ص 41
ص 43
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
قيامهائي كه تا بحال از خاندان أهل بيت صورت گرفته، به صور مختلف بوده است. يكي قيام محمّد (صاحب نفس زكيّه) پسر عبدالله محض بن الحسن ابن الحسن بن عليّ بن أبيطالب عليه السّلام، يعني نوادۀ حضرت إمام حسن مجتبي است.
عبدالله محض از بزرگان و شيوخ، و از رؤساي بني الحسن بود؛ و در زمان خود در بني الحسن بينظير بود و حضرت صادق عليه السّلام به او خيلي احترام ميگذاردند. او چنين خيال ميكرد كه منظور پيغمبر كه فرمودند: «مهديّ عليه السّلام از صُلب من بوجود ميآيد و از ظلم و عدوان جلوگيري ميكند، و نام او نام من است» پسر او محمّد است؛ لذا مردم را به بيعت با محمّد دعوت مينمود، و محمّد هم به همين عنوان قيام كرد؛ و منصور دوانيقي هم تمام بنيالحسن را گرفت و در زندان انداخت؛ و عبدالله محض و برادرش حسن مثلّث (كه جدّ أعلاي اُستاد ما، آية الله حضرت علاّمۀ طباطبائي است؛ و سادات طباطبا از بني الحسن و از أولاد حسن مثلّث هستند) را بجرم اينكه آنها از مكان محمّد و برادرش إبراهيم خبر دارند و بايد جاي آنها را به او نشان بدهند، در مدينه و مكّه به أنواع عذابها مبتلا ساخت؛ و همۀ آنها بيگناه بودند.
ص 44
حضرت كاغذي براي عبدالله محض نوشتند و در آن كاغذ مراتب حزن و اندوه فراوان خود را از أعمال منصور بيان كردند؛ و اين كاغذ در «إقبال» سيّدابن طاووس موجود است.
منصور ميگفت: بايد پسر خود را به من نشان بدهي! و او ميگفت: من چگونه بيايم و پسر خودم را به او نشان بدهم تا اين مرد سفّاك پسر مرا بگيرد و قطعه قطعه كند؟! والله اين مصيبت من از مصيبت يعقوب بالاتر است؛ زيرا فرزندان يعقوب خبر آوردند كه پسر ترا گرگ خورده و از بين رفته است؛ ولي منصور به من ميگويد: پسرت را بمن تحويل بده، من ميخواهم او را جلوي چشم خودت قطعه قطعه كنم!
قيام محمّد به عنوان مهدويّت بوده است؛ لذا حضرت صادق عليه السّلام آنها را منع كردند و قيام آنها مورد رضاي آنحضرت نبود. و أمّا بني الحسن، مثل عبدالله محض و سائر فرزندان و برادرانش كه مجموعاً هفده نفر بودند، با هشت نفر ديگر در زندان منصور در بغداد ـ پس از اينكه ساليان دراز در آنجا محبوس بودند ـ جان دادند؛ و إمام عليه السّلام هم براي آنها گريه كرده و طلب رحمت و مغفرت ميكند و إظهار ناراحتي مينمايد.
أمّا إبراه���� (برادر محمّد) بدنبال او و براي خونخواهي او قيام كرد و او هم كشته شد.
و أمّا زيد و پس از او پسرش يحيي در زمان هشام بن عبدالملك بودند؛ و هشام در مجلس خود به زيد خيلي إهانت كرد و زيد را سَبّ نموده و ناسزا گفت. و زيد هم مرد غيور و با شخصيّت و با عظمت و أهل علم و تقوي و عالم به قرآن و مرد كاملي بود؛ او نتوانست تحمّل كند و از مجلس هشام كه بيرون آمد گفت: اگر مردم علاقه به حيات نداشتند ذليل نميشدند. و جملهاي دارد كه ميگويد:
إنَّهُ لَمْ يَكْرَهْ قَوْمٌ قَطُّ حَرَّ السُّيوفِ إلاّ ذَلّوا! «هيچ قومي، هيچوقت گرماي شمشير را ناگوار ندانستند، مگر اينكه ذليل شدند.»
ص 45
اين جمله وقتي به گوش هشام رسيد، گفته بود: من گمان ميكردم كه اين خاندان (يعني بني فاطمه) بكلّي از بين رفتهاند و أثري از آثار آنها نمانده است. چگونه ميشود خانداني از بين رفته باشد در حالتي كه در ميان آنها كسي است كه از او چنين سخني تراوش كرده است!
قيام زيد در كوفه انجام شد. گرچه داوود بن عليّبن عمر بن عليّبن أبيطالب كه از نوادههاي حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام است و با او همسفر بود، چندين بار او را منع و نهي كرد و گفت: به بيعت أهل كوفه اعتماد مكن، اينها وفا ندارند؛ و با تو همان عمل را انجام خواهند داد كه با گذشتگان تو نمودند، و زيد به كلام او توجّه نمود و قصد مراجعت به مدينه كرد؛ أمّا در بين راه، مردم كوفه آمدند و گفتند: اين حرفها چيست؟! ما تا پاي جان حاضريم؛ اينك شمشيرهاي كشيدۀ ماست كه بياري تو خواهد آمد؛ تو مهديّ اين اُمّتي، قيام كن و اين ظلم و تعدّي را از بين ببر! داستان خيلي مفصّل است و بسياري از بزرگان آنرا نقل كردهاند.
زيد به كوفه آمد و حدود سي هزار نفر با او بيعت كردند؛ و سيزده ماه هم در كوفه متوقّف بود. ميگويند: شبي كه خواست قيام كند، أفرادي كه به دور او مجتمع بودند صد و بيست و دو نفر بودند و او هم قيام كرد؛ و عجيب اينكه همين أفراد بر آن دشمنان غلبه كردند و خيلي از آنها را كشته و خيلي را هم أسير كردند؛ تا اينكه بالاخره زيد كشته شد و از أفراد او جز چند نفري باقي نماندند.
يكي از آن أفرادي كه با زيد بود به مدينه برگشت و جريان زيد را براي حضرت صادق عليه السّلام تعريف كرد، و آن حضرت گريه كردند. او گفت: زيد را در زمين نهر دفن كردند و آب روي او بستند، ولي يكنفر از جاسوسان به والي كوفه خبر داد، و او جنازه را بيرون آورده، سرش را بريد و ابتدا براي شام و سپس براي مدينه فرستاد؛ و بدن زيد را هم در كوفه بدار آويخت و چهار سال بدن زيد بالاي دار بود.
