نكتۀ چهارم:
محدّث نوري رحمةُاللَه علَيه گفته است:
ابن عربيّ مالكيّ با آن همه نَصْب و عداوتي كه با إماميّه دارد حتّي در مسامرۀ خود ميگويد: رَجَبيّون جمعي از أهل رياضتند در ماه رَجَب كه اكثر كشف ايشان اينست كه: رافِضيان را به صورت خوك ميبينند...[119]
ص 443
محيي الدّين عربيّ در «محاضرات و مسامرات» ميگويد:
خَبَرُ الارْبَعينَ الرَّجَبيّينَ وَ الابْدالِ:
بدانكه: خداوند چهل مرد از مخلوقات خودش را دارد كه به آنها نظر ميكند، و از حركات، آنها را مياندازد بطوريكه مينشينند و هيچ قدرتي بر حركت در ماه رَجَب ندارند؛ از اوّل ماه رَجَب تا آخر آن.
و در آن نظر كه موجب از بين بردن حركات آنها ميشود، خودشان از حالشان و از واردات روحيشان خبر ندارند، غير از آنچه را كه خداوند در آن حالِ عدم تحرّك به آنها ميفهماند. و اين قضيّه در هر سال واقع ميشود.
و چون ماه رجب سپري ميگردد، براي هيچيك از آنان خبري باقي نميماند غير از آنچه را كه خداوند فهمانده است. و باقي نميماند براي او هيچ كشفي و نه اطّلاعي و نه ندائي از آن عالم، و نه هيچ چيز دگري تا اينكه هلال ماه رجب آتيه طلوع نمايد؛ در اينصورت آن حالت براي ايشان برميگردد، و آن حالت براي آنها پايدار ميماند تا انقضاء ماه رجب؛ پس ميبينند از عجائب كونيّه بقدري كه خداوند اراده كند. مگر آنكه براي بعضي از آنها يك علامت منحصري در طول سال براي ادراك امري از امور نه غير آن، باقي ميماند.
ص 444
وَ قَدِ اجْتَمَعْنا بِرَجُلٍ مِنهُمْ في شَهْرِ رَجَبٍ وَ هُوَ مَحْبوسٌ في بَيْتِهِ، قَدْ حَبِسَتْهُ هذِهِ الْحالَةُ وَ هُوَ بآئِعٌ لِلْجَزَرِ وَ الْخُضْرِ الْعآمَّةِ. غَيْرَ أنّي سَألْتُهُ عَن حالَتِهِ فَأخْبَرَني بِكَيْفيَّتِها عَلَي ما كانَ عِلْمي فيها؛ وَ كانَ يُخْبِرُ بِعَجآئِبَ.
فَسَألْتُهُ هَلْ يَبْقَي لَكَ عَلامَةٌ في شَيْءٍ؟! قالَ: «نَعَمْ! لي عَلامَةٌ مِنَ اللَهِ في الرّافِضَةِ خآصَّةً؛ أراهُمْ في صورَةِ الْكِلابِ لا يَسْتَتِرونَ عَنّي أبَدًا.» وَ قَدْ رَجَعَ مِنْهُمْ عَلَي يَدِهِ جَماعَةٌ مَسْتورونَ لا يَعْرِفُهُمْ أهلُ السُّنَّةِ، إلاّ أنَّهُمْ مِنهُمْ عُدولٌ فَدَخَلوا عَلَيْهِ فَأعْرَضَ عَنهُمْ وَ أخْبَرَهُمْ بِأمْرِهِمْ فَرَجَعوا وَ تابوا وَ شَهِدوا عَلَي أنفُسِهِمْ بِما أخْبَرَ عَنهُمْ مِمّا لَيْسَ عِندَ أحَدٍ مِن غَيْرِهِمْ خَبَرُهُ.
«و ما در ماه رجب به يك مرد از آنان كه در خانهاش مقيّد و محبوس شده بود، و آن حالت او را در خانهاش محبوس و زنداني نموده بود برخورد كرديم. و او فروشندۀ هويج و سبزيجات عمومي بود. مطلبي ميان ما و او واقع نشد مگر اينكه من از حال او از او پرسش نمودم، او به من از كيفيّت حالش خبر داد به همانگونهاي كه من علم داشتم؛ و آن مرد خبر ميداد مرا از عجائبي.
من از وي پرسيدم: آيا از آن مشاهدات براي تو اينك علامتي دربارۀ چيزي باقي مانده است؟! گفت: آري! براي من از جانب خدا نشانهاي است دربارۀ رافضيان به خصوص، كه من آنها را به صورت سگ ميبينم، و ابداً از من پنهان نميباشند. (محييالدّين ميگويد:) و جمعي از آنها كه پنهان بودند و اهل سنّت آنان را نميشناختند، به دست او برگشتند، إلاّ اينكه در ميان ايشان مردمان عادلي بودند كه چون بر او وارد شدند و او از آنها إعراض كرد و ايشان را از امرشان آگاه ساخت، توبه كردند و بازگشتند و گواهي دادند به صحّت آنچه را كه از ايشان خبر داده است از مطالبي كه يك نفر از غير آنان آگاهي از آن
ص 445
نداشت. [120]
و ما قبل از آنكه وارد در بحث آن شويم كه مراد از رَوافِض در اين حكايت خَوارِج ميباشند نه شيعۀ إماميّه، لازم است در عبارت محدّث نوريّ بحث كنيم كه: در اين جملات كوتاهش پنج خطا و اشتباه روشن نموده است:
اوّل آنكه: محييالدّين را أهل نَصب شمرده است. نصب به معني عداوت و دشمني با اهل بيت و ذراري رسول الله و امامان معصومين عليهمالصّلوة و السّلام ميباشد. و ناصِبيّ به كسي گويند كه با اين خاندان عداوت داشته باشد؛ مثل مَروان حَكَم و عبدالله بن زُبَير و اغلب از بنياُميّه، و جميع خوارج. آيا اين نسبت به محييالدّين ناروا نيست با آن درجه از وداد و محبّت به امامان معصوم و أهل بيت رسول أكرم صلّيالله عليه و آله و سلّم؟! و اين حقيقت در همۀ كتابهاي او مشهود است تا جائيكه ديديم بسياري از أعاظم و اساطين مذهب، او را شيعه دانستهاند و چنانكه گذشت او اين دو بيت را در ولاي آل ط'ه' سروده است:
رَأيْتُ وَلآئي ءَالَ طه وَسيلَةً لاِرْغِمَ أهْلَ الْبُعْدِ يورِثُني الْقُرْبَي
فَما طَلَبَ الْمَبْعوثُ أجْرًا عَلَي الْهُدَي بِتَبْليغِهِ إلاّ الْمَوَدَّةَ في الْقُرْبَي[121] و [122]
ص 446
مرحوم نوري كدام عبارت و يا اشارتي را در كتب وي ديده است كه دلالت و يا ايماء به نصب او داشته باشد؟
دوّم آنكه: او را از اهل عداوت با اماميّه شمرده است. اين نيز اتّهامي بيش نيست. اماميّه كه پيروان و شيعيان ائمّۀ دوازدهگانه ميباشند مورد احترام و توقير اويند. از ائمّۀ شيعه در بسياري از موارد ياد ميكند، چه در «فتوحات» و چه در «محاضرات» خود. در اينصورت نسبت عداوت با اماميّه نسبتي است ناروا. و ايشان براي اين تهمت نيز بايد شاهد و دليلي از كتب او بياورند؛ وَ أنَّي لَه ذلِك؟ [123]
و معلوم است كه: اين نسبت نَصْب و عداوت با اماميّه جدا از عبارت اوست دربارۀ رجبيّين كه آنانرا آن مرد رَجَبيّ به صورت كِلاب ديده است. چرا كه ميگويد: «ابن عربي مالكي با آنهمه نصب و عداوتي كه با اماميّه دارد حتّي در
ص 447
مسامرۀ خود ميگويد:...». از عبارت «مسامره» بگذريم كه روي آن بحث
ص 448
خواهيم كرد، در كدام عبارت و در كدام شعر و بيت و در كدام كتاب از كتب
ص 449
عديدۀ كثيرۀ محييالدّين عداوت با اماميّه به چشم ميخورد؟ اين نسبت
ص 450
همچنين نادرست است.
ص 451
سوّم و چهارم آنكه ميگويد: «رجبيّون جمعي از اهل رياضتند در ماه رجب كه اكثر كشفِ ايشان اينست كه رافضيان را به صورت خوك ميبينند.» از اين عبارت مشهود است كه: اوّلاً اكثر كشف آنها اينست، يعني زيادترين مكاشفاتي كه در ماه رجب دارند اينست؛ و ثانياً كشف ايشان يعني كشف آنها و آن جماعت اين است؛ درحاليكه ما در عبارت منقوله از محييالدّين ديديم كه او ميگويد: من فقط با يك نفر از آنها كه سبزي فروش بود برخورد كردم، و او هم فقط به عنوان يكي از مشاهداتش گفت: من آنها را ميبينم. يعني از ميان رجبيّون كه چهل نفرند، فقط يك تن از ايشان، آن هم تنها در يك كشف ديده است. و در عبارت محدّث نوري يك كشف، به اكثر كشف، و آن مرد واحد به جماعت ايشان تحريف شده است.
