صاحب «روضات» براي در هم كوبيدن و خرد كردن صولت
ص 388
محييالدّين، أيضاً متوسّل ميشود به كلمات شيخ أحمد احسائي كه او را بهجاي محييالدّين، مميتالدّين لقب داده بود؛ و در كتابهايش و در درسهايش مميتالدّين ميگفت. و از شيخ أحمد أحسائي به بَعضُ مَشايخِ عُرَفآئنا المُتَأخِّرين[82] ياد ميكند. يعني شيخ أحمد، بعضي از مشايخ و أعاظم عرفاي متأخّر ايشان بوده است.
شيخ أحمد أحسائي امروز ترجمۀ احوالش بر كسي مخفي نيست. وي مردي بود زاهد و عابد و خوشحافظه؛ ولي بدون استاد خواست تا مطالب حكما را دريابد، و شروع كرد به مطالعۀ كتب حكمت، و حقيقت مطلب آنها را نفهميد و دچار سرگشتگي و تحيّر شد. و چون به أخبار اطّلاع كافي داشت، خواست تا با ظواهر عباراتِ أحاديث، حقائق معاني حكمّيه را تطبيق دهد؛ موفّق نيامد.
در مسألۀ توحيد وجود و أصل قديم عالم، هم قائل به أصالة الوجود شد و هم به أصالة الماهيّة. و اين خطاي بزرگ كه عين ثنويّت و آئين مجوس است براي وي در تاريخ ثبت شد. آنگاه چون به مسائل حكمت نرسيد و مَغْزي' و مُفاد آراءِ حكما را ادراك نكرد، جميع حكماء را زنديق و مُلْحِد خواند، و جميع أهل عرفان را زنديق و ملحد خواند؛ چون همانند أخباريّون ظواهر گفتارشان را با ظواهر كلمات واردۀ در احاديث منطبق ندانست؛ شمشير برّندۀ سخن را بر روي آنان فرا كشيد، و انكار أصل عرفان و معرفت الهي را نمود و گفت: براي بشر راه وصول و عرفان ذات احدي مسدود است، و غايت سير بشر معرفت واسطه و امام است. بالاخصّ با محييالدّين سرسختي به خرج داد، و او را مُميت الدّين ملقّب ساخت؛ و با افتخار شيعه و افتخار علماء و مفسّرين و
ص 389
محدّثين و حكما و عرفاي اسلام: محقّق فيض كاشاني سخت در آويخت؛ و او را كه نامش ملاّ محسن است، به ملاّ مُسيء يعني ملاّي بدعمل و زشتكار ملقّب كرد و در كتابهايش و دروسش از وي بدين لقب نام ميبرد. [83]
و شاگرداني كه تربيت كرد و صاحب «روضات» آنانرا «عرفائنا المتأخّرين» ناميده است، عبارتند از: سيّد كاظم رشتي و پروريده و شاگرد مكتب او: سيّد علي محمّد شيرازي موسّس مذهب بابيّه كه ادّعاي بابيّت امام زمان و سپس ادّعاي امامت نمود.
اينها هستند گل سر سبد مخالفان با عرفان خداوندي كه زمين را فاسد، و نسل بشر را فاسد و خراب نمودند.
صاحب «روضات» در ترجمۀ شيخ أحمد أحسائي وي را بدين عبارات ميستايد:
تَرْجُمانُ الْحُكَمآءِ الْمُتألِّهينَ، و لِسانُ الْعُرَفآءِ وَ الْمُتَكَلِّمينَ، غُرَّةُ الدَّهْرِ، و فَيْلَسوفُ الْعَصْرِ، الْعالِمُ بِأسْرارِ المَباني وَ المَعاني، شَيْخُنا أحْمَدُ بْنُ الشَّيْخِ زَيْنِ الدّينِ بْنِ الشّيْخِ إبْراهيمَ الاحْسآئيِّ البَحْرانيِّ. لَمْ يُعْهَدْ في هذِهِ الاواخِرِ مِثْلُهُ فِي الْمَعْرِفَةِ وَ الفَهْمِ وَ المَكْرَمَةِ وَ الْحَزْمِ، وَ جَوْدَةِ السَّليقَةِ و حُسنِ الطَّريقَةِ و صَفآءِ الْحَقيقَةِ و كَثْرَةِ الْمَعْنَويَّةِ وَ الْعِلْمِ بِالْعَرَبيَّةِ وَ الاخْلاقِ السَّنيَّةِ وَ الشّيَمِ الْمَرْضيَّةِ وَ الْحِكَمِ الْعِلْميَّةِ وَ الْعَمَليَّةِ و حُسنِ التَّعْبيرِ وَ الْفَصاحَةِ و لُطْفِ التَّقْريرِ وَ الْمَلاحَةِ و خُلوصِ الْمَحَبَّةِ وَالْوَدادِ لاِهْلِ بَيْتِ الرَّسولِ الامْجادِ؛ بِحَيْثُ يُرْمَي عِندَ بَعْضِ أهلِ الظّاهِرِ مِن عُلَمآئِنا بِالإفْراطِ وَ الْغُلُوِّ، مَعَ أنَّهُ لا شَكَّ مِن أهلِ الْجَلالَةِ وَ الْعُلُوِّ. و قَد
ص 390
رَأَيْتُ صورَةَ إجازَةِ سَيِّدِنا صاحِبِ «الدُّرَّةِ» أجْزَلَ اللهُ تَعالَي بِرَّهُ لاِجْلِهِ مُفْصِحَةً عَن غايَةِ جَلالَتِهِ وَ فَضْلِهِ وَ نُبْلِه.
«آئينه و نمايشگر حكماي متألّه، و زبان عرفاء و متكلّمين، جلوه و درخشش روزگار، و فيلسوف عصر، عالم به أسرار مباني و معاني: شيخ ما أحمد پسر زينالدّين پسر شيخ إبراهيم أحسائي بحراني. و ما كسي را مانند و همتاي وي در اين اواخر، در معرفت و فهم و بزرگواري و دورانديشي و سليقۀ راست و استوار و طريقۀ نيكو و پسنديده و صافي حقيقت و كثرت معنويّت و علم به عربيّت و اخلاق عالي رتبه و صفات حميده و ممتاز و حكمتهاي علميّه و عمليّه و حسن تعبير و فصاحت در بيان و لطف تقرير و ملاحت در بحث و كلام و خلوص وَداد و محبّت به أهل بيت بزرگوار رسول الله سراغ نداريم؛ بطوريكه برخي از علماءِ أهل ظاهر ما وي را به افراط و غلوّ راندهاند، با وجود آنكه بدون شكّ و ترديد او از أهل جلالت و علوّ است. و من صورت اجازهاي را كه سيّدنا صاحب «درّة نجفيّه» أجْزلَ اللهُ تعالي بِرَّه براي او نوشته است مشاهده كردهام و آن از غايت جلالت و فضل و نُبل او پرده برميدارد.»
در اينجا صاحب «روضات» شرح كتب مصنّفۀ او را ميدهد و ميگويد:
وَ كانَ (ره) شَديدَ الإنكارِ علَي طَريقَةِ المُتَصَوِّفَةِ الْمَوْهونَةِ، بَل علَي طَريقَةِ الفَيْضِ في الْعِرْفانِ بِحَيْثُ قَد يُنْسَبُ إلَيْهِ أنَّهُ يُكَفِّرُه.
«و او در انكار و ردّ طريق تصوّفِ خوار و پست شده، شديد بود؛ بلكه در ردّ طريقۀ فيض در عرفان شديد بود بگونهاي كه به او نسبت داده ميشود كه فيض را تكفير ميكرده است.»
تا ميرسد به اينجا كه ميگويد: شيخ أحمد دو پسر فاضل و مجتهد داشت به نام محمّد و عليّ؛ مگر آنكه پسر بزرگش مخالف طريقۀ او بود، و شديداً او را به باد انتقاد و انكار ميگرفت؛ و هر وقت ذكر او ميشد ميگفت: كَذا فَهِمَ
ص 391
عَفَي اللَهُ تَعالَي عَنْهُ. «خدا او را بيامرزد و از گناهش درگذرد؛ اينطور در اين مسأله فهميده است.»
وَ قَد يُحْكَي أيْضًا أنَّ الحَكيمَ الْمُتَألِّهَ الْمُحَقِّقَ النّوريَّ المُعاصِرَ أيضًا كانَ يُنكِرُ فَضْلَهُ بَل كَوْنَهُ في عِدادِ الفُضَلآء.
«و اينطور نقل شده است كه همچنين حكيم متألّه محقّق نوري معاصر، فضل او را إنكار داشت بلكه أصلاً وي را در زمرۀ علماء محسوب نميداشت.»
إلاّ أنَّ تِلْميذَهُ الْعَزيزَ، و قُدْوَةَ أرْبابِ الفَهْمِ وَ التَّمْييزِ، بَل قُرَّةَ عَيْنِهِ الزّاهِرَةِ، و قُوَّةَ قَلْبِهِ الباهِرَةَ الفاخِرَةَ، بَل حَليفُهُ في شَدآئِدِهِ و مِحَنِهِ، و مَن كانَ بِمَنزِلَةِ القَميصِ علَي بَدَنِه؛ أعْني السَّيِّدَ الفاضِلَ الجامِعَ البارِعَ الجَليلَ الحازِمَ، سَليلَ الاجِلَّةِ السّادَةِ القادَةِ الافاخِمِ الاعاظِمِ، ابْنَ الاميرِ سَيّد قاسِمِ الْحُسَيْنيِّ الْجيلانيِّ، الحآجَّ سَيّد كاظِمَ؛ النّآئِبَ في الامورِ مَنابَهُ، و إمامَ أصْحابِهِ المُقْتَدينَ بِهِ بِالْحآئِرِ المُطَهَّرِ الشَّريفِ إلَي زَمانِنا هذا؛
«مگر آنكه شاگرد عزيزش و پيشواي أرباب فهم و درايت، بلكه نور چشم و خنكي و آرامش ديدگان درخشان او، و قوّت باهر و فاخر دل او، بلكه همسوگند و همپيمان با او در شدائد و مصائبش، و آنكه نسبتش با او مانند لباس تنش ميباشد، مقصودم از اين شاگرد، سيّد فاضل جامع، سرآمد أقران، مرد بزرگوار و صاحب انديشه و خرد، چكيده و شالودۀ سادات و پيشوايان فخيم و عظيم: حاج سيّد كاظم رشتي فرزند ميرسيّد قاسِم حسينيّ جيلانيّ، نائب و خليفۀ وي در امورش، و إمام جماعت اصحاب و يارانش كه در حائر مطهّر شريف حسينيّ تا اين زمان به او اقتدا ميكنند؛»
در اينجا صاحب «روضات» پس از آنكه مصنّفات او را مفصّلاً ميشمرد، ميگويد:
لَقَد أطْرَأَ و أفْرَطَ في الثَّنآءِ علَي هذَا الشَّيخِ و تَفضيلِهِ علَي مَن كانَ
ص 392
في عَصْرِهِ مِنَ الافاضِلِ المَشْهورينَ، وَ ادِّعآئِهِ الإجْماعَ مِنهُمْ علَي ثِقَتِهِ و فَضلِهِ و جَلالَةِ قَدْرِهِ و نُبْلِهِ؛ تَعْريضًا علَي مَنْ أنكَرَ طَريقَتَهُ مِنَ القَوْمِ وإلْحاقًا لَهُ بِالْمَعْدوم.
