شِبلي نعمان در رسالۀ كتابخانۀ اسكندريّه بنا به نقل مرحوم مطهّري ميگويد:
بايد دانست از ميان شايعاتي كه گفتيم، يكي هم شايعۀ سوزانيدن كتابخانۀ اسكندريّه است.
اروپا اين قضيّه را با يك صداي غريب و آهنگ مهيبي انتشار داده است كه واقعاً حيرت انگيز ميباشد. كتب تاريخ، رمان، مذهب، منطق، و فلسفه و امثال آن هيچكدام از اثر آن خالي نيست. (براي اينكه اين قصّه در اذهان رسوخ پيدا كند، در هر نوع كتاب به بهانهاي آنرا گنجانيدهاند، حتّي در كتب فلسفه و منطق.)
حتّي يك سال در امتحان ساليانۀ اونيورسيتۀ كلكتّۀ هند (كه تحت نظر انگليسها بود) در اوراق سؤاليّۀ متعلّق به منطق كه چندين هزار نسخه چاپ شده، حلّ مغالطۀ ذيل را سؤال نموده بودند:
اگر كتابها موافق با قرآن است ضرورتي به آنها نيست، و اگر موافق نيست همه را بسوزان!
شبلي نعمان بعد اين سؤال را طرح ميكند كه چه سياستي در كار است؟ آيا اين نوعي همدردي و دلسوزي دربارۀ كتابهائي است كه سوخته شده، يا
ص 139
مطلب ديگري در كار است؟!
اگر دلسوزي است، چرا نسبت به كتاب سوزيهاي مسلّم و بسي مهيبتر كه در فتح اندلس و جنگهاي صليبي بوسيلۀ خود مسيحيان صورت گرفته، هيچوقت دلسوزي نميشود؟
شبلي خودش اينچنين پاسخ ميگويد كه: علّت اصلي اينست كه اين كتابخانه را خود مسيحيان قبل از اسلام از بين بردند؛ و اكنون با تبليغ فراوان طوري وانمود ميكنند كه اين كتابخانه را مسلمين از بين بردند نه آنها. هدف اصلي پوشانيدن روي جرم خودشان است.
آنگاه مرحوم شهيد مطهّري اينطور مطلب را ادامه ميدهد كه:
علّتي كه شبلي ذكر ميكند يكي از علل قضيّه است و تنها در مورد كتابخانۀ اسكندريّه صدق ميكند. علّت يا علل ديگري در كار است. مسألۀ اصلي استعمار است.
استعمار سياسي و اقتصادي آنگاه توفيق حاصل ميكند كه در استعمار فرهنگي توفيق بدست آورده باشد. بیاعتقاد كردن مردم به فرهنگ خودشان و تاريخ خودشان شرط اصلي اين موفّقيّت است. استعمار دقيقاً تشخيص داده و تجربه كرده است كه فرهنگي كه مردم مسلمان به آن تكيه ميكنند، و ايدئولوژياي كه به آن مينازند، فرهنگ و ايدئولوژي اسلامي است. باقي همه حرف است؛ و از چهار ديوار كنفرانسها و جشنوارهها و كنگرهها و سمينارها هرگز بيرون نميرود و به متن توده نفوذ نمييابد. پس مردم، از آن اعتقاد و از آن ايمان و از آن اعتماد و حسنظنّ بايد تخليه شوند تا آمادۀ ساخته شدن طبق الگوهاي غربي گردند.
براي بدبين كردن مردم به آن فرهنگ و آن ايدئولوژي و پيامآوران آنها، چه از اين بهتر كه به نسل جديد چنين وانمود شود كه: مردمي كه شما
ص 140
ميپنداريد رسالت نجات و رهائي و رهبري بشريّت به سعادت را داشتند، و به اين نام به كشورهاي ديگر حمله ميبردند و رژيمهائي را سرنگون ميكردند، خود به وحشيانهترين كارها دست زدهاند؛ و اين هم نمونهاش.
بنابراين، خوانندۀ محترم تعجّب نخواهد كرد كه از نظر هيئت امتحانيّۀ ساليانۀ اونيورسيتۀ كلكتّۀ هند كه بدست انگليسها اداره ميشده است، براي حلّ مغالطۀ منطق سؤالي پيدا نميشد جز متن فرمان مجعول كتابسوزي؛ و براي يك نويسندۀ ايراني هم كه «مباني فلسفه» براي سال ششم دبيرستانها نوشته، و هر سالي دهها هزار نسخه از آن چاپ ميشود و در اختيار دانشآموزان بيخبر و سادهدل ايراني قرار ميگيرد، آنجا كه دربارۀ قياس استثنائي در منطق بحث ميشود، علي رغم فشارهائي كه نويسنده بر مغز خود آورده هيچ سؤال ديگري به ذهن او نرسيده جز همان سؤالي كه طرّاحان انگليسي در اونيورسيتۀ كلكتّه طرح كردند؛ و ناچار شده مسأله را به اين صورت طرح كند:
«ممكنست قياس استثنائي در عين حال منفصله و متّصله يعني مركّب باشد؛ مثال اينگونه قياس قول معروف منسوب به پيشواي عرب است، كه چون خواست سوزاندن كتابخانۀ ساسانيان را مدلّل و موجّه كند چنين استدلال كرد:
اين كتابها يا موافق قرآنند و يا مخالف آن. اگر موافق قرآنند وجودشان زائد است، اگر مخالف آن هستند نيز وجودشان زائد و مضرّ است؛ و هر چيز زائد و مضرّ بايد از بين برده شود.
پس در هر صورت اين كتابها بايد سوخته شوند.» (دكتر علي أكبر سياسي «مباني فلسفه» صفحه 254 ).
مرحوم مطهّري مطلب را بدين گفتار پايان ميدهد كه:
اين همه بوق و كرنا كه از اروپا تا هند را پر كرده، كتابها در اطرافش
ص 141
مينويسند و رمانها برايش ميسازند؛ و براي اينكه مسلّم و قطعي تلقّي شود، در كتب منطق و فلسفه و سؤالات امتحانيّه آنرا ميگنجانند، بخاطر احساسات ضدّ عُمَري يا ضدّ عَمرو بن العاصي نيست؛ و يا قُربةً إلي الله و براي خدمت به عالم تشيّع و بيآبرو كردن مخالفان أميرالمؤمنين عليّ عليه السّلام نيست.