ص 452
پنجم آنكه: عبارت آن مرد رَجَبيّ در مكاشفهاش، مشاهدۀ روافض را بهصورت كِلاب (سگ) است و محدّث نوري در نقل به صورت خوك آوردهاند. و معلوم است كه خوك بدتر و زشتتر و قبيحتر است. زيرا سگ صفت درندگي دارد و خوك صفت بيغيرتي و بيناموسي و شهوت پرستي. و ترجمۀ كلاب را به خوك در جائي نيافتهايم.[124]
اينك نوبت رسيده است به اصل مكاشفۀ آن مرد رَجَبيّ كه رافضيان را به صورت كلاب ميديده است. آن مكاشفه مكاشفۀ صحيح است نه غلط. امّا مراد از روافِض، خوارج ميباشند نه طائفۀ اماميّه. و معلوم است كه خوارج داراي صفت سَبُعيّت و درندگي همچون سگ هستند؛ و در مكاشفۀ معنوي به صورت واقعي خودشان براي آن مرد ظهور پيدا نمودهاند.
دليل ما براي اينكه مراد از روافض در اين عبارت خوارج است سه چيز ميباشد:
اوّل: در بسياري از عبارات اهل عامّه ديده ميشود كه روافض را در خصوص خوارج بكار بردهاند، نه دربارۀ شيعه. و اين حقيقت براي افرادي كه به كتب تاريخ و سِيَر آنها اطّلاع و ممارست داشته باشند مشهود است.
دوّم آنكه: محييالدّين اهل مغرب بوده است. ميلادش در إشْبيليه و أندلس يعني اسپانيا بوده است. و در آنجا جمعي از خوارج بلكه كثيري از آنها در الجزائر و مراكش بسر ميبردند بواسطۀ مسافرت و اقامت و دعوت عَكْرَمَه كه
ص 453
غلام عبدالله بن عبّاس بود و بر او و بر عبدالله بن مسعود نسبت كذب به رسول خدا ميداد. و مردي دروغباف و لاف زن بود، و به تاريخ و حديث هم اطّلاع كافي داشت، و به تفسير هم وارد بود؛ امّا از دشمنان سرسخت أميرالمومنين عليهالسّلام بود، و براي انحراف مردم از مقام ولايت و تبديل ولايت حقّه به شجرۀ ملعونه دستي قوي داشت. وي بواسطۀ تحريف روايات، و تحريف در تفسير آيات، جمعي كثير از اهل مغرب را به عقيدۀ خوارج سوق داد بطوريكه خوارجي هم كه امروزه در آن نواحي ميباشند از آثار شوم و زشت تربيت عكْرَمَه باقي ماندهاند.[125] وليكن تشيّع در اوّل امر در آن نواحي قدم نگذارده است.
و فتح أندلس هم توسّط بنياميّه و بقاء آن هم توسّط آخرين دودمان آنها انجام گرفت، و تا ساليان درازي أولاد مروان حمار در آنجا حكومت داشتند. اهالي مغرب زمين مالِكي مذهب ميباشند، و شيخ محييالدّين هم به صورت ظاهر مالكي بوده و در خاندان مالكي نشو و نما يافته است. بنابراين تعبير از خوارج با لفظ روافض در آن بلاد غير شيعه نشين قريب به واقع، بلكه با اين قرائن متعيّن ميباشد.
سوّم آنكه: از همۀ كتابهاي محييالدّين هم صرفنظر كنيم، در همين كتاب «محاضرات» وي كه اين داستان را محدّث نوري از آنجا نقل كرده است؛ بقدري روايات و حكايات و شواهد تاريخي بسيار است كه با وجود آنها احتمال حمل روافض بر طائفۀ شيعه محال مينمايد.
يعني اگر كسي «مسامرات» را مطالعه كند و چون بدينجا رسد و معني روافض را شيعه بپندارد، يك مرتبه در جاي خود خشك ميشود كه يعني چه؟! آخر او فقط قبل از چند ورق ميگويد:
ص 454
وَ لا كَريمَ أكْرَمُ مِنْ ءَالِ مُحَمَّدٍ؛ كُلُّهُمْ كَبيرٌ لَيْسَ فيهِمْ صَغيرٌ.
«بزرگوار و صاحب مجدي بزرگوارتر و گراميتر از آل محمّد نيست؛ همۀ ايشان بزرگند و در ميانشان كوچكي نيست.»
و اين عبارت از خود محييالدّين است كه در ضمن داستاني بدينگونه بيان نموده است:
خَليفَةُ عَدلٍ، قَضآءُ واجِبٍ حَقٍّ و فَصْلٍ:
پيغمبري پيش از رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم بود كه به وي خالد بن سَنان[126] ميگفتند. چون دختر او را رسول خدا ديدند و دانستند كه دختر اوست، فرمودند: مَرْحَبًا بِابْنَةِ نَبِيٍّ أضَاعَهُ قَوْمُهُ. «مرحبا به دختر پيامبري كه قومش حقّ آن پيغمبر را ضايع كردند.» و در اينجا پيامبر ما داستان آن پيمبر را بيان كردند.
و رويّه و عادت رسول خدا اين بود كه ميفرمود: إذَا أَتَاكُمْ كَرِيمُ قَوْمٍ فَأَكْرِمُوهُ![127] «چون مرد بزرگوار و صاحب عزّتي از هر قوم و گروهي باشد به نزد
ص 455
شما بيايد، وي را گرامي بداريد و معزّز بشماريد!»
وَ لا كَريمَ أكْرَمُ مِنْ ءَالِ مُحَمَّدٍ؛ كُلُّهُمْ كَبيرٌ لَيْسَ فيهِمْ صَغيرٌ.
براي ما از حديث عمران روايت شده است كه: عيسي حديث كرد براي ما از ضُمَرَة كه او گفت:
قالَ عُمَرُ بْنُ عَبْدِالْعَزيزِ لِبَعْضِ وُلْدِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَليِّ بْنِ أبيطالِبٍ: لا تَقِفْ عَلَي بابي ساعَةً واحِدَةً إلاّ ساعَةً تَعْلَمُ أنّي فيها جالِسٌ فَيُؤْذَنُ لَكَ عَلَيَّ وَقْتٌ تَأْتي. فَافْعَلْ، فَإنّي أسْتَحي مِنَ اللَهِ أنْ تَقِفَ عَلَي بابي فَلا يُؤْذَنُ لَكَ!
«عمر بن عبدالعزيز به بعضي از اولاد حسين بن عليّ بن أبيطالب گفت: بر در خانۀ من يك ساعت هم درنگ مكن مگر آن ساعتي را كه بداني من در آن ساعت جلوس دارم، تا اينكه براي ملاقات تو با من اذن گرفته شود كه در همان ساعت بيائي و ملاقات كني. زيرا كه من از خدا حيا ميكنم تو درِ خانۀ من توقّف كني و اذن ملاقات به تو داده نشود!»[128]
و سوال معاويه را از ضِرار در وصف عليّ عليهالسّلام كه ضِرار به او ميگويد: مرا از بيان آن مَعْفُوّ بدار! گفت: معفوّ نميدارم. در اينحال ضِرار ميگويد: أمّا إذْ لابُدَّ، إنَّهُ وَ اللَهِ كانَ بَعيدَ الْمُدَي، شَديدَ الْقُوَيـ و يك صفحه از حالات آنحضرت را بيان ميكند و در آخر آن ميگويد: ءَاهِ مِنْ قِلَّةِ الزّادِ وَ بُعْدِ السَّفَرِ وَ وَحْشَةِ الطَّريقِ! در اينحال اشكهاي معاويه فرو ريخت و نتوانست خودداري كند، و با آستينش خشك مينمود، و گريه گلوي آن جمعيّت حضّار را گرفت؛ تا آخر داستان را ذكر ميكند. [129]
ص 456 (ادامه پاورقی)
ص 457
و انتقاد از معاويه را به صورت گفتاري كه واردين بر او ميكردند بيان ميكند. مثل آنكه با سند خود روايت ميكند از أبوبكره كه بر او وارد شد و به او گفت:
اتَّقِ اللهَ يا مُعاويَةُ! وَ اعْلَمْ أنَّكَ في كُلِّ يَوْمٍ يَخْرُجُ عَنكَ وَ في كُلِّ لَيْلَةٍ تَأْتي عَلَيْكَ، لا تَزْدادُ مِنَ الدُّنْيا إلاّ بُعْدًا وَ مِنَ الاخِرَةِ إلاّ قُرْبًا. وَ إنَّ عَلَي أثَرِكَ طالِبًا لا تَفوتُهُ، وَ قَدْ نَصَبَ لَكَ عَلَمًا لا تَجوزُهُ. فَما أسْرَعَ ما تَبْلُغُ، وَ ما أوْشَكَ أنْ يَلْحَقَكَ الطّالِبُ! وَ أنا وَ مَن نَحْنُ فيهِ وَ أنتَ زآئِلٌ؛ وَ الَّذي نَحْنُ إلَيْهِ صآئِرونَ باقٍ. إنْ خَيْرًا فَخَيْرٌ وَ إنْ شَرًّا فَشَرٌّ! [130]
«اي معاويه از خدا بپرهيز! و بدانكه هر روزيكه از تو بگذرد و هر شبي كه بر تو وارد شود، دوريت از دنيا بيشتر و نزديكيات به آخرت افزونتر ميگردد. و در پشت سر تو طالبي است كه ميخواهد تو را دريابد و تو از دست آن نميتواني فرار كني، و براي تو نشانه و علامتي گذارده است كه از آن نميتواني بگذري. پس چقدر تو سريع خواهي رسيد، و چقدر نزديك است كه آن جوينده تو را دريابد و به تو برسد! و من و تو و آن افراديكه با ما هستند همگي زائل و فاني ميباشيم؛ و امّا آن كس كه ما به سوي وي خواهيم گرديد و منقلب خواهيم شد باقي است. نتيجۀ كار خير، خير است و نتيجۀ كار شرّ، شرّ است!»
