بلي، هجرت از دارالكفر و دارالشّرك بسوي دارالإسلام واجب است؛ و با فتح مكّه اين عنوان برداشته شد.
وَ لاِنَّ الْهِجْرَةَ، الاِنْتِقالُ مِنْ دارِالْكُفْرِ إلَي دارِالإسْلامِ. وَ لَيْسَ يَقَعُ مِثْلُ هَذا في هَذا الزَّمانِ لاِتِّساعِ بِلادِ الإسْلام؛ إلاّ أنْ يَكونَ نادِرًا لايُعْتَدُّ بِه.
مگر اينكه در موردي نادر، در بعضي از بلاد كفر مسلماني وجود داشته باشد، يا اينكه تازه مسلمان شده باشد، بر او واجب است كه بگوئيم: رجوع به دارالإسلام كند؛ و إلاّ با وجود اين اتّساع در بلاد إسلام كه هر جا مسلمان هست، آنجا پرچم إسلام هست؛ در اين صورت ديگر هجرت معني ندارد.
وَ قيلَ: إنَّ هِجْرَةَ الاعْرابِ إلَي الامْصارِ باقِيَةٌ إلَي يَوْمِ الْقِيَمَة.
«بعضي گفتهاند: گر چه آن هجرت أساسي بسوي بيضۀ إسلام بواسطۀ فتح مكّه از بين رفته است، وليكن هجرت أعراب بياباني بسوي شهرها تا روز قيامت به قوّت خود باقيست.» چون همينكه رسول خدا هجرت را بر آنان
ص 131
واجب كردند، بر تمام أفراد عربِ بدويّ كه در بيابانها زندگي ميكردند واجب شد كه به شهرهائيكه پرچم إسلام در آنجا در اهتزاز است و بدست مسلمين گشوده شده است، و أحكام إسلام در آنجا نافذ است بيايند؛ و أحكام إسلام را فرا گرفته، شعائر إسلام را ياد بگيرند.
فلهذا هجرت أعراب بسوي أمصار، از أحكامي بود كه پيغمبر آنرا واجب فرموده است. بنابراين ميتوان گفت: وجوب هجرت از دارالكفر به سوي دارالإسلام بر أساس همان حكم أوّليّه است. منتهي در زمان خود رسول خدا در بَدو أمر، دارالإسلام اختصاص به شهر مدينه داشت، و بعد اتّساع پيدا كرد و شامل شهرهاي ديگر نيز شد. أمّا عربهاي بدويّ چون در جائيكه تحت پرچم إسلام باشد نبودند، بلكه فقط مسلمان شده و از شعائر دين خبر نداشتند، بر آنها واجب بود كه به سوي شهرها و مُدُن هجرت كنند، تا در آنجا تعاليم دين را ياد بگيرند.
و لذا بعضي گفتهاند: وجوب هجرت أعراب بسوي شهرها تا روز قيامت باقي خواهد بود؛ زيرا بر همۀ آنها واجب است كه أحكام دين را بياموزند. و اين قول از حَسن وارد است.
وَ الاقْوَي أنْ يَكونَ حُكْمُ الْهِجْرَةِ باقِيًا؛ لاِنَّ مَنْ أسْلَمَ في دارِالْحَرْبِ ثُمَّ هاجَرَ إلَي دارِالإسْلامِ كانَ مُهاجِرًا.
أقوي اين است كه اُصولاً حكم هجرت تا روز قيامت باقي باشد؛ براي اينكه كسي كه در دارالحرب زندگي ميكند، اگر اين شخص إسلام بياورد، واجب است كه فوراً حركت كند و بسوي دارالإسلام بيايد.
در همان زماني هم كه ايشان اين تفسير را نوشته ـ كه نه قرن پيش بوده است[79] ـ دنيا به دو قطب قسمت شده بود: دارالإسلام و دارالكفر. و اگر كسي در
ص 132
دارالكفر مسلمان بشود بر او واجب است كه به دارالإسلام هجرت كند؛ بنابراين، حكم هجرت هميشه باقي است.
سپس ميفرمايد: وَ كانَ الْحَسَنُ يَمْنَعُ أنْ يَتَزَوَّجَ الْمُهاجِرُ إلَي أعْرَاِبيَّة. وَ رُوِيَ عَنْ عُمَرَ بْنِ الْخَطّابِ أنَّهُ قالَ: لا تَنْكِحوا أهْلَ مَكَّةَ فَإنَّهُمْ أعْرابٌ.[80]
«و حسن منع ميكرده است از اينكه شخص مهاجر، با زن أعرابيّه (زن عربي بدويّ كه هجرت نكرده است) ازدواج كند، و گفته است: ازدواجش جائز نيست. و از عمر بن خطّاب هم روايت شده كه گفته است: با أهل مكّه ازدواج نكنيد! چون كه آنها أعراب هستند، و هجرت نكردهاند.»
مطلب تا اينجا از «مجمع البيان» نقل شد.
حضرت اُستاذنا الاعظم آية الله طباطبائي قدَّس اللهُ سرَّه در تفسير خود در ذيل آيه ميفرمايد:
وَ قَدْ جَعَلَ اللَهُ بَيْنَهُمْ وَلايَةً بِقَوْلِهِ: «أُولَـٰئِِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ». و ولايت، أعمّ است از ولايت ميراث و ولايت نصرت و ولايت أمن ـ در مقابل كلام «مجمع البيان» كه فرمود: بعضي گفتهاند مراد از ولايت تعاون است؛ و بعضي گفتهاند نصرت است؛ و بعضي گفتهاند توارث است؛ و بعضي گفتهاند مقصود أمن است ـ ايشان ميفرمايند: وجهي ندارد كه ما ولايت را به يكي از اينها اختصاص بدهيم؛ بلكه ولايت أعمّ است؛ مَا لَكُم مِّن وَلَـٰيَتِهِم مِّن شَيْءٍ و عموم أُولَـٰٓئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ، تمام اين أقسام را ميگيرد.
فَمَنْ ءَامَنَ مِنْهُمْ كافِرًا، كانَ نافِذًا عِنْدَ الْجَميع.
«هركسي از مسلمانان كافري را در أمان خود در بياورد، نافذ است نزد جميع مسلمين.» پس همۀ مسلمانها بايد أمان او را محترم بشمرند.
فَالْبَعْضُ مِنَ الْجَميعِ وَليُّ الْبَعْضِ مِنَ الْجَميعِ؛ كَالْمُهاجِرِ هُوَ وَليُّ كُلِّ
ص 133
مُهاجِرٍ وَ أنْصاريٍّ، وَ الانْصاريُّ وَليُّ كُلِّ أنْصاريٍّ وَ مُهاجِرٍ. كُلُّ ذَلِكَ بِدَليلِ إطْلاقِ الْوِلايَةِ في الآيَة.
ايشان ميفرمايد: اينكه ما ميگوئيم: معني ولايت در تمامي اين موارد جاري و ساري است بدينجهت است كه آيه إطلاق دارد.
