صفحه قبل


ص 21

 

درس چهاردهم :

بحث‌ پيرامون‌ حديث‌: مَجَارِيَ الامُورِ وَ الاحْكَامِ عَلَي‌ أَيْدِي‌ الْعُلَمَآءِ بِاللَهِ الامَنَآءِ عَلَي‌ حَلَالِهِ وَ حَرَامِهِ؛

و حديث‌: اللَهُمَّ ارْحَمْ خُلَفَآئِي‌


ص 23

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ

بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ

وَ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَي‌ سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي‌ أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الانَ إلَي‌ قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ

خطبه‌ حضرت‌ سيّد الشّهداء و يا أمير المومنين‌ عليهما السّلام‌

يكي‌ از أدلِّۀ صريحۀ ولايت‌ فقيه‌، روايتي‌ است‌ كه‌ در «تُحَف‌ العُقول‌» شيخِ ثِقه‌، أبو محمّد، حسن‌ بن‌ عليّ بن‌ الحسين‌ بن‌ شُعبة‌ حَرّانيّ، در باب‌ روايات‌ منقولۀ از إمام‌ متّقي‌، السِّبطِ الشّهيد، أبي‌ عبد الله‌، حسين‌ بن‌ عليّ عليهما السّلام‌، در ضمن‌ خطبۀ آن‌ حضرت‌ در أمر به‌ معروف‌ و نهي‌ از منكر نقل‌ مي‌نمايد، كه‌ فرمودند:

اعْتَبِروُا أَيُّـهَا النَّاسُ بِمَا وَعَظَ اللَهُ بِهِ أَوْلِيَآءَهُ مِنْ سُوء ثَنَآئِهِ عَلَي‌ الاحْبَارِ!

«اي‌ مردم‌! عبرت‌ بگيريد از آنچه‌ كه‌ پروردگار به‌ آن‌ چيز، أولياء خود را موعظه‌ و نصيحت‌ مي‌كند؛ و از علماء زشت‌ كرداري‌ كه‌ بر خلاف‌ ممشاي‌ حقّ حركت‌ مي‌كنند، به‌ بدي‌ ياد مي‌نمايد؛ و آنها را به‌ انتقاد و مذَمَّت‌ مي‌كشد.»

حضرت‌ به‌ سخنان‌ خود إدامه‌ داده‌ تا اينكه‌ مي‌فرمايد: وَ أَنْتُمْ أَعْظَمُ النَّاسِ مُصِيبَةً لِمَا غَلَبْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ مَنَازِلِ الْعُلَمَآء لَوْ كُنْتُمْ تَسَعُونَ ذَلِكَ بِأَنَّ مَجَارِيَ الامُورِ وَ الاحْكَامِ عَلَي‌ أَيْدِي‌ الْعُلَمآء بِاللَهِ، الامَنآء عَلَي‌ حَلا لِهِ وَ حَرَامِهِ[3].

و همچنين‌ در «تحف‌ العقول‌» آمده‌ است‌ كه‌ اين‌ خطبه‌ از أميرالمؤمنين‌


ص 24

عليه‌ السّلام‌ هم‌ روايت‌ شده‌ است‌.

أَنْتُمْ أَعْظَمُ النَّاسِ مُصِيبَةً لِمَا غَلَبْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ مَنَازِلِ الْعُلَمآء.

غَلَبَ الرَّجُلَ، وَ غَلَبَ عَلَيْهِ؛ يعني‌: قَهَرَهُ وَ اعْتَزَّبِهِ. اعْتَزَّ عَلَي‌ فُلانٍ: أَيْ تَعَظَّمَ عَلَيْهِ وَ غَلَبَهُ. به‌ كسي‌ كه‌ در خود يك‌ حالِ بزرگي‌ مي‌بيند و خود را بزرگ‌ مي‌پندارد، و نسبت‌ به‌ مقام‌ كوچكتر، خويشتن‌ را در مقامِ بالاتر و داراي‌ سَيطَره‌ و إحاطه‌ نسبت‌ به‌ آن‌ كوچك‌ تصوّر مي‌كند، مي‌گويند: تَعَظَّمَ.

لِمَا غَلَبْتُمْ عَلَيْهِ. يعني‌ شما منازل‌ علماء و درجات‌ و مقامات‌ آنها را در يك‌ محلّ پائيني‌ قرار داديد و بر آنها تَرفُّع‌ و تَعظُّم‌ نموديد! و اين‌ براي‌ شما بسيار مصيبت‌ اندوهناكي‌ است‌! شما عظيم‌ ترين‌ مصيبت‌ را داريد به‌ جهت‌ بزرگ‌ منشي‌ و تَعظُّم‌ و برتري‌ كه‌ براي‌ خود، در برابر قَدر و مَنزِلت‌ علماء قرار داده‌ايد! اگر بر اين‌ مطلب‌ إحاطه‌ داشته‌ و در خود بگيريد و بگنجانيد و بفهميد و مطّلع‌ بشويد كه‌: محلّ و مجراي‌ اُمور و أحكام‌، بدست‌ علماء بالله‌ است‌، كه‌ بر حلال‌ و حرام‌ او أمين‌ هستند.

در اينجا منظور از: مَجَارِيَ الامُورِ وَ الاحْكَامِ، مجاري‌ اُمور و أحكام‌ اجتماعي‌ است‌، كه‌ راجع‌ به‌ سياست‌ مُدُن‌ و تربيت‌ أفراد و نگهداري‌ آنها از مفاسد و از دشمنان‌ و رساندن‌ آنان‌ به‌ سعادت‌ كامل‌ و به‌ فعليّت‌ در آوردن‌ همه‌ استعدادها، و رهائي‌ آنها از دست‌ نيستي‌، فقر، مرض‌، هلاكت‌، جهالت‌، و به‌ طور نارَس‌ و كال‌ از دنيا رفتن‌، و به‌ فعليّت‌ نرسيدنِ استعدادات‌ و قواي‌ آنها مي‌باشد.

مصيبت‌ شما خيلي‌ عظيم‌ است‌، بواسطه‌ اين‌ ترفّع‌ و بزرگ‌ منشي‌ كه‌ در خود، نسبت‌ به‌ مَنزِلت‌ و قدر و قيمت‌ علماء قرار داده‌ايد. مجاري‌ اُمور و أحكام‌، علماء هستند.

توضيح‌ مطلب‌ اينكه‌: علماء، حكمت‌ را دو قسمت‌ مي‌كنند: حكمت‌ نظريّ و حكمت‌ عمليّ.


ص 25

حكمت‌ نظريّ: عبارت‌ است‌ از آنچه‌ كه‌ براي‌ كمال‌ نفس‌ إنساني‌، از نقطه‌ نظر سير معارف‌ و تكميل‌ قواي‌ عاقله‌ إنسان‌ لازم‌ است‌.

حكمت‌ عمليّ: راجع‌ به‌ أعمالي‌ است‌ كه‌ إنسان‌ براي‌ كمال‌ خود انجام‌ مي‌دهد و آن‌، مقدّمۀ براي‌ كمال‌ عقلي‌ است‌.

و حكمت‌ عمليّ را به‌ سه‌ بخش‌ تقسيم‌ مي‌كنند. أوّل‌: علم‌ تهذيب‌ نفس‌، كه‌ راجع‌ به‌ أخلاق‌ است‌؛ دوّم‌: سياست‌ مُدُن‌؛ سوّم‌: تدبير منزل‌.

سياست‌ مُدُن‌، كه‌ قسمت‌ دوّم‌ از حكمت‌ عملي‌ است‌، بر دو قسم‌ است‌:

أوّل‌: حفظ‌ روابط‌ داخلي‌ مردم‌، و رساندن‌ مايحتاج‌ آنها به‌ آنان‌، و برقرار ساختن‌ عدالت‌ كامل‌ در ميان‌ آنها، و دادن‌ حقّ هر ذي‌ حقّي‌ را به‌ او به‌ نحو أتَمّ و أكمل‌، بطوري‌ كه‌ در ميان‌ جامعه‌ حيف‌ و ميل‌ و تبعيضي‌ وجود نداشته‌ باشد؛ هيچكس‌ بدون‌ جهت‌، برتري‌ بر ديگري‌ إعمال‌ نكند؛ و تمام‌ أفراد جامعه‌ به‌ سهميّۀ خود كه‌ براي‌ آنها ضرورت‌ دارد برسند. و بعبارت‌ ديگر: تأمين‌ مايحتاج‌ داخل‌ جامعه‌؛ غاية‌ الامر، هر جامعه‌اي‌ نسبت‌ به‌ خودش‌.