محييالدّين در «محاضرات» از حضرت صادق عليهالسّلام نيز روايت دارد. او در تحت عنوان «مَنْ عَمِلَ عَلَي قَوْلِهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ ] وَ ءَالِهِ [ وَ سَلَّمَ: كُلُّ أَمْرٍ لَا يُبْدَأُ فِيهِ بِذِكْرِ اللَهِ فَهُوَ أَجْذَمُ» ميگويد:
ما از حديث دينَوري روايت شدهايم كه گفت: محمّد بن موسي، از
ص 458
پدرش خبر داد به ما كه گفت: سَمِعْتُ الاصْمَعيَّ يَقولُ: حميد طويل گفت: من هيچگاه با ثابِت بَنانيّ براي انجام حاجتي همراه نشدم مگر آنكه اوّلين كاري را كه بدان ابتدا مينمود سُبْحَانَ اللَهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ وَ اللَهُ أَكْبَرُ بود؛ و پس از آن حاجتش را به زبان ميآورد.
و از حديث او همچنين از يزيد بن إسمعيل، از قبيصة از سفيان ثوري روايت است كه:
إنَّ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ قَالَ لَهُ: إذَا جَآءَكَ مَا تُحِبُّ فَأَكْثِرْ مِنَ الْحَمْدُ لِلَّهِ، وَ إذَا جَآءَكَ مَا تَكْرَهُ فَأَكْثِرْ مِنْ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ، وَ إذَا اسْتَبْطَأْتَ الرِّزْقَ فَأَكْثِرْ مِنَ الاِسْتِغْفَارِ!
قَالَ سُفْيَانُ: فَانْتَفَعْتُ بِهَذِهِ الْمَوَاعِظِ.
«جعفر بن محمّد به او گفت: زمانيكه چيز پسنديده و محبوبي به تو رسيد الْحَمْدُ لِلَّهِ زياد بگو، و زمانيكه چيز ناپسند و مكروهي به تو رسيد زياد بگو: لَاحَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ، و زمانيكه ديدي روزي تو دير ميرسد زياد استغفار برزبان جاري كن!
سفيان گفت: من اين مواعظ حضرت را كه به كار بستم از آن فائده و نتيجه بردم.»
و امّا مُسْلم بن حَجّاج در صحيحش آورده است كه: رسول خدا صلّي الله عليه [و آله] و سلّم كَانَ يَقُولُ فِي السَّرَّآءِ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُنْعِمِ الْمُتَفَضِّلِ؛ وَ كَانَ يَقُولُ فِي الضَّرَّآءِ: الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَي كُلِّ حَالٍ.
«در وقت گشايش و مسرّت ميگفت: حمد از آنِ خداي نعمت بخشنده و فضل و رحمت دهنده است؛ و در وقت گرفتاري و شدّت ميگفت: حمد از براي خداست در هر حال.» [131]
ص 459
بالجمله ما بايد در گفتار و رفتار از تعصّب نابجا دور باشيم كه قرآن از آن تعبير به حميّت جاهليّة[132] فرموده است. و همانطور كه شيعه از تهمتها و بهتانهاي بيجاي عامّه خسته و منضجر است، عامّه نيز از دعواي بيجا و نسبت ناروا خسته و ملول ميشوند.
شيعه به هر مقداريكه از تعصّب جاهلي خود را دور كند، به همانقدر به مكتب أميرالمومنين عليهالسّلام نزديك شده است. زيرا آن مكتب، مكتب حقّ است. از افراط و تفريط به دور است. و خداي ناكرده اگر ما براي اثبات حقّانيّت مكتبمان حاضر به تهمت و ناسزا به آنها شويم، به همان اندازه سنّي شدهايم؛ و اگر أحياناً آنها در نسبت به ما دست از بهتانشان بردارند و عين حقّ را بگويند و بنويسند، به همان اندازه شيعه شدهاند.
اگر ما به خاطر صاحب ولايت بخواهيم دروغي را بگوئيم و به آنها ببنديم، در اوّلين موقف عرصات قيامت، خود صاحب ولايت از ما مواخذه ميكند تا چه رسد به آن شخص كه به وي نسبت كذب دادهايم.
باري، سخن دربارۀ هويّت و شخصيّت محييالدّين طول كشيد، ولي طولي ممدوح و پسنديده بود؛ چرا كه اين مرد صاحب فضيلت در ميان ما مظلوم واقع شده است. و اين مطالب راهگشائي براي سروران و بزرگان نظارهكننده بالاخصّ طلاّب ذوي العزّة و الاحترام خواهد شد كه به عين كرم و رضا بنگرند و بر حقير فقير نيز خرده نگيرند كه:
وَ عَيْنُ الرِّضا عَنْ كُلِّ عَيْبٍ كَليلَةٌ وَلَكِنَّ عَيْنَ السُّخْطِ تُبْدي الْمَساويا [133]
ص 460
در همين سفر كه در محضر حضرت آقاي حاج سيّد هاشم حدّاد أعلَي اللهُ درجتَه بودم، و سخن از محييالدّين عربي زياد به ميان ميآمد ـ و به همين مناسبت هم حقير در اينجا كلام را قدري دربارۀ شخصيّت او گسترش دادم ـ روزي از روزها جناب مغفور مرحوم حاج غلامحسين سبزواري كه از ارادتمندان ايشان و از زُوّار همداني و أسبق تلامذۀ مرحوم آية الله أنصاري بود، از زيارت حرم مطهّر كه برگشت و نشست گفت: اينك كه از زيارت حضرت أباالفضل عليهالسّلام مراجعت ميكردم، در شارع عبّاسيّه به خاطرم آمد بيتي راكه در راهرو ورودي قبر محييالدّين به سرداب نوشتهاند؛ و اين بيت از خود اوست:
وَ لِكُلِّ عَصْرٍ واحِدٌ يَسْمو بهِ وَ أنا لِباقي الْعَصْرِ ذاكَ الْواحِدُ
«در هر عصر و دورهاي يك نفر به وجود ميآيد كه آن عصر بواسطۀ او عظمت مييابد؛ و من براي تمام أعصار و دورههاي آينده آن يك نفر ميباشم.»
و ميگفت: من خودم اين بيت را در آنجا قرائت كردهام، و عجيب ادّعاي عظيمي است كه محييالدّين كرده است؟!
حضرت آقا فرمودند: هيچ عجبي ندارد؛ و اين گفتار او يك گفتار عادي و معمولي است. و اين اختصاص به محييالدّين ندارد. هر كس به عرفان خدا برسد و فاني شود، اين نغمۀ اوست. زيرا در عالم فَناء محييالدّين نيست؛ خداست كه سخن ميگويد. و معلوم است كه: خدا اختصاص به زماني دون زماني ندارد. او هميشه بوده و هست و خواهد بودـ انتهي كلام ايشان.
و نظير اين مفاد، مفاد بيت ابنفارض است كه آخرين بيت از تائيّۀ كبراي اوست. امّا محييالدّين خود را براي جميع أعصار بعدي يكّهتاز ميدان توحيد
ص 461
ميداند و ابن فارض شاگردش براي جميع اعصار قبلي. وي ميگويد:
وَ مِن فَضْلِ ما أسْأَرْتُ شُرْبُ مُعاصِري وَ مَنْ كانَ قَبْلي فَالْفَضآئِلُ فَضْلَتي [134]
«و از ته مانده و باقيماندۀ آنچه را كه من نوشيدم، نوشيدن معاصرين من است و نوشيدن كساني كه پيش از من بودهاند، بنابراين تمام فضائل عبارت است از بقيّه و زياد ماندۀ نوشيدن من.»
و أقول: بر اين اساس حمل ميشود كلام بسياري كه جملاتي همچون « أنا الْحَقُّ » و يا « لَيْسَ في جُبَّتي سِوَي اللَهِ » گفتهاند و يا آنچه را كه از أميرالمومنين عليهالسّلام در خطبۀ بَيان و تُتُنْجيّه آمده است بر فرض صحّت خطبه و تماميّت إسناد و استنادش به آنحضرت.
