در اينجا علاّمۀ أميني پس از شمارش سيزده كتاب از مصنَّفات او ميگويد:
شِعْرُهُ الرّآئِقُ (شعر شگفتانگيز و زيباي او):
شيخ حافظ رجب بُرسي صاحب اشعار رائق و زيبائي است كه غالب آنها بلكه تمام آنها در مدائح پيغمبر أقدس و أهل بيت طاهرين او صلواتُ الله علَيهم ميباشد. و در شعر خود به حافظ تخلّص ميجويد. و از أشعارش در مدح رسول اعظم صلّيالله عليه و آله و سلّم اين اشعار است:
أضآءَ بِكَ الافُقُ الْمُشْرِقُ وَ دانَ لِمَنْطِقِكَ الْمَنْطِقُ (1)
وَ كُنْتَ وَ لا ءَادَمٌ كآئِنًا لاِنَّكَ مِنْ كَوْنِهِ أسْبَقُ (2)
1 ـ افق درخشان و تابان بواسطۀ تو بود كه نور داد و درخشيد؛ و كلام و منطق مرهون منطق تو بود كه تحقّق يافت.
2 ـ و بودي تو در وقتيكه آدم نبود؛ چرا كه وجود تو قبل از تحقّق آدم متحقّق شد.
در اين بيت اخير اشاره دارد به آنچه كه از پيامبر صلّيالله عليه وآله وسلّم روايت است كه:
ص 418
كُنْتُ أَوَّلَ النَّاسِ فِي الْخَلْقِ، وَ ءَاخِرَهُمْ فِي الْبَعْثِ. «من اوّلين مردم بودم در آفرينش، و آخرين آنها بودم در پيامبري و برانگيختگي.»
اين روايت را ابنسعد در «طبقات» و طبري در تفسيرش ج 21، ص 79 و أبونُعَيم در «دلآئل» ج 1، ص 6 تخريج نمودهاند. و ابن كثير در تاريخش ج 2، ص 307 و غزالي در «مضنون صغير» در هامش «انسان كامل» ج 2، ص 97 و سيوطي در «خَصآئص الكُبري» ج 1، ص 3 و زُرقاني در «شرحُ المَواهِب» ج 3، ص 164 ذكر نمودهاند.
و در حديث إسراء وارد است:
إنَّكَ عَبْدِي وَ رَسُولِي، و جَعَلْتُكَ أَوَّلَ النَّبِيِّينَ خَلْقًا وَ ءَاخِرَهُمْ بَعْثًا.[105]
«تو بندۀ من هستي و رسول من ميباشي. من تو را أوّلينِ پيمبران در آفرينش قرار دادم و آخرين آنها مبعوث نمودم.»
و از رسول الله صلّيالله عليه وآله وسلّم وارد است:
أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ نُورِي [106]. «اوّلين چيزي كه خداوند آفريد نور من است.»
و به تواتر از آنحضرت روايت است كه:
كُنْتُ نَبِيًّا وَ ءَادَمُ بَيْنَ الْمَآءِ وَ الطِّينِ. أَوْ: بَيْنَ الرُّوحِ وَ الْجَسَدِ. أَوْ: بَيْنَ خَلْقِ ءَادَمَ وَ نَفْخِ الرُّوحِ فِيهِ.
«من پيغمبر بودم درحاليكه آدم ميان آب و گل بود. يا: ميان روح و تن بود. يا: ميان آفرينش آدم و دميدن روح در او بود.»
و اين روايت با طرق صحيحهاي آمده است.
وَ لَوْلاكَ لَمْ تُخْلَقِ الْكآئِناتُ وَ لا بانَ غَرْبٌ وَ لا مَشْرِقُ (3)
3 ـ و اگر تو نبودي كائنات آفريده نميگشت، و نه مغربي پيدا ميشد و نه
ص 419
مشرقي هويدا بود.
در اين بيت اشاره دارد به آنچه كه حاكم در «مستدرك» ج 2، ص 615 و بيهقي و طبراني و سُبْكي و قَسْطَلاني و عزامي و بُلْقيني و زرقاني و غيرهم از طريق ابن عبّاس تخريج كردهاند كه:
أَوْحَي اللَهُ إلَي عِيسَي عَلَيْهِ السَّلَامُ : يَا عِيسَي! ءَامِنْ بِمُحَمَّدٍ، وَ أْمُرْ مَنْ أَدْرَكَهُ مِنْ أُمَّتِكَ أَنْ يُؤْمِنُوا بِهِ؛ فَلَوْلَا مُحَمَّدٌ مَا خَلَقْتُ ءَادَمَ، وَ لَوْلَا مُحَمَّدٌ مَا خَلَقْتُ الْجَنَّةَ وَ لَا النَّارَ.
«خداوند به عيسي عليهالسّلام وحي نمود: اي عيسي! به محمّد ايمان بياور، و به آن دسته از امّتت كه او را ادراك كنند نيز امر كن تا به او ايمان بياورند؛ كه اگر محمّد نبود من آدم را خلق نمينمودم، و اگر محمّد نبود من بهشت و دوزخ را نميآفريدم.»
و از طريق عمر بن خطّاب روايت است كه گفت:
قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ : لَمَّا اقْتَرَفَ ءَادَمُ الْخَطِيٓئَةَ قَالَ : يَا رَبِّ أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ لَمَّا غَفَرْتَ لِي! فَقَالَ اللَهُ : يَا ءَادَمُ! وَ كَيْفَ عَرَفْتَ مُحَمَّدًا وَ لَمْ أَخْلُقْهُ؟
قَالَ : يَا رَبِّ! لاِنَّكَ لَمَّا خَلَقْتَنِي بِيَدِكَ وَ نَفَخْتَ فِيَّ مِنْ رُوحِكَ، رَفَعْتُ رَأْسِي فَرَأَيْتُ عَلَي قَوَآئِمِ الْعَرْشِ مَكْتُوبًا : لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَهِ، فَعَلِمْتُ أَنَّكَ لَمْ تُضِفْ إلَي اسْمِكَ إلَّا أَحَبَّ الْخَلْقِ إلَيْكَ!
فَقَالَ اللَهُ : صَدَقْتَ يَا ءَادَمُ! إنَّهُ لَاحَبُّ الْخَلْقِ إلَيَّ. ادْعُنِي بِحَقِّهِ، قَدْ غَفَرْتُ لَكَ. وَ لَوْلَا مُحَمَّدٌ مَا خَلَقْتُكَ!
«رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم فرمود: چون آدم مرتكب گناه شد گفت: اي پروردگار من! از تو سوال ميكنم به حقّ محمّد كه از من درگذري!
خداوند گفت: اي آدم! از كجا محمّد را شناختي و من هنوز او را
ص 420
نيافريدهام؟!
آدم گفت: اي پروردگار من! چون مرا با دست خود آفريدي و از روحت در من دميدي، من سر خود را بلند كردم و ديدم بر پايههاي عرش نوشته بود: نيست معبودي غير الله، و محمّد است پيامبر الله، در اينصورت دانستم كه : تو با نام خودت همراه نميكني مگر محبوبترين خَلقت را!
خداوند گفت: راست گفتي اي آدم! او محبوبترين خلق من است نزد من! مرا به حقّ او بخوان، من از گناه تو درگذشتم. و اگر محمّد نبود من تو را نميآفريدم!»
فَميمُكَ مِفْتاحُ كُلِّ الْوُجودِ وَ ميمُكَ بِالْمُنْتَهَي يُغْلَقُ (4)
تَجَلَّيْتَ يا خاتَمَ الْمُرْسَلينَ بِشَأْوٍ[107] مِنَ الْفَضْلِ لا يُلْحَقُ (5)
فَأنْتَ لَنا أوَّلٌ ءَاخِرٌ وَ باطِنُ ظاهِرِكَ الاسْبَقُ (6)
4 ـ پس «ميم» نام تو، كليد تمام عالم وجود است؛ و ميم تو بسته ميشود به انتهاي عالم وجود.
5 ـ تو اي خاتم المرسلين! بر اوجي از فضل و شرف تجلّي كردي كه هيچگاه فضلي و شرفي بدان پايه نخواهد رسيد.
6 ـ بنابراين تو هستي كه براي ما اوّل و آخر ميباشي، و باطنِ ظاهر تو از همۀ موجودات أسبق ميباشد.
در اين أبيات اشارهاي است به أسماء شريفۀ وي: الفاتِح، الخاتم، الاوَّل، الا خِر، الظّاهِر، الباطِن. در اين باره بايد به «مواهب» زرقاني ج 3، ص 163 و 164 مراجعه شود.