ص 46
حضرت گفتند: چرا اينطور دفنش كردند كه اينها بتوانند جايش را پيدا كنند؟! آن مرد گفت: والله ما غير از اين هيچ كاري نميتوانستيم بكنيم. چون أفرادي كه با ما بودند و متصدّي اين كار شدند فقط هشت نفر بودند، و بقيّه همه از بين رفته و يا فرار كرده بودند و نزديك بود كه صبح طلوع كند. حضرت فرمودند: فاصلۀ شما تا نهر فرات چقدر بود؟ گفت: به اندازۀ پرتاب سنگ. حضرت فرمود: ميخواستيد آهني يا چيزي شبيه آن را بپاي زيد ببنديد و او را در فرات بيندازيد؛ و اين بهتر بود از اينكه او را دفن كنيد تا جنازهاش را بيرون بياورند و سرش را ببرند و بدنش را به دار زنند و در كناسۀ كوفه آويزان كنند. او گفت: والله ما قادر بر اين كار هم نبوديم.
حضرت فرمودند: جنگ شما چگونه بود؟! عرض كرد: جنگ إسلام و كفر. حضرت فرمودند: با چه كساني؟ گفت: با كفّار. حضرت فرمودند: مگر در آيۀ قرآن نيست كه هنگام جنگ با كفّار ـ در حال جنگ ـ هر كس را كه ميگيريد بايد بكشيد و نبايد زنده نگه داريد؛ زيرا أفرادي كه باقي ميمانند با هم اجتماع ميكنند و بر شما غلبه ميكنند؟
آن أفرادي را كه بعد از تمام شدن جنگ ميگيريد، آنها أسيرند، ميخواهيد آنها را ميكشيد، يا از آنها فديه ميگيريد و آزاد ميكنيد. و شما در بحبوبۀ جنگ اينها را گرفتيد و نگه داشتيد؛ و بعد آنها اجتماع كرده بر شما غلبه كردند و شما را كشتند. اگر شما با كفّار جنگ ميكرديد، چرا به اين آيۀ قرآن عمل نكرديد؟!
نا گفته نماند كه زيد بواسطۀ شمشير از دنيا نرفت، بلكه تيري بر پيشاني مباركش إصابت كرد و روي زمين افتاد. يعني فردي بود كه كسي نميتوانست بواسطۀ شجاعتش به او نزديك شود. تيري از دور آمد و به پيشانيش إصابت كرد و بر روي زمين افتاد و جان داد؛ و آن أفرادي كه با او بودند متفرّق شدند. علي كلّ تقدير، قيام زيد در برابر باطل و در برابر ستم بود.
ص 47
فضيل بن يسار كه از أصحاب خاصّ حضرت صادق عليه السّلام است، آنوقت در كوفه بود؛ و او هم براي حضرت صادق عليه السّلام خبر آورد كه زيد در فلان روز قيام كرد و در روز بعد كشته شد؛ و حضرت وقتي جريانات را شنيدند گريه كردند و گفتند: اي فضيل، تو چند نفر از اين كفّار را كشتي؟ گفت: شش نفر را كشتم. حضرت فرمودند: چگونه أهل كوفه صداي او را شنيدند و او را تنها گذاشتند؟ عجب مردمان بيحميّتي هستند!
بنابراين، كشتاري كه فضيل بن يسار از آن دشمنان نمود مورد إمضاء حضرت واقع شد؛ و حضرت فرمودند: چرا مردم كوفه او را تنها گذاشتند و زير بال و پر او را نگرفتند و وفاي بعهد نكردند! اينها تمام مورد إمضاست. كارهاي زيد مورد إمضا بوده است و حضرت صادق و حضرت باقر عليهما السّلام في حدّ نفسه قيام عليه ظلم و جور را إمضا ميكردند؛ و زيد هم دعوت بخود نميكرد؛ و أصلاً ادّعاي مهدويّت و رياست در او نبوده است. او دعوت به رضاي آل محمّد مينمود و ميگفت: من دعوت ميكنم به رياست و إمامت و إمارت آن كسي كه مورد رضا و پسند باشد و مردم از ميان آل محمّد او را براي إمارت برگزينند. و هيچگاه نميگفت: آن شخص من هستم.
صدوق در «عيون أخبار الرّضا»[16] نقل ميكند از ابن أبي عبدون، از پدرش، كه او گفت: زيد بن موسي بن جعفر عليه بني عبّاس قيام كرد (زيد بن موسي بن جعفر همان كسي است كه در زمان حضرت رضا و مأمون عليه بني عبّاس در بصره قيام كرد و خانههاي بني عبّاس را آتش زد. مأمون لشكر فرستاد و بر زيد غلبه كرد و او را أسير نمود؛ ولي بعد آنرا به حض��ت رضا عليه السّلام بخشيد. يعني از گناه او گذشت و او را نكشت).
قيام زيد قيام بيجا و غلطي بود (او را بخاطر همين جهت كه خانههاي بني عبّاس را آتش زد زيد النّار ميگويند) و حضرت إمام رضا عليه السّلام هم
ص 48
زيد را مؤاخذه كردند كه چرا اينكارها را ميكني؟! چرا شما بني فاطمه به روايتي كه از پيغمبر شنيدهايد كه: هر كسي از أولاد فاطمه باشد بدن او بر آتش حرام است، مغرور ميشويد! آن روايت اختصاص به ذرّيـّۀ فاطمه يعني حسن و حسين دارد، نه تمام أفرادي كه از أولاد آنها بوجود ميآيند ولو اينكه گرفتار معصيت هم بشوند و مخالفت هم بكنند. شما از اين روايت نبايد سوء استفاده كنيد و بدون إذن إمام و وليّ خود دست به كارهائي بزنيد و چنين مفسدههائي ببار آوريد.
