ص 81
ص 83
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
همانطور كه در قرآن آيات محكمات و متشابهات وجود دارد و طبق نصّ قرآن بايد متشابهات را به محكمات برگرداند، در أخبار أئمّه عليهم السّلام نيز محكمات و متشابهات هست و طبق فرمايشات خود آن بزرگواران بايد متشابهات از أحاديث را به محكمات از أحاديث برگرداند. و قاعدۀ مجمل و مبيّن، و متشابه و محكم همهجا ساري و جاري است؛ و در محاورات عرفيّه نيز مسأله همينطور است.
مثلاً اگر خطابهاي را كه در يك سياق وارد شده است در نظر بگيريم، بايد صدر و ذيلش را با همديگر ملاحظه كنيم و بسنجيم؛ اگر در يك جملهاي إجمال بود جملۀ ديگر بيان اوست و اگر در يكجا مطلب خفيّ بود قرينۀ ديگر مبيِّن اوست.
أخباري كه ظاهراً دلالت بر عدم جواز قيام در زمان غيبت دارند، مانند: كُلُّ رَايَةٍ تُرْفَعُ قَبْلَ قِيَامِ الْقَآئِمِ فَصَاحِبُهَا طَاغُوتٌ يُعْبَدُ مِنْ دُونِ اللَهِ عَزَّ وَ جَلَّ، و أمثال آن كه مورد بحث قرار گرفتند، بايد بر أساس إرجاع به محكمات معني خود را نشان دهند.
از آنچه در دروس سابقه ذكر شد، روشن شد كه مقصود، عدم قيام بَتّي و
ص 84
هميشگي علي الإطلاق نيست، بلكه در موارد خاصّه و در جائيست كه قيام يا بعنوان مقابله در مقابل أئمّۀ حقّ عليهم السّلام باشد و يا در غير ممشَي و مَجري و خواستۀ آنها قرار گيرد. و أمّا اگر در مجري و ممشاي آنها واقع شد، اين ديگر غير قابل قبول است كه بگوئيم: در اينجا منع شده است. زيرا آيات قرآن و أخبار كثيرۀ مستفيضۀ متواتره (بالتّواتر المعنوي) دلالت دارد بر اينكه: إنسان بايستي از ظلم جلوگيري كند و حقّ مظلوم را بگيرد و زير بار ولايت كفّار نباشد. و حقيقت إسلام بستگي به استقلال إيمان و خروج از زيّ عبوديّت كفر دارد.
اين مسائل يكي دو تا نيست كه إنسان بتواند به آساني از آن عبور كند، بلكه قرآن و أخبارِ ما را فرا گرفته است؛ و أصل ولايت فقيه بر همين أساس بنيانگذاري شده است. و همانطور كه ذكر شد ولايت فقيه يك أمر عقلي است. يع���� بعد از اينكه دانستيم: هيچ جمعيّتي بدون سرپرست دوام پيدا نميكند، حتّي إنسانهاي دور از تمدّن جنگل هم يك سرپرست و رئيس براي خود دارند، و حتّي حيوانات هم اگر مجتمع باشند براي خودشان رئيس دارند و اين داشتن رئيس يك أمر فطري است؛ بنابراين، خداوند عليّ أعلي نميتواند يك جمعيّتي را كه با يكديگر مجتمعند بدون رئيس و سرپرست قرار بدهد. و إنسان مدنيّ بالطّبع است و گزيري ندارد از اينكه با يكديگر در تحت يك فرماني زندگي كند كه جامع شتات و متفرّقات آنها باشد. آنوقت آن شخص وليّ به حكم عقل بايستي كه بهترين و پسنديدهترين و پاكترين و عاقلترين و عالمترين و كارآمدترين أفراد آن مجتمع باشد. و اين معني ولايت فقيه است.
بناءً عليهذا اين دسته از أخبار نميتواند بگويد: شما أصلاً سرپرست نداشته باشيد؛ بلكه جامعه بايد سرپرست داشته باشد. سرپرست خوب كيست؟ يا فقيه عالم و عادل و أفقه اُمّت است، يا غير اوست. غير او كه موجب تفضيل مفضول بر فاضل است و غلط؛ بنابراين منحصر در أوّل خواهد شد.
و اينكه ابن أبي الحديد ميگويد: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي فَضَّلَ الْمَفْضولَ عَلَي
ص 85
الافْضَلِ، حرف بسيار غلطي است. خداوند هيچگاه مفضول را بر أفضل ترجيح نخواهد داد. آن حكم جنگل است كه مفضول را بر أفضل ترجيح ميدهد؛ و سقيفۀ بني ساعده كه مفضول را بر أفضل ترجيح داد حكم خدا نبود، بلكه حكم جنگل بود. حكم خدا همان است كه أفضل را بر فاضل ترجيح ميدهد عقلاً و فطرةً. و اين بدين معني است كه: حال كه جامعه نياز به سرپرست دارد حتماً بايد بهترين أفراد باشد؛ و ولايت فقيه غير از اين چيزي نيست.