و قَد ذَكَرَ في وَصْفِهِ أنَّهُ كانَ في جَميعِ ما يُتَخَيَّلُ مِنَ المَراتِبِ وَالافانينِ حَتَّي الْفِقْهِ وَ الاصولِ وَ الرِّجالِ وَ الحَديثِ وَ العُلومِ الغَريبَةِ بِأَسْرِها وَ الْعَرَبيَّةِ بِرُمَّتِها، مِن أعْلَمِهِمْ بِالْجَميعِ و أبْدَعِهِم لِكُلِّ بَديعٍ.
و مِن جُمْلَةِ ما ذَكَرَهُ فيهِ أنَّهُ لَمّا وَصَلَ الشَّيخُ المَرْحومُ إلَي بَلْدَةِ إصْفَهانَ و خُصَّ بِأَفاضِلِ التَّحيَّةِ وَ التَّكْريمِ مِن عُلَمآئِهَا الاعْيانِ، و كُنْتُ إذْ ذاكَ بِحَضْرَتِهِ الْعاليَةِ، سُئِلَ الْمَوْلَي الاعْلَي الْمُلاّ عَليٌّ النّوريُّ عَن نِسْبَةِ مَقامِهِ مَعَ مَقامِ المَرْحومِ الاقا مُحَمّدٍ البيد اباديّ؛ فَأجابَ المَرْحومُ بِأنَّ التَّمْييزَ بَيْنَهُما لا يَكونُ إلاّ بَعْدَ بُلوغِ الْمُمَيِّزِ مَقامَهُما، وَ أيْنَ أنا مِنذاك؟!
«هر آينه بسيار تحسين و تحميد نموده، و در ثناء و تمجيد بر اين شيخ و در تفضيل و برتري دادن او بر تمام علماء و أفاضل مشهوري كه در عصر وي بودند، راه مبالغه را پيموده است؛ و در برابر افراديكه طريقه و روش او را إنكار كرده بودند، ادّعاي اتّفاق و إجماع علماء را بر وثاقت و فضل و جلالت منزلت و مَجد و بزرگواري او نموده و مخالفين او را ملحق به معدوم كرده است.
و در مقام توصيف او چنين گويد: او در جميع آنچه به تصوّر و تخيّل درآيد، از مراتب علوم و فنون دانش حتّي علم فقه و اصول و رجال و حديث و تمامي علوم غريبه و همگي علوم عربيّه، از أعلم علماء بود؛ و در ورودش به آن علوم در پايهگذاري و ايراد امور نوين و بديع، از بديعترين ايشان به شمار ميآمد.
ص 393
و از جمله مطالبي را كه دربارۀ او گفته است آنستكه: چون شيخ مرحوم به شهر اصفهان رسيد، و به بهترين قسمي از انواع تحيّت و اكرام مورد استقبال أعيان علماي آنجا قرار گرفت، و من در آن هنگام در محضر شريفش بودم، از عالِم أعلي ملاّ عليّ نوريّ، چون از مقايسه و ميزان مقام مرحوم آقا محمّد بيدآبادي با وي سوال شد، آن مرحوم در پاسخ گفت: مرا كجا و بيان درجه و فضل و مقايسۀ ميان اين دو؟! چرا كه مقايسه و تميز از عهدۀ كسي ساخته است كه به مقام ايشان رسيده باشد.»
در اينجا سيّد رشتي شروع ميكند به بيان مخالفت علماي كربلا و عتبات عاليات با وي، و سعايت آنها نزد وزير بغداد كه او مسلمان نيست؛ و ورقۀ مزوّرانهاي را به او نشان دادند كه وي معتقد است: مولانا و سيّدنا أميرالمومنين عليّ عليهالسّلام يگانه خالق و رازق و زنده كننده و ميراننده است. و فتنه بالاگرفت. و لهذا او با وجود ضعف بنيه از روي خوف، با اهل و عيال خود از كربلا به سوي حجاز سفر كرد و در سه منزلي مدينه در جائي به نام هَديّۀ در سنّ نزديك نود سالگي فوت كرد، و جنازهاش را در بقيع دفن نمودند.
صاحب «روضات» ميگويد: اين داهيۀ عُظمي و واقعۀ كبري در أوائل سنۀ 1243 هجريّۀ قمريّه واقع شد. [84]
در اينجا ميبينيم صاحب «روضات» از شيخ أحمد أحسائيّ بقدري تعريف و تحسين ميكند، و در تعظيم و تكريم وي با انواع عبارات و اشارات كوتاهي نمينمايد، و او را همطراز آقا محمّد بيدآبادي بنا بنقل سيّد كاظم رشتي قرار ميدهد كه حقّاً انسان در شگفت ميآيد.
ديري نپائيد تا آثار عداوت شيخ أحمد أحسائي و سيّد كاظم رشتي با
ص 394
دست پروردهاش سيّد عليمحمّد باب شيرازي ظهور كرد، و نتائج بدون استادي شيخ أحمد در حكمت و سير و سلوك، در هالۀ خَبْطِ دِماغ و افكار غير صحيحه و شيطانيّۀ او بروز نمود، و از او ادّعاهاي باطل خلاف واقع ـ أعمّ از آنكه طبق معتقدات او باشد يا نه ـ بقدري ظهور نمود كه در مدّت مختصري صحنۀ خاك تشيّع و ايران به فساد آلوده گشت، و فتنه و آشوب بالا گرفت و خونها جاري شد؛ و معلوم شد: عرفان حقيقي و توحيد واقعي غير از تخيّلات و واردههاي نفساني و شيطاني است، و گول رياضت و تزهّد و تورّع را نبايد خورد. عرفان واقعي با تخيّل عرفان فرقش از زمين تا آسمان بيشتر است. محييالدّينها و ملاّمحسنها جزاف نگفتهاند. جزاف، گفتار اين مشايخ عرفآئنا المُتأخِّرين است، با خود عرفآئنا المتأخّرين كه با آراء و افكارشان راه وصول بشر به خدا را سدّ نمودهاند و انكار معرفت نمودهاند، و صورت علومشان جز انديشۀ تفكيري و تخيّلي بيش نيست. علم در قلوبشان وارد نشده و از مَعين حقيقت توحيد و ولايت سيراب نگشتهاند. و ادّعاي محبّت أهل بيت، غير از واقع ولاي ايشان است؛ و تزهّد غير از زهد است.
هنوز صاحب «روضات» در قيد حيات بودند كه آثار عرفان شيخ أحمد أحسائي بروز كرد و فتنۀ بابيّه و بهائيّه ايران را گرفت؛ بطوريكه ميبينيم آن تعريفها و تمجيدها و تحسينها تبديل به تكذيب شد، و خود ايشان در ترجمۀ احوال شيخ حافظ رجب بُرسيّ، شيخ أحمد أحسائي را همچون عُلوج ثلاثه كه پس از حضرت عيسي آئين وي را درهم ريختند قلمداد نمودند.
اينك بايد به مقدار مختصري از ترجمۀ حافظ رجب بُرسيّ در كتاب «روضات الجنّات» نظر كنيم تا حقيقت مشهود گردد:
الْمَوْلَي الْعالِمُ، وَ الشَّيْخُ المُرْشِدُ الكامِلُ، وَ القُطْبُ الْواقِفُ الإنْسيُّ، وَ الإنْسُ الْعارِفُ القُدْسيُّ، رَضيُّ الدّينِ رَجَبُ بْنُ مُحَمّدِ بْنِ رَجَبٍ
ص 395
الْمَعْروفُ بِالْحافِظِ البُرْسيّ. [85]
تا اينكه ميگويد: از جملۀ آنچه را كه صاحب «رياضُ العلمآء» در ترجمۀ احوال حافظ رجب برسي ذكر كرده است اينست:
و استاد استناد ما در مقدّمۀ كتاب «بحار الانوار» چون كتبي را كه از آنها در «بحار» نقل مينمايد ميشمارد، در ضمن ميگويد: و كتاب « مَشارق الانوار » و كتاب « الالفين » كه از تصنيفات حافظ رجب بُرسي است؛ من در آن منقولاتي كه
ص 396
او متفرّد است در نقل آنها، بدانها اعتماد ندارم؛ زيرا كه اين دو كتابش مشتمل است بر خَبط و خَلط و غلوّ.
و در نزد من احتمال ميرود كه لفظ حافظ، تخلّص وي باشد، نه به معني معروفي كه در نزد اهل قرائت و حديث و تجويد ميباشد.