فَلا شاهِدَ عَلَي صَرْفِ الآيَةِ إلَي وَلايَةِ الإرْثِ بِالْمُؤَاخاةِ الَّتي كانَ النَّبيُّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ ] وَ سَلَّمَ [ جَعَلَها في بَدْءِ الْهِجْرَةِ بَيْنَ الْمُهاجِرينَ وَ الانْصارِ، وَ كانوا يَتَوارَثونَ بِها زَمانًا حَتَّي نُسِخَت.[81]
«بنابراين، گفتار بعضي، كه در اينجا ولايت حتماً به معني توارث است، به دليل آنكه پيغمبر در فتح مكّه در بدءِ هجرت بين مهاجر و أنصار مؤاخات و برادري قرار دادند و بر همان أساس آنها از يكديگر إرث ميبردند و بعد منسوخ شد، تمام نيست. زيرا كلام آنان نميتواند آيه را در خصوص معني توارث مقيّد و منحصر كند؛ بلكه آيه إطلاق دارد. و مورد توارث يكي از مصاديق انطباق عموم آيه بر آن است.»
ابن أثير جزريّ در «نهاية» آورده است: وَ فيهِ «ثَلَاثٌ مِنَ الْكَبَآئِرِ؛ مِنْهَا: التَّعَرُّبُ بَعْدَ الْهِجْرَةِ»...
در روايتي از رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم آمده است كه: سه چيز است كه از گناهان كبيره است؛ يكي از آنها تَعَرُّبُ بَعْدَ الْهِجْرَةِ است. يعني بعد از اينكه مسلماني به دارالإسلام هجرت كرد، نميتواند دوباره به محيط شرك و كفر كه در آنجا زندگي ميكرده است، يا هرجا كه أعرابيّت و بدويّت بر آن صادق باشد، برگردد؛ بلكه واجب است براي هميشه در دارالإسلام باقي بماند.
تَعَرُّبُ بعدَ الْهِجرَة، يعني قبول نمودن آداب و سنن أعرابيّت بعد از هجرت؛ و همچنين حركت كردن و برگشتن بسوي أعراب و باديه نشينان بعد از زندگي در بلاد إسلام، كه جائز نبوده بلكه حرام است و از كبائر محسوب
ص 133
ميشود.
ابن أثير «تَعرُّبُ بعدَ الْهِجرَة» را اينچنين معني ميكند:
هُوَ أنْ يَعودَ إلَي الْباديَةِ وَ يُقيمَ مَعَ الاعْرابِ بَعْدَ أنْ كانَ مُهاجِرًا. وَ كانَ مَنْ رَجَعَ بَعْدَ الْهِجْرَةِ إلَي مَوْضِعِهِ مِنْ غَيْرِ عُذْرٍ، يَعُدّونَهُ كَالْمُرْتَدّ.
«تعرّبِ بعدَ الهجرة اين است كه: إنسان بعد از اينكه از بيابان به شهر هجرت نموده و در بلاد إسلام و بيضۀ إسلام زندگي كرده است، دو مرتبه به همان باديه مراجعت نموده و با همان أعراب زندگي نمايد. و هر كسي را كه بعد از هجرت بدون عذر، بسوي موضع أوّل خود بر ميگشت به منزلۀ شخص مرتدّ ميدانستند.»
يَعُدّونَهُ كَالْمُرْتَدّ، يعني همانگونه كه اگر كسي إسلام بياورد، و بعد از إسلام برگردد مرتدّ است، همينطور هم كسي كه مهاجرت كند و بعد از هجرت بسوي همان موطن أوّليّۀ خودش باز گردد مرتدّ محسوب ميشود.
وَ مِنْهُ حَديثُ ابْنِ الاكْوَع. ايشان ميگويد: حديث ابن أكوع از همين قبيل است؛ كه چون عثمان كشته شد، ابن أكوع از مدينه حركت كرد و به ربذه رفت و در آنجا زندگي ميكرد تا اينكه روزي بر حَجّاج بن يوسف ثقفي در أيّام إمارتش وارد شد؛ حجّاج به او گفت: يابْنَ الاكْوَعِ! ارْتَدَدْتَ عَلَي عَقِبَيْكَ وَ تَعَرَّبْتَ!
«اي ابن أكوع تو مرتدّ شدي! ارْتَدَدْتَ عَلَي عَقِبَيْكَ؛ تو روي پاشنۀ پاي خود به قهقرا برگشتي و مرتدّ شدي و تعرّب اختيار كردي!»
وَ مِنْهُ حَديثُهُ الآخَرُ، تَمَثَّلَ في خُطْبَتِهِ: «مُهاجِرٌ لَيْسَ بِأَعْرابيٍّ». جَعَلَ الْمُهاجِرَ ضِدَّ الاعْرابيِّ.
و از اين قبيل است تمثّل حجّاج در خطبۀ خود كه ميگويد: «مُهاجِرٌ لَيْسَ بِأَعْرابيٍّ». چون در اين حديث، مهاجر را در مقابل أعرابيّ شمرده است.» پس هر كس كه مهاجر نيست، حتماً عنوان أعرابيّ بر او صادق ميباشد.
وَ الاعْرابُ ساكِنوا الْباديَةِ مِنَ الْعَرَبِ الَّذينَ لا يُقيمونَ في الامْصارِ؛
ص 135
وَ لايَدْخُلونَها إلاّ لِحاجَةٍ.
«و أعراب بدويّ، به كساني ميگويند كه در بيابان زندگي ميكنند و در شهرها توطّن نمينمايند؛ و هيچگاه به شهر نميآيند مگر براي حاجتي از قبيل خريد و فروش و أمثال ذلك.» أمّا عرب، غير از أعرابيّ و أعراب است.
وَ الْعَرَبُ اسْمٌ لِهَذا الْجِيلِ الْمَعْروفِ مِنَ النّاسِ ـ وَ لا واحِدَ لَهُ مِنْ لَفْظِهِ ـ وَ سَوآءٌ أقامَ بِالْبادْيَةِ أوِ الْمُدُنِ؛ و النَّسَبُ إلَيْهِما: أعْرابيٌّ وَ عَرَبيّ.[82]
«عرب اسم است براي همين طائفۀ معروف و گستردۀ از مردم ـ و عرب اسم جمع است و مفرد ندارد ـ حال ميخواهد در شهر زندگي كنند يا در بيابان؛ به همۀ اين طائفه و جنس، عَرَب ميگويند. و اگر بخواهيد براي أعراب نسبت بياوريد (يعني منسوب به أعراب) بايد بگوئيد: أعرابيّ؛ و اگر بخواهيد به عرب نسبت بدهيد بايد بگوئيد: عَرَبيّ. »
أيضاً ابن أثير جَزَريّ گويد: در روايتي از رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم آمده است كه فرمود:
لَا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ؛ وَ لَكِنْ جِهَادٌ وَ نِيَّةٌ. «بعد از فتح هجرتي نيست؛ وليكن جهاد و نيّت هست. إعزام و إعلام أمر خداوند هست.»
و در حديث ديگر آمده است:
لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتَّي تَنْقَطِعَ التَّوْبَةُ.
«رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: هجرت هيچگاه از بين نميرود و هيچوقت منقطع نميشود تا زماني كه توبه منقطع بشود.»