زيرا اگر چه تفوّه به اين كلام، سخن حقّ است، وليكن از كُمَّلين اينگونه تعبيرات را كه به شَطَحيّات و طامات نام نهند، ديده نشده است. بزرگترين عارف، حضرت رسول أكرم صلّيالله عليه وآله وسلّم بوده است، و اينگونه تعبير نفرموده است؛ وگرنه بجاي قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ ميگفت: قُلْ أنَا اللَهُ أحَدٌ. أميرالمومنين عليه السّلام هم اوّلين شاگرد مكتب اوست، آنگاه در خطبۀ عمومي براي جميع مردم چنان و چنين بگويد، صحيح نيست. و لذا به همين دليل، سَنَد اين نحوه از روايات مردود است. آري در مجالس خصوصي با بعضي از أحبّه و أعزّۀ از أولاد و يا از أصحاب براي معرّفي ذات حقّ و وصول بندۀ خدا به مقام فَناءِ في الله اينگونه تعبيرات اشكال ندارد؛ گرچه بايد
ص 462
استنادش تمام و إسنادش به ثبوت برسد. و مجرّد امكان، دليل بر وقوع نميگردد. مطالبي كه در اين زمينه از بايزيد بَسطامي و منصور حلاّج آمده است، دليل بر عدم كمال آنان است.
يكي از عاليترين ثمرۀ استاد همين است كه شاگرد را خودسر و يَله نميگذارد؛ و محال است با تحقّق معاني عاليۀ عرفانيّه در شاگرد، اين نحوه از كلمات از او صادر شود. حسين منصور حلاّج استاد نداشت؛ و همين موجب خطرات براي وي شد.
نظير اين معني را باباطاهر عريان ميگويد:
به هر ألْفي ألِف قَدّي برآيُو ألِف قَدُّم كه در ألْف آمَدُسْتُم
و سعدي شيرازي نه از راه توحيد و عرفان، بلكه از جهت ادّعاي علوّ أدبيّات و بلاغت خود ميگويد:
هر كس به زمانِ خويشتن بود من سعدي آخر الزَّمانم
حضرت آقا حاج سيّد هاشم، طريقۀ حلاّج را ردّ ميكردند و ميفرمودند: در آنچه از او نقل شده مطالبي است كه دلالت بر نقصان او دارد. از صدر اسلام تا كنون كسي به جامعيّت مرحوم آقا (قاضي) نيامده است. و ابداً از ايشان و يا احدي از شاگردانشان اينگونه مطالب ديده نشد.
مرحوم آقا روزي به من گفتند: سيّد هاشم! سرّ را فاش مكن كه گرفتار ميشوي! روزي ميرسد كه از اطراف و أكناف بيايند و عتبۀ درت را ببوسند.
ميفرمودند: من در تمام مدّت عمر يكبار آنهم در حقيقت بواسطۀ محذور و حيا سرّي را فاش كردم و تا بحال كه دهها سال است از آن ميگذرد گرفتار آنم.
منصور حلاّج اصل مطالبش همان مطالب سائر عرفاست و چيز دگري ندارد؛ امّا چون فاش كنندۀ اسرار إلهي بود، خلقي را به فتنه و فساد انداخت و سَرش را بالاي چوبۀ دار برد.
ص 463
ميفرمودند: عطّار مطالبي را از حلاّج نقل كرده است كه هر عارفي آنرا ببيند و بشنود، رويّه و روش وي را نميستايد. از جمله دربارۀ او ميگويد:
اغلب مشايخ كِبار در كار او إبا كردند و گفتند: او را در تصوّف قدمي نيست، مگر عبدالله خَفيف و شِبْليّ و أبوالقاسم قُشَيْريّ، و جملۀ متأخّران إلاّ ماشاءَ الله كي او را قبول كردند. و أبوسعيد بن أبوالخير قدَّس الله روحَه العزيز، و شيخ أبوالقاسم گرگاني، و شيخ أبوعلي فارْمَدي، و امام يوسف همداني رحمةُ الله علَيهم أجمَعين، در كار او سَيري داشتهاند؛ و بعضي در كار او متوقّفاند.[135]
و از جمله ميگويد: و شبلي گفته است كه: من و حلاّج يك چيزيم؛ امّا مرا به ديوانگي نسبت كردند خلاص يافتم، و حسين را عقل او هلاك كرد.[136]
و از جمله گويد: و پيوسته در رياضت و عبادت بود. و در بيان معرفت و توحيد و در زيِّ اهل صلاح و در شرع و سنّت بود كه اين سخن ازو پيدا شد. امّا بعضي مشايخ او را مهجور كردند؛ نه از جهت مذهب و دين بود بل كه از آن بود كه ناخشنودي مشايخ از سرمستي او اين بار آورد. چنانكِ اوّل به تُسْتَر آمد به خدمت شيخ سَهْل بن عبدالله، و دو سال در صحبت او بود. پس عزم بغداد كرد، و اوّل سفر او در هجده سالگي بود، پس به بصره شد و به عَمْرو بن عثمان پيوست و هژده ماه در صحبت او بود. پس يَعقوب أقْطَع دختر بدو داد. بعد از آن عمرو بن عثمان ازو برنجيد، از آنجا به بغداد آمد پيش جُنَيْد. و جنيد او را به سكوت و خلوت فرمود. چندگاه در صحبت او صبر كرد، پس قصد حجاز كرد و يكسال آنجا مجاور بود.
باز به بغداد آمد با جمعي صوفيان به پيش جنيد آمد و از جنيد مسائل
ص 464
پرسيد.
جُنَيْد جواب نداد و گفت: زود باشد كه سر چوب پاره سرخ كني!
گفت: آن روز كه من سر چوب پاره سرخ كنم تو جامۀ اهل صورت پوشي. چنانك آن روز كه أيمّه فتوي دادند كه او را ببايد كشت، جنيد در جامۀ تصوّف بود نمينوشت؛ و خليفه گفته بود كه: خطّ جنيد بايد.
جنيد دستار و دُرّاعه در پوشيد و به مدرسه شد، و جواب فتوي نوشت كِي: نَحْنُ نَحْكُمُ بِالظَّاهِر. يعني بر ظاهر حال كشتني است، و فتوي بر ظاهر است؛ أمّا باطن را خداي داند بس.
پس حسين از جُنَيد چون جواب مسائل نيافت متغيّر شد و بياجازت به تُسْتَر شد و يكسال آنجا ببود، قبولي عظيم پيدا شد. و او هيچ سخن اهل زمانه را وزني ننهادي تا او را حسد كردند. و عَمرو بن عثمان در باب او نامهها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم اهل آن ديار قبيح گردانيد. [137]
و از جمله گويد: و دو سال در حرم مجاور شد. چون باز آمد احوالش متغيّر شد، و آن حال به رنگي ديگر مبدّل گشت كه خَلق را به معني ميخواند كه كس بر آن وقوف نمييافت. تا چنين نقل كنند كه او را از پنجاه شهر بيرون كردند.
و از جمله گويد: نقل است كه چون حسين منصور حلاّج در غلبۀ حالت از عمرو بن عثمان مكّي تبرّي كرد، پيش جنيد آمد.
جنيد گفت: به چه آمدهاي؟! چنان نبايد كه با سهل تُسْتَري و عمرو بن عثمان مكّي كردي![138]
حسين گفت: صَحْو و سُكر دو صفتاند بنده را؛ و پيوسته بنده را از
ص 465
خداوند خود به أوصاف وي فاني نشود.
جُنَيْد گفت: اي ابن منصور خطا كردي در صحو و سكر. از آن خلاف نيست كه صحو عبارت است از صحّت حال با حقّ. و اين در تحت صفت و اكتساب خلق نيايد. و من اي پسر منصور! در كلام تو فضولي بسيار ميبينم و عبارات بيمعني.[139]
ميفرمودند: جُنَيد از استادان عرفان است؛ و وقتي حسين را تخطئه نموده است، معلوم شود در كار حسين منصور حلاّج خللي بوده است.
جُنَيد ميگويد: شيخ ما در اصول و فروع و بلاكشيدن عليّ مُرتضَي است رضيَاللهُ عَنه، كي مرتضي به پرداختن حربها ازو چيزها حكايت كردندي كه هيچكس طاقت شنيدن آن ندارد كه خداوند تعالي او را چندان علم و حكمت كرامت فرموده بود.
و گفت: اگر مرتضي اين يك سخن به كرامت نگفتي، اصحاب طريقت چه كردندي؟
و آن سخن آنستكه: از مرتضي سوال كردند كي خداي را به چه شناختي؟!
گفت: بدانك شناسا گردانيد مرا به خود كه او خداوندي است كه شبه او نتواند بود هيچ صورتي، و او را در نتوان يافت به هيچ وجهي، و او را قياس نتوان كرد به هيچ خَلقي؛ كه او نزديكي است در دوري خويش، و دوري است در نزديكي خويش. بالاي همۀ چيزهاست، و نتوان گفت كه تحت او چيزي است. و او نيست چون چيزي، و نيست از چيزي، و نيست در چيزي، و نيست به چيزي؛ سبحان آن خدائي كه او چنين است، و چنين نيست هيچ چيز
ص 466
غير او.
و اگر كسي شرح اين سخن دهد مجلّدي برآيد. فَهِمَ مَنْ فَهِمَ. [140]
باري، گويا همه اتّفاق دارند كه: جُرم حسين منصور حلاّج كشف اسرار إلهي بود، و اين جرمي است عظيم؛ چنانكه حافظ فرمايد:
گفت: آن يار كزو گشت سرِ دار بلند جرمش آن بود كه اسرار هويدا ميكرد [141]
ملاّ صالح موسويّ خلخاليّ در مقدّمۀ كتاب «شرح مناقب محييالدّين عربي» شَطَحيّات را بدينگونه تفسير نموده است: كلمۀ شَطَح را هريك از محقّقين طريقت شرح و تفسيري نمودهاند.