و اين مسأله آنچنان بغرنج و پيچيده نيست كه در حقّ آن خود را بهزحمت انداخته و در عُسر و حرج قرار بدهيم؛ بلكه رجوع إنسان به مرجعي كه اُمور ديني و اجتماعي او را به بهترين وجه متكفّل شود، رجوع به وليّ فقيه أعلم و أتقي و أفضل است، و همين معناي ولايت فقيه و حكومت إسلامي است. حاكم إسلام يعني كسي كه حكمش بر إنسان نافذ است؛ چه نفوذ حكم او در زمان تقيّه و عدم تشكيل حكومت إسلامي باشد، و چه در زمان بروز و بسط يد حاكم شرع و عدم تقيّه در آن زمان. در بعضي أوقات مردم با حاكم بيعت ميكنند و حاكم حكم خود را إبراز و إظهار ميكند، اين ميشود بروز؛ و اگر إظهار نكند تقيّه است.
و علي كلّ تقدير، حكم فقط بايد بدست أعلم اُمّت باشد و لازمۀ اين معني همان حكومت و دفع ظلم و رسيدگي به حقوق مظلومين و دفع دشمنان و ظالمين و نگهداري مرزهاي مسلمين و رسيدن به حوائج آنها از جهت دنيا و دين است.
بر اين أساس اگر در روايتي ديديم كه ميگفت: هيچ قيامي تا زمان ظهور جائز نيست و باطل است بالضّرورة الدّينيّه، معنيش اين إطلاقي كه ما خيال ميكنيم نيست، بلكه بايد در مساق خاصّي قرار داده شود كه ذكرش گذشت؛ وإلاّ منافات با ضرورت دين پيدا ميكند.
از جمله أدلّۀ وجوب إقامۀ دولت إسلام و خروج از تحت قيمومت كفر و
ص 86
ظلم، اين آيات مباركات است:
إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّیـٰهُمُ الْمَلَـٰٓئِكَةُ ظَالِمِيٓ أَنفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الارْضِ قَالُوٓا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَهِ وَ'سِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولَـٰئِِكَ مَأْوَيـٰهُمْ جَهَنَّمُ وَ سَآءَتْ مَصِيرًا إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَآء وَ الْوِلْدَ'نِ لَا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لَايَهْتَدُونَ سَبِيلا فَأُولَـٰئِكَ عَسَي اللَهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كَانَ اللَهُ عَفُوًّا غَفُورًا وَ مَن يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَهِ يَجِدْ فِي الارْضِ مُرَ'غَمًا كَثِيرًا وَ سَعَةً وَ مَن يَخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَي اللَهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ و عَلَي اللَهِ وَ كَانَ اللَهُ غَفُورًا رَّحِيمًا.[32]
«كساني كه ميميرند و ملَئكۀ غضب جان آنها را توفيه ميكنند (يعني بتمام معني بيرون ميكشند و با خود نگه ميدارند) در حاليكه اينان أفرادي هستند كه به خودشان ظلم كردهاند، ظلم به نفس كردهاند، ملَئكه به اينها ميگويند: در اين دنيا كجا بوديد؟! چرا اينقدر به نفس خود ظلم كرديد؟! چرا اينقدر بدبخت شديد؟! چرا تحمّل ظلم كرديد؟! آنها ميگويند: ما در روي زمين مستضعف بوديم؛ يعني مورد تعدّي و تجاوز ظالم قرار گرفتيم و گردنكشان و سركردگان آنها، ما را در زير مهميز عبوديّت خود قرار داده، و ما را به عنوان استعباد و عبوديّت خود گرفتند؛ لذا خواهي نخواهي در تحت آن حكومت استكباري كه ما را ضعيف شمردند، نميتوانستيم بيش از اين مقدار كاري كنيم. ما در تحت قدرت قاهرۀ ديگران بوديم؛ نه اينكه خودمان في حدّ نفسه جنايتكار باشيم و بخواهيم به نفوس خود ظلم كرده باشيم. ملَئكه به اينها ميگويند: مگر زمين خدا واسع نبود؟! چرا شما مهاجرت نكرديد؟! از اينجا بر ميخاستيد؛ از تحت لواء كفر و أفرادي كه در اينجا زندگي ميكنند حركت ميكرديد و در جاي ديگر قرار ميگرفتيد. اين زمينِ واسع خداست؛ در آنجا به آزادي زندگي ميكرديد كه نتوانيد به نفس خود ظلم كنيد و مورد استضعاف
ص 87
مستكبران قرار گيريد!
اين أفرادي كه به نفس خود ظلم كردند و ملَئكۀ قبض روح، آنها را بيرون ميكنند، جايگاهشان جهنّم است و بد بازگشتي است جهنّم. مگر آن أفرادي از زنان يا مردان يا فرزنداني كه مورد استضعاف قرار گرفتند و نميتوانند مهاجرت كنند. خودشان قدرت ندارند، قوّۀ فكري و قوّۀ مالي ندارند، قوّۀ بدني ندارند. نه ميتوانند براي خروج از زيّ كفر و لواء كفر حيلهاي كنند، و نه ميتوانند براي فرار و هجرت راهي پيدا كنند. اينها مستضعفين هستند نه آن گردنكشان و أفراد با علم و درايت كه ميگويند: كُنَّا مُسْتضْعَفِينَ فِي الارْضِ. آنها كه قدرت بر مهاجرت دارند مستضعف نيستند؛ مستضعف آن كساني هستند كه قدرت بر مهاجرت ندارند: لَا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لَا يَهْتَدُونَ سَبِيلا . اميد است كه خداوند عليّ أعلي از آنها بگذرد، و خداوند عفوّ و غفور است.