در جوّي كه اين مسائل مطرح ميشود، مسألۀ اسلام مطرح است و بس. در جهان امروز سلاح مؤثّر عليه يك كيش و يك آئين بحثهاي كلامي و استدلالهاي منطقي ذهني نيست. در جهان امروز طرح طرز برخورد پيروان يك كيش در جريان تاريخ با مظاهر فرهنگ و تمدّن، مؤثّرترين سلاح له يا عليه آن كيش و آن آئين است.[155]
باري! اين همه سر و صدا و هياهو و غوغائي كه عليه عرب و حملۀ عرب به ايران و تهمتها و افتراءهائي كه بستهاند و ميبندند، راجع به عرب نيست؛ راجع به اسلام است. اينها قدرت ندارند علناً به اسلام و قرآن و رسول خدا جسارت كنند، در پوشش عنوان عرب حمله ميكنند.
فرهنگ ادبيّات ايران در زمان استعمار پهلوي، در قالب حفظ آثار ملّي، با برانداختن لغات عربي در هالۀ لغات خارجي مستقيماً بر نابودي روح اسلام ميكوشيد. اينك نيز در همان خطّ و مرز در تلاش است.
زبان پهلوي و لغات نامأنوس را بر شيوۀ أحمد كسروي كه خود نيز از اين زمره بود، از لابلاي لغات و كتب متروكه بيرون كشيده و بجاي الفاظ شيرين و روان و مأنوس عربي كه فعلاً در زبان فارسي جاي گرفته و ملاحت عجيبي بدان بخشيده است ميگذارند.
در زمان رضاخان و پسرش محمّد رضا پهلوي، در دربار، انجمن و
ص 142
مؤسّسهاي بود براي اين امور كه با وزارت معارف و فرهنگ رابطه داشت؛ و براي از بين بردن لغات عربي و فرهنگ اسلام نهايت سعي و كوشش را داشتند. و در ادارۀ فرهنگستاني كه پشت مدرسۀ سپهسالار بود، براي اين موضوع مالهاي ملّت بيچاره را ميخوردند و ميبردند.
نام مسجد را دمرگاه، و قبرستان را گورستان، و اجتماع را گردهمائي، و جمعه را آدينه، و وسائل ارتباط جمعي را رسانههاي گروهي، و خصوصاً و مخصوصاً را ويژه، و جمع و تفريق و ضرب و تقسيم را افزايش و كاهش و زدن و بخش، نهادند؛ و همچنين سائر اصطلاحات رياضي را، بطوريكه بعضي اوقات خود معلّمان گيج ميشدند و در اداي مقصود فرو ميماندند. اينها همه براي دور كردن مردم از لغات قرآن است. براي قطع رابطه و بريدن با نهج البلاغه است. براي عدم آشنائي مردم به جمعه و جماعت است. براي بيخبر داشتن ايشان از اين معارف اصيل است[156]
ص 143
برداشتن «طاء» از كلمات و بجاي آن «تاء» نهادن، مانند تبديل كتابت لفظ طهران به تهران روي همين زمينه است؛ و همچنين دربارۀ سائر حروف عربي مثل ظ و ص و ض و ع و غ و ث و ذ.
ص 144
اگر تدريس زبان عربي از دوران طفوليّت با كمال آساني و سادگي، جزءِ برنامۀ اطفال باشد و همينطور بتدريج پيش آيد، در دوران دانشگاه جوانان ما بخوبي از عهدۀ خواندن و نوشتن و تكلّم آن بر ميآيند؛ و مراجعه به فرهنگ عظيم تاريخ و حديث و فقه و تفسير مينمايند و سرشار از عرفان ميگردند.
امّا بر عكس زبان عربي را در دورههاي بالا قراردادهاند، آنهم با اسلوبي غير صحيح و مشكل كه نه معلّم ميفهمد نه شاگرد. بالاخصّ ميخواهند شاگردان را خسته و زده كنند. آنوقت براي رياضيّات از جبر و حساب استدلالي و فيزيك و شيمي در نمرۀ امتحاني ضريب ميگذارند؛ و براي عربي نه تنها ضريب نميگذارند، آنقدر آنرا بدون اهمّيّت و در درجۀ پست ميگذارند كه وجود و عدمش مساوي ميباشد.
بالنّتيجه جوان دانشگاهي كه قرآن نميتواند بخواند بجاي خود، اصلاً نوشتن را بلد نيست؛ و در نامه براي پدرش از آمريكا مينويسد: من طَب كردهام(تب).
روابط جوانان را از علم و قرآن بريدند؛ و در سنّ كودكي براي تحصيل به خارج، يعني كشور كفر فرستادند. طفلي كه هنوز بايد در دامان مادر پرورش يابد، و سخن گفتن به پارسي و مخارج و لهجۀ حروف آنرا خوب ياد نگرفته است، به او زبان انگليسي ياد دادند؛ و بدين كار غلط مباهات هم مينمودند.
يكروز جواني زيبا در مسجد قائم بنزد من آمد و از مسائل نماز و وضوء و غسل و تيمّم ميخواست بپرسد. اين جوان حرف زدن را بلد نبود، و مثل خارجيهائي كه بخواهند فارسي سخن گويند، شُل و بيمزه حرف ميزد.
ميگفت: من دكتر شدهام؛ از كودكي مرا به خارج فرستادهاند، حالا برگشتهام. در اسلام تحقيقات كردهام و آنرا دين صحيح دانستهام، و اينك ميخواهم مسائل خود را ياد بگيرم.
ص 145
خوب توجّه داريد مطلب از چه قرار است؟!
اينهمه سر و صدا براي عظمت فردوسي، و جشنواره و هزاره و ساختن مقبره، و دعوت خارجيان از تمام كشورها براي احياءِ شاهنامه، و تجليل و تكريم از اين مرد خاسر زيان بردۀ تهيدست براي چيست؟!
براي آنست كه در برابر لغت قرآن و زبان عرب كه زبان اسلام و زبان رسول الله است، سيسال عمر خود را به عشق دينارهاي سلطان محمود غزنوي به باد داده و شاهنامۀ افسانهاي را گرد آورده است.
قرآن فاتحۀ مباهات و فخريّۀ به استخوانهاي پوسيدۀ نياكان را خوانده است؛ و با نزول سورۀ أَلْهَیٰكُمُ التَّكَاثُرُ * حَتَّي' زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ [157] ديگر كدام مرد عاقلي است كه به اوهام و موهومات بگرود، و به نام و اعتبار پدران مرده و
ص 146
عظام پوسيدۀ آنها در ميان قبرها خوشدل گردد؟ او با گامهاي قويم خويشتن خود در راه افتخار و شرف ميكوشد.
