ما در قرآن مجيد آيهاي نداريم كه تمامي أنبياء عليهم السّلام إمام بودهاند؛ و در بعضي آيات بر إمامت بعضي از آنان، تصريح شده است. مثلاً آيۀ: وَجَعَلْنَـٰهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا [47]؛ بعد از ذكر حضرت إبراهيم و لوط و حضرت إسحق و يعقوب؛ و آيۀ: وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا[48]؛ بعد از ذكر حضرت موسي؛ كه ما از ميان بني إسرائيل أئمّهاي را برگزيديم.
و حضرت رسول أكرم صلَّي الله عليه و آله و سلَّم كه داراي مقام ولايت بودهاند، نه به جهت نفس نبوّت آن حضرت، بلكه بدين جهت بود كه آن حضرت داراي مقام إمامت بودهاند؛ يعني رسول الله، هم إمام بودند و هم نبيّ؛ مانند حضرت إبراهيم عليهالصَّلوة والسَّلام كه قرآن دربارۀ ايشان ميفرمايد: وَ إِذِابْتَلَي'ٓ إِبْرَ'هِــمَ رَبُّهُ و بِكَلِمَـٰتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا[49].
بعد از اينكه حضرت إبراهيم پيغمبر بود و خداوند به او وحي
ص 37
ميفرستاد، خدا در قرآن ميفرمايد: ما او را به امتحاناتي و به كلماتي آزمايش نموديم و او به خوبي از عهدۀ امتحانات برآمده، آنها را تامّ و تمام پس داد؛ بر أثر اين تماميّت آزمايشها و ابتلائات، ما او را در روي زمين إمام قرار داديم.
پس حضرت إبراهيم، هم داراي نبوّت است و هم داراي إمامت. و حضرت رسول الله نيز، هم نبيّ هستند و هم إمام؛ بخلاف أئمّۀ ما كه آنها نبوّت ندارند و فقط إمامت دارند. و طبق شواهد و روايات قطعيّۀ الصُّدور كه در دست داريم، از ميان دوازده إمام، أميرالمؤمنين از همۀ آنها أفضل هستند؛ و رسولالله از أميرالمومنين أفضل ميباشند.
خلاصه اينكه: اين مقام إمامت كه حال ميخواهيم در ولايت او بحث كنيم به عنوان إمامت است، أعمّ از اينكه پيغمبر باشد يا نباشد. ما بحث ميكنيم از ولايتي كه إمام دارد و ميخواهيم از آيات قرآن مجيد استفاده كنيم كه: آن ولايتي كه إمام دارد كدامست و لازمهاش چيست؟ و آن إمامي كه داراي اين ولايت است كيست؟ و اينكه از شرائط او عصمت است چه معني دارد؟
پس اين بحث فقط بر أساس عنوان إمام است؛ هرجائي كه عنوان إمام باشد؛ خواه اينكه با نبوّت جمع بشود مانند: حضرت إبراهيم، خواه جمع نشود مثل: أئمّۀ معصومين صَلَوات الله عَلَيهِم أجمَعِين، كه إمام بودند ولي پيغمبر نبودند.
يكي از آيات قرآن كه بر ولايت و إمارت و حكومت أئمّه عليهم السّلام دلالت دارد اين آيه است:
يَـآ أَيُّهَا الَّذيِنَ ءَامَنُوٓا أَطِيعُوا اللَهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِي الامْرِ مِنكُمْ فَإِن تَنَـٰزَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَهِ وَ الرَّسُولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ ذَ'لِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلا [50].
«اي كساني كه إيمان آورديد! إطاعت كنيد از خدا، و إطاعت كنيد از
ص 38
رسول خدا، و اُولي الامري كه از شما هستند؛ پس اگر تنازع كرديد در چيزي، آن را به سوي خدا و رسول برگردانيد، اگر به خدا و روز قيامت إيمان داريد؛ اين طريق، طريق پسنديده و اختيار شدهاي است كه بازگشت و مرجعش بسيار خوب است؛ تأويلش خوب است.»
يعني اگر در اين راه حركت كنيد، عاقبت شما خيلي خوب خواهد بود و در مسير اجتماع، از همۀ مواهب بهرهمند و متمكّن ميشويد؛ و به آن محلّ و جائي كه از نقطۀ نظر سير كمالي خود بايد برسيد، خواهيد رسيد!
ما با اين آيه استدلال بر ولايت معصوم نموده و استفاده خواهيم كرد كه: اُولواالامر حتماً بايد معصوم باشند. اين آيه از آيات روشن و بارز قرآن مجيد است كه اُولواالامر را منحصر به أئمّۀ أطهار عليهم السّلام ميداند و به عنوان ولايت، آنها را كه معصومند، واجب الإطاعه شمرده است.
تقريب استدلال بدين طريقاست كه ميگوئيم: در آيۀ شريفۀ: يَـٰأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوٓا أَطِيعُوا اللَهَ، إطاعت خدا، متابعت از أحكام إلهيّهاي است كه در قرآن كريم بيان شده؛ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الامِينُ * عَلَي' قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ[51].
إطاعت خدا، يعني إطاعت از كتاب خدا و آيات خدا؛ هر جا از إطاعت پروردگار صحبت شد، مقصود إطاعت از آياتي است كه بر پيغمبر در قرآن مجيد نازل شده. اين إطاعت خداست!
و البتّه معلوم است كه قرآن مجيد در تفاصيل و جزئيّات اُمور، وارد نشده است، بلكه متعرّض كليّات و أحكام كلّيّه است؛ مانند وجوب نماز، زكوة، حجّ، جهاد و غيرها، ولي خصوصيّاتش بيان نشدهاست.
و در أَطِيعُواالرَّسُولَ، «و رسول را هم إطاعت كنيد»، إطاعت رسول، به دو قسم مُنقَسِم ميشود:
قسم أوّل: إطاعت در أحكام جزئيّهاي است كه پيغمبر بيان
ص 39
فرمودهاست، براي تعيين حدود أحكام كلّيّه و قيود و شرائط آنها؛ و اين بازگشتش به ناحيۀ تشريع است؛ يعني رسول الله حدود و ثغوري را براي أحكام كلّيّۀ كتاب خدا تشريع ميفرمودند؛ مثلاً قرآن دربارۀ نماز ميفرمايد: وَ أَقِيمُوا الصَّلَو'ةَ وَ لَا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ[52]. أمّا كيفيّت نماز چگونه است؟ و اينكه نمازهاي واجب هفده ركعت است، نماز ظهر چهار ركعت است، بايد در لباس پاك و مكان مباح و با استقبال قبله انجام پذيرد، و همچنين براي مردان پوشيدن حرير و طلا مُجاز نميباشد، اين خصوصيّات كه در قرآن مجيد بيان نشدهاست. و نيز مسائل كثيرهاي كه در باب نماز وارد است (كه در يك روايت حضرت صادق عليه السّلام ميفرمايد: نماز چهارهزار مسأله دارد؛ دو هزار در واجبات و دو هزار در مستحبّات و مَسْنونات) اينها كه در قرآن نيست. فقط در قرآن وارد است: نماز بخوانيد؛ أَقِيمُوا الصَّلَو'ةَ. و أمّا كيفيّت نماز، با پيغمبر است كه آنرا مشخّص كند؛ لذا حضرت رسول صلَّي الله عليه و آله برخاست و نماز خواند و فرمود: صَلُّوا كَمَا رَأَيْتُمُونِي أُصَلِّي. «نماز را اينگونه كه از من مشاهده ميكنيد، بخوانيد.» اين تشريع جزئيّات و حدود و قيود و ثُغور و شرائط و موانع و مُعِدَّات بر عهدۀ پيغمبر است.