و كسي كه در راه خدا هجرت كند، يَجِدْ فِي الارْضِ مُرَ'غَمًا كَثِيرًا وَ سَعَةً، در روي اين زمين مُراغَم كثيري مييابد. چه تعبير عالي فرموده است! «مُراغَم» يعني جاهاي بسياري را كه در آنجا ميتواند دماغ كفر را به خاك بمالد و دشمنان و أبطال را روي زمين بيندازد و شمشير دست بگيرد و شجعان روزگار كه بادين و ناموس او نظر سوء داشتهاند بخاك و خون بكشد.
نبايد در مكّه ماند و گفت: ما نميتوانيم از دين خود دفاع كنيم؛ آزادي نداريم، زيرا كه در تحت ولايت رؤساي قريش هستيم و اينها چنين و چنان ميكنند. خدا ميگويد: حركت كن، بيرون بيا و از آن حيطه خارج شو. بيا در اين زمين واسع پروردگار و مراغم كثير آنجا با آزادي كام�� ��ين خود را إبراز و إظهار كن. نماز خود را بلند بخوان، أمر به معروف و نهي از منكر كن.
رَغم، يعني به خاك ماليدن؛ مُراغَم، يعني آن مكانهائي كه إنسان ميتواند به تمام معني از حقّ خود دفاع كند و به مطلوب و منظور خاصّ خود برسد. پس تا إنسان هجرت نكند فائده ندارد؛ مگر كساني كه نميتوانند هجرت
ص 88
كنند كه آنها مستضعفند.
هجرت بر تمام أفراد واجب است؛ چه هجرت ظاهري از بلدۀ كفر به بلدۀ إسلام، و چه هجرت باطني از كفر به إسلام ظاهر و إسلام باطن. و هر كس هجرت كند و از خانۀ نفس بيرون بيايد، در روي زمين آزادي و فراخ و گشايشي ميبيند كه ميتواند پرچم و لواء و رايت را برافرازد و با دشمنان روبرو شود و آنها را با شمشير و نيزه و تير براند؛ و بر أساس إيمان و إسلام و اعتقاد خود زندگي كند.
و كسيكه از خانۀ خود خارج شود و هجرت بسوي خدا و رسول خدا كند، گر چه به خدا و رسول هم نرسيده باشد و در راه مرگ او را فرا بگيرد، أجرش با خدا بوده و ضايع نخواهدشد؛ زيرا گر چه به خدا و رسول نرسيده است، أمّا چون از خانه بيرون آمده و به نيّت وصول به الله و رسول الله حركت كرده است مهاجر به حساب ميآيد؛ و چنانچه در بين راه مرگش فرا رسد خداوند غفور و رحيم است و أجر او را خواهد داد.»
اين آيه بخوبي دلالت دارد بر اينكه: مردم نميتوانند به عذر اينكه در تحت فشار و قدرت أجنبي و خارجي و تحت تعليمات و سياست آنها قرار دارند از مسؤوليّت شانه خالي كنند و بگويند: كاري از دست ما بر نميآيد و ما معذوريم. اين آيه عذر را برداشته است و ميگويد: عذر فقط از بعضي از زنان و بچّهها و مردهائي پذيرفته است كه قدرت ندارند و نميتوانند مهاجرت كنند.
در تفسير وارد است كه حتّي وِلْدان، يعني آن بچّههائي كه به عقل رسيده و نزديك به بلوغ هستند و ميتوانند هجرت كنند، هجرت بر آنها هم واجب است، ولو اينكه بالغ نشده باشند. و همچنين زنهائي كه ميتوانند هجرت كنند بر آنها هم واجب است.
هجرت يعني بيرون آمدن از زير لواء كفر و ظلم؛ در اينصورت اگر إنسان هجرت نكند و بگويد: من كاري از دستم بر نميآيد؛ چه كنم؟ بيچارهام،
ص 89
بدبختم، ذليلم، قدرت خارجي چنين است و چنان است، هيچكدام پذيرفته نيست و اين آيه شامل همۀ آنها خواهد شد. ميگويد: ملَئكۀ غضب جان آنها را ميگيرند و آنها را به جهنّم ميبرند و وقتي كه إنسان ميخواهد بر آنها إقامۀ حجّت كند، با منطق قويّ و برهان قويّ خود إنسان را محكوم ميكنند و ميگويند: چرا در خانه نشستي تا اينكه دشمن بر تو وارد شود؟!
مَنْ قُتِلَ دُونَ مَظْلَمَتِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ
رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود:
مَنْ قُتِلَ دُونَ مَظْلَمَتِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ. «اگر كسي در راه إحقاق حقّي كه از او سلب شده است كشته شود شهيد است.» مثلاً اگر جان او مورد تعدّي قرار گرفته و در راه دفاع از آن كشته شود شهيد است. چون كسي كه ميخواهد إنسان را ظلماً بكشد و إنسان براي حفظ جان خود دفاع كند، در برابر مظلمه دفاع كرده است. و يا كسي كه بخواهد از ناموس و يا أموال خود دفاع كند و كشته بشود شهيد به حساب ميآيد.
بايد توجّه نمود مبادا فكر ما آنقدر به إنحراف رود كه آن محكمات و ضروريّات دين، جاي خود را به مطالب خلاف واقع بدهد!