فردوسي با شاهنامۀ افسانهاي خود كه كتاب شعر (يعني تخيّلات و پندارهاي شاعرانه) است خواست باطلي را در مقابل قرآن عَلم كند؛ و موهومي را در برابر يقين بر سر پا دارد. خداوند وي را به جزاي خودش در دنيا رسانيد، و از عاقبتش در آخرت خبر نداريم. خودش ميگويد:
بسي رنج بردم در اين سال سي عجم زنده كردم بدين پارسي
چو از دست دادند گنج مرا نبد حاصلي دسترنج مرا
ما در زمان خود هر كس را ديديم كه خواست عجم را در برابر اسلام عَلم كند، و لغت پارسي را در برابر قرآن بنهد، با ذلّت و مسكنتي عجيب جان داده است. فَاعْتَبِرُوا يَـٰٓأُولِي الابْصَـٰرِ!
درست بخاطر دارم در حدود سي سال قبل مجلّهاي از مجلاّت «راهنماي كتاب» مطالعه مينمودم كه در آن مقالهاي از علي دشتي راجع به فردوسي و مقام و منزلت او نوشته بود. در اين مقاله اين مرد با شيطنت مرموزي دشمني خود را با اسلام نشان ميداد.
اين مقاله دربارۀ فردوسي و شاهنامه بود. و بدين قسم مطلب را برداشتكرده بود كه ملخّصش را ذكر ميكنيم:
بسياري از افراد دربارۀ فردوسي و تدوين شاهنامه سخن گفتهاند، وليكن من ميخواهم در اينجا پردهاي را از اين امر براي دانشجويان و اهل اطّلاع بردارم. اين مطلب ساليان دراز است كه در ذهن من خلجان دارد، ولي بواسطۀ موانعي نميتوانستم ابراز كنم؛ و اينك موقع آن رسيده كه آنرا به جوانان و محصّلين و ارباب فضل تقديم دارم.
و آن نكته اينست كه: كشور ايران در ازمنۀ متماديه مورد حملات و هجوم
ص 147
اقوام اجنبي قرار گرفته، و ثروت و آباداني و كتابخانه و تمام آثار ملّي آن بباد رفته است، همچون فتنۀ مغولان و غيرهم؛ ولي هيچيك از اين حملات مانند حملۀ عرب زيانبخش نبود. زيرا آن حملات فقط منوط به امور نظامي بوده و تخريب و غارت و فسادي را كه در پي داشته است پس از مدّتي ترميم، و مبدّل به صلاح و آباداني گرديده است.
امّا حملۀ عرب توأم با خوي تفاخرجوئي، و ديانت و تعليم و تربيت آنها بوده؛ و لذا در نفوس مردم جاي گرفته و ريشه دوانيده بود. و معلوم است كه با اصلاح و آباداني خارجي نميتوان نفوس و قلوب را اصلاح نمود.
اين ببود تا فردوسي با تدوين شاهنامۀ خود در مقابل عرب، نشان داد كه اصالت و ملّيّت ايراني است كه ميتواند در برابر آنها بايستد. او با احياي زبان پارسي، و اين كتاب نفيس خود از آثار نياكان و ملّيّت آنها پرده برداشت و ايران و ايراني را زنده و جاويد كرد.
از اينجهت است كه خدمت فردوسي بر اين آب و خاك از همه بيشتر و شايان تقدير و تحسيني است كه احدي از شعراي ما بدين مقدار و پايه نرسيدهاند. (اين بود ملخّص بيانات ايشان در آن مجلّه). [158]
ص 148 ادلمه پاورقی تا ص 150
ص 15
1حقير در بعضي از رسالههاي دكتر علي أكبر شهابي خواندم كه: كتاب «بيست و سه سال» كه عليه رسول خدا و اسلام و قرآن با تهمتها و دروغها و شيّاديها و حقّه بازيها و كَتم حقائق و افترائات تأليف شده، و بدون نام و امضاي مؤلّف در زمان طاغوت منتشر شده بود، نويسندۀ آن علي دشتي، با همكاري بعضي از ماركسيستهاي بينالمللي ميباشد. [159]
ص 152
اينها دشمنان خود فروختۀ استعمارند كه از قديمالايّام مُهر رقّيّت و بندگي كفر را بر پيشاني خود زده، و عمري را عليه اسلام و قرآن و شرف و ملّيّت در برابر بهاي بخس ورقهاي دنيوي گذرانده، و هويّت و پروندهشان براي مردم بيدار جاي شبهه نيست.
آخر كدام دشمن ناجوانمردي است كه نهضت اسلام را در رديف حملۀ إسكندر و مغول قرار دهد؟!
ايرانيان فكور و اصيل با آغوش باز اسلام را پذيرفتند، و با تدبّر و تفكّر در طول دو قرن به تدريج بدون هيچ عمل جابرانهاي اسلام آوردند. و تا زماني كه به دين زردشت بودند، در پناه اسلام بودند و اسلام با آنها معاملۀ اهل كتاب مينمود. از آنها در عوض خمس و زكوة، جزيه ميگرفت و آنان را در امور عبادي خود آزاد ميگذارد. آتشكدههاي آنان تا قرن سوّم و چهارم روشن بود. چون اهل كتاب بودند، بدون هيچ ناراحتي در پناه امن و امان اسلام جان و مال و عِرض و ناموسشان محفوظ بود.
إدوارد بُرون در مواضعي از كتاب خود اقرار ميكند كه: ايرانيان اسلام را به رغبت پذيرفتند. او ميگويد:
تحقيق دربارۀ غلبۀ تدريجي آئين اسلام بر كيش زردشت مشكلتر از تحقيق دربارۀ استيلاءِ ارضي عرب بر مستملكات ساسانيان است.
چه بسا تصوّر كنند، جنگجويان اسلام اقوام و ممالك مفتوحه را در
ص 153
انتخاب يكي از دو راه مخيّر ميساختند: اوّل قرآن، دوّم شمشير. ولي اين تصوّر صحيح نيست؛ زيرا گبر و ترسا و يهود اجازه داشتند آئين خود را نگهدارند، و فقط مجبور به دادن جزيه بودند.
و اين ترتيب كاملاً عادلانه بود؛ زيرا اتباع غير مُسلم خلفا از شركت در غزوات و دادن خمس و زكوة كه بر امّت پيامبر فرض بود معافيّت داشتند. [160]
ايرانيان ميديدند كه سربازان اسلام مردمي صادق و امين، و از روي هدفهاي روشن و ايمان و اعتقاد كاملشان به رسالت تاريخيشان، و اطمينان كامل به صحّت هدف و مأموريّت، اعمّ از اينكه بكشند يا كشته شوند، و اعتقاد عميقشان به خداوند واحد و روز جزا جنگ ميكنند.
فداكاريها و جانبازيها، و گفتگوها و سخناني كه از آنان در آن اوقات باقيمانده و در تواريخ مضبوط است، نشان ميدهد كه: ايمان آنها به خدا و قيامت و صدق رسالت حضرت رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم، و ايمان به مأموريّت و رسالتشان در حدّ اعلا بوده است.