تَعالَيْتَ عَنْ صِفَةِ الْمادِحينَ وَ إنْ أطْنَبوا فيكَ أوْ أعْمَقوا (7)
ص 421
فَمَعْناكَ حَوْلَ الْوَرَي دارَةٌ عَلَي غَيْبِ أسْرارِها تَحْدِقُ (8)
وَ رُوحُكَ مِنْ مَلَكوتِ السَّمآءِ تَنَزَّلُ بِالامْرِ ما يُخْلَقُ (9)
وَ نَشْرُكَ يَسْرِي عَلَي الْكآئِناتِ فَكُلٌّ عَلَي قَدْرِهِ يَعْبَقُ (10)
إلَيْكَ قُلوبُ جَميعِ الانامِ تَحِنُّ وَ أعْناقُها تَعْنَقُ (11)
وَ فَيْضُ أياديكَ في الْعالَمينَ بِأنْهارِ أسْرارِها يَدْفُقُ (12)
وَ ءَاثارُ ءَاياتِكَ الْبَيِّناتِ عَلَي جَبَهاتِ الْوَرَي تَشْرُقُ (13)
فَموسَي الْكَليمُ و تَوْراتُهُ يَدُلاّنِ عَنْكَ إذا اسْتُنْطِقوا (14)
وَ عيسَي وَ إنْجيلُهُ بَشَّرا بأنَّكَ أحْمَدُ مَنْ يُخْلَقُ (15)
فَيا رَحْمَةَ اللَهِ في الْعالَمينَ وَ مَنْ كانَ لَوْلاهُ لَمْ يُخْلَقوا (16)
لاِنَّكَ وَجْهُ الْجَلالِ الْمُنيرِ وَ وَجْهُ الْجَمالِ الَّذي يَشْرُقُ (17)
وَ أنْتَ الامينُ وَ أنْتَ الامانُ وَ أنْتَ تُرَتِّقُ ما يُفْتَقُ (18)
أتَي رَجَبٌ لَكَ في عاتِقٍ ثَقيلُ الذُّنوبِ فَهَلْ تَعْتِقُ (19)
7 ـ بلند پايهتر و رفيعتر ميباشي از آنكه ستايشگران تو را بستايند و اگرچه در اين باره سخن به درازا كشانند و يا خود را به عمق و ريشه برسانند.
8 ـ بنابراين، حقيقت و معني تو در گرداگرد خلائق، حكم دائرهاي است كه بر غيب أسرار و مخفيّات آنها گردش ميكند و دور ميزند.
9 ـ و روح تو از مَلَكوت آسمان، حكم امر مخلوقات را نازل مينمايد.
10 ـ و بوي خوش و عطرآگين تو بر كائنات ميوزد، و هر موجودي به نوبۀ خود به مقدار و اندازۀ هويّتش از آن معطّر ميشود.
11 ـ به سوي تو دلهاي جميع خلائق ميطپد و اشتياق دارد، و گردنهاي جميع خلائق دراز و كشيده شده به سويت ميباشد.
12 ـ و فَيَضان و ريزش نعمتهاي تو در عوالم وجود، با نهرهاي أسرار و رموز و مخفيّاتش پاشيده ميشود.
ص 422
13 ـ و آثار نشانههاي روشن و آشكاراي تو بر پيشانيهاي خلائق ميدرخشد.
14 ـ فلهذا موسي كليمالله و تورات وي، دلالت و هدايتشان از ناحيۀ تست، اگر از آنها پرسيده شود و به سخن آيند.
15 ـ و عيسي مسيح روحالله و إنجيل وي هر دو با هم بشارت ميدهند كه تو بهترين و پسنديدهترين مخلوقات خدا ميباشي!
16 ـ پس اي پيامبر رحمت كه در عوالم وجود رحمت خدا ميباشي! و اي آنكه اگر تو نبودي عالميان آفريده نميشدند!
17 ـ به علّت اينكه تو هستي كه وجه جلال نور دهندۀ خدا هستي، و وجه جمالي كه إشراق ميكند و ميدرخشد.
18 ـ و تو امين پروردگار متعال و امان مردمان ميباشي؛ و تو هستي كه ربط ميدهي و متّصل مينمائي شكافها را و پارگيها را.
19 - اينك «رَجَب» به سوي تو آمده است درحاليكه گناهان سنگين دارد بر روي شانههاي خويشتن؛ آيا ميشود او را آزاد كني؟!
در اينجا علاّمۀ أميني چندين قصيدۀ آبدار و شيوا در مدح مولي أميرالمومنين عليهالسّلام و عترت طاهره صلوات الله عليهم از او نقل ميكند كه حقّاً از جهت سلاست و عذوبت معني و عمق مُفاد و مَغزي' و نظم بديع و قافيۀ دلنشين ميتوان آنرا از أشعار درجۀ يك در لسان عرب محسوب داشت. از جمله آن أبياتي را كه ما از او در همين كتاب از «روضات» نقل كرديم: فَرْضي وَ نَفْلي وَ حَديثي أنْتُمُ. و أيضاً مرثيههائي براي حضرت سيّد الشّهداء عليهالسّلام و أيضاً غزلي را نقل ميكند كه همه راقي و عالي است. و در پايان ميگويد:
اين مجموعۀ أشعاري بود كه ما از شيخنا الحافظ البُرسيّ بدست آوردهايم، و آنها مجموعاً 540 بيت است؛ و همانطور كه ميبيني در آنها چيزي
ص 423
نيست كه موجب رَمْي به غُلُوّ و ارتفاع باشد؛ امّا حقيقت مطلب آنستكه خود گفته است:
وَ ظَنّوا وَ بَعْضُ الظَّنِّ إثْمٌ وَ شَنَّعوا بِأنَّ امْتِداحي جاوَزَ الْحَدَّ وَ الْعَدّا
فَوَاللَهِ ما وَصْفي لَها جازَ حَدَّهُ وَلَكِنَّها في الْحُسْنِ قَدْ جازَتِ الْحَدّا
«و دربارۀ من گمان بد بردهاند، با آنكه برخي از گمانها گناه است، و مرا تشنيع و تعييب نمودهاند كه: اين مدحهاي من از حدّ و مقدار، و از شماره و اندازه تجاوز نموده است.
سوگند به خدا كه وصف من دربارۀ آن ذوات مقدّسه از حدّ تجاوز ننموده است؛ وليكن (چه بايد كرد كه) آنها در حسن و نيكوئي و زيبائي، از حدّ و مقدار تجاوز كردهاند!»
ترجمۀ احوال او را در «أمل الآمِل» و «رياض العُلمآء» و «رياضُ الجَنّة» در روضۀ چهارم، و «روضات الجنّات» و «تتميم أمل الآمل» سيّد ابن أبيشَبانه، و «الكُنَي و الالقاب» و «أعيان الشّيعة» و «طليعة» و «بابليّات» ذكر نمودهاند.
و ما بر تاريخ ولادتش و وفاتش وقوف نيافتيم، إلاّ اينكه او بعضي از تأليفات خود را اينطور تاريخ زده است كه: ميان ولادت حضرت مهديّ عليهالسّلام و ميان تأليف اين كتاب پانصد و هجده سال است؛ در اينصورت موافق با سنۀ 773 ميشود بنا بر روايتي كه ولادت آن إمام منصور صلواتُ الله عليه را 255 گرفته است. و در تاريخ بعضي از كتبش گذشت كه آنرا به سنۀ 813 نوشته است، و گمان ميرود وفاتش در حدود همين تاريخ باشد.[108]
ص 424
محيي الدّين عربيّ و جميع عرفاء، با شيخيّه و حَشويّه
و برخي از أخباريّون در دو قطب متعاكس قرار دارند
محييالدّين عربي و تمامي عرفاءِ بالله ميگويند: معرفت خداوند براي انسان ممكن است، و آن درجه و مقام و شخصيّت انسان است كه ميتواند اين راه را طيّ كند و به لقاي محبوب نائل آيد. و لقاي او فناي در ذات اوست؛ زيرا در صورت غير فناء، او شناخته نشده است، و در صورت تحقّق فناء، ديگر غيري بر جاي باقي نمانده است تا غير خدا بتواند او را بشناسد. در آنجا خداست كه خود را ميشناسد.
شيخيّه ميگويند: معرفت حقّ تعالي محال است. آنچه ممكن است معرفت أسماء و صفات اوست، آنهم براي كُمَّلين از مردم نه براي همۀ مردم. بنابراين اسم رازق و خالق و مُحْيي و مُميت و سَميع و بَصير و عَليم و قادر و حَيّ و آنچه از اينها نشأت ميگيرد، حقيقت إمامان معصومين عليهمالسّلام ميباشند كه غير از مقام ذات هستند. نهايت سير هر يك از افراد بشر فناء در آن اسمي است كه از آن برتر است. فلهذا مقام و درجات مردم برحسب اختلاف استعدادشان در فناي أسماء كلّيّه و يا جزئيّه ميباشد. و بالاخره مِنحيثُ المجموع همگي فاني در أسماء و صفات مِن حيث المجموع ميباشند.
حقيقت أسماء و صفات خداوندي در مراتب عاليه، همان ولايت كلّيّه است كه در معصومين متحقّق است؛ و انسان كامل كسي است كه بتواند بدانها راه يابد و معرفت پيدا كند.
