أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
بحث پيرامون حديث كميل بن زياد بود، كه خاصّه و عامّه آنرا نقل كردهاند. كميل ميگويد: أميرالمؤمنين عليه السّلام دست مرا گرفت و به صحرا برد و نفس عميقي كشيد و مطلب را اينچنين شروع فرمود: يَا كُمَيْلُ! إنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا؛ فَاحْفَظْ عَنِّي مَا أَقُولُ لَكَ!
مدار سخن حضرت در تمام مسائلي كه در اين فقرات براي كميل بيان كردهاند، روي علم و عالِم است؛ و مطالبي را كه براي كميل ميگويند، راجع به علم و أهمّيّت و درجه علم و كمال علم است.
كميل مرد بزرگي بود؛ و اگر نتوانيم او را از أصحاب درجه أوّل أميرالمؤمنين عليه السّلام مانند: ميثَم تَمّار يا حُجْربن عَديّ يا رُشَيْد هَجَريّ يا حبيب بن مظاهر بشماريم، لاأقلّ بايد او را از أصحاب خاصّ و از بزرگان شيعيان أميرالمؤمنين عليه السّلام بدانيم. و همين مطالبي را هم كه حضرت به او ميگويند، و يا آنچه را كه در جواب از سؤال: مَاالْحَقيقَة؟ (كه حديث معروفي است) بيان ميكنند، دلالت بر شخصيّت و بزرگواري او ميكند.
حضرت ميفرمايند: اين دلها ظرفهائي است، و بهترين آنها دلي است كه ظرفيّتش بيشتر باشد؛ و ظرفيّت دل به علم است. و در اين زمينه مطالبي را بيان
ص 4
ميكنند، تا به آنجا كه ميگويند: أُوْلَـٰئِِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِي أَرْضِهِ. اين أفراد، حُجَج إلهيّه و علماي ربّاني و خلفاي پروردگار در روي زمين هستند؛ و ولايت از آنِ ايشانست. حضرت خلافت را در ميان اينها منحصر ميفرمايد.
يعني ميخواهد بفرمايد: خلافت إلهيّه در روي زمين فقط به علم است. و هر دلي كه ظرفيّتش از علم بيشتر باشد، سهميّه بيشتري از ولايت دارد. و ولايت كلّيّه إلهيّه از آنِ كسي است كه علمش مطلق باشد. و از آن گذشته، أفرادِ ديگر بحسب درجات قلب و إدراك و علومشان از ولايت برخوردارند. و هر إنساني كه به علوم واقعيّه و حقيقيّه إلهيّه برسد، به مقدار وصولش از اين مقامِ خلافت و ولايت سهميّه گرفته است.
سپس حضرت مردم را به سه دسته قسمت نموده، ميفرمايد: النَّاسُ ثَلا ثَةٌ: فَعَالِمٌ رَبَّانِيٌّ، وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَي سَبِيلِ نَجَاةٍ، وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ.
النَّاس ثَلا ثَةٌ. «مردم، همگي بدون استثناء سه دسته هستند؛ يا عالم ربّانيّ، يا متعلّم در راه نجات، و يا غُثاء و أفراد بیشخصيّت و بیأصالتي كه مانند پشهها و مگسها در فضا منتشرند، و اين طرف و آن طرف بدنبال هر صدائي ميروند و با هر بادي به حركت در ميآيند.»
از اينكه حضرت ميفرمايد: النَّاسُ ثَلا ثَةٌ، «تمام أفراد مردم از اين سه دسته خارج نيستند» معلوم ميشود كه خودشان هم داخلند. زيرا خود حضرت هم جزء أفراد مردمند؛ و اين تقسيمي كه ميكنند شامل خودشان هم ميشود.
و بعد إدامه ميدهند تا ميرسد به اين جمله كه ميفرمايند: الْعُلَمَآءُ بَاقُونَ مَا بَقِيَ الدَّهْرُ؛ أَعْيَانُهُمْ مَفْقُودَةٌ، وَ أَمْثَالُهُمْ فِي الْقُلُوبِ مَوْجُودَةٌ. «علماء باقيند تا هنگامي كه روزگار باقيست؛ گرچه بدنهاي آنها در زيرزمين رفته و پوسيده باشد، و ليكن أشباح و أمثال و آثار آنها در دلها موجود است.» و مسلّم است كه: الْعُلَمَآءُ بَاقُونَ مَابَقِيَ الدَّهْرُ، نيز شامل حال خودشان هم ميشود؛ زيرا حضرت نميخواهند خود را از اين معني استثناء كنند.
ص 5
سپس ميفرمايد: هَا! إنَّ هَیهُنَا لَعِلْمًا جَمًّا لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةً! «آگاه باش! در اين سينه علم تراكم پيدا كرده؛ اي كاش كه حامليني پيدا ميكردم!» أمّا صد حيف و افسوس كه كسي را پيدا نميكنم تا علمم را به او آموخته، او را حامل علم خود قرار بدهم! چرا؟ براي اينكه اين علمائي كه اكنون در ميان مردم هستند، از اين چهار طبقه خارج نيستند (و هيچكدام از اينها به درد نميخورند) زيرا كه آنان:
يا از علمائي هستند كه: فهمشان، إدراكشان، ذِكاوتشان خوب است و گول نميخورند، و ليكن از جهت إيمان داراي ثُبات و قراري نيستند كه من بتوانم نسبت به آنان سكون خاطر و آرامش دل داشته باشم. اينها أفرادي هستند كه دين را آلت دنيا قرار داده، و به علوم خود و نعمتهاي خدا پشت گرم شده، و بر أولياء خدا ميتازند، و بر عباد خدا و بندگانش غلبه و خودفروشي و تَعَظُّم ميكنند.