تشريعِ شريعت معنيش همين است. قرآن، تشريع به عنوان حكم كلّي است؛ و پيغمبر به عنوان جزئيّات و خصوصيّات و مشخّصات، مُشَرِّع است. در قرآن همين قدر آمدهاست كه: زكَوة بدهيد، نه بيش از اين؛ و أمّا بيان موارد زكوة و شرائط وجوب آن و بيان نِصاب و مقدار زكوة، و متعلّقات آن، در قرآن بيان نشدهاست؛ بلكه پيغمبرمُبَيَّن فرمودهاند.
در قرآن مجيد وارد شدهاست: وَلِلَِّه عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلا [53]؛ قصد كردن و حركت نمودن بسوي خانۀ خدا براي أفرادي كه
ص 40
مستطيع هستند، از چيزهائي است كه خدا بر عهدۀ مردم گذاشته و بعنوان فريضه واجب فرموده است؛ و أمّا كيفيّت حجّ و كيفيّت عُمره و طواف خانۀ خدا (هفت شَوْط) وتمام خصوصيّات و جزئيّاتي كه در مسائل حجّ با كثرت شُعوب و مسائل آن آمدهاست، در قرآن مجيد نيست؛ تمام اينها را رسول خدا معيّن و مشخّص كرده و دستور داده است؛ و خود در سَنۀ دهم از هجرت، حجّ بجا آورده و به مردم فرمود: ببينيد من چگونه حجّ انجام ميدهم، شما هم به همين طريق عمل كنيد. و هر جا هم كه مردم اشتباه ميكردند يا سؤالي داشتند از آن حضرت سؤال ميكردند، و پيغمبر جواب ميدادند.
و نيز مواقيت را معيّن فرمودند، كه حُجّاج، إحرام حجّ را از اين شش ميقات ببندند. و بيان نمودند: أفرادي كه در فاصلۀ دور زندگي ميكنند، ذَ'لِكَ لِمَن لَّمْ يَـكُنْ أَهْلُهُو حَاضِـرِي الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ [54]، منـظور آن أفرادي هستند كه مسافت آنها از خانۀ خدا بيش از شانزده فرسخ باشد؛ و همچنين سائر مسائل عديدۀ حجّ كه در قرآن بيان نشدهاست. در قرآن فقط از وجوب حجّ اسمي به ميان آمده است؛ اينها بعهدۀ پيغمبر است.
و نيز مسائل أمر به معروف و نهي از منكر، و مسائل جهاد با تمام خصوصيّات و جزئيّات آن كه با حضور خود در جنگها، نحوۀ برخورد با مشركان و يهود و نصاري، يا مرتدّين و أموال آنان را بيان ميفرمودند. بيان و توضيح تمام اين خصوصيّات، راجع به تشريع رسول الله است.
اين معني إطاعت از رسول الله است. پس رسول الله مُشَرِّع و مقيِّد و مُحَدِّد و معيِّن و مشخِّصِ حدود و ثُغور و تشخّصاتِ أحكام كلّي است كه در قرآن مجيد آمده است.
قسم دوّم: إطاعت از رسول خدا در أحكام وِلَائيّه ميباشد، از نظر ولايت آن حضرت و إمامت او بر مردم؛ همچون منصوب نمودن فردي را بر إمارت
ص 41
لشكر؛ زيد را عَلَمدار ميكند، ديگري را در قلب لشكر قرار ميدهد، و أمثال اينها؛ پيغمبر در تمام اين خصوصيّات واجب الإطاعه است؛ و ما بايد از رسول خدا حتّي در اين اُمور إطاعت كنيم؛ و مخالفت، صحيح نميباشد. اين قسم إطاعت از آن حضرت، إطاعت در تشريع نيست، زيرا أحكام ولائيّه در دائرۀ تشريع نميباشد؛ بلكه اين أوامر و نواهي از جهت ولايت و إمامتِ رسول الله صلَّي الله عليه و آله و سلَّم بر مردم صادر شدهاست؛ و إطاعت از آنها واجب ميباشد.
بنابراين ميبينيم كه رسول الله دو جنبۀ إطاعت دارد: يكي در همان أحكام جزئيّه، و يكي هم در اين اُمور ولائيّه؛ و اين هر دو غير از إطاعت پروردگار است كه عبارت است از: إطاعت در أحكام كلّيّهاي كه در قرآن كريم آمده است. و لذا در اين آيه لفظ «أَطِيعُوا» تكرار شده و فرموده: يَـآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوٓا أَطِيعُوا اللَهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ. چون إطاعت خداوند غير از إطاعت رسول است. إطاعت خدا، إطاعت از كتاب يعني قرآن است؛ و إطاعت از رسول الله در أحكام جزئيّه و در اُمور ولائيّه است؛ بدين جهت است كه لفظ «أَطِيعُوا» بر سر رسول هم آمده است؛ و إطاعت رسول را از إطاعت پروردگار جدا كرده است.
سپس ميفرمايد: وَ أُوْلِي الامْرِ مِنكُمْ. «بايد شما از رسول و اُولي الامر إطاعت كنيد.»
از اين بيان بخوبي روشن شد كه: تشريع مختصّ رسول خداست؛ أمّا اُوليالامر (واليان اُمور) مطلقا حقّ تشريع ندارند. تشريع يعني بيان خصوصيّات و جعل أحكام جزئيّه؛ و اين راجع به شخص رسول الله بودهاست؛ و اُولي الامر، مُبيِّن آن تشريع رسول الله هستند، و خودشان تشريع نميكنند.
شرع بوسيلۀ رسول الله به مردم رسيده است، نه بواسطۀ اُولواالامر؛ و بواسطۀ تشريعِ رسول الله شريعت تمام شده است، و «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ
ص 42
وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإسْلَـٰمَ دِينًا[55] » نازل شدهاست.
توضيح اين مطلب كه از اُوليالامر (صاحبان أمر) بايد إطاعت نمود اين است: إطاعت از اُولي الامر فقط در يك جهت تحقّق پيدا ميكند كه عبارت است از: إطاعت در اُمور وِلائيّه، بِحَسَبِ كَوْنِهِمْ وَالِينَ لِلنَّاسِ. زيرا إطاعت در اُمورتشريعيّه چنانكه بيان شد مختصّ رسول الله ميباشد. بنابراين إطاعت از اُولي الامر منحصر در احكام ولائيّه ميباشد. و چون اُولي الامر با رسول خدا در اين جهت يعني وجوب إطاعت در اُمور وِلائيّه يكي هستند، لذا لفظ «أَطِيعُوا» در اينجا ديگر تكرار نشد و نفرمود: أطِيعُوا اللَهَ وَ أطِيعُوا الرَّسُولَ وَأطِيعُوا اُوْلِي الامْرِ مِنكُمْ. چون إطاعت اُولي الامر با إطاعت رسول در اين جهت (اُمور ولائيّه) يكي است.