آنان معتقد بودند كه جز خداوند واحد را نبايد پرستش كرد، و هر ملّتي را كه به هر شكل و صورت غير خداوند يگانه را عبادت ميكنند بايد نجات داد؛ و اين جهادشان براي نجات و رهائي ايرانيان در بند بستۀ خرافات و اباطيل است.
به علاوه براي خودشان رسالتي را قائل بودند كه عدل را برقرار كنند، و طبقات مظلوم را از چنگ ستمگران رها سازند.
سخناني كه در مواقع مختلف در مقام تشريح هدفهاي خود بيان كردهاند، نشان ميدهد كه: صد در صد آگاهانه و خبيرانه قدم برميداشتهاند، و هدف مشخّص و معيّني داشتهاند؛ و به تمام معنيالكلمه نهضت عظيم و انقلاب
ص 154
شكوهمندي را رهبري مينمودهاند.
اينها را ايرانيان ميديدند و ميشنيدند، و فريفته و جان باخته ميشدند، و از طوع و رغبت ايمان ميآوردند. حالا شما ببينيد: در انتشار اين شايعه در كتابهاي درسي محصّلين توسّط همين افراد معلومالهويّه نظير دشتيها و دكترهائي كه در دانشسرا و تربيت معلّم تدريس ميكردند، و همگي صداي گلويشان از حلقوم استعمار بلند بود و همه ميكوشيدند تا جهاد مقدّس سربازان اسلام را همچون حملۀ چنگيز و هلاگو و افاغنه و إسكندر قرار دهند، چقدر بيانصافي و بيشرفي كردهاند؟!
بالجمله روح ضدّ عربي مدّتي است در مدارس ما به شاگردان تحميل ميشود (از برداشتن لغات شيرين و مليح عربي و گذاردن الفاظ غير مأنوس فارسي، مانند نوشتجات كسروي) و اين خطّ مشي درست در راه و هدف استعمار است.
ابراهيم پورداود كه به قول مرحوم قزويني با عرب و هرچه از ناحيۀ عرب است دشمن است،[161] دكتر محمّد معين را تحت تأثير خود قرار داده، تا براي احياي آئين و آداب زردشتي و سنن جاهلي آن كتاب بنويسد و لغات مَزْديسْنا را در ادبيّات فارسي شرح دهد؛ و منظور، انديشۀ مزديسنائي در ادب فارسي است. [162]
ولي هدف اصلي كتاب را آقاي إبراهيم پورداود كه استاد راهنماي ايشان بوده، و در آن وقت دكتر معين تحت نفوذ شديد ايشان بودهاند، در مقدّمۀ كتاب
ص 155
بيان كرده است.
و آن اينكه: روح ايراني در طول تاريخ چند هزار سالۀ خود حتّي در دورۀ اسلام، همان روح مزديسنائي است؛ و هيچ عاملي نتوانسته است اين روح را تحت تأثير نفوذ خود قرار دهد. برعكس، اين روح آنرا تحت تأثير و نفوذ خود قرار داده است. مثلاً:
ديني كه از فاتحين عرب به ايرانيان رسيد، در اينجا رنگ و روي ايراني گرفته تشيّع خوانده شد؛ و از مذاهب اهل سنّت (كه به عقيدۀ پورداود، اسلام واقعي همان است) امتياز يافت. [163]
در اينجا ميبينيم سخن از اسلام و محمّد و قرآن نيست، سخن از فاتحين عرب است. و منظور و مقصود شبههدار كردن اذهان جوانان سادهلوح، و خراب كردن ايمان و استواري آنهاست.
معلوم است كسي زردشتي نميشود، وليكن در ايمان و استواريش به اسلام، و در جهادش فتور پديد ميآيد. و همين است منظور و هدف كفر از دست پروردن امثال پورداودها و دكتر معينها، كه از راه فرهنگ و ادبيّات، سطح علمي قرآن را در اذهان پائين آورند؛ و با توجّه به لغات و ادب مزديسناي مرده و كهن، اذهان جوانان را بخود مشغول دارند؛ و از ماءِ معين قرآن و لغات آن و تفسير و بالاخره قدم نهادن عملي و مشي فعلي در راه و روش آن بازدارند.[164]
ص 156
ادوارد برون ميگويد: أوستا متضمّن اصول عقائد شخص شهيري است مانند زردشت، و محتوي احكام آئين دنياي قديم است.
اين آئين زماني نقش مهمّي در تاريخ جهان بازي كرده، و با اينكه عدّۀ پيروان آن امروزه در ايران دههزار نفر، و در هندوستان بيش از نودهزار نيست، در اديان ديگري كه بالذّات داراي اهمّيّت بيشتري بوده تأثيرات عميقي داشته است.
معذلك در وصف اوستا نميتوان گفت: كتابي دلپسند يا دلچسب است. درست است كه تفسير بسياري از عبارات محلّ ترديد است، و هر گاه بمفهوم آن پي برده شود، قدر و قيمت آن شايد بيشتر معلوم گردد؛ ليكن اين نكته را ميتوانم از طرف خود بگويم كه: هر چه بيشتر بمطالعۀ قرآن ميپردازم، و هر چه بيشتر براي درك روح قرآن كوشش ميكنم، بيشتر متوجّه قدر و منزلت آن ميشوم.
امّا بررسي أوستا ملالت آور و خستگي افزا و سير كننده است؛ مگر آنكه
ص 157
بمنظور زبان شناسي و علم الاساطير و مقاصد تطبيقي ديگر باشد. [165]
مرحوم شهيد مطهّري رحمة الله عليه ميگويد: و اگر ملاحظه ميكنيد بعدها از طرف ايرانيان نهضتهائي در قلمرو حكومت اسلامي واقع شد، معمولاً بخاطر آن بود كه آنان ميخواستند خود را از چنگال كسانيكه عدالت اسلامي را اجرا نميكردند خلاص كنند. و به عبارت ديگر آنان نوعاً با حكومتهائي كه از قوانين اسلامي سرپيچي مينمودند ميجنگيدند. و بطور كلّي هر چه روزگار ميگذشت بر علاقه و ارادت ايرانيان نسبت به اسلام، و بر هجوم روز افزون آنها به اسلام و ترك كيشها و آئينهاي قبلي و آداب و رسوم پيشين افزوده ميشد.
بهترين مثال، ادبيّات فارسي است. هر چه زمان گذشته است، تأثير اسلام و قرآن و حديث در ادبيّات فارسي بيشتر شده است. نفوذ اسلام در آثار ادبا و شعرا و حتّي حكماي قرون ششم و هفتم به بعد بيشتر ] و [ مشهودتر است تا شعرا و ادبا و حكماي قرون سوّم و چهارم.
