمايد، و قيام به قسط كند، و ملتزم به دين حقّ باشد. (شاهد ما در اين جمله است) الْحَابِسُ نَفْسَهُ عَلَي ذَاتِ اللَهِ، در سويداي قلب و نيّت و فكرش غير از پروردگار هيچ نباشد؛ نفسش از ذات خداي تعالي جدا نباشد، دور نباشد، و فكر و انديشهاش به اين طرف و آن طرف، ولو به نحو جزئي نبايد حركت كند.»
نفسش را بايد بر ذات الله تعالي حبس كند، و هيچ خاطره و انديشهاي غير از پروردگار و أمر و نهي و إطاعت و تسليم و فناء در بارگاه او، و فرود آمدن در مقام و حرم أمن او نبايد در نظر بگيرد. حضرت قسم ميخورد: فَلَعَمْرِي مَا الإمَامُ! در اينجا مقصود إمامِ معصوم نيست؛ إمام يعني پيشوا. يعني در عالم نميتواند كسي پيشوائي كند مگر آنكه داراي اين خصوصيّات (حابسِ نفس بر ذات خداوند تبارك و تعالي) باشد. يعني غير از پروردگار هيچ كلامي در او أثر نكند؛ هيچ خاطرۀ خوديّت و منيّت و شخصيّت كه چرا چنين شد، چرا چنان نشد؟ چرا فلان كس به من بياحترامي كرد؟ چرا فلان كس چنين كرد، چنان كرد؟ اين حرفها بالكلّيّه بايد دور ريخته شود. مثل أميرالمؤمنين عليه السّلام كه ميگويد: يك ضربت به من زد، شما هم يك ضربت به او بزنيد؛ مبادا ديگران را
ص 79
بكشيد يا او را مُثله كنيد!
بعد از اينكه عُمر را كشتند، قاتل عمر كه تنها أبولؤلؤ بود و خود را زير فرشهاي مسجد پنهان كرده بود، در همان روز و با همان دشنه بر شكم خود زد و خود را كشت. پسر عمر (عُبَيدالله) يك نفر از ايرانيها به نام هرمزان را گرفت و او را به اتّهام اينكه با أبولؤلؤ دست داشته است كشت. أميرالمؤمنين عليه السّلام خيلي پافشاري كرد كه اين مرد بايد كشته شود. عبيدالله بن عمر بدون جهت قتل نفس يك ايراني بنام هرمزان كرده است؛ و آنكه عمر را كشت أبولؤلؤ بود و كس ديگر را نميتوان كشت، حتّي اگر إثبات شود كه با أبولؤلؤ دست داشته است؛ و اين باعث قتل او نميشود. اينك كه عبيدالله آمده است و هرمزان را كشته است، او قاتل است و بايد به قصاص قتل عمديِ بدون جهت كشته شود.
آنقدر كه أميرالمؤمنين عليه السّلام روي اين أمر پافشاري كرد، بر حكومت خودش پافشاري نكرد. اين براي چيست؟ اينرا ميگويند إمام، كه وقتي بر فرق او ضربت ميزنند و فرقش در محراب شكافته ميشود، ميگويد يك ضربه به من زده است يك ضربت بر او بزنيد؛ كس ديگري را نگيريد؛ دست به شمشير نبريد و در ميان قبائل نگوئيد: قُتِلَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ! و مردم را از دم تيغ نگذرانيد. حتّي أفرادي كه با ابن ملجم دست داشتهاند مثل أشعث بن قيس و وَرْدان و شَبيب، اينها را نكشت و دستور كشتن هم نداد. آنها مجازاتشان مجازات ديگري است؛ مجازات قتل نيست؛ مجازات معاونين قاتل است و آن حكم ديگري است.
كيست كه بتواند اين حكم را إجرا كند؟! اگر يكنفر را بكشند، ده نفر ديگر را هم با قاتل ميكشند كه اينها همه در قتل دست داشتهاند! ولي حكم إسلام اينست كه خدا فرمود: أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْس[30]ِ. «يك نفس در مقابل يك نفس.» دو نفس در مقابل يك نفس غلط است. و آن كسي كه زمام اُمور را در دست
ص 80
ميگيرد، بايد طبق سنّت إلهي باشد و أهواء و آراء و أفكار در او أثر نكند، او را نلغزاند، تكان ندهد، طبق قانون خدا عمل كند؛ او ميشود أميرالمؤمنين و ديگران ميشوند معاويه.
والي ولايت و حكومت كه أعلم و أبصر و أفقه أفراد اُمّت است بايد با عالم غيب رابطه داشته باشد؛ غافل نبايد بشود، ريسمانش از بالا نبايد بريده گردد، و مراجعات و هياهوي عالم كثرت و غوغاي أفكار و أهواء و أنظار، وي را به هيچ سو نكشاند. شبها با قدم راستين در محراب عبادت از حقائق آن عالم دريابد و در خود ذخيره كند؛ و روزها در عالم كثرت از آن ذخيره بهرهمند گردد.
إِنَّ نَاشِئَةَ الَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئا وَ أَقْوَمُ قِيلا إِنَّ لَكَ فِي النَّهَارِ سَبْحًا طَوِيلا .[31]
«آن سياهي شب كه پيدا ميشود و در عالم ظهور و بروز ميكند، براي ايستادن در محراب عبادت و گفتار راستين خيلي بهتر است؛ آن سياهي، قدم را براي جلب منافع و فيوضات ربّاني استوارتر قرار ميدهد و پا را محكمتر ميگذارد. أمّا همينكه روز بر آمد، اي پيغمبر، برو و در اين درياي كثرت شنا كن، يك شناي طويلي، شب بگير و روز مصرف كن.»
در «عدّة الدّاعي» ابن فهد حلّي از حضرت سيّد الاوصياء، از حضرت سيّدة النّساء فاطمة زهراء سلام الله عليها روايت كرده است كه فرمود:
مَنْ أَصْعَدَ إلَي اللَهِ خَالِصَ عِبَادَتِهِ أَهْبَطَ اللَهُ أَفْضَلَ مَصْلِحَتِهِ.
«كسي كه خالص عبادت، يعني عبادت خالص و پاك، دعاي خالص و پاك، عبادت بدون رنگ و شبهه را به سوي خدا بالا ببرد، خداوند بهترين مصلحت او را از بالا به سوي او نازل ميكند.» حاكم شرع بايد بهترين عبادت و بهترين خواست و بهترين نياز قلبي خود را به سوي خدا بالا ببرد تا اينكه خدا هم بهترين مصلحت را بر او نازل كند.
اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد
[23] قسمتي از آيۀ 0 6، از سورۀ 17: الإسرآء؛ و ابتداء آيه اينطور است: وَ إِذْ قُلْنَا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحَاطَ بِالنَّاسِ.
[24] آيات 1 تا 3، از سورۀ 97: القدر
[25] آيۀ 28 و 29، از سورۀ 14: إبراهيم
[26] قسمتي از آيۀ 0 6، از سورۀ 4: النّسآء.
[27] قسمتي از آيۀ 257، از سورۀ 2: البقرة
[28] «نهج البلاغة» خطبۀ 129؛ و از طبع مصر با تعليقۀ شيخ محمّد عبده، ج 1، ص 248
[29] «إرشاد» مفيد، طبع آخوندي، ص 186
[30] قسمتي از آيۀ 45، از سورۀ 5: المآئدة
[31] آيۀ 6 و 7، از سورۀ 73: المزّمّل