و اين نظريّه اشكالات مهمّي دارد:
اوّل آنكه: سدِّ باب معرفت به خالق است؛ و خداوند، آسمان و زمين و أفلاك را براي مقدّميّت معرفت آدمي آفريده است.
ص 425
دوّم آنكه: اين نظريّه، حقيقت معني تفويض است[109]، يعني روشنترين صورت از صور متصوِّرۀ آن. زيرا مفوّضه را عقيده چنانست كه: خداوند عالم را كه آفريد، اختيار تدبيرش را به دست امامان داد. امّا اين شيخيّه ميگويند: نه تنها تدبير عالم به دست آنهاست، بلكه خلقت و آفرينش عالم، و روزي
ص 426
رسانيدن، و زنده كردن، و مرده كردن، و سلامتي و مرض همه و همه به دست ايشان است. و اين وجه، قبيحترين فرض تصوّرِ تفويض است كه خدا را از جميع جهات منعزل كرده، و در گوشه و زاويۀ عالم بدون اثر و مُسَمَّي معطّل و باطل و عاطل ساخته است. و تَعَالَي اللهُ عَمَّا يَقُولُ الظّالِمونَ عُلُوًّا كَبِيرًا.[110]
سوّم آنكه: از روشنترين اقسام شرك است كه در جميع موجودات موثّري را غير از خدا قرار داده است.
چهارم آنكه: از روشنترين اقسام ارتفاع و غلوّ است. چرا كه نه تنها أئمّۀ معصومين را مصدر امور قرار دادهاند، بلكه خدا را هم با آنها شريك ننمودهاند؛ و در بسته و سربسته عالم را به آنها سپردهاند و از خدا فقط نامي بر زبان ميآورند؛ و در حقيقت و واقع خدا را پوچ و بيمعني و مَغزي' ميدانند.
پنجم آنكه: عبادتشان براي اين ذوات مقدّسه ميباشد. از آنان مستقلاّ حاجت ميطلبند و توسّل ميجويند، و چشم اميدشان به سوي آنهاست، با غفلت بلكه با طَرد و منع خداي واحد قهّار كه آنها و غير آنها را آفريده است و در هر لحظه بر آنها ولايت دارد.
ششم آنكه: چه دليلي قائم است بر آنكه معرفت خدا اختصاص به أئمّۀ معصومين دارد؟ چون آنها بشرند و سائر افراد بشر نيز بشرند، بنابراين عقلاً هرچه براي آنها ممكن باشد براي غيرشان نيز امكان دارد؛ و شرعاً چون آنها امام هستند، مأموم بايد بتواند در عمل و وصول، بدانها برسد، و إلاّ معني امامت متحقّق نخواهد شد.
وصيّ مرحوم قاضي: مرحوم حضرت آية الله حاج شيخ عبّاس قوچاني أعلَي اللهُ درجتَه ميفرمودند: يك روز به حضرت آقا (استاد قاضي) عرض
ص 427
كردم: در عقيدۀ شيخيّه چه اشكالي است؟! آنها هم اهل عبادتند، و اهل ولايتند؛ بخصوص نسبت به إمامان عليهمالسّلام مانند خود ما بسيار اظهار محبّت و اخلاص ميكنند، و فقهشان هم فقه شيعه است، و كتب أخبار را معتبر ميدانند و به روايات ما عمل مينمايند؛ خلاصه هرچه ميخواهيم بگرديم و اشكالي در آنها از جهت اخلاق و عمل پيدا كنيم نمييابيم!
مرحوم قاضي فرمودند: فردا «شرح زيارت» شيخ أحمد أحسائي را بياور!
من فردا «شرح زيارت» او را خدمت آن مرحوم بردم. فرمودند: بخوان! من قريب يكساعت از آن قرائت كردم. فرمودند: بس است! حالا براي شما ظاهر شد كه اشكال آنها در چيست؟! اشكال آنها درعقيدهشان ميباشد.
اين شيخ در اين كتاب ميخواهد اثبات بكند كه: ذات خدا داراي اسم و رسمي نيست؛ و آن مافوق أسماء و صفات اوست؛ و آنچه در عالم متحقّق ميگردد، با اسماء و صفات تحقّق ميپذيرد؛ و آنها مبدأ خلقت عالم و آدم و موثّر در تدبير شؤون اين عالم ميباشند در بقاء و ادامۀ حيات.
آن خدا اتّحادي با اسماء و صفات ندارد، و اينها مستقلاّ كار ميكنند. و عبادت انسان به سوي اسماء و صفات خداوند صورت ميگيرد؛ نه به سوي ذات او كه در وصف نميآيد و در وهم نميگنجد.
بنابراين، شيخ أحسائيّ خدا را مفهومي پوچ و بدون اثر، خارج از اسماء و صفات ميداند؛ و اين عين شرك است.
امّا عارف ميگويد: ذات خداوندِ بالاتر از توصيف و برتر از تخيّل و توهّم، سيطره و هيمنه بر أسماء و صفات دارد. و جميع اسماء و صفات بدون حدود وجودي خودشان و بدون تعيّنات و تقيّدات، در ذات أقدس او موجود ميباشند. و همۀ صفات و اسماء به ذات برميگردد، و مقصود و مبدأ و منتهي
ص 428
ذات است؛ غاية الامر از راه اسماء و صفات. و ما در وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضَ[111] اشاره به همان ذات ميكنيم گرچه براي ما معلوم نباشد.ـ انتهي فرمايش حضرت قاضي.
بدين مناسبت شيخيّه و حشويّه كه رئيسشان شيخ أحمد أحسائي است، در قطب مخالف عرفا قرار دارند؛ و لهذا اينهمه با عرفا دشمني ميكنند و سرسختي مينمايند. چرا كه صددرصد با يكديگر در مَمْشي' مختلف هستند.
در اينجا تذكّر اين نكته ضروري است كه سالكان راه خدا حتماً بايد در تحت تربيت استاد كامل كه داراي مقام توحيد و عرفان إلهي بوده و پس از فناء في الله به بقاء بالله رسيده و أسفار اربعهاش خاتمه يافته باشد طيّ طريق كنند، وگرنه به همان دردي مبتلا ميشوند كه شيخ أحمد أحسائي مبتلا شد. فائدۀ استاد، عبور دادن از مراحل و منازل خطرناك است كه در اين وادي، عبارت از أبالسه، و طغيان نفس أمّاره، و بالاخره استقلال وجودي و ذاتي خود، و أسماء و صفات را مستقلاّ ملاحظه نمودن ميباشد.
سالك طريق پس از عبور از مراحل مثالي و ملكوت أسفل و تحقّق به معاني كلّيّۀ عقليّه، أسماء و صفات كلّيّۀ ذات حقّ تعالي براي وي تجلّي مينمايد. يعني علم محيط، و قدرت محيط، و حيات محيط بر عوالم را بالعيان مشاهده مينمايد، كه در حقيقت همان وجود باطني و حقيقي ائمّه عليهمالسّلام ميباشند. و حتماً براي كمال و وصول به منبع الحقائق و ذات حضرت أحديّت، بايد از اين مرحله عبور كند و إلاّ إلي الابد در همينجا خواهد ماند؛ و عبور از آن بدون فداي حقيقت هستي و جهاد أكبر با تمام مراتب آن امكان ندارد، زيرا تا هنگاميكه شائبۀ هستي ولو به مقدار ذرّهاي باقي باشد
ص 429
تجلّي آن حقيقت محال است، و فناء ذاتي امكانپذير نخواهد شد.
سالكين راه خدا كه به اين مرحله فائز آمدهاند وليكن فناي ذاتي براي آنان صورت نگرفته است، فقط در اثر تعليم و سيطرۀ استاد از اين مرحله عبور ميكنند؛ زيرا او بر اين كريوۀ خطرناك و صعب العبور وارد است، و از حال شاگرد اطّلاع دارد. فلهذا با ذبح نفس و قرباني شاگرد، از اين مرحله شاگرد را عبور ميدهد. قرباني بايد به دست غير صورت گيرد. قرباني به دست خود معقول نيست.
امّا افراديكه بدون رهبر و دليل، خودسرانه راه رياضت در پيش گرفته، و بناي نمازهاي مستحبّي و روزۀ مداوم، و ترك حيواني و ذكر و ورد و فكر خودسرانه، از مطالعۀ كتب يا از تبعيّت و پيروي استاد غير كامل، و يا از روي انتخاب و اختيار خويش نمودهاند، ابداً نميتوانند از اين منزل بار سفر بربندند؛ زيرا اوّلاً اين منزل بسيار جالب و زيباست، و دل كندن و عبور كردن مشكل است، و ثانياً عبور از آن مستلزم قرباني نفس در راه اوست، و چگونه نفس حاضر براي قرباني خودش ميشود؟
نفس كه تا بحال اين حالات و كمالات را كسب كرده، حالا بايد همۀ آنها را يكجا فدا كند، و علاوه همراه با آنها خودش را قرباني نمايد. لهذا اين اراده از نفس غيرممكن است. و او در اين منزل ميماند و إلي الابد مقبرۀ او همين منزل ميشود. و كوس انانيّت و فرعونيّت كه تجلّيگاه أعظم نفس است، در اينجا پيدا ميشود. استقلال أسماء و صفات در اينجا براي او مشهود ميگردد. غلوّ و ارتفاع و دعواي اُلوهيّت كردن، و رازق و خالق دانستن ذوات مقدّسه در اينجا پيدا ميشود. و چون بالحِسِّ و العيان، و بالمشاهدة و الوجدان ادراك ميكند و ميبيند، ديگر راه تغيير فكر و انديشه و مشاهده براي وي باقي نميماند.