و آيۀ شريفه با سبك واحد و سياق واحد و نظر واحد، إطاعت خدا و رسول و اُولي الامر را واجب ميكند؛ و بنابراين، تحقّق مقام عصمت در اُولي الامر ضروري است؛ و إلاّ إطاعت از آنها بنحو إطلاق معني ندارد.
أَطِيعُوا اللَهَ، يعني شما بايد از قرآن إطاعت كنيد! چرا؟ براي اينكه قرآن مَصُون است؛ قرآن كلام بشر نيست؛ كلام هوي و هوس نيست؛ ساختۀ أفكار نيست؛ كتاب حقّ و كتاب فصل است؛ كتاب هَزْل نيست.
قرآن مَصُون است، يعني قرآن تنها كتابي است كه عين عبارات آن بدون تغيير يك «فاء» يا «واو» بر قلب مبارك پيغمبر نازل شدهاست. إنجيل و تورات به معني نازل شدهاند و عبارات آنها عبارات خود حضرت موسي و حضرت عيسي عليهماالسّلام است؛ ليكن قرآن اينطور نيست بلكه خود عبارت، وحي است؛ و هيچ كتابي در عالم مانند قرآن نيست كه عباراتش وحي باشد؛ و اين نهايت درجۀ مصونيّت است؛ و إنسان بايد از مصون إطاعت كند؛ زيرا كه حقّ است. مَصون يعني حقّ و متحقّق به حقّ، در مقابل باطل؛ فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا
ص 43
الضَّلَـٰلُ فَأَنَّي' تُصْرَفُونَ [56]. پس قرآن كتاب حقّ است و إنسان بايد از آن تبعيّت كند؛ بنابراين قرآن معصوم است و مَصون.
بعد ميفرمايد: وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ؛ و از رسول هم إطاعت كنيد! چرا؟ براي اينكه رسول معصوم است، خطا و گناه نميكند؛ و در اين صورت إطاعت از خدا وإطاعت از رسول خدا تناقض نيست؛ و إلاّ اگر رسول خدا اشتباه ميكرد، خدا نميتوانست به ما بگويد كه: هم از قرآن تبعيّت كنيد و هم از رسول خدا؛ در حالتي كه بعضي اوقات رسول خدا اشتباه كند، و بر خلاف قرآن چيزي بگويد. طبعاً اينطور نيست.
پس اين كه ميگويد: «از خدا إطاعت كنيد؛ و از رسول خدا إطاعت كنيد.» معنياش اين است كه إطاعت رسول خدا از جهت مَصونيّت و محفوظيّت در همان رديف إطاعت الله ـ كه إطاعت از آيات قرآن است ـ ميباشد؛ و اين دو إطاعت در يك مَمْشي است. و رسول خدا هم، معصوم است؛ و اين دو إطاعت، دو إطاعت متضادّه نيست.
دربارۀ اُوليالامر هم مطلب همينطور است؛ يعني به همان قسم كه ميگويد: از خدا و رسول خدا إطاعت كنيد، ميفرمايد: از اُوليالامر هم إطاعت كنيد. پس اُولي الامر هم معصوم هستند؛ و أوامر آنها خلاف أوامر كتاب نيست؛ خلاف آيات الله نيست؛ و خلاف إطاعت رسول خدا نيست، چه از جنبۀ تشريع، و چه از جنبۀ خصوصيّات أوامر ولائيّۀ كه از ناحيۀ آنها صادر ميشدهاست.
عليهذا اين آيه إجمالاً دلالت ميكند كه: اُولي الامر حتماً معصوم هستند؛ و خدا به سياق واحد به ما أمر فرموده است كه ايشان واجب الإطاعه هستند؛ و شما بايد از آنها إطاعت كنيد.
بعد ميفرمايد: فَإِن تَنَـٰزَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَهِ وَ الرَّسُولِ. ـ چون
ص 44
خطاب، خطاب به مؤمنين است: يَـآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوٓا أَطِيعُوا اللَهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِي الامْرِ مِنكُمْ. «اي كساني كه إيمان آوردهايد، از خدا إطاعت كنيد، و از رسول خدا و اُولي الامر إطاعت كنيد.» ـ «پس اگر در چيزي تنازع كرديد، آن را به خدا و رسول برگردانيد.» يعني اگر شما با هم در اُمور شخصي، در مرافعات و در زندگي نزاع و خصومتي پيدا كرديد، فصل خصومت خود را به خدا و رسول إرجاع بدهيد؛ مرجعِ خود را براي حلّ مشكل، خدا و رسول قرار دهيد.
چرا نفرمود: فَإن تَنَـٰزَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إلَي اللَهِ وَ الرَّسُولِ وَ اُوْلِي الامْرِ...؟ براي اينكه بيان شد: اُولي الامر شأنيّتي براي تشريع ندارند؛ وظيفۀ آنها فقط صدور أوامر ولائي است. و در اينجا خداوند ميخواهد بفرمايد كه اگر شما تنازع كرديد، مرجعتان همان كلّيّات كتاب و أحكام جزئيّهاي است كه رسول خدا بيان كردهاست؛ و اُولي الامر هم در أحكام جزئيّه تابع رسول الله هستند، و از خود استقلالي ندارند، پس مرجع رفع خصومت (از جهت روشنگري و بيان و حلّ مسأله) بايد كتاب خدا باشد در أحكام كلّيّه، و سنّت رسول الله باشد در مصاديق و أحكام جزئيّه.
و اين خيلي روشن است كه: اي كساني كه ايمان آورديد ـ و مورد خطابِ من هستيد ـ اگر نزاع كرديد مرجعتان خدا و رسول خداست. پس در اينجا لفظ اُولي الامر به اين جهت نيامد.
و از اينجا استفاده ميكنيم نادرستي آنچه را كه در بعضي از تفاسير أهل تسنّن، و تفاسير بعضي از سنّي مسلكان آوردهاند. آنها گفتهاند: علّت آنكه در اينجا نفرمود: فَرُدُّوهُ إلَي اللَهِ وَ الرَّسُولِ وَ اُوْلِي الامْرِ، اين است كه: فَإِن تَنَـٰزَعْتُمْ، يعني اگر شما نزاع كرديد با خودِ اُولي الامر در أصل مسألۀ ولايت؛ مثلاً اگر اُولوا الامر بگويند: ما صاحب ولايتيم؛ و نظر شما بر خلاف آنان باشد، در اين صورت مرجعتان كتاب و رسول خدا ميباشد؛ زيرا اُولي الامر خود،
ص 45
يكي از أفرادِ طرفِ نزاع هستند، و ديگر در اينجا معني ندارد كه بگوئيم: شما به اُولي الامر مراجعه كنيد؛ و لذا در اينجا نفرمودهاست: وَ إلَي اُولِي الامْرِ مِنكُمْ.
اين حرف، گفتار بسيار غلط و باطلي است؛ چرا؟ براي اينكه وقتي خداوند در صدر آيه، إطاعت اُوليالامر را بعنوان إطلاق واجب ميكند، ديگر معني ندارد كه بعداً بگويد: اگر شما با اُوليالامر در أصل مسألۀ ولايت هم نزاع كرديد به خدا و رسول مراجعه كنيد! از طرفي إطاعت اُوليالامر را بر گردن مردم بگذارد؛ و از طرفي بگويد: اگر با آنها نزاع كرديد، به خدا و رسول مراجعه كنيد!
