ص 88
طبق همين رواياتي كه بيان شد، مرحوم مجلسي رضوان الله عليه در «مرءَاة العقول» از اين مسأله جواب داده و فرموده است: وَلَا يَخْفي أنَّ هَذِهِ الاخْبارَ تَدُلُّ بِظَواهِرِها عَلَي عَدَمِ جَوازِ الْقَضآءِ لِغَيْرِ الْمَعْصومِ؛ وَلَا رَيْبَ أنَّهُمْ عَلَيْهِمُ السَّلامُ كَانَ يَبْعَثونَ الْقُضاةَ إلَي الْبِلادِ، فَلا بُدَّ مِنْ حَمْلِها عَلَي أنَّ الْقَضآءَ بِالاصَالَةِ لَهُمْ، وَ لَا يَجُوزُ لِغَيْرِهِمْ تَصَدِّي ذَلِكَ إلَّا بِإذْنِهِمْ، وَ كَذا فِي قَوْلِهِ عَلَيْهِ السَّلامُ: «لَا يَجْلِسُهُ إلَّا نَبِيٌّ»، أيْ بِالاصالَةِ. وَالْحاصِلُ أنَّ الْحَصْرَ إضافيٌّ بِالنِّسْبَةِ إلَي مَنْ جَلَسَ فِيها بِغَيْرِ إذْنِهِمْ وَ نَصْبِهِمْ عَلَيْهِمُ السَّلامُ[97].
ايشان اينطور جواب ميدهند كه: با اينكه ميدانيم و مسلّم است خود حضرات، أفراد غير معصوم را براي قضاء به سوي شهرها ميفرستادند، اين أخبار را بايد بر قَضآء بِالاصالَة حمل نمود. يعني كسي بالاصاله، در شهري بدون نظر و إذن إمام، و بدون إجازه و نصب او، از پيش خود قضاوت كند، اين حرام است و جائز نيست. و اگر كسي اين كار را بكند، حتماً شقيّ خواهد بود و «اتَّقُوا الْحُكُومَةَ» شامل او ميشود. أمّا اگر به إذن آنها و به عنوان نيابت باشد، و از طرف أئمّۀ معصومين مجاز و منصوب باشند، كأنّه خود آنها هستند و بين اين دو دسته از أخبار منافاتي نخواهد بود. پس اين أخبار را بايد حمل كرد بر اينكه: قَضآء بِالاصالَة، اختصاص به أئمّۀ معصومين دارد.
پس اين كه حضرت ميفرمايد: لَا يَجْلِسُهُ إلَّا نَبِيٌّ، يعني بِالاصاله. در اين مجلسي كه شريح نشسته، بالاصاله نمينشيند مگر پيغمبري يا وصيّ پيغمبري يا شقيّ. و أمّا با إذن و نيابت، نه، اينطور نيست؛ بلكه غير پيغمبر و وصيّ پيغمبر و غير شقيّ هم مينشيند. مانند خود شُرَيْح كه ازطرف أميرالمؤمنين عليه السّلام درآن مجلس نشسته بود، و حضرت هم او را در آن مجلس منصوب فرموده بودند.
ص 89
(شريح سابقۀ طويلي دارد؛ أصلاً ايراني بود و ساكن يَمن، و از همان ايرانيهائي بود كه انوشيروان در حدود دوازده هزار نفر به يمن فرستاد كه با أهالي آنجا كمك كردند، و مهاجريني كه از آفريقا آمده و آن ولايت را گرفته بودند، همه را بيرون نمودند. و اين كه تعدادي زياد از ايرانيان در يمن ساكن بودند، از همانها ميباشند. و از جملۀ آنانند: باذان (پادشاه يمن) و فرستادگان او: بابويه و خرخُسْره، كه خدمت پيغمبر رسيدند و جواب نامۀ خسرو پرويز را در وقتي كه نامۀ پيغمبر را پاره كرد آوردند؛ و اينها ايراني بودند؛ اين شريح هم از آن جمله است، كه عمر در زمان خلافتش او را به قضاوت كوفه منصوب كرد؛ او در طول خلافت عثمان هم متصدّي قضاء بود، و در زمان أميرالمؤمنين عليهالسّلام هم به همين شغل باقي بود. و سابقۀ طولاني پيدا كرد و بسيار متمكّن شد و بسيار پير و فرتوت گشت؛ و گويا بيش از صد سال هم عمر كرد تا از دنيا رفت.
در زمان أميرالمؤمنين عليه السّلام، حضرت از قضاوت او خيلي راضي نبودند، زيرا بعضي أوقات در قضاوتهايش خلافهائي از او ديده ميشد. لذا حضرت او را عزل كردند، و بر أثر اين عمل، سر و صدا و غوغاي مردم بلند شد كه: عليّ، اين قاضيِ سابقهدار ما را كه در حدود بيست سال از زمان عمر و عثمان تا كنون در اينجا قضاوت ميكرده، عزل نموده است! حضرت ناچار، دو مرتبه او را منصوب نمودند.)
و حضرت در اينجا إشاره ميكنند كه: متوجّه مقام و منزلت خود باش كه اين به اندازهاي دقيق است كه اين مجلس، مجلس نبيّ، يا وصيّ نبيّ، يا شقيّ است. و اگر تجاوز كني، حتماً تو شقيّ خواهي بود.
و أتمّ و أكمل رواياتي كه دربارۀ ولايت إمام عليه السّلام آمده است همان روايتي است كه كليني از أبي محمّدٍ القاسم بن العلآء، مرفوعاً از عبدالعزيز بن مسلم از حضرت رضا عليه السّلام روايت ميكند. و آن روايت بسيار مفصّل
ص 90
است. عزيز بن مسلم، در مَروْ به خدمت حضرت ميرسد و ميگويد: من در مسجد بودم و ديدم كه مردم دربارۀ إمامت و حكومت و اينگونه مسائل گفتگو مينمودند و حضرت جواب مفصّلي به او ميدهند.
اين روايت بتمامه در «كافي» نقل شده و داراي مضامين بسيار عالي است كه أصلاً ولايت، شأن إمام است، از خواصّ إمام است، ريخته شده است براي إمام.
از جملۀ مطالبي كه حضرت در اين روايت بيان ميفرمايد، اين است كه: إنَّ الإمَامَةَ أَجَلُّ قَدْرًا وَ أَعْظَمُ شأْنًا وَ أَعْلَي مَكَانًا وَ أَمْنَعُ جَانِبًا وَ أَبْعَدُ غَوْرًا مِنْ أَنْ يَبْلُغَهَا النَّاسُ بِعُقُولِهِمْ أَوْيَنَالُوهَا بِـ ارَآئِهِمْ أَوْيُقِيمُوا إمَامًا بِاخْتِيَارِهِم[98].
إمامت، قدر و منزلتش بزرگتر و جليلتر، شأنش عظيم تر، مكانش بالاتر و رفيعتر، جانبش (يعني أطراف و أكنافش) منيعتر و محفوظ و مصون تر، و رسيدن به كنهش مشكلتر است از اينكه مردم بتوانند با عقول خود به آن برسند؛ با إدراكات خودشان به حقيقت إمامت برسند، و با آراء خود به فهم آن نائل آيند. يا اينكه إمامي را به اختيار و انتخاب خود برگزينند!»
زيرا آنكسي را كه مردم اختيار ميكنند، طبق إدراكات و درايت خود آنهاست؛ و ليكن مقام إمام جائي است كه فكر كسي به او دسترسي نداشته و نميرسد. چگونه إنسان به اختيار خود كسي را به إمامت نصب كند! پس إمامت انتخابي نيست، و انتصابي ميباشد، و از طرف پروردگار و رسول خدا معيّن ميشود. و بايد مردم طبق آيات مباركات قرآن از إمام معصوم تبعيّت كنند.
اينها رواياتي بود كه در مورد ولايت إمام بيان شد. و إن شآء الله از اين پس بايد در بحث ولايت فقيه وارد شده و ببينيم از چه طريقي ميتوان آنرا إثبات نمود.
اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد
ص 91
ص 93
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدَآئِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ
وَ لا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
امروز قصد داشتيم در بحث ولايت فقيه وارد بشويم؛ أمّا بعضي از آقايان إشكالي نمودند بدينگونه كه:
طبق بياناتي كه دربارۀ ولايت إمام و پيغمبر شد، وولايت آنها در أمر و نهي بطور إطلاق از آيات قرآن استفاده شد، «اگر إمام إنسان را أمر به معصيت كند، چه صورت پيدا ميكند؟» لذا اينك به حلّ إشكال پرداخته ميگوئيم:
اُصولاً بايد اين مسأله را بشكافيم كه: مسير و ممشاي ولايت إمام كجاست؟ و حقيقتش چيست؟ و أمر إمام چگونه است؟ و آيا پيغمبر و إمام أصلاً أمر به معصيت ميكنند، و لو در موارد استثنائي؟ يا خير، مسأله غير از اين است؟ پس از آن إن شآء الله وارد بحث ولايت فقيه خواهيم شد.
بايد بدانيم: هرجا كه ولايت إمام و ولايت معصوم بطور كلّي إطلاق ميشود، همان نفس ولايت خداست؛ و جدائي و بَيْنونَتي بين آن دو، معني ندارد.
ولايتي كه آنها دارند، خداوند به عنوان تفويض به آنها ندادهاست كه از خود جدا كرده و به آنها داده باشد؛ و يا اينكه خودش ولايتي داشتهباشد، و ولايتي را هم مشابه ولايت خود به آنها دادهباشد، به اين صورت كه دو ولايت
ص 94
باشد؛ غاية الامر ولايت خدا بالاتر، و ولايت اينها پائينتر، يا به يك اندازه! نه، اينطور نيست؛ زيرا كه لازمهاش تعدّد است، و در عالم توحيد تعدّد نيست؛ إعطا به معني جدا كردن نيست، تفويض نيست، تسليمِ به معني واگذاري نيست، استقلال نيست.
بنابراين، اين ميماند و بس كه: آن ولايتي كه به اينها داده شده است به عنوان ظهور و تجلّي است. يعني همان ولايت خداست كه در اينها ظهور و جلوه كرده است. و فرق بين تفويض و تجلّي، از زمين تا آسمان بيشتر است. چيزي كه در چيزي تجلّي كند، خودش در او ظهور ميكند و نمايان ميشود. و بنابراين، محال است كه چيزي در چيز ديگر تجلّي كند و غير از آن چيزي كه بوده است جلوه كند.
مثلاً شخصي كه در آينه نگاه كند، سيمايش در آن تجلّي كرده، خود آن صورت در آينه پيدا ميشود. آينه نشان دهندۀ خود اوست؛ محال است آن آئينه چيزديگري را نشان دهد؛ يك موجود ديگري رامنعكس كند؛ چشم ديگري، و بيني ديگري را نشان بدهد؛ اين محال است. چون تجلّي اوست.
أمّا به خلاف معني استقلال، كه در استقلال اينطور نيست. مثلاً آئينهاي كه زَنگار گرفته و يا شكستگي دارد، وقتي إنسان در آن نگاه ميكند، آن آئينه يك شكستگي و يا خالي را نشان ميدهد؛ در حاليكه اين خال يا شكستگي در صورت إنسان نيست؛ اين عيب از آنِ خود آئينه است كه نتوانسته صورت ما را خوب نشان بدهد. و اين از جهت جنبۀ استقلالي است كه در اين آئينه بوده است. خورشيد وقتي ميدرخشد، لازمۀ درخشش خورشيد، نور است؛ از خورشيد تاريكي بيرون نميآيد. تجلّي خورشيد، تجلّي نور است؛ در هر جا باشد رفع ظلمت ميكند. تجلّيِ شخصِ عالم، عِلم است؛ از عالِم نميشود جهل تراوش كند، و إلاّ خلاف فرض است. از شخص متّقي ـ به عنوان أنَّهُ مُتَّقٍ ـ نميشود گناه سر بزند؛ چون اين خلاف فرض است. و بالاخره «از كوزه همان
ص 95
برون تراوَد كه در اوست».
حال اگر پروردگار در موجودي تجلّي كرد، اين موجود خدا را نشان ميدهد به تمام معني؛ و نميشود غير خدا را نشان بدهد؛ چون يك تجلّي و يك ظهور است. نه اينكه آن شيء داراي استقلال و شخصيّت و أنانِيَّت و نفسانيّت باشد. و فرض كمال معصومين عليهم السّلام به همين نحو ميباشد، كه داراي مقام هو هويّتاند؛ و در عالم وحدت وِلائي، يك ولايت بيشتر نيست كه آن هم اختصاص به خدا دارد، و در اين ظروف تجلّي و ظهور پيدا كرده است. بنابراين، آنها خدا را نشان ميدهند، و خدا أمر به گناه نميكند. إِنَّ اللَهَ لَا يَأْمُرُ بِالْفَحْشَآءِ[99]ِ. «خدا أمر به فحشاء نميكند.» وَيَنْهَي' عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْيِ[100]. «و از فحشاء و منكرات و بغي و ستم نهي ميكند.» قُلْ أَمَرَ رَبّـِي بِالْقِسْطِ[101]. «بگو پروردگار من، أمر به قسط ميكند.»
بنابراين، سازمان وجودي پيغمبر و أئمّه عليهم السّلام، اينطور است كه از وجود آنها حتماً خير تراوش ميكند؛ نه شرّ. وَالشَّرُّ لَيْسَ إلَيْكَ [102]؛ و نيّت سوء در آنها پيدا نميشود. البتّه نميخواهيم بگوئيم كه اين تجلّي به نحوي است كه آنها را مضطرّ و مجبور ميكند؛ أبداً! بلكه اختيار دارند و با اختيار خود نحوۀ تجلّي ـ بواسطۀ كمالشان ـ اينطور خواهد بود.
كما اينكه خود پروردگار هم اختيار دارد و كار قبيح هم از او سر نميزند. و اين منافات با اختيارش ندارد، مختار است ولي با همين اختيار، هميشه اختيار
ص 96
خوب ميكند.
أئمّه عليهم السّلام هم مختارند؛ و ليكن با اين اختيار، كار خوب را برميگزينند. وجود أئمّه، فكر أئمّه، خيال آنها، خواب و بيداري آنها، سكون و حركت آنها، و خلاصه تمام أطوار آنها حقّ است؛ و نشان دهندۀ إرادۀ خداست؛ هم در تكوين، هم در تشريع، هم در ساختمان وجوديّ، و هم در إدراكات مغزي و فكري و انديشهاي. آنها هيچگاه خيال باطل نميكنند، خواب پريشان نميبينند، چون خير هستند و از خير، خير زائيده ميشود.
شاهد بر اين مطلب بسيار است؛ و ما اگر در آيات قرآن توجّه كنيم و به خطاباتي كه پروردگار به رسول خود ميكند، و او را تحت أوامري قرار ميدهد دقّت نمائيم، در مييابيم كه: پيغمبر سخت خود را در قبال آن أوامر، كوچك و ذليل و خوار و حقير ميبيند، عيناً مانند يك بندهاي كه مولاي قادر و قاهر، بر او مسلّط است. و او گوش به زنگ است كه كوچكترين مخالفتي ازاو سر نزند؛ و إلاّ مورد مؤاخذه قرار خواهد گرفت. و لذا در طريق و ممشاي خودش بايد چنان دقّتي به عمل آورد كه حتّي در إدراكش، در خيالش، در فعلش، و در تمام شراشر وجودش، بنده باشد. يعني نشان دهنده و عَبد و تسليم باشد. و در مقابل ربوبيّت پروردگار إظهاري نكند؛ مَنيّتي به خرج ندهد؛ أمر و نهيي كه راجع به خودش باشد، نكند؛ چون عبد است.