و يا از أفرادي هستند كه: مُنقادند، مُطيعند، مأمونند، أمّا فكرشان قويّ نيست؛ گول ميخورند، سادهلوحند و با مختصر شكّي از راه بيرون ميروند. اينها هم به درد نميخورند؛ زيرا اينها هم قابليّت و ظرفيّت براي تحمّل علم مرا ندارند.
و يا اينكه از علمائي هستند كه: فكرشان لذّت و شهوت بوده، عنان گسيخته در لذّات نفساني و شهوتراني، به أنحاء و أقسام لذّت و شهوت، أعمّ از مادّي و اعتباري و حبّ جاه و رياست غوطهورند. اينها عاشق همين اسم و رَسم، مقام و منزلت، حبّ جاه و أمثال اينها هستند.
و يا اينكه فريفته جمع أموال دنيوي و مست گردآوري و ذخيره نمودن حُطام هستند؛ و در اينصورت اين دو دسته هم نميتوانند پاسداران دين و حاميان شريعت مبين باشند. آري، چقدر چهارپايان چرنده به اينها شباهت دارند! و با اين كيفيّت و چنين وضعيّت است كه علم در أثر مردن عالمان
ص 6
ميميرد.
پس هيچيك از اين أقسام چهارگانه نميتوانند حامل علم بوده باشند؛ زيرا ما روايت داريم كه: حكمت را به غير أهلش نياموزيد! كسي كه حكمت را به غير أهلش بياموزد، مانند كسي است كه گلوبند مرواريدي را بر گردن خِنْزيري آويزان كند. حكمت را به ناأهلان نياموزيد كه به حكمت ظلم كردهايد! و از آموختن حكمت به أهلش دريغ نكنيد كه بر أهل آن ظلم نمودهايد!
سپس ميفرمايد: اللَهُمَّ بَلَي! لَا تَخْلُو الارْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ؛ إمَّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا، أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا، لِئَلا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيِّنَاتُهُ؛ وَ كَمْ ذَا، وَ أَيْنَ أُوْلَـٰئِِكَ ؟!
آري! يك دسته بسيار بسيار اندكي هستند كه آنها متعلّم در سبيل نجاتند، و به آن مقام علماي ربّاني خواهند رسيد، و از أفراد كُمَّلِ روي زمين ميشوند كه من ميتوانم علمم را به آنها بياموزم؛ أمّا افسوس كه چقدر تعداد آنها كم و اندك است! كجا إنسان آنها را پيدا كند؟
اين چهار طبقه از علماء همه جا را پر كردهاند؛ سياهي جمعيّت را گرفتهاند؛ و ليكن إنسان آن أفراد اندك را كجا بيابد؟! خدا كه زمين را از حجّت خالي نميگذارد!
أفرادي براي دستگيري از بندگان پروردگار قيام به حقّ ميكنند؛ و بر شخصيّت خود سوار، و بر علوم و أصالت خود متّكي هستند؛ أمّا اينها خيلي كماند. أُوْلَـٰئِِكَ «چند نفرند و كجا هستند؟!»
إمَّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا؛ اينها «يا در ميان مردم شناخته شده و ظاهرند» كه ما در طول غيبت، از اين أفراد بزرگ داشتهايم. مانند: شيخ مُفيد، سيّد مُرتَضي، علاّمه حِلّيّ، ابن فَهْد حلّيّ، سيّدابن طاووس، سيّد بحرالعلوم و آخوند ملاّحسينقلي همدانيّ، رضوانُ الله عليهم. اينها مشهور بودند، و قيام به حقّ ميكردند، و مردم را به آبشخوار حقّ دعوت نموده و إيصالِ به واقع ميكردند.
ص 7
أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا «و يا در زماني ترسان و مستورند.» مثل: ميثم تمّار، حُجْر بن عَديّ، رُشَيْد هَجَريّ، سعيد بن جُبَيْر، حبيب بن مظاهر، شهيد أوّل، شهيد ثاني، قاضي نور الله شوشتريّ و أمثال اينها، كه حقيقةً اينها حُجَجِ إلهيّه و پاسداران دين و مذهب، و نگهدارندگان شريعت بودهاند. أمّا كجا هستند؟ و چند نفر هستند؟ چند قرن ميگذرد و إنسان نميتواند دو سه نفري بيشتر از اينها را با اين كمالات پيدا كند! و لذا ميفرمايد: چقدر اينها كم هستند؟!
أُوْلَـٰئِِكَ وَاللَهِ الاقَلُّونَ عَدَدًا، وَ الاعْظَمُونَ قَدْرًا! «قسم بخدا آنها عددشان در نهايت قلّت، و قدر و منزلتشان در غايت بزرگي است.» خداوند بواسطه اينها حُجَج و بَيِّناتِ خود را حفظ ميكند تا اينكه: يُودِعُوهَا نُظَرَآءَهُمْ. «علوم خود را در نزد نُظراء خود به وديعت بگذارند و بديگراني كه مثل خودشان هستند بسپارند» به آنانكه از جهت استعداد و قابليّت و ظرفيّتِ قلوب و گنجايش وِعاء دل، نُظراء و أشباه اينها هستند.
اينها بايستي كه حجج و بيّناتِ إلهيّه را به آنها تحويل دهند، و اين أسرار إلهيّه را به آنها بياموزند. وَ يَزْرَعُوهَا فِي قُلُوبِ أَشْبَاهِهِمْ. «و اين أسرار و علوم مخفيّه را كه در دسترس كسي نيست، در دلهاي أشباه خود بكارند.» اين أفراد كساني هستند كه: هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَي حَقِيقَةِ الْبَصِيرَةِ. «علم از أطراف و أكناف به آنها هجوم آورده، و آنها را فرا گرفته، و در درياهائي از علم غوطهورند؛ آن هم نه علم اعتباري و تخيّلي و پنداري، بلكه حقيقت بصيرت، و حقيقت إدراك و دانش.»