توبه چه وقت منقطع ميشود؟ وقتي كه نَفَس إنسان به آخر رسيده، ميخواهد پاي خود را از دنيا كشيده و به عالم ديگر بگذارد؛ آنجاست كه ديگر توبه مورد قبول پروردگار نميباشد. چنانكه در آن آيۀ مباركه وارد شده است كه ميفرمايد:
ص 136
وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئَاتِ حَتَّي'ٓ إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ إِنِّي تُبْتُ الْئَـٰنَ.[83]
آن كسي كه مرگ را به چشم معاينه كرده، ميبيند كه از دنيا بسوي عالم آخرت حركت كرده است و كار او يكسره شده، ديگر توبهاش قبول نيست. زيرا توبه در آن وقتي است كه راه گرايش به دو طرفِ حقّ و باطل براي إنسان باز است، و إنسان ميتواند يكطرف را اختيار كند. أمّا هنگاميكه نَفَس إنسان بند آمده و كار او يكسره شده، هر چه هم توبه كند ديگر فائدهاي ندارد.
عليهذا اين حديث ميفرمايد: تا هنگامي كه إنسان حواسّ و اختيار دارد، هجرت هم دارد. و هيچ موقع هجرت منقطع نميشود، مگر اينكه مرگ إنسان برسد!
باري، ابن أثير سپس ميگويد:
الْهِجْرَةُ في الاصْلِ الاسْمُ مِنَ الْهَجْرِ ضِدِّ الْوَصْل. وَ قَدْ هَجَرَهُ هَجْرًا وَ هِجْرانًا. «هجرت در أصل اسم است از «هَجْر» ضدّ «وَصْل». وَ قَدْ هَجَرَهُ هَجْرًا وَ هِجْرانًا، يعني دوري كرد و جدا شد.»
ثُمَّ غَلَبَ عَلَي الْخُروجِ مِنْ أرْضٍ إلَي أرْضٍ، وَ تَرْكِ الاولَي لِلثّانيَة. يُقالُ مِنْهُ: هاجَرَ مُهاجَرَةً. «هجرت در أصل به معني دوري بوده است، بعد غلبه پيدا كرده بر دوري خاصّي كه عبارت باشد از انتقال از زميني به سوي زمين ديگري. (ترك زميني و إقامت در زمين ديگر). و به اين (دوري) هاجَرَ، يُهاجِرُ، مُهَاجَرَةً گفته ميشود.»
بعد ميگويد: وَالْهِجْرَةُ هِجْرَتانِ. هجرت بر دو قسم است:
أوّل هجرتي است كه خداوند بر آن در قرآن وعدۀ بهشت داده است: إِنَّ اللَهَ اشْتَرَي' مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَ'لَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ.[84]
ص 137
در زمان رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم چه بسا مردي بود كه هميشه به سوي آن حضرت هجرت داشت؛ و همۀ متعلّقات و أموال و خانه و كاشانه و سائر اعتبارات و شؤونات و نيز أقوام و خويشاوندان خود را كه مشرك بودند رها نموده و پاك و پاكيزه بدون هيچ آلايشي بسوي آنحضرت مهاجرت مينمود. لايَرْجِعُ في شَيْءٍ مِنْهُ وَ يَنْقَطِعُ بِنَفْسِهِ إلَي مُهاجَرِهِ.
وَ كانَ النَّبيُّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ ] وَ ءَالِهِ [ وَ سَلَّمَ يَكْرَهُ أنْ يَموتَ الرَّجُلُ بِالارْضِ الَّتي هاجَرَ مِنْها. «و براي پيامبر هيچ خوش آيند نبود: كسي كه به سوي پيغمبر هجرت نموده است، دو مرتبه به مَوطِن أصلي خود باز گردد و مرگش در آنجا اتّفاق بيفتد.»
فَمِنْ ثَمَّ قالَ: «لَكِنَّ الْبَآئِسَ سَعْدُبْنُ خَوْلَةَ» يَرْثي لَهُ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ ] وَ ءَالِهِ [ وَ سَلَّمَ أنْ ماتَ بِمَكَّة. «و از همين جهت پيغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم براي سعد بن خَوْلَه كه به مدينه هجرت كرده بود و سپس به مكّه مراجعت نمود و در مكّه از دنيا رفت، متأثّر بودند و دربارۀ او گفتند: اين شخص، شخص بائس و بدبخت و بيچارهاي است؛ زيرا بعد از اينكه به مدينه آمد، بجانب مكّه بازگشت و در آنجا كه دارالشّرك بود از دنيا رفت!»
پس موضوع زمين و خاك أهمّيّت زيادي دارد؛ تا جائيكه حضرت او را بائس خواندند. «بائس» يعني كسي كه بَأس و شدّت و گرفتاري، و خلاصه شقاوت دامنگير او شده است. بدبخت و شقاوتمند، آن سعد بن خوله است كه به مدينه هجرت كرد و بعد به مكّه بازگشت!
وَ قالَ حينَ قَدِمَ مَكَّةَ: «اللَهُمَّ لَا تَجْعَلْ مَنَايَانَا بِهَا». «وقتي حضرت داخل مكّه شدند (نه بعد از سنۀ فتح، بلكه براي عمره يا براي حجّ، بعد از قضيّۀ حُدَيْبيَة) در دعاي خود به پروردگار عرضه داشتند: خدايا مرگ ما را در اين زمين قرار مده! چون دارالشّرك است.»
فَلَمّا فُتِحَتْ مَكَّةُ صارَتْ دارَالإسْلامِ كَالْمَدينَةِ، وَ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَة. «أمّا
ص 138
چون مكّه فتح گرديد، مانند مدينه، حكمش حكم دارالإسلام شد و عنوان حكم وجوب هجرت، بعد از فتح مكّه برداشته شد.»
اين يك نوع هجرت. أمّا قسم دوّم هجرتي است كه مرتبه و فضل قسم أوّل را ندارد.
وَ الْهِجْرَةُ الثّانيَةِ: مَنْ هاجَرَ مِنَ الاعْرابِ وَ غَزا مَعَ الْمُسْلِمينَ وَ لَمْ يَفْعَلْ كَما فَعَلَ أصْحابُ الْهِجْرَةِ الاولَي فَهُوَ مُهاجِرٌ، وَ لَيْسَ بِداخِلٍ في فَضْلِ مَنْ هاجَرَ تِلْكَ الْهِجْرَةَ. وَ هُوَ الْمُرادُ بِقَوْلِهِ: «لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتَّي تَنْقَطِعَ التَّوْبَةُ».
ميگويد: «هجرت دوّم، هجرت آن عدّه از أعراب بَدَوي است كه از محلّ سكونت خود حركت ميكنند، و با مسلمين همراهي نموده و در راه خدا جهاد ميكنند. اين عدّه گرچه هجرتِ بسوي دارالإسلام و بسوي پيغمبر نكردهاند، و آن فضل و شرفي كه آن دسته از مهاجرين دارند، ندارند؛ ولي چون بالاخره از جاي خود حركت كردهاند و همراه مسلمانان جنگ نموده و جهاد كردهاند، اين هم هجرتي براي آنها محسوب ميشود. و مراد از اينكه پيغمبر فرمود: لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتَّي تَنْقَطِعَ التَّوْبَةُ، همين است.»