خلاصه قيام زيد بن موسي قيام خوبي نبود و موجب ناراحتي حضرت رضا عليه السّلام شد. و چون زيد را به سوي مأمون آوردند، جرمش را بجهت برادرش عليّ بن موسي الرّضا عليه السّلام بخشيد؛ يعني منّتي بر سر إمام رضا عليه السّلام گذاشت و گفت: ما جرم او را بشما بخشيديم! و گفت:
يا أباالْحَسَنِ! لَئِنْ خَرَجَ أخوكَ وَ فَعَلَ ما فَعَلَ، لَقَدْ خَرَجَ قَبْلُهُ زَيْدُ بْنُ عَليٍّ ] عَلَيْهِ السَّلامُ [ فَقُتِلَ؛ وَ لَوْ لا مَكانُكَ مِنّي لَقَتَلْتُهُ! فَلَيْسَ ما أتاهُ بِصَغيرٍ.
«اي أبوالحسن! اگر الآن برادر تو خروج كرد و آن كارها را در بصره انجام داد، قبل از او هم زيد بن عليّ همين كارها را كرده بود؛ او هم خروج كرد و كشته شد. و اگر مكانت تو نبود، من هم برادر تو را ميكشتم، چون آن كاري كه انجام داد كار كوچكي نبود.»
حضرت رضا عليه السّلام به مأمون گفتند:
يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ! لَاتَقِسْ أَخِي زَيْدًا إلَي زَيْدِ بْنِ عَلِيٍّ، فَإنَّهُ كَانَ مِنْ عُلَمَآء ءَالِ مُحَمَّدٍ؛ غَضِبَ لِلَّهِ عَزَّوَجَلَّ، فَجَاهَدَ أَعْدَآءَهُ حَتَّي قُتِلَ فِي سَبِيلِهِ. «كار زيد ابن موسي را به كار زيد بن عليّ قياس نكن! زيد بن عليّ از علمآء آل محمّد بود؛ براي خدا غضب كرد و با دشمنان جهاد نمود تا در راه خدا كشته شد.»
بعد ميفرمايد: پدر من موسي بن جعفر حديث كرد براي من، كه او شنيد از پدرش جعفر بن محمّد، كه فرمود: رَحِمَ اللَهُ عَمِّيَ زَيْدًا، إنَّهُ دَعَا إلَي
ص 49
الرِّضَا مِنْ ءَالِ مُحَمَّدٍ؛ وَ لَوْ ظَفَرَ لَوَفَي بِمَا دَعَا إلَيْهِ.
«خدا عموي من زيد را رحمت كند، او دعوت بخود نميكرد؛ او دعوت به شخص مورد رضا از آل محمّد ميكرد؛ و اگر ظفر پيدا مينمود و غلبه ميكرد، وفا ميكرد به آنچه كه در پي آن بود.» و وقتي كه خواست خروج كند با من مشورت نمود؛ من گفتم:
يَا عَمِّ! إنْ رَضِيتَ أَنْ تَكُونَ الْمَقْتُولَ الْمَصْلُوبَ بِالْكُنَاسَةِ فَشَأْنُكَ! «عموجان! اگر رضايت داري كه كشته شوي و در كناسه و مزبلۀ كوفه تو را بر دار زنند هر كاري كه ميخواهي انجام بده! من تو را أمر به خروج نميكنم.»
فَلَمَّا وَلَّي، قَالَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ [عَلَيْهِ السَّلامُ]: وَيْلٌ لِمَنْ سَمِعَ وَاعِيَتَهُ فَلَمْ يُجبْهُ! «هنگامي كه زيد خداحافظي كرد و رفت، حضرت جعفر بن محمّد فرمود: واي بر كسي كه ندا و دعوت او را بشنود و إجابت نكند!»
مأمون گفت: يَا أَبَا الْحَسَنِ! أَلَيْسَ قَدْ جَآءَ فِيمَنِ ادَّعَي الإمَامَةَ بَغَيْرِ حَقِّهَا مَا جَآءَ؟! «مگر دربارۀ كسي كه بغير حقّ ادّعاي إمامت كند، اين مطالب نيامده است؟!» يعني زيد بن عليّ ادّعاي إمامت كرد بِغَيْرِ حَقِّهَا و آنچه از رسول خدا دربارۀ اين أفراد رسيده است شامل حال زيد بن عليّ هم خواهد شد.
فَقَالَ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلا مُ: إنَّ زَيْدَ بْنَ عَلِيٍّ لَمْ يَدَّعِ مَا لَيْسَ لَهُ بِحَقٍّ؛ وَ إنَّهُ كَانَ أَتْقَي لِلَّهِ مِنْ ذَلِكَ؛ إنَّهُ قَالَ: أَدْعُوكُمْ إلَي الرِّضَا مِنْ ءَالِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلَا مُ؛ وَ إنَّمَا جَآءَ مَاجَآءَ فِيمَنْ يَدَّعِي أَنَّ اللَهَ تَعَالَي نَصَّ عَلَيْهِ ثُمَّ يَدْعُو إلَي غَيْرِ دِينِ اللَهِ وَ يُضِلُّ عَنْ سَبِيلِهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ.
«حضرت فرمودند: زيد بن عليّ ادّعا نكرد براي خود آنچيزي را كه حقّ نباشد، و ميترسيد كه چيزي را بغير حقّ براي خود ادّعا كند؛ او ميگفت: من دعوت ميكنم شما را به رضاي آل محمّد؛ من قيام ميكنم سپس حكومت را ميدهم بدست آن كسي كه از آل محمّد مرضيّ و پسنديدۀ براي حكومت است.
أمّا آن أخباري كه از پيغمبر وارد شده است، دربارۀ آن كسي است كه
ص 50
ادّعاي إمامت كند و بگويد: من إمامم؛ بعداً مردم را به غير دين خدا بخواند و از روي جهالت و ناداني مردم را از طريق خدا گمراه كند.»
وَ كَانَ زَيْدٌ وَ اللَهِ مِمَّنْ خُوطِبَ بِهَذِهِ الآيَةِ: وَ جَـٰهِدُوا فِي اللَهِ حَقَّ جِهَادِهِ هُوَ اجْتَیٰكُمْ.[17]
«و قسم بخدا، زيد از جمله أفرادي بود كه مخاطب به اين آيه شدهاند: آنطور كه بايد و شايد در راه خدا مجاهده كنيد؛ زيرا كه او شما را اجتباء و اختيار كرده است.»