مثلاً هجرت كه در اين آيۀ مباركه واجب است و ميفرمايد: وَ مَن يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَهِ يَجِدْ فِي الارْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَ سَعَةً، در مورد پيامبر اينچنين است. خداوند به پيغمبرش أمر ميكند كه مكّه را رها كن و به مدينه برو! مكّۀ مشرّفه، يعني خانۀ حضرت إبراهيم، حضرت آدم، و محلّ آباء و أجداد رسول خدا و مردان موحّد كه قدمت چندين هزار ساله دارد و مدفن بزرگان از مؤمنين از جمله هفتاد پيغمبر در أطراف خانۀ خداست؛ و آنجا كه حضرت إسمعيل دفن شده است و مدفن حضرت هاجر است را بايد رها كرد و به مدينه رفت و ديگر در مكّه نبود. اين مكّه ديگر دارالنّور نيست، دارالظّلمه است. پيغمبر پس از اينكه به مدينه هجرت فرمود، يكي دو سفر ديگر به مكّه رفت ولي توقّفش در آنجا كم بود و ميفرمود: دوست ندارم دو مرتبه به آن شهري كه از آنجا هجرت
ص 90
كردهام باز گردم. با اينكه خدا ميداند چقدر قلبش به مكّه شائق و رائق است! و أمّا آن مكّهاي كه پرچم أبوسفيان و بقيّة همقطارانش در آنجا باشد و إنسان را در تحت ظلم و فشار قرار بدهند ديگر آن معنويّت را ندارد. يعني مكّه ميشود دارالظّلمه. و پيغمبر بايد بيابانها را بپيمايد و هشتاد فرسخ آنطرفتر در مدينه محلّي را بيابد كه مُرَ'غَمًا كَثِيرًا وَ سَعَةً باشد و بتواند كفّار را به روي زمين بيندازد و دين را إعلان كند و تشكيل حكومت بدهد.
تشكيل حكومت إسلام از همان وقتي بود كه پيغمبر به مدينه آمدند. تا هنگامي كه پيغمبر در مكّه بودند (سيزده سال) تشكيل حكومت نبود؛ دعوت، دعوت خصوصي يا عمومي بود ولي تشكيل حكومت نبود. از وقتي كه پيغمبر هجرت فرمود حكومت تشكيل داده شد.
حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام به أهل كوفه مينويسد: فَلَعَمْرِي، مَا الإمَامُ إلَّا الْحَاكِمُ بِالْكِتَابِ، القَآئِمُ بِالْقِسْطِ، الدَّآئِنُ بِدِينِ الْحَقِّ، الْحَابسُ نَفْسَهُ عَلَي ذَاتِ اللَهِ؛ وَالسَّلام.
«سوگند به نفس خودم، إمام نيست مگر حاكم به كتاب خدا، و آنكس كه قيام به قسط كند، و ملتزم به دين حقّ باشد، و نفسش را بر ذات پروردگار تعالي حبس كند.» يعني نفسش را صد در صد گرو أوامر و نواهي و رضا و خواستهها و تجليّات خدا در آورد؛ همّ و غمّي جز تحصيل رضاي خدا نداشته باشد؛ خواب و بيداري و حركات و سكناتش موقوف بر خدا باشد. اين إمام است.
جملۀ فَلَعَمْرِي مَا الإمَامُ إطلاق دارد. و گر چه در آن زمان لفظ إمام بر خود رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم و أميرالمؤمنين و حضرت إمام حسن و حضرت إمام حسين عليهم السّلام انحصار داشته است، و تا اين زمان هم حضرت بقيّة الله عجّل الله تعالي فرجه الشّريف فرد منحصر در اين أمر است، و هيچكس نميتواند نام إمام بر خود بنهد؛ أمّا إطلاق إمام از اين جهت است كه هر كس زمام اُمور را در هر زمان بدست گيرد بايد داراي اين صفات:
ص 91
قائم به قسط و ملتزم به دين حقّ و حاكم به كتاب، الحَابِسُ نَفْسَهُ عَلي ذَاتِ اللَهِ باشد؛ يعني در مغز و فكرش غير از پروردگار و راه خدا و انديشۀ خدا و سعادت و فوز مردم چيز ديگري نبايد بوده باشد.
ابن أبي الحديد در آخر «شرح نهج البلاغة» پس از إتمام شرح حِكَم أميرالمؤمنين عليه السّلام، نهصد و نود و هشت حكمت از حكم منسوبۀ به آنحضرت را إضافه كرده است. در حكمت صد و پانزدهمين چنين آورده است:
يَنْبَغِي لِمَنْ وَلِيَ أمْرَ قَوْمٍ أَنْ يَبْدَأَ بِتَقْوِيمِ نَفْسِهِ قَبْلَ أَنْ يَشْرَعَ فِي تَقْوِيمِ رَعِيَّتِهِ؛ وَ إلَّا كَانَ بِمَنْزِلَةِ مَنْ رَامَ اسْتِقَامَةَ ظِلِّ الْعُودِ قَبْلَ أنْ يَسْتَقِيمَ ذَلِكَ الْعُودُ.
أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايد: «سزاوار است كسيكه ولايت أمر جماعتي را در دست ميگيرد، أوّلاً خود را بسازد سپس مردم را. أوّل ابتداء كند به آراستن و استقامت و پاكيزگي و طهارت و إيجاد عدالت در كانون ضمير خود، قبل از اينكه شروع كند در آراستن رعيّت و تقويم عامّۀ مردم و برپاداشتن اُمور آنها؛ و إلاّ به منزلۀ كسي است كه ميخواهد مردم را در زير چادر و سايبان قرار بدهد قبل از اينكه چوبۀ آن چادر را بر پا بدارد.» تشبيه عجيبي ميفرمايند!
اين مطلب روشن است كه اگر بخواهند چادري بزنند، چنانچه در مكّه يا عرفات و مني و سابقاً در أيّام روضهخواني مرسوم بوده است كه چادر ميزدند (نه اينكه نميتوانستند در شبستان مسقّف عزاداري كنند، بلكه چادر موضوعيّتي دارد كه نشانگر چادرهاي سيّدالشّهداء عليه السّلام است. چون روضهخوانيهائي كه ميكردند ميخواستند زير چادر بنشينند و زير چادر روضه خواني كنند ـ به همانگونهاي كه وقتي حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام به كربلا آمدند خيام را بر پا كردند ـ و خيلي هم فكر خوبي بود) يك ديرك يا در بعضي از چادرهاي بزرگ دو ديرك زير آن قرار ميدادند؛ يعني أوّل چوب را بر سر پا ميكنند بعد خيمه را روي سرش مياندازند. هيچ ديده شده است كسي بتواند چادر بزند و أفرادي را در زير چادر و سايبان از گرما و آفتاب محفوظ بدارد قبل از
ص 92
آنكه اين ديرك را بزند؟ اين معني ندارد. چادر بر روي پايه و ديرك خود استوار است.
حضرت ميفرمايد: كسيكه ولايت أمر مردم را در دست دارد، در حكم ديرك چادر است و آن إمارتي را كه بر مردم دارد حكم چادر آنرا دارد. إصلاح و آسايش مردم محال است متحقّق بشود مگر اينكه خود إنسان آراسته شود. محال است كسي بتواند در ميان مردم عدالت إجتماعي برقرار كند قبل از اينكه خودش واقعاً طالب عدالت و روحش عادل باشد. محال است إنسان مردم را نمازخوان كند قبل از اينكه خودش نماز خوان باشد. محال است مردم را به جهاد وادار كرد قبل از اينكه خودش مجاهد في سبيل الله باشد. محال است إنسان مردم را به قرآن و تعليمات قرآن آشنا كند قبل از اينكه خودش قرآن را بفهمد و بدان عمل كند!
حضرت ميفرمايد: كسيكه ولايت أمر مردم را در دست ميگيرد حكم ديرك چادر را دارد. محال است اين چادر بر مردم سايه بيندازد قبل از اينكه خود اين پايه برقرار بشود.
أميرالمؤمنين عليه السّلام هنگاميكه ميخواستند مالك أشتر را به مصر بفرستند، رسالهاي به او نوشتند ـ كه مقدار كمي از اين رساله سابقاً بيان شد ـ و در واقع بعنوان دستور العمل با خود مالك فرستادند؛ ولي قبل از اينكه مالك به مصر برسد و اين دستور العمل را به مرحلۀ إجراء در بياورد معاويه او را شهيد كرد. يعني بوسيلۀ يكي از غلامهاي عثمان يا عمر كه با مالك همسفر بود و طريق آشنائي و مودّت و خلوص را با او در پيش گرفت و خود را از خواصّ و خصّيصين مالك إرائه داد، قبل از اينكه به مصر برسد زهري در عسل ريخت و به مالك خوراند و مالك همانجا به شهادت رسيد. بعد اين نامه بدست بني اُميّه افتاد و بني اُميّه چه در مصر و چه در غرب (أندُلُس) بناي كار خود را عمل بر روي همين نامه قرار دادند؛ و اين نامه را هم به خود منسوب كردند. بعد كه
ص 93
حكومت بني اُميّه در مغرب (أندلس) بر چيده شد و اين نامه به اينطرف آمد، معلوم شد كه قضايا از چه قراري بوده، و از چه مسيري شروع شده و سر درآورده است! زيرا گرچه حكومت بني اُميّه در مشرق بواسطۀ بني عبّاس برداشته شد ليكن حكومت آنها در مغرب تا دويست سال و أندي باقي ماند. و اين نامه را بعد به زبانهاي مختلف ترجمه كردند؛ و ميگويند: امروز قوانين أساسي تمام ملل راقي دنيا از روي اين نامه تنظيم شده است.
و مرحوم نائيني در «تنبيه الاُمّة و تنزيه الملّة» ميگويد: آية الله فقيه كبير مرحوم حاج ميرزا محمّد حسن شيرازي رحمة الله عليه هميشه اين نامه را مطالعه ميكرد؛ چون دستور أميرالمؤمنين عليه السّلام است به وليّ خود مالك كه بعنوان حاكم مصر او را به ولايت آنجا برگزيده است. و حاج ميرزا محمّد حسن شيرازي هم كه وليّ فقيه مسلمين بود دائماً اين نامه را مطالعه ميكرد كه مبادا از آن تخطّي حاصل بشود، مبادا فرعونيّت إنسانرا بگيرد، مبادا جبروتيّت إنسان را بگيرد.