و شيخ معاصر در «أمَلُ الآمِل» ميگويد: شيخ حافظ رجب بُرسيّ مردي بوده است فاضل و محدّث و شاعر و مُنشي و أديب. از اوست كتاب « مَشارِقُ أنوارِ اليَقينِ في حقآئقِ أسرارِ أميرِالمؤمنينَ عليه السّلام » و رسالههائي در توحيد و غيره. و در كتابش إفراط ديده ميشود؛ و چه بسا نسبت به غُلُوّ داده شده است؛ و در آن اشعار بسيار زيبائي را كه خودش سروده است آورده است؛ و ذكر كرده است كه مابين ولادت حضرت مهديّ عليهالسّلام و تأليف اين كتاب پانصد و هجده سال فاصله است. و از جمله اشعارش اينست:
فَرْضِي وَ نَفْلي وَ حَديثي أنتُمُ وَ كُلُّ كُلّي مِنكُمُ وَ عَنكُمُ (1)
وَ أنتُمُ عِندَ الصَّلَوةِ قِبْلَتي إذا وَقَفْتُ عِندَكُمْ اُيَمِّمُ (2)
خَيالُكُمْ نَصْبٌ لِعَيْني أبَدًا وَ حُبُّكُمْ في خاطِري مُخَيَّمُ (3)
يا سادَتي وَ قادَتي أعْتابُكُمْ بِجَفْنِ عَيْني لِثَراهَا ألْثَمُ (4)
وَقْفًا عَلَي حَديثِكُمْ وَ مَدْحِكُمْ جَعَلْتُ عُمْري فَاقْبَلوهُ وَ ارْحَموا (5)
مَنّوا عَلَي الْحافِظِ مِن فَضْلِكُمُ وَ اسْتَنْقِذوهُ في غَدٍ وَ أنْعِموا (6)[86]
ص 397
1 ـ واجب من و مستحبّ من و گفتار من شما هستيد! و تمام وجودِ كلّ من از شماست و ناشي از شماست!
2 ـ چون به نماز بر ميخيزم، شما هستيد قبلۀ من؛ زمانيكه در نزد شما ميايستم و نيّت نماز مينمايم!
3 ـ سيما و خيال و تصوّر شما پيوسته و هميشه در برابر چشم من قرار دارد! و محبّت شماست كه در خاطر من خيمه افكنده است!
4 ـ اي سروران و سالاران من و اي پيشوايان من! منم كه خاكِ درِ أعتاب شما را با پلك چشم ميبوسم!
5 ـ من بر گفتار شما و مدح شما تمام مدّت عمرم را وقف نمودهام، بنابراين آنرا بپذيريد و ترحّم آوريد!
6 ـ بر حافظ از فضل و كرم خودتان منّت نهيد! و در فرداي قيامت از وي دستگيري نموده او را نجات دهيد و نعمت آريد!
تا اينكه ميگويد: همچنين از جملۀ اشعار فاخرۀ وي، به نقل سيّد نعمةالله جزائري در مدح سيّدنا أميرالمومنين عليهالسّلام اين اشعار است:
الْعَقْلُ نورٌ وَ أنتَ مَعْناهُ وَ الْكَوْنُ سِرٌّ وَ أنتَ مَبْداهُ (1)
وَ الخَلْقُ في جَمْعِهِمْ إذا جُمِعوا الْكُلُّ عَبْدٌ وَ أنتَ مَوْلاهُ (2)
ص 398
أنتَ الْوَليُّ الَّذي مَناقِبُهُ ما لِعُلاها فِي الْخَلْقِ أشْباهُ (3)
يا ءَايَةَ اللَهِ في الْعِبادِ وَ يا سِرَّ الَّذي لا إلَهَ إلاّ هُو (4)
فَقالَ قَوْمٌ بِأنَّهُ بَشَرٌ وَ قالَ قَوْمٌ لا بَلْ هُوَ اللَهُ (5)
يا صاحِبَ الْحَشْرِ وَ المَعادِ وَ مَنْ مَوْلاهُ حُكْمَ الْعِبادِ وَلاّهُ (6)
يا قاسِمَ النّارِ وَ الْجِنانِ غَدًا أنتَ مَلاذُ الرّاجي وَ مَنْجاهُ (7)
كَيْفَ يَخافُ الْبُرْسيُّ حَرَّ لَظَي وَ أنتَ عِندَ الْحِسابِ غَوْثاهُ (8)
لا يَخْتَشِي النّارَ عَبْدُ حَيْدَرَةٍ إذْ لَيْسَ في النّارِ مَن تَوَلاّهُ (9)
1 ـ عقل، نور است و تو معني و حقيقت آن نور هستي! و عالم كون و آفرينش سرّي است پنهان، و تو مبدأ و آغاز آن ميباشي!
2 ـ تمام مخلوقات را اگر روي هم جمع نموده و يك جا قرار دهيم، تمامي آنها بندهاي هستند و تو آقا و مولايشان ميباشي!
3 ـ تو وليّ و صاحب ولايتي هستي كه در قلّه و فراز مناقب و فضائلت، در ميان جميع مخلوقات، شبه و نظيري نيست!
4 ـ اي نماينده و آئينه و آية الله در ميان بندگان! و اي سرّ آنكه هيچ معبودي نيست مگر حقيقت هويّت او!
5 ـ گروهي گويند: او بشر است؛ و گروهي گويند: نه، بلكه اوست اللَه!
6 ـ اي فرمانده و سالار روز حشر و روز معاد! و اي كسيكه مولايش امور بازرسي و حكم بندگان را در روز بازپسين به او سپرده است!
7 ـ اي قسمت كنندۀ آتش و بهشت در فرداي قيامت! تو هستي كه پناه و پناهگاه و ملجأ و مأواي اميدواراني!
8 ـ در اينصورت چگونه بُرْسيّ از حرارت آتش گداخته و شعلۀ زبانه كشيده بترسد، درحاليكه در وقت حساب تو دادرس او ميباشي!
9 ـ آري بندۀ حيدر و غلام او از آتش هراسي ندارد؛ چرا كه در ميان آتش
ص 399
از دوستان وي يافت نميشوند.
در اينجا عنان قلم از دست صاحب «روضات» گسيخته ميگردد و شروع ميكند به انتقاد و مواخذه و نسبت غلوّ و ارتفاع و تجديد نمودن سنّتهاي مُبْدِعين و بدعتهاي أهل ضلال از غُلات را به او دادن، و او را صريحاً مخالف با شرع و طريقۀ فقهاء و مجتهدين ميشمرد؛ و عين نصّ عبارات او اينچنين است:
و أقولُ: بَل أمْرُ الرَّجُلِ في تَشْييدِهِ لِدَعآئِمِ المُرْتَفِعينَ، و تَجْديدِهِ لِمَراسِمِ المُبتَدِعينَ، و خُروجِهِ عَن دآئِرَةِ ظَواهِرِ الشَّريعةِ المُحْكَمةِ اُصولُها بِالْفُروعِ، و عُروجِهِ علَي قَواعِدِ الغالينَ وَ المُفَوِّضَةِ المُلْتَزِمِ وُصولُها إلَي غَيْرِ المَشْروعِ، وَ الْتِزامِهِ لِتَخْطِئَةِ كُبَرآءِ أهلِ المِلَّةِ وَ الدّينِ، و تَزكيَةِ مَن يُخالِفُ طَريقَةَ الفُقَهآءِ وَ المُجْتَهِدينَ، و فَتْحِهِ بِكَلِماتِهِ الْخِطابيَّةِ الَّتي تُشْبِهُ مَقالاتِ المُغِيرِيَّةِ وَ الخَطّابِيَّةِ، أبْوابَ الْمُسامَحَةِ في اُمورِ التَّكاليفِ العَظيمَةِ علَي وُجوهِ الْعَوآمِّ الَّذينَ هُم أضَلُّ مِنَ الانْعامِ، وَ اعْتِقادِهِ لِعَدَمِ مُؤاخَذَةِ أحَدٍ مِن أحِبَّةِ أهلِ البَيْتِ المَعْصومينَ عَلَيهِمُ السّلامُ بِشَيْءٍ مِنَ الجَرآئِمِ وَ الاثامِ، و بَنآئِهِ المَذهَبَ علَي التَّأْويلاتِ الْهَوآئيَّةِ الفاسِدَةِ مِن غَيرِ دَليلٍ، مَعَ أنَّ أوَّلَ مَراتِبِ الإلْحادِ ـ كَما اسْتَفاضَتْ عَلَيهِ الكَلِمَةُ ـ فَتْحُ بابِ التَّأْويلِ؛ مِمّا لَيْسَ لاِحَدٍ مِنَ الْمُتَدَرِّبينَ لِكَلِماتِهِ عَلَيهِ نِقابٌ وَ لا لاِحَدٍ مِنَ الْمُتَأمِّلينَ في تَصْنيفاتِهِ مَوْضِعُ تَأمُّلٍ وَ ارْتياب.
«و من اينطور ميدانم كه: امر اين مرد در تشييد ستونهاي أهل ارتفاع و غلوّ، و در تجديد مراسم بدعتگذاران، و در خروجش از دائرۀ ظواهر شريعتي كه اصول آن با پيوستگي به فروعش استوار و محكم است، و بلند پروازيش بر قواعد غُلات و مفوِّضه كه حتماً منجرّ به غير مشروع است، و التزامش به تخطئۀ بزرگان أهل دين و ملّت، و ستودن و از عيب و عار پاك شمردن كساني را كه مخالف طريقۀ فقهاء و مجتهديناند، و گشودن أبواب مسامحه در امور تكاليف
ص 400
عظيمه بر روي عوام كه از حيوانات گمراهترند با كلمات خطابيّهاش كه مشابه مقالات گروه مُغيريَّه و خَطّابيّه ميباشد، و اعتقادش بر عدم مواخذۀ أحدي از دوستان أهل بيت معصومين عليهمالسّلام به هر گناه و جرمي كه فرض شود، و بنايش مذهب را بر تأويلات هوائيّۀ فاسده بدون دليل، با آنكه همه ميدانند كه اوّلين مرتبۀ إلحاد، گشودن باب تأويل است؛ از جملۀ مطالب مسلَّمه و يقينيّهاي است كه براي أحدي از آشنايان به گفتارش بر آن پرده و نقابي نيست، و براي احدي از تأمّل كنندگان در تصنيفاتش موضع شكّ و ترديد بجاي نميگذارد.»