دوّم‌: دفع‌ دشمنان‌ خارجي‌ است‌. زيرا أفراد هر جامعه‌اي‌ براي‌ اينكه‌ ثابت‌ و اُستوار بمانند، بايد مجهّز به‌ تجهيزات‌ دفاعيّه‌ باشند، تا بتوانند در مقابل‌ دشمنان‌ خارجي‌ به‌ دفاع‌ برخيزند، و آنها را از حوزۀ خويش‌ دفع‌ كنند. و اگر مجتمعي‌ در بالاترين‌ درجه‌ از نظر فرهنگي‌، مالي‌، و آسايش‌ و راحتي‌ هم‌ باشد، ولي‌ قوّۀ دفاعيّه‌ نداشته‌ باشد و محيط‌ خود را از گزند دشمن‌، أيًّامَا كَانَ، حفظ‌ نكند، آن‌ جامعه‌ در شُرُف‌ نابودي‌ و زوال‌ است‌؛ و بدون‌ شكّ از بين‌ ميرود.

و لذا در تمام‌ جوامعي‌ كه‌ تا به‌ حال‌ در تاريخ‌ سراغ‌ داريم‌ مي‌بينيم‌: آنها علاوه‌ بر اينكه‌ در حفظ‌ قواي‌ داخل‌ و تأمين‌ سعادت‌ داخلي‌ كشورشان‌ مي‌كوشيدند، قواي‌ دفاعيّه‌ براي‌ مقابله‌ با دشمن‌ خارجي‌ هم‌ داشته‌اند تا بتوانند بوسيلۀ آن‌، دشمن‌ را به‌ هر كيفيّت‌ و به‌ هر صورتي‌ كه‌ هست‌، از لحاظ‌ سياست‌ و نفوذ او در داخلۀ محدوده‌ و اجتماع‌ خود، دور نگهدارند و از حركت‌ و حمله‌


ص 26

 او جلوگيري‌ كنند. حتّي‌ بعضي‌ از جامعه‌ها بيشتر از مقداري‌ كه‌ براي‌ حفظ‌ داخل‌ مي‌كوشند، براي‌ دفع‌ دشمن‌ خارجي‌ و بيم‌ از آسيب‌ او در تلاشند، و از مصارف‌ داخل‌ خود، براي‌ آن‌ مايه‌ مي‌گذارند.

بزرگان‌ هميشه‌ در اين‌ قسمت‌ از حكمت‌ عمليّ (سياست‌ مُدُن‌) هر دو مورد را مُراعات‌ مي‌كردند؛ هم‌ در قسمت‌ جلب‌ منافعي‌ كه‌ راجع‌ به‌ داخل‌ مجتمع‌ و محيط‌ است‌، و هم‌ در قسمت‌ دفع‌ مَضارّ نسبت‌ به‌ دشمنان‌ خارجي‌ تا اينكه‌ احتمالاً بر اين‌ مجتمع‌ وارد نشوند.

و اين‌ مسأله‌ دفاع‌ از خارج‌، بسيار مهمّاست‌؛ و در إسلام‌ بعنوان‌ حفظ‌ بيضۀ إسلام‌، معروف‌ است‌؛ و مي‌گويند: بيضۀ إسلام‌ از همه‌ چيز، أهمّيّتش‌ بيشتر است‌. حفظ‌ بيضۀ إسلام‌، يعني‌ حفظ‌ مجتمع‌ إسلام‌ و حكومت‌ إسلام‌ و سياست‌ إسلام‌ و إسلاميّتي‌ كه‌ إسلام‌ بر او قائم‌ است‌ از گزند دشمنان‌؛ كه‌ از همه‌ چيز واجب‌‌ترو لازم‌‌ترو مهمتر است‌؛ و در سائر جوامع‌ هم‌، از آن‌ تعبير به‌ وطن‌ شناسي‌ مي‌كنند.

در عبارت‌ شريفۀ: مَجَارِيَ الامُورِ وَ الاحْكَامِ، إشاره‌ به‌ همين‌ معني‌ شده‌ است‌. يعني‌ آن‌ اُمور و أحكامي‌ كه‌ با آنها بيضۀ إسلام‌ از گزند دشمن‌ حفظ‌ مي‌شود. و چنانچه‌ تمام‌ اين‌ أحكام‌ و اُمور بر أساس‌ مسير خود بدست‌ علماء بالله‌ و أمينانِ بر حلال‌ و حرام‌ او قرار گيرد، إسلام‌ پايدار خواهد ماند؛ و إلاّ اگر بيضۀ إسلام‌ شكسته‌ شود، وحدتِ مسلمين‌ از بين‌ رفته‌، و دين‌ آسيب‌ ديده‌ از بين‌ مي‌رود.

بازگشت به فهرست

گفتار شهيد ثاني‌ در علماء بالله‌ و بأمر الله‌

اينك‌ براي‌ توضيح‌ اين‌ روايت‌ شريف‌، مطلبي‌ را كه‌ شهيد ثاني‌ در كتاب‌ «مُنية‌ المُريد» آورده‌ است‌، بيان‌ مي‌كنيم‌ و سپس‌ آن‌ را شرح‌ مي‌دهيم‌:

ايشان‌ ـ البتّه‌ نه‌ به‌ مناسبت‌ شرح‌ اين‌ روايت‌، بلكه‌ در مطلب‌ مستقلّي‌ كه‌ دارد ـ مي‌فرمايد: مرجع‌ جميع‌ علوم‌ به‌ دو أمر است‌: أوّل‌: علم‌ معامله‌، دوّم‌: علم‌ معرفت‌. (و شايد هم‌ منظورشان‌ از علم‌ معامله‌ و علم‌ معرفت‌ همان‌


ص 27

حكمت‌ عمليّ و حكمت‌ نظريّ باشد.)

فَعِلْمُ الْمُعامَلَةِ هُوَ مَعْرِفَةُ الْحَلالِ وَ الْحَرامِ وَ نَظآئِرِهِما مِنَ الاحْكامِ، وَ مَعْرِفَةُ أخْلاقِ النَّفْسِ المَذْمومَةِ وَ الْمَحْمودَةِ وَ كَيْفيَّةِ عِلاجِها وَ الْفِرارِ مِنْها.

«علم‌ معامله‌، معرفت‌ حلال‌ و حرام‌ و سائر أحكامي‌ است‌ كه‌ نظير اينها مي‌باشد. و معرفت‌ أخلاقِ مذمومه‌ و محمودۀ نفس‌، كه‌ إنسان‌ أخلاق‌ خوب‌ و بد را تشخيص‌ داده‌، كيفيّت‌ علاج‌ و فرار از أخلاق‌ مذمومه‌ را بداند، اينها همه‌ داخل‌ در علم‌ معامله‌ است‌.»

وَ عِلْمُ الْمَعْرِفَةِ مِثلُ الْعِلْمِ بِاللَهِ تَعالَي‌ وَ صِفاتِهِ وَ أسْمآئِه‌.

«علم‌ به‌ خدا و صفات‌ و أسماء پروردگار، علم‌ معرفت‌ است‌.»

از اين‌ دو علم‌ گذشته‌، بقيّۀ علوم‌ يا آلات‌ براي‌ اين‌ علومند، يا اينكه‌ في‌الجمله‌ در بعضي‌ از أعمال‌ مورد استفاده‌ قرار مي‌گيرند؛ نه‌ اينكه‌ كلّيّت‌ داشته‌ باشند.

و پس‌ از اينكه‌ علوم‌ منحصر شد در علم‌ معامله‌ و علم‌ معرفت‌، معلوم‌ است‌ كه‌: علم‌ معامله‌ هم‌ فائده‌اي‌ ندارد مگر براي‌ عمل‌؛ بلكه‌ اگر عمل‌ نباشد، إنسان‌ احتياج‌ به‌ آن‌ علم‌ ندارد؛ و بلكه‌ آن‌ علم‌ أصلاً بدون‌ عمل‌ هيچ‌ ارزشي‌ ندارد.