فَهَذا وَجْهُ الْجَمْعِ بَيْنَ الْحَديثَيْن. بنابراين، وجه جمع بين اين دو حديث (كه پيغمبر در يك روايت فرمود: لَا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ، يعني بعد از فتح مكّه هجرتي نيست، و در اينجا كه ميفرمايد: لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتَّي تَنْقَطِعَ التَّوْبَةُ، يعني براي همۀ أفراد در تمام طول مدّت حياتشان تا وقتي كه ميخواهند از دار دنيا بروند هجرت واجب است) بدين صورت است كه بگوئيم: مراد از هجرت در روايت أوّل، هجرت به سوي رسول خداست كه خانه و كاشانۀ خود را رها نموده بسوي رسول خدا هجرت كنند؛ و أمّا مقصود از هجرت در حديث دوّم، عمل همين أفرادي است كه در خانههاي خود هستند و بسوي رسول خدا هجرت نميكنند، وليكن با مجاهدين في سبيل الله در راه خدا جنگ ميكنند؛ كمك به إسلام كرده و كشته ميشوند يا ميكشند و در زمرۀ سربازان إسلام
ص 139
هستند؛ كه اين هجرت تا پايان زندگي باقي است.
بعد ميگويد: وَ إذا اُطْلِقَ في الْحَديثِ ذِكْرُ الْهِجْرَتَيْنِ فَإنَّما يُرادُ بِهِما هِجْرَةُ الْحَبَشَةِ وَ هِجْرَةُ الْمَدينَة[85]. «اگر در حديثي ذكر هجرتين به ميان آمد ـ هجرتين إشاره است؛ زيرا ألف و لام، ألف و لام عهد است ـ إشاره به دو هجرت خاصّ است: يكي هجرت أوّل مسلمانان به سوي حبشه، و دوّم هجرت آنهاست از مكّه به سوي مدينه.»
اين بود مجموع معانياي كه براي��� تَعَرُّب و هجرت ذكر نمودهاند؛ و رواياتي كه در توجيه آيۀ مباركۀ سورۀ أنفال لازم بود بيان شود.
اينك استشهاد ما از اين آيۀ مباركه چيست؟
محلّ استشهاد ما ـ همانطور كه آية الله علاّمۀ طباطبائي قدَّس اللهُ تربَته الزّكيّة فرمودند ـ اين است كه: اين وَلايت، انحصاري در خصوص إرث ندارد، بلكه أعمّ است؛ يعني أعمّ از ولايت تعاون و تناصر و غيرهما. بنابراين شامل همه گونه أقسام ولايت است.
إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَـٰهَدُوا بِأَمْوَ'لِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَهِ وَ الَّذِينَ ءَاوَوا وَّ نَصَرُوٓا أُولَــٰٓئكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ.
تمام أقسام ولايت در اينجا براي اين أفراد ثابت است (هر گونه ولايت)؛ كه از آن جمله ولايت فقيه است. ولايت فقيه، ولايت بر تمام اُمّت است.
از مجموع اين مباحث اُموري بدست ميآيد:
أوّل اينكه: حتماً بايد شخص فقيه مهاجرت كرده باشد. و أفرادي كه هجرت نكرده باشند، نميتوانند ولايت فقيه داشته باشند.
أفرادي كه الآن در دارالكُفر هستند، نميتوانند ولايت فقيه داشته باشند؛ بلكه حتماً بايد بسوي بلد إسلام مهاجرت كنند!
و همچنين أفرادي كه در پُستهاي ولائي هستند، مثل: رئيس الوزراء،
ص 140
وزيران، مدير كلّها، أرباب ولايات، استاندارها، فرماندارها، و مثل أفراد مجلس شوري (كه عرض شد: مجلس شوري مجلس ولائي است، و مجلس وكالت نيست) تمام اين أفراد بايد هجرت به سوي دارالإسلام كردهباشند. يعني در دارالإسلام، و مهاجر بسوي بلاد إسلام، و در زير پرچم إسلام باشند؛ و إلاّ ولايت ندارند؛ به نصّ اين ذيل كه ميفرمايد:
وَالَّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُم مِّن وَلَـٰيَتِهِم مِّن شَيْءٍ.
آن كسانيكه إيمان آوردهاند ولي هجرت نكردهاند، هيچ قسم ولايتي بر شما ندارند؛ به هيچ قسم! يعني نميتوانند نخست وزير باشند، نميتوانند مدير كلّ بشوند، حتّي نميتوانند رؤساي إدارات بشوند. بله، آنها ميتوانند فرمانبر باشند و مأمور بشوند به أمري؛ وليكن نميتوانند آمر و فرمانده گردند؛ و در هيچ يك از سِمَتهاي ولائي، و شؤون آمران حقّ دخالت ندارند.
در اينجا سؤالي مطرح است؛ و آن اينكه مقصود از بلاد كفر چيست؟ جواب اين است كه: مراد از بلاد كفر، آن شهرهائي است كه پرچم كفر در آنجا در اهتزاز، و قانون كفر در ميان مردمش حاكم باشد؛ مثل بلاد يهود و نصاري، كمونيستها، سيكها، مشركين، گاوپرستها و... و بر تمام مسلمين واجب است كه از اين بلاد بسوي دارالإسلام (يعني بلدۀ إسلام بعد از تشكيل حكومت إسلامي) بيايند؛ زيرا حكومت إسلامي منحصر در اينجاست. پس بر أساس اين آيه واجب است تمام أفراد مسلمان كه امروزه در دنيا زندگي ميكنند بيايند در ايران زندگي كنند؛ چون اينجا بلدۀ إسلام ميباشد و پرچم آن، پرچم إسلام است.
و أمّا اينكه آيا ميتوانند در بعضي از ممالك إسلامي ديگر زندگي كنند؟ ممالكي مانند پاكستان كه ظاهراً حكومت آن حكومت إسلامي و قوانين آن قوانين إسلام است؟
جواب اينست كه: در صورتيكه كفر در آنجا نفوذ نداشته باشد إشكالي ندارد؛ و إلاّ زندگي در آن كشورها هم محلّ إشكال است. و همچنين است
ص 141
أمكنهاي كه اسم إسلام بر روي آنهاست، أمّا مسمّاي حكومت إسلام نيست. مثل عراق كه اسماً إسلامي است (بلكه عراق از نظر اسم هم إسلامي نيست؛ مگر حكومت بعث و بعثيها ميگذارند حتّي اسم إسلام هم باشد؟!) و مثل عربستان سعوديّ و يا مراكش يا اُردن كه حكومت در اينها به اسم إسلام است و مسمّاي إسلام نيست، و نفوذ كفر در آنجا وجود دارد. زندگي در چنين ممالكي حرام، و بر همۀ مسلمانها واجب است كه از آن أماكن هجرت كنند، و بيايند بسوي دارالإسلام.
دوّم اينكه: عنوان هجرت به آن تنها متحقّق نميشود كه مردي از بلاد خارجي با گذرنامه به مملكت إسلام مسافرت كند، بلكه بايد خانه كوچ بيايد، و لانه و آشيانه و كسب و مسكن و زندگي خود را به دارالإسلام منتقل كند؛ و از آنجا بريده و منقطع گردد.