آنها بر حقيقت معدن علم و سرچشمه علم واقعند، و با روح يقين مباشرت دارند. و آنچه را كه مُترَفين و لذّت پسندان و نازپروردگان اين عالم سخت و مشكل ميشمارند، براي اينها خيلي راحت و آسان و نرم و ملايم است. و آنچه را كه مردم جاهل از آن وحشت دارند، اينها با آن اُنس دارند؛ و در دنيا، با بدنهائي با مردم معاشرت ميكنند كه أرواح آنها به محلّ أعلي مُعلَّق
ص 8
است. أُوْلَـٰئِِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِي أَرْضِهِ. «اينها هستند فقط، جانشينان پروردگار در روي زمين او.» وَ الدُّعَاةُ إلَي دِينِهِ. «و داعيان پروردگار به سوي دين او.» ءَاهِ، ءَاهِ! شَوْقًا إلَي رُؤْيَتِهِمْ. «آه، آه! چقدر اشتياق زيارت آنها را دارم!»
ميثم تمّار از كوفه حركت كرد براي حجّ و وارد مدينه شد، و خواست حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام را ملاقات كند؛ حضرت به بيرون مدينه رفته بودند و در مدينه نبودند. وارد شد بر اُمِّ سَلِمَه؛ اُمِّ سَلِمَه از او خيلي پذيرائي كرد، و از او سؤال نمود: «كه هستي؟! گفت: من ميثم هستم. گفت: اي ميثم! رسول خدا در شبهاي تار ترا ياد ميكرد و ذكر خير ترا مينمود؛ و در شبهاي تار نام و ذكر تو بر زبانش بود» در حاليكه پيغمبر أكرم ميثم را نديده بودند.
پس إنسان نبايد تعجّب كند كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايد: ءَاهِ، ءَاهِ! شَوْقًا إلَي رُؤْيَتِهِمْ! پيغمبر هم اشتياق به رؤيت اينها دارد. هر كسي كه وليّ خداست، او در كانون ولايت پروردگار است؛ و در آنجا با آنها معيّت پيدا ميكند؛ سلمان هم با أهل بيت معيّت پيدا كرد.
جمله: اللَهُمَّ بَلَي لَا تَخْلُو الارْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ، إمَّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا، أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا، إطلاق دارد. زيرا لفظ إمام كه اختصاص به أئمّه شيعه دارد، در اين عبارت نيست. (چون در مكتب شيعه روا نيست إنسان لفظ إمام را بر غير معصوم إطلاق نمايد. و لذا شيعه را كه «إماميّه» ميگويند به همين جهت است كه جماعت شيعه منسوبند به إمام معصوم؛ نه إمام به معني پيشوا؛ و إلاّ هر دسته و فرقهاي بايد إماميّه باشند؛ چون هر دستهاي پيشوائي دارند. و در ميان علماي شيعه، و حتيّ علماي أهل تسنّن مسلّم است كه شيعه داراي اين خصوصيّت است كه لفظ إمام را استعمال نميكند مگر در مورد إمام معصوم. و ليكن بين أهل تسنّن و عامّه، اين اصطلاح بر هر زعيم و حاكم و شخص بزرگي إطلاق ميشود.)
در اين روايت، لفظ إمام نيست تا اينكه ما بگوئيم: انصراف، يا
ص 9
اختصاصِ به إمام معصوم دارد؛ بلكه حضرت بطور كلّي ميگويد: زمين از أفرادي كه داراي يقين و علم بوده باشند، و در كانون علم قرار گرفته و از حُجَج إلهيّه باشند، خالي نيست. حال يا مشهورند و مردم آنها را ميشناسند، و يا مغمورند و در حبس و زندان؛ و يا اينكه اگر در زندان و حبس و تبعيد هم نباشند، كسي از حال آنها خبر ندارد و از علوم آنها مطّلع نيست؛ چون وضعيّت آنها طوري است كه نميتوانند علوم خود را إفشاء كنند؛ در نتيجه، آن علوم را با خويش به گور ميبرند.
پس إطلاق اين روايت دلالت دارد بر اينكه: أفرادي كه داراي چنين صفات و خصوصيّاتي هستند كه حضرت براي كميل بيان ميفرمايند، اينان هستند: خُلَفَآءُ اللَهِ فِي أَرْضِهِ، و صاحبان ولايت.
و از اين إطلاق ميتوانيم در هر سه مقامِ: ولايت در إفْتاء، ولايت در قَضاء و ولايت در حكومت استفاده كنيم. زيرا كه: أُوْلَـٰئِِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِي أَرْضِهِ، إطلاق و انحصار دارد. و بطور كلّي، حضرت خلافت را در اينجا مقارنِ با علم قرار دادهاند. و اينها كه در آبشخوار علم و در حقيقت ولايت هستند، ولايت به تمام شؤونش در اينها جاري است و از اينها تراوش ميكند.
علاّمه مجلسي در «بحار الانوار» فرموده است: وَ لَمَّا كانَتْ سِلْسِلَةُ الْعِلْمِ وَ الْعِرْفانِ لا تَنْقَطِعُ بِالْكُلِّيَّةِ مادامَ نَوْعُ الإنْسانِ، بَلْ لا بُدَّ مِنْ إمامٍ حافِظٍ لِلدِّينِ في كُلِّ زَمانٍ، اسْتَدْرَكَ أميرُالْمُؤْمِنينَ عَلَيْهِ السَّلامُ كَلامَهُ هَذا بِقَوْلِهِ: اللَهُمَّ بَلَي! ـ وَفي النَّهْجِ ـ: «لَا تَخْلُو الارْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلَّهِ بِحُجَجِهِ؛ إمَّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا، أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا.» ـ وَ في تُحَفِ الْعُقولِ ـ: «مِنْ قَآئِمٍ بِحُجَّتِهِ إمَّا ظَاهِرًا مَكْشُوفًا أَوْ خَآئِفًا مُفْرَدًا، لِئَلا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيِّنَاتُهُ وَرُوَاةُ كِتَابِهِ».