محقّق جُرْجاني گويد: الشَّطْحُ[142] عِبارَةٌ عَنْ كَلِمَةٍ عَلَيْها رآئِحَةُ رُعونَةٍ[143]
ص 467
وَ دَعْوًي، وَ هُوَ مِنْ زَلاّتِ الْمُحَقِّقينَ؛ فَإنَّهُ دَعْوًي بِحَقٍّ يُفْصِحُ بِها الْعارِفُ مِنْ غَيْرِ إذْنٍ إلَهيٍّ، بِطَريقٍ يُشْعِرُ بِالنَّباهَةِ.[144]
«شَطْح عبارت است از گفتاري كه در آن بوي سبك مغزي و شتابزدگي و لغزش در سخن و ادّعاي نابجا موجود است، و آن از جمله لغزشهاي محقّقين است؛ چرا كه ادّعا بحقّي است كه عارف بدون إذن إلهي كه از طريق مشعر به ارزش و شرف و كرامت و توجّه باشد، پرده برميدارد.»
و شيخ محييالدّين خود گويد: الشَّطْحُ عِبارَةٌ عَنْ كَلِمَةٍ عَلَيْها رآئِحَةُ رُعونَةٍ وَ دَعْوًي؛ وَ هيَ نادِرَةٌ أنْ توجَدَ مِنَ الْمُحَقِّقينَ.
«شطح عبارت است از كلمهاي كه بر آن بوي سبكي و شتاب و ادّعاي بيجا موجود است؛ و كم اتّفاق ميافتد كه از محقّقين پيدا شود.»
و در اصطلاح متأخّرين اين جماعت، شَطَحيّات كلماتي را گويند كه از سالك مجذوب در حين استغراق مستي و سُكْرِ وَجْد و غلبۀ شوق صادر ميشود كه ديگران طاقت شنيدن آن نكنند؛ و او خود نيز اگر از حالت مَحْو به هوشياري صَحْو آيد از آنگونه گفتار ناهنجار اظهار كراهت و انكار نمايد. چنانچه شمّهاي از تمثيل اين داستان را جلال الدّين محمّد روميّ در كتاب «مثنوي» در شرح حالت طَيْفور بن عيسي بن آدم معروف به أبي يزيد بَسْطاميّ كه از فرائد عصر خود بوده به رشتۀ نظم درآورده و در تبدّل حالات او گويد:
با مريدان آن فقير مُحتَشَم بايزيد آمد كه يزدان نك منم
چون گذشت آن حال گفتندش صباح تو چنين گفتي و اين نبود صلاح
ص 468
و او خود نيز از اينگونه كردار ندامت و استغفار نموده گفت:
حقّ منزّه از تن و من با تنم چون چنين گويم ببايد كشتنم
تا آنكه مجدّداً تبدّل حالات ثانويّه از برايش دست داده، ثانياً گفت:
مَست گشت او باز از آن سَغْراق زفت آن وصيّتهاش از خاطر برفت
عشق آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بيچاره شد
چون هماي بيخودي پرواز كرد آن سخن را بايزيد آغاز كرد
عقل را سيل تحيّر در ربود زان قويتر گفت كَاوّل گفته بود
و ميگويند: چون صدور اينگونه كلمات از روي عقيدۀ راسخه نيست و منشأ آن تبدّل حالاتي است كه از اختيار سالك خارج است، بدين واسطه موجب قَدْح و طَعن نميشود. زيرا كه اينگونه واردات از عوارض حالاتي است كه از قيد اراده و حكم اختيار خارج است. بلي، در صورتيكه اين حالت استمراري حاصل نمايد كه كاشف از عقيدۀ راسخه باشد، موجب كفر و مستحقّ قتل خواهد بود. نَعوذُ بِاللَهِ مِنْ شُرورِ أنْفُسِنا وَ نَسْتَجيرُ إلَيْهِ.
بالجمله، اگرچه در ميان كلمات محييالدّين اينگونه شَطَحيّات موجود نيست، ولي كلمات ديگري كه با ظواهر شريعت مخالف است بسيار است، و تمامي آن كلمات را هم شطحيّات گفتهاند؛ چنانچه قاضي شمسالدّين ابنخَلَّكان در خاتمۀ ترجمۀ او گويد: وَ لَوْ لا شَطَحيّاتٌ في كَلامِهِ لَكانَ كُلُّهُ إجْماعٌ. و تفصيل اين شطحيّات و شرح اين كلمات را قاضي تُسْتَر بطور اختصار نقل نموده و هريك از آنها را بر سبيل اجمال و مناسب مقام توجيه وجيهي كرده است.[145]
پاورقي
[119] «نجم ثاقب» طبع سنگي، باب هفتم، ص 128 و 129؛ و نظير اين نقل را محدّث نوري در «خاتمۀ مستدرك» طبع رحلي، ج 3، الفائدة الثّالثة در ص 422 ذكر كرده است، در آنجا كه در مقام ردّ حكيم إلهي صدر المتألّهين شيرازي كمر ميبندد و آشوبي بدون محتوي برپا ميكند، ميگويد:
چرا ملاّ صدرا از محييالدّين مدح ميكند مَع أنَّه لم يَرَ في عُلمآءِ العآمَّةِ و نَواصِبهم أشدَّ نَصبًا مِنه. «با آنكه او در ميان دانشمندان عامّه و نواصب آنها دشمنتر از او به خاندان اهل بيت نديده است.» ـ تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
محييالدّين أيضاً تصريح كرده است كه: أصل ضلالتها از شيعه است؛ و در كتاب «مسامرة الابرار» تصريح كرده است كه: رجبيّون جماعتي ميباشند كه به رياضتي اشتغال دارند و از آثارش اينستكه رافضيان را بصورت خنزير ميبينند. آري، و با آنچه ما از «مسامرات» او در اين باب ميآوريم معلوم ميشود كه اين نسبت نادرست است و در كلام او از پنج جهت نادرستي پيداست. آري، در «فتوحات» محييالدّين، ج 2، ص 8 كه ضمن باب 73 بياني دارد، عين همان گفتار خود را در «مسامرات» آورده است؛ با اين تفاوت كه آن شخص اهل كشفي را كه وي به او برخورد كرده است گفته است: من روافض از اهل شيعه را در تمام سال بصورت خنازير ميبينم. و با آنكه خواهيم گفت مراد از روافض خوارج هستند بخصوص كه در اينجا نميگويد: شيعه و روافض را (بطور عطف) بلكه ميگويد: روافض از شيعه را، معلوم ميشود: مراد او از «روافضِ شيعه» گروهي هستند كه از شيعه جدا شده و مذهب انحراف و نصب را پيمودهاند، و كاملاً بر خوارج مغرب زمين قابل انطباق ميباشد.
[120] «مُحاضرةُ الابرار و مُسامرةُ الاخيار» طبع اوّل (سنۀ 1324 هجريّه) مطبعۀ سعادة ـمصر، ج 1، ص 245 و 246
[121] همين كتاب «روح مجرّد» ص 327 نقل از «روضات الجنّات» ج 4، ص 195، و اصل آن در «مجالس المومنين» مجلس ششم، ج 2، ص 281 ميباشد كه قاضي نور الله چنين آورده است كه: و از اشعار شيخ كه در مدائح آل طه واقع شده، اين دو بيت در كتاب «الإحيآء» مسطور است.
[122] بعضي از دوستان گفتند: بخاطر دارم كه در كنار قبر محييالدّين قصيدهاي قاب كرده با شيشه در ديوار منصوب است و اين دو بيت از جملۀ آن قصيده ميباشد.