علم‌ معامله‌، يعني‌ علمي‌ كه‌ براي‌ عمل‌ است‌. علم‌ حلال‌ و حرام‌ و علم‌ أخلاق‌، فائدۀ عملي‌ دارند، و اگر إنسان‌ واجد اين‌ علوم‌ باشد، ولي‌ بدان‌ عمل‌ نكند هيچ‌ فائده‌اي‌ ندارد. سپس‌ مي‌فرمايد:

اينك‌ كه‌ مطلب‌ به‌ اينجا رسيد مي‌گوئيم‌: آن‌ كس‌ كه‌ مباني‌ علوم‌ شرعيّه‌ را براي‌ خود محكم‌ و مُتقَن‌ مي‌كند، اگر از تفقُّد جوارح‌ خود بی‌اعتنا باشد، و آنها را از معاصي‌ حفظ‌ نكند و به‌ طاعات‌ إلزام‌ ننمايد، و از فرائض‌ به‌ نوافل‌ ترقّي‌ نداده‌ و از واجبات‌ به‌ سُنَن‌ ارتقاء ندهد اتِّكالاً عَلَي‌ اتِّصافِهِ بِالْعِلْم‌، بجهت‌ اتّكاء به‌ علمي‌ كه‌ دارد، و گمان‌ دارد با همين‌ ديگر مطلب‌ تمام‌ است‌، و اگر چنين‌


ص 28

بپندارد كه‌ اين‌ علوم‌، مقصود بالذّات‌ هستند و اينك‌ كه‌ من‌ عالم‌ هستم‌، به‌ مقام‌ كمال‌ رسيده‌ام‌ و ديگر نيازي‌ به‌ عمل‌ نيست‌، اين‌ شخص‌: مَغْرورٌ في‌ نَفْسِهِ، مَخْدوعٌ عَنْ دينِهِ، تُلْبَسُ عَلَيْهِ عاقِبَةُ عَمَلِه‌. «او دارد خود را گول‌ مي‌زند؛ در باطن‌ خود گول‌ خورده‌، و در دين‌ دچار حيله‌ و مكر شده‌، و دين‌ خود را باخته‌ و عاقبت‌ أمر بر او مشتبه‌ شده‌ است‌.» يعني‌ اين‌، شخصِ مريض‌ و مغروري‌ است‌ كه‌ قابل‌ علاج‌ نيست‌.

سپس‌ مرحوم‌ شهيد ثاني‌ اين‌ عالِم‌ مغرور را به‌ يك‌ شخص‌ مريض‌ تشبيه‌ نموده‌، شرح‌ بسيار نافعي‌ به‌ دنبال‌ اين‌ مطلب‌ مي‌آورد[4].

حال‌ بر أساس‌ فرمايش‌ اين‌ بزرگوار عرض‌ مي‌كنيم‌ كه‌: بنابراين‌، علماء به‌ سه‌ دسته‌ تقسيم‌ مي‌شوند:

أوّل‌: عالِمٌ بِاللَهِ؛ وَ هُوَ الَّذي‌ تَشَرَّفَ بِلِقآئِهِ تَعالَي‌ وَ أدْرَكَ تَوْحيدَهُ الذَّاتيَّ وَ الصِّفاتيَّ وَ الافْعاليّ.

«عالم‌ بالله‌؛ و آن‌ كسي‌ است‌ كه‌ مشَرَّف‌ به‌ لقاء خدا شده‌ و توحيد ذاتيّ و صفاتيّ و أفعالي‌ پروردگار را إدراك‌ كرده‌است‌.»

دوّم‌: عالِمٌ بِأَمْرِ اللَهِ؛ وَ هُوَ الَّذي‌ تَعَلَّمَ مِنَ العُلومِ الرَّسْمِيَّةِ التَّفْكيرِيَّةِ قَدْرًا يَعْلَمُ بِهِ الاحْكامَ الْجُزْئِيَّةَ في‌ الْعِباداتِ وَ الْمُعامَلاتِ وَ السِّياساتِ وَ غَيْرِها.

«عالم‌ بأمْرِ الله‌؛ و آن‌ عالمي‌ است‌ كه‌ با خواندن‌ و نوشتن‌ و مكتب‌ رفتن‌ و تعلّم‌ و تفكّر مقداري‌ از علوم‌ رسميّه‌ را بدست‌ مي‌آورد كه‌ بوسيلۀ آن‌، أحكام‌ جزئيّه‌ را أعمّ از عبادات‌ و معاملات‌ و سياسات‌ و غيرها فرا مي‌گيرد. اين‌ را مي‌گويند: عالم‌ بِأمرِ اللَهِ.»

سوّم‌: عالِمٌ بِاللَهِ وَ بِأَمْرِ اللَه‌.

«آن‌ عالمي‌ كه‌ هم‌ عالم‌ بِالله‌ و هم‌ عالم‌ بِأمرِ الله‌ است‌. و آن‌ عالمي‌ است‌


ص 29

كه‌ أنوار ملكوت‌ در قلبش‌ تجلّي‌ كرده‌، و از حبّ دنيا در حَضيض‌ ناسوت‌، خود را خارج‌ نموده‌، و سينه‌اش‌ به‌ نور إسلام‌ مُنْشَرِح‌ شده‌، و قلبش‌ براي‌ قبول‌ و تلقّي‌ نَفَحاتِ سُبحانيّه‌، از عالم‌ جَبَروت‌ اتّساع‌ يافته‌است‌، و از أهل‌ توحيد شده‌ و در عالم‌ لاهوت‌ وارد گرديده‌ است‌.»

اين‌ عالِمي‌ است‌ كه‌ عالم‌ بِالله‌ است‌؛ وَ عَرَفَ رَبَّهُ بِرَبِّه‌؛ خدا را به‌ خدا شناخته‌ است‌. وَ عَرَفَ الْخَلْقَ بِرَبِّه‌؛ و خلق‌ خدا را به‌ خدا شناخته‌ است‌؛ مخلوقات‌ را به‌ خدا شناخته‌ است‌؛ و نيز فاني‌ در ذات‌ خدا شده‌ و باقي‌ به‌ بقاء خدا گرديده‌ است‌؛ و در ميان‌ خلق‌ خدا، به‌ حقّ سير كرده‌ و أسفار أربعۀ او تمام‌ شده‌ است‌. وَ هُوَ الْعالِمُ بِاللَهِ وَ بِأَمْرِاللَه‌؛ اين‌ شخص‌، هم‌ عالم‌ به‌ خدا و هم‌ عالم‌ به‌ أمر خداست‌.

بازگشت به فهرست

مُفاد: مَجَارِيَ الامورِ وَ الاحْكَامِ؛ و مُفاد أمين‌ در حلال‌ و حرام‌

و اينان‌ همان‌ علمائي‌ هستند كه‌ حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌، در اين‌ خطبه‌ إشاره‌ فرمود كه‌: بِأَنَّ مَجَارِيَ الامُورِ وَ الاحْكَامِ عَلَي‌ أَيْدِي‌ الْعُلَمَآء بِاللَهِ، الامَنَآء عَلَي‌ حَلا لِهِ وَ حَرَامِهِ.

علماء بِاللَه‌ و اُمناء بر حلال‌ و حرام‌ خدا، يعني‌ أفراد پاسداري‌ كه‌ در جنبه‌ عالَم‌ بقاء، أسفارشان‌ تمام‌ شده‌ است‌؛ و علم‌ به‌ أحكام‌ و سياسات‌ پيدا كرده‌اند، و در دو مرحله‌ علم‌ بالله‌ و علم‌ بأمر الله‌، حائز مقام‌ وحدت‌ در كثرت‌ و كثرت‌ در وحدت‌ مي‌باشند. بنابراين‌ علماء بالله‌ و بأمرالله‌ همان‌ أفرادي‌ هستند كه‌ به‌ مزيد لطف‌ پروردگار اختصاص‌ يافته‌اند؛ و پروردگار، ايشان‌ را در حرم‌ قدس‌ خود داخل‌ كرده‌ و از صافيِ علم‌ زلال‌ خود آنها را إشراب‌ فرموده‌ و از علوم‌ اصطلاحيّه‌ نيز آنها را عالم‌ نموده‌ و به‌ آنها فهمانده‌ است‌، أمّا: بِنورٍ إلَهيٍّ عَنْ تَحْقيقٍ وَ شُهود.