مثل اينكه خدا بگويد: از پيغمبر إطاعت كنيد أمّا اگر در يك أمري با پيغمبر نزاع كرديد، اين كار را بكنيد. يا بگويد: از قرآن إطاعت كنيد ـ «اطِيعُوا اللَهَ»؛ «از كتاب خدا إطاعت كنيد.» ـ أمّا اگر در موردي از قرآن إشكال پيدا كرديد، مثلاً به تورات مراجعه كنيد!اين حرف غلط است.
وقتي خدا ميگويد: أَطِيعُوا اللَهَ وَ ا طِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِي الامْرِ مِنكُمْ. و إطاعت اُوليالامر را بر ما واجب كرد، سپس بگويد: اگر شما به خودِ اُولوا الامر نزاع كرديد چه كنيد، ديگر اين تفريع، معني ندارد و غلط است.
پس علّت عدم ذكر اُولوا الامر آن نيست كه اين عدّه توهّم نمودهاند؛ بلكه همان است كه عرض كرديم: اُوليالامر شأنيّتي در تشريع أحكام ندارند.
حضرت صادق و حضرت باقر و حضرت رضا و حضرت إمام زمان عليهم السّلام، همه مبيِّنِ أحكامند. شما تا به حال ديدهايد حتّي در يك مسألهاي حضرت صادق عليه السّلام جعل شريعتي بكند؟! درجائي بگويد: نماز ظهر را سه ركعت بخوان؟! و در وقت ديگر بگويد: من أمر ميكنم فلان مُحَرَّم را بجا بياور؟! يا فلان حلال را ترك كن؟! يا بگويد: من تشريع ميكنم: از اين پس ديگر صلاح مردم نيست كه نماز صبح خود را تا طلوع آفتاب بخوانند؛ اگر تا نيم ساعت بعد از آفتاب هم بخوانند إشكال ندارد؛ و أمثال اينها؟! أبداً ديده نشدهاست. تمام آنها ميگويند: ما بيانگر تشريع رسول الله صلَّي الله عليه و آله
ص 47
و سلَّم هستيم، و روشن كنندۀ حدود و ثُغوري كه رسول خدا براي خصوصيّات أحكام مشخّص كردهاست. پس مشرِّع، خداست و رسول خدا؛ و إنسان در مواردي كه نزاع دارد بايستي به كتاب خدا و رسول خدا مراجعه كند، تا اينكه وظيفهاش را از آن منابع بدست آورد.
پس به اين علّت در اينجا اُوليالامر نيامدهاست؛ نه بواسطۀ آن توهّم باطلي كه آنها كردهاند.
حال كه اين مسأله روشن شد، اگر كسي إشكال كند، و بگويد: بدون شكّ رسول الله صلَّي الله عليه و آله و سلَّم در زمان حيات خود أفرادي را بعنوان ولايت به أطراف ميفرستادند؛ براي طائف، مكّه، يَمَن و أمثال آنها، و آنها در بين مردم بعنوان رئيس بودند، أمر ميكردند، نهي مينمودند، و مردم را تعليم قرآن ميكردند؛ يا در جنگها يك نفر را بعنوان وليّ يا والي ميفرستادند، و او فرمانده بود، و مردم هم زير دست او ميجنگيدند، و أمر او هم واجب الإطاعه بود، با اينكه آنها معصوم نبودند.
يا أميرالمومنين براي خودشان وُلاتي قرار ميدادند و به شهرهاي مختلف ميفرستادند؛ آنها هم واجب الإطاعه بودند. مثلاً ولّي و والياي كه از طرف أميرالمؤمنين به شهر بصره ميرود، مردم بايد از او إطاعت كنند، با اينكه او معصوم نيست؛ خطا هم ميكند؛ أمّا چون أصل جَعْل و وضع اين والي داراي مصلحت كثيري است؛ اگر أحياناً در بعضي از موارد خطائي هم از او سر بزند، و اشتباهي هم در أمر و نهي بنمايد، آن خطا در برابر مصلحتي كه در جعل اوست تدارك ميشود.
اين را ميگويند: مصلحت مُتَدارِكه؛ يعني قبول داريم كه ولات بعضي اُوقات اشتباهي ميكنند، ولي آن اشتباه آنقدر كم است كه در مقابل أصل جعل ولايت آنها تدارك ميشود. عمده، أصل جعل ولايت آنهاست كه بايد باشد؛ و إذا دارالامر بين اينكه أميرالمؤمنين عليه السّلام والي به بصره نفرستد و بصره
ص 47
بدون والي بماند، يا اينكه والي بفرستد و آن والي هم در بعضي از اُمور اشتباه كند، البتّه فرستادن آن والي كه در بعضي از اُمور اشتباه ميكند بهتر است تا اينكه أصلاً والي نفرستد و مردم را بدون والي و سرپرست بگذارد.
حال چه إشكالي دارد كه ما در آيۀ: أُوْلِي الامرْ، همين را قائل شويم و بگوئيم كه در: اطِيعُوا اللَهَ وَ اطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِي الامْرِ مِنكُمْ، خدا ميگويد: از اين صاحبان أمر خودتان (مثل أفرادي كه رسول خدا، يا أميرالمؤمنين عليهماالسّلام بعنوان فرمانده در جنگها، يا بعنوان اُستاندار به شهرها ميفرستادند) از اينها هم إطاعت كنيد، اينها واجب الإطاعه باشند؟! زيرا آن مصلحتي كه أصل جعل آنها در بردارد، آنقدر زياد است كه بر مفسدۀ خطائي كه أحياناً بعضي اُوقات از آنها سر بزند غالب ميشود. پس چه إشكال دارد كه ما بگوئيم: اُوليالامر معصوم نيستند! بلكه همين أفرادي هستند كه صاحبان أمر هستند؛ و در عرف و عادت هم شما به آنها صاحب الامر ميگوئيد؟
جواب اين است: اين تصوّر شما في حدّ نفسِه و در مقام ثبوت و فرضيّه، إشكالي ندارد (كه پيغمبر أكرم چنين كاري بكند؛ و براي آن مصلحت، شخص غير معصومي را بگمارد؛ و البتّه آن شخص صد در صد نسبت به بقيّۀ أفراد از همه بهتر است، ولي معصوم نيست؛ و خطا هم از او سر ميزند.) و ليكن صحبت ما در مقام تصوّر و إمكان و ثبوت نيست؛ بلكه سخن در ظهور آيه است. آيه ظهور دارد در اينكه شما از اُولي الامر بايد تبعيّت كنيد؛ و اينها عصمت دارند؛ زيرا آيۀ شريفه به سبك و سياق واحد، إطاعت خدا و رسول خدا و اُولي الامر را واجب ميكند؛ و همانطوري كه در إطاعت پروردگار و رسول خدا حتماً عصمت هست، بر همان أساس هم إطاعت اُولي الامر را واجب كرده است؛ و آيه ظاهر در اين است.
پس آيه ميگويد: از اُولوا الامر بايد إطاعت كنيد، چون اينها معصومند؛ و بحث ما اينك در ظهور و مُفاد آيه است؛ حالا أمكان داشته باشد كه عنوان
ص 48
اُولي الامر في نفسه در جائي به حسب معني لغويّ به غير معصوم هم إطلاق شود، بجاي خود محفوظ است.