پس خداوند كه أمر به گناه نميكند، پيغمبر هم أمر نميكند. خدا نفس ندارد و بر أساس شهوت و غضب و وَهم كاري انجام نميدهد، پيغمبر هم انجام نخواهد داد. گناه از آنِ شيطان است و خدا از آن نهي كرده است، پيغمبر هم از گناه نهي فرموده و ميگويد: گناه از آنِ شيطان است؛ يعني اختصاص به مسيري دارد ضدّ اين مسيري كه ما داريم؛ زيرا شيطان باطل است؛ موجود مُمَوِّه است؛ حقّ را باطل جلوه ميدهد و باطل را به صورت حقّ در ميآورد؛ و اين خلاف تحقّق و واقعيّت حقّ است.
ص 97
و أمّا خدا حقّ است و به حقّ هدايت ميكند. قُلِ اللَهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ[103]. آيات قرآن كاملاً اين مطلب را روشن ميكند و بما نشان ميدهد كه: پيغمبر چنان تسليم أوامر پروردگار است كه در درون خويش اگر به اندازۀ مختصري در أفكار و نيّت و شخصيّتش مخالفتي ببيند، همان آن، خودش را مورد قهر و عذاب پروردگار مشاهده ميكند.
و بدون هيچ تعارف، قرآن براي ما اين مطلب را روشن ميكند كه چطور پيغمبر گوش بزنگ و مواظب است كه از طرف پروردگار چه دستوري ميرسد، تا آن را إجرا كند.
يعني ولايت او ولايت خداست؛ أمر او، أمر خداست؛ نهي او نهي خداست؛ اختيار او اختيار خداست. و اينطور نيست كه خيال كنيم پيغمبر چون ولايت دارد، ميآيد و دختران مردم را براي خود انتخاب ميكند؛ يا بيايد از أموال مردم، هرچه خوب و نفيس است براي خود بردارد؛ و بگوئيم خدا به پيغمبر ولايت داده است كه اين كارها را بكند، أبداً!
يا بيايد تمام اين دختراني را كه انتخاب كرده، چه از ميان مردم و چه از اُسراء، بين أقوام و نزديكان خود قسمت كند؛ يا از آن أموال نفيس به دختر خود بدهد، چون دختر اوست؛ أبداً و أبداً! به اندازهاي اين معاني دور است كه صد در صد ضدّ مسير خداست.
پيغمبر تمام زنها را دختر خودش ميبيند؛ تمام مردها را فرزند خود ميداند؛ مشركين را فرزند خود ميبيند و براي هدايت آنها جهاد ميكند؛ و براي هدايت آنان به هزار مُشكله برخورد مينمايد.
پيامبر چنان نظر وسيعي دارد و چنان فروتني دارد كه روي خاك ميخوابد، براي اينكه مردم را هدايت كند. سيرۀ پيغمبر خيلي عجيب و دقيق است. و إنسان بايد ملاحظه كند أمر و
ص 98
نهي پيغمبر چه بوده است؟ كجا أمر و كجا نهي ميكرده است؟
بلي، اگر در جائي پيامبر أمر كند كه: اين كار را انجام بده، إنسان بايد انجام دهد؛ زيرا أمر پيغمبر بر أساس همان ضوابط است؛ و خود پيغمبر ميداند كه إرادۀ خداوند در اينجا تعلّق گرفته است كه إنسان اين كار را بكند؛ و إرادۀ پروردگار از زبان و فكر پيغمبر، بر إنسان نزول پيدا كرده و تراوش ميكند.
اينك براي آنكه اين مسأله خوب روشن بشود، ما چند شاهد در اينجا بيان ميكنيم:
در روايات عامّه وارد است كه: اُسامة بن زَيد كه خيلي نزد پيغمبر محبوب و مورد احترام آنحضرت بود و همان كسي بود كه وقتي پيغمبر در حِجَّةُ الوِدَاع از عرفات به مني ميآمدند، او را تَرك شتر خودشان نشاندند، يعني دو نفره رديف هم روي يك شتر آمدند. و پيامبر او را بسيار دوست ميداشتند. و او همان شخصي است كه پيغمبر أكرم او را براي لشكري كه ميخواستند بسوي نواحي شام بفرستند، رَئيس قرار دادند؛ و بزرگانِ از مهاجرين و أنصار، همه را در تحت لواي او قرار دادند.
اين اُسامه آمد نزد پيغمبر، و دربارۀ يك زن شريف و محترمي كه دزدي كرده بود، شفاعت كرد كه آن حضرت بر او حدّ جاري نكنند؛ و دستش را نبُرند. زيرا اين زن، شريف و آبرومند و داراي شخصيّت است و آبرويش ميرود.
فَقَالَ صَلََّي اللَهُ عَلَيْهِ و ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: وَيْحَكَ! أَتَشْفَعُ فِي حَدٍّ مِنْ حُدُودِ اللَهِ؟ وَاللَهِ لَوْ كَانَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمَّدٍ سَرَقَتْ لَقَطَعْتُ يَدَهَا! «حضرت رسول صلّياللهعليه وآلهوسلّم فرمودند: واي بر تو! تو شفاعت و ميانجيگري ميكني در حدّي از حدود خدا؟ قسم بخدا اگر فاطمه دختر محمّد دزدي كرده بود، دستش را ميبريدم!» إنَّمَا أَهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ إذَا سَرَقَ الشَّرِيفُ تَرَكُوهُ؛ وَ إذَا سَرَقَ الضَّعِيفُ أَقَامُوا عَلَيْهِ الْحَدَّ[104]. (إنَّما براي حصر است) «اين است و جز
ص 99
اين نيست كه آن أفرادي كه قبل از شما هلاك و تباه شدند، علّتش اين بود كه: زماني كه فرد شريف و عشيرهدار و آبرومندي دزدي ميكرد، او را رها مينمودند و حدّ جاري نميكردند؛ و أمّا اگر فرد ضعيفي دزدي ميكرد، بر او حدّ جاري ميكردند.»
روايتي را مرحوم صدوق در كتاب «صفات الشّيعة» بيان ميكند كه بسيار روايت عجيبي است؛ و إنسان بايد هميشه آنرا حفظ داشته باشد. (كتاب «صفات الشّيعة» بسيار كتاب معتبري است، و از نفائس كتب شيعه است؛ و همچنين كتاب «فضآئل الشّيعة» كه هر دو از مرحوم صدوق است؛ و تا زمان أخير هم أصلاً طبع نشدهبود. بنده بياد دارم در حدود چهل و پنج سال پيش وقتي كه مرحوم دائيِ پدر ما آيه الله آقاي آقا ميرزا محمّد طهرانيّ قَدّس اللهُ نفسَه، از سامَرّاء به ايران آمدند، در سفري كه در معيّت ايشان به مشهد مقدّس مشرّف شديم، ايشان كتاب را به بنده دادند تا براي ايشان يك نسخه بردارم؛ و كتاب هم خيلي مختصر بود، شايد مجموعاً پانزده صفحه بيشتر نبود. و اين كتاب چاپ نشدهبود. البتّه در «بحار الانوار» و كتب ديگر شيعه، از «صفات الشّيعة» رواياتي نقل شده است؛ ولي آن كتاب با آن نسخه، فقط خدمت ايشان بود.