بنابراين، كسانيكه در بلاد كفر علاقه دارند؛ زن و بچّه و يا ملك و تجارت و يا شغل و كار همچون طبابت و مهندسي دارند و گهگاهي هم به دارالإسلام سري ميزنند مهاجر محسوب نميشوند، و حقّ ولايت فقيه و پستهاي وزارتي و مجلس شوراي إسلامي و حكومتهاي استانداري و فرمانداري و ماشابهها را ندارند. عجيب اينجاست كه جمعي از همين أفراد در بدو حكومت إسلامي به دارالإسلام آمده؛ و همچون بنيصدر و قطبزاده و دكتر شايگان پستهاي ولائي را إشغال، و يا ميخواستند إشغال كنند!
سوّم اينكه: حرام است بر قاطنين و ساكنين در بلاد إسلام كه تَعَرُّب اختيار كنند؛ يعني از دارالإسلام حركت كنند و بسوي بلاد كفر رفته، در آنجا زندگي كنند.
پس اين أفرادي كه به خارج ميروند و در آنجا زندگي ميكنند، در انگلستان، در آمريكا، يا در هندوستان (نه پاكستان چون دولتش دولت إسلاميست) يا در چين، يا در ژاپن، يا در شوروي، تمام آنها عملشان حرام و
ص 142
گناهشان هم ـ طبق كلام پيغمبر ـ گناه كبيره و لا يُغفَر است؛ حتّي اگر كفّار با آنان بدرفتاري هم نكنند، بلكه با كمال محبّت و دوستي رفتار كنند. در اينصورت اگر هجرت چنين أفرادي به دارالإسلام آزاد و ممكن بوده و مانعي هم در بين نباشد، اينك واجب است هجرت كنند.
منظور از سكونت در بلاد كفر مجرّد إقامت است، خواه تبعۀ آنجا بشود و يا بصورت مقيم جواز إقامت داشته باشد؛ در هر صورت إقامۀ وي در بلاد كفر بوده است. إقامت در بلاد كفر جائز نيست مگر براي ضرورت؛ و آن ضرورت هم بايد به نظر حاكم باشد. مثلاً حاكم يك نفر را براي سفارت يا براي كارهاي خاصّي ميفرستد؛ يا من باب مثال، او ضروري ميداند كه چند نفر محصّل بروند و در آنجا تحصيل كنند؛ يا يك مريضي كه بيماريش قابل علاج نيست و أطبّاء هم او را از اينكه بتوانند در اينجا معالجه كنند، جواب كردهاند و ميگويند: حتماً بايد به آنجا بروي! در عين حال حاكم بايد إمضاء كند؛ و اگر إمضاء نكند و إجازه ندهد حقّ مسافرت ندارند. غاية الامر مريض در همين جا ميميرد، مثل سائر أفراد إنسان كه در كشور إسلام ميميرند؛ زيرا إنسان يك مردن كه بيشتر ندارد! در اينصورت چرا برود در آنجا بميرد؟! و اتّفاقاً خيليها هم ميروند و آنجا ميميرند.
رسول خدا صلّي الله عليه و آله ميفرمايد: بائس، سَعدبن خَوْلَة است كه هجرت كرد أمّا دوباره رفت در مكّه. با اينكه خانۀ خدا مَطاف حضرت إبراهيم و إسمعيل است، أمّا الآن كه در دست پيغمبر نيست دارالشّرك و دارالكفر است؛ و پيغمبر ميفرمايد: خدايا مرگ ما را در اينجا قرار مده، تا اينكه ما از آن بيرون برويم. أمّا بعد از اينكه پرچم إسلام در آنجا برافراشته شد، آنجا دارالإسلام خواهد شد. بنابراين بر تمام مسلمين حرام است كه در غير ضرورت به بلاد كفر رفته در آنجا سكونت گزينند.
و واقعاً اگر مسلمين به اين دستورات عمل ميكردند و از ابتداي أمر كه حكومت ايران حكومت إسلامي شد، تمام مسلمانهاي دنيا در ايران جمع
ص 143
ميشدند، اينجا چه قدرتي بوجود ميآمد! سرمايهها همه در اينجا جمع ميگرديد، نيروهاي فكري اينجا بود، أمّا همه برخاستند و فرار كردند.
به متخصّصيني كه تديّن و تعهّد ندارند، ميگويند متخصّص! آن متخصّصي كه غيرت ديني نداشته باشد، در أصل وجود و ذاتش خيانت باشد، چه قيمتي دارد؟! نتيجهاش هم اين است كه تمام ثروتهاي مالي و جاني را در زير پرچمهاي كفر ميبرند ـ كما اينكه بردند ـ و به آن هم دلخوش هستند. در حالتي كه اينها ميميرند، و شكّي نيست كه به جهنّم ميروند و با يهود و نصاري محشور ميشوند.
پس اي مؤمنين! شما نگوئيد: ما فرزندانمان را بدانجا ميفرستيم، و آنها برايمان كاغذ مينويسند كه: من اينطور نماز ميخوانم، اينطور روزه ميگيرم، اينطور در انجمن إسلامي شركت ميكنم، و أمثال اين سخنان. آقايان گول اين حرفها را نخوريد! خيلي از أفراد از اين گونه حرفها فريب خوردند؛ و نتيجۀ آن مغرور شدنها هم بر آنها ظاهر شده، ديدند ثمرات شوم و نتايج تربيت خارجيان را كه دين و شرف و إنسانيّت را بر باد فنا داده است.
إسلام براي ما مِنهاجي معيّن كرده است و ميگويد: وليّ فقيه بايد مهاجر بسوي دارالإسلام باشد. بنابراين، شخصي كه مجتهد أعلم است و مثلاً در آمريكا زندگي ميكند، يا در همين حكومت إسلامي كه أفرادي به خارج رفته بودند و ساليان دراز از عمر خود را در آنجا بسر آورده بودند، و تا نام حكومت آمد به ايران هجوم آوردند تا پستهاي حكومتي (وزارت، وكالت و حتّي نخست وزيري و رئيس جمهوري) را تصاحب كنند و خود را كانديداي اين مناصب نمودند ـ با آن وضع نا متناسب! با ريشهاي تراشيده و با آن كراوات و زنّاري كه پنجاه سال به گردن بسته بودند ـ نميشود آنها را براي ولايت انتخاب نمود. و خدا رحم كرد كه اين پستها را نگرفتند، يا آنهائي كه گرفته بودند زود از دست دادند؛ و إلاّ اگر گرفته بودند كار خيلي خراب ميشد. و اين خلاف صريح آيۀ
ص 144
قرآن است كه ميفرمايد: « آن كسانيكه در تحت ولايت كفر هستند، آنها حقّ ولايت ندارند» در تمام شؤون ولايت؛ أعمّ از ولايت فقيه يا اُمور ولائيّه كه زير دست اوست؛ مانند: مجلس شوري و أهل حلّ و عقد (اگر آنها را خصوصيتر از مجلس شوري بدانيم، مانند شوراي نگهبان) و همچنين هيئت وزراء و سائر پستها.
اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد
ص 147
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
يكي از شرائط ولايت فقيه ذكوريّت است. وليّ فقيه بايد مرد باشد تا بتواند حاكم بوده و ولايت داشته باشد.