آنچه مربوط به بحث ماست، ظهوري است كه ميخواهيم از آيه استفاده كنيم؛ و آيه هم ظاهر در اين معني است و در اين هيچ شكّ و شبههاي نيست.
و فَخر رازيّ هم در تفسيرش به اين مطلب اعتراف كرده، گرچه او اُولواالامر را أئمّۀ معصومين نميداند، ولي ميگويد: هر چه هست، اُوليالامر بايد أفرادي معصوم باشند. آنگاه فخر رازيّ براي حفظ عصمت دراُوليالامر ميگويد: أفرادي از أهل حلّ و عقد، بايد با هم اجتماع كنند، آنگاه خداوند از اجتماع اين أفراد كه وليّ أمري براي تعيين اُمور خود ميگزينند، عصمت بيرون آورده؛ اين مشورتي را كه از ناحيۀ أهل حلّ و عقد است، معصوم قرار ميدهد. پس آن رأي مُنتَجِّۀ از مشورت، داراي عصمت است. و بدين نحو خواسته مطلب را درست كند، در حالي كه خود اين حرف إشكالاتي دارد. فعلاً صحبت ما فقط در اين جهت است كه: فخر رازيّ نيز كه از مخالفين ماست، معترف است به اينكه: اُوليالامر، هر چه هست، بايد داراي مقام عصمت باشد.
بنابراين هيچ چارهاي نيست از التزام به اين كه بگوئيم: اُوليالامر أفرادي هستند از مردم، كه معصوم از خطا و گناهند. و تمام مسلمانان إجماع دارند بر اينكه كسي ادّعاي عصمت ولائيّۀ در اين آيه را در حقّ أحدي نكرده، مگر آنچه را كه شيعه در حقّ أئمۀ دوازدهگانۀ خود ـ صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين ـ ادّعا ميكند. بنابراين، مورد آيه طبعاً منطبق بر آنها خواهد شد.
و شاهد بر اين مطلب، نامهاي است كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام به مالك أشتر هنگامي كه او را براي ولايت مصر منصوب كردند، مينويسند. در اين نامه حضرت ميفرمايد: وَارْدُدْ إلَي اللَهِ وَ رَسُولِهِ مَا يُضْلِعُكَ مِنَ الْخُطُوبِ وَ يَشْتَبِهُ عَلَيْكَ مِنَ الامُورِ؛ فَقَدْ قَالَ اللَهُ تَعَالَي لِقَوْمٍ أَحَبَّ إرْشَادَهُمْ: «يَـآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوٓا أَطِيعُوا اللَهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِي الامْرِ
ص 49
مِنكُمْ، فَإِن تَنَـٰزَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَهِ وَ الرَّسُولِ» فَالرَّدُّ إلَي اللَهِ: الا خْذُ بِمُحْكَمِ كِتَابِهِ، وَالرَّدُّ إلَي الرَّسُولِ: الاخْذُ بِسُنَّتِهِ الْجَامِعَةِ غَيْرِ الْمُفَرِّقَةِ[57].
مَا يُضْلِعُكَ مِنَ الْخُطُوبِ، يعني آن مشكلاتي كه ميزند به پهلوي تو، و به ضلع تو، و از أطراف و جوانب به تو إصابت ميكند. آن كارهاي مهمّ را به خدا و رسول ردّ كن، و آن اُموري كه بر تو مشتبه ميشوند، به سوي خدا و رسول ردّ كن، زيرا خداوند تعالي به مردمي كه إرشاد آنان را دوست داشته، فرمودهاست:«اي كساني كه إيمان آوردهايد، إطاعت از خدا كنيد، و إطاعت از رسول و اُوليالامر، كه از شما هستند بنمائيد. و اگر در مطلبي نزاع كرديد، آن را به سوي خدا و رسول برگردانيد.» ردّ به سوي خدا چه معني دارد؟ الاخْذُ بِمُحْكَمِ كِتَابِهِ، «محكمات كتاب را گرفتن» اين ردّ به سوي خداست؛ يعني بازگشت به سوي خداست. وَالرَّدُّ إلَي الرَّسُولِ: الاخْذُ بِسُنَّتِهِ الْجَامِعَةِ غَيْرِ الْمُفَرِّقَةِ؛ ردّ به سوي رسول: أخذ به سنّت پيغمبر است، كه اين سنّت جامع است؛ جمع ميكند تمام مصالح را، جمع ميكند تمام أفراد را، تمام دلها را و تمام محاسن را؛ مفرّق نيست، جدا كننده نيست، تفرقه انگيز و جدائي انگيز نيست؛ اين سنّت پيغمبر است، و اين ردّ به سوي رسول است. پس بنابراين در تمام اين مشكلات به محكم كتاب، و به سنّت رسول كه جامع است و غير مفرّق، مراجعه كن!
اين بحث ما بود در اين آيۀ مباركه و أوّلين آيهاي بود از قرآن كه دلالت ميكرد بر عصمت أئمّه و وجوب إطاعت إمام معصوم، بقيد معصوم. و با اين توضيحي كه داده شد اميدواريم كه ديگر جاي إشكال و شبههاي نمانده و نبوده باشد، و إن شآء الله هم نيست؛ و لذا ميبينيد بزرگان از علماء إسلام از زمان أوّل تا بحال، مانند: شيخ مفيد؛ و پاسداران ولائيِ كلام، همانند: خواجه نصيرالدّين طوسيّ و علاّمۀ حلّيّ، و بزرگان از مفسّرين شيعه اين آيه را از آياتي
ص 50
كه دلالت بر عصمت أئمّه عليهم السّلام و ولايت آنها ميكند گرفتهاند.
اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد
ص 51
ص 53
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدَآئِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
أَفَمَن يَهْدِيٓ إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّا يَهِدِّيٓ إِلآ أَن يُهْدَي' فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ.[58]
«آيا كسي كه هدايت به سوي حقّ ميكند، سزاوارتر است به اينكه پيروي شود، ياآن كسي كه هدايت نيافتهاست مگراينكه هدايت بشود؟! چه در نظر داريد و در اين باره چگونه حكم ميكنيد؟!»
اين آيه يكي ديگر از آياتي است كه دلالت ميكند بر وجوب إطاعت از إمام معصوم، و اينكه آن كسي ميتواند أوّلاً و بالذّات در ميان مردم حكم كند و واجب الإطاعه است كه داراي مقام عصمت بوده، علمش، علم حضوريّ و إلهيّ باشد، و قلبش به حضرت حقّ متّصل شده باشد؛ نه اينكه علوم او علوم اكتسابي باشد.
شاهد ما در اين آيۀ مباركه استدلال بر ولايت إمام است؛ نه ولايت فقيه.
تقريب استدلال بدينگونه است كه: احتجاج آيات قرآن در اينجا، مبنيّ بر لزوم تبعيّت از حقّ است. إنسان بايد از حقّ تبعيّت كند؛ حقّ، عين واقعيّت و
ص 54
أصالت و حقيقت است. در مقابل باطل، كه أصالت و واقعيّت ندارد؛ و بر أساس اعتبارات و أوهام و اُمور سرابيّه و وهميّه و خياليّه بنا شدهاست. حقّ، يعني آنچه متن واقع است. و علوم حضوري أئمّه عليهم السّلام عين حقّ است، زيرا باطل در آن راه ندارد؛ بخلاف علومي كه إنسان از خارج كسب ميكند كه مَشوب به باطل است، و احتمال خطا و اشتباه در آن ميرود.