اين حقيقت از مقايسۀ آثار رودكي و فردوسي با آثار مولوي و سعدي و نظامي و حافظ و جامي كاملاً هويداست.
در مقدّمۀ كتاب «أحاديث مثنوي» [166] پس از آنكه ميگويد: «از قديمترين عهد، تأثير مضامين احاديث در شعر پارسي محسوس است. و به اشعاري از رودكي استشهاد ميكند، ميگويد:
از اواخر قرن چهارم كه فرهنگ اسلامي انتشار تمام يافت، و مدارس در نقاط مختلف تأسيس شد، و ديانت اسلام بر سائر اديان غالب آمد، و مقاومت زرتشتيان در همۀ بلاد ايران با شكست قطعي و نهائي مواجه گرديد، و فرهنگ
ص 158
ايران به صبغۀ اسلامي جلوهگري آغاز نهاد، و پايۀ تعليمات بر اساس ادبيّات عربي و مباني دين اسلام قرار گرفت، بالطّبع توجّه شعرا و نويسندگان به نقل الفاظ و مضامين عربي فزوني گرفت، و كلمات و امثال و حكم پيشينيان (قبل از اسلام) در نظم و نثر كمتر ميآمد.
چنانكه بحسب مقايسه در سخن دقيقي و فردوسي و ديگر شعراي عهد ساماني و اوائل عهد غزنوي نام زرتشت و اوستا و بوذرجمهر و حِكَم وي بيشتر ديده ميشود، تا در اشعار عنصري و فرّخي و منوچهري كه در اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم ميزيستهاند.» [167]
... مستر فراي پس از آنكه به يك نهضت فارسي مخلوط به عربي در زمان سامانيان اشاره ميكند، ميگويد:
«ادبيّات نوين فارسي (فارسي مخلوط با لغات عربي) ناشي از شورش بر ضدّ اسلام يا عربي نبود. مضمونهاي زرتشتي كه در شعر آمده است وابسته به شيوۀ راسخ زمان بوده، و نبايد آن را نشانۀ ايمان مردم به آئين زرتشت دانست...
زبان فارسي نوين يكي از زبانهاي اسلامي همپايۀ عربي گشته بود. شكّ نيست كه اكنون اسلام از تكيه بر زبان عربي بينياز گشته بود. ديگر اسلام داراي ملّتهاي بسيار و فرهنگي جهاني گشته بود. و ايران در گرداندن فرهنگ اسلامي نقشي بزرگ داشت.»
مستر فراي در صفحه 400كتاب خود دربارۀ ورود واژههاي عربي به زبان فارسي و تأثيرات آن، تحت عنوان «آغاز زندگي نوين ايران» چنين ميگويد:
«در برخي فرهنگها، زبان بيشتر از دين يا جامعه، در ادامه يافتن يا برجاي ماندن آن فرهنگ اهمّيّت دارد. اين اصل با فرهنگ ايران راست ميآيد؛ زيرا كه
ص 159
بي شكّ در پيوستگي زبان فارسي ميانه (فارسي عهد ساساني) و فارسي نوين (فارسي دورۀ اسلامي) نميتوان ترديد روا داشت؛ با اين همه اين دو يكي نيستند.
بزرگترين فرق ميان اين دو زبان، راه يافتن بسياري واژههاي عربي است در فارسي نوين، كه اين زبان را از نظر ادبيّات نيروئي بخشيده و آنرا جهانگير كرده است. و اين برتري را در زبان پهلوي نميتوان يافت.
به راستي كه عربي، فارسي نوين را توانگر ساخت، و آن را تواناي پديدآوردن ادبيّاتي شكوفان بويژه در تهيّۀ شعر ساخت. چنانكه شعر فارسي در پايان قرون وسطي به اوج زيبائي و لطف رسيد.
فارسي نوين راهي ديگر پيش گرفت كه قافله سالار آن، گروهي مسلمانان ايراني بودند كه در ادبيّات عرب دست داشتند؛ و نيز به زبان مادري خويش بسيار دلبسته بودند. فارسي نوين كه با الفباي عربي نوشته ميشد در سدۀ نهم ميلادي در مشرق ايران رونق گرفت، و در بخارا پايتخت دودمان ساماني گلكرد.» [168] و [169]
ص 160 تا ص 162ادلمه پاورقی
ص 163
باري، ما در اين ابحاث آورديم كه بر مسلمين واجب است زبان عربي را زنده نگهدارند، زيرا كه زبان قرآن است؛ و زنده بودن آن به گسترش آن در محاورات عمومي، و تكلّم و گفتگو به آن، و نوشتن كتب و نامهها، و تدريس
ص 164
رسمي و قويّ آن در مدارس بلكه در كودكستانها، بلكه در خانوادهها و سخن گفتن با مادران است. و هرچه از لغات عرب بيشتر در لغتهايشان داخل كنند، لسانشان را به زبان قرآن نزديكتر كردهاند؛ و هر چه از لغات غير عرب اعمّ از باستاني خود و يا از لغات اجنبي داخل زبانشان نمايند، بيشتر از اين مرحله دور افتادهاند.
و محصّل مطلب آنكه بواسطۀ تكلّم در محاورات، و روي آوردن به قواعد عربي، و حفظ لغات بايد به مرحلهاي برسند كه خود بتوانند به عربي سخن گويند؛ خواه زبان اوّل و مادري آنها عربي باشد و خواه نباشد. در هر صورت مسلماني كه نماز ميخواند، قرآن ميخواند، نهج البلاغه ميخواند، و بر او لازم است احكام ضروري خود را از فقه و اخلاق و عرفان از اولياي دين كه عرب هستند اخذ كند، و مسلماني كه در حجّ شركت ميكند و بايد با سائر مسلمانان تشريك مساعي نمايد و از احوال هم مطّلع باشند، مسلماني كه در كنفرانسها و مجامع عمومي مسلمين شركت ميكند و بايد خطابه بخواند و يا خطابه را گوش كند؛ بايد عربي را بخوبي بداند، تا سر حدّي كه معناي نماز و قرآن را بفهمد، و معناي دعاي كميل را كه ميخواند و ميگريد بفهمد، و سخنان حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السّلام را بداند. و گرنه بايد بواسطۀ ترجمۀ غير، مطالب را ادراك كند، و اين تبعيد مسافت است و كار مشكل. اتّحاد زبان مسلمين همانند اتّحاد تاريخشان در درجۀ اوّل از لزوم داراي اهمّيّت است.