و سپس ادامه ميدهد كه:
مگر اينكه او ـ كه خداي با او بطور تسامح رفتار كند و از دقّت در حساب و عقوبتش در گذرد (سامَحَهُ اللَهُ) ـ چونكه اوّلين كسي است كه دلش به سوي اين مراد و مطلب كشيده شده و دربارۀ محبّت أهل بيت پيامبر عقلش را از دست داده است، و از كساني نيست كه از روي تقليد كوركورانه دنبال آنچه كه ميشنوند بروند، و از مشايخ خود بشنوند تمامي آنچه را كه ايشان ادّعا ميكنند، و از حقيقت تشريعي كه آنان ميكنند پرده بر ندارند، و به منزلۀ پرستندگان بتها باشند كه از نياكانشان پيروي مينمايند، و به سوي بتها در عباداتشان رو ميكنند بدون بصيرتي كه در اينان باشد بر اينكه اينگونه أعمال از آنان نمونه و يادآور عباداتي است كه قدماي متعبّدشان بر صورتهاي آن بتها ميكردهاند، همانطور كه نصّ از معصوم عليهالسّلام بدين مضمون وارد است، محتمل است كه: در نظر كسي كه در احوال او تأمّل و دقّت نمايد، اين دستگيرش گردد كه او أهل نجات و هدايت شدۀ به سوي سبيل معرفت و شناسائي حقوق أهل بيت عليهمالسّلام است؛ امّا مقلِّدين او گرفتار و بسته و در غل و زنجير آمدۀ به زنجيرهاي نقمتاند دربارۀ آنچه كه در حقّ ايشان چنين و چنان ميگويند.
ص 401
در اينجا صاحب «روضات» پا فراتر مينهد، و مطلب را تا مُفَضِّل بن عُمَر، و جابر بن يزيد جُعْفي، و صفّار، و شيخ طوسي، و عليّ بن عيسي إربِلي، و راوندي، و شاذان و نسلش و سائر افراديكه در اين باره كتاب نوشتهاند و حديثي روايت نمودهاند ميرساند:
وَ إنِ احْتُمِلَ أنْ يكونَ بُروزُ نآئِرَةِ هذِهِ الْفِتْنَةِ النّآئِمَةِ مِن لَدُنْ تَعَرُّضِ راوِيَيِ «التّفْسيرِ المَنسوبِ إلَي الإمامِ علَيهِ السّلامُ» لِوَضْعِ ذلِكَ مِنَ الْبَدْوِ إلَي الخِتامِ علَي حَسَبِ الْمَرامِ، أوْ مِن زَمَنِ شُيوعِ «تَفْسيرِ فُراتِ بْنِ إبراهيمَ الْكوفيِّ»، أمْ وُقوعِ «تَفْصيلِ» ] تَفْضيلِ [ فارِسِ بْنِ حاتِمِ القَزْوينيِّ الصّوفيِّ علَي أيْدي الانامِ؛ بَل مِن ءَاوِنَةِ انْتِشارِ أخبارِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ و جابِرِ بْنِ يَزيدَ الْجُعْفِيَّيْنِ بَيْنَ هذِهِ الطّآئِفَةِ، و تَدْوينِ طآئِفَةٍ مِنْها في «بَصآئِرِ الدَّرَجاتِ» و «مَجالِسِ» الشَّيْخِ و «كَشْفِ الْغُمَّةِ» و «خَرآئِجِ» الرّاوَنْديِّ و «فَضآئِلِ» شاذانَ وَ وُلْدِهِ و سآئِرِ كُتُبِ المَناقِبِ وَ الفَضآئِلِ العَرَبيَّةِ وَالفارِسيَّةِ وَ تَفاسيرِ المُرْتَفِعينَ وَ الاخْباريَّةِ.
وَ أنْ يكونَ أوَّلُ مَن تَكَلَّمَ بِهَذِهِ الخِطابيّاتِ المُنْطَبِعَةِ في قُلوبِ الْعَوآمِّ بِالنِّسْبَةِ إلَي أهلِ الْبَيْتِ عَلَيهِمُ السّلامُ أيْضًا هُم أمْثالُ اُولٓئِكَ، أوْ مَن كانَ مِن نَظآئِرِ أبي الْحُسَيْنِ بْنِ الْبِطْريقِ الاسَديِّ في كِتابِ عُمْدَتِهِ و خَصآئِصِهِ، وَ السَّيِّدِ الرَّضيِّ و رَضيِّ الدّينِ بْنِ طاوُسٍ و بَعْضِ فُضَلآءِ الْبَحْرَيْنِ و قُمَّ المُطَهَّرِ في جُمْلَةٍ مِن كُتُبِهِم.
«و اگرچه احتمال ميرود كه بروز آتش اين فتنۀ خواب و خاموش از زماني بوده باشد كه دو نفر راوي «تفسير منسوب به امام عليهالسّلام» آنرا از ابتدا تا انتهايش بر حسب مرام و مراد خويشتن وضع و جعل نموده باشند؛ و يا از زمان إشاعۀ «تفسير فرات بن إبراهيم كوفيّ»، يا از واقع شدن كتاب «تفضيل» فارِس بن حاتم قزوينيّ صوفيّ در ميان عامّۀ مردم، بلكه از زمان انتشار أخبار مُفَضَّل بن
ص 402
عُمَر جُعْفيّ و جابر بن يزيد جُعْفيّ در ميان طائفۀ شيعه، و تدوين مقداري از آنها در كتاب «بصآئر الدّرجات»، و «أمالي» شيخ طوسي، و «كشف الغمّة»، و «خرائج» راوندي، و «فضائل» شاذان و پسران او، و سائر كتب مناقب و فضائلي است كه به زبان عربي و فارسي و تفاسير غُلات و مرتفعين و أخباريّين، بوده باشد.
و احتمال ميرود كه: اوّلين كسي كه بدينگونه سخنان خطابي كه در دلهاي عوام النّاس بالنّسبة به أهل بيت عليهمالسّلام مينشيند تكلّم كرده باشد، همچنين خود ايشان بوده باشند كه اين كتابها را به رشتۀ تصنيف كشيدهاند؛ و يا افرادي همچون أبوالحسين بن بِطْريق أسديّ در كتاب «عمده» و «خصائص» خود و سيّد رضيّ، و رضيّالدّين بن طاووس، و بعضي از فضلاي بحرين و شهر طيّبۀ قم بوده باشند كه در جملهاي از كتابهايشان ذكر نمودهاند.»
ثُمَّ أنْ يكونَ كُلُّ مَن جآءَ عَلَي أثَرِ هذا الْمَذْهَبِ، و اُشْرِبَ في قُلوبِهِمُ الْمُلآئَمَةُ لِهَذا الْمَشْرَبِ؛ زادَ في الطُّنْبورِ نَغْمَةً، و هَتَكَ عِصْمَةً، و رَفَعَ وَقْعًا، و أبْدَعَ وَضْعًا، و جَمَعَ جَمْعًا، و أسْمَعَ سَمْعًا، و أراقَ عارًا، و أظْهَرَ شَنارًا، و رَدَّ علَي فَقيهٍ مِن فُقَهآءِ الشّيعَةِ، وَ هَدَّ سَدًّا مِن سنونِ[87] الشَّريعَة.
إلَي أنِ انْتَهَتِ النَّوْبَةُ إلَي هذَا الرَّجُلِ؛ فَكَتَبَ في ذلِكَ كِتابًا، و فَتَحَ أبْوابًا، و كَشَفَ نِقابًا، و خَلَّفَ أصْحابًا، فَسُمّيَ أتْباعُهُمُ الْمُقَلِّدَةُ لَهُ في ذلِكَ بِالْكَشْفيَّةِ، لِزَعْمِهِمُ الاِطِّلاعَ علَي الاساريرِ الْمَخْفيَّة.
«و پس از آن، احتمال ميرود كه هر كس كه به دنبال اين مذهب و روش
ص 403
آمد و دلش از اين آبشخوار إشراب شد، در اين طنبور با نغمۀ جديدي كه از ناحيۀ خود بر آن افزود دمساز گشت، و پرده و حجاب و عصمتي ديگر را پاره كرد، و امر ثابتي را از ميان برد، و حديث و كتابي نوين را ابداع نمود، و ميان آنسخنها و گفتگوهاي متفرّق، مجموعهاي گرد آورد، و آنرا به گوش افراد بيخبر و تازه وارد شنوانيد، و عار و ننگي جديد را رونق بخشيد، و زشتيها و قبائحي را هويدا ساخت، و بر فقيهي از فقهاء شيعه تاخت و وي را ردّ كرد، و سدّي از أركان شريعت را شكست.
تا آنكه نوبت بدين مرد رسيد. او راجع به اين مسائل كتابي نوشت، و درهاي نويني را گشود، و نقاب و پرده را بالا زد، و همنشينان و ياراني از خود به يادگار گذاشت كه آن پيروان و مقلّدان را «كشفيّه» نامند، چون چنين ميپندارند كه بر اسرار مخفيّه و خفاياي غيبيّه اطّلاع دارند.»
ثُمَّ أتْباعُ أتْباعِهِمُ الَّذينَ ءَالَتْ مُعامَلَةُ التَّأْويلِ إلَيْهِم في هذِهِ الاواخِرِ، و هُمْ في الْحَقيقَةِ أعْمَهونَ بِكَثيرٍ مِن غُلاةِ زَمَنِ الصَّدوقَيْنِ في قُمَّ، الَّذينَ كانوا يَنْسِبونَ الْفُقَهآءَ الاجِلَّةَ إلَي التَّقْصيرِ، بِسِمَةِ الشَّيْخيَّةِ والپُشْتِ سَريَّة و هيَ مِنَ اللُغاتِ الْفارِسيَّةِ، لِنِسْبَتِهِمْ إلَي الشَّيْخِ أحْمَدَ بْنِ زَيْنِ الدّينِ الاحْسآئيِّ الْمُتَقَدَّمِ ذِكْرُهُ و تَرْجَمَتُه.
وَ كانَ هُوَ يُصَلِّي الْجَماعَةَ بِقَوْمِهِ خَلْفَ الْحَضْرَةِ المُقَدَّسَةِ الحُسَيْنيَّةِ في الْحآئِرِ الشَّريفِ؛ بِخِلافِ المُنْكِرينَ عَلَي طَريقَتِهِ مِن فُقَهآءِ تِلْكَ الْبُقْعَةِ المُبارَكَةِ، فَإنَّهُمْ كانوا يُصَلّونَها مِن قِبَلِ رَأْسِ الإمامِ عَلَيْهِ السّلامُ وَ لِهَذا يُسَمّونَ عِندَ اُولٓئِكَ بِالبالاسَريَّة.