فلذا در اين آيۀ مباركه خداوند ميفرمايد: إنسان بايد از آن كسي كه قلبش متّصل به حقّ و حقيقت است، و أبداً شائبهاي از بطلان و آراء شخصيّه و أهواء نفسانيّه در آن دخالت ندارد، و خلاصه به هيچ وجه قلبش به باطل گرايش ندارد، تبعيّت كند.
بناي استدلالِ اين آياتِ مباركات كه در اين سورۀ شريفه آمده بر اين أساس است: استدلالِ بر لزوم تبعيّت حقّ؛ چون خدا ميفرمايد: قُلِ اللَهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ. «بگو خدا به سوي حقّ دلالت ميكند».
پس از اين كه خداوند متعال به مُفاد قبل از اين جمله: قُلْ هَلْ مِن شُرَكَآئِكُم مَّن يَهْدِيٓ إِلَي الْحَقِّ، «بگو آيا از ميان اين شريكاني كه شما براي خدا قرار داديد، يك نفر هست كه بتواند به سوي حقّ دلالت كند؟!» با استفهامِ إنكاري از مشركان إقرار گرفت به اينكه شركائي كه آنها براي خدا قرار دادهاند، نميتوانند إنسان را به حقّ هدايت كنند، بلافاصله جواب فرمود: قُلِ اللَهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ. و بديهي است مقام، مقامي است كه بايد فوراً جواب اين سؤال داده شده، در انتظارِ پاسخگوئي مخاطب قرار نگرفت؛ لذا فوراً بدين صورت پاسخ فرمود: «بگو فقط خداوند است كه هدايت به حقّ مينمايد.» سپس ميفرمايد: أَفَمَن يَهْدِيٓ إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّايَهِدِّيٓ إِلآ أَن يُهْدَي'.
در اينجا ميبينيم كه بر اين مبناي متابعت از حقّ، خداوند يك معادلهاي قرار داده بين قَوْلِهِ: أَفَمَن يَهْدِيٓ إِلَي الْحَقِّ و قَوْلِهِ: أَمَّن لَّا يَهِدِّيٓ إِلآ أَن يُهْدَي'.
استفهام بايد دو طرف داشته باشد ـ زيرا پيوسته استفهام بين نفي و إثبات
ص 55
است ـ در اينجا يك طرف استفهام، أَفَمَن يَهْدِيٓ إِلَي الْحَقِّ است و طرف ديگرش، أَمَّن لَّايَهِدِّيٓ إِلآ أَن يُهْدَي'. بنابراين فرموده است: أَفَمَن يَهْدِيٓ إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّايَهِدِّيٓ إِلآ أَن يُهْدَي'. و ما ميدانيم كه يَهِدِّي از باب افتعال است و أصلش يَهتَدِي بوده؛ چون جائز است كه «تاء» را قلبِ به «دال» و «دال» را در «دال» إدغام كنيم، و «هاء» را به مناسبت، كسره بدهيم؛ آنگاه يَهتَدِي ميشود يَهِدِّي. پس لَايَهِدِّي يعني لَايَهْتَدِي. در اينصورت ميبينيم كه اين دو طرف معادله در اين استفهام، درست در نميآيد. چرا؟ چون معادلۀ صحيحه حتماً بايد بين نفي و إثبات باشد. مثلاً ميگوئيم: زيد آمد يا نيامد؟ استفهام بين نفي و إثبات است. أمّا آيا ميتوان گفت: زيد آمد يا اُطاقش تاريك است؟ اين صحيح نيست. تاريك بودنِ اُطاق زيد، نميتواند عِدْلِ مَجِيء زيد باشد، بايد بگوئيم زيد آمد يا نيامد؟ يا مثلاً ميگوئيم: اين مطلب را به عَمرو گفتي يا نگفتي؟ هميشه استفهام بين نفي و إثبات است.
و در اينجا اگر آيه اين بود: أفَمَن يَهْدِي إلَي الْحَقِّ أحَقُّ أن يُتَّبَعَ أمَّن لَّايَهْدِي، (يَهْدِي أوْ لَا يَهْدِي) هدايت ميكند يا هدايت نميكند، نفي و إثبات بود، اين إشكال نداشت. و ليكن در اين آيۀ شريفه معادله بنحو ديگري است: آيا آن كسي كه هدايت به حقّ ميكند ـ هَدَي، يَهْدِي، فعل متعدّي است؛ هَدَاه اللَه؛ يعني: هدايت كرد او را خدا ـ سزاوارتر است كه إنسان از او متابعت كند يا آن كسي كه هدايت نشده است مگر اينكه هدايت بشود؟! هدايت نشدهاست، عِدْلِ براي هدايت ميكند، نيست.
در اين صورت بايد بگوئيم: اين معادله در صورتي درست است كه در هر طرف، يك جمله مقدّر باشد.
مثل اين كه من از شما سؤال ميكنم: آيا زيد آمد يا اطاقش تاريك است؟ تاريك بودن اطاق، عِدْل براي آمدنِ زيد در استفهام نيست؛ أمّا چون به ملازمۀ خارجيّه دريافتهايم كه: هر وقت زيد ميآيد اطاقش را روشن ميكند، و وقتي
ص 56
هم كه نيامده اطاقش تاريك است، آن وقت در اينجا به عوض اين كه هر دو جزء هر دو ملازمه را بيان كنيم، در يك طرف يكي را بيان كرديم، و در يك طرف، ديگري را؛ و از طرفين معادله، يك جزء را حذف كرديم.
يعني به جاي اين كه بگوئيم: آيا زيد آمد و اُطاقش روشن است، يا نيامد و اطاقش تاريك است؟ ميگوئيم: آيا زيد آمد يا اُطاقش تاريك است؟ و از اين نوع استعمال هم زياد داريم.
آيۀ مورد بحث ما نيز از اين قبيل است. به علّت اينكه: لَا يَهِدِّي (لَايَهْتَدِي) إِلآ أَن يُهْدَي' نميتواند عِدلِ براي أَفَمَن يَهْدِي واقع بشود، تا اينكه عدل براي اين مُعادله باشد، مگر به تقدير دو جمله: يكي در طرف إثبات و ديگري در طرف نفي.
پس معادله به اين صورت در ميآيد: أفَمَن يَهْدِيٓ إلَي الْحَقِّ وَ يَهْتَدِي بِنَفْسِهِ أحَقُّ أن يُتَّبَعَ أمَّن لَّايَهْدِي إلَي الْحَقِّ ولَا يَهْتَدِيٓ إلَّا أنْ يُهْدَي.
«آيا آن كسي كه هدايت به حقّ ميكند و بنفسه هدايت يافته است، سزاوارتر است كه پيروي شود، يا آن كه هدايت نميكند بسوي حقّ و هدايت نمييابد مگر اينكه غير، او را هدايت كند؟»
چون در آن طرفِ معادله أَمَّن لَّايَهِدِّيٓ إِلآ أَن يُهْدَي' است؛ يعني هدايت نشود مگر به غير او از مردم، كه او را هدايت كند، يعني هدايتش غيريّه باشد، پس در اين طرف معادله يَهْتَدِي بِنَفْسِهِ است، يعني هدايتش ذاتيّه باشد؛ بدون تعليم و تعلّم و هدايتِ أفراد ديگر.