البتّه نسخهاش هم منحصر به فرد نبود. بنده يك نسخه براي ايشان برداشتم. تا اينكه تقريباً بيست و هفت سال پيش در سنۀ هشتاد و سه (1383) آقازادۀ بزرگ ايشان مرحوم آية الله آقا ميرزا نجم الدّين شريف عسكري كه مؤلّفي است خبير، و كتابهاي زيادي نوشتهاند، كه از جمله كتاب «عليٌّ والشّيعة» است، آنرا با همين كتاب و كتاب «فضآئل الشّيعة» در يك مجموعه چاپ كردند؛ و در همان وقت هم براي بنده با خطّ خودشان فرستادند. و اين كتاب را هم ايشان از روي نسخهخطّي خودشان كه باز استنساخ كرده بودند طبع نمودند.) و اين حديث در كتاب «صفات الشّيعة» حديث هشتم است؛ بدينگونه كه:
ص 100
مرحوم صدوق ميفرمايد: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُبْنُ مُوسَي الْمُتَوَكِّلِ رَحِمَهُ اللَهُ، قَالَ: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُبْنُ جَعْفَرٍ الْحِمْيَرِيّ، عَنْ أَحْمَدَبْنِ مُحَمَّدِبْنِ عَلِيٍّ، عَنِ الْحَسَنِبْنِ مَحْبُوبٍ، عَنْ عَلِيِّبْنِ رِئَابٍ، عَنْ أَبِي عُبَيْدَةِ الْحَذَّآءِ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَهِ عَلَيْهِ السَّلا مُ يَقُولُ: لَمَّا فَتَحَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ مَكَّةَ، قَامَ عَلَي الصَّفَا فَقَالَ: يَا بَنِي هَاشِمٍ، يَا بَنِي عَبْدِ الْمُطَّلِبِ! إنِّي رَسُولُ اللَهِ إلَيْكُمْ، وَ إنِّي شَـفِيقٌ عَلَـيْكُمْ، لَا تَقُولُوا: إنَّ مُحَمَّدًا مِنَّا! فَوَ اللَهِ مَا أَوْلِيَآئِي مِنْكُمْ وَ لَا مِنْ غَيْرِكُمْ إلَّا الْمُتَّقُونَ! أَلَا فَلا أَعْرِفُكُمْ تَأْتُونِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ تَحْمِلُونَ الدُّنْيَا عَلَي رِقَابِكُمْ، وَ يَأْتِي النَّاسُ يَحْمِلُونَ الآخِرَةَ، أَلَا وَ إنِّي قَدْ أَعْذَرْتُ فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ فِيمَا بَيْنَ اللَهِ عَزَّوَجَلَّ وَ بَيْنَكُمْ، وَ إنَّ لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلَكُمْ[105].
«حضرت صادق عليه السّلام فرمودند: وقتي رسول أكرم صلَّي الله عليه و آله و سلَّم مكّه را فتح نمودند، آمدند بالاي كوه صفا (كه متّصل است به مسجدالحرام) و فرمودند: اي فرزندان هاشم و اي فرزندان عبدالمطّلب! من فرستادۀ خدا هستم به سوي شما، و من نسبت به شما مهربانم، به طوريكه دلسوز شماهستم! نگوئيد كه: محمد از ماست! قسم بخدا نيستند أوليا من و دوستان و نزديكان من، از شما و نه از غير شما، مگر پرهيزگاران. آگاه باشيد! من شما را چنين نشناسم كه روز قيامت بيائيد پيش من، و دنيا را روي پُشتها و گُردهها و شانههاي خود حمل كردهباشيد؛ و مردمِ ديگر بيايند و آخرت را با خودشان حمل كرده باشند. آگاه باشيد كه من حجّت را بر شما تمام كردم و ديگر جاي عذري براي شما باقي نگذاشتم. در آنچه بين من و بين شماست حجّت را تمام كرده و در آنچه بين خدا و بين شماست عذري باقي نگذاردم. بدانيد كه عمل من، مالِ من است و عمل شما، از آنِ شماست.»
اين روايت را مرحوم مجلسيّ رضوان الله عليه در«بحارالانوار [106]» از كتاب
ص 101
«صفات الشّيعة» مرحوم صدوق نقل ميكند؛ وليكن در سند مجلسي إشكالي است و آن اينكه نام دو نفر ساقط شده، يكي محمّدبن موسيبن متوكّل، زيرا سند صدوق از طريق محمّدبن موسيبن متوكّل به حِمْيَريّ متّصل ميشود؛ و ديگري أحمدبن محمّدبن عليّ كه حميريّ از او نقل ميكند. و علي كلِّ تقدير اين روايت در كتب عامّه و خاصّه موجود است.
همچنين شيخ مفيد رحمة الله عليه در «إرشاد» ميفرمايد: چون رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم إحساس مرگ نمود، دست عليّ را گرفت و در حاليكه جماعتي از مردم بدنبال او بودند متوجّه بقيع شد؛ در اين هنگام رسول خدا به همراهانش چنين فرمود: من مأمور شدهام براي مردگان بقيع استغفار كنم. مردم با پيغمبر آمدند تا در ميان قبور بقيع رسيدند. پيغمبر فر��ود:
السَّلا مُ عَلَيْكُمْ يَآ أَهْلَ الْقُبُورِ لِيُهَنِّئْكُمْ مَآ أَصْبَحْتُمْ فِيهِ مِمَّا فِيهِ النَّاسُ، أَقْبَلَتِ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَيْلِ الْمُظْلِمِ، يَتْبِعُ أَوَّلَهَا ءَاخِرُهَا.
«سلام بر شما اي خفتگان در ميان قبرها، گوارا باد بر شما آن سعادت و نجاتي كه با آن از دنيا رفتيد. و به فساد و فتنۀ امروز مبتلا نشديد. فتنهها همانند پارههاي سياه شب ظلماني روي آورده است، كه آخرين آنها به دنبال و پيرو أوّلين آنهاست.»
پس از آن رسول خدا صلَّي الله عليه و آله و سلَّم براي أهل بقيع استغفار و طلب غفرانِ طولاني فرمود و روي به أميرالمؤمنين عليه السّلام كرده و گفت: جبرائيل در هر سال قرآن را يك بار بر من عرضه ميداشت ولي امسال دوبار عرضه داشتهاست. و من مَحمِلي براي آن نمييابم مگر رسيدن أجَل و مردنم. سپس فرمود: اي عليّ! مرا مخيّر گردانيدند ميان خزائن دنيا و جاودان زيستن در آن، و ميان بهشت؛ و من لقا پروردگار و بهشت را اختيار نمودم، چون مرگ من فرا رسيد، مرا غسل بده و عورت مرا بپوشان؛ زيرا اگر كسي چشمش بدان افتد كور ميشود!
ص 102
در اين حال رسول خدا به منزل مراجعت نمود و سه روز را به حالت تب گذراند. سپس در حالي كه سَرِ خود را با دستمالي بسته بود، با دست راست بر أميرالمؤمنين عليه السّلام و با دست چپ بر فَضْلبن عبّاس تكيه كرده، به سوي مسجد روان شد و بر منبر بالا رفت، و بر روي آن نشست و فرمود:
مَعَاشِرَ النَّاسِ! قَدْ حَانَ مِنِّي خُفُوقٌ مِنْ بَيْنِ أَظْهُرِكُمْ. فَمَنْ كَانَ لَهُ عِنْدِي عِدَةٌ فَلْيَأْتِنِي أُعْطِهِ إيَّاهَا؛ وَ مَنْ كَانَ لَهُ عَلَيَّ دَيْنٌ فَلْيُخْبِرْنِي بِهِ.
«اي جماعت مردم! نزديك است كه من از ميان شما پنهان شوم. به هر كس كه وعدهاي دادهام، بيايد تا به وعدهاش وفا كنم؛ و كسي كه از من طَلَبي دارد، مرا إعلام نمايد.»
مَعَاشِرَ النَّاسِ لَيْسَ بَيْنَ اللَهِ وَ بَيْنَ أَحَدٍ شَيْءٌ يُعْطِيهِ بِهِ خَيْرًا أَوْ يَصْرِفُ عَنْهُ بِهِ شَرًّا إلَّا الْعَمَلُ.
«اي جماعت مردم! ميان خدا و مردم، واسطه و سببي نيست كه خداوند بدان علّت خيري را بدو عنايت كند، يا شرّي را از او برگرداند، مگر عمل.»
أَيُّهَا النَّاسُ لَا يَدَّعِي مُدَّعٍ وَ لَا يَتَمَنَّي مُتَمَنٍّ، وَالَّذِي بَعَثَنِي بِالْحَقِّ نَبِيًّا لَا يُنْجِي إلَّا عَمَلٌ مَعَ رَحْمَةٍ؛ وَلَوْ عَصَيْتُ لَهَوَيْتُ. اللَهُمَّ هَلْ بَلَّغْتُ [107]؟!
«اي جماعت مردم! بنابراين، هيچ مُدّعِي نميتواند ادّعا كند، و هيچ آرزومندي نميتواند آرزو داشته باشد (كه بدون عمل، بواسطۀ جهت ديگري به بهشت رود، يا از جهنّم بركنار شود). قسم به آن خدائي كه مرا به حقّ برانگيخته است، چيزي نميتواند إنسان را نجات دهد مگر عملِ توأم با رحمت خداوند. اگر من هم گناه كنم، سقوط ميكنم. بار پروردگارا، تو گواه باش كه آيا من تبليغ كردم؛ و آنچه بر عهده داشتم به مردم رساندم؟!»