«و پس از آن جماعت، پيروانِ پيروانشان ميباشند كه عمل به تأويل كردن در اين أواخر به آنها بازگشت نمود. آنانكه با نام و نشان شيخيّه و پشتسريّه ناميده ميشوند، به مراتب بيشتري از غُلات زمان شيخ صدوق و
ص 404
پدرش كه در قم بودهاند گمراهتر و سرگردانترند؛ آن غلاتيكه دربارۀ فقهاي أجلّۀ شيعه قائل به تقصير و كوتاهي در معرّفي مقام و منزلت معصومين بودهاند.
پشت سريّه از لغات فارسي است بواسطۀ انتسابشان به شيخ أحمد بن زينالدّين أحسائي كه ذكرش و ترجمهاش بيان شد. چون او با اصحاب و يارانش در پشت سر قبر مقدّس حسيني در كربلا در حائر شريف نماز ميخواندند، ايشان را پشت سريّه نامند؛ به خلاف منكرين آنها كه مخالف طريقه و راه و عقيدۀ ايشان بودهاند از فقهاء آن بقعۀ مباركه، كه چون نماز جماعت را در بالاي سر امام عليهالسّلام بجاي ميآوردهاند آنان را بالا سريّه گويند.»
وَ لا يَذْهَبْ عَلَيْكَ غِبَّ ما ذَكَرْتُهُ لَكَ كُلَّهُ أنّ مَنْزِلَةَ ذلِكَ الشَّيْخِ الْمُقَدَّمِ مِن هذِهِ الْمُقَلِّدَةِ الْغاويَةِ الْمُغْويَةِ، إنّما هيَ مَنزِلَةُ الْعُلوجِ[88] الثَّلاثَةِ الَّذينَ ادَّعَوُا النَّصْرانيَّةَ و أفْسَدوها بِإظْهارِهِمُ الْبِدَعَ الثَّلاثَ مِن بَعْدِ أنْ عُرِجَ بِنَبيِّهِمُ الْمَسيحِ عيسَي بْنِ مَرْيَمَ عَلَيْهِ السّلام.
كَيْفَ لا وَ قَدِ ارْتَفَعَ بِهَذِهِ الْمُقَلِّدَةِ الْمُتَمَرِّدَةِ ـ وَاللَهِ ـ الامانُ في هذِهِ الازْمانِ، وَ وَهَنَتْ بِقُوَّتِهِمْ أرْكانُ الشَّريعَةِ وَ الإيمانِ. بَل حَداهُمْ خِذْلانُ اللَهِ و ضَعْفُ سِلْسِلَةِ الْعُلَمآءِ إلَي أنِ ادَّعَوُا الْبابيَّةَ وَ النّيابَةَ الْخآصَّةَ عَن مَوْلانا الْحُجَّةِ صاحِبِ الْعَصْرِ وَ الزَّمانِ عَلَيْهِ السّلامُ، و ظَهَرَ فيهِم مَن أظْهَرَ التَّحَدِّيَ فيما أتَي بِهِ مِنَ الْكَلِماتِ المَلْحونَةِ علَي أهلِ الْبَيانِ، وَ وَسَمَ أقاويلَهُ الْكاذِبةَ و مُزَخْرَفاتِهِ الْباطِلةَ ـ وَ الْعَياذُ بِاللَهِ تَبارَكَ و تَعالَي ـ بِوَسْمَةِ الصَّحيفَةِ وَ القُرْءَانِ؛ بَل لَمْ يَكْتَفِ بِكُلِّ ذلِكَ حَتَّي أنَّهُ طالَبَ المُجْتَهِدينَ
ص 405
الاجِلَّةَ بِأنْ يَتَعَرَّضوا لِمِثْلِ هذَا الإتْيانِ، و يَظْهَروا مِن نَظآئِرِ ذلِكَ التِّبْيانِ، و يُبارِزوا مَعَهُ مَيَدانَ الْمُبارَزَةِ لَدَي جَماعَةِ الاجامِرَةِ وَ النِّسْوانِ.
مَعَ أنَّ علَي كُلِّ مَا انْتَحَلَهُ مِنَ الْباطِلِ، أم أوْلَعَهُ مِنَ الْفاسِدِ الْعاطِلِ، وَصْمَةٌ مِن وَصَماتِ الْمَلْعَنَةِ وَ الْخُروجِ عَنِ الإسلامِ إلَي دينٍ جَديدٍ، مُضافًا إلَي مَا انْكَشَفَ مِن تَعَوُّمِهِ و سَفَهِهِ عَنِ الْحَقِّ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أوْ ألْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ، وَ ما انْحَسَرَ عَنهُ مِن أكاذيبِهِ الْواضِحَةِ فيما أخْبَرَ بِهِ مِن ظُهورِ نورِ الْحَقِّ في ما سَلَفَ عَنّا مِن قُرْبِ هذَا الزَّمان.
ثُمَّ اعْتَذَرَ عَنهُ لَمّا أنْ ظَهَرَ كِذْبُهُ الصَّريحُ بِإمْكانِ وُقوعِ الْبَدا فيما اُوحِيَ إلَيْهِ مِن جَهَةِ الشَّيْطان. [89]
«و با وجود آنكه من از شيخ أحمد أحسائي آن تحسينها و تحميدها را براي تو كردم، مبادا از خاطرت برود كه: منزله و نسبت اين شيخ با پيروان گمراه و گمراه كنندهاش، همان منزله و نسبت سه مرد كافري است كه پس از آنكه خداوند پيغمبرشان مسيح عيسي بن مريم عليهالسّلام را عروج داد، آنان ادّعاي نصرانيّت كردند، و شريعت مسيح را با بدعتهاي سهگانهاي كه از خود گذاردند به فساد و تباهي كشيدند.
چگونه اينطور نباشد با وجوديكه بواسطۀ همين گروه پيروان أحسائي، سوگند به خدا كه در اين زمانهاي أخيره، امان از روي زمين برداشته شد، و با قوّت آنان اركان ايمان و شريعت سست گرديد، تا جائيكه خِذلان الهي و ضعف سلسلۀ علماء، آنها را به ادّعاي بابيّت و نيابت خاصّه از مولانا الحجّة صاحبالعصر و الزّمان عليهالسّلام كشانيد؛ و در ميانشان كسي ظهور كرد كه با كلمات غلط و اشتباهي كه آورده بود إظهار تحدّي و معجزه كرد در برابر أهل
ص 406
بيان؛ و عياذاً بالله تعالي اقاويل كاذبه و مزخرفات باطلهاش را به علامت صحيفه و قرآن نشان زد؛ و به همين اندازه هم اكتفا ننموده از مجتهدينِ با جلال و عظمت خواست تا اگر ميتوانند مثل آنرا بياورند و همانند آن تبيان را ارائه دهند، و خود را براي مبارزه و همتائي با او نزد جماعت أجامِرَه[90] و زنان آماده كنند.
با اينكه تمام مدّعاهاي باطل او و أحكام فاسد و عاطل او روشن بود كه لكّۀ ننگ خروج از اسلام به سوي دين جديدي بر آن زده شده است، و خروج از حقّ به باطل در يكايكشان مشهود بود. مضافاً به انكشاف آنكه او مردي نفهم و سفيه العقل و الحقّ بود براي آن كس كه داراي قلب و ادراك بود، يا آن كس كه گوش خود را فراميداشت و شاهد منظره و جريان امور بود؛ و مضافاً به مُهر بطلان خوردن بر أكاذيب واضحۀ او در آنكه خبر داد: در فلان زمان نور حقّ ظاهر ميشود، و آن زمان آمد و سپري شد و نور حقّ ظهوري ننمود. و چون دروغ صريح و كذب واضحش برمَلا شد، ادّعا كرد كه ممكن است در وحيهائي كه به وي از جهت شيطان ميشود بَدا حاصل شده باشد.»
اينها همه نظريّاتي بود كه صاحب «روضات» از خود بيان كرد، و فساد و تباهي رويّه و روش شيخ أحمد أحسائي در عدم وصول به عرفان إلهي و حقيقت شناخت أصل الجود و مبدأ الوجود، و در مستقلّ دانستن أئمّۀ معصومين عليهمالسّلام را در فيض، و بريدن ربط و رابطۀ مخلوقات را با خالقشان، و سدّ
ص 407
باب معرفت خدا را براي أنام، و انحصار آنرا براي امامان، و لزوم ركن رابع كه غايت سير بشر غيرمعصوم به معرفت اوست؛ نتيجه و ثمرهاش چنين و چنان شد كه او را مجبور و مضطرّ مينمايد تا پس از آنهمه مدائح و محامد، عنان قلم را باز به سوي تقبيح و تشنيع شيخيّه و پيروانشان و خود شيخ أحسائي برگرداند، و وي را مانند عُلوج ثلاثه كه پس از عروج حضرت مسيح آئين او را خراب و فاسد كردند معرّفي كند.
اينست نتيجۀ مبارزه و مخاصمه با عرفان، يعني قطع رابطۀ بشر با ذات حضرت حقّ سبحانه و تعالي و مستقلّ نگريستن أسماء و صفات كلّيّه و جزئيّه و بطور كلّي هر يك از مخلوقات را در مقام و منزلت خود.
و ديديم چنان گرفتار أوهام و خيالات در پيمودن مسير ضدّ عرفان شد كه ناچار شد مانند آدم سرگشته و كلاف پيچيده به أعيان مذهب همچون مُفَضَّل بن عُمَر و جابر بن يزيد و فَضْل بن شاذان و شيخ طوسي و سيّد ابن طاووس و منشابههم جسارت كند، و روايات واردۀ در كتبشان را كه در فضائل أهل بيت عليهمالسّلام است مدسوس و مخشوش و مخدوش قلمداد نمايد. و با همين كلمات مختصر چنان اصل و بنياد تشيّع را در هم بكوبد كه انسان شكّ كند: اين كلام واقعاً از اوست يا از مثل ابن تيميّهاي كه كمر بر هدم اصول و فروع تشيّع بسته است، و در كتاب «منهاج السُّنَّة» خويش پيوسته از روافض به «لعَنهُم اللَه» ياد ميكند، و از رئيسشان آية الله علاّمۀ حِلّي به «قالَ الرّافِضيُّ خَذَلَهُ اللَهُ»؟!