اين نامه، نامۀ عجيبي است و واقعاً همه چيز در آن هست! مرحوم نائيني ميگويد: سزاوار است كه همۀ علماء به مرحوم حاج ميرزا محمّد حسن شيرازي تأسّي كنند و اين نامه را با خود داشته باشند و پيوسته مطالعه كنند؛ نه اينكه يك مرتبه مطالعه كنند و بگويند: ما يك مرتبه «نهج البلاغة» را با شرحش مطالعه كرديم و ديگر نيازي نيست.
اين نامه مثل نماز ميماند. إنسان نماز صبح را كه خواند، ظهر كه ميشود باز بايد نماز بخواند، عصر هم بايد نماز بخواند، مغرب و عشاء هم بايد نماز بخواند، فردا هم همينطور. نبايد بگوئيم: خدا يكي است ديگر؛ الله أكبر، تمام شد و رفت؛ ديگر چرا دو مرتبه بگوئيم؟ زيرا آن الله أكبر أوّل، الله أكبر ديگري بود و الله أكبر دوّم، الله أكبر ديگري است. غذائي كه صبح و ظهر ميخوريم گرچه در شكل و كميّت يكي باشند أمّا دو غذاست و دو أثر دارد. اين نامه حكم
ص 94
غذاي روح است، مثل نماز است و دائماً إنسان بايد بخواند.
باري، اينكه حضرت ميفرمايد: ثُمَّ اعْلَمْ يَا مَالِكُ! مثل اين است كه أميرالمؤمنين به ما خطاب ميكند! و ما بايد مرتّب عبارتهايش را بخوانيم تا اينكه پيوسته جان و روح ما با اين مطالب اُنس پيدا كند و ساخته شود، و إلاّ مِن حيث لانشعر از دست ميرويم. رياست و حكومت طوري است كه كم كم به إنسان أثر ميكند؛ و مثل بادي است كه ميوزد و كم كم بعضي از چيزها را با خود بر ميدارد و ميبرد؛ و چون به تدريج ميبرد إنسان نميفهمد؛ كمكم روح أنانيّت و استكبار و خودمنشي و خودرأيي در إن��ان ميآورد و به عنوان رياست و حكومت أمر و نهي ميكند در حالي كه خود خبر ندارد كه از دست رفته است. و هيچ چارهاي نيست جز اينكه إنسان پيوسته خودش را در مسكنت و عبوديّت قرار بدهد؛ و هيچ راهي نيست جز اينكه اين نامه را پيوسته إنسان مطالعه كند.
از جمله مطالبي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام راجع به خودسازي مالك در اين نامه به او تذكّر ميدهند اين است:
ثُمَّ أُمُورٌ مِنْ أُمُورِكَ لَابُدَّ لَكَ مِنْ مُبَاشَرَتِهَا؛ مِنْهَا إجَابَةُ عُمَّالِكَ بِمَا يَعْيَا عَنْهُ كُتَّابُكَ.
«اي مالك! پس از بيان مسائلي كه راجع به أصناف هفت گانۀ ملّت به تو گوشزد نموديم، اينك اُموري است كه اختصاص به تو دارد و تو بايد مباشر آن باشي و نميتواني آنها را به كس ديگري بسپاري!
از جملۀ آن اُمور اين مطلب است: چنانچه كُتّاب و نويسندگاني كه شرح مراجعات عمّال و مردم را به تو گزارش ميدهند بواسطۀ ازدياد مراجعات و تراكم مرافعات نتوانند آنطور كه بايد و شايد مطالب را به تو يادآوري كنند، در اينصورت تو خود بايد سراغ عمّال خود بروي و احتياجات و نياز آنها را از خودشان بشنوي تا اُمور مربوط به آنها بواسطۀ اشتغال به اُمور مردم فراموش نگردد.»
ص 95
وَ مِنْهَا إصْدَارُ حَاجَاتِ النَّاسِ يَوْمَ وُرُودِهَا عَلَيْكَ بِمَا تَحْرَجُ بِهِ صُدُورُ أَعْوَانِكَ؛ وَ أَمْضِ لِكُلِّ يَوْمٍ عَمَلَهُ فَإنَّ لِكُلِّ يَوْمٍ مَا فِيهِ.
«از جمله كارهائي كه بايد انجام بدهي اينست كه: حاجت روزمرۀ مردم را در همانروز بر آورده كني و به فردا نيندازي! آن حاجاتي را كه أعوان و كارمندان تو خسته ميشوند و نميتوانند همانروز انجام دهند؛ يا غالباً براي آنها مشكل است كه پس از كارهاي زياد مردم به آنها مراجعه كنند، و دوست دارند به فردا و پس فردا بيندازند و مردم را از امروز به فردا و پس فردا حوالت كنند، آنها را خودت انجام بده! أعوان تو خسته ميشوند؛ نبايد بگذاري خسته بشوند؛ و اگر خسته شدند بايد خودت انجام بدهي؛ و مبادا حاجات مردم را از روز مراجعه به تأخير بيندازي! و كار هر روز را همانروز انجام بده، زيرا هر روزي ظرف براي عمل آنروز و حاجت آنروز است؛ فردا ظرف ديگري است و مظروف ديگري دارد.»