گرچه سالكِ راه، عالم باشد به أخبار و آيات، و در علوم مصطلحه
ص 430
متضلّع باشد، اينها دستگير او نخواهد شد و دردي از او دوا نميكند. همچون شيخ أحمد أحسائي كه با وجود امتياز او در عربيّت و أدبيّت و سيطره بر أخبار و روايات، معذلك در اين وادي عميق دچار شد. و افرادِ از اين مرحله گذشته و به فناي ذات رسيده را كه در مصطلح «عارف» گويند تكفير كرد؛ و افرادي را كه مَمْشي' و طريق و راه او را غلط ميدانستند، آنها را تكفير كرد. و روح عظمت نفس و سيطرۀ وحدانيّت او در كلمات تربيت شدگانش ظاهر شد كه: خود را إمام زمان دانستند، و براي شكستن قرآن كتاب «بيان» آوردند، و كردند آنچه را كه كردند.
تاريخ نويسان و ترجمهنگاران ما هم كه از حقيقت عرفان بيخبر بودند، و هركس كه سخني از حكمت ميگفت يا باطل و يا صحيح به او حكيم ميگفتند، و هر كس كه دعوي شهود ميكرد و خود را صاحب مكاشفه ميخواند او را عارف و وليّ ميخواندند، ديگر در ميان أحسائي و آقا محمّد بيدآبادي در عرفان، و يا ميان او و ملاّ علي نوري در حكمت فرق نميگذاشتند و نميتوانستند بگذارند، زيرا از محدودۀ علوم و شؤونشان خارج بود.
بدينجهت راه عرفان را به روي مردم بستند، و أمثال محييالدّين را كافر و زنديق خواندند و به فيض كاشاني ناسزاها گفتند، و در تراجم از حدّ گذشتند و واقعيّات را با تخيّلات خويشتن درهم آميختند، و بجاي آنكه لا أقلّ محييالدّين را يك عارف سنّي مذهب مالكي معرّفي كنند، ديگر از هزار تهمت دست برنداشتند.
مرحوم جدّ ما علاّمۀ مجلسيّ در بسياري از جاها همۀ عرفا: حقّ و باطل را با يك چوب ميراند و با يك كلمه جملگي را متّهم مينمايد. مرحوم حاجي نوري و صاحب «روضات» چنين بودهاند. امّا مرحوم استادنا الاكرم حاج شيخ آقا بزرگ طهرانيّ أعلي اللهُ مَقامَه در نوشتجاتش راه انصاف را از دست نميدهد، و تنقيصاً و تحميداً زيادهروي نميكند. در مطالب شفاهياش هم همينطور بود. مرحوم محدّث قمّي حاج شيخ عبّاس نيز اينچنين است. مرحوم ميرزا محمّد
ص 431
علي مدرّس در «ريحانةُ الادب» راه انصاف را ميپيمايد، و آنچه براي او ثابت شده است همان را ثابت ميشمرد و قدمي فراتر نمينهد؛ و در جلد پنجم از اين كتاب شرح خوبي دربارۀ محييالدّين ميدهد، و او را مالكي مذهب ميداند. و پس از شرحي دربارۀ احوال او ميگويد:
سنّي و شيعي، عَدْلي و جَبري بودن، و عقائد ابنالعربي بين أرباب سِيَر محلّ خلاف و نظر ميباشد. ملاّ سعد تفتازاني و علاّمۀ سَخاوي و جمعي ديگر، محض مخالف شرع بودن ظاهر بعضي از كلمات او تكفيرش كردهاند. شيخ أحمد أحسائي نيز به عوض محييالدّين به عبارت مُميت الدّيناش ستوده؛ عبد الوهّاب شعراني و صاحب «قاموس» و گروهي ديگر، از أكابر عرفا و اوليايش ميدانند. جلال الدّين سيوطيّ و بعضي ديگر با اذعان و تصديق مقام ولايت او، مطالعۀ كتابهاي او را حرام شرعي ميشمارند. قضاوت در اين مراتب خارج از موضوع كتاب ميباشد، و اينك موكول به كتب مبسوطه ميدارد. [112]
حكيم عظيم الشَّأن و فيلسوف متفكّر و متعبّد ما: ملاّ صدرالدّين شيرازي أعلَي اللهُ درجتَه هر جا در كتبش بالاخصّ در «أسفار أربعه» مطلبي را از محييالدّين نقل ميكند، نام وي را در كمال عظمت و جلالت و منزلت ميآورد؛ و اگر مطلبي را از بوعلي سينا نقل ميكند كأنّه او را فيلسوف نميداند. [113]
ص 432
عبدالوهّاب شَعرانيّ كه از عامّه است امّا در علم و وثاقت او ميان خاصّه و عامّه ترديدي نيست، و كتاب نفيس «اليَواقيت و الجَواهِر» او جوهرۀ «فتوحاتمكّيّه» است، و كتاب «طبقات» او كه به نام «لَواقِحُ الانوار في طَبَقاتِ الاخْيار» است و مختصر و جوهرۀ «فتوحات» است، و مختصر مختصر آن كه به نام «الانوارُ القُدسيَّةِ في بَيان ءَادابِ العُبوديَّة» ميباشد، و همچنين كتاب «كِبْريت أحمر» او همه و همه مطالب زيبا و عالي است، و بنيادگذار مطالب محييالدّين است؛ در «طبقات» خود، محييالدّين را به گونهاي ميستايد كه حقّاً موجب شگفت است، با آنكه فاصلۀ زمان او با محييالدّين متجاوز از سيصد سال بوده است. او ميگويد:
الشَّيْخُ الْعارِفُ الكامِلُ المُحَقِّقُ الْمُدَقِّقُ، أحَدُ أكابِرِ الْعارِفينَ بِاللَهِ، سَيِّدي مُحْيي الدّينِ ابْنِ الْعَرَبيِّ رَضيَ اللَهُ عَنْهُ، محقّقين أهل الله بر جلالت او در جميع علوم اتّفاق و اجماع دارند، و شاهد بر اين مدّعي' كتب مصنَّفۀ اوست. و علّت انكار كسانيكه او را انكار كردهاند يك چيز است و بس، و آن
ص 433
عبارت است از دقّت كلامش. پس براي كسانيكه از طريق رياضت سلوك راه ننمودهاند، مطالعۀ كتب وي را ممنوع كردهاند، از ترس آنكه مبادا شبههاي براي او قبل از مرگش در معتقداتش پيدا شود و راهي براي تأويل و مراد شيخ نداشته باشد.
ترجمۀ أحوال او را شيخ صَفيّالدّين بن أبي المنصور و غيره با ولايت كبري و صلاح و عرفان و علم آورده است، و چنين گفته است:
هُوَ الشَّيْخُ الإمامُ الْمُحَقِّقُ، رَأْسُ أجِلآءِ الْعارِفينَ وَ الْمُقَرَّبينَ، صاحِبُ الإشاراتِ الْمَلَكوتيَّةِ، وَ النَّفَحاتِ الْقُدْسيَّةِ، وَ الانْفاسِ الرَّوْحانيَّةِ، وَ الْفَتْحِ الْمونِقِ، وَ الْكَشْفِ الْمُشْرِقِ، وَ الْبَصآئِرِ الْخارِقَةِ، وَالسَّرآئِرِ الصّادِقَةِ، وَ الْمَعارِفِ الْباهِرَةِ، وَ الحَقائِقِ الزّاهِرَةِ، لَهُ الْمَحَلُّ الارْفَعُ مِن مَراتِبِ الْقُرْبِ في مَنازِلِ الانْسِ، وَ الْمَوْرِدُ الْعَذْبُ في مَناهِلِ الْوَصْلِ، وَ الطَّوْلُ الاعْلَي مِنْ مَعارِجِ الدُّنُوِّ، وَ الْقَدَمُ الرّاسِخُ في التَّمْكينِ مِن أحْوالِ النِّهايَةِ، وَ الْباعُ الطَّويلُ في التَّصَرُّفِ في أحْكامِ الايَةِ، وَ هُوَ أحَدُ أرْكانِ هذِهِ الطَّريقِ؛ رَضِيَ اللَهُ عَنهُ.