امّا خوشوقتيم كه خامۀ تواناي زنده كنندۀ بنياد مذهب، علاّمۀ أميني در كتاب ارزشمند و ذيقيمت خود، از روي اين موضوع عبور ننموده بلكه توقّف و درنگ كرده، و در ترجمۀ حافظ رَجَب بُرسيّ حقّ مطلب را أدا فرموده است؛ جَزاهُ اللهُ عَنِ الإسْلامِ وَ القُرْءَانِ وَ النَّبيِّ وَ الْعِتْرَةِ خَيْرًا.
أميني پس از ذكر يك غديريّه از او، در مقام معرّفي و ترجمۀ احوال وي
ص 408
ميگويد:
شاعر ما: حافظ شيخ رضيالدّين رَجَب بن محمّد بن رَجَبِ بُرْسيّ حلّي از عرفاء إماميّه و فقهاء ايشانست كه همگي با او مشاركت دارند در علوم، علاوه بر فضل واضح او در فنّ حديث، و تقدّم وي در ادب و سرودن شعر، و علوّ رتبۀ شعري او، و تضلّع او در علم حروف و أسرار آن و استخراج فوائد آن. و بدينجهت كتب او مشحون است از تحقيق و دقّت نظر.
و در علم عرفان و علم حروف مسلكهاي خاصّهاي را واجد است؛ همچنانكه در وَلاء ائمّۀ دين عليهمالسّلام آراء و نظريّاتي دارد كه جمعي از مردم آنرا نميپسندند و وي را رَمْيِ به مرتبۀ غلوّ و ارتفاع كردهاند؛ إلاّ اينكه بايد دانست: حقّ مطلب اينست كه جميع آنچه را كه وي براي ائمّه عليهمالسّلام إثبات كرده است از شؤون و مقامات و مرتبه و درجات، پائينتر از مرتبۀ غلوّ است و غير از درجۀ نبوّت است؛ و از مَوْلانا اميرالمومنين عليهالسّلام روايت است كه:
إيَّاكُمْ وَ الْغُلُوَّ فِينَا! قُولُوا: إنَّا عَبِيدٌ مَرْبُوبُونَ، وَ قُولُوا فِي فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ! [91]
«مبادا شما دربارۀ ما غلوّ كنيد! بگوئيد: ما بندگاني ميباشيم تحت تربيت و ادارۀ پروردگارمان، و بگوئيد در فضيلت ما آنچه را كه بخواهيد!»
و حضرت امام صادق عليهالسّلام فرمود:
اجْعَلْ لَنَا رَبًّا نَـُوبُ إلَيْهِ، وَ قُولُوا فِينَا مَا شِئْتُمْ!
وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: اجْعَلُونَا مَخْلُوقِينَ وَ قُولُوا فِينَا مَا شِئْتُمْ، فَلَنْ تَبْلُغُوا! [92]
ص 409
«براي ما پروردگاري را بگذاريد تا امور ما به سوي او باشد و دربارۀ ما آنچه را كه ميخواهيد بگوئيد!
و فرمود: ما را مخلوق قرار دهيد و بگوئيد دربارۀ ما آنچه را كه بخواهيد؛ و معذلك به حقيقت مقام ما نخواهيد رسيد!»
و كجا ما توان آنرا داريم كه به پهنا و سعۀ آنچه را كه مولي سبحانه به آنها عنايت نموده است برسيم از فضائلشان و مآثرشان؟! و كجا ما ياراي آنرا داريم كه به غايت تشريفي كه خداوند ايشان را به آن غايت مشرّف گردانيده است دست يابيم، از مَلَكات فاضله، و نفسيّات نفيسه، و روحيّات قدسيّه، و خُلقيّات كريمه، و مكارم و محامدي كه خدا به آنها عنايت فرموده است؟!
فَمَنْ ذَا الَّذِي يَبْلُغُ مَعْرِفَةَ الإمَامِ؟ أَوْ يُمْكِنُهُ اخْتِيَارُهُ؟
هَيْهَاتَ! هَيْهَاتَ! ضَلَّتِ الْعُقُولُ، وَ تَاهَتِ الْحُلُومُ، وَ حَارَتِ الالْبَابُ، وَ خَسَأَتِ[93] الْعُيُونُ، وَ تَصَاغَرَتِ الْعُظَمَآءُ، وَ تَحَيَّرَتِ الْحُكَمَآءُ، وَ تَقَاصَرَتِ الْحُلَمَآءُ، وَ حَصَرَتِ الْخُطَبَآءُ، وَ جَهِلَتِ الالِبَّآءُ، وَ كَلَّتِ الشُّعَرَآءُ، وَ عَجَزَتِ الادَبَآءُ، وَ عَيِيَتِ الْبُلَغَآءُ؛ عَنْ وَصْفِ شَأْنٍ مِنْ شَأْنِهِ، وَ فَضِيلَةٍ مِنْ فَضَآئِلِهِ؛ وَ أَقَرَّتْ بِالْعَجْزِ وَ التَّقْصِيرِ.
وَ كَيْفَ يُوصَفُ بِكُلِّهِ؟ أَوْ يُنْعَتُ بِكُنْهِهِ؟ أَوْ يُفْهَمُ شَيْءٌ مِنْ أَمْرِهِ؟ أَوْ يُوجَدُ مَنْ يَقُومُ مَقَامَهُ وَ يُغْنِي غِنَاهُ؟ لَا.
كَيْفَ؟ وَ أَنَّي؟ فَهُوَ بِحَيْثُ النَّجْمِ مِنْ يَدِ الْمُتَنَاوِلِينَ وَ وَصْفِ الْوَاصِفِينَ.
فَأَيْنَ الاِخْتِيَارُ مِنْ هَذَا؟ وَ أَيْنَ الْعُقُولُ عَنْ هَذَا؟ وَ أَيْنَ يُوجَدُ مِثْلُ
ص 410
هَذَا؟[94]
«پس كيست آن كس كه به معرفت امام برسد؟ يا آنكه در اختيارش باشد كه به شناسائي وي دست يازد؟
دور است! دور است! عقلها و خردها گم شدهاند، و ادراكها و فهمها متحيّر و سرگردان گرديدهاند، و انديشهها و مغزها والِهْ و حيران شدهاند، و چشمها و أعيانِ از مردم خسته و فرسوده گرديدهاند، و عظماء و بزرگان كوچك شدهاند، و حكماء و فيلسوفان متحيّر و سرگشته گرديدهاند، و وزنداران و شكيبايان كوتاه آمدهاند، و خُطبا و سخنوران در تنگي و ضيق افتادهاند، و انديشمندان و لبيبانْ نادان و جاهل ماندهاند، و شعراء و قافيهپردازان خسته و ناتوان گرديدهاند، و بُلَغا و فُصَحا ناتوان و بيچاره گشتهاند؛ كه بتوانند شأني از شؤون إمام را بيان كنند، و فضيلتي از فضائلش را روايت نمايند؛ و همگي به عجز و تقصير خود اقرار و اعتراف نمودهاند.
و چگونه ممكن است امام را به كلّيّت خودش توصيف كرد؟ و يا كنه و حقيقتش را ستود و به شرح آورد؟ و يا چيزي از امر او را فهميد؟ و يا بتواند كسي در مقام و جاي وي بنشيند، و به مثابه و مثال او مردم را سير و سيراب گرداند، و مانند غناي او غنا بخشد؟! أبداً ممكن نميباشد.
و چگونه و كجا امكان داشته باشد درحاليكه وي مثل ستارۀ آسمان است كه دستِ دست برندگان بدان ساحت عالي نميرسد، و توصيف وصفكنندگان و ستايشگران را بدان مقام منيع راهي نيست.
بنابراين چگونه مردم قدرت دارند امام را انتخاب و اختيار نمايند؟ و كجا
ص 411
هستند عقلها و خردها از نيل بدين مراد؟ و كجا مثل و مانند إمام يافت ميشود تا او را بجاي وي بگزينند؟»
و به همين سبب است كه بسياري از علماي محقّقين ما كه در معرفت به أسرار يدِ طولائي داشتهاند براي ائمّۀ هدي صلواتُ الله علَيهم تمام اين شؤوني را كه ذكر شد و غير اين شؤون را اثبات نمودهاند درحاليكه آن دسته از علماي غير محقّق تحمّل اثبات آنرا نداشتهاند. و در ميان علماء قم افرادي بودند كه راويان و بيان كنندگان اين اسرار را رَمْيِ به غُلُوّ مينمودهاند، تا بجائيكه سخنگو و زبانآور آن قوم گفت:
إنَّ أوَّلَ مَراتِبِ الْغُلُوِّ نَفْيُ السَّهْوِ عَنِ النَّبيِّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَسَلَّمَ.
«اوّلين مرتبۀ غلوّ آنست كه: سهو كردن و اشتباه نمودن را از پيغمبر صلّيالله عليه و آله و سلّم نفي كنند.»
و اين رويّه ادامه داشت تا زماني كه پس از آنان، محقّقين از علما آمدند و حقيقت را شناختند؛ و بنابراين براي آن تضعيفاتي كه به راويان از جهت نسبت ارتفاع و غلوّ داده ميشد، وقعي ننهاده و وزني را استوار نديدند.
و اين بليّه و مصيبتي بود كه بسياري از أهل حقائق و ارباب عرفان بداندچار شدند؛ و از جملۀ آنان حافِظ رَجَب بُرسيّ است. و پيوسته و هميشه ميان اين دو طائفه، حكم نقيض برقرار بود، و گاهي آتش جنگ با شديدترين صورتي بر پا است؛ وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ[95]. «و صلح، زيبا و
ص 412
پسنديده و مورد اختيار و انتخاب است.»