فقيه حاكم شرع بايد نفيسترين أوقات را براي عبادت خود قرار دهد
وَ اجْعَلْ لِنَفْسِكَ فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللَهِ أَفْضَلَ تِلْكَ الْمَوَاقِيتِ، وَ أَجْزَلَ تِلْكَ الاقْسَامِ؛ وَ إنْ كَانَتْ كُلُّهَا لِلَّهِ إذَا صَلَحَتْ فِيهَا النِّيَّةُ وَ سَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِيَّةُ.
«بهترين و با فضيلتترين أوقات را از تمام اين أوقاتي كه براي مردم مصرف ميكني آنوقتي قرار ده كه خودت ما بين خود و خدا خلوت داري! جزيلترين و با فضيلتترين أوقات را آن وقت قرار بده؛ اگر چه همۀ اين وقتها مال خداست و همۀ اين كارها مال اوست، اگر نيّت صالح باشد و رعيّت در سلامت به سر ببرند؛ وليكن آن وقتي را كه ميخواهي ميان خود و خدا به راز و نياز مشغول باشي بايد پاكيزهترين أوقات تو باشد.»
ببينيد چقدر مطلب را عالي بيان ميكند! ميفرمايد: تو تمام أوقاتت را صرف مردم ميكني؛ و به عنوان اينكه فقيهم، فتوي ميدهم، مدرّسم، درس ميدهم، مسائل مردم را پاسخ ميدهم، شهريّه قسمت ميكنم، بايد به أمر مردم رسيدگي كنم و جواب كتبي استفتائات مردم را بدهم؛ اگر جواب
ص 96
استفتائات مردم را ندهم فلان استفتائي كه از هند آمده است بیجواب ميماند و چه و چه ميشود، خود را مشغول ميداري و حال عبادت براي تو باقي نميماند. در نتيجه نمازي كه ميخواني از روي كسالت و خستگي است؛ نه حال نافله داري نه حال ذكر و نه حال توجّه و فكر، و چه بسا نماز هم از أوّل وقت عقب بيفتد و به أقلّ واجب اكتفا شود، آنهم از روي كسالت.
آدمي كه زحمت كشيده و خسته شده، فعّاليّت كرده و در اُمور اجتماعي بنيه و توانش را از دست داده كه ديگر حال نماز ندارد؛ آنوقت نمازش را از روي كسالت ميخواند. يعني بدترين حالات و پائينترين أوقات خود را براي نماز ميگذارد.
آن هنگام كه سر حال و با نشاط است سخنراني ميكند، خطابه ميخواند، درس ميدهد، بحث ميكند و با نشاط به كارهاي مردم و به وزراء و سفراء رسيدگي ميكند و مراقب است كه مبادا خداي نكرده جملهاي غلط از او صادر شود؛ و أمّا نماز ميماند براي رديفهاي آخر!
حضرت ميفرمايد: مطلب به عكس است؛ تو كه داري براي مردم كار ميكني، مردم مال خدا هستند؛ اگر نيّت تو صاف و صادق باشد مردم را درست هدايت خواهي نمود، و اگر از آن صراط و ممشاي حقّ و حقيقت تجاوز كني هدايت آنها هم هدايت نخواهد بود. تو بايد از خدا بگيري و به مردم پخش كني! بايد حال داشته باشي تا از خدا بگيري و بر مردم إنفاق كني؛ وقتي حال نداري چطور به مردم پخش خواهي نمود؟! ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ.[33]
ميگويند: شيخ أنصاري رحمة الله عليه به شاگردان دستور ميداد كه حتماً بايد نماز شب بخوانند و خيلي روي اين معني تأكيد داشت و بعضي از شاگردها ميگفتند: آخر جناب شيخ، تو كه ميبيني تمام أوقات ما به درس و بحث و مطالعه و نوشتن ميگذرد و أصلاً فراغت براي نماز شب نداريم، ما چه
ص 97
كنيم؟! آيا نماز شب مقدّم است يا اين اُمور؟!
مرحوم شيخ گفت: اين حرفهاي شما بهانه است. شما قِرْشه ميكشيد يا نه؟! (عربها به قليان قرشه ميگويند و قليان زياد ميكشند) شما فرض كنيد يك قرشه ميكشيد؛ يك قرشه كشيدن پنج دقيقه، ده دقيقه بيشتر طول ميكشد؟! همين نماز شبي كه شما ميخوانيد بجاي قرشه! يك قرشه را تعطيل كنيد، نماز شب بخوانيد.
و واقعاً هم ما بهانه ميآوريم. ما وقتي مينشينيم سرسفره ميخواهيم غذا بخوريم، وقتي در آداب اجتماعي سخني داريم و وقت خود را به تعارفات ميگذرانيم، بهيچ وجه به حساب نميآوريم؛ أمّا دو دقيقه كه ميخواهيم نماز بخوانيم گويا به نزِع روان افتادهايم و آتش به جان ما افتاده است.
ميگويند: بايد إنسان در اُمور اجتماعي دخالت كند! پس بيچارهها چه ميشوند؟ يتيمها چه ميشوند؟ و چه و چه؟ ميگوئيم: كدام شخص بايد به اُمور ايشان رسيدگي كند؟ آن شخصي كه خودش رابطهاش را با خدا برقرار نكرده است؟!
حضرت ميفرمايد: اي مالك! تمام دستوراتي را كه به تو ميدهم بجاي خود محفوظ؛ ولي بايد بهترين أوقاتت را با خدا خلوت كني! بقيّۀ أوقات مال سائر مردم. اگر اينطور شد همۀ مردم بركت ميبرند، و گرنه هم خودت ضايع شدهاي و هم سائر مردم ضايع شدهاند.