دربارۀ زيد بن عليّ مجموع و محصّل آنچه بدست ميآيد اينست: أخبار وارده در مدح و ثناء ��يد فوق حدّ استفاضه است؛ بلكه ميتوان گفت در حدّ تواتر است. زيد داراي شخصيّتي عظيم بود و پس از حضرت باقر عليه السّلام بهترين و با فضيلتترين أولاد حضرت سجّاد عليه السّلام و قائل به عظمت و مقام صادقين عليهما السّلام بود؛ ليكن ظرفيّت تحمّل اينگونه ظلمها و ستمها را مانند إمام معصوم نداشت. جام صبرش لبريز شد و تكيه بر شمشير داد و عليه حكومت هشام بن عبدالملك كه در مجلس خود علناً بر او شَتْم كرده و ناسزا گفته بود[18] قيام كرد. اين قيام از باب أمر بمعروف و نهي از منكر بود؛ و
ص 51
منع حضرت صادق عليه السّلام از قيام زيد نه به معني اين بود كه: حكومت جائرانۀ هشام سزاوار سرنگوني نيست، بلكه از اين جهت بود كه وجودي چون او با اين فضيلت و با اين وزانت و متانت، حيف است بيهوده كشته شود؛ و از كشته شدن او ثمر قابل توجّهي، چون شهادت حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام
ص 52
كه مثمر ثمر بود، عائد نگردد. حضرت صادق عليه السّلام بين قيام زيد و نتيجۀ حاصلۀ از اين قيام را پيوسته موازنه مينمودند و ميديدند كه كفّۀ وجود و حيات ارزشمند عمويشان زيد، بسيار سنگينتر و ارزشمندتر از شهادت اوست؛ فلذا بر مثل او دريغ ميخوردند و تأسّف داشتند و بر فقدان او محزون و
ص 53
داغدار بودند.
زيد داراي فضل و تقوي و علم بود و از علماء آل محمّد شمرده ميشد؛ وليكن در ولايت و عصمت تالي تلو معصوم بود نه مانند خود معصوم. و همچون حضرت إسمعيل بن جعفر عليه السّلام و حضرت محمّد بن عليّ النّقيّ عليه السّلام ـ كه اگر بَدائي نبود إمامت به آنها منتقل ميشد ـ داراي ظرفيّت ولائيّ و سعۀ وجودي بود؛ ولي هنوز مرتبۀ عصمت و ولايت مطلقه را حائز نگشته بود و نظريّۀ او چنين بود كه در هر حال براي رفع ظلم بايد با شمشير قيام كرد. اين نظريّه براي زيد نقصان و عيب نبود، بلكه نسبت به نظريّۀ حضرت صادق، نسبت تامّ با أتمّ و كامل با أكمل را داشت.
هر يك از أئمّۀ ما سلام الله عليهم أجمعين در عين ولايت و عصمت و در عين توحيد و طهارت داراي اختلافاتي در روش و سلوك، همانند اختلافات مكاني و زماني و طبعي و طبيعي بودهاند كه جامع آنها فقط وصول به ولايت و توحيد و تحقّق به حاقّ حقيقت بوده است.
زيد گرچه به اين درجۀ از ولايت نرسيده بود، وليكن في حدّ نفسه مراحل عظيمي را از عبوديّت طيّ كرده بود و جامع كمالات بسياري از عوالم تجرّد بود؛ و فقط نياز به كشف يك حجاب داشت كه همانند معصوم گردد. در اين صورت ديگر مانند يك شيعۀ عادي نبود؛ بلكه در أعلي ذِروۀ از عرفان و توحيد بود. و هيچگاه نميتوان مثل زيدي را با بسياري از شيعيان كه به ظاهر در مقام تسليم و إطاعت صِرف از إمامشان هستند و مقامات عرفاني و ولائي و كمالات توحيدي آنان حائز أهمّيّت نيست قياس نمود.
نهي حضرت صادق عليه السّلام از قيام زيد نهي إلزامي نبود، بلكه نهي إعافي و تنزيهي بود؛ و بلكه نهي إرشادي بود كه مخالفت آنها نه تنها از مقام حضرتش دور نميكند، بلكه با وجود غيرت و عزّت و إباء زيد، به او درجه و مقام و منزلت ميبخشد و او را در رَوح و ريحان و مقعد صدق وارد ميسازد؛ و
ص 54
فقط هم درجه و هم رتبۀ با معصومش نميكند؛ و در دقائق و ظرائف مراحل سلوك و عرفان، او را به يك درجۀ پائينتر نگاه ميدارد. اين بود حقيقت آنچه از زيد شهيد سلام الله عليه بنظر ميرسد.
مرحوم مجلسي در «مرآت العقول»[19] مفصّلاً از زيد و أقوال دربارۀ او بحث نموده است.
و از اينجا بدست ميآيد: توجيهي را كه بعضي همچون صاحب «تنقيحالمقال» نمودهاند كه قيامش به أمر حضرت صادق عليه السّلام بوده و تقيّةً براي عدم انتساب به حضرتش اين نهيها و أخبار صادر شده است، صحيح و وجيه نيست.
اين حقيقت قيام و مقام زيد بود و روايتي كه ذكر شد: (اي زيد! قيام تو قبل از قيام مهديّ مانند قيام آن پرندهاي ميماند كه قبل از آنكه بالهايش استوار شده باشد بخواهد پرواز كند، در اينصورت بر روي زمين ميافتد و بچّهها با او بازي ميكنند؛ و من خائفم كه قيام كني و مصلوب در كناسۀ كوفه باشي!) راجع به اين جهت است. حضرت با آن نور ولايت ميبينند كه اين قيام، قيامي است كه هيچ نتيجه ندارد؛ و خود زيد هم كشته ميشود و سرش را ميبرند و بر بام قصر هشام نصب ميكنند؛ و بعد همين سر را ميآورند و در مدينه، در مقابل چشم بني الحسن و بني الحسين و علويّين و فاطميّين نصب ميكنند و بدنش هم در كناسۀ كوفه چهار سال ميماند و هيچ فائدهاي هم ندارد.
حضرت ميفرمايد: الآن صبر كن! اين علمت را، اين تقوايت را، اين پاكيزگي و شجاعتت را در مكتب ما بياور و درس بخوان و درس بده و بگذار اين فرهنگي كه از بين رفته است گسترش پيدا كند! آن هنگامي كه وقت قيام برسد، ميرسد. و زيد در اينجا اشتباه كرد؛ او تمام قوا و قدرت خود را در شمشير گرد آورد و علم خود و حيات خود را هم از دست داد و بينتيجه ماند. حضرت
ص 55
براي اين جهت گريه ميكنند.