و همچنين وي را شيخ عارف بالله محمّد بن أسْعد يافعيّ رضيالله عنه توصيف نموده است، و او را به عرفان و ولايت نام برده است. و شيخ أبو مَدْيَن رضيَاللهُ عَنه به او لقب سُلْطان العارفين داده است.[114] و[115]
ص 434 تا 437 (ادامه پاورقی)
ص 438
امّا در جلالت و وثاقت شَعراني كه اين مطالب را از «طبقات» او راجع به محييالدّين نقل كرديم همين بس كه محدّث نوري أعلَي الله مقامَه وي را بدينگونه توصيف نموده است:
و جناب سيف الشّيعة، و برهان الشَّريعة، حاميالدّين، و قامع بِدَع المُلْحِدين، العالمُ المويَّد المُسَدَّد، مولوي ميرحامد حُسين، ساكن لَكْنَهو از بلاد هند أيَّده اللهُ تعالَي، كه تاكنون به تتبّع و اطّلاع او بر كتب مخالفين و نقض شبهات و دفع هفوات آنها كسي ديده نشده، خصوص در مبحث امامت، و حقير در اين مقام پيشتر كلمات را از كتاب «استِقصآءُ الإفحام» ايشان نقل نمودم، در حاشيۀ آن كتاب فرموده كه :
بايد دانست كه : أكابر علماي سنّت از حنفيّه و شافعيّه و حنبليّه كه از معاصرين شعراني بودند، نهايت مدح و إطراء و كمال ستايش و ثناي كتاب «يَواقيت و جواهر» نمودهاند.
شهابالدّين بن شلبيّ حنفيّ تصريح نموده كه: من حِلَقي كثير را از أهل طريق ديدم، لكن هيچكس گرد معاني اين مولَّف نگرديده، و بر هر مسلم، حسن اعتقاد و ترك تعصّب و لِداد واجب است.
و شهاب الدّين رَمْلي شافعي گفته كه: اين كتابي است كه فضيلت آنرا انكار نتوان كرد؛ و هيچكس اختلاف نميكند در اينكه مثلآن تصنيف نشده.
و شهابالدّين عميرة شافعي بعد مدح اين كتاب گفته كه: من گمان نداشتم كه درين زمانه مثل اين تأليف عظيمالشَّأن بروز و ظهور خواهد كرد ـالخ.
و شيخ الإسلام فتوحي حنبلي گفته كه: در معاني اين كتاب قدح نميكند
ص 439
مگر دشمن مُرتاب يا جاحد كذّاب.
و شيخ محمّد بَرَهْمُتوشيّ حنفيّ هم مبالغه و إغراق در مدح اين كتاب به عبارات بليغه نموده، بعد از حمد و صلوة گفته:
وَ بَعْدُ، فَقَدْ وَقَفَ الْعَبْدُ الْفَقيرُ إلَي اللَهِ تَعالَي مُحَمَّدُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْبَرَهْمُتوشيُّ الحَنَفيُّ عَلَي «الْيَواقيتِ وَ الْجَواهِرِ، في عَقآئِدِ الاكابِرِ» لِسَيِّدِنا وَ مَوْلانا الإمامِ العالِمِ العامِلِ العَلاّمَةِ المُحَقِّقِ المُدَقِّقِ الفَهّامَةِ، خاتِمَةِ المُحَقِّقينَ، وارِثِ عُلومِ الانْبيآءِ وَ المُرْسَلينَ، شَيْخِ الحَقيقَةِ وَالشَّريعَةِ، مَعْدِنِ السُّلوكِ وَ الطَّريقَةِ، مَن تَوَّجَهُ اللَهُ تاجَ العِرْفانِ، وَ رَفَعَهُ عَلَي أهْلِ الزَّمانِ، مَوْلانا الشَّيْخِ عَبْدِالوَهّابِ، أدامَ اللَهُ النَّفْعَ بِهِ عَلَي الانامِ، وَ أبْقاهُ اللَهُ تَعالَي لِنَفْعِ الْعِبادِ مَدَي الايّامِ؛ فَإذَا هُوَ كِتابٌ جَلَّ مِقْدارُهُ، وَ لَمَحَتْ أسْرارُهُ، وَ سَمَحَتْ مِنْ سُحُبِ الْفَضْلِ أمْطارُهُ، وَ تاحَتْ في رياضِ التَّحْقيقِ أزْهارُهُ.[116]
گرچه اين محامد را براي «يواقيت» او ذكر نمودهاند امّا دلالت بر عظمت مولّف و سائر كتب وي از جمله «طبقات» مينمايد.
بالجمله بايد دانست: صلحي را كه علاّمۀ أميني ميان دو طائفۀ مخالف برقرار كرده است و آيۀ وَ كُلاًّ وَعَدَ اللَهُ الْحُسْنَي'[117] را شاهد گرفته است، در صورتي است كه غير اهل توحيد شهودي و عرفان وجداني، در راه جستجوي مطلوب بوده و درمقام تهذيب و تزكيه برآمده و قدم راستين در سير و سلوك نهاده و از عهدۀ جهاد أكبر كه مجاهدۀ با نفس است تحت تربيت صحيحه برآمده باشند، غاية الامر توحيد برايشان مكشوف نگشته باشد؛ همچون أبوذرّ غِفاري كه از درجات و مقامات توحيدي عور نموده بود وليكن به پايه و درجۀ سلمان
ص 440
نرسيده بود.
و امّا اگر افرادي باشند كه گرچه از اهل علم و تقوي بوده باشند وليكن در مقام تزكيۀ نفس برنيامده باشند و در راه لقاي إلهي قدمي برنداشته، و مقصد و مطلوب اصلي آنها در زندگي دنيوي و حيات طبيعي فناء در ذات خدا نباشد، و جهاد أكبر را در برنامۀ زندگي خود قرار نداده باشند، و بالاخره از خدا به لفظي، و از ايمان به عبارتي، و از لِقاء و عرفان به مفهومي قانع و دلخوش شده باشند، كار آنها تمام نيست و در مواقف و مراحل پس از مرگ متوقّف ميگردند، و خطاب : وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَسْـُولُونَ * مَا لَكُمْ لَا تَنَاصَرُونَ * بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ[118] به آنها زده ميشود.
«و در موقف حساب ايشان را متوقّف كنيد! چرا كه بايد بازپرسيشده و مورد سوال و بازخواست قرار گيرند، كه به چه علّت شما در راه معرفت و توحيد و إحياءِ دين با همديگر ياري نكرديد؟! آري آنان همگي در آن روز سخت به حالت تسليم و سرافكندگي و بيچارگي در ميآيند.»
چرا كه قبل از اين آيات آمده است:
احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْوَ'جَهُمْ وَ مَا كَانُوا يَعْبُدُونَ * مِن دُونِ اللَهِ فَاهْدُوهُمْ إِلَي' صِرَ'طِ الْجَحِيمِ.
«حاضر كنيد و جمع نمائيد كساني را كه بر خود و ديگران ستم روا ميداشتند، با أمثال و اتباعشان، و با معبودهايشان كه از خدا إعراض كرده و آنها را ميپرستيدند؛ و همگي را به سوي صراط آتش گداختۀ دوزخ رهبري نمائيد!»
آيا آن كسانيكه هدف اصلي آنها خدا و لقاي خدا و رضايت او در پنهان و آشكارا نباشد، و دين را ملعبۀ دنيا قرار داده، حبّ رياست نفوسشان را
ص 441
فراگرفته، و حسّ زياده طلبي در جاه و مقام ولو به صورت دين و در كسوت و خلعت دين داشته باشند، مشمول اطلاق و عموم اين كريمۀ مباركه نخواهند بود؟! آري، موقف ايشان سخت است و حسابشان مشكل؛ و خداوند با كسي تعارف ندارد و صيغۀ برادر و خواهري نخوانده است. او عادل است. كجا افراد ستمكار و متعدّي را گرچه به صورت خارج تعدّي به اموال و نواميس مردم نداشته باشند، بلكه متعدّي به خويشتن باشند كه خود را مهجور و محجوب داشته و از هواي نفس أمّاره بيرون نگرديدهاند، آنها را در بهشت ميبرد و وعدۀ حُسْني به آنان ميدهد؟!
مجالس و محافل ما بايد براساس توحيد باشد، قرآن خوانده شود؛ ذكر و فضائل ائمّه عليهمالسّلام بايد در راه مسير توحيد و عرفان إلهي قرار گيرد؛ نهآنكه خدا را فراموش كنيم و از ايشان ياد كنيم. ذكر آنها بدون عنوان مرآتيّت، شكل استقلال به خود ميگيرد و سر از غلوّ و ارتفاع بيرون ميآورد. هرچه را كه ما از امام بخواهيم و در آن حال از خدا غافل باشيم، إمام را پرستيدهايم. امام راه است، و مقصد و مطلوبْ خداست. نبايد راه و طريق با هدف و مقصد خلط شود كه در آن صورت از صبغۀ توحيد خارج ميگردد.