و محصّل و جوهرۀ مطلب آنستكه: نفوس مردم به حسب غرائز و صفات جِبِلّيّۀ خودشان، و برحسب استعدادهاي متفاوتهشان، در تلقّي حقائقي كه در نفوس بشر به وديعت نهاده شده است تفاوت دارند. بعضي از آنها در تلقّي حقائق قبض دارند، و معضلات و أسرار، آنان را خرد ميكند و در هم ميشكند. و بعضي از نفوساند كه چون به آنها دست يابند، انبساط و گشايشي در خود يافته، دستي به سوي آن دراز ميكنند و باعي[96] را به سوي آن ميكشند. و معلوم است كه طبيعت حال اقتضا دارد كه: دستۀ اوّل در وسعشان نميباشد كه از روي اكراه آنچه را كه نميدانند بر خود تحميل نمايند؛ همانطور كه معرفت و شناخت براي دستۀ دوّم بدانها اجازه نميدهد تا آنچه را كه فهميدهاند و تحقيق كردهاند در بوتۀ بطلان رها كنند.
فلهذا از اينجاست كه منافرت ميان دو دسته به حركت و انقلاب ميافتد، و كينهها و مخفيّات بواطن شعلهور ميگردد؛ وليكن رويّه و روش ما اينست كه: مساعي جميلۀ هر دو دسته را براساس آنچه كه از نيّتهاي حسنۀ آنان ميدانيم، و از سلوكشان در طرق مختلفۀ طلب حقّ اطّلاع داريم، تقدير مينمائيم و ميگوئيم:
عَلَي الْمَرْءِ أنْ يَسْعَي بِمِقْدارِ جُهْدِهِ وَ لَيْسَ عَلَيْهِ أنْ يَكونَ مُوَفَّقا
«بر عهدۀ هر انسان است كه به مقدار توانائي و قدرتش بكوشد؛ و برعهدۀ او نيست كه در اين كوشش كامياب گردد.»
ص 413
و ميدانيم كه: إنَّ النَّاسَ لَمَعَادِنُ كَمَعَادِنِ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ.[97]
«حقّاً و تحقيقاً مردم معدنهائي هستند مانند معدنهاي طلا و نقره.»
و به تواتر از ائمّۀ اهل بيت عليهمالسّلام رسيده است كه:
إنَّ أَمْرَنَا ـ أَوْ حَدِيثَنَا ـ صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ، لَا يَتَحَمَّلُهُ إلَّا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ، أَوْ مُوْمِنٌ امْتَحَنَ اللَهُ قَلْبَهُ بِالإيمَانِ. [98]
«حقّاً و تحقيقاً امر ما ـ يا حديث ما ـ مشكل، و بسيار سخت و پيچيده و غير رام و دور از دسترس است، بطوريكه نميتواند آنرا تحمّل نمايد مگر پيامبر مرسلي، و يا فرشتۀ مقرّبي، و يا مومني كه خداوند دلش را به ايمان آزمايش نموده باشد.»
و بناءً عليهذا ما درصدد آن برنميآئيم تا در علماي دين عيبي را جستجو كنيم؛ و بر كرامت و مَجد عارفين نيز خرده نميگيريم؛ و از كسي مواخذه ننموده و پاداش و مكافات بد نميكنيم كه چرا به درجه و مقام و منزلت كسي كه برتر از اوست نرسيده است؟! زيرا كه:
لَا يُكَلِّفُ اللَهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا.[99]
«خداوند بر كسي تكليف نمينمايد مگر به قدر سعه و گسترش او.»
و مولانا أميرالمومنين عليهالسّلام فرمود:
لَوْ جَلَسْتُ أُحَدِّثُكُمْ مَا سَمِعْتُ مِنْ فَمِ أَبِي الْقَاسِمِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَ سَلَّمَ لَخَرَجْتُمْ مِنْ عِنْدِي وَ أَنْتُمْ تَقُولُونَ: إنَّ عَلِيًّا مِنْ أَكْذَبِ الْكَاذِبِينَ! [100]
ص 414
«اگر من نزد شما بنشينم و حديث كنم براي شما آنچه را كه از دهان أبوالقاسم صلّيالله عليه و آله و سلّم شنيدهام، شما از نزد من بيرون ميرويد درحاليكه ميگوئيد: حقّاً و تحقيقاً عليّ از دروغگوترين دروغگويان است!»
و امام ما حضرت سيّد سجّاد عليهالسّلام فرمود:
لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرٍّ مَا فِي قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ؛ وَ لَقَدْ ءَاخَي رَسُولُ اللَهِ صَلَّياللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ بَيْنَهُمَا، فَمَا ظَنُّكُمْ بِسَآئِرِ الْخَلْقِ؟! [101]
«اگر أبوذرّ ميدانست آنچه را كه در دل سلمان بود وي را ميكشت، درحاليكه هر آينه تحقيقاً رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم در ميان آن دو عقد اخوّت برقرار كرده بود؛ بنابراين پندار شما دربارۀ سائر مخلوقات چيست؟!»
وَ كُلاًّ وَعَدَ اللَهُ الْحُسْنَي' وَ فَضَّلَ اللَهُ الْمُجَـٰهِدِينَ عَلَي الْقَـٰعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا.[102]
«و تمامي آنها را خداوند وعده به نيكوئي داده است؛ و خداوند مجاهدين را بر قاعدين با پاداش عظيمي برتري بخشيده است.»
و به اين مطلب اشاره دارد قول سيّدنا الإمام السّجّاد زينالعابدين عليهالسّلام كه ميگويد:
إنِّي لَاكْتُمُ مِنْ عِلْمِي جَوَاهِرَهُ كَيْلَا يَرَي الْحَقَّ ذُو جَهْلٍ فَيَفْتَتِنَا
در اينجا علاّمۀ أميني چهار بيتي را كه ما در ص 376 از همين كتاب «روحمجرّد» از آنحضرت در متن و تعليقه آورديم ميآورد و سپس ميگويد:
ص 415
سَيِّدُنا الامين در «أعيان الشّيعة» ج 31، صفحۀ 193 تا 205 در ترجمۀ احوال اين مرد (حافظ رجب برسي) مطالبي را آورده است كه از حدود آنچه كه ذكر كرديم بيرون نيست. و از جمله ايرادهائي كه بر او دارد اعتماد اوست بر علم حروف و أعداد كه برهاني براي صحّتش قائم نشده است، و حجّتي براي اثبات آن به ميان نيامده است.
و ما اگر چه با او در اين ايراد موافق ميباشيم إلاّ اينكه براي شخص مورد ذكر و نظائر او از علماء مانند ابن شهر آشوب و كسانيكه پس از او آمدهاند، در ايراد و طرح چنين مسائلي عذري وجود دارد؛ چرا كه طرح اينها بسيار شبيه به جَدَل است در برابر افرادي از عامّه كه به اين مسائل اتّكاء نمودهاند. مثل آنكه عبيديّ مالكيّ در «عمدة التّحقيق» ص 155 از بعضي از علماء علم حروف نقل كرده است: دوام ناموس آل صِدّيق (ابوبكر) و قيام عزّت او تا انتهاي عمر دنيا كه يكهزار و چهارصد و ده سال است، از سرّ گفتار خدا: فِي ذُرِّيَّتِي به دست ميآيد. آنوقت در اينجا مرحوم أميني آن طريق محاسبه را ذكر كرده است. آنگاه ميگويد:
و ما نميدانيم: سيّدنا الامين در گفتارش كه آورده است: «در طبع حافظ رجب برسي شذوذ است، و در مولَّفاتش خبط و خلط است، و مقداري از غلوّ ديده ميشود كه موجب و داعياي نبوده است آنها را بياورد، و در آن مقداري از ضرر است؛ گرچه ممكن است براي آن نوع گفتار، محمل صحيحي فرض نمود.» چه مقصودي داشته است؟! ايكاش سيّد الامين نشان ميداد به ما آن شذوذي كه در طبع شاعر مَرد و زندۀ ما بود، تا اينكه دعواي او بدون بيّنه نباشد، و گفتارش مجرّد ادّعا نگردد. و پس از آنكه خود او اعتراف نموده است كه: محمل صحيح براي كلامش امكان دارد، چه داعي داشت كه آنرا بر خبط و خلط حمل نمايد؟ و چه داعي داشت كه: حديث ضَعْ أَمْرَ أَخِيكَ عَلَي
ص 416
أَحْسَنِهِ! (امر برادرت را بر نيكوترين وجه آن قرار بده!) را فراموش نمايد؟ و در آن صورت چه ضرري وارد ميشد؟
علاوه بر اين ما بسياري از مولّفات بُرسيّ را كه تفحّص و مرور نموديم شاهدي بر كلام سيّد أمين نيافتيم. و اينك به تو بطور مستوفي خواهد رسيد مقدار سودمندي از شعر شگفتانگيزش كه در مدائح أهل بيت عليهمالسّلام و مراثي آنان سروده است. و در اين اشعار چيزي نيست مگر إعلان و اظهار فضائل مسلّمۀ ايشان كه بين فريقين شيعه و عامّه مسلّم است، يا مدح و ثناي جميلي كه پائينتر از مقام و منزلت أعلاي ايشان است. بنابراين، آن مُغالات و غلوّي كه بعضي وي را بدان رَمْي ميكنند كجاست؟ و آن ارتفاعي را كه سيّد ديده است كجاست؟ بُرْسي در كلامش فقط شعر مقبولش را دنبال ميكند؛ پس آن خبط و ضرر و غلوّي كه سيّد الاعيان گمان نموده است، كدام گفتار است؟
و امّا مواخذهاي كه از وي نموده است در اختراع صلوات و زيارت به اينكه: «و اختراع صلوة و زيارت براي ايشان كه داعي براي آن نبود بعد از ورود صلوات و زيارتي كه مُغْني از آن بود، گرچه بنا بر قول صاحب «رياضُ العلمآء» آن زيارت در نهايت فصاحت باشد.» آن هم مانعي ندارد مگر اينكه آن زيارت اختراعيّه گمان شود كه مأثور است و از معصوم وارد است.
كدام امري جلوگير ميتواند بوده باشد از اظهار كردن تمام افراد، تحيّت و درودي را كه خداوند تعالي بر زبانشان جاري ميكند، و آنها به قصد ورود آنرا نميخوانند و نيّت تشريع هم ندارند؟ علماي فحل از فريقين شيعه و سنّي قبل از برسي و بعد از او، از اين قبيل زيارتها ساخته و پرداختهاند؛ و گوش دنيا تا به حال نشنيده است از أحدي از أعلام امّت كه بدانها طعن زند و خرده گيرد.