ماحصل گفتار اين شد كه: اين روايت، دلالت بر عدم حكومت وليّ فقيه جامع الشّرائط در زمان غيبت نميكند؛ و خروج بعضي از أهل البيت كه در اين روايت آمده است تعارضي با بحث ما ندارد.
و أمّا مطلب ديگر، عبارتي است از حضرت صادق عليه السّلام به متوكّل ابن هرون در اين باره، كه بعضي براي عدم جواز تشكيل حكومت إسلامي در زمان غيبت بدان تمسّك كردهاند.
متوكّل بن هرون وقتي «صحيفۀ سجّاديّه» را از يحيي بن زيد گرفت و به مدينه آورد و به محضر حضرت صادق عليه السّلام رسيد، حضرت از أحوال يحيي سؤال فرمو��؛ او گفت: كشته شد! حضرت ناراحت شدند؛ و بعد كه صحيفه را خدمت حضرت صادق گذاشت، حضرت فرمودند:
مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ إلَي قِيَامِ قَآئِمِنَا أَحَدٌ لِيَدْفَعَ ظُلْمًا أَوْ يَنْعَشَ حَقًّا إلَّا اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيَّةُ؛ وَ كَانَ قِيَامُهُ زِيَادَةً فِي مَكْرُوهِنَا وَ شِيعَتِنَا![20]
«خارج نميشود از ما أهل البيت تا قيام قائم أحدي، براي اينكه ظلمي را از بين ببرد يا حقّي را حيات ببخشد، مگر اينكه بليّات و مصائب و گرفتاريها وي را خُرد ميكند و از پا در آورده ميشكند؛ و قيام او موجب زيادي در گرفتاريها و ناراحتيهاي ما و شيعيان ما خواهد شد!»
ممكن است گفته شود، عبارت: مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ إلَي قِيَامِ قَآئِمِنَا أَحَدٌ لِيَدْفَعَ ظُلْمًا أَوْ يَنْعَشَ حَقًّا إلَّا اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيَّةُ إطلاق دارد؛ هر قيامي كه واقع شود، نه تنها ما را خوشحال نميكند، بلكه موجب زيادي در كراهت ما و موجب زيادي گرفتاري شيعيان ما خواهد بود.
در اينجا بايد گفت: منظور حضرت از اين عبارت، قيام أفرادي از أهلالبيت است (همانطوري كه در روايت سابق عرض شد). لَايَخْرُجُ مِنَّا أَهْلَ
ص 56
الْبَيْتِ، يعني هر كس از ما أهل البيت بخواهد قيامي كند كه نتيجهاش همانند قيام حضرت مهديّ باشد، و دنيا را از شرك و ظلم برهاند و پرچم إسلام را بر سراسر كرۀ زمين به اهتزاز در آورد، قطعاً شكست خواهد خورد و قيامش به نتيجه نخواهد رسيد؛ زيرا قيام حضرت مهديّ پس از حصول شرائط و مُعِدّاتي است كه موجب پيروزي و به نتيجه رسيدن آن قيام خواهد شد. پس هر كس قبل از او به اين كار دست بزند شكست خواهد خورد؛ چون قيام، قيام نوعي نيست، قيام شخصي است. هر كدام از ما أهل البيت دست به آن قيام بزند براي اينكه ظلمي را از بين ببرد يا حقّي را إثبات كند و حيات بدهد، بليّه او را ميگيرد؛ و قيام او هم موجب ازدياد در ناراحتي ما خواهد شد. به علّت آنكه قيام ميكند و دشمنان او را از بين ميبرند.
اين أفرادي كه از بين رفتهاند كه از ما جدا نيستند! اينها فرزندان ما، عموهاي ما، أقوام ما، شيعيان ما هستند. اينها در اين دنيا حيات دارند، زن و بچّه دارند، اينها را ميگيرند و به زندان مياندازند، شكنجهها و عقوبتهاي جان فرسا ميدهند و تمام گرفتاريهاي آنها بر ما خواهد بود.
به علاوه همين دشمنان، ما را در گرفتاري قرار ميدهند و به أنواع مصائب و ابتلائات مبتلا ميكنند؛ جاسوس ميگذارند، نميتوانيم نفس بكشيم؛ براي چه؟ براي اينكه كار از روي دستور انجام نگرفته است؛ و قبل از اينكه آن پرنده بال و پرش محكم شود خواسته است پرواز كند؛ و اين ربطي به ولايت فقيه ندارد!
كجا دارد كه در زمان غيبت مردم نميتوانند از يك فقيه وارستۀ از خود گذشتۀ بخدا پيوستهاي كه ارتباط معنوي با حضرت إمام زمان عليه السّلام داشته باشد و در راه و روش آن حضرت باشد، تبعيّت كنند؟! اين قيام قيامي مقابل قيام او نيست، بلكه در راستاي قيام اوست. مردم براي تشكيل حكومت احتياج به رئيس دارند؛ بايد با رئيس كار كنند. چگونه ميتوان قائل شد كه او
ص 57
حقّ جلوگيري از ظلم را ندارد، و حقّ ترويج و إعلام حقّي را هم ندارد و بايد ساكت بنشيند؟!
در اينجا يك سؤال مطرح است و آن اينكه در روايت وارد است: مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ، حضرت ميفرمايند: خارج نشده است و خارج نميشود. اگر حضرت ميفرمود: لَايَخْرُجُ، از اين به بعد كسي خروج نميكند، ممكن بود احتمال اين مطلب داده شود كه در زمان غيبت حقّ دخالت در اين اُمور بر عهدۀ فقيه نيست؛ وليكن در اينجا مَاخَرَجَ هم آمده است. يعني از ما أهل البيت خارج نشدهاند مگر اينكه موجب زيادي مكروه ما بودهاند؛ مثل محمّد و إبراهيم (پسران عبدالله محض) كه اينها خروج كردند و خروجشان موجب زيادي در مكروه ما و شيعيان ما بوده است؛ و مانند زيد و يحيي كه خروج كردند و موجب زيادي مكروه ما شدهاند؛ يعني ما را بيشتر گرفتار كرده و شيعيان ما را بيشتر مبتلا كردهاند.