در وقتيكه مقابل ضريح مقدّس ميايستيم، هرچه بخواهيم و دعا كنيم بايد از خدا باشد؛ و از آنحضرت كه ميخواهيم بايد به عنوان وساطت و نمايندگي باشد، تا از خدا بگيرد و به ما بدهد. اگر از خود حضرت بخواهيم و خدا را فراموش كنيم راه خلاف را پيمودهايم. خودش بدينگونه رضا نميدهد، و دعايمان را مستجاب نمينمايد. چون در برابر خدا بت ساختهايم و امامان ما عليهمالسّلام نفي اين معني را كرده و ميكنند. امّا اگر بوسيلۀ آنها از خدا بخواهيم و موثّر حقيقي و إعطا كنندۀ واقعي را خدا بدانيم، هم دعايمان را مستجاب مينمايند و حاجتمان را برميآورند، و هم از صراط توحيد قدمي
ص 442
تجاوز نكردهايم و خود را به غلوّ و شرك نيالودهايم.
هرچه از خود امام بخواهيم غُلوّ است و شرك. و هرچه از خدا بواسطۀ امام بخواهيم توحيد است و معرفت.
اشكال شيخ أحمد أحسائي و پيروانش از همينجا پيدا شد؛ و عرفان عرفاءِ حقّۀ ما نيز براساس توجّه بدين دقيقه بود. در اينصورت بايد درست متوجّه باشيم تا خداي نخواسته عبادتمان و دعايمان و توسّلمان و زيارتمان سر از مذهب شيخيّه درنياورد؛ و خود به صورت، صحيح العقيده و در باطن موافق آن طرزِ آداب نباشيم كه غلوّ و ارتفاعِ مَنْهيّ در روايات غير از اين چيزي نيست.
مبادا يك عمر بحث از صحّت و استواري أمْرٌ بَينَ الامْرَيْن بنمائيم ولي عملاً در دام مُفَوِّضه گرفتار آئيم!
پاورقي
[105] «مَجمع الزّوآئد» ج 1، ص 71 (تعليقه)
[106] «سيرۀ حلبيّه» ج 1، ص 159 (تعليقه)
[107] شَأي القَومَ (از باب نَصَرَ يَنْصُرُ) يَشْـُوهم شَأْوًا : سَبَقَهُم، كشآءَهم يَشوٓءُهم علَي القَلبِ. وَ ـ التّرابَ مِن البِئْر : نزَعَه.
[108] «الغدير» ج 7، ص 33 تا ص 68
[109] چقدر زيباست كه در اينجا عين عبارت حضرت مُبيِّن المَشاكل استاذنا المحقّق علاّمه آية الله طباطبائي قدَّس اللهُ سرَّه را نقل نمائيم. ايشان راجع به قضا و قدر و مسألۀ أمرٌ بين الامرين در تعليقات خود بر «اُصول كافي» ج 1 از ص 155 به بعد مطالبي دارند كه ما به ذكر چند جمله از آن اكتفا مينمائيم:
المُجبِّرةُ أثْبتوا تعلُّقَ الإرادةِ الحَتْميَّة الإلَهيّةِ بالافعال كسآئرِ الاشيآءِ؛ و هُو القَدَر. و قالوا: بكَونِ الإنْسان مَجبورًا غَيرَ مُختارٍ في أفعالِهِ، و الافعالُ مَخلوقةٌ للَّه تعالَي، و كذا أفعالُ سآئر الاسباب التكوينيَّةِ مخلوقةٌ له. و المُفوِّضةُ أثْبتوا اخْتياريّةَ الافعالِ، و نَفَوْا تعلُّقَ الإرادة الإلهيّةِ بالافعالِ الإنسانيَّةِ فَاسْتَنتجوا كَونَها مَخلوقةً للإنسان.
تا آنكه فرمايد : و اعْلَمْ أنّ البَحثَ عَن القضآءِ و القَدَر كانتْ في أوّل الامْر مَسألةً واحِدةً، ثمّ تحوَّلَت ثلاثَ مسآئلَ أصليّةٍ : الاُولَي : مَسألةُ القَضآء، و هو تعلُّقُ الإرادةِ الإلهيّةِ الحَتميَّةِ بكلِّ شيءٍ. وَ الاخبارُ تَقضي فيها بالإثباتِ كما مرَّ في الابوابِ السّابقةِ. الثّانيةُ : مَسْألَةُ القَدَر، وَ هُو ثُبوتُ تأثيرِ ما لَهُ تعالَي في الافعال، و الاخبارُ تدلُّ فيها أيضًا علَي الإثباتِ. الثّالثةُ : مَسألةُ الجَبر والتَّفويضِ. وَ الاخبار تُشيرُ فيها إلي نَفْي كِلا القَولين و تُثْبِتُ قَولاً ثالثًا و هو الامر بَين الامرَين؛ لا مِلكًا للّه فَقط مِن غَير مِلْكِ الإنسان و لا بِالعكْس. بل مِلكًا في طولِ مِلكٍ و سَلطنَةً في ظَرْفِ سَلطنةٍ.
و اعْلَم أيضًا أنّ تسميَةَ هَؤلَاءِ بالقَدَريّةِ مأخوذةٌ ممّا صَحَّ عنِ النّبيّ صلَّي الله عليه و ءَاله و سلَّم : إنَّ الْقَدَريَّةَ مَجوسُ هَذِهِ الامّةِ ـ الحديثَ، فَأَخذتِ المُجبِّرةُ تُسَمّي المُفَوِّضةَ بِالقدريَّةِ لانّهُم يُنكرونَ القَدَرَ و يتكلَّمون علَيها، و المُفَوِّضةُ تُسَمّي المُجَبِّرةَ بالقَدَريّةِ لانّهم يُثبتونَ القَدَر. و الّذي يتَحصَّلُ مِن أخبارِ أئمّةِ أهل البَيتِ عليهمُ السّلام : أنَّهم يُسَمّون كِلتا الفرقتَين بالقدريّةِ و يُطَبِّقونَ الحديثَ النّبويَّ علَيهِما. أمّا المُجبِّرةُ فلانّهم يَنسِبون الخَيرَ و الشّرَّ و الطّاعةَ و المَعصيةَ جميعًا إلَي غَير الإنسان، كما أنَّ المَجوسَ قآئلونَ بكَون فاعلِ الخيرِ و الشّرِّ جميعًا غَيرَ الإنسان. و قولُه عليه السَّلام في هذا الخبرِ مَبنيٌّ علَي هذا النَّظرِ. و أمّا المفوِّضةُ فلانّهم قآئلونَ بخالقَين في العالَم : هما الإنسانُ بالنّسبةِ إلَي أفعالِه، و اللَهُ سبحانَه بالنّسبةِ إلي غيرها؛ كما أنَّ المجوسَ قآئلونَ بإلهِ الخيرِ و إلهِ الشَّرِّ. و قولُه عليه السَّلام في الرّواياتِ التّاليةِ : لا جَبْرٌ وَ لا قَدَرٌ ـ اه، ناظِرٌ إلي هذا الاِعْتبارِ.
[110] اقتباس از آيۀ 43، از سورۀ 17 : الإسرآء: سُبْحَـٰنَهُو وَ تَعَـٰلَي' عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيرًا.
[111] آيۀ 79، از سورۀ 6 : الانعام: إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضَ حَنِيفًا وَ مَآ أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ.
[112] «ريحانةُ الادب» ج 5، ص 255 تا ص 259
[113] مثلاً در باب وجود ذهني، از «أسفار» طبع حروفي، ج 1، ص 266 ميگويد: ويُؤيِّد ذلكَ ما قالَه الشّيخُ الجليلُ مُحييالدّينِ العربيُّ الاندلسيُّ قدَّس اللهُ سرَّه في كتاب «فُصوصُ الحِكَم» ـ الخ. و در مبحث كيفيّة علمه تعالي، ج 6، ص 286 ميگويد: قالَ العارفُ المحقِّقُ مُحييالدّينِ العربيُّ في البابِ السّابعِ و السَّبعين و ثَلاث مئةٍ من «الفتوحاتِ المكّيَّةِ» : اعْلَمْ ـ إلخ. و در بحث أصالة الوجود، ج 1، ص 48 ميگويد : و ما أكثَر ما زلَّتْ أقدامُ المتأخِّرين حيثُ حمَلوا هذِه العباراتِ و أمثالَها الموروثةَ من الشّيخِ الرَّئيسِ و أترابِه و أتباعه علي اعتباريّةِ الوجود ـإلخ. و در بحث ثبوت برزخين للارواح، ج 9، ص 45 ميگويد: هو ما قالَه قُدوةُ المُكاشِفين محييالدّين العربيِّ : عَليكَ أن تعلمَ أنَّ البرزخَ...