بازگشت به فهرست

آيات‌ دالّه‌ بر لزوم‌ نور و فرقان‌ إلهيّ براي‌ مقام‌ ولايت‌

اينها علوم‌ تفكيريّه‌ و رسميّه‌ را نه‌ تنها از نقطۀ نظر خواندن‌ و حفظ‌ كردن‌ و ياد گرفتن‌ و پس‌ دادن‌، بلكه‌ همين‌ علوم‌ تفكيريّه‌ و علوم‌ رسميّه‌ را عَنْ تحقيقٍ و شهود ياد گرفته‌اند. و خداوند در قرآن‌ مجيد مي‌فرمايد: أَفَمَن‌ شَرَحَ اللَهُ


ص 30

 صَدْرَهُو لِلإسْلَـٰمِ فَهُوَ عَلَي‌' نُورٍ مِّن‌ رَّبِّهِ[5]. «آن‌ كسي‌ كه‌ خداوند سينۀ او را براي‌ إسلام‌ منشرح‌ ساخته‌ است‌، او با نوري‌ از طرف‌ پروردگار خودش‌ يعني‌ با نور إلهي‌ است‌.»

يَـ 'أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اتَّقُوا اللَهَ وَ ءَامِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِن‌ رَّحْمَتِهِ وَ يَجْعَل‌ لَّكُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ[6].

«اي‌ كساني‌ كه‌ إيمان‌ آورده‌ايد! تقواي‌ پروردگار را داشته‌ باشيد و به‌ پيغمبرش‌ إيمان‌ بياوريد، تا خدا دو نصيب‌ از رحمت‌ خود به‌ شما عنايت‌ كند؛ و به‌ شما نوري‌ بدهد كه‌ بوسيلۀ آن‌ حركت‌ كنيد.» شاهد ما در اينجاست‌: آن‌ نوري‌ كه‌ خداوند به‌ إنسان‌ مي‌دهد و إنسان‌ با آن‌ نور حركت‌ مي‌كند.

يَـ 'أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوٓا إِن‌ تَتَّقُوا اللَهَ يَجْعَل‌ لَّكُمْ فُرْقَانًا[7].

«اي‌ كساني‌ كه‌ إيمان‌ آورده‌ايد، اگر تقواي‌ خدا را پيشه‌ كنيد، خدا به‌ شما فُرقان‌ مي‌دهد.» يعني‌: ملكه‌اي‌، حالي‌، إدراكي‌ به‌ شما ميدهد كه‌ شما با آن‌ فرقان‌، هر حقّ و باطلي‌ را فوراً تشخيص‌ مي‌دهيد. حقّ با باطل‌ براي‌ شما ملتبِس‌ نميشود؛ اشتباه‌ نمي‌كنيد؛ در شبهات‌ فرو نمي‌رويد؛ هميشه‌ حقّ مانند يك‌ خورشيد درخشان‌، و باطل‌ هم‌ مانند يك‌ لُجّۀ تاريك‌ و مكان‌ ظلماني‌، براي‌ شما مشخّص‌ خواهد بود؛ و هيچ‌ وقت‌ اين‌ دو با همديگر مخلوط‌ نشده‌، مُلتبِس‌ به‌ يكديگر نميشوند.

اين‌ فرقان‌، فرقاني‌ است‌ كه‌ بين‌ حقّ و باطل‌ جدائي‌ مي‌اندازد. و پروردگار اين‌ فرقان‌ را به‌ خود شما عنايت‌ مي‌كند، اگر تقوي‌ پيشه‌ كنيد! اين‌ لازمۀ تقوي‌ است‌.

بنابراين‌، علماء بالله‌ و بأمرِ الله‌ تنها كساني‌ هستند كه‌ بر حلال‌ و حرام‌ خدا


ص 31

مأمونند. و اينها أفرادي‌ هستند كه‌ حضرت‌ در اينجا مي‌فرمايند:

مَجَارِيَ الامُورِ وَ الاحْكَامِ عَلَي‌ أَيْدِي‌ الْعُلَمَآء بِاللَهِ، الامَنَآء عَلَي‌ حَلا لِهِ وَ حَرَامِهِ. نه‌ هر كسي‌ كه‌ چند روزي‌ برود درس‌ بخواند و چند صفحه‌اي‌ هم‌ از كتب‌، بدون‌ فهم‌ و درايت‌ و بدون‌ رعايت‌ حفظ‌ كند؛ و بدون‌ توحيد و معرفت‌ إلهيّ و بدون‌ ورود در مقام‌ عرفان‌ إلهيّ، اينها را ياد بگيرد؛ بعد هم‌ بيايد و بر كرسي‌ تدريس‌ بنشيند و براي‌ مردم‌ عوامي‌ كه‌ همۀ آنها نابينا و كورند، فتوَي‌ بدهد و أمر و نهي‌ كند؛ و با آنچه‌ در ذهن‌ خود حفظ‌ كرده‌است‌، آنها را مخاطب‌ قرار دهد، و نفهمد كه‌ چه‌ مي‌گويد؛ و آن‌ أفراد بيچاره‌اي‌ هم‌ كه‌ در تحت‌ تعليم‌ او واقعند، نمي‌فهمند كه‌ اين‌ شخص‌ آنان‌ را به‌ كجا مي‌كشاند! وَ أَضَلُّوا كَثِيرًا وَ ضَلُّوا عَن‌ سَوَآء السَّبِيلِ[8].

(ضَلُّوا وَ أَضَلُّوا) هم‌ خودش‌ گمراه‌ است‌ و هم‌ تمام‌ أفرادي‌ را كه‌ بدنبال‌ او مي‌روند، گمراه‌ مي‌كند. اينها أفرادي‌ نيستند كه‌ حضرت‌ در موردشان‌ بفرمايد: مَجَارِيَ الامُورِ وَ الاحْكَامِ عَلَي‌ أَيْدِي‌ الْعُلَمَآء باللَهِ.

بلكه‌ اينها أفرادي‌ هستند كه‌ أساساً فقيه‌ نيستند؛ اينها متسمّيِ به‌ فقه‌ هستند و بر خود نام‌ فقيه‌ نهاده‌اند و در مَسند حكم‌ نشسته‌اند، در حالتي‌ كه‌ مقصد أقصاي‌ اينها دنياست‌. مقصد أقصاي‌ اينها همين‌ تدريس‌ و تدرّس‌ و رياست‌ و حكومت‌، و بر رِقاب‌ مردم‌ سوار شدن‌ و نام‌ و آوازۀ خود را در ميان‌ مردم‌ گسترش‌ دادن‌ است‌؛ و هدف‌ آنها به‌ همينجا خاتمه‌ پيدا مي‌كند.

فَأَعْرِضْ عَن‌ مَّن‌ تَوَلَّي‌' عَن‌ ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَيَـٰوةَ الدُّنْيَا * ذَ'لِكَ مَبْلَغُهُم‌ مِّنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن‌ ضَلَّ عَن‌ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدَي‌'[9].

عجيب‌ آيه‌اي‌ است‌! نهايت‌ بلوغ‌ آنها از إدراك‌ و فهم‌، منحصر به‌ حيات‌


ص 32

دنياست‌ و از آن‌ تجاوز نمي‌كنند؛ و از شهوات‌ و حبّ جاه‌ و حبّ رياست‌ نمي‌گذرند. مَبْلَغ‌؛ يعني‌ محلّ بلوغِ فكر آنها به‌ همينجا منتهي‌ شده‌ است‌؛ از اينجا ديگر نمي‌توانند تجاوز كنند. حقّاً پروردگار تو داناتر است‌ به‌ آن‌ كسانيكه‌ از راه‌ او منحرف‌ و گمراه‌ گشته‌، و به‌ آن‌ كسانيكه‌ راه‌ را پيدا كرده‌ و هدايت‌ يافته‌اند. يعني‌ اين‌ أفراد، أفراد گمراهي‌ هستند و راه‌ را گم‌ كرده‌اند.