ص 103
اين روايت را ابن أبي الحديد نيز در «شرح نهج البلاغة» در شرح خطبۀ صد و نود و پنج آورده است، و أوّل خطبه با اين عبارت شروع ميشود:
وَلَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفَظُونَ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءالِهِ، أَنِّي لَمْ أَرُدَّ عَلَي اللَهِ وَ لَا عَلَي رَسُولِهِ سَاعَةً قَطُّ.
رسول خدا، أوامر پروردگار را إجرا ميكرد؛ حدّ جاري مينمود، بدون هيچ ملاحظه. فقط در يكجا نتوانست حدّ جاري كند و آن هم بر عبداللَهِ بن اُبَيّ بود، كه از سرشناسان و سَرانِ منافقين مدينه بود. و جماعت بسياري از أنصار مدينه با او بودند. و هزار نفر مسلّح، يعني نصف مدينه، در تحت سيطرۀ او بودند. بسياري از كارهائي هم كه در زمان رسول خدا، عليه إسلام ميشد، بواسطۀ نفاق او بود.
عبدالله بن اُبَيّ، داستان عجيب و غريبي دارد. او همان كسي بود كه در جنگ اُحُد تا نيمۀ راه آمد، سپس به مدينه بر گشت و هفتصد نفر را با خود به مدينه برگرداند، و گفت: من صلاح نميدانم برويد بيرون از شهر جنگ كنيد. اين جوانها محمّد را بردند بيرون، و محمّد به حرف جوانها گوش كرد و شكست ميخورد. و از اين مَطالب نقاق آميز، بسيار زياد دارد. تاريخ إسلام از عبداللهبن اُبَيّ خيلي شكايت دارد.
او همان شخصي بود كه عائشه را قَذْف كرد، يعني نسبت زنا به عائشه داد، و رسول خدا نتوانست بر او حّد قذف جاري كند. و همين را علما بزرگ شيعه دليل گرفتهاند بر كساني كه به أميرالمؤمنين و شيعه اعتراض ميكنند، كه اگر حقّ با عليّ بود، چرا بعد از رسول خدا دست به شمشير نزد و قيام نكرد؟
آنها جواب ميدهند: چون نتوانست! ميگويند چطور نتوانست؟ وقتي كسي حقّ دارد و همه نيز ميدانند و در خطبۀ غدير هم آمده و چنين و چنان، چطور نميتواند؟! در جواب ميگويند: همان طوري كه رسول خدا نتوانست بر
ص 104
عبداللهبن اُبَيّ حدّ جاري كند[108]. يعني ممكن است موقعيّت يك نفر طوري باشد كه إنسان نتواند كاري بكند. طرف به اندازهاي قويّ است، و سر و صدا و بازار داغ دارد، و أفرادي زير دستش هستند كه يك مرتبه أوضاع را منقلب ميكنند؛ مدينه را منقلب ميكنند.
اين عبداللهبن اُبَيّ، همان كسي است كه هنگاميكه پيامبر براي جنگ با بني المصطلق از مدينه بيرون رفته بودند، چنين گفت: اگر اينها به مدينه برگردند، لَيُخْرِجَنَّ الاعَزُّ مِنْهَا الاذَلَّ[109]. «ما كه أفراد عزيز و مقتدري هستيم، مسلمانها و رسول خدا را كه مردمان ذليلي هستند و زير دست ما قرار دارند، از مدينه بيرون ميريزيم.»
عبدالله ابن اُبَيّ چنين منافقي بود كه حتّي پيغمبر در اينجا نميتواند حدّ خدا را بر او جاري كند؛ گرچه رسول خدا نميخواست حتّي يك حدّ خدا هم تعطيل شود.
پيغمبر در جنگ اُحُد، آن جنگ عجيب و غريب، كه براي مسلمين اتّفاق افتاد و در آن، حضرتِ حمزه را كشتند و مُثلِه كردند، وقتي آمدند و چشمشان به جَسد حضرت حمزه افتاد، كه مُثلِه شده بود (شكمش را پاره كرده بودند، أمعاء و أحشائش را بيرون آوردهبودند، گوش وبينياش را بريده بودند، و در بعضي از روايات عامّه داريم مَذاكيرش را بريده بودند) با آن وضع خيلي عجيب كه در روايت واقِديّ دارد: وَ رَأَي رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ مَثْلا شَدِيدًا. «ديدند كه به قِسم خيلي بدي، حضرت حمزه را مُثله كردهاند.» فَأَحْزَنَهُ ذَلِكَ المَثْلُ. «اين منظره پيغمبر را در غم و اندوه عميقي فرو برد.»
ثُمَّ قَالَ: لَئِنْ ظَفَرْتُ بِقُرَيْشٍ لَامَثِّلَنَّ بِثَلا ثِينَ مِنْهُمْ. سپس فرمود: «اگر دست من به قريش برسد، و من ظفر پيدا كنم، سي نفر از آنها را به جزاي اين
ص 105
كارشان مُثله ميكنم.»
فَنَزَلَتْ هَذِهِ الآيَةُ: وَ إِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ وَ لئِِن صَبَرْتُم لَهُوَ خَيْرٌ لِّلصَّـٰبِرِينَ[110]. پس اين آيه نازل شد: «اگر كسي شما را عقاب كرد و عذاب داد و لطمهاي و جراحتي بر شما وارد كرد، بايد به همان قِسمي كه بر شما گزند وارد شد، تلافي كنيد و اگر هم صبر كنيد هر آينه آن، براي صابرين بهتر است.» فَعَفَي رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ، فَلَمْ يُمَثِّلْ بِأَحَدٍ[111]. «پيغمبر گذشت و عفو كرد؛ و يك نفر را هم مُثلِه نكرد.»
بايد توجّه نمود كه مطلب از چه قرار است! پيغمبر ميبيند كه مشركين آمدند و چنين جنايتي كردند؛ و قسم هم ميخورد كه اگر ظفر پيدا كند، در بعضي از روايات دارد: هفتاد نفر، و در بيشتر روايات وارد است: سي نفر را مُثله ميكند. مُثله كردنِ أفراد مشرك كه خون مسلمانان را ميريزند، چه إشكال دارد؟ أمّا تا ميگويد: من اگر ظَفَر پيدا كنم... خدا ميگويد: بايست؛ جلو نرو! اگر به شما گزندي وارد ساختند، همان را ميتوانيد تلافي كنيد و اگر هم بگذريد بهتر است.
حال بنگريد كه پيغمبر چه اندازه در مقام عبوديّت پروردگار است! چه حالي دارد! آن پيغمبري كه آمده، اين وضعيّت را ديده است ـ داستان اُحُدْ واقعاً ديدني و شنيدني است ـ كه جَسَد حضرت حمزه را باين كيفيّت تكّه تكّه كرده بودند و مادر معاويه (هند) و زنان ديگر، از جگر و أمعاء و أحشَا حضرت حمزه كه با خود به مكّه برده بودند گلوبند درست كردند و براي خود سوغاتي قرار داده و به گردنهاي خود آويزان كردند؛ خدا به او بگويد: صبر كن! ببينيد عبوديّت را! باز هم پيغمبر ميگويد: من آن طرف بهترش را انتخاب ميكنم. با اينكه خدا إجازه داده يك نفر را مُثله كند، ولي او ميگويد: من صبر ميكنم. و
ص 106
صبر ميكند و ميگذرد و تا آخر عمر هم يكنفر را به جزاي اين عمل مُثله نميكند. اين هم يك قضيۀ عجيب!