در صورت امكان بايد در مرحلۀ اوّل زبان مادري را عربي قرار دهد كه غنيترين زبانهاست، و از زبان فارسي فعلي شيرينتر و قويتر است. و در صورت عدم امكان بايد در مرحلۀ ثاني زبان عربي را زبان دوّم خود قرار دهد تا از مزاياي اين دين بهرمند گردد؛ و گرنه دين بصورت شبحي از دور به نظرش
ص 165
ميآيد و سرابي در برابرش جلوه ميكند.[170]
روي همين زمينه است كه استعمار كافر با تمام قدرت سعي دارد زبان انگليسي را زبان اوّل و يا دوّم مردم قرار دهد.[171]
نميخواهيم بگوئيم: كسيكه عربي نميداند دين ندارد، مسلمان نيست. ميخواهيم بگوئيم: از جميع مزايا و فوائد و فضائل اسلام من حيث المجموع بهرمند نيست.
ص 166
گفتار دشمنان اسلام كه ميگويند: ايرانيان چون در طول اين تاريخ زبان خود را حفظ كردند و آنرا در عربي محو و نابود نساختند، و بدينوسيله عكسالعمل مخالف نسبت به اسلام نشان دادهاند، غلط و در نهايت بياعتباري است.
مرحوم شهيد مطهّري (ره) از اين گفتار بدينگونه پاسخ ميدهد كه:
اگر احياءِ زبان فارسي به خاطر مبارزۀ با اسلام يا عرب يا زبان عربي ميبود، مردم ايران به جاي اين همه كتاب لغت و دستور ��بان و قواعد فصاحت و بلاغت زبان عربي، كتابهاي لغت و دستور زبان و قواعد فصاحت و بلاغت براي زبان فارسي مينوشتند، و يا لاأقلّ از ترويج و تأييد و اشاعۀ زبان عربي خودداري ميكردند.
ايرانيان، نه توجّهشان به زبان فارسي بعنوان ضدّيّت با اسلام يا عرب بود و نه زبان عربي را زبان بيگانه ميدانستند؛ آنها زبان عربي را زبان اسلام ميدانستند، نه زبان قوم عرب. و چون اسلام را متعلّق به همه ميدانستند، زبان عربي را نيز متعلّق به خود و همۀ مسلمانان ميدانستند.
حقيقت اينست كه اگر زبانهاي ديگر از قبيل فارسي، تركي، انگليسي، فرانسوي، آلماني زبان يك قوم و ملّت است، زبان عربي زبان يك كتاب است. مثلاً زبان فارسي زباني است كه تعلّق دارد به يك قوم و يك ملّت. افراد بيشماري در حيات و بقاءِ آن سهيم بودهاند. هر يك از آنها به تنهائي اگر نبود، باز زبان فارسي در جهان بود.
زبان فارسي زبان هيچكس و هيچ كتاب به تنهائي نيست. نه زبان فردوسي است، و نه زبان رودكي، و نه نظامي و نه سعدي و نه مولوي و نه حافظ و نه هيچكس ديگر؛ زبان همه است. ولي زبان عربي فقط زبان يك كتاب است بنام قرآن. قرآن تنها نگاهدارنده و حافظ و عامل حيات و بقاءِ اين زبان است.
ص 167
تمام آثاري كه بعداً به اين زبان بوجود آمده، در پرتو قرآن و به خاطر قرآن بوده است. علوم دستوري كه براي اين زبان بوجود آمده، به خاطر قرآن بوده است.
كسانيكه به اين زبان خدمت كردهاند و كتاب نوشتهاند، به خاطر قرآن بوده است. كتابهاي فلسفي، عرفاني، تاريخي، طبّي، رياضي، حقوقي و غيره كه به اين زبان نوشته شده فقط بخاطر قرآن است. پس حقّاً زبان عربي زبان يك كتاب است نه زبان يك قوم و يك ملّت.
اگر افراد برجستهاي براي اين زبان احترام بيشتري از زبان مادري خود قائل بودند، از اينجهت بود كه اين زبان را متعلّق به يك قوم معيّن نميدانستند؛ و اين كار را توهين بملّت و ملّيّت خود نميشمردند. احساس افراد ملل غيرعرب اين بود كه زبان عربي زبان دين است، و زبان مادري آنها زبان ملّت.
مولوي پس از چند شعر معروف خود در «مثنوي» كه به عربي سروده است:
اقْتُلوني اقْتُلوني يا ثِقاتْ إنَّ في قَتْلي حَيَوةً في حَيَوةْ
ميگويد:
پارسي گو گرچه تازي خوشتر است عشق را خود صد زبان ديگر است
مولوي در اين شعر زبان عربي را بر زبان فارسي كه زبان مادري خودش است ترجيح ميدهد، به اين دليل كه زبان عربي زبان دين است.
سعدي در باب پنجم «گلستان» حكايتي بصورت محاوره با يك جوان كاشغري كه مقدّمۀ نحو زمخشري ميخوانده است، ساخته است. در آن حكايت از زبان فارسي و عربي چنان ياد ميكند كه زبان فارسي زبان مردم عوامّ است، و زبان عربي زبان اهل فضل و دانش.
حافظ در غزل معروف خود ميگويد:
ص 168
اگر چه عرض هنر پيش يار بیادبي است زبان خموش وليكن دهان پر از عربي است
از قراري كه مرحوم قزويني در «بيست مقاله» نوشته است، يكي از عنكبوتان گرفتار تارهاي حماقت كه از بركت نقشههاي استعماري فعلاً كم نيستند، هميشه از حافظ گلهمند بوده است كه چرا در اين شعر زبان عربي را زبان هنر دانسته است. [172]
پاورقي
[155] ـ «كتاب سوزي ايران و مصر» ص 98 تا ص 4 0 1
[156] ـ بسيار عجيب است! هنوز كه هنوز است اين امواج گستردۀ متعفّن غربي كه نتيجه و حاصل دست استعمار و پارازيتهاي فكري غرب گرايان است، در دانشگاههاي ايران بطور روشن و صريح بنام حفظ تمدّن و ميراث فرهنگ ايراني و به اسم ملّيّت و ادب كشور باستاني انتقال مييابد. و معلوم نيست كه وسائل ارتباط جمعي از روي تعمّد و قصد و يا از روي جهالت و ناداني اين افكار را نشر نموده و توسعه ميدهند. چند روز قبل (از مبدأ روز 25 ماه ذوالحجّة 1411 هجريّۀ قمريّه) از راديوي طهران نقل شد كه بازگشت به سوي زنده كردن لغات پارسي را بر اساس زنده نمودن ميراث فرهنگي فارسي تعليم ميداد. و عجيبتر آنكه الفاظي را كه براي تغيير انتخاب و اختيار نموده بود، همگي از نصوص شريفۀ قرآن كريم بود؛ مثل لفظ هدايت، مسجد، امر به معروف و غيرها. و براي هر يك از اينها بدلش را در لغت پارسي ذكر ميكرد. با تكرار پيوسته از راديو به آنكه اين الفاظ عربي است كه با فارسي آميخته شده است؛ و با تكرار پيوسته به آنكه فرهنگ تمدّن فارسي در ذات خود بينياز از استعمال آنها به لغت عربي است.