پس آيه ميخواهد بگويد: آن كسي كه هدايت ميكند، بايد هدايتش ذاتيّ باشد؛ يُهْدَي بِالْغَيْر نباشد؛ و يَهتَدِي، به تعلّم و مكتب و خواندن و تدريس نباشد؛ بلكه يَهْتَدِي بِنَفْسِهِ باشد؛ كه اين همان علم حضوريّ است. كساني كه علم حضوري دارند، اينها بنفسه هدايت يافتهاند به هدايت إلهيّه.
بنابراين، ما جملۀ: أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ را مثل شاهين ترازو قرار ميدهيم؛ در
ص 57
اين طرف معادله ميگوئيم: أفَمَن يَهْدِيٓ إلَي الْحَقِّ وَ يَهْتَدِي بِدُونِ أنْ يُهْدي يعني هدايتش بغير نباشد؛ بلكه خودش هدايت يافته است به هدايت ذاتيّ؛ اين فرد أحَقُّ أن يُتَّبَعَ، سزاوارتر است كه إنسان از او پيروي كند؟!
در آن طرف معادله هم ميگوئيم: أمَّن لَّايَهْدِيٓ إلَي الْحَقِّ و لَا يَهِدِّي إلَّا أنْ يُهْدَي؛ يا آن كسي كه هدايت به حقّ نميكند؛ و خودش هدايت نيافتهاست مگر بواسطۀ غير، يعني: كَانَتْ هِدَايَتُهُ بِالْغَيْرِ؟
نتيجۀ اين معادله اينست: هر كسي كه هدايتش غيريّه باشد، لَا يُمْكِنُ أنْ يَهْدِيَ إلَي الْحَقِّ؛ او نميتواند به متن حقّ هدايت كند. آن كساني كه به متن حقّ هدايت ميكنند، بايد هدايتشان ذاتيّ و نفسيّ باشد. و كسي كه هدايتِ به حقّ ميكند، همان است كه هدايتش ذاتيّ و إلهي است.
و اين همان معني علم حضوري است كه فعليّت دارد، و براي هر كسي كه پيدا شود، علم فعلي است. و خداوند بواسطۀ اين علم حضوريّ كه به او دادهاست، او را از جميع خطايا و زَلَل مصون داشتهاست. و ظهور آيه در اين معني، با اين دقتّي كه عرض شد، بسيار واضح و روشن است. و من زماني با يكي از آقايان مشهد دربارۀ اين آيه صحبت ميكردم؛ ايشان ميگفت: آقا، جنابعالي چه ميگوئيد! اين آيه معنيش ظاهر است ديگر! يعني: آن كسي كه هدايتِ به حقّ ميكند، بهتر است إنسان از او متابعَت كند، يا آنكه هدايت نميكند؟ چطور شما از اين استفادۀ عصمت ميكنيد؟!
بنده به او عرض كردم: بلي! اگر در طرفِ ديگر آيه، أمَّن لَّا يَهِْدِي آمدهبود، و ميفرمود: أفَمَن يَهْدِيٓ إلَي الْحَقِّ أحَقُّ أن يُتَّبَعَ أمَّن لَّايَهْدِي، و نفي و اثبات بود، مطلب شما تمام بود. و ليكن قرآن عبارات و كلماتش، هر «واو» و «فاءَ»ش، معني دارد، بجاي لَا يَهْدِي، لَا يَهِدِّي قرارداده است، و براي اينكه بيان كند: يَهِدِّي هدايت ذاتي نيست، إِلَّا أَن يُهْدَي آوردهاست.
ص 58
و اين قرآن، قولِ فصل است. وَ مَاهُوَ بِالْهَزْلِ[59]. ما چگونه ميتوانيم همينطور بدون دليل يَهِدِّي را كه دراينجا آمده، يَهْدِي بگيريم؟! فعل لازم را متعدّي بگيريم، آنگاه معني و مراد خودمان را به قرآن قالب زنيم؟! اينكه صحيح نيست.
و از اين مطلب كه شرح داده شد فهميده ميشود كه: اين آيه فقط براي عصمت إمام (إمام معصوم كه قائم به اُمور است و بايد در بين مردم قضاوت كند و حكم نمايد) آمده است.
و از اينجا معلوم ميشود كه: استدلال بعضي از أعلام به اين آيه، بر ولايت فقيه ـ همانطور كه خود بنده در يكي از أيّام كه نماز جمعه در بهشت زهرا إقامه شدهبود حضور داشتم و شنيدم كه با اين آيۀ شريفه، بر ولايت فقيه استدلال نمودند ـ صحيح نيست.
و اين آيه من حيث المجموع به مَثابۀ قول خداوند متعال است كه ميفرمايد: وَ جَعَلْنَـٰهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَ'تِ وَ إِقَامَ الصَّلَـٰوةِ وَ إِيتَآءَ الزَّكَـٰوةِ وَ كَانُوا لَنَا عَـٰبِدِينَ [60].
«ما آنها را أئمّهاي قرار داديم كه هدايت ميكنند به أمر ما، و ما نفس فعل خيرات و إقامۀ صَلوة و إيتاء زكوة را به آنها وحي كرديم و اينان از عبادت كنندگان براي ما بودند.»
يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا، يعني: أمر ما كه در دست آنهاست؛ و ما از عالم أمر، كه اختصاصِ به ما دارد (وَ مَآ أَمْرُنَآ إِلَّا وَ'حدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ)[61] رشتۀ قلب آنها را در دست داريم و آنها را هدايت ميكنيم. و آنها كه مردم را به صراط مستقيم دعوت ميكنند، بواسطۀ أمر ماست. أمر، يعني همان مشيّت حقيقيّۀ إِلهيّه، كه در آن
ص 59
خطائي نيست.
و علاوه بر اين، در جملۀ: وَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَ'تِ، نميفرمايد: أوْحَيْنَآ إلَيْهِمْ أنِ افْعَلُوا الْخَيْرَاتِ، اينكه كارهاي خوب را بجا بياوريد، يا إقامۀ نماز كنيد؛ بلكه نفس فعلِ خيرات را ما به آنها وحي كرديم؛ نماز را به آنها وحي كرديم؛ زكوة را به آنها وحي كرديم؛ يعني وجودشان مصداق براي نماز و زكوة است.
واينآيه بعد از ذكر حضرت إبراهيم: فَجَعَلَهُمْ جُذَ'ذًا [62] و قولهم: حَرِّقُوهُ وَانصُرُوٓا ءَالِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَـٰعِلِينَ [63]. كه گفتند: حضرت إبراهيم را بكشيد و آتش بزنيد، آلهۀ شما را تِكّه تِكّه و قطعه قطعه كرده است، و نيز بعد از ذكر حضرت لوط و حضرت إسحق و يعقوب عليهم السّلام كه خداوند آنها را بعنوان نافله به حضرت إبراهيم عنايت كرد، آمده است و ميفرمايد: وَجَعَلْنَـٰهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا. بنابراين ضمير «هُمْ» برميگردد به همين أنبيائي كه ذكر شدهاست.