بازگشت به فهرست

كلام‌ اُستاد، آية‌ الله‌ شيخ‌ حسين‌ حلّيّ، پيرامون‌ حديث‌ مزبور

قالَ شَيْخُنا الاسْتاذُ الْمُحَقِّقُ الْمُدَقِّقُ، الْعَلا مَةُ الْفَهّامَةُ، الشَّيْخُ الْحُسَيْنُ الْحِلِّيُّ، تَغَمَّدَهُ اللَهُ بِرَحْمَتِهِ في‌ مَجْلِسِ الدَّرْسِ عِنْدَ بَحْثِهِ عَنْ وِلايَةِ الْفَقيه‌:

«اُستاد بزرگ‌ ما در نجف‌، در بحث‌ از ولايت‌ فقيه‌ به‌ اين‌ روايت‌ شريفه‌ كه‌ رسيدند، در ضمن‌ مطالبي‌ كه‌ بيان‌ داشتند فرمودند»:

قالَ بَعْضُ الْعُلَمآء: مراد از علماء بالله‌ در اين‌ روايت‌، قومي‌ هستند از أهل‌ معرفت‌ كه‌ دنيا را از دلهاي‌ خود كنده‌اند و از وَساوِس‌ شيطان‌ و نفس‌ أمّاره‌ مصون‌ شده‌اند.

چرا؟ براي‌ اينكه‌ كارهاي‌ خود را براي‌ خداوند عزّوجلّ خالص‌ كرده‌ و إخلاص‌ در عمل‌ داشته‌اند، و أمر را به‌ خدا سپرده‌اند. كَما قالَ مَوْلانا وَ إمامُنا أميرُالْمُؤْمِنينَ سَلامُ اللَهِ عَلَيْهِ في‌ خُطْبَتِهِ: وَمَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ ءَالآؤُهُ فِي‌ الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِي‌ أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي‌ فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِي‌ ذَاتِ عُقُولِهِمْ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِي‌ الاسْمَاعِ وَ الابْصَارِ وَ الافْئِدَةِ[10]...

و اين‌ خطبۀ بسيار مفصّل‌ و عجيبي‌ است‌ كه‌ مرحوم‌ شيخ‌ تَغمَّدهُ اللهُ بِرَحمَته‌، آنرا در درس‌، از أوّل‌ تا به‌ آخر براي‌ ما بيان‌ نمودند و بعد فرمودند: فَهَٓؤُلآء هُمُ الْعُلَمَآءُ بِاللَهِ حَقًّا. علماء بالله‌ حقّاً اين‌ أفراد هستند كه‌ حضرت‌ بيان‌ فرموده‌اند.

سپس‌ ايشان‌ فرمود: اين‌ مقام‌، مقام‌ رفيع‌ و شأن‌ جليلي‌ مي‌باشد كه‌:


ص 33

لاتَصِلُ أيْدِينا إلَيْه‌. «دست‌ ما به‌ آن‌ نميرسد.» نَعوذُ بِاللَهِ مِنْ شُرورِ أنْفُسِنا وَ نَتَمَسَّكُ بِلُطْفِهِ وَ كَرَمِه‌.

مرحوم‌ اُستاد آية‌ الله‌ شيخ‌ حسين‌ حلّيّ مرد بسيار بزرگي‌ بود؛ بسيار مرد عجيبي‌ بود؛ از منفردين‌ و متفرّدين‌ در علم‌ و تقوي‌ و زهد و إعراض‌ از رياست‌هاي‌ دنيوي‌ بود؛ مرد محقّق‌ و شاخصي‌ بود كه‌ همۀ علماء به‌ علم‌ و فهم‌ و درايت‌ او نيازمند بودند. هر وقت‌ كسي‌ از او مسأله‌اي‌ را سؤال‌ مي‌نمود چه‌ در درس‌ يا در غير موقع‌ درس‌؛ مثلاً مي‌پرسيد: فَتوَي‌ و نظريّۀ شما راجع‌ به‌ اين‌ مسأله‌ چيست‌؟ نگاهي‌ مي‌كرد و مي‌گفت‌: مَنِ أحمق‌ را به‌ فتوَي‌ دادن‌ چه‌! كار ما اين‌ است‌ كه‌ برويم‌ و به‌ كتابها نگاه‌ كنيم‌ و مطلبي‌ را بدست‌ بياوريم‌ و بيائيم‌ با رفقا ب��ثي‌ بكنيم‌؛ كارمان‌ اينست‌.

اين‌ مرد بزرگوار و با شخصيّت‌ و با عظمت‌ كه‌ تحقيقاً از مرحوم‌ آقاي‌ حاجّ سيّد محسن‌ حكيم‌ در دقّت‌ نظر و وسعت‌ اطّلاعات‌ و تبحّر در علم‌ فقه‌ و اُصول‌ برتر بود ـ و خود آقا سيّد محسن‌ معترف‌ به‌ اين‌ معني‌ بود ـ ايشان‌ در هنگام‌ تدريس‌ (كه‌ بعضي‌ از آن‌ دروس‌ بتقرير اينجانب‌ موجود است‌) بعضي‌ از عبارات‌ آقاي‌ حاجّ سيّد محسن‌ حكيم‌ رحمة‌ الله‌ عليه‌ را بيان‌ مي‌كرد (البتّه‌ به‌ صورت‌ قالَ بَعْضٌ و يا بَعْضُ مُعاصِرينا بدون‌ آنكه‌ اسمي‌ از «مُستَمسَكُ العُروَة‌» بر زبان‌ آورد) و كلام‌ ايشان‌ را بسيار خوب‌ تجزيه‌ و تحليل‌ و ردّ كرده‌، حقّ مطلب‌ را أدا مي‌نمود.

و ليكن‌ در عين‌ حال‌ در بعضي‌ از مجالسِ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد محسن‌ حكيم‌ حاضر مي‌شد؛ و اگر كسي‌ (مثلاً نماينده‌اي‌، وزيري‌، متصرّفي‌) از بغداد مي‌آمد و از مرحوم‌ حكيم‌ إجازۀ حضور ميخواست‌ و يا سؤال‌ و استفتائي‌ داشت‌، ايشان‌ مي‌رفت‌ و در آن‌ مجلس‌ مي‌نشست‌ و مطلب‌ او را گوش‌ كرده‌ وحلّ مي‌نمود، و جواب‌ مي‌داد؛ مثل‌ يكي‌ از أفراد عادي‌ بسيار معمولي‌.

عبارت‌ خود ايشان‌ است‌ كه‌ در درس‌ گفتند: وقتي‌ مرحوم‌ آقا سيّد


ص 34

أبوالحسن‌ إصفهانيّ رحمة‌ الله‌ عليه‌ رئيس‌ نشده‌ بود، ما با رفقاي‌ خودمان‌ قرار گذاشتيم‌ كه‌ نگذاريم‌ ايشان‌ رئيس‌ بشود؛ زيرا كه‌ او شايستۀ رهبري‌ إسلام‌ نبود؛ و ليكن‌ بعد از اينكه‌ مرحوم‌ آقا سيّد أبوالحسن‌ رئيس‌ شد، من‌ همۀ رفقا را جمع‌ كرده‌ گفتم‌: ديگر دَم‌ نزنيد! زيرا امروز مخالفت‌ با آقا سيّد أبوالحسن‌، مخالفت‌ با جعفربن‌ محمّد عليهما السّلام‌ است‌. و عملاً هم‌ به‌ اين‌ مطلب‌ ملتزم‌ بودند. يعني‌ نسبت‌ به‌ هر كسي‌ كه‌ موقعيّت‌ و رياستي‌ پيدا مي‌كرد و فرد شاخصي‌ براي‌ إسلام‌ مي‌شد، قلباً متواضع‌ بود؛ و عملاً هم‌ به‌ او خدمت‌ مي‌كرد؛ ولي‌ قبل‌ از اينكه‌ رئيس‌ بشود اينطور نبود. پدر ايشان‌ در صحن‌ مطهّر أميرالمؤمنين‌ عليه‌السّلام‌ در نجف‌ أشرف‌ إقامۀ جماعت‌ مي‌كرد و پس‌ از فوت‌ او، إقامه‌ جماعت‌، اختصاص‌ به‌ مرحوم‌ آقا شيخ‌ حسين‌ حلّي‌ داشت‌؛ أمّا ايشان‌ اُستاد خود، مرحوم‌ نائيني‌ را مقدّم‌ داشتند؛ و پس‌ از مرحوم‌ آية‌ الله‌ نائيني‌ با آنكه‌ از بهترين‌ تلامذه‌ او بود، معذلك‌ إقامۀ نماز را بجاي‌ مرحوم‌ نائيني‌ قبول‌ نكرد و آيۀ الله‌ حاج‌ سيّد محسن‌ حكيم‌ إقامۀ جماعت‌ نمودند. و ايشان‌ از اين‌ عمل‌ استنكاف‌ مي‌نمود و كراراً و مراراً ميگفت‌: كار من‌ فقط‌ تدريس‌ است‌؛ من‌ طلبه‌ هستم‌. نه‌ فتوَي‌ داد، نه‌ رساله‌اي‌ منتشر نمود؛ و نه‌ نماز جماعت‌ خواند. أمّا در درس‌ و تحقيقات‌ إلي‌ ما شآء الله‌ هر چه‌ بگوئيد كم‌ گفته‌ايد.