وَ أمّا قَوْلُ سَيِّدِنا: «وَ إنَّ مُؤَلَّفاتِهِ لَيْسَ فيها كَثيرُ نَفْعٍ وَ في بَعْضِها
ص 417
ضَرَرٌ، وَ لِلَّهِ في خَلْقِهِ شُـُونٌ؛ سامَحَهُ اللَهُ وَ إيّانا» فَإنَّهُ مِنْ شَطْفَةِ[103] الْقَلَمِ صَدَرَ عَنِ الْمِشْظَفِ [104]؛ سامَحَهُ اللَهُ وَ إيّانا.
«و امّا گفتار سيّدنا الامين: و بدرستيكه در مولَّفاتش فائدۀ بسياري نيست، و در بعضي از آنها ضرر است، و از براي خداوند در مخلوقاتش شؤوني است، خداوند با او و با ما مسامحه فرمايد؛ اين كلام ناشي از لغزش قلم است كه از روي غيرتعمّد از او صادر شده است، خداوند با او و با ما مسامحه فرمايد.»
پاورقي
[82] «روضات» طبع سنگي، ج 4، ص 196
[83] ما در ج 5 از «امام شناسي» از دورۀ علوم و معارف اسلام در درس 68 تا 71، ص 177 تا ص 190 (و نيز در ج 3 از «الله شناسي» از همين دوره، در مبحث 35 و 36، ص 356 تا 388 ـ م) دربارۀ شيخ أحمد أحسائي مطالبي را آوردهايم.
[84] «روضات الجنّات» طبع سنگي، ج 1، ص 25 و 26؛ و طبع بيروت، ج 1، ص 88 تا ص 94
[85] در «روضات الجنّات» گويد: او ساكن حِلّه بود، و اصلش از قريۀ بُرس است كه بين حلّه و كوفه ميباشد همانطور كه در «قاموس» آمده است. و ضبط آن با ضمّۀ باءِ موحّده و سكون راء و سين مهمله است، و آن قريهاي است معروف در عراق كَما في «مَجمع البَحرَين» در ذيل كلامش كه ميگويد: در خبر وارد است كه: أحْلَي مِنْ مآءِ بُرْسٍ. ـ تا اينكه ميگويد: و مراد از ماءِ برس، آب فرات است؛ چون قريۀ برس در كنار شطّ فرات واقع است.
حافظ رجب برسي از علماي اواخر قرن هشتم هجري است يا از اوائل قرنِ پس از آن؛ و معاصر با امثال صاحب «مطوّل» و مير سيّد شريف از علماء عامّه، و با اشباه شيخ مقداد سيوري و ابن متوّج بحراني از فقهاء معروف أصحاب ما جماعت شيعه بوده است.
و از جمله مطالبي كه صاحب «رياضُ العلمآء» در حقّ او گفته است اينستكه: تولّد او در بُرْس و اقامتش در حلّه بوده، و وي فقيه و محدّث و صوفي معروف است، و صاحب كتاب «مشارقُ الانوار» و غير آن از مصنّفات كثيره بنا بر نقل كفعمي. و از كتابهاي اوست «مشارقُ الامان و لُباب حقائق الإيمان» و من آنرا در مازندران ديدهام و آن غير از كتاب «مشارق الانوار» است، و از آن مختصرتر است و تاريخ تأليفش سنۀ 801 ميباشد.
و از منشآت اوست صورت زيارت معروفۀ طويلة الذّيل لسيّدنا أميرالمومنين عليهالسّلام درنهايت لطف و فصاحت، و رسالۀ «اللُمعَة» كه در آن از أسرار أسماء و صفات و حروف و آيات و دعوات مناسب با آنها و يا مقارب با آنها در كلمات پردهبرداري كرده است، و آنرا طبق ترتيب ساعات و تعاقب اوقات در ليالي و أيّام بجهت اختلاف امور و احكام مرتّب ساخته است. و نيز كتاب «الدُّرّ الثَّمين» در ذكر پانصد آيهاي كه در شأن أميرالمومنين عليهالسّلام نازل شده است، و كتاب «لوامعُ أنوارِ التَّمجيد و جوامعُ أسرارِ التَّوحيد» و رسالهاي در «تفسير سورۀ إخلاص» و رسالۀ ديگري در كيفيّت إنشآء التّوحيد و الصّلوات علَيالنَّبيّ و ءاله كه مختصر است. (طبع سنگي، ص 284 و 285؛ و طبع حروفي بيروت، ج 3، ص 337 و 338 )
[86] اين ابيات نظير ابيات ابن فارض است، و شايد با مطالعۀ آنها اينها را سروده است. ابن فارض كه تولّدش در سنۀ 576 و وفاتش در سنۀ 632 ميباشد اينطور سروده است:
أنتُم فُروضي و نَفْلي أنتُم حَديثي و شُغْلي
يا قِبْلَتي في صَلاتي إذا وَقَفْتُ اُصَلّي
جَمالُكُم نَصْبُ عَيْني إليه وَجَّهتُ كُلّي
و سِرُّكم في ضَميري و القَلبُ طورُ التَّجلّي
ءَانَستُ في الحيِّ نارًا لَيلاً فَبَشَّرتُ أهلي
قُلتُ امْكُثوا فَلَعَلّي أجِدْ هُدايَ لَعلّي
دَنَوتُ مِنها فَكانَت نارُ المُكَلَّمِ قبلي
نوديتُ مِنها جِهارًا: رُدّوا لَياليَ وَصلي
حتَّي إذا ما تَدانَي الْـ ـميقاتُ في جَمع شَمْلي
صارَتْ جِباليَ دَكًّا مِن هَيْبَةِ المُتَجَلّي
وَ لاحَ سِرٌّ خَفيٌّ يَدْريهِ مَن كانَ مِثْلي
فالمَوتُ فيه حَياتي و في حَياتيَ قَتلي
(«ديوان ابن فارض» طبع بيروت، سنۀ 1382 هجريّه، ص 175 و 176 )
[87] در دو طبع سنگي و حروفي «روضات» كه سنون را با نون اوّل نوشته است، معني مناسبي را نيافتيم. آري محتمل است ستون با تاء بوده باشد، ولي ستون هم با اين وزن و معني نيامده است.
[88] العِلْج بالكسر: العَيْر، و ـ: الحِمار، و ـ: حِمارَ الوحْش السَّمينُ القَويُّ، و ـ: الرّغيفُ و قيل الرّغيفُ الغليظُ الحرف، و ـ: الرَّجلُ القويُّ الضَّخْم من كفّار العَجَم، وَ بعضُ العربِ يُطلِقُ العِلْجَ علَي الكافرِ مُطلقًا؛ ج: عُلوج و أعْلاج و عِلَجَة، و اسمُ الجمعِ: مَعْلُوجآء، و كلُّ ذي لِحْيةٍ عِلْجٌ؛ و لايقالُ لِلامْردِ عِلْجٌ. («أقربُ الموارد» ج 2، مادّۀ علج)
[89] «روضاتُ الجنّات» طبع سنگي، ج 1، ص 284 تا ص 286؛ و طبع حروفي بيروت، ج 3، در تحت رقم 302، ص 337 تا ص 343
[90] در «لغت نامۀ دهخدا» ج 4 (اثبات ـ اختيار) ص 1028، در آخر ستون سوّم گويد: أجامِر و أجامِرَه جمعي است بيمفرد بمعني بوش. و در ج 11 (بشر ـ بييضه) ص 374 اوّل ستون دوّم گويد: بوش [بَ يا بو] مردم درهم آميخته و أوْباش جمع آنست؛ و هذا جَمعٌ مَقلوبٌ (غياث). بسياري از مردم و يا جماعت مردم درهم آميخته از هر جنس. ج: أوْباش (منتهيالإرب) (ناظم الاطبّآء) (آنندراج) (از أقرب الموارد).
[91] «خصال» شيخ صدوق (تعليقه)
[92] «بصآئر الدّرجات» صفّار (تعليقه)
[93] خَسَأَ البَصرُ (ع) خَسْـًا و خُسوٓءًا: كَلَّ و أعْيا. و مِنه في القرءَان: يَنقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خَاسِئًا وَ هُوَ حَسِيرٌ. («أقرب الموارد» ج 1، مادّۀ خسأ)
[94] علاّمۀ اميني گويد: از قول ما: فَمَنْ ذَا الَّذي يَبْلُغُ ـ إلَي هُنا مأخوذ است از حديثي كه شيخنا الكليني ثقة الاسلام در «اُصول كافي» ص 99 از امام رضا صلواتُ الله علَيه روايت نموده است.
[95] آيۀ 128، از سورۀ 4: النّسآء: وَ إِنِ امْرَأَةٌ خَافَتْ مِن بَعْلِهَا نُشُوزًا أَوْ إِعْرَاضًا فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَآ أَن يُصْلِحَا بَيْنَهُمَا صُلْحًا وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ وَ أُحْضِرَتِ الانفُسُ الشُّحَّ وَ إِن تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا.
[96] باع به معني بلندي دو دست است وقتيكه آنها را باز ميكنند و در دو طرف بدن يكي را به يمين و ديگري را به يسار مستقيماً دراز ميكنند. يعني مقدار فاصلۀ سر انگشتان دو دست در اين حالت.
[97] در نزد شيعه و سنّي اين حديث ثابت و محقّق است. (تعليقه)
[98] «بصآئر الدّرجات» صفّار، ص 6؛ و «اصول كافي» ص 216 (تعليقه)
[99] صدر آيۀ 286، از سورۀ 2: البقرة
[100] «منح المنحة» شعراني، ص 14 (تعليقه)
[101] «بصآئر الدّرجات» صفّار، ص 7، آخر باب 11 از جزء اوّل؛ و «اُصول كافي» ثقة الإسلام كليني، ص 216 (تعليقه)
[102] ذيل آيۀ 95، از سورۀ 4: النّسآء
[103] رَمْيَةٌ شاطِفَةٌ: أي زَلَّتْ عَن المَقْتَل. نيَّةٌ شَطوفٌ: أي بعيدةٌ. (أقرب الموارد)
[104] المِشْظَف كَمِنبر: مَن يُعَرِّض بالكلامِ علي غير القَصد. (تعليقه)