ما در اين باره از دو آيۀ قرآن و از دو روايت استفاده ميكنيم. البتّه اين أدلّه غير از أدلّهاي مانند إجماع و سيره و روايات متواتره و متظافره و مستفيضه است كه مفصّلاً در «رسالۀ بديعه» ذيل تفسير آيۀ: الرِّجَالُ قَوّ'مُونَ عَلَي النِّسَآء بِمَا فَضَّلَ اللَهُ بَعْضَهُمْ عَلَي' بَعْضٍ وَ بِمَآ أَنفَقُوا مِنْ أَمْوَ'لِهِم[86] آمده است. اينك مُلخّصاً و فقط بجهت استفادۀ اين شرط براي حاكم فقيه إسلام، به اين دو آيه و دو روايت اكتفا ميكنيم.
الرِّجَالُ قَوّ'مُونَ عَلَي النِّسَآء بِمَا فَضَّلَ اللَهُ بَعْضَهُمْ عَلَي' بَعْضٍ وَ بِمَآ أَنفَقُوا مِنْ أَمْوَ'لِهِم.
طُرَيحي در «مجمع البحرين» گويد: معني و مُفاد آيۀ مباركه اينست كه: براي مردان بر زنان قيام وَلاء و سياست است. مردان نسبت به زنان از جهت ولاء و سياست قيمومت دارند؛ و از اين جهت قيّم زنها هستند.
ص 148
در اين آيه به دو أمر تعليل شده است، كه يكي موهبتي است از خداوند تبارك و تعالي و ديگري اكتسابي است.
أمّا موهبتي آن اينست كه: خداوند مردان را بر زنان در جهات كثيرهاي از كمال عقل و حسن تدبير و زيادي قوّه در أعمال و طاعات فضيلت داده؛ و بدين جهت نبوّت و إمامت و ولايت هم اختصاص به مردان داشته، و إقامۀ شعائر ديني و جهاد و قبول شهادت در هر أمري مختصّ به مردان است؛ و زيادي نصيب در إرث و غير ذلك از آنِ مردان ميباشد. اين از جهت موهبتي.
أمّا جهت اكتسابي اينست كه: مردها بر زنها از أموال خود إنفاق ميكنند و نفقات آنها را ميدهند و مهريّه به آنها ميپردازند؛ با اينكه فائدۀ نكاح أمري مشترك بين هر دو است. و «باء» در قوله: بِمَا فَضَّلَ اللَهُ و در قوله: بِمَآ أَنفَقُوا، براي سببيّت است و «ما» مصدريّه است. أيْ بِسَبَبِ تَفْضيلِ اللَهِ وَ بِسَبَبِ إنْفاقِهِم. بنابراين در اين آيه، حكم مُعلَّل به علّت است.
چرا خداوند رجال را قيّوم و قيّام زن قرار داده است؟ به جهت اين دو علّت موهبتي و كسبي، كه در مردان هست و در زنان نيست.
ابن أثير در «نهايه» آورده است كه: در دعا وارد است: لَكَ الْحَمْدُ أَنْتَ قَيَّامُ السَّمَاوَاتِ وَالارْضِ؛ و در روايتي: أَنْتَ قَيِّمُ السَّمَاوَاتِ وَ الارْضِ؛ و در روايت ديگري است: أَنْتَ قَيُّومُ السَّمَاوَاتِ وَالارْضِ. تمام اينها از أبنيۀ صيغۀ مبالغه است و خطاب به خداوند تبارك و تعالي است؛ و معنيش اينست كه: پروردگارا توئي تنها قائم به اُمور خلق و مدبّر عالم در جميع أحوال.
أصل اين مادّه، واوي است نه يائي: قَيْوام و قَيْوِم و قَيْوُوم بر وزن: فَيْعال و فَيْعِل و فَيْعول آمده؛ و معنيش اينست كه: بستگي و قوام (مَابِهِ الْقيام) در اُمور آسمان و زمين اختصاص به پروردگار دارد.
ابن أثير مطلب را ميرساند به اينجا كه ميگويد: وَ مِنْهُ الْحَديثُ: مَا أَفْلَحَ
ص 149
قَوْمٌ قَيِّمُهُمُ امْرَأَةٌ [87]. ايشان به اين لفظ روايت كرده است، كما اينكه بعداً روايتي از پيغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم خواهد آمد كه فرمود: قومي كه تدبير اُمور و ولايتشان به دست زن باشد، هيچگاه رستگار نخواهند شد.
در تفسير «مجمع البيان» گفته است: «يُقالُ: رَجُلٌ قَيِّمٌ وَ قَيَّامٌ وَ قَوّامٌ؛ و اين بناء براي مبالغه و تكثير است. وَ أصْلُ الْقُنوتِ دَوامُ الطّاعَةِ؛ وَ مِنْهُ الْقُنوتُ في الْوَتْرِ لِطولِ الْقِيامِ فيه». خداوند ميفرمايد: فَالصَّـٰلِحَـٰتُ قَـٰنِتَـٰتٌ حَـٰفِظَـٰتٌ لِّلْغَيْبِ بِمَا حَفِظَ اللَهُ. «زنهاي صالحه و نيكوكار آن زنهائي هستند كه نسبت به شوهرهاي خود دوام إطاعت داشته باشند. يعني دائماً مطيع شوهر خود باشند. هم در حضور و هم در غيبت؛ ناموس و أموال او را طبق دستورات شرع حفظ كنند. اينها زنهاي صالحهاي هستند كه خدا آنها را به اين صفت نام برده است.»
صاحب «مجمع البيان» سپس ميفرمايد: مُقاتل گويد: اين آيه دربارۀ سَعدُ بن رَبيع بن عَمرو كه او از نُقَباء بود، و دربارۀ زنش حَبيبَه: دختر زيد بن أبي زُهَير نازل شده است. و اين دو مرد هر دو از أنصار بودند. حبيبه زن سَعدبن رَبيع نَشَزَتْ عَلَيْهِ فَلَطَمَها. نسبت به شوهر خود سركشي و نشوز كرد.
نشوز به معني تَرفُّع و بلندمنشي است. نَشَزَ الارْضُ، يعني زمين بالا آمد. نَشَزَتِ الْمَرْأَة يعني زن نسبت به حقّ شوهر تمكين نكرد و بلند منشي كرد؛ و از محلّ و مقام خودش تعالي طلبيد و به حقّ شوهر متمكّن نشد.
چون حبيبه بر شوهرش سعد نشوز كرد، شوهرش او را سيلي زد. پدر حبيبه خدمت پيغمبر آمد در حاليكه دختر را با خود همراه داشت و عرض كرد: أَفْرَشْتُهُ كَرِيمَتِي فَلَطَمَهَا. «من كريمۀ خودم را، نور چشم خودم را فراش او قرار دادم، او آمده و به صورت ����ترم سيلي زده است.»
رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمودند: لِتَقْتَصَّ مِنْ زَوْجِهَا. «اين زن بايد از زوج خودش قصاص بگيرد.» او حقّ قصاص دارد، چون سيلي خورده
ص 150
بايد برود سيلي بزند. فَانْصَرَفَتْ مَعَ أَبِيهَا لِتَقْتَصَّ مِنْهُ. «اين زوجه با پدرش بلند شدند كه بروند و دختر از شوهرش قصاص بستاند و به او سيلي بزند.»
فَقَالَ النَّبِيُّ: ارْجِعُوا! فَهَذَا جَبْرَآئِيلُ أَتَانِي، وَ أَنْزَلَ اللَهُ هَذِهِ الآيَة. فَقَالَ النَّبِيُّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: أَرَدْنَا أَمْرًا وَ أَرَادَ اللَهُ أَمْرًا؛ وَالَّذِي أَرَادَ اللَهُ خَيْرٌ وَ رَفَعَ الْقِصَاصَ[88]. همينكه برخاستند و حركت كردند، پيغمبر فرمود: برگرديد! اينك جبرئيل آمده است، و اين آيه را آورده است:
الرِّجَالُ قَوَّ'مُونَ عَلَي النِّسَآ بِمَا فَضَّلَ اللَهُ بَعْضَهُمْ عَلَي' بَعْضٍ وَ بِمَآ أَنفَقُوا مِنْ أَمْوَ'لِهِم فَالصَّـٰلِحَـٰتُ قَـٰنِتَـٰتٌ حَـٰفِظَـٰتٌ لِّلْغَيْبِ بِمَا حَفِظَ اللَهُ وَ الَّـٰتِي تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَ اهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضَاجِعِ وَ اضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلَاتَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلاً إِنَّ اللَهَ كَانَ عَلِيًّا كَبِيرًا.[89]
مردان قيمومت بر زنها دارند بواسطۀ فضيلتي كه پروردگار براي مردها نسبت به زنها قرار داده است، و به واسطۀ إنفاقي كه از أموالشان بر زنها ميكنند. بنابراين، زنان صالحه و شايسته، زناني هستند كه نسبت به شوهرانشان دوام إطاعت داشته باشند؛ و در غياب شوهر، حافظ ناموس و فراش و أموال و شرف و آبروي او باشند. أمّا آن زنهائي را كه بيم داريد از اينكه سركشي كنند، و به حقوق خود حاضر نشوند و از شوهر در حقوق واجبه تمكين نداشته باشند، در وهلۀ أوّل آنها را پند بدهيد و موعظه كنيد؛ و اگر فائده نكرد، در رختخواب از آنها عُزلت بگزينيد و كنارهگيري بنمائيد؛ و اگر هم فائده نكرد آنها را بزنيد!
يعني زني كه از دادن حقّ شوهر و همخوابگي با وي امتناع ميكند، و بيم سركشي و خودرأيي در او ديده ميشود، در وهلۀ أوّل مرد او را نصيحت ميكند، و در وهلۀ دوّم از همبستر شدن با او خودداري ميكند، و در وهلۀ سوّم او را ميزند. پس بعد از پند و اندرز، و پس از كنارهگيري از بستر، شوهر حقّ دارد او را
ص 151
بزند.
و رسول خدا فرمودند: اين آيه را الآن جبرئيل آورد، و ما أمري را إراده كرديم (و آن اين بود كه: دختر بايد برود و يك سيلي به عنوان قصاص به شوهرش بزند.) ولي خداوند أمر ديگري را إراده فرمود؛ و آنچه خداوند إراده فرموده خير است. و بدين جهت قصاص برداشته شد؛ و اين زن حقّ قصاص نسبت به شوهر ندارد.
حال بايد ديد كه واقعاً آن كلام أوّل پيغمبر كه فرمودند: او حقّ قصاص دارد، چه موقعيّتي داشته است؟ و چگونه پيغمبر حكم كردند كه اين زن بايد برود و از شوهرش قصاص كند، و بعد آيه بر خلاف آن آمد؟
در اينجا، هم حكم پيغمبر و هم حكم خداوند هر دو بجا و بموقع و درست بوده است؛ و پيغمبر كه حكم كردند بايد قصاص كند، بجهت إطلاقاتي است كه دربارۀ قصاص داريم، مانند:
وَ لَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَـٰوةٌ يَـٰٓأُولِي الالْبَـٰبِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ[90]. و همچنين آيات ديگري كه دربارۀ قصاص است، مثل: وَ كَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَآ أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالانْفَ بِالانْفِ وَالاذُنَ بِالاذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ [91]؛ و أمثال اينها.
زن ميتواند از شوهرش قصاص كند. در جراحاتي كه هر مردي بر زني وارد كند ـ البتّه تا ثلث ديه ـ ديۀ زن به اندازۀ ديۀ مرد است و بين مرد و زن تفاوتي نيست. ولي از ثلث ديه كه بگذرد و بالاتر برود، ديۀ زن نصف ديۀ مرد است. اينك كه اين مرد به عيالش سيلي زده است، اگر بناي ديه باشد، مادون ثلث است. و علاوه، او ميخواهد قصاص كند و حقّ قصاص هم دارد، و ميتواند برود يك سيلي بزند.
ص 152
أمّا تا آن وقت هنوز حكم نشوز نيامده بود كه: اگر زني بر شوهرش سركشي كند و از شوهرش تمكين ننمايد، براي او گناه محسوب ميشود، و شوهر حقّ ضرب او را دارد.
بنابراين، به إطلاق آيۀ: وَ لَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَـٰوةٌ (كه خصوص نشوز هم موضوعيّتي براي تقييد حكم نداشته است) پيغمبر حكم به قصاص كردند. بعد جبرئيل ميآيد و تخصيص ميدهد و ميگويد: حكم قصاص در مواردي است كه از طرف زن نشوز نباشد؛ و أمّا آنجائي كه نشوز باشد، حكم اينست كه زن مستحقّ مضروبيّت است.
و چون لطمهاي كه مرد به زن زده، در صورت نشوز زن بوده است، بنابراين، موضوع تغيير پيدا كرده است. يعني موضوع به قيد خاصّي و خصوصيّت خاصّي مخصَّص شده است.
لذا در اينجا دو موضوع تحقّق پيدا ميكند؛ أوّل: جنايتي كه بر زن وارد ميشود بدون زمينۀ نشوز؛ كه در اين صورت، بر همان عمومات قصاص باقي است و حكم، قصاص است. دوّم: جنايتي كه در خصوص ضرب بر زن وارد ميشود، آن هم در صورتي كه نشوز باشد؛ كه بواسطۀ اين قيد، موضوع ديگري پيدا شده، حكمش هم عوض ميشود.
عليهذا، آنچه پيغمبر إراده كرده بود، بر أساس همان حكم كلّي، حكم حقّ بود؛ زيرا كه هنوز حكم ثانوي نيامده بود. وقتي هم كه حكم ثانوي آمد، إرادۀ پروردگار اينطور اقتضا نمود و آن هم البتّه خير است.
حال، آيا در اينجا حكم دوّم حكم أوّلي را نسخ نموده، يا اينكه تخصيص زده است؟!