123] ما در اينجا بجهت دفاع از محييالدّين در كثرت مودّت و ولاء به اهل بيت، فقط مختصري را از باب بيست و نهم «فتوحات» كه از طبع دار الكتب العربيّة ـ مصر، در ج 1، ص 195 تا ص 199 ذكر كرده است حكايت مينمائيم تا عشق و وَلَهِ او به أهل بيت معلوم گردد كه تا چه حدّ رسيده است؟ و اين مطلب به گونهاي است كه ملاّ محسن فيض كاشاني كه در كتاب «بشارة الشّيعة» طبع سنگي ص 152 در مقام ردّ و تخطئة ابن عربي برآمده است و سخت به او حمله ميكند، ميگويد: و در اين باب أيضاً در تفسير آيۀ تطهير اهل بيت مطالبي را ذكر كرده است كه حكايت آن جائز نميباشد بلكه لازم است انسان از آن بگذرد و آنرا ناديده گيرد. (لايَجوزُ أن يُحكَي؛ بلْ يَجِب أن يُطوَي و لا يُروَي.) و امّا خلاصه و اجمال مطلب محييالدّين، اينست كه در معرفت سرّ سلمان كه پيامبر وي را به اهل بيت ملحق نمودند ميگويد:
بدان أيّدك الله! كه براي ما از جعفر بن محمّد از پدرش محمّد بن علي از پدرش عليّ ابن الحسين از پدرش حسين بن عليّ از پدرش عليّ بن أبيطالب از رسول خدا صلّيالله عليه وآله و سلّم روايت شده است كه فرمود: مَوْلَـي الْقَـوْمِ مِنْهُمْ. و ترمذي از رسول خدا صلّيالله عليه وآله وسلّم تخريج كرده است كه فرمود: أهْلُ الْقُرْءَانِ هُمْ أهْلُ اللَهِ وَ خآصَّتُهُ. ـ تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
و چون رسول خدا صلّيالله عليه وآله وسلّم بندۀ محض و خالص خدا بوده است، خدا او را و اهل بيت او را تطهير كرده و از هرگونه رجس و پليدي پاك گردانيده است. رجس عبارت است از هر چيزي كه موجب عيب و زشتي آنها گردد. فرّاء گفته است: در نزد عرب رجس را به چيز قَدِز گويند؛ خداي تعالي گويد: إِنَّمَا يُرِيدُ اللَهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا. بنابراين بديشان چيزي نسبت داده نميشود مگر مطهَّر. زيرا مضاف و منسوب به آنان حتماً بايد كسي بوده باشد كه با آنها شباهت داشته باشد. و آنها كسي را به خود منسوب نميسازند مگر آنكه براي او، حكم طهارت و تقديس آمده باشد. و اينست شهادت رسول اكرم دربارۀ سلمان فارسي به طهارت و حفظ إلهي و عصمت؛ چون دربارۀ او فرمود: سَلْمانُ مِنّا أهْلَ الْبَيْتِ. «سلمان از زمرۀ ما خاندان است.» و خداوند بر تطهير و از ميان برداشته شدن پليدي و رجس اين خاندان گواهي داده است؛ و در جائيكه منسوب بدانها نميشود مگر شخص مُطهَّر و مقدّس يعني كسيكه به مجرّد نسبت و اضافه، عنايت خداوندي شامل حال او شده باشد، با وجود اين، گمان تو چه خواهد بود دربارۀ خود أهلبيت در نفوس خودشان و ذات خودشان؟! بناءً عليهذا ايشان مطهَّر ميباشند، بلكه عين طهارت هستند. بنابراين، اين آيه دلالت دارد بر آنكه خداوند أهل بيت را با رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم شريك گردانيده است در مُفاد اين كلامش: لِيَغْفِرَ لَكَ اللَهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ. «براي آنكه خداوند براي تو از گناهان پيشين و پسين تو در گذرد!» و كدام قذارت و چرك و كثافت از گناهان پليدتر است و آلودگي آن ناهنجارتر و زشتتر است؟ براين اصل، خداوند سبحانه پيامبرش را مورد غفران قرار داده است. ـ تا آنكه ميگويد:
و جميع شرفاء از اولاد فاطمه و كسيكه از اهل بيت است مثل سلمان فارسي تا روز قيامت در غفرانِ وارد در اين آيه داخل ميباشند. پس ايشانند پاكيزهشدگان و مُطهَّرون، بجهت اختصاصي كه از جانب خدا آمده است و عنايتي كه به ايشان از ناحيۀ شرافت محمّد صلّيالله عليه وآله وسلّم و عنايت خدا به محمّد بوده است. و حكم اين شرف براي أهلبيت ظاهر نميشود مگر در روز قيامت و دار آخرت؛ زيرا كه ايشان با حال مغفرت و آمرزش محشور ميگردند. و امّا در دنيا، كسيكه از آنها گناهي كند كه حدّ بر او جاري شود، مانند شخص توبهكار است؛ در صورتيكه جريان امر او به حاكم برسد و زنا كرده باشد و يا دزدي نموده باشد و يا شرب خمر نموده باشد كه حدّ بر وي اقامه گرديده باشد، مغفوراً لهم محشور ميگردند؛ مانند مَاعِز و أمثال او. و جائز نيست كسي او را مذمّت كند. و سزاوار است براي هر مسلمان با ايماني كه به خدا و رسول خدا و به آنچه خدا فرستاده است معتقدميباشد، تصديق كند قول خداي متعال را در گفتارش: لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا. و باور داشته باشد كه: خداوند جميع آنچه را كه از أهل بيت صادر شده است آمرزيده است. بناءً عليهذا سزاوار نيست براي هيچ فردي از افراد مسلمان، آنان را مذمّت نمايد و نه آنكه آلوده و معيوب سازد آبروي كساني را كه خداوند شهادت بر طهارتشان دادهاست و هرگونه رجس و عيبي را از آنان زدوده است؛ نه بواسطۀ عملي كه مرتكب شدهاند و نه بواسطۀ خيري كه پيش فرستادهاند. بلكه عنايت خداوندي بر ايشان سبقت گرفته است؛ و ذَ'لِكَ فَضْلُ اللَهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَآءُ وَ اللَهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ.
و در صورتيكه صحيح است خبري كه دربارۀ سلمان فارسي وارد شده است، بنابراين وي داراي اين درجه ميباشد. و عليهذا اگر از سلمان عملي صورت پذيرد كه ظاهر شرع آنرا ناپسند ميشمارد و به عامل آن مذمّت را روا ميدارد، چون او منسوب ميگردد به أهل بيتي كه از آنان رجس و عيب زدوده شده است، بر اين أساس بر اهل بيت بقدر آن رجسي كه در سلمان بوده است نسبت داده ميشود؛ در صورتيكه بالفرض أهل البيت با نصّ صريح، مطهّر و بدون رجس هستند و سلمان هم بدون شكّ از ايشان است. و بر اين اصل است كه من اميد دارم اين عنايت الهيّه به أعقاب و ذرّيّۀ عَليّ و سَلمان برسد همچنانكه به اعقاب و اولاد حسن و حسين و مواليان أهل بيت رسيده است. چرا كه اي شخص وليّ، رحمت خداوندي گسترش دارد؛ و با وجود آنكه منزله و مقام مخلوقي در نزد خداوند بدينگونه باشد كه منسوبان به ايشان را بواسطۀ ايشان شرافت بخشد درحاليكه ميدانيم شرافت خود آنها از ناحيۀ نفوسشان نيست، بلكه فقط و فقط خداوند است كه آنان را برگزيده است و حلّۀ شرف در برشان نموده است، پس اي وليّ، حكم تو چگونه خواهد بود راجع به آن كسانيكه با خودِ واجدِ حمد و مجد و شرف و با ذات او منسوب هستند. پس خداوند است صاحب مَجد سبحانه و تعالي، و منسوبين به او بندگان او ميباشند؛ آنان كه صبغۀ عبوديّت گرفتهاند، آنانكه براي أحدي از مخلوقات در روز قيامت براي آنان سلطه و اقتداري نيست. خدا به ابليس ميگويد: إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَـٰنٌ، و عباد را نسبت به خودش ميدهد و «عبادي» ميگويد. و ما در قرآن مجيد نمييابيم عبادي را كه خداوند به خود نسبت داده باشد مگر سعيدان بالخصوص. و در غير اين مورد به «عباد» بدون نسبت وارد است. بنابراين پندار تو دربارۀ معصومين محفوظين از آنها چه خواهد بود؟! آنانكه به حدود سيّد و مولاي خود قيام دارند و در مراسم او وقوف دارند. حتماً شرف ايشان أعلا و أتمّ خواهد بود و ايشانند أقطاب بندگان او در اين مقام. و از اين اقطاب شرف مقام اهل بيت را سلمان فارسي ارث برده است. سلمان فارسي أعلم مردم بود به حقوق خدا بر بندگانش، و بر حقوقي كه مردم بر خود و بر مخلوقات داشتند، و قويترين مردم بود بر أداء آن حقوق؛ و دربارۀ اوست كه پيامبر فرمود: لَوْ كانَ الإيمانُ بِالثُّرَيّا لَنالَهُ رِجالٌ مِنْ فارِسٍ. «اگر ايمان در ستارۀ ثريّا بود هرآينه مرداني از فارس بدان دست مييافتند.» و اشاره فرمود به سلمان فارسي. ـ تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
و پس از آنكه منزله و مقام أهل بيت در نزد خدا براي تو روشن شد، و اينكه بر هيچ مسلماني روا نيست كه در برابر افعالشان آنان را مورد مذمّت قرار دهد چون خداوند آنها را تطهير كرده است، بنابراين كسيكه ايشان را مذمّت كند بايد بداند: مذمّت او به خود او بازگشت ميكند، و اگرچه آنها به او ستمي نموده باشند؛ زيرا كه آن ظلم در پندار او ظلم ميباشد نه در حقيقت و واقع امر؛ و اگرچه ظاهر شريعت حكم به اداي آن كرده باشد. بلكه حكم ظلم ايشان نسبت به ما شبيه تقديرات خداوندي در مال و جان به سوختن و غرق شدن است، و نظير آن از مهلكههائي كه انسان بدانها رضايت ندارد. اگر آتش بگيرد و يا بميرد يكي از محبوبان انسان و يا مصيبتي در نفس خود انسان پديدار شود كه با قصد و نيّت و خواستۀ انسان موافقت ندارد، بر او جايز نيست كه قضا و قدر خدا را مذمّت كند؛ بلكه بايد خود را در مرتبۀ تسليم و رضا درآورد و يا لاأقلّ در مرتبۀ صبر تنازل دهد؛ و اگر از اين مرتبه بالاتر رود، به شكر دست زند؛ براي آنكه اينها همه نعمتهائي بوده است كه از جانب خدا رسيده است. و اگر اين مرحله را نپيمايد ابداً در آن خيري نيست و در پي آمد آن غير از ملالت و سخط و غضب و عدم رضا و سوء ادب با خدا چيزي در ميان وجود ندارد. همينطور شخص مسلمان در جميع اموري كه از اهل بيت بر او وارد ميشود از برخورد در مال و جان و عِرض و اهل و اقرباء و خويشاوندان، بايد در برابر جميع آنها با صبر و رضا و تسليم مقابله نمايد و ابداً و اصلاً بديشان مذمّتي را نپسندد و روا ندارد؛ و اگرچه أحكام مقرّرۀ شرعيّه بايد بر آنان اجرا گردد. ـ تا آنكه ميگويد:
محبّ صادق گفت: هرچه محبوب بجا آورد محبوب است و به نام محبّت تمام ميشود، پس تا چه رسد به حال مودّت؛ و از جملۀ بشارات، ورود اسم وَدود است براي خداي تعالي. و معني ثبوت محبّت، حصول اثر آن ميباشد در آخرت و در آتش براي هر گروهي نسبت به آنچه را كه حكمت خدا بدانها اقتضا نمايد. ديگري در اينباره گفته است:
اُحِبُّ لِحُبِّها السّودانَ حتَّي اُحِبُّ لِحُبِّها سودَ الكِلابِ
«من بجهت عشق با معشوقۀ سياه چهرهام تمام سياهان را دوست دارم، تا بجائيكه بجهت محبّت به او به سگهاي سياهفام محبّت دارم.»