وَ الإمامُ الظَّاهِرُ الْمَشْهورُ، كَأَميرِالْمُؤْمِنينَ صَلَواتُ اللَهِ عَلَيْهِ؛ والْخآئِفُ الْمَغْمورُ، كَالْقآئِمِ في زَمانِنا، وَ كَباقي الائِمَّةِ الْمَسْتورينَ لِلْخَوْفِ وَ التَّقِيَّةِ. وَ يُحْتَمَلُ أنْ يَكونَ باقي الائِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ داخِلينَ في الظَّاهِرِ الْمَشْهورِ.
ص 10
تا اينكه ميفرمايد: وَ عَلَي الثّاني، يَكونُ الْحافِظونَ وَ الْمودِعونَ، الائِمَّةَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ؛ وَ عَلَي الاوَّلِ، يُحْتَمَلُ أنْ يَكونَ الْمُرادُ شيعَتَهُمُ الْحافِظينَ لاِدْيانِهِمْ في غَيْبَتِهِمْ[1].
مرحوم مجلسيّ رضوان الله عليه ميفرمايد: چون تا هنگاميكه نوع إنسان موجود است، سلسله علم و عرفان منقطع نيست، بلكه چارهاي نيست از اينكه در هر زمان براي حفظ دين يك إمام بوده باشد؛ لذا در اين روايت أميرالمؤمنين عليه السّلام كلام خود را با گفتار ديگرش بطور استدراك و استثناء پيوند ميدهد كه:
اللَهُمَّ بَلَي! ـ در نهج البلاغة ـ: لَا تَخْلُو الارْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلَّهِ بِحُجَجِهِ ـ و در «تحف العقول» بِحُجَّتِهِ دارد، و رُوَاةُ كِتَابِهِ را هم إضافه نموده است ـ لِئَـلا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيِّنَاتُهُ و رُوَاةُ كِتَابِهِ.
بعد مجلسي ميفرمايد: إمام مشهور مثل: أميرالمؤمنين عليه السّلام است؛ و خائف مغمور مانند: حضرت قائم ] عَجَّلَ اللَهُ تَعالَي فَرَجَهُ الشَّريف [ در زمان ما، و نيز مانند باقي أئمّه كه آنها هم در زمان خودشان مستور بودند، يا بجهت خوف يا تقيّه، يا اينكه در زندان بوده و مبسوطُ اليَد نبودند. آنها هم جزء خائف مَغمُورند.
احتمال ديگر اين است كه بگوئيم: بقيّه أئمّه طاهرين همه ظاهر مشهور هستند؛ زيرا هر إمامي كه در اين عالم حيات داشته است (خواه در زندان بوده يا در تقيّه بوده باشد) و با مردم إمكان ملاقات داشته، ظاهر مشهور است. بنابراين، خائِف مغمور اختصاص به حضرت قائِم پيدا ميكند.
پس اگر ظاهر مشهور اختصاص به أميرالمؤمنين عليه السّلام داشته باشد و بقيّه أئمّه عليهم السّلام خائِف مغمور باشند، آنوقت نگهدارنده دين در غياب
ص 11
آنان، شيعياني بودهاند كه از طرف اينها به حوائج مردم رسيدگي ميكردهاند. و أمّا اگر ظاهر مشهور، همه أئمّه در مقابل إمام زمان باشند، در اينصورت پاسداران و حافظان دين، خود آنان بودهاند، نه شيعيان آنها.
در اين عبارتِ مرحوم مجلسي كه ميفرمايد: وَ الإمامُ الظّاهِرُ الْمَشْهورُ كَأَميرِالْمُؤْمِنين، دو احتمال وجود دارد:
احتمال أوّل اينكه: از باب مثال، أميرالمؤمنين عليه السّلام را ذكر نموده است؛ كما اينكه اينطور هم ميتوانست بگويد: مثل أميرالمؤمنين صلوات الله عليه و بحرالعلوم و سيّد ابن طاووس و أمثال اينها. و نيز اينكه ميگويد: وَالْخآئِفُ الْمَغْمورُ كَالْقآئِم، از باب مثال است؛ كه در اينصورت حرفي نيست.
احتمال دوّم اينكه: از باب اختصاص است و ميخواهد بفرمايد كه: إمامِ مشهور، مختصّ به أميرالمؤمنين عليه السّلام است، و خائِف مغمور، اختصاص به حضرت قائم عليه السّلام دارد. اين حرف محلّ إشكال است. بله، در اين كه إمام ظاهرِ مشهور مختصّ به أميرالمؤمنين عليه السّلام است حرفي نيست؛ ولي كلام در اين است كه: ما در اين روايت، لفظ إمام نداريم؛ بلكه حضرت ميفرمايد: اللَهُمَّ بَلَي لَا تَخْلُو الارْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلَّهِ. آنچه كه در اين روايت است لفظ: قَآئِمٍ لِلَّهِ است و «قَآئِمٍ لِلَّهِ» إطلاق دارد و شامل أئمّه و بقيّه علماي عاملين كه علماي ربّاني هستند ميشود؛ و هيچ دليلي براي اختصاص اين روايت به أئمّه عَلَيهمُ السَّلام، كه داراي مقام عصمتند در دست نيست.