در جنگ اُحُد كه كفّار مسلمانها را شكست دادند، گر چه در ابتداي جنگ، فتح با مسلمانها بود، ولي مخالفت بعضي از مسلمانان با پيغمبر موجب شكست إسلام و مسلمانها شد؛ همين عبداللهبن اُبَيّ و منافقين، شروع كردند به شَماتت كردن و در دل خوشحالي كردن كه پيغمبر زخم خورده و از مسلمانها هفتاد نفر كشته شدهاند، و غلبه با كفّار بودهاست. و با عبارات بسيار قبيح سخناني به زبان ميآوردند. اين عبداللهبن اُبَيّ با عدّهاي از همدستانش به جنگ نرفتند و از ميان راه برگشتند؛ ولي عدّهاي هم با پيغمبر رفتند كه با بدنهائي مجروح برگشتند.
يكي از أصحاب رسول خدا صلَّي الله عليه و آله و سلَّم، پسر همين عبداللهبن اُبَيّ بود كه مسلمان خوبي بود و با پدرش هم مخالفت ميكرد. نام او عبداللهبن عبداللهبن اُبَيّ است. هم پدر اسمش عبدالله است و هم پسر. او خيلي فداكاري در راه خدا داشته است و هميشه به نفع رسول الله با پدر مبارزه و مخالفت ميكرد. و داستانهاي خيلي مفصّلي دارد. و رسول خدا هم به ملاحظۀ همين پسر، قدري با پدر مماشات ميكردند. اين پسر هم در اين جنگ زخم خورد و مجروحاً به مدينه برگشت. و آن شب تا به صبح نخوابيد و جراحاتي را كه بر بدنش وارد شده بود كَيّ ميكردند (با آتش ميسوزاندند كه عفونت نكند) تا التيام يابد.
عبداللهبن اُبَيّ هم كه اين وضع را ميديد دائماً پيغمبر و أصحابش را شماتت ميكرد و حرف زشت ميزد و ميگفت: اي پسر! تو إقدام به جنگ نمودي بر رأي اين مرد (محمّد) وَ عَصَانِي مُحَمَّدٌ وَ أَطَاعَ الْوِلْدَانَ. محمّد عصيانِ مرا كرد. من گفتم نرو! صلاح نيست؛ حرف مرا نشنيد و از بچّهها و جوانهاي مدينه إطاعت كرد؛ از ما پيرمردها كه أهل خُبره هستيم، پيراهني پاره
ص 107
كردهايم حرف گوش نكرد. وَاللَهِ لَكَأَنِّي كُنْتُ أَنظُرُ إلَي هَذَا. قسم بخدا مثل اينكه من تمام اين جريانات را كه الآن بر شما واقع شده، قبل از جنگ ميديدم، كه ميرويد و شكست ميخوريد و برميگرديد.
پسرش جواب داد: الَّذِي صَنَعَ اللَهُ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُسْلِمِينَ خَيْرٌ (هيچ حرف زشت و ناروائي به پدر نزد؛ فقط گفت ): «آنچه را خدا براي رسول خود و مؤمنين پيش آورد، آن خير است.»
يهود هم شروع كردند به گفتار زشت كه: باز محمّد رفت و شكست خورد و برگشت. وَ مَا مُحَمَّدٌ إلَّا طَالِبُ مُلْكٍ. اين محمّد پيغمبر نيست؛ او طالب سلطنت است. اگر او پيغمبر بود شمشير نميكشيد و اينطور خودش را در معركۀ قتال بدست دشمنان نميسپرد كه او را بدين گونه درهم بكوبند. او پادشاهي ميخواهد. پيغمبر بايد برود يك گوشهاي زندگي كند. پس اين قِسم دعوت، دعوتِ نبوّت نيست. مَا أُصِيبَ هَكَذَا نَبِيٌّ قَطُّ. هيچ پيغمبري اينطور به او زخم و جراحت وارد نشدهاست. أُصِيبَ فِي بَدَنِهِ وَ أُصِيبَ فِي أَصْحَابِهِ. مثل جراحاتي كه بر بدن پيغمبر و أصحابش وارد شده است.
اين حرف يهود بود. أمّا منافقين هم شروع كرده بودند به بدگوئي و خِذلان و إذلال مسلمين؛ و همچنين از رسول خدا صلَّي الله عليه و آله و سلَّم نيز بد ميگفتند. ومسلمانها را سرزنش ميكردند. وأمر ميكردند كه: از أطراف محمّد كنار برويد، اينها چنين كردند، چنان كردند. و ميگفتند: اگر اين أفرادي كه از شما كشته شدند، پيش ما بودند كشته نميشدند. حرف اين مرد را گوش كردند، همه رفتند و كشته شدند.
اين حرفها به گوش يكي از أصحاب پيغمبر رسيد؛ و او آمد نزد آن حضرت و گفت: إجازه بدهيد من بروم و اين أفرادي را از يهود ومنافقين��، كه چنين ميگويند بكشم. رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم به او فرمود: إنَّ اللَهَ مُظْهِرُ دِينِهِ وَ مُعِزُّ نَبِيِّهِ؛ وَ لِلْيَهُودِ ذِمَّةٌ فَلا أَقْتُلُهُمْ.
ص 108
«خداوند دين خود را ظاهر ميكند، و پيغمبرِ خود راعزّت ميدهد؛ و من يهود را نميتوانم بكشم، چون آنها در ذمّۀ من هستند» كفّار حربي نيستند بلكه كفّار ذمّي هستند؛ و من متعهّد حفظ و نگهداري آنها هستم. حالا حرف زشتي زدند، بزنند؛ من نميتوانم آنها را بواسطۀ اين حرفها بكشم.
گفت: فَهَـٓؤُلآ الْمُنَافِقُونَ يَا رَسُولَ اللَهِ! پس إجازه بده اين منافقيني كه در پشتِ سر تو اين حرفها را ميزنند و اين نسبتهاي بد را ميدهند، آنها را بكشم. فَقَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: أَلَيْسَ يُظْهِرُونَ أَنْ لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ وَ أَنِّي رَسُولُ اللَهِ؟
اين منافقين، مگر با زبان إظهار نميكنند شهادتين را؟ مگر لَاإلَهَ إلَّا اللَه و مُحَمّدٌ رَسُولُ اللَه نميگويند؟ قَالَ: بَلَي يَا رَسُولَ اللَهِ. گفت: آري، ميگويند؛ وَ إنَّمَا يَفْعَلُونَ ذَلِكَ تَعَوُّذًا مِنَ السَّيْفِ؛ فَقَدْ بَانَ لَهُمْ أَمْرُهُمْ وَ أَبْدَي اللَهُ أَضْغَانَهُمْ عِنْدَ هَذِهِ النَّكْبَةِ. گفت بلي ميگويند و ليكن از ترس شمشير ميگويند، و خداوند أمر آنها را ظاهر كرد. و كينههاي ديرينۀ آنها را از دل هاي آنان بيرون آورد. و در اين جنگ، آنها بواطن خود را به زبان آوردند و نشان دادند كه منافقند؛ و واقعاً اينها إيمان به خدا ندارند.
فَقَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: نُهِيتُ عَنْ قَتْلِ مَنْ قَالَ: لَاإلَهَ إلَّا اللَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَهِ. «رسول خدا صلَّي الله عليه و آله و سلَّم فرمود: من از طرف خدا نهي شدهام كه كسي كه لَاإلَهَ إلَّا اللَه و مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَه بگويد را بكشم.»
اين روايت را واقديّ نقل ميكند[112]. حال شما ببينيد، اين پيغمبر چه اندازه در صراط عبوديّت است؟! و چه اندازه ذليل و عبد مَحض و گوش به فرمان پروردگار است؟! كه اين همه به او بد ميگويند؛ و اينها هم با شمشير كشيده
ص 109
آمدهاند كه انتقام بكشند؛ ولي پيغمبر ميگويد: دست نزنيد! بگذاريد بگويند. خدا به من گفته است: كسي را كه شهادتين بر زبان جاري ميكند، نكشيد، حالا در دلش هر چه ميخواهد باشد؛ من مأمور به باطن نيستم، بلكه مأمور به ظاهرم؛ و از طرف خدا مأمورم كه جنگ كنم تا بگويند: أَشْهَدُ أَنْ لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَهِ. زماني كه اين شهادت را بر زبان جاري كردند، عَصَمُوا مِنِّي دِمَآئَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ. ديگر خون و مالشان محفوظ است.