و اين هدايتِ به أمر، همان علم حضوري است. و كسي كه خداوند او را از عالمِ أمر هدايت بكند، ديگر از علوم اكتسابي و أهواء و آراء و نيّات و أباطيل مردم كه در آن حقّ و باطل از همديگر جدا نشده و علم، علمِ صِرف وخالص نگرديدهاست، بينياز خواهد بود. و اينان از اين عالم به عالم أمر، كه أمر پروردگار است هدايت ميشوند، و در آنجا هيچ شائبۀ بطلان و زَلَل و اشتباهي نيست.
و نيز به مثابۀ آيۀ ديگر از قرآن است كه ميفرمايد: وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَ كَانُوا بِـ ايَـٰتِنَا يُوقِنُونَ [64].
«ما از ميان آنها أئمّهاي را قرارداديم كه به أمر ما هدايت ميكنند، به علّت
ص 60
اينكه پافشاري و صبر كردند، و اصطبار نمودند، و قبلاً به آيات ما ايقان داشتند.»
اين آيه بعد از ذكر حضرت موسي در قوله تعالي: وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا مُوسَي الْكِتَـٰبَ فَلَا تَكُن فِي مِرْيَةٍ مِّن لّـِقَآئِِهِ وَ جَعَلْنَـٰهُ هُدًي لِّبَنِيإِسْرَ 'ٓءِيلَ.[65]
بنابراين، ضمير جمعِ غائب في قوله تعالي: وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِِمَّةً، برميگردد به بني إسرائيل؛ يعني بعضي از پيغمبران بني إسرائيل كه خداوند آنها را إمام قرار دادهاست، و از ميان پيامبران اين سِمَتِ ولايت و إمارت را به آنان تفويض فرموده است.
اين يك آيۀ ديگر از آيات قرآن، كه دلالت بر عصمت و لزوم متابعت از إمام ميكند، كه بايد إمام داراي مصونيّت از باطل و آراء شخصيّه و أهواء باشد، و حتماً بايد علمش حضوري و متحقّق به حقّ باشد.
يكي ديگر از آياتيكه دلالت بر ولايت معصوم ميكند اين آيه است: يَـٰدَاوُ و دُ إِنَّا جَعَلْنَـٰكَ خَلِيفَةً فِي الارْضِ فَـاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لَاتَتَّبِـعِ الْهَوَي' فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ اللَهِ.[66]
خداوند به حضرت داود علي نبيّنا و آله و عليه السّلام خطاب ميكند: «اي داود ما تو را در زمين خليفه و جانشين خود قرار داديم. بنابراين ـ تفريع ميكند ـ حكم كن بين مردم به حقّ واز هوي پيروي مكن؛ زيرا كه هَوي، تو را از راه خدا كنار ميدارد؛ تو را گم و گمراه ميكند.»
خليفه، يعني جانشين. خليفة الله: هُوَ الَّذِي تَجْتَمِعُ فِيهِ الصِّفَاتُ الْعُبُودِيَّةِ بِتَمَامِهَا الْمُحَاذِيَةُ لِلصِّفَاتِ الرُّبُوبِيَّةِ لِذَاتِهِ جَلَّ شأْنُهُ بِتَمَامِهَا، وَ لَا تَتَحَقَّقُ إلَّا بِالْعِصْمَةِ. خليفۀ خدا بودن به تمام معني اين است كه: بنده متّصف شود به صفات عبوديّت، با تمام شؤون و لوازم عبد حقيقي، در مقابل صفات
ص 61
ربوبي (كه فرموده: عَبْدِي أَطِعْنِي حَتَّي أَجْعَلَكَ مِثْلِي، أو مَثَلِي) آن هم صفات ربوبيّت بتمام معني. و اين خلافت، با اين خصوصيّت ـ كه بنحو إطلاق بيان شده، و خلافت از جَهتي دونَ جهتي نبوده است ـ متحقّق نميشود مگر به عصمت. يعني آن كسي كه داراي عصمت باشد بتمام معني الكلمه، او را ميتوان خليفة الله بتمام معني الكلمه گفت. و إلاّ خليفة الله است از جهتي دون جهتي؛ يعني از جهتي نقصان دارد، و از جهتي مزيَّت؛ بنابراين عصمت از لوازم و آثار اين خلافت است.
تقريب استدلال در اين آيۀ شريفه به اين است كه بگوئيم: خداوند كه در اينجا، جواز حكم ميان مردم را متفرّع نمود بر اينكه حضرت داود خليفۀ خداست در روي زمين: إِنَّا جَعَلْنَـٰكَ خَلِيفَةً فِيالارْضِ فَـاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ، حكم بين مردم متفرّع بر چيست؟ بر خليفة الله بودن است.
اگر إشكال شود كه: أوّلاً: آيۀ شريفه، وجوب حكم را متفرّع بر خلافت نموده نه جواز آن را؛ بنابراين، نفيِ جواز از غير نبيّ يا وصيّ نخواهد نمود.
و ثانياً: حكم به حقّ ميان مردم، متفرّع بر خلافت شدهاست؛ نه أصل حكم. بنابراين: تفريع در آيه به قيد حكم (كه بالحقّ است) برميگردد. پس آيۀ شريفه مربوط به بحث «إثبات ولايت و حكومت معصوم» نخواهد بود.
در جواب هر دو إشكال بايد بگوئيم: همانطور كه مرحوم حاجّ شيخ محمّد حسن آشتياني در كتاب «قضاء» فرمودهاند، أوّلاً: اگر أمر در مقام توهّم حظر واقع شود مفيد جواز است؛ نه وجوب. و ثانياً: ظهور آيه در تفريع حكم به حقّ، بنحو قيد و مقيّد جميعاً، بر خلافت إلهي بدون إشكال است.
پاورقي
[47] ـ صدر آيۀ 73، از سورۀ 21: الانبيآء
[48] ـ صدر آيۀ 24، از سورۀ 32: السّجدة
[49] - صدر آيۀ 124، از سورۀ 2: البقرة
[50] ـ آيۀ 59، از سورۀ 4: النّسآء
[51] ـ آيۀ 193 و 194، از سورۀ 26: الشّعرآء
[52] ـ آيۀ 31، از سورۀ 30: الرّوم
[53] ـ قسمتي از آيۀ 97، از سورۀ 3: ءَال عمران
[54] ـ قسمتي از آيۀ 196، از سورۀ 2: البقرة
[55] - قسمتي از آيۀ 3، از سورۀ 5: المآئدة
[56] ـ ذيل آيۀ 32، از سورۀ 10: يونس
[57] ـ «نهج البلاغة» باب المكاتيب، مكتوب 53، و از طبع مصر با تعليقۀ شيخ محمّد عبده، ج 2، ص 93 و 94
[58] ـ ذيل آيۀ 35، از سورۀ 10: يونس
[59] ـ آيۀ 14، از سورۀ 86: الطّارق
[60] - آيۀ 73، از سورۀ 21: الانبيآء
[61] ـ آيۀ 50، از سورۀ 54: القمر
[62] ـ صدر آيۀ 58، از سورۀ 21: الانبيآء
[63] ـ قمستي از آيۀ 68، از سورۀ 21: الانبيآء
[64] ـ آيۀ 24، از سورۀ 32: السّجدة
[65] ـ آيۀ 23، از سورۀ 32: السّجدة