سؤال اين است: حضرت كه ميفرمايند: مَاخَرَجَ، مگر حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام خروج نكرد؟ آيا ميتوانيم بگوئيم خروج حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام هم موجب زيادي مكروه و ناگواري و كراهت حضرت صادق عليه السّلام و شيعيانشان شده است؟!
اينرا نميتوانيم بگوئيم؛ چون مصبِّ مَاخَرَجَ و لَايَخْرُجُ آن قيام به حقّي كه از نفس إمام معصوم يا در راه إمام زمان عليه السّلام باشد نيست، بلكه آن خروجي است كه در مقابل او باشد؛ و إلاّ سيّد الشّهداء عليه السّلام هم خروج كرده است و حضرت بايد بگويد: اين قيام موجب زيادي مكروه ما و شيعيان ما شده است؛ در حالي كه خروج حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام به نصّ آن حضرت از ألزم لوازم و ضروريّات بود. و اگر اين قيام واقع نميشد نامي از إسلام نمانده بود. اين قيام، شرف و فضيلت بود؛ بهجت و مسرّت بود؛ عنوان كراهت نبود. كسي دربارۀ حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام ميتواند اين حرف
ص 58
را بزند؟!
حالا شما بگوئيد حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام هم خروج كرد؛ بَليّت به او إصابت كرد و آن حضرت را شكست داد؛ بسيار خوب، وليكن تنها كه إلَّا اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيَّةُ نيست، بلكه وَ كَانَ قِيَامُهُ زِيَادَةً فِي مَكْرُوهِنَا وَ شِيعَتِنَا را هم بدنبال دارد؛ آيا ميتوان آنرا بر قيام حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام تطبيق داد و گفت: قيام آن حضرت موجب زيادي ناگواري و ناراحتي و مشكلات حضرت صادق و شيعيان شده است؟ آيا اين سخن صحيح است؟!
بنابراين، مصبّ گفتار حضرت صادق اينجا نيست؛ مصبّ آنجائي است كه كسي در مقابل إمام زمان خروج كرده باشد، يا بعداً خروج كند، نه اينكه در راه إمام زمان قرار گيرد.
سيّد الشهّداء عليه السّلام خود إمام زمان بود؛ و قيامش در راه مخالفت با إمام زمان نبود. اين قيام علاوه بر ا��نك�� موجب زيادي كراهت آن حضرت و شيعيان نشد، بلكه موجب سرافرازي و افتخار آن حضرت شد.
از اين عبارت استفاده ميكنيم كه: مراد حضرت همان قيامهائي است كه به عنوان مهدويّت و يا غير آن صورت ميگيرد؛ و در راه ولايت و از خودگذشتگي و به كلّيّت پيوستگي و در ممشاي حضرت إمام زمان عليه السّلام نميباشد.
براي اينكه معني اين جمله بهتر روشن شود، سزاوار است مقدّمۀ اين روايت را كه در مقدّمۀ «صحيفة كاملة سجّاديّه» آمده است نقل كنيم.
عُمَير بن متوكّل بن هرون ثَقَفيّ از پدرش متوكّل بن هرون نقل ميكند كه متوكّل ميگويد: من يحيي بن زيد بن عليّ عليه السّلام را در وقتي كه ميخواست بسوي خراسان برود ـ بعد از قتل پدرش زيد بن عليّ ـ ملاقات كردم و به او سلام كردم؛ يحيي بمن گفت: از كجا آمدي؟! گفتم: از حجّ! سپس از أهل بيت و بني أعمامش كه در مدينه بودند و از جعفر بن محمّد سؤال نمود؛ او
ص 59
را مطّلع كردم و گفتم: حضرت جعفر بن محمّد عليه السّلام بر پدرت زيد بن عليّ خيلي محزون و داغدار است.
يحيي بمن گفت: عموي من محمّد بن عليّ عليهما السّلام (يعني حضرت باقر عليه السّلام) به پدرم إشاره كرد كه خروج نكند! و او را مطّلع كرد كه اگر خارج شود و از مدينه بيرون بيايد، مسير أمرش به كجا خواهد انجاميد؛ تمام اين قضايا را خبر داد؛ حال آيا تو پسر عمّ من جعفر بن محمّد عليهما السّلام را ديده و ملاقات كردهاي؟! گفتم: آري! گفت: از او چيزي دربارۀ من شنيدي؟! گفتم: بله! گفت: از من چه قسم ياد ميكرد، بمن خبر بده؟! گفتم: فدايت شوم من دوست ندارم مواجه شوم با تو به آنچه از او دربارۀ تو شنيدم. گفت: أبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُني؟! هاتِ ما سَمِعْتَهُ.
يحيي گفت: تو مرا از مرگ ميترساني؟! هر چه شنيدي بيان كن! گفتم: شنيدم كه ميگفت: او كشته ميشود و بردار آويخته ميگردد، همانطور كه پدرش كشته شد و به دار آويخته شد.
رنگ از صورت يحيي بن زيد پريد و گفت: يَمْحُوا اللَهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُوٓ أُمُّ الْكِتَـٰبِ.[21]
اي متوكّل! خداوند عزّ و جلّ اين أمر را بوسيلۀ ما تأييد فرمود؛ و براي ما علم و شمشير قرار داده است (شمشير و علم هر دو از براي ما جمع شدند) أمّا پسر عموهاي ما (حضرت صادق عليه السّلام) فقط علم دارند. گفتم: فدايت شوم! من ديدم كه مردم به پسر عمّت جعفر عليه السّلام، ميلشان بيشتر است تا به تو و پدرت!
يحيي گفت: چون عموي من محمّد بن عليّ و پسرش جعفر بن محمّد عليهم السّلام مردم را به حيات و زندگي ميخوانند و ما آنها را دعوت به مرگ ميكنيم.
ص 60
گفتم: يابنَ رسولِ الله، آيا آنها أعلمند يا شما؟! قدري سرش را به پائين انداخت و مكث كرد، سپس سرش را بلند كرد و گفت: ما همه داراي علم هستيم، إلاّ اينكه آنها ميدانند تمام مسائلي را كه ما ميدانيم، وليكن ما نميدانيم تمام آن چيزهائي را كه آنها ميدانند.
سپس به من گفت: آيا تو از پسر عموي من چيزي را براي خودت نوشتهاي و آوردهاي؟ گفتم بله! گفت: بمن نشان بده!