چندين بار پيغمبر اين جمله را در مواطن متعدّده فرمودند. اين هم قضّيۀ بسيار عجيب و غريبي است كه بايد إنسان را متوجّه و بيدار كند كه اين پيغمبر چه قسم بوده و عبوديّتش چگونه بوده است، كه كوچكترين تعدّي و تجاوزي را از آن مَمْشائي كه خداوند برايش قرار داده است براي خود جائز نميشمرد! چون او الآن ميخواهد كار خير كند؛ خير اين است كه عبد پروردگار باشد؛ و ولايتش را در مجراي ولايت خدا قرار بدهد.
اگر بنا شود از خود إظهار نظر نمايد، بين اين ولايت و بين ولايت خدا، اختلاف زاويه پيدا ميشود؛ و خودش مسؤول ميشود؛ يعني كار حسنهاش تبديل به سيّئه ميشود. كاري كه نتيجهاش شفاعت كبري است، كاري كه نتيجهاش بدست گرفتن لوا حمد است، كاري كه نتيجهاش بالا رفتنِ بر منبرِ وسيله و شفيع شدن بر أوّلين و آخرين است، وَ مَآ أَرْسَلْن'كَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَـٰلَمِينَ است[113]. نتيجۀ اين كار اين خواهد شد كه خدا از او مؤاخذه كند كه چرا چنين عمل كردي؟ پيغمبر داراي چنين نفسي است!
ببينيد چقدر اين نفس خاضع و خاشع و درمقام عبوديّتِ پروردگار، ذليل و مسكين و مستكين است، كه هيچ جنبۀ أمري، نهيي، شخصيّتنمايي، خودمَنِشي، خودمِحوري و أنانيّتي ندارد؛ مگر آنچه را كه خدا به او إذن ميدهد!
ص 110
اين است معني ولايت، ولايت أئمّه، ولايت أميرالمؤمنين، ولايت إمام زمان عليهم السّلام؛ تمام اينها بر همين ممشي است. آنها كه ولايت دارند معنيش اين نيست كه با اين ولايت خود، سو استفاده كنند؛ و روز قيامت تمام قوم و خويشهاي خود را به بهشت ببرند؛ و تمام مخالفين، نه تنها مخالفين عقيدتي (آنها كه بايد به جهنّم بروند) بلكه مخالفين عشيرتي را هم به جهنّم بريزند. نه، هرگز چنين نيست. همۀ اينها بر أساس معني و حقيقت است. آن كسي كه به بهشت ميرود فردي است كه به آنها ربط داشته باشد؛ و آن كسي كه به جهنّم ميرود فردي است كه از آنها گسسته باشد. ولايت آنها، ولايت پروردگار است و أمر و نهي ايشان، أمر و نهي پروردگار است.
اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد
ص 111
ص 113
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدَآئِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
عرض شد كه: رسول خدا وأئمّه عليهم السّلام داراي ولايت مطلقۀ كلّيّه هستند. و لازمۀ ولايت، مُتَشَأّنْ شدن به شؤون و مَظهريَّتِ أسماء و صفات حضرت پروردگار عَلِيِّ أعلي است. و أمر ولائي آنها حتماً در مَمشاي كلام خدا و دستورات و قوانين ديني است. و محال است�� كه از آنها أمر و نهيي بر خلاف اين مَمْشي سر بزند.
اينك بيان ميكنيم كه در چند مورد ممكن است از آنها أوامر و نواهياي صادر شود كه ـ البتّه بنظر بَدْوي إنسان ـ با ظاهر شرع مخالف باشد؛ وليكن مَنشأ و مَمشي، همان قانون و سنّت است و هيچ تخطّي از كتاب و سنّت نيست.
اين موارد، بنا بر آنچه كه بنده در أطرافش تأمّل كردهام، فقط سه مورد است؛ و اگر موارد ديگري هم پيدا شود باز به اين سه مورد بر ميگردد.
يكي از آن موارد اين است كه: إمام يا معصوم به إنسان، بر أساس كيفيّت و حالي كه در إنسان هست، أمري ميكند؛ ولي إنسان خودش را در خارج آن حال ميپندارد، و در تحت حكم ديگري ميبيند، و خيال ميكند كه اين حكم مخالف حُكمُ الله است، درحاليكه اينچنين نيست.
ص 114
مِن باب مثال: معصوم به إنسان أمر ميكند كه از گوشت ميته (مُردار) بخور! در حاليكه مردار حرام است، حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ[114]. و إنسان خيال ميكند اين أمري كه او به إنسان كرده، بر خلاف حكم قرآن است. و ليكن أمر او به إنسان به خوردن ميته، در صورتِ إيجابِ ضرورت است. مثلاً در مَخمصه و مَجاعَه يا در بَيدائي گرفتار است كه اگر ميته نخورد از گرسنگي ميميرد، و غير از ميته هم چيزي نيست. يا داروي محرّمي را طبيب براي او تجويز كردهاست كه معالجۀ او انحصار به آن دارد؛ و أمثال اينها.
إنسان خيال ميكند: أمري كه معصوم به إنسان ميكند كه: كُلْ مِنَ الْمَيْتَةِ، خلاف است؛ در حالتي كه اگر دقّت كنيم ميبينيم منشأش خلاف نيست؛ براي اينكه همان شارعي كه به إنسان گفته است: ميته حرام است و فرموده: حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ، در صورت اضطرار، آن را جائز شمرده است: فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لّإِثْمٍ فَإِنَّ اللَهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ[115]. و همچنين آيۀ شريفۀ: إِلَّا مَا اضْطُرِرْتُمْ [116]، كسيكه در مَخمَصه و گرسنگي گرفتار شود و مضطرّ بشود به اينكه ـ براي دفع ضرورت ـ مقداري از آن ميته بخورد، بر او باكي نيست، بايد بخورد.
پس در اينجا كه حكم به حِلِّيَّت أكل ميته آمده، در حقيقت تبدّل حكم نيست؛ بلكه تبدّل موضوع است. لهذا ميتوانيم بگوئيم اين استثناي إِلَّا مَا اضْطُرِرْتُمْ، در حقيقت، موضوع را دو تا ميكند. يكي: مكلَّف در حال غير اضطرار. و ديگري: مكلَّف في حالِ الاضطِرار. در غير حال اضطرار: حُرِّمَتْ عَلَيْهِ الْمَيْتَةُ؛ و في حال الاضطرار: حُلِّلَتْ لَهُ الْمَيْتَةُ.
و نظير اين مورد، موارد بسياري داريم. مثلاً در نماز قصر و إتمام، مكلّف دو حال دارد: يك حال حَضَر، و يك حال سفر؛ در حال حضر نماز چهار ركعت
ص 115
است و در حال سفر دو ركعت؛ پس موضوع دو تاست. در ماه رمضان كسيكه حاضر است، واجب است روزه بگيرد و كسيكه در سفر است بايد روزه نگيرد. در اينجا نيز موضوع دوتاست؛ و بواسطۀ تبدّل موضوع، حكم نيز متبدّل ميشود؛ نه اينكه دو حكم مخالف، بر موضوع واحد تعلّق گيرد. و در حقيقت، صورتِ استثناء است، زيرا كه استثناء، به تبدّل موضوع بر ميگردد؛ گر چه إِلَّا مَا اضْطُرِرْتُمْ در اينجا به عنوان استثناء آمده است، وليكن در حقيقت، موضوع متبدّل شده و ملاك تكليف تفاوت كرده است. مكلّف دو ملاك دارد: يك ملاك در حال اضطرار، و يك ملاك در حال غير اضطرار. و بر حسب اين دو ملاك، دو حكم مختلف بر او بار است.
روزه بر شخص حاضر واجب، و بر مسافر حرام است: يَـآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ [117]، تا ميرسد به: فَمَن كَانَ مِنكُم مَّرِيضًا أَوْ عَلَي' سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِّنْ أَيَّامٍ أُخَرَ[118]. «هركدام از شما كه مريض يا در حال سفر بود بايد به تعداد روزههائي كه در ماه رمضان خوردهاست، قَضا كند.» حال، اگر رسول خدا در سفر به إنسان أمر كرد: روزهات را بخور، نبايد بگوئيم: اين أمر ولائي او بر خلاف ممشاي كتاب ميباشد؛ بلكه اين، حكمِ شخص إنسان را بواسطۀ تبدّل موضوع بيان ميكند.