ملاّ صدرا أسفارش را با كلامي از محييالدّين خاتمه ميدهد، و چون آن مطلب نيز بسيار جالب است ما در اينجا نقل مينمائيم. در ج 9، ص 382 در انتهاي بحث معاد ميفرمايد:
قالَ العارفُ المحقِّقُ في «الفتوحاتِ المكّيّةِ» في البابِ السّابع و الاربعينَ منها : فلا تزالُ الآخرةُ دآئمةَ التَّكوينِ، فإنّهم يَقولون في الجِنان لِلشَّيْءِ الّذي يُريدونهُ : كُن فيكونُ. فلا يتمنَّون فيها أمْرًا و لا يَخطُر لهُم خاطرٌ في تكوينِ أمرٍ إلاّ و يتكوَّن بَين أيديهِم. و كذلكَ أهلُ النّار لا يَخطُر لهم خاطرٌ خَوفًا من عذابٍ أكبَر ممّا هُم عَليه إلاّ و يكونُ فيهم ذلكَ العذابُ و هو خُطور الخاطرِ. فإنّ الدّارَ الآخرةَ تَقتضي تكوينَ الاشياءِ حِسًّا بمجرَّدِ حصولِ الخاطرِ و الهَمِّ و الإرادةِ و الشَّهوةِ كلُّ ذلكَ محسوسٌ، و لَيسَ ذلكَ في الدّنيا أعني الفعلَ بمجرَّدِ الهمَّةِ لكلِّ أحدٍ. ـ انتهي كلامه.
سپس ملاّ صدرا ميگويد: وَ مَن عَرف كيفيَّةَ قُدرةِ اللَه في صُنع الخيالِ و ما تَجدهُ النَّفسُ بل توجِدُهُ بإذنِ اللَه من صُوَر الاجرامِ العَظيمةِ و الافْلاكِ الجِسْميَّةِ السّاكنةِ و المتحرِّكةِ و البِلادِ الكَثيرةِ و خلآئِقها و أحوالِها و صِفاتِها في طَرْفةِ عَينٍ، هانَ علَيه التَّصديقُ.
[114] «الطّبقاتُ الكبرَي» طبع دار العلم للجميع، ج 1، ص 188، در رقم 288
[115] از جمله مخالفين محييالدّين، مرحوم ملاّ محسن فيض كاشاني است. وي در كتاب «بشارة الشّيعة» خود ـ كه با پنج كتاب ديگر به اسامي: «مِنهاجُ النّجاة»، «خلاصةُ الاذكار»، «مِرءَاةُ الآخِرة»، «ضيآء القَلب» و «الإنصاف» مجموعاً طبع سنگي شده و در يك مجموعه تجليد گرديده است ـ در ص 124 و 125 در ردّ عدالت صحابه ميرسد به آنكه ميگويد:
گفتهاند: رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم تصريح به ده نفر از بهشتيان آنها نموده است و با نامهايشان ذكر فرموده است. و شمردهاند از ايشان عُمَرَيْن و طَلحَتَيْن و عثمان و روايت كنندۀ همين خبر را كه خودش هم از آنانست. و از زمرۀ آنها أميرالمومنين عليهالسّلام را شمردهاند با اعتراف و علمشان كه او با طلحتين در واقعۀ جمل جنگ كرد و آن دو نفر درحاليكه جزو متعدّيان و متجاوزان بر او بودند كشته شدند. و ابن عربي كه از بزرگان آنهاست در باب هفتاد و سوّم از فتوحاتش، آنجا كه رجال خدا و أهل الله را به گمان خود ذكر مينمايد، ميگويد: بعضي از آنان داراي حكومت ظاهريّه و هم حائز خلافت باطنيّه از جهت مقام ميباشند؛ مثل أبوبكر و عُمَر، و عثمان، و عليّ، و حَسن، و معاوية بن يزيد، و عُمَر بن عبدالعزيز، و متوكّل. و ابن عربي گويد: و از ايشانست حواريّين، و آن در هر عصر و زماني يك تن ميباشد، و نميشود دو تن شوند. چون يكي بميرد ديگري بجاي او نصب ميگردد. و اين حَواريّ در زمان رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم زُبَيْر بن عوّام بود. او بود صاحب اين مقام، زيرا وي جمع نموده بود ميان نصرت دين با شمشير و حجّت، و به او عطا شده بود علم و عبادت و حجّت، و به او عطا شده بود شمشير و شجاعت و إقدام ـ انتهي كلام ابنعربي.
فيض ميگويد: اي كاش من ميفهميدم : چگونه براي خليفۀ ظاهريّه و باطنيّه كه رسول خدا به او بشارت بهشت را داده است جائز ميباشد كه اين حواريّ را كه او را نيز بشارت بهشت داده است بكشد؟! و همچنين چگونه جائز است براي اين حواريّ با آن خليفه جنگ كند؟ با وجود آنكه ايشان از رسول الله صلّيالله عليه وآله وسلّم روايت كردهاند كه فرمود: إذا الْتَقَي الْمُسْلِمانِ بِسَيْفِهِما فَالْقاتِلُ وَ الْمَقْتولُ في النّارِ. «وقتي كه دو نفر مسلمان به روي همديگر شمشير بكشند قاتل و مقتول هر دو در آتش هستند.» قيلَ ما بالُ الْمَقْتولِ؟! قالَ : لاِنّهُ أرادَ قَتْلَ صاحِبِهِ. «گفته شد به پيامبر: مقتول چه گناهي كرده است؟! فرمود: چون وي اراده داشت رفيقش را بكشد.»
و محدّث نوري در «خاتمۀ مستدرك» طبع رحلي، ج 3، فائدۀ ثالثه از خاتمه در ص 422 يكي از اعتراضات خود را بر محييالدّين همين قرار داده است كه: چگونه وي در فتوحاتش در ذكر بعضي از حالات أقطاب گفته است: وَ مِنهُم من يَكون ظاهرَ الحُكمِ، و يَحوزُ الخِلافَةَ الظّاهرةَ كما حازَ الخلافةَ الباطِنةَ من جَهَةِ المَقام؛ كأبي بكرٍ و عمرَ و عثمانَ و عليٍّ و حَسنٍ و مُعَويةَ بن يزيدَ و عمرَ بنِ عبدِالعزيزِ و المتوكِّلِ. و اين متوكّلي را كه وي از أقطاب شمرده است و حائز خلافت ظاهره و باطنه دانسته است همان كسي ميباشد كه سيوطي كه خود نيز از متعصّبين است در «تاريخ الخلفآء» تصريح كرده است كه در سنۀ 236 أمر به انهدام قبر حسين عليه السّلام و انهدام خانههاي اطراف آن كرد، و أمر كرد تا در آن زراعت نمودند، و مردم را از زيارت آن منع كرد، و خراب شد و به صورت صحرا در آمد. و متوكّل در تعصّب معروف بود. مسلمانان از اين عمل رنجيده شدند و اهالي بغداد شتم او را بر روي ديوارها نوشتند، و شعراء او را هجو كردند، از جمله آنكه:
بِاللَه إنْ كانَت اُمَيَّةُ قد أتَتْ قتلَ ابنِ بنتِ نَبيِّها مَظلومًا
فلَقد أتاهُ بنوا أبيهِ بِمثلِها هذا لَعَمري قبرُه مَهْدومًا
أسَفوا علَي أن لايكونوا شارَكوا في قَتْلِهِ فَتَتَبَّعوه رَميمًا
«سوگند به خدا اگر بني اُميّه متصدّي كشتن پسر دختر پيغمبرشان از روي ظلم و ستم شدند، حقّاً پسران پدر او (بني أعمام او) هم مثل همان عمل را انجام دادند؛ و سوگند به خدا كه قبر وي را مهدوم نمودند. براي آنان جاي تأسّف بود كه نتوانستند در قتل او شركت كنند، اينك دنبال استخوانهاي پوسيدۀ او رفته و بدان دست آزيدند.»
و أيضاً مرحوم فيض در ص 150 از همين كتاب «بشارة الشّيعة» ميگويد: و اين شيخ اكبر ايشان : محييالدّين ابن عربي كه از پيشوايان تصوّف و روساي أهل معرفت آنهاست در فتوحاتش ميگويد: من از خدا نخواستم تا امام زمان مرا به من بشناساند؛ و اگر ميخواستم ميشناسانيد. فيض ميگويد: فَاعْتَبِرُوا يَـٰٓأُولِي الابْصَـٰرِ! چرا كه او چون خود را از معرفت امام زمانش مستغني ديد با آنكه حديث مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ ماتَ ميتَةً جاهِليَّةً كه مشهور ميان كافّۀ علما ميباشد به گوش او رسيده بود، چگونه خدا او را مخذول نموده و به نفس خود واگذارش نمود تا آنكه شياطين، او را در وادي علوم به آراء و أهواء خودشان گرفتار كنند؛ تا با وفور علم و دقّت نظر و سير در زمين حقائق و فهم أسرار و دقائقش، در چيزي از علوم شرايع مستقيم نباشد، و با ضِرس قاطع بر حدود و موازين علوم، دندان ننهاده باشد؟ و در كلماتش در مخالفت شرع و مناقضات عقل مطالبي مندرج است كه اطفال بدان ميخندند و زنان وي را به باد تمسخر ميگيرند. در اينجا مرحوم فيض يك فرع فقهي و يكي از مكاشفات او را از «فتوحات» بيان ميكند و آنها را ردّ مينمايد.