أقُول: در لزومِ بقاي علم و عرفان در نوع إنسان هيچ جاي شكّي نيست؛ و لزوم إمامي هم كه حافظ دين باشد در هر زمان، ممّا لا إشكالَ فيه است؛ كلام در اين است كه سياق اين خبر آيا بر اين دلالت ميكند كه وجود إمام معصوم بخصوص، در هر زماني لازم است؟ و حضرت ميخواهند اين معني را برسانند؟
يا اينكه ميخواهند اين را بفهمانند كه در هر زماني وجود طائفهاي از
ص 12
علماي ربّانيّين و مِنْهُمْ: ـ بَلْ وَ عَلَي فَوْقِهِمُ ـ الإمامُ في كُلِّ حينٍ، لازم است؟ روايت سيّد رضيّ و ديگران از كميل، بر چه دلالت ميكند؟!
جاي سخن نيست كه بايد در هر زماني إمام معصوم باشد؛ أمّا آيا اين خبر ناظر به خصوص إمام معصوم است يا إطلاق دارد؟
صحبت ما در اينجا، اين است كه: در اين خبر، لفظ «إمام» و ما شابَهَهُ وجود ندارد تا اختصاص به إمام معصوم داده شود. وَ إنَّما فيهِ: لَا تَخْلُو الارْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ؛ إمَّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا، أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا؛ و اينها عناوين كلّيّهاي است كه در هر زماني منطبق ميشود بر جمعي از علماي ربّانيّين، كه حافظ بيِّنات و حُجَجِ إلهيّه بوده و أسرار و علوم إلهيّه را در أشباه و نُظَراء خود بوديعت باقي ميگذارند؛ و حقايق و معارف را در دلهاي أمثالِ خود ميكارند. اين عناوين كلّيّه، به كلّيّت خود باقي است؛ و البتّه معلوم است كه خودِ إمام أعْلَي مصداقٍ لاِنطباقِ هذِهِ العَناوين است، و در اين حرفي نيست؛ إلاّ اينكه اين عناوين اختصاص به إمام ندارد.
وَ مِمَّا يُؤَيِّدُ ذَلِكَ، اينكه: اين كلام حضرت، بجهت تقسيم مردم است، عَلَي اخْتِلافِ أصْنافِهِمْ وَ طَبَقاتِهِمْ إلَي ثَلاثَةِ طَوآئِف. حضرت تمام أصناف مردم را به سه طائفه قسمت ميكند: عَالِمٌ رَبَّانِيٌّ، مُتَعَلِّمٌ عَلَي سَبِيلِ نَجَاةٍ، وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ. و آنچه را كه در ذيل اين تقسيم بيان ميكند، تفسير و شرح همين فِقره است. و إمام عليه السّلام، خود نيز در اين تقسيم داخل هستند؛ و بنابراين خود إمام عليه السّلام از علماء ربّانيّين ميباشند. و اين دليل است بر اين كه: قَآئِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ، مشهور يا مَغْمور، از اين تقسيم خارج نيست.
و اگر گفته شود كه: عالم ربّانيّ منحصر است در إمام معصوم؛ در جواب ميگوئيم كه: اين مطلب نه از جهت لغت درست است و نه از جهت اعتبار.
أمّا از نظر لغت: زيرا دليلي نيست كه عالم ربّانيّ منحصر در معصوم باشد. مجلسي خود در اين باره بنقل كلام بعضي از أئمّه لغت و أدب پرداخته،
ص 13
ميفرمايد:
الرَّبّانِيُّ: مَنْسوبٌ إلَي الرَّبِّ، بِزِيادَةِ الالِفِ وَ النّونِ عَلَي خِلافِ الْقِياسِ، كَالرَّقَبانيّ.
قالَ الْجَوْهَريُّ: الرَّبَّانِيّ: الْمُتَأَلِّهُ الْعارِفُ بِاللَهِ تَعالَي. وَ كَذا قالَ الْفيروزآباديّ.
وَ قالَ في «الْكَشَّافِ»: الرَّبّانِيُّ: هُوَ شَديدُ التَّمَسُّكِ بِدينِ اللَهِ تَعالَي وَ طاعَتِهِ.
وَ قالَ في «مَجْمَعِ الْبَيانِ»: هُوَ الَّذي يَرُبُّ أمْرَ النَّاسِ بِتَدْبيرِهِ وَ إصْلاحِهِ إيّاهُ.
ربّانيّ، منسوب به ربّ است و «ياء» مشدّده در آخرش، ياء نسبت است. يعني بايد بگوئيم: رَبِّيّ؛ مُنتَهَي در اينجا يك ألف و نون بين «ربّ» و بين آن «ي��ء» نسبت إضافه نمودهاند؛ مثل: رَقَبَة، كه بايد بگوئيم: رَقَبِيّ؛ ولي گفته ميشود رَقَبانيّ.
جوهري و فيروزآبادي گفتهاند: «رَبّانيّ، شخصي است إلهيّ كه عارف به پروردگار متعال ميباشد.» و زمخشريّ در «كشّاف» گفتهاست: «ربّانيّ، آن كسي است كه زياد به دين و طاعت خدا تمسّك ميكند.» يعني إلهيّ. عالم ربّانيّ: يعني آن عالمي كه با ربّ سر و كار دارد. پس به كسي كه با پروردگار ربّ العالمين زياد سر و كار دارد ميگويند: عالم ربّانيّ. و ما در اين اصطلاح ميگوئيم: إلهيّ.
در «مجمع البيان» گفته است: « ربّانيّ آن كسي است كه مردم را تربيت ميكند. (ربّ، از مادّه تربيت است. و خدا را هم كه ربّ ميگويند، بجهت اين است كه يَرُبُّ النَّاسَ؛ مردم را تربيت كرده، پرورش ميدهد.) ربّانيّ، يعني آن عالمي كه به درد مردم ميرسد و آنها را به كمال خود دعوت مينمايد و تربيت ميكند».
و اين معاني، انحصار در إمام معصوم ندارد كه بدين جهت بگوئيم: عالم
ص 14
ربّانيّ إمام معصوم است و بس! آري إمام عليه السّلام ربّانيّ، و عالم ربّاني است، و در درجه أعلاي آن؛ و ليكن سخن ما در انحصار است. لغت، عالم ربّاني را در معصوم منحصر نميكند. اين از نظر لغت.
و أمّا از جهت اعتبار: آيا ما غير از أئمّه معصومين عليهم السّلام، عالم ربّاني نداشتهايم؟! سيّد ابن طاووس، يا بحرالعلوم رضوان الله عليهما، اينها عالم ربّاني نبوده متعلّم بودهاند؟! آيا ما ميتوانيم بگوئيم: از زمان معصومين تا بحال حتّي يك عالم ربّانيّ در إسلام نيامده، و هر چه آمدهاند متعلّم بودهاند؟! سائر مردم كه هَمَجٌ رَعَاع هستند و حضرت تمامي آنها را داخل در هَمَجٌ رَعَاع نموده است! پس آيا آن أفراد معدودي كه درباره آنها فرمود: كَمْ ذَا و أَيْنَ أُوْلَـٰئِِكَ ؟ كه در نهايت قلّت ميباشند، در هر زماني يكي دو سه نفر در گوشه و كنار عالم إسلام عالِم ربّانيّ كه به مقام كمال إنسانيّت رسيده، و از تعلّم گذشته و به آبشخوار ولايت دسترسي پيدا كردهاند، نبودهاند؟!
صاحب «روضاتُ الجنّات» از بوعليّ صاحب «مُنتهَي المَقال» كه از معاصرين مرحوم سيّد بحرالعلوم بوده است، نقل ميكند كه درباره سيّد رضوان الله عليه چنين مينويسد: «سَيِّد سَنَد و ركن معتمَد، مولاي ما سيّد مهديّ، فرزند سيّد مرتَضي، فرزند سيّد محمّد حسنيّ حسينيّ طباطبائيّ نجفيّ ـ كه خداوند طولاني كند عمر او را، و پيوسته گرداند عُلوّ منزلت و بركت و نعمتهاي مُتَرشّحه از وجود او را ـ پيشوا و إمامي است كه روزگار نتوانسته است مانند او را بجهان بسپارد؛ سلطان عظيمُ الهِمَّه و بلندپروازي است كه مادرِ دهر، ساليان دراز از زائيدن همانند او عقيم بوده است؛ بزرگِ علماي أعلام و مولاي فضلاي إسلام، علاّمه دهر و زمانِ خود، و يگانه عصر و أوانِ خود بوده است.
اگر در بحث معقول زبان گشايد، تو گوئي شيخ الرَّئيس است! بقراط و أرسطو و أفلاطون كيست؟! و اگر در منقول بحث كند، تو گوئي اين علاّمه محقّقِ در فروع و اُصول است! و در فنّ كلام با كسي مناظره نكرده است، مگر اينكه تو
ص 15
گوئي سوگند به خدا اين عَلَمُ الهُدَي است! و اگر گوش فرا دهي به آنچه در هنگام تفسير قرآن كريم به زبان آرد، فراموش ميكني آنچه در ذهن داري، و چنين ميپنداري كه گويا اين همان كسي است كه خداوند قرآن را بر او فرستاده است! (ميدانيد چه ميگويد؟ ميگويد: وقتي كه تفسير قرآن ميكند، تو فراموش ميكني كه قرآن بر پيغمبر فرود آمده است؛ بلكه خيال ميكني كه أصلاً قرآن بر او نازل شده است!) خانه مَيمون و مبارك او در اين زمان فعلاً محلّ فرود آمدن و بارانداز علماي أعلام، و مَلْجأ و مَفزَع اُستادان فنون، از فضلاي عظام است.
بحرالعلوم بعد از اُستاد علاّمه وحيد، دامَ عَلاهُما، پيشوا و سالار پيشوايان عراق، و بزرگ و سرپرست فضلاء بطور إطلاق است. علماي عراق همگي به سوي او رو آورده و او را ملجأ خود قرار دادهاند. و عُظماي از عُلماء أعلام از او أخذ علوم ميكنند.
بحرالعلوم همانند كعبهاي براي عراق است، كه براي استفاده از صحبتش طيّ مراحل و قطع منازل مينمايند. اقيانوس موّاجي است كه كرانهاي براي آن يافت نميشود. بعلاوه كرامات باهره و آثار و آيات ظاهرهاي كه از او به ظهور پيوسته است، بر كسي پوشيده نيست»[2].
اين مطالب را بوعليّ كه معاصر بحرالعلوم بودهاست در «منتهي المقال» به نقل صاحب «روضات» ذكر ميكند. حال آيا جا دارد كه ما بگوئيم: اين مرد هنوز به كمال نرسيده است؟! پس إسلام براي چه آمده است؟! آيا درست است كه بگوئيم: إسلام آمده است براي اينكه همه را هَمَجٌ رَعَاعٌ تربيت كند؟! يا بگوئيم: همه أفرادي كه مُتَعَلِّمٌ عَلَي سَبِيلِ نَجَاةٍ هستند، بايد ناقص بميرند؟!
ما در اينجا به مجلسي رَحمةُ اللَه عليهِ رَحمةً واسعَه ـ با اينكه ايشان جدّ
ص 16
خود ماست ـ اعتراض داريم؛ زيرا إنسان نبايد در عبارات از آنچه مَمْشاي خود أئمّه عليهم السّلام بوده است تجاوز كند. شما اگر بخواهيد در مسألهاي مبالغه كنيد و بواسطه آن مبالغه يك ستون دين را بشكنيد، قطعاً اين كار مورد إمضاي أميرالمؤمنين و أئمّه عليهم السّلام نيست.