در حقيقت أمر، هر تخصيصي نسخ است در أفراد؛ و هر نسخي تخصيص است در أزمان. حكم قصاص جعل شده است به عنوان كلّي. ولي اين قيد كه داراي حكم خاصّي است، تا اين زمان بيان نشده است؛ و اينك كه موقع بيانش
ص 153
رسيده است، جبرئيل آمد و بيان كرد. و وقتي حكم روشن شد، مطلب دو قسم ميشود: يك قسم اينكه: حكم ميرود روي موضوعي كه عبارتست از ضربي كه واقع شده است بدون نشوز. قسم ديگر: موضوعي كه عبارتست از ضربي كه وارد شده است مَع النّشوز؛ و هر كدام از اين دو موضوع، حكم مختلفي دارد.
صاحب «مجمع البيان» به دنبال گفتارش ميفرمايد: معني آيه اينست كه: الرِّجالُ قَيِّمونَ عَلَي النِّسآء، مُسَلَّطونَ عَلَيْهِنَّ في التَّدْبيرِ وَالتَّأْديبِ وَ الرِّياضَةِ وَ التَّعْليمِ «بِمَا فَضَّلَ اللَهُ بَعْضَهُمْ عَلَي' بَعْضٍ».
مردها قيّم زنها و مسلّط بر آنها هستند؛ هم در تدبير، هم در تعليم، هم در رياضت (يعني أدب كردن و در راه وارد كردن). چرا؟ بِمَا فَضَّلَ اللَهُ بَعْضَهُمْ عَلَي' بَعْضٍ. براي اينكه خداوند بعضي را بر بعضي (مردها را بر زنها) فضيلت بخشيده است.
اينگونه تعبير (همانطور كه علاّمه در تفسير فرمودهاند) از أدب قرآن است كه سببش را بيان كرده است؛ لذا صاحب «مجمع البيان» ميفرمايد:
هَذا بَيانُ سَبَبِ تَوْليَةِ الرِّجالِ عَلَيْهِنَّ. أيْ إنَّما وَلَّاهُمُ اللَهُ أمْرَهُنَّ لِما لَهُمْ مِنْ زيادَةِ الْفَضْلِ عَلَيْهِنَّ بِالْعِلْمِ وَ الْعَقْلِ وَ حُسْنِ الرَّأْيِ وَ الْعَزْمِ.[92]
چون أساس خانواده بايد بر تدبير عقلي استوار باشد؛ و قوّۀ عاقلۀ مردها بدون شكّ از زنها بيشتر است، بنابراين، آن فضيلت طبيعي كه مردها نسبت به زنها دارند، إيجاب ميكند كه: سياست و تدبير و اُمور خانه به دست مرد باشد نه به دست زن.
آمر در خانه بايد مرد باشد نه زن، اگر زن أمر خانه و بيت را در دست بگيرد، به فساد ميكشد.
محقّق كاشاني در «تفسير صافي» فرموده است: «الرِّجَالُ قَوَّ'مُونَ عَلَي النِّسآء » يَقومونَ عَلَيْهِنَّ قِيامَ الْوُلاةِ عَلَي الرَّعيَّةِ «بِمَا فَضَّلَ اللَهُ بَعْضَهُمْ عَلَي'
ص 154
بَعْضٍ» بِسَبَبِ تَفْضيلِهِ ] أيْ تَفْضيلِ اللَهِ [ الرِّجالَ عَلَي النِّسآء بِكَمالِ الْعَقْلِ وَ حُسْنِ التَّدْبيرِ وَ مَزيدِ الْقُوَّةِ في الاعْمالِ وَالطّاعات. «يعني مردان، قيام و ولايت زمامداران نسبت به ملّت و مردم را بر زنان دارند؛ به سبب اينكه خداوند مردان را به كمال عقل و حسن تدبير و توانائي بيشتر در أعمال و طاعات بر زنان برتري داده است.»
تا اينكه ميگويد:
في «الْعِلَلِ» عَنِ النَّبِيِّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: سُئِلَ ما فَضْلُ الرِّجَالِ عَلَي النِّسَآء؟ فَقَالَ: كَفَضْلِ الْمَآء عَلَي الارْضِ؛ فَبِالْمَآء تَحْيَي الارْضُ وَ بِالرِّجَالِ تَحْيَي النِّسَآءُ. وَ لَوْلَا الرِّجَالُ مَا خُلِقَتِ النِّسَآءُ! ثُمَّ تَلا هَذِهِ الآيَةَ. ثُمَّ قَالَ: أَلَا تَرَي إلَي النِّسَآء كَيْفَ يَحِضْنَ، وَ لَا يُمْكِنُهُنَّ الْعِبَادَةُ مِنَ الْقَذَارَةِ؛ وَ الرِّجَالُ لَا يُصِيبُهُمْ شَيْءٌ مِنَ الطَّمْثِ؟[93]
«از حضرت رسول صلّي الله عليه و آله و سلّم در «علل الشّرآئع» روايت ميكند كه از وي پرسيدند: فضيلت و برتري مردها بر زنها چيست؟
حضرت فرمودند: مثل فضيلت آب بر زمين است. زيرا بواسطۀ آب است كه زمين زنده ميماند؛ و بواسطۀ مردان است كه زنها زنده هستند (يعني حيات و زندگي و سعادت مادّي و معنويشان در دائرۀ قيمومت مردان است). و اگر مردها نبودند، زنها آفريده نميشدند. سپس رسول خدا اين آيه را تلاوت فرمودند: الرِّجَالُ قَوَّ'مُونَ عَلَي النِّسَآء... و پس از آن فرمودند: آيا نميبينيد كه زنها چگونه در هر ماه حائض ميشوند و عبادت براي آنان به سبب قذارت إمكان ندارد؛ و أمّا براي مردها، طَمث (ديدن خون) و عادات ماهيانه پيدا نميشود؟»
[79] وفات شيخ أبوعليّ فضل بن حسن بن فضل طبرسي صاحب «مجمع البيان» در سنۀ 548 هجريّۀ قمريّه بوده است؛ و بنابراين، دوران حيات او، در أواخر قرن پنجم و نيمۀ أوّل قرن ششم بوده و تا اين زمان (1410 هجريّۀ قمريّه) نُه قرن ميگذرد.
[80] «مجمع البيان» طبع صيدا، ج 2، ص 562
[81] «الميزان في تفسير القرءَان» ج 9، ص 144 و 145
[82] «نهاية» ابن أثير، ج 3، ص 2 0 2، مادّۀ عَرَبَ
[83] صدر آيۀ 18، از سورۀ 4: النّسآء
[84] صدر آيۀ 111، از سورۀ 9: التّوبة
[85] «نهاية» ابن أثير، ج 5، ص 244، مادّۀ هَجَرَ
[86] آيۀ 34، از سورۀ 4: النّسآء
[87] «النّهاية» ج 4، ص 135، مادّه قَيَمَ، كلمۀ قَيِّمْ
[88] «مجمع البيان» طبع صيدا، ج 3، ص 43
[89] آيۀ 34، از سورۀ 4: النّسآء
[90] آيۀ 179، از سورۀ 2: البقرة
[91] قسمتي از آيۀ 45، از سورۀ 5: المآئدة
[92] «مجمع البيان» طبع صيدا، ج 3، ص 43
[93] «تفسير صافي» ج 1، طبع إسلاميّه، سنۀ 1384، ص 353