من مقداري از وجوه علمي را كه از حضرت آموخته بودم به او نشان دادم؛ و از جمله دعائي بود كه حضرت أبوعبدالله بمن إملاء كرده و من نوشته بودم؛ و حضرت فرموده بود كه پدرش محمّد بن عليّ عليهما السّلام آن دعا را كه از دعاهاي «صحيفة كاملة سجّاديّه» است بر او إملاء كرده، و خبر داده است كه اين دعا از پدرش حضرت عليّ بن الحسين عليهما السّلام است.
يحيي به آن دعا نگاه كرد تا تمام آنرا قرائت نمود؛ آنگاه بمن گفت: إجازه ميدهي از رويش نسخه بردارم؟! عرض كردم: اي پسر رسول خدا، تو از من إذن ميگيري در آن چيزي كه از آنِ خود شماست؟!
يحيي گفت: من هم اكنون براي تو صحيفهاي ميآورم از دعاي كاملي از جدّم عليّ بن الحسين عليهما السّلام كه إملاء كرده است بر پدرم زيد، و زيد آن صحيفه را بمن داده و وصيّت كرده است كه آنرا حفظ كنم و بدست غير أهلش نرسانم.
متوكّل ميگويد: من برخاستم و دست در گردن يحيي انداختم و شروع كردم به بوسيدن او و گفتم: وَ اللَهِ يا بْنَ رَسولِ اللَهِ، إنّي لَادِينُ اللَهَ بِحُبِّكُمْ وَ طاعَتِكُمْ؛ وَ إنّي لَارْجو أنْ يُسْعِدَني في حَيَوتي وَ مَماتِي بِوَلايَتِكُمْ.
«اي پسر رسول خدا، دين من حبّ شما و إطاعت شماست، من به حبّ و طاعت شما به خدا تقرّب ميجويم؛ و اميدوارم كه پروردگار مرا سعادتمند كند و حيات و ممات من به ولايت شما ختم گردد.»
ص 61
در اين وقت يحيي رو كرد به جواني كه حاضر بود و گفت: ايندعا را از متوكّل بگير و با خطّي زيبا بنويس و بر من عرضه بدار، كه اميدوارم آنرا براي خود حفظ كنم؛ چون اين دعا را من از جعفر بن محمّد عليهما السّلام طلب كردم و او بمن نداد؛ و مرا از اين دعا منع كرد.
متوكّل ميگويد: من از عرضۀ اين دعا بر يحيي نادم شدم؛ زيرا معلوم شد همين دعا را يحيي از حضرت ميخواسته است و حضرت به او ندادهاند. خيلي ناراحت شدم؛ ولي ديگر نميدانستم چكار كنم؟ چون حضرت أبوعبدالله جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام بمن نفرموده بود كه اين دعا را به كسي ندهم.
در اين حال يحيي صندوقچهاي را طلبيد؛ در آنرا كه باز كرد، داخل صندوقچه صحيفهاي را پيچيده و بر آن قفل زده بعد آنرا مُهر كرده بودند؛ نظرش كه بر آن مهر افتاد آنرا بوسيد و گريه كرد؛ مهر متعلّق به پدرش حضرت زيد بود. سپس آن قفل را باز كرد و مهر را شكست و آن صحيفه را گشود و روي چشمهاي خود گذارد، و بر صورت خود ماليده و مرور داد و گفت: اي متوكّل، اگر گفتار پسر عمّ مرا بمن نگفته بودي كه من كشته ميشوم و به دار آويخته ميشوم، من اين صحيفه را به تو نميدادم؛ و من بر اين صحيفه بسيار ضنين (بخيل) هستم. خيلي اين صحيفه را محافظت ميكردم كه به أحدي ندهم؛ وليكن ميدانم كه قول او حقّ است، از پدرانش عليهم السّلام گرفته و آنچه را كه او بگويد مسلّم واقع ميشود؛ و من ميترسم كه مثل اين علم بدست بني اُميّه بيفتد و او را كتمان كنند و براي خود در خزائن نگهدارند و به خودشان نسبت بدهند.
اين صحيفه را بگير و بمن كمك كن و أمر مرا كفايت كن و مواظب باش تا او مصون و محفوظ بماند تا زماني كه خداوند حكم كند بين من و اين مردم آنچه را كه حكم خواهد كرد. اين أمانتي است از من پيش تو تا اينكه به مدينه بروي و آنرا به دو پسر عموي من: محمّد و إبراهيم كه دو پسران عبدالله محض هستند
ص 62
برساني، چون آن دو نفر از أفرادي هستند كه قائمند در اين أمر بعد از من و قيام خواهند نمود. اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد
[17] صدر آيۀ 78، از سورۀ 22: الحجّ
[18] در «تاريخ يعقوبي» طبع بيروت، سنۀ 79 3 1 ه، ج 2، ص 325 و 326 آمده است كه: زيد بن عليّ بن الحسين بر هشام بن عبدالملك وارد شد. هشام به او گفت: يوسف ابن عُمر ثقفي نوشته است كه: خالد بن عبدالله قسريّ گفته است كه: من ششصد هزار درهم نزد زيد بن عليّ به عنوان أمانت گذاردهام. زيد گفت: خالد در نزد من چيزي ندارد. هشام گفت: چارهاي نيست از آنكه خودت شخصاً به نزد يوسف بن عمر بروي تا تو را با خالد روبه رو كند! زيد گفت: مرا به سوي غلام ثقفي نفرست تا با من بازي نمايد! هشام گفت: حتماً و به ناچار بايد تو را به نزد او بفرستيم. ميان زيد و هشام سخنان بسياري ردّ و بدل شد.
هشام به او گفت: به من چنين إبلاغ شده است كه خودت را قابل مقام خلافت ميداني در صورتي كه تو پسر كنيز ميباشي! زيد گفت: اي واي بر تو! آيا موقعيّت مادرم ميتواند مرا از منزلت و شخصيّتم پائين آورد؟ سوگند به خدا: إسحق پسر خانم آزاد بود و إسمعيل پسر كنيز بود، أمّا خداوند عزّوجلّ از ميان آنها أولاد إسمعيل را برگزيد و عرب را از ايشان قرار داد؛ و پيوسته در رشد و نموّ بود تا رسول خدا صلّي الله عليه و آله از آنان قرار داده شد. سپس زيد گفت: اتَّقِ اللَهَ يا هِشامُ! «اي هشام، از خدا بپرهيز!»