البتّه شايد سادهلوحان بپندارند كه اين يك امر عادي و بسيط است و نبايد بدان با نظر بد نگاه كرد؛ وليكن از آنجا كه امروز اين سخن در جهان مطرح است كه بايد عقل اسلامي اُرتودكسي را ـبرحسب تعبير خودشان ـ از ميان برداشت و اعتماد بر لغت نمود (بر اساس قالبي كه فكر هر ملّتي بر آن متشكّل ميشود، و بايد هر دولتي و امّتي را بر حسب تمدّن و فرهنگ مخصوص خود بدان شكل داد و قالب ريزي كرد، نه اعتماد بر لغت بطوريكه آلت و وسيلهاي باشد براي فكر بشر كه آنرا براي نظر كردن به عالم هستي و جهان واقع مجهّز كند، طبق نظريّه و طرح متفكّر آلماني هِرْدِر Herder ) از آنجا به خوبي ميتوان به دست آورد كه: طرح سعيد عقل در لبنان براي احياءِ لغت لبناني بر اساس ميراث فرهنگ غني فينيقيّ به علّت اتّساع و گسترش و روان و آسان بودن و بعلّت كثرت الفاظش، در برابر لغت قرآن (لغت عربي فصيح) ـ آن سعيد عقل ماروني كه پيرو قدّيس معروف مسيحيّون: مارون استـ چه بوده است!
و همچنين ميتوانيم بخوبي منظور و مقصود أدونيس و طرحش را براي لغت سوريّه بر اساس قوميّت و ملّيّت سوريّه (حزب قومي سوري) به بهانۀ اينكه عصر تدوين از ترسيم لغت عربي فصيح يعني لغت قرآن عاجز است ـ عياذاً بالله ـ به دست آوريم كه چه بوده است؟!
و همچنين بخوبي ميتوانيم بدست آوريم كه: مقصود محمّد أركون از طرحهايش در نوينساختن و تاريخيّت لغت و آنچه بر نفع استعمار تمام ميشود و بر كاكل او ميچرخد، از لابلاي اين اسماء و عبارات و الفاظ و غيرها با وضوحِ هدف؛ مراد نسخ اسلام است، به سبب دخول الفاظ غربي و غريب در مجتمعات اسلامي بطوريكه تدريجاً آداب و سنن اسلامي كه در زير پوشش اين الفاظ است از ميان ميرود و آداب و سنن كفر جايگزين آن ميگردد.
157] [ـ سورۀ تكاثر، سورۀ 2 0 1 از قرآن كريم است.
تكاثر به معناي طلبيدن كثرت و زيادي است. يعني كثرت طلبي و زيادت خواهي شما را از راه و روش مستقيم و توجّه بحقّ بازداشت، و اين معني در طول امتداد حياتتان ادامه داشت تا مرگ شما رسيد و قبرهاي خود را مشاهده نموديد!
در شأن نزول اين سوره بعضي از مفسّران آوردهاند كه: قبائل عرب با خود فخريّه ميكردند و هر كدام جمعيّتش بيشتر بود بدان مباهات مينمود و خود را بر قبيلۀ رقيب مقدّم ميدانست. تا چون شمارۀ افراد زندهاي كه بدان مزيّت ميجستند به پايان رسيد، به گورستان رفتند و از شمارش افراد مرده نيز مدد جستند و با الحاق مردگان به زندگان مجموع افراد قبيلۀ خويشتن را به حساب آوردند. فلهذا اين آيات نازل شد كه كثرت طلبي تا آن سرحدّ شما را غافل و زبون ساخت تا از بدنهاي پوسيده و استخوانهاي خاكستر شدۀ در ميان قبور نيز بعنوان فخريّه و مباهات استمداد جستيد!
حضرت مولي الموحّدين أميرالمؤمنين عليه السّلام در خطبۀ 219 از «نهج البلاغة» دربارۀ اين تكاثر مطالبي عجيب بيان ميكنند كه حقّاً اگر به كوه بخورد سزاوار است از هم پاشيده شود.
158] [ـنامۀ مرحوم شهيد مطهّري به رهبر فقيد انقلاب دربارۀ شناخت هويّت دكتر شريعتي
پس از علي دشتي ميبينيم عيناً و كاملاً اين منطق را دكتر علي شريعتي ايفا نموده است. اخيراً كتابي از انتشارات صدرا (به تاريخ 12 ارديبهشت 0 7 ) به نام «سيري در زندگاني استاد مطهّري» با مقالهاي از حجّة الإسلام هاشمي رفسنجاني انتشار يافته است. اين كتاب بسيار حاوي مطالب دقيق و عميقانه و در حقيقت كشف اسراري است از ناحيۀ مرحوم شهيد آية الله شيخ مرتضي مطهّري أعليالله مقامه. و من مطالعه و دقّت در محتويات آنرا به همۀ جويندگان حقيقت توصيه ميكنم.
در ص 0 8 تا ص 87 اين كتاب يك نامه است كه مطهّري مرحوم به حضرت آية الله العظمي رهبر فقيد و بنيادگذارندۀ جمهوري اسلامي وقتيكه در نجف اشرف بودهاند، نوشتهو بسيار حاوي مضامين جالبي است. ما در اينجا به مختصري از آن كه شاهد گفتار ما در شناخت هويّت دكتر شريعتي است اكتفا مينمائيم. عين عبارت كتاب اينست:
در اينجا نامهاي از استاد مطهّري به امام خميني كه تاريخ آن، سال 1356 و بعد از درگذشت مرحوم دكتر شريعتي ميباشد و مؤيّد مطالب فوق است مناسب به نظر ميرسد:
بسم الله الرّحمن الرّحيم
السّلام علي مولانا أميرالمؤمنين و إمام المتّقين و قآئد الغُرّ المُحجّلين
والسّلام عليكم و رحمة الله و بركاته
استاد و مقتداي بزرگوارم! حوادث ناگوار پيدرپي براي اسلام از يك طرف، و روشنبينيها و اقدامات مثبت و منفي به موقع و صحيح آن استاد بزرگوار از طرف ديگر، موجب شده كه روز به روز جدّيتر و با خلوص و صميميّت بيشتر آرزو كنم و از خداوند متعال مسألت نمايم كه وجود مبارك آن رهبر عظيم الشّأن را براي همه مسلمانان مستدام بدارد، اللهمّ ءَامين.