كما اينكه در جنگ بدر كه در ماه رمضان واقع شد، و رسول خدا با أصحاب تشريف بردند، و آيه نازل شد كه در سفر بايد روزه خورده شود، و پيغمبر فرمود: بايد روزۀ خود را إفطار كنيد، بسياري از أفراد، إفطارنكردند، و پيغمبر فرمودند: يَا مَعْشَرَ الْعُصَاةِ! إنِّي مُفْطِرٌ فَأَفْطِروُا! «اي گروه گنهكاران! من إفطار كردم، شما هم إفطار كنيد!»
اين يكي از مواردي بود كه ممكن است معصوم به إنسان أمري بكند، و
ص 116
در نظر بدويّ خلاف جلوه كند؛ ولي در حقيقت خلاف نيست بلكه در نظر إنسان خلاف جلوه مينمايد؛ زيرا كه اين أمر داراي مَدرَك و ملاك شرعي است.
مورد دوّم: درآنجائي است كه معصوم عِلم به واقع وحقيقت دارد، كه همه جا دارد؛ و ليكن در اينجا بر أساس آن عِلم، مطلبي را به إنسان ميگويد، در حالتي كه از نقطۀ نظر إدراكِ إنسان، پي بردنِ به آن حقيقت وواقعيّت مشكل است يا اينكه محال است. مثلاً شمشير بدست إنسان ميدهد و ميگويد: برو فلان كس را بكش! معصوم و پيغمبر و إمام است كه چنين أمري ميكند؛ و ليكن بنظر إنسان كشتنِ شخص مؤمن جائز نيست؛ أمّا بنظر او كه واقف بر مصالح و مفاسد و عواقب و خصوصيّات و مقتضيات و شرائط است، و علم كلّي و سِعي دارد، اين أمر عين واقعيّت است؛ و ليكن از تحت أفكار ما خارج ميباشد.
پيغمبر صلّي الله عليه و آله و سلَّم در مسجد نشسته بودند؛ و به أبوبكر فرمودند: اين شمشير رابردار و برو پشت مسجد، يك شخصي ايستاده، او را بكش! أبوبكر شمشير را بدست گرفت و پشت مسجد آمد؛ ديد آن شخص در كناري مشغول نماز است. به نزد پيغمبر برگشت. رسول خدا فرمودند: او را كشتي؟! عرض كرد: نه يا رسول الله، نكشتم! حضرت پرسيدند: چرا نكشتي؟! عرض نمود: چون مشغول نماز بود.
حضرت شمشير را ب�� عُمَر داده، فرمودند: برو او را بكش! او هم آمد و ديد كه آن شخص مشغول نماز است؛ و برگشت. حضرت فرمودند: او را كشتي؟! گفت: نه! حضرت پرسيدند چرا؟! عرض كرد: يا رسول الله مشغول نماز بود.
رسول خدا صبر كردند تا أميرالمؤمنين عليه السّلام آمدند، رو به ايشان كرده و فرمودند: يا عليّ شمشير را بردار و پشت مسجد برو، آن شخص را بكش! حضرت شمشير را بدست گرفتند و پشت مسجد آمدند؛ در اين موقع آن
ص 117
شخص رفته بود. أميرالمؤمنين عليه السّلام هم برگشتند. رسول الله پرسيدند: كُشتي يا عليّ؟! عرض نمود: نه. حضرت پرسيدند: چرا؟ عرضه داشت: زيرا در آنجا كسي را نيافتم. حضرت فرمودند: اگر او را كشته بودند، فتنه بكلّي برداشته شده بود. اين مرد رئيس فتنه و كانون فساد است. و از اين پس در عالم إسلام چه فتنههاي عجيب و غريبي از اين مرد تراوش ميكند[119].
و اين مرد حُرْقوص بن زُهَير معروف به ذُوالْخُوَيْصَرَة است كه از همان زمان مشغول فتنه جوئي و اختلاف در ميان مسلمين بود تا اينكه منتهي شد به جنگ نهروان و از رؤساي خوارج بود؛ و در اين جنگ بدست أصحاب أميرالمؤمنين عليه السّلام كشته شد.
حال، اين خود يك قضيّه و مسألهاي است كه: چرا معصوم أمر ميكند او را بكش؟ أميرالمؤمنين عليه السّلام ميرود و طبق أمر رسول خدا اگر او را بيابد ميكشد. زيرا اگر او را مييافت، بدون شكّ اگر در نماز هم ميبود، در سجده هم ميبود، و اگر اشكش هم روي دامن و پيراهنش جاري بود، حضرت ميزد و ميكشت؛ چرا كه أمر رسول خداست! أمّا آنها اينچنين نيستند؛ بلكه ميگويند: مشغول نماز است. يعني آنها نظرشان به ظاهر نماز است؛ و به باطن و عمق مطلب نيست.
پاورقي
[97] - «مرءَاة العقول» ج 24، ص 265، كتاب القضآء، از طبع حروفي؛ و نيز در ج 4، ص 231، از طبع سنگي
[98] - «اُصول كافي» ج 1، ص 198، باب نادرجامع في فضل الإمام وصفاته، حديث 1
[99] ـ قسمتي از آيۀ 28، از سورۀ 7: الاعراف
[100] ـ قسمتي از آيۀ 90، از سورۀ 16: النّحل
[101] ـ صدر آيۀ 29، از سورۀ 7: الاعراف
[102] ـ از جمله أدعيهاي است كه در بين تكبيرات سبعۀ افتتاحيّۀ نمازها وارد است: لَبَّيْكَ وَسَعْدَيْكَ وَالْخَيْرُ فِي يَدَيْكَ وَ الشَّرُّ لَيْسَ إلَيْكَ وَالْمَهْدِيُّ مَنْ هَدَيْتَ. «مصباح» كفعمي، طبع سنگي، ص 15.
[103] ـ قسمتي از آيۀ 35، از سورۀ 10: يونس
[104] - «ثمّ اهتديت» ص 157
[105] ـ ص 165، از مجموعۀ «عَلِيٌّ و الشّيعَة و فضآئل الشّيعة و صفات الشّيعة»
[106] - «بحار الانوار» طبع جديد حروفي، ج 21، ص 111
[107] - «إرشاد» شيخ مفيد، طبع آخوندي، ص 85 و 86؛ و طبع سنگي، ص 98؛ و «شرح نهج البلاغة» ابن أبي الحديد، طبع بيروت، ج 2، ص 563؛ و ما در دورۀ علوم و معارف إسلام، قسمت «إمام شناسي» ج 13، ص 78 آوردهايم.
[108] ـ «شرح روضۀ كافي» ملاّ صالح مازندراني، ج 11، ص 281
[109] - قسمتي از آيۀ 8، از سورۀ 63: المنافقون
[110] ـ آيۀ 126، از سورۀ 16: النّحل
[111] - «مغازي» واقديّ، ج 1، ص 290
[112] ـ «المَغازي» ج 1، ص 317؛ و ما در دورۀ علوم و معارف إسلام، قسمت «إمام شناسي» ج 13، ص 58 آوردهايم.
[113] ـ آيۀ 107، از سورۀ 21:الانبيآء
[114] ـ صدر آيۀ 3، از سورۀ 5: المآئدة
[115] - ذيل آيۀ 3، از سورۀ 5: المآئدة
[116] - قسمتي از آيۀ 119، از سورۀ 6: الانعام
[117] ـ صدر آيۀ 183، از سورۀ 2: البقرة
[118] ـ قسمتي از آيۀ 184، از سورۀ 2: البقرة
[119] ـ كتاب شريفِ «المراجعات» تأليف علاّمه سيّد عبدالحسين شرف الدّين، مراجعۀ 94، بنقل از منابع مهمّ أهل سنّت؛ و نيز در كتاب «الفصول المهمّة في تأليف الامّة» طبع نجف، صفحۀ 108 ببعد از كتب مهمّ آنان نقل ميكند.