ايشان‌ به‌ اندازۀ يك‌ صندوق‌ تقريرات‌ و تحقيقات‌ و كتب‌ مستقلّه‌ در فقه‌ و اُصول‌ دارد.

بازگشت به فهرست

صعوبت‌ اجتهاد، و تحرّز از فتوي‌ و إمارت‌ بر مسلمين‌

يك‌ مرتبه‌ دربارۀ اجتهاد و دقّتي‌ كه‌ علماء بزرگ‌ داشتند (كه‌ تا چه‌ حدّ از فتوَي‌ دادن‌ اجتناب‌ مي‌كردند؛ و خود را در معرض‌ فتوي‌ قرار نميدادند؛ و از خداوند عليّ أعلي‌ مي‌ترسيدند؛ با اينكه‌ مجتهد بودند، أمّا باز از إفتاء خودداري‌ مي‌كردند؛ و شدّت‌ تقوايشان‌ اين‌ مطلب‌ را إيجاب‌ مي‌كرد) فرمود:

بعضي‌ از اين‌ احتياطهائي‌ كه‌ در رساله‌ها هست‌ و الاحوَطِ وجوبي‌ است‌، در أصل‌، أحوطِ استحبابي‌ است‌؛ ليكن‌ چون‌ آن‌ مجتهد مي‌خواهد از إبراز


ص 35

فتوي‌ خودداري‌ كند، و نمي‌خواهد خود را مسؤول‌ عمل‌ مردم‌ نمايد، لذا به‌ نحو أحوط‌ وجوبي‌ بيان‌ ميكند كه‌ مردم‌ به‌ ديگري‌ مراجعه‌ كنند و او خود را از تحمّل‌ مسؤوليّت‌ خارج‌ سازد.

سپس‌ فرمود: اُستاد ما مرحوم‌ نائيني‌ قَدّس‌ الله‌ نفسَه‌ يك‌ مرتبه‌ در بالاي‌ منبرِ تدريس‌ فرمود: يا أيُّها الطُّلاّب‌! مرحوم‌ حاج‌ مُلا عليّ كَني‌ (صاحب‌ كتاب‌ نفيس‌ «قضآء» و معاصر شيخ‌ أنصاري‌ و از أعلام‌ شاگردان‌ و شايد همرديف‌ شيخ‌ أنصاري‌ كه‌ أوّل‌ عالِم‌ و أوّل‌ مجتهد طهران‌ بود؛ واگر كسي‌ بخواهد از علميّت‌ او مطّلع‌ بشود، كتاب‌ «قضآء» ايشان‌ را ببيند. «قضآء» حاج‌ ملاّ عليّ كَني‌ معروف‌ است‌.) ايشان‌ به‌ طهران‌ رفت‌ و تمام‌ علماء طهران‌ كه‌ در مقابل‌ او خاضع‌ و خاشع‌ و به‌ أعلميّت‌ او إذعان‌ داشتند، نزد او آمده‌ و تقاضا كردند كه‌: شما متصدّي‌ اُمور مردم‌ باشيد؛ و در أمر قضاء و مرافعات‌ مردم‌ به‌ شما مراجعه‌ كنند و شما نظر بدهيد و فصل‌ خصومت‌ نمائيد!

اُستاد مي‌فرمود: مرحوم‌ حاج‌ ملاّ عليّ كَني‌ گفت‌: «من‌ اين‌ كار را نمي‌كنم‌؛ زيرا من‌ در اجتهاد خود شكّ دارم‌». تا اينكه‌ پنجاه‌ نفر از مجتهدين‌ طهران‌ و أطراف‌، از كساني‌ كه‌ ايشان‌ آنها را مجتهد مي‌دانست‌، خدمت‌ ايشان‌ آمده‌ و بر اجتهادشان‌ شهادت‌ دادند؛ آنوقت‌ ايشان‌ اين‌ پيشنهاد را پذيرفت‌.

أمّا شما جالسين‌ و حاضرينِ در مجلس‌ درس‌، اگر پنجاه‌ نفر از مجتهدين‌ هم‌ شهادت‌ بدهند كه‌ شما مجتهد نيستيد، باز قبول‌ نمي‌كنيد و ادّعاي‌ اجتهاد مي‌كنيد!

بايد توجّه‌ داشت‌ كه‌ مسأله‌ خيلي‌ مهمّ است‌. اين‌ مردِ با بصيرت‌ در كوران‌ تمام‌ اين‌ مسائل‌ وارد بود و من‌ تحقيقاً نمي‌توانم‌ بگويم‌ كه‌ از نقطۀ نظر علمي‌ شيخ‌ حسين‌ حلّي‌ از علاّمۀ حلّيّ كمتر بود. به‌ اندازه‌اي‌ اين‌ مرد دقيق‌ بود كه‌: مثلاً ما در نزد ايشان‌ طهارت‌ مي‌خوانديم‌ (من‌ در خدمت‌ ايشان‌ علاوه‌ بر اُصول‌، يكدوره‌ مكاسب‌ و قدري‌ هم‌ از كتاب‌ طهارت‌ خواندم‌ و تقريرات‌ آنرا نوشتم‌)


ص 36

ايشان‌ روايتي‌ را از باب‌ دياتِ «مِفتاحُ الكَرامة‌» شاهد بر مطلب‌ آورد! بايد توجّه‌ نمود كه‌ باب‌ دياتِ «مفتاحُ الكَرامة‌» چه‌ مناسبت‌ با باب‌ طهارت‌ دارد؟!

ايشان‌ عالمي‌ بود مُتَضلِّع‌، خبير و منظّم‌. تمام‌ كتابها، چه‌ كتابهاي‌ عامّه‌ و چه‌ كتابهاي‌ شيعه‌ را مطالعه‌ مي‌كرد. بعد هر كتابي‌ را كه‌ مطالعه‌ مي‌نمود، از مطالب‌ آن‌ براي‌ خود فهرستي‌ بر ميداشت‌. مثلاً از تمام‌ «تاريخ‌ بغداد» يك‌ فهرست‌ داشت‌. يك‌ رديفِ ستوني‌ از كتابخانه‌اش‌ ـ كه‌ مقدار كتابهايش‌ هم‌ خيلي‌ زياد نبود ـ فقط‌ فهرست‌ آن‌ كتبي‌ بود كه‌ مطالعه‌ كرده‌ و نتيجۀ آن‌ كتابها را هرچه‌ بود، لَه‌ يا عليه‌ شيعه‌، در آنجا نوشته‌ بود؛ و هرگاه‌ إنسان‌ به‌ آن‌ مراجعه‌ ميكرد، مي‌فهميد كه‌ كجاي‌ اين‌ كتاب‌ بر ضرر شيعه‌ و كجايش‌ به‌ نفع‌ شيعه‌ است‌، تا در موقع‌ حاجت‌ شفاهاً و يا كتباً در صورت‌ تأليفِ كتابي‌ در كلام‌، مَبنيّ بر اعتقادات‌ رَصين‌ و متينِ شيعه‌، از آن‌ استمداد كند.

بازگشت به فهرست

در ولايت‌ فقيه‌، بايد علم‌ ظاهر و علم‌ باطن‌ با هم‌ جمع‌ باشد

ايشان‌ در اينجا مي‌فرمايد: فَهَؤُلآء، هُمُ الْعُلَمآءُ بِاللَهِ حَقًّا؛ وَ هَذَا الْمَقامُ مَنْزِلٌ رَفيعٌ وَ شَأْنٌ جَليلٌ لاتَصِلُ أيْدينا إلَيْه‌. كجا دست‌ ما به‌ اينها ميرسد؟!