و خود ما راجع به اين مطلب سرودهايم:
اُحِبُّ لِحبِّك الْحُبْشانَ طُرًّا و أعْشِقُ لاِسْمك البَدْرَ المُنيرا
«من بجهت محبّت با تو تمام سياهان حبشي را دوست ميدارم، و بجهت همنام بودن با تو بَدْرِ درخشان را نيز دوست ميدارم!» ـ تا آنكه ميگويد:
و اگر من تو را بر ضدّ اين حالت با أهل بيت بنگرم آن أهل بيتي كه تو محتاج ايشان هستي و محتاج رسول خدا ميباشي كه خداوند تو را بوسيلۀ او هدايت كرده است، پس چگونه من به مودّت و محبّت تو به خودم وثوق داشته باشم آن مودّتي كه تو مدّعي آن هستي كه دربارۀ من شديد المحبّة ميباشي و مراعات حقوق مرا به طور أكمل مينمائي و از من جانبداري ميكني؛ درحاليكه تو با اهل پيامبرت بدانگونه هستي و بدانها ضررها و مصائبي را وارد ميسازي؟! و سوگند بخدا آن نميباشد مگر از ضعف ايمانت، و از مكري كه خدا به تو نموده است، و از استدراجت بطوريكه آنرا درنيابي و نفهمي! و صورت مكر خداوندي به تو اين ميباشد كه تو ميگوئي و بدان اعتقاد داري كه تو از دين خدا و شريعت خدا دفاع ميكني و دربارۀ طلب حقّت ميگوئي: من طلب نميكنم مگر آنچه را كه خداوند طلب آنرا براي من مباح كرده است. امّا در صورت اين طلب مشروع، مندرج ميباشد مذمّت و بغض و سخط و غضب و برتر داشتن و مقدّم داشتن خودت را بر اهلالبيت بدون آنكه خودت مشعر به اين حقيقت بوده باشي! و داروي شفابخش براي اين مرض مهلك آنستكه: براي خودت در برابر آنان حقّي را نبيني! و از حقّ خودت تنازل كني تا آنكه در طلب آن حقّ، آنچه براي تو برشمردم مندرج نگردد.
و تو حاكم مسلمين نخواهي بود مگر زمانيكه متعيّن گردد بر تو إقامۀ حدّي و يا انصاف مظلومي و يا ردّ حقّي را به اهل آن! بنابراين اگر به ناچار و لامحاله حاكم ميباشي، پس بايد كوشش و سعي خويشتن را در آن مبذول داري تا صاحب حقّ را به رفع يد از حقّش تنازل دهي در صورتيكه محكومٌ عليه از اهل بيت است! و اگر با وجود اين، محكومٌله حاضر براي رفع يد از حقّش نشد در اينصورت ميتواني حكم شرع را إجرا نمائي.
اي وليّ! هرآينه اگر خداوند درجات اهل بيت را در آخرت براي تو مكشوف گرداند، تمنّا ميكني كه ايكاش من هم غلامي از بردگان آنان بودم. خداوند به ما راه رشد و صلاحمان را الهام فرمايد! پس بنگر كه تا چه حدّ منزلۀ سلمان از جميع صحابه أشرف ميباشد! ـ تااينكه ميگويد:
و از جملۀ أسرار أقطاب آن ميباشد كه: خداوند به آنها علم مكر را آموخته است، آن مكري را كه خداوند دربارۀ بندگانش در بغض و عداوت اهل بيت إعمال ميكند، با وجود ادّعاي آن بندگان محبّت و مودّت خود را دربارۀ رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم با فرض آنكه رسول خدا از امّت خود سوال مودّت دربارۀ ذوي القرباي خود را نموده است و خود آن حضرت هم از جملۀ أهل البيت ميباشد. و عليهذا اكثريّت از مردم آنچه را كه رسول خدا به امر خدا دربارۀ ذوي القربي و اهل بيت از آنها خواسته است بجاي نميآورند، و در اين امر عصيان خدا و رسول خدا را ميكنند. و از أقرباي رسول خدا به كسي محبّت ندارند مگر به آن كساني كه از وي محبّت و احسان ديده باشند. بنابراين، ايشان به أغراض و مقاصد خود محبّت دارند و به نفوس خود عشق ميورزند نه به ذوي القربي و أهل البيت. (و اين از زمرۀ مكرهائيست كه مردم بدان دچار ميباشند.)
باري، عقيدۀ ما آن ميباشد كه: منظور از اهل بيت، خصوص چهارده معصوم عليهمالسّلام بوده و آيۀ تطهير دربارۀ ايشان نازل گرديده است؛ و بنابراين، اين تفصيلات وارده در كلام محييالدّين مورد ندارد. امّا از آنجا كه وي أهل البيت را راجع به جميع اولاد و نسل حسنين و أميرالمومنين عليهم السّلام تا روز قيامت ميداند، ناچار چنين بحث مشروحي را نموده است. و اينك شما بنگريد: آيا سزاوار است به چنين كسي كه مدّعي است تا روز قيامت لازم است جميع افراد امّت حقوق سادات را تا اين درجه مراعات نمايند و از حقوق خود نسبت بديشان كلاّ و طُرّاً درگذرند و افتخارشان آن باشد كه خود را غلام و مملوك سادات بدانند، نسبت ناصبي بودن و عداوت با أهل البيت را داد؟! سُبْحَـٰنَكَ هَـٰذَا بُهْتَـٰنٌ عَظِيمٌ.
[124] در «فتوحات» ج 2، ص 8 آمده است كه: آن مرد رجبي، روافض را بصورت خنزير ميديده است. و بين اين كلام و كلامي كه ما از «محاضرات» حكايت نموديم اختلاف است، و محطّ اشكال ما بر حاجي نوري رحمة الله عليه عبارت منقولۀ او از «محاضرات» است و وي عبارتي را از «فتوحات» نقل نكرده است. و در عبارت «فتوحات» كه تعبير به خنازير شده است اين إشكال وارد نميباشد، و امّا بنا بر نقل او از «مسامرات» با وجوديكه وي خرّيت فنّ حديث و نقل و تاريخ است هر پنج اشكال وارد است.
[125] در درس 40 تا 45 از جلد سوّم «إمام شناسي» از دورۀ علوم و معارف اسلام، ص 210 تا ص 214 تاريخ و هويّت عكرمه بطور مختصر آمده است.
[126] خالد بن سنان عبسي را محييالدّين از پيمبران ميداند و گفته است: او از اولاد حضرت إسمعيل است و دخترش، پيامبر را ادراك نموده است. داستان او را محييالدّين در «محاضرات» (محاضرة الابرار و مسامرة الاخيار) ج 1، ص 77 آورده است.
[127] در «مستدرك حاكم» ج 4، ص 291 و 292 وارد است كه:
جابر روايت ميكند كه: جُرَيْر بر رسول اكرم صلّيالله عليه و آله و سلّم وارد شد و عِندهُ أصحابُه. أصحاب او دريغ كردند از اينكه جاي خود را به او بدهند. رسول خدا رداي خود را گرفت و به سوي او انداخت تا بر روي آن بنشيند. جُرَيْر با گردن و صورت خود ردا را گرفت و بوسيد و بر روي ديده نهاد و گفت: أكْرَمَكَ اللَهُ كَما أكْرَمْتَني! «خدايت بزرگوار بدارد همچنانكه مرا مكرّم داشتي!» و سپس ردا را بر دوش رسول الله گذارد، و رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم فرمود: مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللَهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ، فَإذا أتاهُ كَريمُ قَوْمٍ فَلْيُكْرِمْهُ. «كسيكه به خدا و روز قيامت ايمان دارد، چون شخص محترمي به سوي او آيد واجب است او را گرامي بدارد.» (هَذا حديثٌ صحيحُ الإسناد و لَم يُخرِجاه بهذه السّياقة.)