باري، آنچه را كه دربارۀ أقطاب حائز خلافت ظاهريّه و باطنيّه از جمله متوكّل از او نقل شد، اين نقل، عين واقع است و محييالدّين در ص 6 از ج 2، باب 73 از «فتوحات» ذكر كرده است. و حَواريّ بودن زبير را در ص 8 آورده است. ولي سخن در اينجاست كه آيا از يك عالم سنّي مذهب مالكي مرام كه از بدو امرش در محيط عامّه و مدارس و مكتبههاي آنان رشد و نما كرده است و با علماي شيعه و مكاتب ايشان سر و كار نداشته است و در مدينه و كوفه نبوده است، بيش از اين را ميتوان توقّع داشت؟! بقدري اين مرد با انصاف بوده است كه از آراء و افكار خاصّۀ او كه مخالف عامّه ميباشد وي را شيعه دانستهاند و در اثباتتشيّع او پايمردي نمودهاند. اين مطلب گرچه در نزد ما تمام نيست ولي ميگوئيم: چرا به او ناصبي ميگوئيد؟! چرا دشمن اهل بيت به شمار ميآوريد؟! همينقدر كه معاويه را ردّ كرده است و خلفاي بني اُميَّه و جائران بنيعبّاس را قبول نكرده است و لاأقلّ حاضر شده است معاوية بن يزيد و عمر بن عبدالعزيز را در رديف أميرالمومنين و إمام حسن مجتبي عليهما السّلام قرار دهد ممنون باشيد! و براي وي دعا كنيد تا پردۀ جهلش بكلّي پاره شود، و صريحاً شيخين را از خلفاي غاصب و طلحتين را از متجاوزان به حقّ امام مفترض الطّاعة بداند! شما وي را شيخ مفيد شيعۀ خالص و عالم تربيت شدۀ در مكتب تشيّع فرض كردهايد، آنوقت اشكال ميكنيد: چرا اينطور؟! چرا آنطور؟! و امّا حقير كلامش را دربارۀ متوكّل ملعون و خبيث، ناشي از عدم وصول او به حقيقت امر ميدانم؛ و اگر آنطور كه بايد و شايد ميرسيد، چنين حكمي را نمينمود.
روزي بحث ما با حضرت اُستادنا الاكرم حضرت علاّمۀ فقيد طباطبائي قدَّس اللهُ نفسَه بر سر همين موضوع به درازا انجاميد. چون ايشان ميفرمودند: چطور ميشود محييالدّين را اهل طريق دانست با وجوديكه متوكّل را از اولياي خدا ميداند؟! عرض كردم: اگر ثابت شود اين كلام از اوست و تحريفي در نقل به عمل نيامده است ـ چنانكه شعراني مدّعي است در «فتوحات» ابن عربي تحريفات چشمگيري بعمل آمده استـ با فرض آنكه ميدانيم : او مرد منصفي بوده است و پس از ثبوت حقّ انكار نميكرده است، در اينصورت بايد در نظير اين نوع از مطالب، او را از زمرۀ مستضعفين به شمار آوريم! ايشان لبخند منكرانهاي زدند و فرمودند: آخر محييالدّين از مستضعفين است؟! عرض كردم: چه اشكال دارد؟ وقتي مناط استضعاف، عدم وصول به متن واقع باشد با وجود آنكه طالب در صدد وصول بوده و نرسيده باشد، فرقي مابين عالم كبيري همچون محييالدّين و عامي صغيري همچون سياه لشكر سنّيان نميباشد! همه مستضعفند اگر انكار و جحودي در ميان نباشد. همانطور كه ابوبكر و عمر و عثمان از تحريف سير تاريخ حقّ كمتر از متوكّل نبودهاند. آنها اساس را خراب كردند تا متوكّلي و يا متوكّلهائي بر رقاب مسلمانان ظالمانه حكومت كردند. و اگر شما بخواهيد تمام سنّيان را كه قائل به حقّانيّت شيخين ميباشند از زمرۀ جاحدين و منكرين بدانيد، ديگر فرقۀ مستضعفي در ميانه باقي نخواهد ماند؛ درحاليكه ميدانيم بسياري از آنها مردمان منصف هستند ولي حقّ به آنها نرسيده است و اگر برسد ميپذيرند، مانند شيخ سَليم بشري رئيس اعظم جامع ازهر و شخص أوّل علم در عالم عامّه كه با مكاتبات مرحوم آية الله عاملي سيّد عبدالحسين سيّد شرف الدّين أعلَي اللهُ مقامَه از باطل برجست و به حقّ گرائيد!
اين بحثي بود كه روزي با حضرت استاد پيش آمد. وليكن مناسب است در اينجا به مناسبت آنكه مرحوم محدّث نوري ـ همانطور كه ديديم ـ ملاّ جلال الدّين سيوطي را از متعصّبين شمرده است، اضافه كنيم كه: اوّلاً سيوطي از متعصّبين نيست بلكه از منصفين است، و تفسير «الدّرّ المنثور» و سائر كتب وي از ولاء أهلبيت سرشار است؛ غاية الامر مردي است سنّي شافعي؛ و شما ملاحظه كنيد كجا از مرام و مذهب خود تعدّي نموده و به أهل بيت و يا شيعيان آنها نسبت ناروائي داده است؟! و اين علامت استضعاف اوست، چرا كه در آخر عمر چون براي وي ثابت شد كه حق با عليّ بن أبيطالب عليهما السّلام بوده است از مذهب شافعي به مذهب أهل بيت عدول كرد.
مرحوم محدّث قمّي در كتاب «هديَّةُ الاحباب» ص 157 و 158 گويد: از مير بهاءالدّين مختاري نقل شده كه : ايشان از سيّد عليخان شيرازي نقل كردهاند كه : سيوطي از مذهب شافعيّه به مذهب اماميّه منتقل شده. و فرموده: من ديدم كتابي از سيوطي كه ذكر كرده بود در آن رجوع خود را به سوي حقّ و استدلال كرده بود بر خلافت أميرالمومنين عليهالسّلام بلافصل.
و در كتاب «الكنَي و الالقاب» ج 2، ص 309 و 310 به وجه مبسوطتري ذكر كرده است. وي گويد: أبوالفضل جلال الدّين عبدالرّحمن بن أبي بكر بن ناصر الدّين محمّد سيوطي شافعي، فاضل معروف، صاحب مصنّفات مشهوره در فنون مختلفه كه گفته شده است: از پانصد تصنيف متجاوز ميباشد. ـ تا آنكه گويد: و امّا دين و مذهبش ظاهراً آنست كه در اُصول، سنّي أشعري است و در فروع بر نحلۀ شافعي مُطَّلبي ميباشد؛ مگر اينكه آنچه كه از سيّد فقيه عالم محدّث أمير بهاء الدّين محمّد الحسينيّ المختاري در حاشيهاش بر كتاب «أشباه و نظائر» سيوطي نقل گرديده است آن ميباشد كه وي گفت: شنيدم از سيّد سند فاضل كامل عالم عامل إمام علاّمه: السَّيِّد عليخان المَدَنيّ أطالَ اللهُ بقآءَه در سنۀ 1116 در اصفهان كه : سيوطي مصنّف اين كتاب شافعيّ بوده است، وليكن از تسنّن عدول نموده است و مستبصر گرديده و قائل به امامت ائمّۀ اثناعشر عليهم السّلام شده است و شيعي امامي گرديده است، و خداوند خاتمت امر او را به خير مختوم فرمود. سيّد كه خداوند عمرش را طولاني گرداند فرمود: من خودم از مصنّفات سيوطي كتابي را ديدم كه در آن، رجوع خويشتن را به مذهب حقّ ذكر نموده بود و بر امامت بلافصل عليّ بن أبيطالب عليهالسّلام پس از رسول خدا استدلال نموده بود. رَزَقني اللهُ الفوزَ به ـ تمام شد كلام ناقل و منقول عنه. و بعيد نيست كه تأليف كتاب وي در مناقب اُولي القُربَي مشعر به صحّت اين نسبت جليله به او باشد؛ علاوه بر آنچه را كه ما از گفتار متين او در تقويت حديث ردّ شمس براي أميرالمومنين عليهالسّلام ذكر نموديم. ـتمامشد آنچه را كه ما از «روضاتُ الجنّات» نقل نموديم. (چون مرحوم محدّث قمّي تمام اين مطالب واردۀ در «الكُني» را از كتاب «روضات» نقل كرده است. و صاحب «روضات» گويد: از جملۀ كتابهاي او كتاب « ذَخآئر العُقبَي في مناقبِ اُولي القُربَي » ميباشد.)
[116] «نجم ثاقب در احوال امام غائب عليهالسّلام» طبع سنگي، باب هفتم، ص 127
[117] قسمتي از آيۀ 95، از سورۀ 4 : النّسآء