هشام گفت: آيا مثل تو كسي مرا أمر به تقواي خدا ميكند؟! زيد گفت: آري! إنَّهُ لَيْسَ أحَدٌ دونَ أنْ يَأْمُرَ بِها، وَ لا أحَدٌ فَوْقَ أنْ يَسْمَعَها. «هيچ فردي پائينتر از أمر كردن به تقوي نيست؛ و هيچ فردي برتر از شنيدن آن نميباشد.»
هشام، زيد را با جماعتي كه از نزد خود مراقب او گذارده بود، از نزد خود بيرون نمود. چون زيد خارج شد گفت: وَ اللَهِ إنِّي لَاعْلَمُ أنَّهُ ما أحَبَّ الْحَيَوةَ قَطُّ أحَدٌ إلاّ ذَلَّ. «سوگند به خداوند كه من تحقيقاً ميدانم: هيچكس، هيچگاه زندگي را دوست نميدارد مگر آنكه ذليل ميشود.» هشام به يوسف بن عمر نوشت: چون زيد بن عليّ بر تو وارد شد، او را با خالد قسريّ روبهرو كن و يك ساعت هم زيد نزد تو در كوفه نماند، فَإنّي رَأَيْتُهُ رَجُلاً حُلْوَ اللِسانِ شَديدَ الْبَيانِ خَليقًا بِتَمْويهِ الْكَلامِ؛ وَ أهْلُ الْعِراقِ أسْرَعُ شَيْءٍ إلَي مِثْلِهِ. «چرا كه من او را چنين دريافتم كه مردي است شيرين سخن و در منطق استوار، و براي برگرداندن مطلب و گفتار از حقّ به باطل قابليّت بسزائي دارد؛ و مردم عراق به أمثال چنين مردي زود راغب شده و با سرعت به سويش ميشتابند.»
چون زيد وارد كوفه شد نزد يوسف بن عمر آمد و گفت: چرا مرا از نزد أميرالمؤمنين به اينجا إحضار كردي؟! يوسف گفت: خالد بن عبدالله ميگويد: من نزد زيد ششصد هزار درهم دارم. زيد گفت: خالد را حاضر كن! يوسف، خالد را در حالي كه وي را به غلّ و آهن سنگين بسته بودند حاضر كرد.
يوسف گفت: اين زيد بن عليّ است، مالي را كه از او طلب داري بيان كن! خالد گفت: وَ اللَهِ الَّذي لا إلَهَ إلاّ هُوَ، ما لي عِنْدَهُ قَليلٌ وَ لا كثِيرٌ؛ وَ لا أرَدْتُمْ بِإحْضارِهِ إلاّ ظُلْمَهُ! «سوگند بخداوند كه هيچ معبودي غير از او نيست، من در نزد زيد مالي ندارم، نه كم و نه بسيار! و شما از إحضار زيد مقصودي نداشتيد مگر ظلمي و ستمي را كه به وي نموده باشيد!»
در اينحال يوسف رو به زيد نموده، گفت: أميرالمؤمنين به من أمر كرده است كه در همان ساعت ورودت به كوفه، از آن بيرونت كنم. زيد گفت: سه روز استراحت كنم، سپس خارج ميشوم! گفت: أبداً راهي نيست! گفت: فقط امروز را استراحت كنم! يوسف گفت: حتّي ي�� سا��ت هم نميشود. يوسف، زيد را با گماشتگاني كه از نزد خود قرار داد از كوفه خارج كرد؛ و زيد در حال خروجش به اين أبيات متمثّل شد:
مُنْخَرِقُ الْخُفَّيْنِ يَشْكو الْوَجَي تَنكُبُهُ أطْرافُ مَرْوٍ جِدادْ
شَرَّدَهُ الْخَوْفُ وَ أزْرَيَ بِهِ كَذاكَ مَنْ يَكْرَهُ حَرَّ الْجِلادْ
قَدْ كانَ في الْمَوْتِ لَهُ راحَةٌ وَ الْمَوتُ حَتْمٌ في رِقابِ الْعِبادْ
«كسي كه دو لنگۀ كفشش پاره شده و شكافته است، از پياده روي گلايه دارد كه: لبههاي تيز كنارههاي سنگهاي سخت او را از راه بيندازد.»
«خوف و هراس، وي را فراري ميدهد و شماتت و عيب مينمايد؛ اينچنين است كسي كه حرارت شلاّقها و تازيانهها را ناپسند داشته باشد.»
«حقّـاً و تحقيقاً مرگ براي او راحتي و استراحت است؛ مرگي كه بر گردنهاي بندگان خدا بطور حتم و لزوم مقدّر شده است.»
چون گماشتگان يوسف كه به همراهي زيد از كوفه بيرون رفته بودند به عذيب رسيدند برگشتند؛ فلهذا زيد هم دو مرتبه برگشت و راه كوفه را در پيش گرفت. در كوفه تمام شيعياني كه بودند به سوي وي اجتماع كردند. و اين قضيّه به يوسف بن عمر رسيد و با لشكري به وي تاخت و جنگ خونيني در گرفت؛ سپس زيد بن عليّ كشته شد و جسدش را بر روي حماري حمل نموده داخل كوفه بردند و سرش را بر بالاي ني زدند؛ و پس از آن تمام بدنش را جمع كردند و سوزاندند و نصف خاكسترش را در رود فرات پاشيدند و نصف ديگر را در زراعت افشاندند.
يوسف بن عمر گفت: يا أهْلَ الْكوفَةِ! و الَلهِ لَادَعَنَّكُمْ تَأْكُلونَهُ في طَعامِكُمْ وَ تَشْرَبونَهُ في مآئِكُمْ. «اي أهل كوفه! من اينكار را كردم تا شما جسد زيد را در داخل طعامهايتان بخوريد و در داخل آبهايتان بياشاميد!»
قتل زيد در سنۀ 121 واقع شد؛ و اين، مقدمۀ قيام شيعۀ خراسان عليه بني اُميّه گشت.
[19] «مرءاة العقول» طبع سنگي، ج 1، ص 261
[20] «شرح صحيفۀ سجّاديّه» فيض الإسلام، مقدّمه، ص 22
[21] آيۀ 9 3، از سورۀ 13: الرّعد