عبارت‌ ايشان‌ است‌: نَعوذُ بِاللَهِ مِنْ شُرورِ أنْفُسِنا وَ نَتَمَسَّكُ بِلُطْفِهِ وَ كَرَمِه‌.

ثُمَّ قالَ: احْتَمَلَ بَعْضُ الْعُلَمآء أنْ يَكونَ الْمُرادُ مِنَ الْعُلَمآء بِاللَهِ في‌ قَوْلِهِ عَلَيْهِ السَّلامُ: «مَجَارِيَ الامُورِ وَ الاحْكَامِ عَلَي‌ أَيْدِي‌ الْعُلَمَآء بِاللَهِ» الْعارِفينَ بِهِ بِقَرينَةِ إضافَتِهِمْ إلَيْهِ سُبْحانَهُ؛ وَ الْمُرادُ مِنَ الْمَجاري‌، مَجارِي‌ الامورِ التَكْوينيَّ��‌.

سپس‌ مي‌فرمايد: بعضي‌ از علماء احتمال‌ داده‌اند كه‌: مراد از علماء بالله‌ خصوص‌ عارفين‌ باشد به‌ قرينۀ إضافه‌ و نسبت‌ دادن‌ آنها به‌ خداوند سبحان‌، كه‌ مي‌فرمايد: علماء بالله‌. و مراد از مجاري‌ هم‌، مجاريِ اُمور تكويني‌ باشد نه‌ تشريعيّ. بنابراين‌، اين‌ روايت‌ دلالت‌ مي‌كند بر ولايت‌ تكوينيّۀ علماء بِالله‌.

ايشان‌ در قسمت‌ أوّل‌ (كه‌ مقصود از علماء بالله‌، عارفين‌ بالله‌ باشد) إشكال‌ نكردند. أمّا دربارۀ مطلب‌ دوّم‌ (كه‌ مراد از مجاري‌ اُمور، اُمور تكوينيّه‌ باشد) فرمودند: يُبَعِّدُهُ ما وَرَدَ في‌ ذَيْلِهِ: «الامَنَآء عَلَي‌ حَلا لِهِ وَ حَرَامِهِ». چون‌ در


ص 37

ذيل‌ روايت‌ هست‌: «علماء بِالله‌ كه‌ أمين‌ بر حلال‌ و حرام‌ او باشند» و ظاهر اين‌ جمله‌ همان‌ علمائي‌ هستند كه‌ در مقام‌ تشريع‌، پاسدار اُمور مردم‌ ميباشند[11].

اينهم‌ يك‌ روايت‌، كه‌ روايت‌ بسيار عجيبي‌ است‌ و دلالتش‌ هم‌ خيلي‌ خوب‌ است‌. و اين‌ كه‌ حضرت‌ مي‌فرمايد: «أَنْتُمْ أَعْظَمُ النَّاسِ مُصِيبَةً لِمَا غَلَبْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ مَنَازِلِ الْعُلَمَآء لَوْ كُنْتُمْ تَسَعُونَ ذَلِكَ بِأَنَّ مَجَارِيَ الامُورِ وَ الاحْكَامِ عَلَي‌ أَيْدِي‌ الْعُلَمَآء بِاللَهِ، الامَنَآء عَلَي‌ حَلا لِهِ وَ حَرَامِهِ.» يعني‌ اُمور خود را رها كنيد؛ و آنها را بدست‌ علماء بالله‌ و أمينانِ بر حرام‌ و حلال‌ خدا بسپاريد، تا اينكه‌ آنها إداره‌ كنند. شما ترفّع‌ كرديد؛ تعظّم‌ نموديد؛ و با بزرگ‌ منشي‌، حقّ آنها را غصب‌ نموديد و آنها را خانه‌ نشين‌ كرديد.

بازگشت به فهرست

بحث‌ پيرامون‌ حديث‌: اللَهُمَّ ارْحَمْ خُلَفَآئِي‌

يكي‌ ديگر از رواياتي‌ كه‌ دلالت‌ بر ولايت‌ فقيه‌ مي‌كند، روايتي‌ است‌ كه‌ صدوق‌ در «مَعانِي‌ الاخبار» ذكر كرده‌ است‌ كه‌:

حَدَّثَنا أبي‌ ـ رَحِمَهُ اللَه‌ ـ قالَ: حَدَّثَنا عَلِيُّ بْنُ إبراهيمَ بْنِ هاشِمٍ عَنْ أبيهِ، عَنْ الْحُسَيْنِ بْنِ يَزيدَ النَّوفِليِّ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ داوُدَ الْيَعْقوبيِّ، عَنْ عيسَي‌ بْنِ عَبْدِاللَهِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عُمَرَ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أبي‌ طالِبٍ، عَنْ أبيهِ، عَنْ جَدِّهِ، عَنْ عَلَيِّ ] بْنِ أبي‌ طالِبٍ [ عَلَيْهِ السَّلامُ قالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ ] وَ سَلَّمَ [: اللَهُمَّ ارْحَمْ خُلَفَآئِي‌؛ اللَهُمَّ ارْحَمْ خُلَفَآئِي‌؛ اللَهُمَّ ارْحَمْ خُلَفَآئِي‌!

مرحوم‌ صدوق‌ سلسلۀ سند را به‌ حضرت‌ عليّ بن‌ أبي‌ طالب‌ عليه‌ السّلام‌ مي‌رساند كه‌ آن‌ حضرت‌ فرمودند: «حضرت‌ رسول‌ أكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ فرمودند: خدايا رحمتت‌ را بر جانشينان‌ من‌ بفرست‌، خدايا رحمتت‌ را بر جانشينان‌ من‌ بفرست‌، خدايا رحمتت‌ را بر جانشينان‌ من‌ بفرست‌!».

قِيلَ لَهُ: يا رَسُولَ اللَه‌! وَ مَنْ خُلَفَآوُكَ؟ «عرض‌ كردند: خلفاء و جانشينان‌ شما چه‌ كساني‌ هستند؟!»


ص 38

قَالَ: الَّذِينَ يَأْتُونَ مِنْ بَعْدِي‌ يَرْوُونَ حَدِيثِي‌ وَ سُنَّتِي‌[12].

«رسول‌ خدا فرمود: آن‌ كسانيكه‌ بعد از من‌ مي‌آيند و حديث‌ و سنّت‌ مرا روايت‌ مي‌كنند.»

و نيز شيخ‌ حرّ عامِليّ، اين‌ روايت‌ را از صدوق‌ در «عُيونُ الاخبار» نقل‌ كرده‌ است‌[13].

بحث‌ ما در اين‌ روايت‌ از دو جهت‌ است‌: سنداً، و دَلالَةً.

أمّا از نظر سند: در سلسلۀ سند اين‌ روايت‌ عليّ بن‌ إبراهيم‌ و پدرش‌ إبراهيم‌ بن‌ هاشم‌ هستند، كه‌ إبراهيم‌ حسنٌ كالصَّحيح‌ و عليّ بن‌ إبراهيم‌ صحيحٌ. و هر دو نفر از أجلّ رُوات‌ و أقدَم‌ آنها و در جلالت‌ و متانت‌ مشهور و معروف‌ هستند.

حسين‌ بن‌ يزيد نَوفِليّ نيز از أعلام‌ است‌. شيخ‌ طوسي‌ در «رجالِ» خود او را از أصحاب‌ حضرت‌ إمام‌ رضا عليه‌ السّلام‌ شمرده‌ است‌، و در «فهرست‌» هم‌ او را عنوان‌ كرده‌، وَ قالَ: لَهُ كتابٌ. «و گفته‌ است‌ كه‌: او خود داراي‌ كتاب‌ بوده‌ است‌». همچنين‌ نجاشيّ در «رجالِ» خود گفته‌ است‌: «حسين‌ بن‌ يزيد نَوْفلِيّ: كانَ شاعِرًا أديبًا وَ سَكَنَ الرَّيَّ وَ ماتَ بِهَا وَ لَهُ كِتابُ التَّقِيَّة‌».