[128] «محاضرات» ج 1، ص 238
[129] «محاضرات» ج 2، ص 137؛ و كسانيكه اين داستان را از ضِرار نقل كردهاند و در كتب خود ثبت نمودهاند بسيارند، از جمله سيّد هاشم بحراني در «غايةُ المرام» باب 131، ص 673 از «نهج البلاغة» از ضِرار بن ضَمْرة الضِّبابيّ، در حديث ششم، و از ابن ابي الحديد في «الشرح» از كتاب عبدالله بن إسمعيل في «التّنزيل علي نهج البلاغة» از ضرار و نيز در حديث هفتم، از ابن أبي الحديد از ابن عبدالبَرّ در كتاب «استيعاب»؛ و نيز در باب 132، ص 674 از طريق خاصّه از ابن شهر آشوب در حديث دوّم نقل ميكند؛ و أيضاً محمّد بن طلحة شافعي در كتاب «مطالب السّـول» ص 33؛ و زَرَنْدي در كتاب «نظم دُرَر السِّمطين» در قسم اوّل از سِمط اوّل آن كتاب ص 134 و 135 از أبوصالح؛ و أبونُعيم در «حِلْيةُ الاوليآء» ج 1، ص 84 با اسناد خود از محمّد بن سائب كلبي از أبوصالح؛ و شيخ سليمان قُندوزي حنفي در كتاب «ينابيعالمودّة» باب 50، ص 144 و باب 56، ص 216؛ و شيخ صدوق در كتاب «أمالي» طبع سنگي، ص 371؛ و مجلسي در «بحار الانوار» طبع حروفي حيدري، ج 41، ص 120 از «إرشاد القلوب» ديلمي؛ و ابن حَجَر هَيتمي در كتاب «الصَّواعقُ المحرقة» فصل 3 از باب 9، ص 78؛ و ابن عبدالبرّ در كتاب «استيعاب» در ذكر أميرالمؤمنين عليه السّلام در رقم 1855، ج 3، ص 1107 و 1108؛ جميع اينها از ضرار روايت ميكنند. فقط محدّث قمّي در «سفينة البحار» طبع سنگي، ج 2، ص 170 از كتاب «المحاسن و المساوي» إبراهيم بن محمّد بيهقي كه يكي از أعلام قرن سوّم است ـ و اين كتاب را در ايّام مقتدر عبّاسي نوشته است ـ از عديّ بن حاتم طائي روايت كرده است بدينگونه كه:
رُويَ أنّ عَديَّ بنَ حاتِمٍ دخلَ علَي معاويةَ بنِ أبي سُفيانَ. فَقال: يا عَديُّ! أينَ الطَّرَفات؟! يعني بَنيه طريفًا و طارِفًا و طَرْفَةً. قال: قُتِلوا يومَ صِفّين بينَ يدَيْ عَليِّ بنِ أبي طالبٍ عليه السّلام. فقال: ما أنصَفَكَ ابنُ أبيطالبٍ إذْ قدَّم بَنيكَ و أخَّر بنيهِ! قال: بَل ما نصَفتُ عليًّا إذ قُتِل و بَقيتُ.
(دور از حريم كوي تو شرمنده ماندهام شرمنده ماندهام كه چرا زنده ماندهام)
قال: صِفْ لي عَليًّا. ـ از اينجا تا آخر روايت بعينه با همان عباراتي است كه ديگران از ضمرة نقل نمودهاند. و تمام اين خبر را همانطور كه محدّث قمّي حكايت نموده است بيهقي در كتاب «المحاسن و المساوي» ج 1، ص 72 و 73 از طبع مصر، مطبعۀ نهضت آورده است. و در پاورقي آن محقّق و معلّق آن: محمّد أبوالفضل إبراهيم گويد:
اين خبر را در كتاب «الرّياضُ النّضرة» ج 2، ص 212؛ و مسعودي در «مُروج الذّهب» ج 2، ص 433 آورده است.
و نيز در همين كتاب ص 70 و 71 همين مضمون را قدري مختصرتر از ابنعبّاس كه بر معاويه داخل شد نقل كرده است.
و حقير آنرا مشروحاً در مواعظ روز بيست و ششم ماه مبارك رمضان سنۀ 1390 هجريّۀ قمريّه در مسجد قائم طهران، در ضمن بحوث قرآنيّه در ص 348 و 349 از نسخۀ خطّي ذكر نمودهام ولي تا به حال توفيق طبع آن در كتب مطبوعه همراه نبوده است؛ اميد است از اين به بعد إن شاء الله تعالي در جاي مناسبي ذكر شود.
[130] «محاضرات» ج 2، ص 138
[131] «محاضرات» ج 2، ص 280 و 281
[132] صدر آيۀ 26، از سورۀ 48: الفتح: إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجَـٰهِلِيَّةِ.
[133] «نگرش و ديدار كسي را از روي رضا و محبّت، چشم را از رؤيت عيوب او خستهميكند؛ وليكن نگرش و ديدار از روي سخط و غضب، بديهاي او را ظاهر مينمايد.»
[134] «ديوان ابن فارض» طبع بيروت، دار صادر (سنۀ 1382 ) ص 116 سطر 761 از تائيّۀ كبري كه معروف به نظم السّلوك است.
در «أقرب الموارد» گويد: أسْأَرَ الشّاربُ في الإنآء إسْـَارًا: أبقَي فيه بقيَّةً، مثل سَأَرَ. و مِنه أسْأرَتِ الإبلُ في الحَوض. و يقال: إذا شَرِبْتَ فَأسْئِرْ.
[135] «تذكرة الاوليآء» شيخ عطّار، طبع مطبعۀ بريل در ليدن (سنۀ 1322 ) ج 2، ص 135 و 136، در ذكر حسين منصور حلاّج
[136] «تذكرة الاوليآء» شيخ عطّار، طبع مطبعۀ بريل در ليدن (سنۀ 1322 ) ج 2، ص 135 و 136، در ذكر حسين منصور حلاّج
[137] «تذكرة الاوليآء» ج 2، ص 136 و 137، در ذكر حسين منصور حلاّج
[138] «تذكرة الاوليآء» ج 2، ص 136 و 137، در ذكر حسين منصور حلاّج
[139] «تذكرة الاوليآء» ج 2، ص 12 و ص 9، در ذكر جنيد بغدادي
[140] «تذكرة الاوليآء» ج 2، ص 12 و ص 9، در ذكر جنيد بغدادي
[141] «ديوان حافظ» طبع پژمان، ص 51 و 52، غزل شمارۀ 111؛ و تمام غزل اين است:
سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد و آنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا ميكرد
گوهري را كه به برداشت صدف در همه عمر طلـب از گمشـدگان لب دريا ميكرد
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش كو به تأييد نظر حلّ معمّا ميكرد
ديدمش خرّم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آينه صد گونه تماشا ميكرد
گفت: آن يار كزو گشت سرِ دار بلند جرمش آن بود كه اسرار هويدا ميكرد
آنكه چون غنچه لبش راز حقيقت بنهفت ورق دفتـر از آن نسـخه مُـحشّا ميكرد
گفتم اين جام جهان بين به تو كي داد حكيم گفت آن روز كه اين گنبد مينا ميكرد
آنهمه شعبدۀ عقل كه ميكرد آنجا سامري پيش عصا و يد بيضا ميكرد
فيض روحالقُدس ار باز مدد فرمايد ديگران هم بكنند آنچه مسيحا ميكرد
بيدلي در همه احوال خدا با او بود و او نميديدش و از درد خدايا ميكرد
گفتمش سلسلۀ زلف بتان از پي چيست
گفت حافظ گِلهاي از دل شيدا ميكرد
[142] شَطَحَ ـَـ شَطْحًا في السَّير أو في القَول: تباعَد و استرسَل ] مقلوبُ شَحَطَ [. (لاروس)
[143] رَعَنَ ـُـ رَعْنًا و رَعِنَ ـَـ رَعَنًا و رَعُنَ ـُـ رُعونَةً: حَمِق، استَرخَي، كان أهْوجَ في كَلامهِ؛ فهو أرْعَن. (المنجد)
هَوِجَ يَهْوَجُ هَوَجًا: كان طويلاً في حُمقٍ و طَيْشٍ و تَسرُّعٍ؛ فهو أهْوَج. (المنجد) و در لغت فارسي به معني سبكسري و بيمخي و تهيمغزي است.
[144] نَبِهَ ـَـ نُبْهًا من نَومِه: استَيقَظ. نَبَهَ ـُـ و نَبِهَ ـَـ و نَبُهَ ـُـ نَباهَةً: شَرُف، اشتَهر، و كان ذانَباهةٍ و هي ضِدُّ الخُمولِ؛ فهو نابِهٌ و نَبَهٌ و نَبِهٌ و نَبيهٌ.