گاندي جملهاي دارد كه بسيار جملۀ زيبائي است. ميگويد: اروپائيها طبيعت و دنيا را شناختند و خود را نشناختند؛ و چون خود را نشناختند، هم خود را ضايع كردند و هم دنيا را!
أميرالمؤمنين عليه السّلام خيلي خوب ميفرمايد: وَلْيَكُنْ فِي خَآصَّةِ مَاتُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِينَكَ إقَامَةُ فَرَآئِضِهِ الَّتِي هِيَ لَهُ خَآصَّةً. فَأَعْطِ اللَهَ مِنْ بَدَنِكَ فِي لَيْلِكَ وَ نَهَارِكَ؛ وَ وَفِّ مَا قَرَّبْتَ بِهِ إلَي اللَهِ مِنْ ذَلِكَ كَامِلا غَيْرَ مَثْلُومٍ وَ لَا مَنْقُوصٍ،
ص 98
بَالِغًا مِنْ بَدَنِكَ مَا بَلَغَ.
«از آن اختصاصيترين چيزها و خصوصيترين كارهائي را كه متقرّبًا إليالله انجام ميدهي، و با آن كارها دينت و آئينت را براي خدا پاك و پاكيزه ميكني بايد إقامۀ فرائض خدا باشد، كه آن فرائض اختصاص به خدا دارد (به فرائض بايد خيلي أهمّيّت بدهي، و بهترين كارها و بهترين أعمال قُربيِ تو بايستي عبادات خودت باشد). بنابراين، از بدن خود در شب و روز براي خدا مايه بگذار، و آنچه را بواسطۀ أعمال مقرِّب به خداوند انجام ميدهي، آنها را بطور وافي و كافي انجام بده؛ عملت شكسته و كوتاه و سوراخ نباشد. بدنت را به خدا بده، بَلَغَ ما بَلَغَ. (هر چه بيشتر در محراب عبادت بايست و بگذار بدن خسته بشود، پاهايت خواب برود، مهمّ نيست. در روزهاي گرم تابستان روزه بگير بگذار فشار بر بدنت وارد شود؛ اين كار را بكن، چون عواقب، بسيار وخيم است. خيال نكني اكنون كه من ترا وليّ خود قرار دادم و به عنوان ولايت به مصر فرستادم، تو بروي آنجا و بگوئي: من نائب أميرالمؤمنين هستم و بايد به كارهاي مردم مراجعه كنم، و توجّه به نفس و مراقبه ديگر بس است؛ بايد اينك دو اسبه و چهار نعله به اُمور اجتماعي و إصلاحات دست زد! تا بحال كه عبادت كرديم كفايت ميكند).»
وَ إيَّاكَ وَ الإعْجَابَ بِنَفْسِكَ وَالثِّقَةَ بِمَا يُعْجِبُكَ مِنْهَا وَ حُبَّ الإطْرَآء! فَإنَّ ذَلِكَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّيْطَانِ فِي نَفْسِهِ لِيَمْحَقَ مَا يَكُونُ مِنْ إحْسَانِ الْمُحْسِنِينَ.
« مبادا خودپسندي و إعجاب به نفس تو را بربايد و به آنچه به نفس خود مُعجِب شدي، وثوق واعتماد پيدا كني! و دوست داشته باشي كه مردم از تو تعريف و تمجيد كنند، و كارهاي تو را مورد مدح و تحسين قرار بدهند! اين از دستاويزترين دست آويزها و فرصتهاي شيطان است كه بواسطۀ اين درد، إنسان را از پاي در آورد و إحسان محسنين را به كلّي نابود كند.»
امْلِكْ حَمِيَّةَ أَنْفِكَ وَ سَوْرَةَ حَدِّكَ وَ سَطْوَةَ يَدِكَ وَ غَرْبَ لِسَانِكَ! وَاحْتَرِسْ
ص 99
مِنْ كُلِّ ذَلِكَ بِكَفِّ الْبَادِرَةِ وَ تَأْخِيرِ السَّطْوَةِ حَتَّي يَسْكُنَ غَضَبُكَ فَتَمْلِكَ الاِخْتِيَارَ. وَ لَنْ تَحْكُمَ ذَلِكَ مِنْ نَفْسِكَ حَتَّي تُكْثِرَ هُمُومَكَ بِذِكْرِ الْمَعَادِ إلَي رَبِّكَ!
«در وقت طغيان غرور و باد به بيني افكندنت، و تيزي و برّندگي صولت و قدرتت، و غلبه و برتري قوّت و زور بازويت، و تندي و زشت گوئي زبانت خويشتن دار بوده و بر نفس خود و إرادۀ خود مسلّط باش!
و از تمام اين فجايع بواسطۀ اجتناب از عمل در حالت شتابزدگي، و تأخير إعمال قدرت و سطوت تا هنگاميكه غضبت فرو نشيند و خشمت آرام گيرد و مالك اختيار و إرادهات گردي، ميتواني خودت را مصون و محفوظ بداري.
و هرگز مسلّط بر خويشتن نخواهي شد مگر آنكه بسيار انديشهها و أفكارت را در ياد معاد و بازگشت به سوي پروردگارت در موقف قيامت بيندازي!»
اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد