يكي ديگر از آياتي كه ميتوان به آن استدلال بر لزوم تبعيّت از إمام معصوم نمود، اين آيۀ مباركه است كه خداوند به رسول أكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ميفرمايد:
إِنَّآ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَـٰبَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَآ أَرَیـٰكَ اللَهُ وَلَاتَكُن
ص 62
لِّلْخَآئِِنِينَ خَصِيمًا.[67] «بدرستي كه ما قرآن را بسوي تو به حقّ نازل كرديم براي اين كه حكم كني در ميان مردم به آنچه كه خدا به تو نشان دادهاست. و خَصِيم، لَهِ خائنين و مُدافِع آنان نباش.» بلكه مُدافع از مؤمنين عليه خائنين باش!
استدلال به اين آيه هم متوقّف است بر انحصارِ لزوم تبعيّت ازحقّ، و عدم فصل بين حقّ و باطل. چون در قرآن مجيد آمده است: فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَـٰلُ فَأَنَّي'تُصْرَفُونَ.[68] ميان حقّ و باطل فاصلهاي نيست، اگر از حقّ عدول كرديد، در دامن باطل افتادهايد. إنسان جائي را نميتواند پيدا كند، كه برزخِ بين حقّ و باطل باشد. اگر أمري متحقّقِ به حقّ بود و واقعيّتِ صرف بود، آن حق است؛ و اگر نبود باطل است. برزخ بينِ حقّ و باطل وجود ندارد.
و آيه در اينجا ميفرمايد: ما قرآن را به حقّ بر تو نازل كرديم. به حقّ يعني عينِ حقّ و حقيقت و متنِ واقع و أصالت، كه أبداً شائبهاي از آراء شيطانيّه و أفكار نفسانيّه و آراء شخصيّه و مطالبي كه با متن واقع تطبيق نكند، در او نيست. بلكه از أخبار سابقين و أحكام و قوانين و معارف، آنچه متن واقع و حاقّ حقيقت بود، آنرا بسوي تو نازل كرديم، براي اينكه در ميان مردم حكم كني بِمَآ أَرَیـٰكَ اللَهُ.
پس آن رؤيتي كه خداوند به تو داده، رؤيتي است كه بر أساس اين حقّ و حقيقت نزول قرآن دادهاست و آن رؤيت تو، علم حضوري و وجداني است. چون قرآن را ما به حقّ نازل كرديم تا اينكه بِمَآ أَرَیـٰكَ اللَهُ حكم كني، و اگر به حقّ نازل نميكرديم، آن رؤيت تو، رؤيت خدائي نبود، رؤيت شخصي و مَشُوبِ به باطل بود.
بنابراين ما كه قرآن را به حقّ نازل كرديم، براي اين است كه: ديد و فكر تو، حقّ و متّصل به غيب و أصالت و حقيقت باشد (و اين معنيِ علم حضوري و علم وجداني است)، كه در ميان مردم بِمَآ أَرَیـٰكَ اللَهُ حكم كني. و اين متفرّع
ص 63
است بر نزول قرآن به حقّ. پس نزول قرآن به حقّ بر قلب پيغمبر، كه واعِي وحي إلهي است، و مُتلقِّي أسرار لاهوتي و جبروتي و ملكوتيِ حضرت پروردگار است، علّت است بر اين كه معلولش بر او مترتّب بشود. معلولش چيست؟ هُوَ الْحُكْمُ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أرَاهُ اللَهُ وَ هُوَ الْحقُّ. ما قرآن را به حقّ نازل كرديم، تا آنكه تو در ميان مردم بِمَآ أَرَیـٰكَ اللَهُ كه همان حقّ است، حكم كني.
يكي ديگر از آيات قرآن اين است: كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَ'حدَةً فَبَعَثَ اللَهُ النَّبِيِّــنَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَـٰبَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ.[69]
«مردم، يك اُمّت واحد بودند، بسيط و ساده، اختلافي نداشتند، آداب و رسوم آنها متفرّق و مُتشتِّت و مُتَشَأّنِ به شؤُونِ مختلف نبود، و در يك عالمِ بساطت و سادگي زندگي ميكردند. خداوند پيغمبران را مبعوث فرمود، تا اينكه بشارت دهند و بترسانند؛و با آنها كتاب را به حقّ نازل فرمود، تا اينكه كتاب در ميان مردم، در آنچه كه با هم اختلاف دارند، حكم كند.»
در اين آيه هم، حكم بين مردم در مسائل مُختَلَفٌ فيها، متفرّع است بر نزول كتاب بر أنبياء، به حقّ. و عين تقريبي را كه در آيۀ سابق عرض شد، در اينجا هم با همان تقريب استفاده ميشود كه حكم به حقّ در ميان مردم بايد مترتّبِ به حقّ باشد؛ و آن، نزولِ كتاب است به حقّ، بر أنبياء.
يكي ديگر از آيات اين آيه است: وَ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَـٰبَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَـٰبِ وَ مُهَيْمِنًا عَلَيْهِ فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ وَ لَاتَتَّبِـعْ أَهْوَآءَهُمْ عَمَّا جَآءَكَ مِنَ الْحَقِّ.[70]
ما بسوي تو قرآن را به حقّ نازل كرديم؛ اين قرآن تصديق كننده است آنچه را كه در برابر اوست از كتابهاي سابقين (تورات، إنجيل، و غيرهما).
ص 64
«وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ» و علاوه، سيطره و إحاطه بر همۀ آنها دارد. اين قرآن را ما به تو نازل كرديم، اين قرآني كه صفتش اين است كه نزولِ به حقّ شده، و مصدّقِ كُتبِ سابقينِ از أنبياء و مرسلين است و بر همۀ آنها مُهيمن و مُسَيطِر است و تسلّط دارد، فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ، بنابراين ـ با فاء تفريع ميكند ـ در ميان مردم، بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ (بر أساس آنچه خداوند فرو فرستادهاست) حكم كن، وَلَاتَتَّبِـعْ أَهْوَآءَهُمْ؛ و از أهواء آنها متابعت نكن!
نميگويد: از أقوال آنها و از كلام و سخن آنان، و حتّي از فكر آنها؛ زيرا اينها أصالت و واقعيّتي دارد. لذا هيچكدام از اين تعبيرات را نفرمود. بلكه ميفرمايد: از أهواء آنان متابعت نكن. أهواء، يعني أفكار تو خالي و پوچ كه هيچ محتوي ندارد.
و در بسياري از آيات قرآن مجيد از اين لفظ استفاده شدهاست. يعني أفكار آنها، أهواء و پوچ و باطل است. قرآن كه به حقّ بر تو نازل شدهاست، بايد در ميان آنها، بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ حكم كني، كه آن حكم است به حقّ، و البتّه اين حقّ، متحِّق شدهاست؛ وَ لَاتَتَّبِـعْ أَهْوَآءَهُمْ. و دنبال اين گفتار با كمي فاصله ميفرمايد: وَ أَنِ احْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ وَ لَاتَتَّبِـعْ أَهْوَآءَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ أَن يَفْتِنُوكَ عَن بَعْضِ مَآ أَنزَلَ اللَهُ إِلَيْكَ [71].
و اينكه حكم كن در ميان آنها بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ و از أهواء و خيالات آنها متابعت نكن، وَ احْذَرْهُمْ أَن يَفْتِنُوكَ عَن بَعْضِ مَآ أَنزَلَ اللَهُ إِلَيْكَ؛ و بترس و برحذر باش، از اينكه تو را به فتنه و فَساد بيندازند از بَعْضِ مَآ أَنزَلَ اللَهُ إِلَيْكَ، و تو را بر كنار بدارند؛ و مقدار كمي از أهواء آنها در تو رخنه بكند. و مبادا كاري كني كه به اندازۀ مختصري از آراء شخصيّه و أهواء آنها در تو نفوذ كند، چرا كه آن أهواء، باطل است و شيطاني، أصالتي ندارد، و آنچه را كه خداوند به تو نازل كرده، عين حقّ و حقيقت است.
ص 65
تقريب استدلالِ به اين آيه هم، براي لزوم متابعتِ از إمام معصوم كَمَا سَبَق است. چرا؟ زيرا كه حكم بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ را متفرّع ميكند بر نُزُولِ الكِتَابِ بِالْحَقّ. يعني چون ما، كتاب را به حقّ بر تو نازل كرديم، بر اين أساس تو بايد در ميان مردم حكم كني. و آن كسي كه متحقّقِ به حقّ نيست، او حقِّ حكم در ميان مردم ندارد.
يكي ديگر از آيات مباركات قرآن اين آيه است: فَلا وَ رَبِّكَ لَا يُؤْمِنُونَ حَتَّي' يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَا يَجِدُوا فِيٓ أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مِّمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُواتَسْلِيمًا[72]. قسم به پروردگار تو اي محمّد! اين مردم إيمان نميآورند، مگر آن زماني كه در مرافعات و مشاجرات و مخاصماتي كه بين آنان اتّفاق ميافتد، تو را حَكَم قرار دهند و نزد تو آمده و بگويند: يا رسول الله، آنچه تو بر ما حكم كني ما قبول داريم، آنگاه بعد از اينكه تو را حَكَم قرار دادند، و تو در ميان آنها حُكم كردي ـ و طبعاً حكم، لَهِ يكي، و عليه ديگري خواهد بود ـ آن كسي كه حكم عليه اوست، در سينهاش أبداً گرفتگي و حَرَجي نباشد، و نگويد: چرا پيامبر حكمش عليه من است؟ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيمًا، اينها تسليم تو باشند بتمام معني الكلمه. همانند كسي كه اگر لَهِ او، يا عليه او حكم كني يكسان باشد.
اين إيمان است، و در اين صورت اينها إيمان آوردهاند؛ و حقّاً هم مطلب همينطور است. چون پيغمبر قلبش، وجودش، عين حقّ است، عين واقعيّت است؛ مگر ميشود حكم به باطل كند؟! عيناً مانند خداوند. آياخدا ميشود حكم به باطل كند، با اينكه برتمام علوم ووقايع اطّلاع دارد؟! موجودات، وجودشان علم حضوريِ پروردگار است، و علم فعليِ حضوريِ پروردگار، نفس موجودات است.
پيغمبر أكر�� صلَّي الله عليه و آله و سلَّم در غنائم حُنين بود كه خواستند مقدار خمس آن را قسمت كنند، به بعضي از مشركين كه تازه مسلمان شده
ص 66
بودند سهميّههاي زيادي دادند، يكي از أصحاب آمد و گفت: يا رسول الله، اعْدِلْ! در اين تقسيمي كه ميخواهي بكني عدالت كن! پيغمبر فرمودند: وَيْحَكَ! إنْ لَمْ أَعْدِلْ فَمَنْ يَعْدِلُ؟! واي بر تو! اگر من عدالت نكنم پس چه كسي عدالت ميكند؟!
باز در يكي از همين تقسيمها بود كه گفتند: محمّد (صلّي الله عليه و آله و سلَّم) در تقسيم عدالت نكردهاست. ابن مسعود اين مطلب را شنيد و گفت: قسم به خدا، من الآن حركت ميكنم تا بروم در نزد پيغمبر و بگويم: فلان شخص دربارۀ شما چنين گفت. و آمد نزد پيغمبر و گفت: فلان شخص چنين گفتهاست. پيامبر بشدّت عصباني و ناراحت و برافروخته شدند؛ و فرمودند: اي خدا چه كنم؟! قسم به خدا برادرم موسي از اين أذيّتها ميكشيد و در مقابل كلام قوم خود صبر ميكرد، اگر من عدالت نكنم پس چه كسي عدالت ميكند؟!
حال آن شخص دوست دارد كه حكم پيغمبر لَهِ او باشد، صد يا هزار شتر از اين غنائم به او بدهند، ولي پيغمبر نميدهد، و از روي مصلحتي كه خود در نظر دارد قسمت ميكند (البتّه نه آن مقداري كه بايد يكسان بين همه تقسيم بشود، بلكه آن مقداري كه سهميّۀ خمس از غنائم است و اختيارش با پيغمبر است)، در اين صورت كه به مردم نميرسد ناراحت ميشوند.
اينها إيمان نميآورند و به حقيقت إيمان نميرسند، مگر اينكه در تمام مرافعات و مشاجرات خود نزد تو آيند و تو را حَكَم قرار بدهند، نه غير تو را؛ و هنگامي كه در ميان آنان حكم كردي، آنها با كمال آرامش دل و سكينۀ خاطر، بدون هيچ دغدغه و گرفتگي در سينههايشان، از نزد تو مراجعت كنند. آن وقت اينها مؤمن هستند.
در اينجا خداوند تبارك و تعالي، نفس پيغمبر را مركز حكم قرار داده كه همۀ مردم بايد به دور پيغمبر بگردند؛ محور مشاجرات و مخاصماتشان بايد
ص 67
پيغمبر باشد؛ و هيچ گرفتگي در بين نباشد. پس پيغمبرِ معصوم، مركز حكم است؛ و بر مردم اتّباعِ از ايشان واجب و لازم است؛ و اين است معني ولايت: «وجوب إطاعت مردم از أوامر و نواهي و أحكامي كه پيغمبر صادر ميكند؛ أعمّ از اينكه در مخاصمات و مشاجرات باشد، يا اُمور ديگر كه در ميان مردم بواسطۀ أوامر ولائي خود صادر ميكند».
قضاء و حكم پيغمبر، منشعب از نورانيّت نفسيّۀ آن حضرت است كه در آن نفس، نور إلهي تجلّي كرده، و مُتخلّق به أسماء و صفات خداوند سبحانه و تعالي شده و متحقّق به علوم كلّيّه گرديده است. پيغمبر قلبش از جزئيّت گذشته و به كلّيّت پيوسته، و متحقّق به علوم كلّيّه شدهاست.
آيۀ قبل از اين آيه اين است: وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَهِ (كه از همين آيه هم وجوب إطاعت را استفاده ميكنيم كه: هر پيغمبري ولايت دارد، و بر مردم واجب است از او إطاعت كنند.) «ما هيچ پيغمبري را نفرستاديم مگر اينكه او مُطاع و متَّبَع باشد به إذن خدا.» وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذ ظَّلَمُوٓا أَنفُسَهُمْ جَآءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَهَ تَوَّابًا رَّحِيمًا[73].
«اگر وقتي كه اين مردم، جُرمي و گناهي مرتكب ميشوند، نزد تو آيند و بگويند: خدايا از ما بگذر! و پيغمبر هم براي آنان طلب بخشش كند؛ هر آينه اين مردم خدا را توّاب و رحيم مييابند.» يعني خداوند آنها را ميآمرزد.
أمّا چه بايد كرد؟! مردم گوش نميكنند و زير بار نميروند، يُسَلِّمُوا تَسْلِيمًا نيستند، أصلاً به پيغمبر مراجعه نميكنند، كَيْفَ به اينكه او را حَكَم قرار دهند؛ و هيچ حرجي را هم در قلوب خود احساس نكنند.
بعد از اين آيه ميفرمايد: وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنَا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوٓا أَنفُسَكُمْ أَوِاخْرُجُوا مِن دِيَـٰرِكُم مَّا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِّنْهُمْ[74].
ص 68
«اگر ما بر اينها مينوشتيم وواجب ميكرديم كه خودتان را بكشيد، يا جلاء وطن اختيار كنيد، از خانهها بيرون بيائيد و برويد در جاي ديگر زندگي كنيد، مَا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِّنْهُمْ. هيچكس انجام نميداد، مگر أفراد نادري.»
در حالي كه: وَ لَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا مَا يُوعَظُونَ بِهِ لَكَانَ خَيْرًا لَّهُمْ وَ أَشَدَّتَثْبِيتًا [75]. «اگر آنچه را كه به آنها أمر ميشود انجام بدهند، براي آنان پسنديدهتر است، و براي آنها فائدۀ بسياري دارد و قدمهايشان را در صِراط، ثابت ميكند، و آنها را مُحكم و استوار مينمايد.»
وَ إِذًا لآتَيْنَـٰهُم مِّن لَّدُنَّآ أَجْرًا عَظِيمًا [76]. «ما از نزد خود به آنها أجر عظيم عنايت ميكنيم.» وَلَهَدَيْنَـٰهُمْ صِرَ'طًا مُّسْتَقِيمًا[77]. «و ما در صراط مستقيم، آنها را هدايت ميكنيم.»
سپس ميفرمايد: وَمَن يُطِعِ اللَهَ وَ الرَّسُولَ فَأُوْلَـٰئِِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَهُ عَلَيْهِم مِّنَ النَّبِيِّــنَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدَآءِ وَ الصَّـٰلِحِينَ وَ حَسُنَ أُوْلَـٰئِِكَ رَفِيقًا [78].
«و هر كس كه از خدا و رسول إطاعت كند (يعني از قرآن و سنّت پيغمبر) اين أفراد معيّت دارند، يعني يكي ميشوند با نَبِيّين و صدّيقين و ش��داء و صالحين كه خداوند برآنها نعمت بخشيدهاست. يعني رفقاء آنها، اينها هستند و چه خوب رفقائي براي إنسان هستند!»
ذَ'لِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللَهِ وَ كَفَي' بِاللَهِ عَلِيمًا [79]. «اين فضلي است كه از طرف پروردگار رسيده و به به! خداوند چقدر عليم و دانا به حقائق اُمور است!» كه أفرادي كه از پيغمبر تبعيّت كنند، در أثر ولايت پيغمبر، آنها را به جائي ميرساند كه با او معيّت پيدا ميكنند. و اين خود، ولايت است. لذا ميتوان از اين آيه استفادۀ ولايت، و نيز لزوم پيروي از همين أفرادي كه با پيغمبر معيّت
ص 69
پيدا ميكنند، نمود.
مُفاد اين آيه، مُفاد همان آيهايست كه هر روز در نماز ميخوانيم: اهْدِنَا الصّـِرَ' طَ الْمُسْتَقِيمَ * صِرَ'طَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّآلِّينَ[80].
«ما را در راه مستقيم هدايت كن ـ صراط المستقيم كدام است؟ ـ صراط آن كساني كه به آنها نعمت دادي» در اينجا هم ميفرمايد: وَلَهَدَيْنَـٰهُمْ صِرَ'طًا مُّسْتَقِيمًا «و اينها را در صراط مستقيم داخل ميكنيم.» و اينها معيّت پيدا ميكنند با نَبِيّين وصدّيقين و شُهَداء وصالحين؛ و خلاصه يكپارچه و متّحد ميشوند و همه در معدن ولايت إلهيّه كه در آنجا جدائي و مَيْزي نيست و هُنَالِكَ الْوَلَـٰيَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ، همه در آنجا وارد ميشوند.
اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مَحَمَّد
ص 71
ص 73
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدَآئِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
يكي از آيات مباركات قرآن مجيد كه ميتوان براي ولايت رسول الله صلَّي الله عليه و آله و سلَّم استدلال كرد اين آيۀ مباركه است:
وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَي اللَهُ وَ رَسُولُهُوٓ أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَن يَعْصِ اللَهَ وَ رَسُولَهُ و فَقَدْ ضَلَّ ضَلَـٰلا مُّبِينًا[81].
«براي هيچ مؤمن و مؤمنهاي چنين استحقاق و شأني نيست كه وقتي خدا و رسول خدا، أمري را حكم كنند، آنها براي خودشان در آن أمر اختياري داشته باشند؛ و كسي كه عصيان خدا و رسول خدا را بكند به گمراهيِ آشكار و ضلالت روشني فرو رفته و گم شدهاست.»
وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ؛ مؤمن و مؤمنه، نكرۀ در سياق نفي بوده و إفادۀ عموم ميكنند. يعني هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنهاي، چه در زمان رسول خدا و چه پس از ايشان تا روز قيامت، هركسي كه عنوان مؤمن يا مؤمنه بر او صادق باشد، بدون استثناء، عرب باشد يا عجم، سياه باشد يا سفيد، هركه ميخواهد باشد، زماني كه خدا و رسولش دربارۀ او أمري را حكم كنند،
ص 74
تصميمي دربارۀ او بگيرند، إرادهاي بكنند، آن تصميم و إرادۀ پروردگار و رسولش مقدّم است؛ و آنها از خود اختياري ندارند.
قَضَي اللَهُ وَ رَسُولُهُ: حكم خدا، حكمِ كتاب و قرآن مجيد است. و حكم رسول خدا، أحكامي است، أعمّ از مسائل و موارد جزئيّه (كه تشريعش بدست آن حضرت است ) يا اُمور وِلائيّه (أمر و نهي). و سابقاً هم در ذيل آيۀ: أَطِيعُوا اللَهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ، ذكر شد كه إطاعت از خدا به معني إطاعت از قرآن و أحكامي است كه در خصوص قرآن آمده است.
پس از آن كه در قرآن حكمي از طرف پروردگار آمد، كسي نميتواند تخلّف كند. خواه آن حكم به صورت كلّي بوده، يا اينكه دربارۀ مسألۀ خاصّي باشد.
مثلاً دربارۀ ولايت اميرالمؤمنين عليه السّلام بخصوصها آيه نازل شد:
يَـآ أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَ إِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ[82]. اين حكم شخصي است.
همچنين است در أحكام كلّي. زماني كه خدا و رسول او، حكمي (أمر و نهيي دربارۀ مؤمن و مؤمنهاي) بكنند، آنها اختيار ندارند. يعني بايد اختيار خودشان را در تحت اختيار خدا و رسول خدا قرار بدهند، و مشيّت و إرادۀ خدا و رسول او، بر آنها حكومت كند و در تحت سيطرۀ اختيار خدا و رسول خدا باشند. و اختيار خدا و رسولش را بر اختيار خود مقدّم بدارند. و اين يك أمر واجب و لازم و حياتي است؛ و تمرّدش گناه بزرگ و ضلالت مبيني است.
وَ مَن يَعْصِ اللَهَ وَ رَسُولَهُ؛ و هر كس در آنچه خدا در قرآن مجيد بر او حكم كرده، يا در موارد جزئيّهاي كه رسول خدا، به او أمر يا نهي كند عصيان بنمايد، فَقَدْ ضَلَّ ضَلَـٰلا مُّبِينًا: در گمراهي آشكار فرو رفته است. زيرا آنچه كه
ص 75
إنسان براي خود اختيار ميكند، آن چيزي است كه براي خود ميپسندد. وهر كس آن چيزي را كه براي خودش ميپسندد، در حدود سعۀ فكر و درايت اوست؛ نه بيشتر.
خدا و رسول خدا كه إحاطۀ علميّه، و إحاطۀ حُضوريّه بر همۀ موجودات أعمّ از إنسان و غير إنسان دارند، و بر إنسان از بالاي اُفق إدراكاتِ او مينگرند، و با بصيرتي عجيبتر و درايتي عميقتر بَواطن إنسان را ميبينند، و راه فساد و صلاح راتشخيص ميدهند، و مُنجيات و مُهْلِكات هر كس را ميفهمند و درايت ميكنند، آنها از آن اُفق بر إنسان أمر ميكنند. و تحقيقاً أمر آنها إنسان را ميرساند به سعادت و نجات مطلق. و اين خيلي خيلي بالاتر از آن مصلحتي است كه إنسان به نظر كودكانۀ خود، بر أساس آراء و أهوا شخصيّۀ خود، تشخيص دهد و دنبال كند.
درست مانند ولايتي است كه پدر بر فرزند صغير خود دارد. فرزند بايد در تحتِ أمر پدر و مادر باشد. بچّه به نظر خود، فلان كار را براي خود صلاح ميداند، و ليكن وليّش نميپسندد؛ فلذا به او أمر ميكند كه بايد چنين كني! و اگر فرزند مخالفت كند، در گمراهي فرو ميرود، و به مرض مبتلا شده و به هلاكت ميافتد. علم او أندك و درايتش ناقص است، تجربيّات پدر بسيار بيشتر از اوست، و إدراكات او بالاتر است، لذا او در تحت ولايت پدر است.
به همين منوال، رسول خدا هم أوامري كه ميكند، چون جنبۀ إحاطيّ دارد، و علمش علم حضوري است، و از اُفقي بالاتر از اُفقِ أفراد عامّۀ مردم مينگرد، عصمت دارد، در إدراكاتش مصونيّت دارد؛ لذا بر هر مؤمن و مؤمنهاي واجب است كه در تحت أوامر او در آيند؛ و اگر در نيايند، از بين رفتهاند، نابود و فاني شدهاند، و بگمراهي عميق فرو رفتهاند.
همچنين «أَمْرًا» در: إِذَا قَضَي اللَهُ وَ رَسُولُهُوٓ أَمْرًا نكره است «زماني كه خدا و رسول خدا، أمري را دربارۀ او حكم كنند.» از اين هم به مقدّمات حكمت
ص 76
استفادۀ عموم ميشود؛ أمر هر چه ميخواهد باشد، جزئي باشد يا كلّي، تشريعيّ باشد يا ولائيّ، اُمور شخصي باشد يا نوعي؛ وقتي كه أمر خدا و رسول خدا آمد، بیچون و چرا بايد إنسان إطاعت كند.
خداوند عليّ أعلي در اين آيۀ مباركه إطاعت رسول را با إطاعت خود در يك ميزان، و در يك سياق قرار داده است. حكم خدا و رسول خدا در يك سياق آمده است: إِذَا قَضَي اللَهُ وَ رَسُولُهُ.
و اين دلالت ميكند كه: أحكامي كه از رسول خدا صادر ميشود و قضاء و حكمي كه ميكند، بسيار عالي است؛ و تالي تِلْوِ قضا خدا، بلكه عين قضا خداست. و گفتيم فقط فرقش در اين است كه قضا خدا، آيات قرآن و أحكام كليّه است؛ و قضا رسول خدا، أحكام جزئيّه و أوامر ولائيّه است؛ و إلاّ هيچ تفاوتي نيست.
زماني كه خدا و رسول خدا أمر كنند، اختيار از تمام اُمّت، مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَات، ساقط است. و آنها «خِيَرَة» يعني اختيار، در مقابل خدا و رسولِ او ندارند. إرادهاي در مقابل إرادۀ او ندارند. حكم رسول خدا، حكم خداست، در إحكام و مِتَانت و استقامت.
يكي ديگر از آيات مباركات قرآن كه از آن ميتوان استفادۀ ولايت معصوم نمود، اين آيه است: النَّبِيُّ أَوْلَي' بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ أَزْوَ'جُهُوٓ أُمَّهَـٰتُهُمْ وَ أُوْلُوا الارْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي' بِبَعْضٍ فِي كِتَـٰبِ اللَهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُهَـٰجِرِينَ إِلآ أَن تَفْعَلُوٓا إِلَي'ٓ أَوْلِيَآئِكُم مَّعْرُوفًا كَانَ ذَ'لِكَ فِي الْكِتَـٰبِ مَسْطُورًا[83].
مقصود از «الف و لام» النَّبِيُّ پيغمبر إسلام است كه آن حضرت اين أولويّت را بر مؤمنين دارند.
ولايت پيغمبر به مؤمنين، از ولايت مؤمنين به خودشان بيشتر است. وَ أَزْوَ'جُهُوٓ أُمَّهَـٰتُهُمْ. «زنهاي پيغمبر هم مادرهاي مؤمنين هستند.» و بر همين
ص 77
أساس، رسول أكرم پدر مؤمنين ميباشند. و لذا فرمود: أَنَا وَ عَلِيٌّ أَبَوَا هَذِهِ الامَّةِ[84]. چون جنبۀ وِلائِي رسول الله، جنبۀ فعل است. و أَبَوَا هَذِهِ الامَّةِ، به معنيِ پدر و مادر اين اُمّت نيست بلكه به معنيِ دو پدرِ اين اُمّت ميباشد. هم رسول الله پدر است، و هم أميرالمؤمنين.
وَ أُوْلُوا الارْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي' بِبَعْضٍ فِي كِتَـٰبِ اللَهِ. «و صاحبان رَحِمْ، بعضي از آنها به بعضِ ديگر ـ از مؤمنين و مهاجريني كه آنها از يكديگر إرث ميبرند ـ در كتاب خدا أولويّت دارند.»
در صدر إسلام، أفراد بر أساسِ رَحِميّت ازيكديگر إرث نميبردند؛ بلكه وراثت بر أساس اُخوَّت ديني بود. مؤمن از مؤمن إرث ميبرد؛ آن كساني كه با هم اُخوَّت ديني داشتند، ازهم إرث ميبردند، نه از أقوامشان.
و پيغمبر أكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم در ميان أصحاب خود، دو عقدِ اُخوَّت بستند: يكي در مكّه ميان مهاجرين، و يكي در مدينه بين مهاجرين و أنصار؛ و آنها بر أساس عقد اُخوَّت، برادرِ هم بودند. و حتّي در إرث هم، هر كدام از آنان ميمردند، ديگري إرث ميبرد؛ مانند دو برادر.
و حقّاً هم بايد همينطور باشد؛ زيرا در صدر إسلام أفراد مؤمن كم بودند؛ و غالباً أقوام آنها مردماني كافر بودند؛ و اگر مؤمنين از يكديگر إرث نميبردند، آن أفرادي كه كافر بودند إرث ميبردند، و در اين صورت مسأله به زيانِ مؤمنين
ص 78
تمام ميشد؛ زيرا كه مؤمنين در نهايتِ شدّت و مشقّت ميزيستند، پس صحيح نبود كه كفّار از آنان إرث ببرند.
و علاوه، إيمان است كه در إنسان روح دميده و جان ميدهد؛ و إنسان بايد بر أساسِ إيمان در همۀ اُمورتشريك مَساعي كند، حتّي در إرث؛ إرث مختصّ به مُسلم است و شخص كافر نميتواند از مسلم إرث ببرد.
و أمّا بعد از اينكه آيۀ مباركۀ: وَ أُوْلُوا الارْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي' بِبَعْضٍ فِي كِتَـٰبِ اللَهِ نازل شد، آن حكم أوّلي منسوخ شد، و حكم اُخُوَّت از اين جهت از بين رفت. و بنا شد كه أفراد از همديگر بر أصل رَحِمِيَّت إرث ببرند (پدر از فرزند، و فرزند از پدر، و هكذا هر كدام از أرحام كه طبقات سه گانۀ وُرَّاث را تشكيل ميدهند) و بحسب نزديكي و دوريِ درجۀ رحميّت أولويّت در إرث هم پيدا ميشود. و از اين پس، بنا شد كه طبق همين آيۀ مباركه بر أساس رَحِميَّت، إرث برده شود.
سپس ميفرمايد: إِلآ أَن تَفْعَلُوٓا إِلَي'ٓ أَوْلِيَاء كُم مَّعْرُوفًا. « مگر اينكه شما بخواهيد به بعضي از أوليا خودتان ـ چه آن إخوۀ ديني، يا بعضي از دوستان ديگر كه با شما رَحِمِيَّت هم ندارند ـ از ثلث مالِ خود، دربارۀ آنها وصيّتي كنيد.» اين إشكالي ندارد؛ ميتوانيد وصيّت كنيد و از أموالتان، به آن مؤمنيني كه رَحِم هم نيستند، يا أولويّت در إرث ندارند، برسد. و اين هم كار پسنديدهاي است.
كَانَ ذَ' لِكَ فِي الْكِتَـٰبِ مَسْطُورًا. «و در كتاب هم نوشته شدهاست.» يعني قانون گذشته است، و انسان ميتواند در ثلث أموال خودش ـ كه حقِّ ورثۀ رَحِمي ضايع نميشود ـ وصيّت كرده و به برادران ديني بدهد. واين وصيّت هم بر إرث مقدّم است.
بنابراين، آن راه معروف هم به طور كلّي بسته نشده و براي مؤمنين اين راه باز است كه ميتوانند از ثلث أموال خود بر أساس اُخوّت به برادران ديني بدهند.
ص 79
و اين حكم (إرث از جهت رَحِميّت) باقي خواهد بود تا زمان ظهور حضرت إمام زمان عجلّ الله تعالي فرجه الشّريف. و در آن زمان باز طبق روايتي كه صدوق نقل ميكند، حكم إرث بر أساس اُخوّت ديني باز ميگردد، نه بر أساس رحميّت.
مرحوم صدوق در آخر كتاب إرثِ «مَن لايَحضُرُهُ الْفَقِيه» نقل ميكند از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود: إِنَّ اللَهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي ءَاخَي بَيْنَ الا رْوَاحِ فِي الاظِلَّةِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ الاجْسَادَ بِأَلْفَيْ عَامٍ، فَلَوْ قَدْ قَامَ قَآئمُنَا أَهْلَ الْبَيْتِ وَرَّثَ الاخَ الَّذِي ءَاخَي بَيْنَهُمَا فِي الاظِلَّةِ وَ لَمْ يُوَرِّثِ الاخَ فِي الْوِلَادَةِ[85].
«خداوند تبارك و تعالي در أظلّه (يعني در أصل و در ظلال، كه عالم خلق پديد نيامدهبود) بين أرواح عقد اُخوّت بست (آن أرواحي كه در اينجا با يكديگر بسيار نزديك هستند، در آنجا بين آنها عقد اُخوّت بسته شدهاست) قبل از اينكه أجساد وأجسام را خلق كند به دو هزار سال فاصله. پس وقتي كه قائم ما أهل بيت ظهور كند و قيام نمايد، إرث ميدهد به آن برادري كه با برادر ديگر در أظلّه و در أصل، ميان آنها عقد اُخوّت بسته شده است، و به برادراني كه از جنبۀ ولادت و رحميّت برادر هستند، ديگر إرث نميدهد.»
شاهد ما در اين آيۀ مباركه اين مطالب نبود ـ اينها به مناسبت بيان آيه ذكر شدـ بلكه شاهد فقط در همان صدر آيه است: النَّبِيُّ أَوْلَي' بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ.
إنسان صاحب اختيار خودش است، و از هر كس به خودش نزديكتر ميباشد، و بيشتر اختيار خود را دارد. هيچ كس مثل خود إنسان، بر إنسان نفوذ و تصرّفي ندارد؛ حركات و سكنات إنسان، همه مال خود اوست. و خلاصه خودمختاري جز سرشت إنسان است.
ص 80
در اين آيۀ مباركه ميفرمايد: پيغمبر به مؤمنين، از اختيار و ولايتي كه آنها نسبت به خودشان دارند، از تدبير و تصرّفي كه آنها در اُمور خود ميكنند، از إراده و مَشيّتي كه در جميع أفعال و سكنات خود دارند، ولايتش بيشتر است. يعني أوّل پيغمبر و بعد إنسان. أوّل پيغمبر و بعد اختيار إنسان. أوّل پيغمبر است و بعد مشيّت و إرادۀ إنسان. و اين ولايت به نحو مطلق است.
النَّبِيُّ أَوْلَي' بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ مطلب را تمام نمود. اين پيغمبر ولايتش به همۀ مؤمنين از خودشان بيشتر است در هر أمري از اُمور، علي نحو الإطلاق، مثل: أَحَلَّ اللَهُ الْبَيْعَ.
از يك أَحَلَّ اللَهُ الْبَيْعَ [86]، چگونه اين فروع كثيره، استنتاج ميشود و يك كتاب نوشته ميشود؟ فقط از يك أَحَلَّ اللَهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبَـٰوا!
ميگويند: در باب عبادات و باب صلوة از كثرت و تضارب روايات براي فقيه إشكال پيدا شده و در كتاب بيوع از قلّت روايات! اين كتاب «مكاسب» را كه مرحوم شيخ رضوان الله عليه نوشته است، فقط بر روي إطلاق: أَحَلَّ اللَهُ الْبَيْعَ و أمثال آن، مانند آيۀ: يَـآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوٓا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ[87]. و آيۀ: يَـآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوٓا لَا تَأْكُلُوٓا أَمْوَ'لَكُم بَيْنَكُم بِالْبَـٰطِلِ إِلآأَن تَكُوَنَ تِجَـٰرَةً عَن تَرَاض مِّنكُمْ[88] ميباشد؛ و عمدهاش همين أَحَلَّ اللَهُ الْبَيْعَ است، و يكي دو روايت مانند: النَّاسُ مُسَلَّطُونَ عَلَي أَمْوَالِهِمْ، و الْمؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ، و أمثال اينها. شما چگونه از إطلاق أَحَلَّ اللَهُ الْبَيْعَ، استفاده كرده، و شقوقي را جدا ميكنيد! در النَّبِيُّ أَوْلَي' بِالْمُؤْمِنِينَ هم مطلب همينطور است. اين يك إطلاقي دارد، و شما هر مقداري كه دلتان ميخواهد از إطلاقش ميتوانيد تفريع فروع و استنتاج نتيجه كنيد.
ص 81
واين از آيات بسيار بسيار روشني است كه دلالت برولايت پيغمبرميكند!
پس وقتي كه پيغمبر أمر و نهيي كند، تمام مؤمنين بايد در تحت أمر پيغمبر باشند. زيرا ولايت او نسبتِ به إنسان از خود إنسان بيشتر است.
يكي از آيات قرآن كه دربارۀ ولايت معصومين به آن ميتوان استدلال نمود اين آيه است: إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْرَ'هِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هَـٰذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَاللَهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ[89].
«سزاوارترين مردم، نزديك ترين مردم، أحقِّ مردم به إبراهيم، آن كساني هستند كه از او پيروي ميكنند، و اين پيغمبر و آن كساني كه به اين پيغمبر إيمان آوردهاند؛ و خداوند وليّ مؤمنان است.»
زيرا با در نظر گرفتن آيهاي كه سابقاً ذكر شد (كه خداوند حضرت إبراهيم را إمام قرار دادهاست: قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا[90].) و اين آيه كه: نزديكترين مردم را به إبراهيم، و سزاوارترينِ آنان را به او، كساني قرار داده كه از او و از اين پيغمبر (رسول أكرم)، كه ولايت آنان نسبت به حضرت إبراهيم از همه بيشتر است، پيروي ميكنند؛ ميتوان استفادۀ ولايت براي همين أفراد نمود.
زيرا كه: أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْرَ'هِيمَ، يعني اينها داراي مقام ولايت ميشوند، و ميتوانند بر حسب درجۀ نزديكي آنها با خود حضرت إبراهيم، أمر و نهي كنند. و دربارۀ: هَـٰذَا النَّبِيُّ، هم كه معلوم است؛ و همينطور: الَّذِينَ ءَامَنُوا، بحسب درجات إيمان، هر چه به پيغمبر و حضرت إبراهيم نزديكتر بشوند ولايتشان بيشتر خواهد بود.
اينها مجموعۀ آياتي بود كه از قرآن مجيد براي ولايت إمام استخراج نموديم؛ نه ولايت فقيه. زيرا آن بحث جداگانهاي دارد.
و أمّا رواياتي كه دلالت ميكند بر انحصار حكم در معصومين، خواه
ص 82
رسول خدا باشد، و خواه أئمّه عليهم السّلام بسيار زياد است.
از جمله: روايتي است كه مشايخ ثلاثه (كليني و شيخ طوسي و شيخ صدوق) روايت ميكنند دربارۀ پرهيز كردنِ از قضاء و حكومت، و خطر و عظمت حكومت، كه اين مقامِ رفيعي است واختصاص به پيغمبر يا وصيِّ او دارد. كليني و شيخ صدوق ـ دربارۀ گفتار أميرالمؤمنين عليه السّلام به شُرَيح ـ روايت ميكنند كه آن حضرت به شُرَيح فرمودند: اين كارتو بسيار پر خطر است! و مواظب باش كه در كدام مجلسي نشستهاي! و خطر و عظمتِ مجلسي كه در آن استقرار پيدا كردهاي تا چه اندازهاي حائز أهمّيّت است!
هر سه نفر اين روايت را در كتاب «قضاء» نقل ميكنند. ليكن كليني با سندِ خود، از محمّد بن يحيي، از محمّد بن أحمد، از يعقوب بن يزيد، از يحيي بن مبارك، از عبدالله بن جَبَلَة، از أبي جميلة، از إسحق بن عمّار، از حضرت صادق عليهالسّلام روايت ميكند كه فرمود: قَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلامُ لِشُرَيْحٍ: يَا شُرَيْحُ! قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِسًا لَايَجْلِسُهُ إلَّا نَبِيٌّ أَوْ وَصِيُّ نَبِيٍّ أَوْ شَقِيٌّ[91].
«أميرالمؤمنين عليه السّلام به شُرَيْح فرمود: اي شُريح! تو در جائي نشستهاي كه در آن مجلس نمينشيند مگر پيغمبري يا وصيّ پيغمبري يا يك مرد شقيّ.» يعني كسي كه در اين مجلس مينشيند، حتماً بايد يا پيغمبر باشد يا وصيّ پيغمبر، و در غير اينصورت حتماً بايد شقيّ باشد. و إلاّ، شخصي كه شقيّ نباشد، در اين مسند نمينشيند؛ زيرا كه غصب مقام نبوّت يا وصايت را كرده است. و خلاصه اين مجلس، اختصاصِ به پيغمبر يا وصيّ پيغمبر دارد.
و عين اين روايتي را كه از كلينيّ عرض شد، شيخ در «تهذيب»، كتاب القضآء، نقل ميكند[92]. أمّا صدوق در «مَنلَايَحضُرُه الفَقِيه» مرسَلاً از أميرالمؤمنين
ص 83
عليه السّلام نقل ميكند كه حضرت فرمودند: يَا شُرَيْحُ! قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِسًا مَا جَلَسَهُ إلَّا نَبِيٌّ أَوْ وَصِيُّ نَبِيٍّ أَوْ شَقِيٌّ[93]. «اي شُرَيح! در مجلسي نشستهاي كه ننشسته است در آنجا مگر پيغمبر، يا وصيّ پيغمبر، يا شخصي كه شقيّ باشد.»
در روايت أوّل كه روايت كليني و شيخ باشد «لَا يَجْلِسُهُ» آمده، و در روايت صدوق «مَا جَلَسَهُ» دارد. و اين دو، از نظر معني قدري تفاوت دارند. و روايت أوّل مهمتر است. ميفرمايد: قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِسًا لَا يَجْلِسُهُ، تو در مجلسي نشستهاي كه آن مجلس، شأنيّت جلوس ندارد مگر برايِ پيغمبر، يا وصيّ پيغمبر، يا شقيّ.
از اين روايت، صعوبت قضاء استفاده ميشود؛ و اينكه قضاء به قدري مهمّ و صَعب است كه منحصر است در معصوم؛ خواه پيغمبر باشد يا وصيّ پيغمبر، و اگر نه، شقيّ خواهد بود.
أمّا از روايت دوّم كه ميگويد: مَا جَلَسَهُ إلَّا نَبِيٌّ، فهميده ميشود كه: تا كنون در اين مجلس ننشسته است مگر پيغمبر يا وصيّ پيغمبر يا شقيّ.
اينك به اين مطلب پرداخته، و ببينيم كه اگر قضاء و حكومت، انحصار به پيغمبر، يا وصيّ پيغمبر دارد؛ پس حكومت هائي كه در زمان ما انجام ميگيرد در زمان غيبت كبري كه مجتهدين حكم كرده، و فصل خصومت ميكنند، و يا اينكه أحكام ولائيّه صادر ميكنند، و يا حتّي در زمان خود أئمّۀ معصومين عليهم السّلام، از چه قرار است؟ و انحصار چه معني دارد؟
يعني ما بايد باب اجتهاد را به طور كلّي ببنديم و بگوئيم: هيچ كس حقّ ندارد حكم كند مگر اينكه پيغمبر باشد، يا وصيّ پيغمبر؟ اين كه لازمهاش تعطيل حكم خداست بطور كلّي.
حضرت إمام زمان كه غائب هستند، و مردم به آن حضرت دسترسي ندارند؛ اگر بنا هم بشود كه مردم در مرافعات و منازعات به مجتهدين هم
ص 84
رجوع نكنند، لازم ميآيد كه أحكام بكلّي تعطيل شود. در حاليكه مسلّم اينطور نيست. چرا؟ براي اينكه در زمان خود پيغمبر صلَّي الله عليه و آله و سلَّم، آن حضرت أفرادي را براي حكم و قضاوت به نقاط دور دست مانند: يَمَن و طائف ميفرستادند. و يا در مكّه بعد از فتح، شخصي را به جاي خود گذاشتند كه به اُمور مردم رسيدگي كرده و قضاوت و حلّ خصومت نمايد؛ با اينكه آنها نه پيغمبر بودند و نه وصيّ پيغمبر!
در زمان أئمّه عليهم السّلام هم مطلب از همين قرار بودهاست. أميرالمؤمنين عليه السّلام أفرادي را براي حكومت درشهرها ميفرستادند، كه آنها نه پيغمبر بودند و نه وصيّ پيغمبر؛ و چه بسا خطا هم از آنان سر ميزد. البتّه خطاهاي آنان عمدي نبود؛ زيرا مجتهد، نهايت كوشش را در به دست آوردن أحكام ميكند، و اگر اتّفاقاً از روي خطا خلاف هم بنمايد، عيبي ندارد و آن ممكن است. زيرا كه مجتهد مُصيب نيست.
و بهترين دليل بر اين مطلب، اختلاف آرا مجتهدين است. زيرا كه اختلاف آراء، دليل بر اين است كه همۀ آنها مُصيب نيستند. و إلاّ اختلافي در ميان آرا آنها پيدا نميشد.
حضرت صادق عليه السّلام شاگرداني تربيت ميكردند و به أطراف ميفرستادند؛ يا أفرادي ميآمدند و ازآن حضرت تعليم ميگرفتند، و به أوطان خود بر ميگشتند؛ و مشغول تدريس و تعليم و حكومت و قضاء در بين مردم ميشدند. و شيعيان به آنان مراجعه ميكردند و حضرت هم ميفرمودند: مراجعه كنيد.
يونس بن عبدالرّحمَن كه از بزرگان أصحاب است، در مسجد كوفه مينشست و مردم ميآمدند و مَسائلشان را سؤال ميكردند، و او هم فتوي ميداد و در بين مردم فصل خصومت ميكرد.ازحضرت سؤال شد: يُونُسُ بْنُ عَبْدِالرَّحْمَنِ ثِقَةٌ ءَاخُذُ عَنْهُ مَعَالِمَ دِينِي؟ قَالَ: نَعَمْ. «يونس بن عبدالرّحمن، ثقه
ص 85
است؟ من از او معالم دينم را أخذ كنم؟ حضرت فرمودند: بله، معالم دين را از او أخذ كن.» در حالي كه حضرت در مدينه بودند و يونس در كوفه بود.
و علاوه دسترسي به خودِ إمام معصوم در زمان معصوم هم براي همۀ مردم مَيسور نبود. اينك زمان غيبت است و حضرت إمام زمان غائب هستند؛ و بر فرض حضور هم دسترسيِ همۀ مردم به ايشان مقدور نخواهد بود. مگر حضرت صادق عليه السّلام حضور نداشتند؟!
أوّلاً حضرت در مدينه بودند و مردم شهرهاي ديگر كه از مدينه منقطع بودند دسترسي به آن حضرت نداشتند كه در جزئي ترين مسأله به آن حضرت مراجعه كنند. أفرادي كه در كوفه، شام، مكّه و يا در سائر شهرها بودند، دسترسي به إمام صادق عليه السّلام نداشتند.
و حتّي در خود مدينه تمام أفراد به ايشان دسترسي نداشتند كه هر مرد و هر زني در جزئيترين مسأله به خدمت ايشان رفته و از حضرت سؤال كند، اين طرز فراگيري أصلاً غير قابل إمكان بود.
مضافاً به اينكه آن حضرات غالباً در تقيّه و خوف و تحت نظر دولت بودند، و كسي نميتوانست با آنها ملاقات كند. بنابراين جهات، خود آن بزرگواران ميگفتند كه أصلاً نزد ما نيائيد؛ و به ما مراجعه نكنيد! بلكه نزد رُوات أحاديث ما و آنها كه در حلال و حرام ما نظر ميكنند برويد؛ و آنها را ميان خود حَكَم قرار بدهيد؛ حكم آنها حكم ماست.
در زمان خود أئمّه عليهم السّلام باب اجتهاد مفتوح بود، نه اينكه اجتهاد منحصر باشد به زمان غيبت؛ شاگردان إمام صادق عليه السّلام، خود مجتهد بودند؛ حضرت كيفيّت فتوي دادن را به آنان تعليم ميفرمود؛ و آنها به نظر خود فتوي ميدادند.
مثلاً آن قضيّۀ مَرارَه در كتب فقهي مضبوط است كه: شخصي بر پاي خود لغزيد و استخوانِ روي پايش (محلّ مسح) شكست، و روي آن مَرارَه بسته
ص 86
بودند (مَرارَه، زَهْرۀ گوسفند و گاو و أمثال آنها را گويند). به خدمت حضرت إمام صادق عليه السّلام آمد و سؤال نمود كه من ميخواهم وضو بگيرم؛ در موقع وضو چگونه مسح كنم؟ حضرت فرمودند: يُعْرَفُ هَذَا وَ أَشْبَاهُهُ مِنْ كِتَابِ اللَهِ؛ مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ؛ امْسَحْ عَلَي الْمَرَارَةِ! «اين حكم و أمثال آن از كتاب خدا معلوم ميشود. (خداوند در قرآن فرمودهاست:) خداوند براي شما در دين، حَرَج و گرفتگي و سختي قرار ندادهاست. روي همين مرارَه مسح كن!» لزومي ندارد مَرارَه را برداشته و روي پاي خو را مسح كني!
بدين طريق، حضرت دستور جبيره به او دادند. جبيره معنيش همين است. حضرت در مقام تعليم اين مطلبند كه: قرآن ابتداءً وضوء را بر شما واجب كرده: فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرَافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُءُ وسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَي الْكَعْبَيْنِ[94]. بايستي پاهايتان را تا كعبين مسح كنيد. پس أصل آيۀ وجوب وضوء را ضميمۀ آيۀ: مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ[95] فرمودند؛ بدين صورت كه اگر مَرارَه يا جبيره برداشته شود، و مسح روي پا انجام پذيرد موجب حَرَج خواهد بود؛ پس أصل وضو ثابت، و حرجِيَّتَش برداشته شده است، نتيجه چه خواهد بود؟ امْسَحْ عَلَي الْمَرَارَةِ.
يا دربارۀ آن كسي كه مريض بود، و در حال مرض كه بستري بود جُنُب شد، نزديكانش او را غسل دادند، و در أثر اين عمل مُرد. فَكُزَّ فَمَاتَ «مبتلا به�� كُزاز شد و مُرد.»
وقتي حضرت شنيدند بسيار ناراحت شده فرمودند: قَتَلُوهُ! قَاتَلَهُمُ اللَهُ، أَلَا يَمَّمُوهُ؟ أَلَا سَأَ لُوا؟ «خدا بكشد آنها را! كشتند اين بيچاره را. آخر چرا تيمّمش ندادند؟ چرا از اين مسأله سؤال نكردند؟»
أَلَا يَمَّمُوهُ، يعني چه؟ يعني خودشان بايد وظيفۀ خود را بدانند كه:
ص 87
وقتي شخصي مريض شد و آب هم براي او ضرر دارد، اين شخص، واجد المآء نيست. و در قرآن مجيد داريم: فَلَمْ تَجِدُوا مَآءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا[96]. و حضرت ميخواهند بفهمانند كه اين عدم وجدانِ ماء، تنها عدم وجدان خارجي نيست كه آب در خارج پيدا نكنيد؛ بلكه مقصود از عدم الوجدان، عدم التمكّن است. اگر شما متمكّن از آب نبوديد، أعمّ از اينكه آب درخارج نباشد، يا بواسطۀ جهات مرض و أمثال آن متمكّن نباشيد، شما واجد الماء نيستيد. و وقتي واجدالماء نيستيد، وظيفه تيمّم است.
شما بايستي اين بيچاره را تيمّم ميداديد؛ برداشتيد خودسرانه غسلش داديد و او را كشتيد. قَتَلُوهُ قَاتَلَهُمُ اللَهُ.
حضرت ميفرمايد: اُصولاً بر عهدۀ ما تعليم اُصول است. بر عهدۀ ماست كه اُصول و أحكام كلّي را براي شمابيان كنيم و برشماست كه تفريع فروع كنيد!
أصحابي كه از شاگردان آن حضرت بودند، در فنّ تفريعِ فروع، مجتهد ميشدند؛ و خودشان تفريع فروع ميكردند، و به آيات قرآن استدلال مينمودند. و اين، منهج حضرت صادق و حضرت باقر و سائر أئمّه عليهم السّلام بود.
بنابراين، باب اجتهاد در زمان خود أئمّه عليهم السّلام مفتوح بودهاست. و در هر شهري مجتهديني بودند، بزرگاني بودند از مؤمنين و از شيعيان و أهل وثوق و عدالت، كه مرجع مردم بودند و آنها به عنوان نمايندگي از طرف إمام معصوم در شهرها به فتوي و به حكومت مشغول بودند.
حال كه مسأله از اين قرار است، چگونه ميتوان گفت كه قضاء و حكومت به نبيّ يا وصيّ نبيّ انحصار دارد؟!
پاورقي
[67] - آيۀ 105، از سورۀ 4: النّسآء
[68] ـ ذيل آيۀ 32، از سورۀ 10: يونس
[69] - صدر آيۀ 213، از سورۀ 2: البقرة
[70] ـ صدر آيۀ 48، از سورۀ 5: المآئدة
[71] ـ صدر آيۀ 49، از سورۀ 5: المآئدة
[72] ـ آيۀ 65، از سورۀ 4: النّسآء
[73] ـ آيۀ 64، از سورۀ 4: النّسآء
[74] ـ صدر آيۀ 66، از سورۀ 4: النّسآء
[75] - ذيل آيۀ 66، از سورۀ 4: النّسآء
[76] ـ آيۀ 67، از سورۀ 4: النّسآء
[77] ـ آيۀ 68، از سورۀ 4: النّسآء
[78] آيۀ 69، از سورۀ 4: النّسآء
[79] ـ آيۀ 70، از سورۀ 4: النّسآء
[80] آيۀ 6 و 7 از سورۀ 1: الفاتحه
[81] ـ آيۀ 36، از سورۀ 33: الاحزاب
[82] - صدرآيۀ 67، از سورۀ 5: المآئدة «اي رسول ما! آنچه كه از جانب پروردگارت بسوي تو فرود آمده إبلاغ كن! و اگر اين كار را نكني، رسالت او را تبليغ ننمودهاي!»
[83] ـ آيۀ 6، از سورۀ 33: الاحزاب
[84] - ابن شهر آشوب در كتاب «مناقب» طبع مطبعۀ علميّۀ قم، ج 3، ص 105 اين روايت را با ألفاظ مختلفه از كتب عامّه و خاصّه از جمله «مفردات» راغب إصفهاني با ذيلي جالب نقل ميكند:
قَالَ النَّبِيُّ [ صَلَّي اللَهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ ]: يَا عَلِيُّ! أَنَا وَ أَنْتَ أَبَوَا هَذِهِ الامَّةِ؛ وَ لَحَقُّنَا عَلَيْهِمْ أَعْظَمُ مِنْ حَقِّ أَبَوَيْ وِلَادَتِهِمْ؛ فَإنّا نُنْقِذُهُمْ إنْ أَطَاعُونَا مِنَ النَّارِ إلَي دَارِ الْقَرارِ، وَ نُلْحِقُهُمْ مِنَ الْعُبُودِيَّةِ بِخِيَارِ الاحْرَارِ.
و مرحوم مجلسي نيز در «بحارالانوار» ج 36، ص 11، اين ذيل را از «مفردات» نقل نموده؛ و ليكن اين ذيل از طبعهاي أخير «مفردات» حذف شده است.
[85] - «من لا يحضره الفقيه» ج 4، باب نوادر المواريث، صفحۀ 254، از طبع نجف، روايت آخر
[86] ـ قسمتي از آيۀ 275، از سورۀ 2: البقرة
[87] ـ صدر آيۀ 1، از سورۀ 5: المآئدة
[88] ـ صدر آيۀ 29، از سورۀ 4: النّسآء
[89] ـ آيۀ 68، از سورۀ 3: ءَال عمران
[90] ـ قسمتي از آيۀ 124، از سورۀ 2: البقرة
[91] - «فروع كافي» ج 7، كتاب القضآء و الاحكام، ص 406، باب انّ الحكومة إنّما هي للإمام عليه السّلام، حديث 2
[92] - «التّهذيب» ج 6، ص 217، كتاب القضايا و الاحكام، باب 87، حديث: 1
[93] - «من لايحضره الفقيه» ج 3، ص 5، باب اتّقآء الحكومة، حديث 3223
[94] ـ قسمتي از آيۀ 6، از سورۀ 5: المآئدة
[95] ـ قسمتي از آيۀ 78، از سورۀ 22: الحجّ
[96] ـ قسمتي از آيۀ 43، از سورۀ 4: النّسآء؛ و آيۀ 6، از سورۀ 5: المآئدة. «پس اگر آب نيافتيد، تيمّم كنيد از خاك پاك يا زمين پاك.»