درست است كه إمام در رأس همه موجودات است. اين بجاي خود محفوظ؛ أمّا سخن در اين است كه: اين روايت چه چيز را ميخواهد بيان كند؟ شما چرا اين روايت را از إطلاق مياندازيد و آن را مقيّد ميكنيد؟!
البتّه عرض كردم كه اين احتمال هم هست كه «كَأَميرِالْمُؤْمِنين» يا «كَالْقآئِمِ في زَمانِنا» بعنوان تشبيه باشد. و ليكن اين احتمال بعيد است. و قوّت اين احتمال (كه از باب اختصاص باشد نه تمثيل) بيشتر است. پس كلام مرحوم مجلسي تمام نيست؛ و روايت إطلاق دارد و ميرساند كه: علماي بالله و بأمرالله ـ در هر زمان و مكان ـ كه داراي اين خصوصيّات هستند، آنها داراي مقام خليفةُاللَهي و ولايت ميباشند.
و معلوم است: در هر زماني عدّهاي از فقهاي عدول و پاكيزه هستند كه دين پروردگار را تأييد ميكنند، و نَهْجِ قَويمِ إلهيّ را تَشْيِيد مينمايند، و تحريف غَالِين و بِدَعِ ضَالـِّين را از شريعت دور ميسازند. رَبّانيّ، بهر يك از اين معاني كه ذكر كرديم، بر آنها صادق است. زيرا دلهاي آنها مُعَلَّق است به أسرار إلهيّه؛ و آنها علماي ربّانيّ و متمسّك به دين خدا و مُرَبِّي اُمور مردم هستند؛ بِتَدبيرِهِمْ وَ إصْلاحِهِمْ إيّاهُمْ.
و علاوه، در اين خبر شريف آمده است: يَحْفَظُ اللَهُ بِهِمْ حُجَجَهُ وَ بَيِّنَاتِهِ حَتَّي يُوْدِعُوهَا نُظَرَآءَهُمْ وَ يَزْرَعُوهَا فِي قُلُوبِ أَشْبَاهِهِمْ.
آيا إمام، آن أسرار إلهيّ را بوديعت در دلِ أفرادي نظير خود ميگذارد؟! نه، بلكه حُجَجِ إلهيّه و علماي ربّانيّ، اين أسرار و حُجَجِ إلهيّه را در ميان دلهاي أمثال خود ميگذارند، و در دلهاي نُظَراء و أمثال خود ميكارند. إمام معصوم در
ص 17
ميان اُمّت شبيه و نظير ندارد، تا اينكه بگوئيم: آن حُجَج و بيّنات را در قلوب نُظراء و أمثال خود ميكارد؛ يا اينكه بوديعت ميگذارد! پس معلوم ميشود: مراد از نُظَراء و أشباه، جماعتي از علماء ربَّانيّينِ عاملين هستند كه به تدريس و تَدَرُّس و تعليم و تعلُّم مشغول بوده؛ در مكتب علماء ربّانيّين و در تحت رعايت آنها و حفظ و كِلائَتِ آنها، در دو مرحله علم و عمل، از نردبان ترقّي به أقْصَي مَدارج كمال صعود نمودهاند؛ وَ بَلَغوا مِنْ مَدارِجِ الْيَقينِ وَ التَّفْويضِ وَ التَّسْليمِ أعْلَي مَعارِجِه. و اينها، همان نُظَراء و أمثال علماء رَبَّانيّين (كه زارِعين و موُدِعينند) ميباشند. و همانند أساتيد و علمائي كه اينها را تدريس و تربيت كرده و پرورش دادهاند، تا اينكه آنها را به معارف إلهيّه و به مقام ولايت رساندهاند، شدهاند.
وليكن إمام معصوم شبيه و نظير ندارد. إمام معصوم مقامش از اينها أعلي و أجَلّ است. پس مقصود از علماء ربّانيّ كه در اين روايت بيان شده است همين كساني هستند كه بر مسند تعليم نشستهاند و زمام هدايت مردم را بدست گرفته و مردم را به سوي مصالحشان سوق ميدهند. زيرا آنان زمامدار مصلحت واقعيّه مردم هستند. و بيِّنات و حُجَجِ خدا را در روي زمين حفظ ميكنند. وَ هَكَذا كُلُّ خَلَفٍ عَنْ سَلَف، دستهاي ميآيند و دستهاي ديگر ميروند؛ سَلَف از بين ميرود و خَلَف به جاي او مينشيند.
و نيز مؤيّد ديگر بر اين مطلب، اين است كه: در «تحف العقول» آمده است: لِئَلا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيِّنَاتُهُ وَ رُوَاةُ كِتَابِهِ. رُواةُ الْكِتاب، چه كساني هستند؟ آيا ميشود گفت: رُواةُ الْكِتاب، خود أئمّه هستند؟ بله، در: حُجَجُ اللَهِ وَ بَيِّنَاتُهُ، ميتوان گفت كه: درجه أعلاي آن، از آنِ إمام است. أمّا إمام كه راوي كتاب نيست. زيرا معلوم است كه مقصود از: رُواةُ الْكتاب، همين علماء مشتغليني هستند كه به تربيت ربانيّين ـ در هر زمان و مكان ـ تربيت ميشوند. و اينها راوي كتاب خدا و سنّت رسول خدا هستند.
ص 18
و اين روايت، صريح است در ولايت علماء فقهاء. يعني هم بايد عالم باشند، و هم به درجه أعلاي از فقه رسيده باشند. چون حضرت، ولايت را در اينها حَصْر ميكند بِقَوْلِهِ: أُوْلَـٰئِِكَ أُمَنَآءُ اللَهِ فِي خَلْقِهِ، وَ خُلَفَآؤُهُ فِي أَرْضِهِ، وَ سُرُجُهُ فِي بِلا دِهِ، وَ الدُّعَاةُ إلَي دِينِهِ.
عنوان: أُمَناء، خُلَفاء، سُرُج، دُعَاة، «أمينان پروردگار، جانشينان خدا در روي زمين، چراغهاي درخشان هدايت، داعيان به سوي تربيت و سعادت مردم» مستلزم ولايت و خلافت إلهيّه در جميع شُؤُون عباديّه و اجتماعيّه و سياسيّه است از: إفْتاء و قَضاء و حكومت، بِمَراحِلِها و أنْواعِها.
وَ لَعَمْري! اين روايت عاليه غاليه (كه مجلسي درباره آن تصريح كرده است كه آن: كَثيرَةُ الْجَدْوَي ميباشد، و سزاوار است كه طلاّب و أهل علم، هر روز آنرا مطالعه نموده، به نظر اعتبار و يقين، به آن نگاه نمايند) مِنْ أدَلِّ الرَّواياتِ الْوارِدَةِ عَلَي وِلايَةِ الْفَقيهِ الْعادِلِ الْجامِعِ لِلشَّرآئِط است. وليكن ما نميدانيم به چه جهت أعلام و بزرگان، در كتاب قَضاء و حكومت، اين روايت را از أدلّه ولايت فقيه نگرفتهاند! شيخ أنصاري در «مكاسب» نياورده است؛ نراقي در «مستند» و در «عوآئِدُ الايّام» ذكر نكرده و از جمله أدلّه ولايت نشمرده است؛ با اينكه: مِنْ أدَلِّها وَ أصْرَحِها وَ أقْواها سَنَدًا وَ مَتْنًا ميباشد.
حال اگر در اينجا كسي إشكال كند كه: در اين روايت بعضي از آثار و خواصّ ذكر شده است، مثل اينكه حضرت فرموده است: هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَي حَقِيقَةِ الْبَصِيرَةِ وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْيَقِينِ. يا اينكه ميفرمايد: وَ صَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الاعْلَي. و چون اين معاني، بسيار عالي و راقي و بالا و والا ميباشد، با أفرادي كه أهل تعليم و تَعلُّم و تدريس و تدَرُّس و مباحَثه ميباشند، مناسبت ندارد؛ بلكه بايد اين روايت را بر جماعتي از أهل يقين كه به دنبال سير و سلوك و رياضتهاي شرعيّه و تهذيب نفس و عرفان و أسرار إلهيّه رفتهاند، حمل نمود؛ زيرا اين صفات درباره آنان صادق است.
ص 19
در پاسخ ميگوئيم: اين توجيه، أبداً صحيح نميباشد. زيرا كه حضرت در اين روايت، خلافت و جانشيني خدا را در روي زمين و دعوت به دين او را، منحصر در اين أفراد ميداند و ميگويد: فقط آن كساني ميتوانند مردم را به دينِ خدا دعوت كنند، و خليفه پروردگار در روي زمين باشند، كه داراي اين صفات باشند و بس! و آن چهار طائفه را جدا نموده كنار زدند. اينها هستند كه دُعاةِ دين خدا، و خليفه پروردگار هستند در روي زمين. پس ما نميتوانيم اين روايت را نسبت به أفرادي كه آنها از تدريس و تدرّس خارج، و به كارهاي اختصاصي و رياضت هاي شخصيّ و به سير و سلوك مشغول باشند، حمل نمائيم. و مَناصي نيست از اينكه داعي ربّانيّ و خليفه إلهيّه، علماء و فقهائي باشند كه به تعليم و تعلّم و تدريس و تدرّس مشغول؛ و در عقل، وافي و كافي؛ و در سياست و مردمداري و أوضاع زمان، خبير و بصير؛ و در عين حال متّصف به همين صفاتي باشند كه در اينجا حضرت بيان ميفرمايد؛ وَ إلا لايَكونُ خَليفَةَ اللَه. فاقد اين صفات، خليفه خدا و داعي به سوي خدا نيست. بلكه غاصب اين منصب عظيم بوده، و از زُمره عباد صالحين، مطرود و از جمله أولياي مقرّبين نخواهد بود.
فقيهي كه منصوب از قِبَل إمام، و صاحب ولايت كلّيّه إلهيّه و قائم به اُمور و حاكم بر نفوس و أعراض و أموال، و مربّي بشر است نيابةً عَنِ الإمام، حتماً بايد داراي اين صفات باشد.
كما اينكه أخبار كثيره مُستَفيضه و مُتَواتره وارد شده است به تقارن علم و عمل. و بهر مقداري كه إنسان عامل باشد، به همان مقدار عالم بوده و از علمش إمضاء شده است. و به آن مقدار كه عامل نيست، عالم هم نيست؛ بلكه خيال است. نهي أكيد وارد شده است كه كسي غير از عالم ربّانيّ كه خارج از إطاعت هواي خود و مطيع أمر مولَي است، اُمور عامّه، از قضاء و حكومت و مرجعيّت را تصدّي نمايد. و روايات بسيار زيادي داريم كه همه آنها ناظر به اين معني است.
ص 20
أفرادي كه اُمور مردم را تصدّي ميكنند، بايد أمين پروردگار باشند، در دو مرحله علم و عمل؛ و به درجه أعلاي از تقوي رسيده و داراي أسرار و حُجَج إلهيّه باشند. اين أفراد هستند كه: هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَي حَقِيقَةِ الْبَصِيرَةِ، بر آنها منطبق است؛ وَ صَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بالْمَلاءِ الاعْلَي يا بالْمَحَلِّ الاعْلَي بر آنان انطباق دارد.
اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پاورقي
[1] «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 1، ص 61؛ و طبع حروفي آخوندي، ج 1، صفحه 193، حديث 7
[2] «روضات الجنّات» طبع سنگي، ج 2، ص 138؛ و از طبع حروفي، ج 7، ص203