«مردي‌ شاعر و أديب‌ بوده‌ است‌، و در ريّ سكونت‌ گزيده‌ و در آنجا هم‌ از دنيا رفته‌ است‌، و كتابي‌ دارد بنام‌: تَقِيَّه‌.» كه‌ البتّه‌ جزء همان‌ اُصولِ أربعَمِأة‌ (چهارصد كتابي‌ كه‌ شيعه‌ داشت‌ و بعد آنها را تبديل‌ به‌ كتب‌ أربعه‌ كردند) محسوب‌ مي‌شود.

و أمّا عليُّ بنُ داوُد يعقوبيّ، رَجُلٌ مَعْروفٌ عِنْدَ الاصْحاب‌.

و عيسَي‌ بن‌ عبدِالله‌ بن‌ محمّد بن‌ عُمَر بن‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ هم‌ كه‌ راوي‌ اين‌ روايت‌ است‌، شيخ‌ در «رجالِ» خود او را از أصحاب‌ حضرت‌


ص 39

 صادق‌ عليه‌ السّلام‌ شمرده‌، و در «فهرست‌» هم‌ آورده‌ است‌. و نيز نجاشي‌ در «رجال‌» خود گفته‌ است‌: لَهُ كتابٌ يَرْويهِ جَمَاعةٌ. «او داراي‌ كتابي‌ است‌ كه‌ جماعتي‌ آن‌ كتاب‌ را از او روايت‌ كرده‌اند.»

اين‌ بحث‌ راجع‌ به‌ سند روايت‌؛ كه‌ ظاهراً سند، سند خوبي‌ است‌. حَسَنٌ كَالصَّحيح‌، و معتبر و قابل‌ اعتماد است‌.

و أمّا دلالت‌ اين‌ خبر: حضرت‌ خلافت‌ را نسبت‌ مي‌دهند به‌ فقهائي‌ كه‌ حديث‌ رسول‌ و سنّت‌ آن‌ حضرت‌ را روايت‌ مي‌كنند، و براي‌ تأكيد هم‌ سه‌ بار رسول‌ خدا «اللَهُمَّ ارْحَمْ خُلَفَآئِي‌» را تكرار كردند. بعد، از ايشان‌ سؤال‌ كردند: مَنْ خُلَفَآؤُكَ؟! حضرت‌ فرمودند: آن‌ كساني‌ كه‌ پس‌ از من‌ مي‌آيند: يَرْوُونَ حَدِيثِي‌ وَ سُنَّتِي‌. «حديث‌ و سنّت‌ من‌ را روايت‌ ميكنند.» آن‌ فقهائي‌ كه‌ راوي‌ حديث‌ و سنّت‌ رسول‌ خدا هستند، آنها خلفاء هستند.

بنابراين‌، به‌ ��ين‌ روايت‌ مي‌توان‌ استدلال‌ كرد بر: نَصْبِهِمْ لِلْوِلايَةِ و القَضآء وَ الإفْتآء. چرا؟ چون‌ ظهور خلافت‌ قِيامُ الْفَقيهِ مَقامَ النَّبِيّ است‌. خلافت‌ به‌ عنوان‌ إطلاق‌ دلالت‌ مي‌كند بر اينكه‌: آن‌ شخص‌ خليفه‌، قائم‌ مقامِ منوبٌ عنه‌ است‌. عنوان‌، عنوان‌ نيابت‌ و خلافت‌ است‌، و حضرت‌ مي‌فرمايد: خُلَفَآئِي‌. «خلفاء من‌، جانشينان‌ من‌، قائم‌ مقامان‌ من‌.» پس‌ هر چيزي‌ از مزايا و خواصّ، كه‌ براي‌ پيغمبر ثابت‌ است‌، براي‌ اين‌ فقهاء ثابت‌ است‌، إلا ما خَرَجَ بِالدَّليل‌.

و آنچه‌ كه‌ به‌ دليل‌ خارج‌ است‌، خصائص‌ إمامت‌ است‌. آنچه‌ كه‌ راجع‌ به‌ خصوص‌ إمامت‌ است‌ براي‌ هيچيك‌ از فقهاء شيعه‌ نيست‌ و از اختصاصات‌ إمام‌ است‌، و أمّا بقيّۀ چيزها ـ غير از خصائص‌ إمامت‌ ـ را مي‌توانيم‌ از إطلاق‌ اين‌ روايت‌ براي‌ فقهاء إثبات‌ كنيم‌؛ كه‌ از جملۀ آن‌ مَناصب‌، ولايت‌ و قضاء و إفتاء است‌. ما، هم‌ مي‌توانيم‌ حكومت‌ را براي‌ اينها در اُمور ولائيّۀ اجتماعيّۀ مردم‌ إثبات‌ كنيم‌، و هم‌ قَضاء و فصل‌ خصومت‌، و هم‌ إفتاء و بيان‌ أحكام‌ را براي‌ مردم‌.


ص 40

و طبق‌ همان‌ مطلبي‌ كه‌ درباره‌ حديث‌ كُمَيل‌ عرض‌ كرديم‌، اين‌ روايت‌ هم‌ اختصاص‌ به‌ أئمّه‌ ندارد؛ بلكه‌ اللَهُمَّ ارْحَمْ خُلَفَآئِي‌، با إطلاق‌ دلالت‌ لفظيّه‌ واعتبار قرائن‌ مقاميّه‌، شامل‌ جميع‌ علماي‌ ربّانيِ عارف‌ بالله‌ و عالم‌ بأمر الله‌ ميگردد. و قرينه‌اي‌ كه‌ آنها را مختصّ به‌ أئمّه‌ عليهم‌ السّلام‌ بنمايد وجود ندارد؛ بلكه‌ به‌ عموميّت‌ خودش‌ باقي‌ است‌. و خليفۀ رسول‌ الله‌ كه‌ داراي‌ عنوان‌ خلافت‌ باشد، كسي‌ است‌ كه‌ حديث‌ و سنّت‌ و أحوال‌ حضرت‌ رسول‌ را روايت‌ كند. اين‌ شخص‌، خليفۀ رسول‌ الله‌ است‌؛ و اينها همان‌ أفرادي‌ هستند كه‌ خود رسول‌ خدا فرمود: «يَأْتُونَ مِنْ بَعْدِي‌، يَرْوُونَ حَدِيثِي‌ وَ سُنَّتِي‌». اين‌ عبارات‌، إطلاق‌ داشته‌ و اختصاص‌ به‌ أئمّه‌ ندارد. و لذا اين‌ روايت‌ هم‌ از رواياتي‌ است‌ كه‌ شاهد بر ولايت‌ و حكومت‌ فقيه‌، و قضاء، و إفتاء اوست‌ و مي‌توان‌ به‌ آن‌ استدلال‌ كرد.

اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[3] «تُحف‌ العقول‌» طبع‌ مكتبة‌ الصّدوق‌ ص‌ 237

[4] «منية‌ المُريد» صفحه‌ 16 و 17 از طبع‌ رحلي‌ سنگي‌

[5] صدر آيه‌ 22، از سوره‌ 39: الزُّمر

[6] آيه‌ 28، از سوره‌ 57: الحَديد

[7] صدر آيه‌ 29، از سوره‌ 8: الانفال‌

[8] ذيل‌ آيه‌ 77، از سوره‌ 5: المآئدة‌

[9] آيات‌ 29 و 30، از سوره‌ 53: النّجم‌

[10] خطبه‌ 220، باب‌ خُطَب‌ از «نهج‌ البلاغة‌»؛ و از طبع‌ مصر با تعليقه‌ شيخ‌ محمّد عبده‌، ج‌ 1، ص‌ 446 تا ص‌ 448

[11] «رسالةٌ بديعة‌» طبع‌ أوّل‌، الرّوايات‌ الدّآلـّة‌ علي‌ ولاية‌ الفقيه‌، روايت‌ پنجم‌، ص‌101 تا 105

[12] «مَعاني‌ الاخبار» طبع‌ حيدري‌ سنه‌ 1379 هجري‌ قمريّ، ص‌ 374 و ص‌ 375

[13] «وسآئل‌ الشّيعة‌» طبع‌ بهادري‌، ج‌ 3، باب‌ 11، از أبواب‌ صفات‌ قاضي‌، ص‌ 385

بازگشت به فهرست

دنباله متن