تا ميرسد به اينكه ميگويد:
چهارم: مسألۀ شريعتيهاست. در نامۀ قبل معروض شد كه: پس از مذاكره با بعضي دوستان مشترك قرار بر اين شد كه بنده ديگر دربارۀ مسائلي كه به شخص او مربوط ميشد، از قبيل صداقت داشتن و صداقت نداشتن و از قبيل التزامات عملي سخني نگويم ولي انحرافاتي كه در نوشتههاي او هست به صورت خيرخواهانه و نه خصمانه تذكّر دهم. ولي اخيراً ميبينم گروهي كه عقيده و علاقۀ درستي به اسلام ندارند و گرايشهاي انحرافي دارند، با دستهبنديهاي وسيعي در صدد اين هستند كه از او بتي بسازند كه هيچ مقام روحاني جرأت اظهار نظر در گفتههاي او را نداشته باشد. اين برنامه در مراسم چهلم او در مشهد ـ متأسّفانه با حضور بعضي از دوستان خوب ما ـ و بيشتر در ماه مبارك رمضان در مسجد قبا اجرا شد، تحت عنوان اينكه بعد از سيّد جمال و إقبال و بيش از آنها اين شخص رنسانس اسلامي بهوجود آورده و اسلام را نو كرده و خرافات را دور ريخته، و همه بايد به افكار او بچسبيم. ولي خوشبختانه با عكسالعمل شديد گروهي ديگر مواجه شد، و بعلاوه هوشياري و حسن نيّت امام مسجد كه متوجّه شد توطئهاي عليه روحانيّت بوده در شبهاي آخر فيالج��له اصلاح شد.
عجبا! ميخواهند با انديشههائي كه چكيدۀ افكار ماسينيون مستشار وزارت مستعمرات فرانسه در شمال آفريقا و سرپرست مبلّغان مسيحي در مصر، و افكار گورويچ يهودي ماترياليست، و انديشههاي ژان پُل سارتر اگزيستانسياليست ضدّ خدا، و عقائد دوركهايم جامعهشناس كه ضدّ مذهب است، اسلام نوين بسازند؛ پس و علي الإسلام السّلام. به خدا قسم اگر روزي مصلحت اقتضا كند كه انديشههاي اين شخص حلاّجي شود و ريشههايش به دست آيد و با انديشههاي اصيل اسلامي مقايسه شود، صدها مطالب به دست ميآيد كه بر ضدّ اصول اسلام است، و به علاوه بيپايگي آنها روشن ميشود. من هنوز نميدانم فعلاً چنين وظيفهاي دارم يا ندارم؛ ولي با اينكه ميبينم چنين بتسازي ميشود، فكر ميكنم كه تعهّدي كه دربارۀ اين شخص دارم ديگر ملغي است. در عين حال منتظر اجازه و دستور آن حضرت ميباشم.
كوچكترين گناه اين مرد بدنام كردن روحانيّت است. او همكاري روحانيّت با دستگاههاي ظلم و زور عليه تودۀ مردم را به صورت يك اصل كلّي اجتماعي در آورد. مدّعي شد كه مَلِك و مالك و ملاّ، و به تعبير ديگر تيغ و طلا و تسبيح هميشه در كنار هم بوده و يك مقصد داشتهاند. اين اصل معروف ماركس و به عبارت بهتر مثلّث معروف ماركس را كه دين و دولت و سرمايه سه عامل همكار بر ضدّ خلقند و سه عامل از خودبيگانگي بشرند، به صد زبان پياده كرد. منتهي به جاي دين، روحانيّت را گذاشت. نتيجهاش اين شد كه جوان امروز به اهل علم به چشم بدتري از افسران امنيّتي نگاه ميكند. و خدا ميداند كه اگر خداوند از باب «وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَهُ وَ اللَهُ خَيْرُ الْمَـٰكِرِين » در كمين او نبود، او در مأموريّت خارجش چه به سر روحانيّت و اسلام ميآورد.
تبليغاتي در اروپا و آمريكا له او از زهد و ورع و پارسائي تا خدمت به خلق و فداكاريو جهاد در راه خدا و پاكباختگي در راه حقّ شده است. و بسيار روشن است كه دستهاي مرموزي در كار بوده و دوستان خوب شما در اروپا و آمريكا اغفال شدهاند. من لازم ميدانم كه حضرتعالي گاهي برخي افراد بصير را ولو به طور خفا به اروپا و آمريكا بفرستيد، جريانها را از نزديك ببينند و گزارش دهند؛ كه به عقيدۀ بعضي از دوستانتان در آنجا پارهاي از حقائق از حضرتعالي كتمان ميشود.
گروههاي چهارگانۀ فوق با من به حساب اينكه تا اندازهاي اهل فكر و نظر و بيان و قلم هستم به شدّت مبارزه ميكنند. شايعه برايم ميسازند، جعل و افترا ميبندند، بطوريكه خود را مصداق آن شعر فارسي ميبينم كه محقّق اعظم خواجه نصيرالدّين طوسي در آخر «شرح اشارات» به عنوان زبان حال خود آورده است:
به گرداگرد خود چندان كه بينم بَلا انگشتريّ و من نگينم
مرحوم مطهّري مطلب را ادامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه مينويسد:
بسيار خوب است، و براي شناختن ماهيّت اين شخص لازم است كه حضرتعالي مجموعۀ مقالات او را در «كيهان» كه يك سال و نيم پيش چاپ شد، شخصاً مطالعه فرمائيد.
اين مقالات دو قسمت است: يك قسمت بر ضدّ ماركسيسم است كه مقالات خوبي بود و ايرادهاي كمي از نظر معارف اسلامي داشت. ولي قسمت دوّم مقالاتي بود دربارۀ ملّيّت ايراني (و مستقلاّ ماشين شده) و در حقيقت فلسفهاي بود براي ملّيّت ايراني؛ و قطعاً تا كنون احدي، از ملّيّت ايراني به اين خوبي و مستند به يك فلسفۀ امروز پسند دفاع نكرده است.
شايسته است نام آنرا «فلسفۀ رستاخيز» بگذاريم. خلاصۀ اين مقالات كه يك كتاب ميشود، اين بود كه ملاك ملّيّت، خون و نژاد كه امروز محكوم است نيست؛ ملاك ملّيّت، فرهنگ است. و فرهنگ به حكم اينكه زادۀ تاريخ است نه چيز ديگر، در ملّتهاي مختلف، مختلف است. فرهنگ هر قوم روح آن قوم و شخصيّت اجتماعي آنها را ميسازد. خود و «منِ» واقعي هر قوم، فرهنگ آن قوم است. هر قوم كه فرهنگ مستمرّ نداشته نابود شده است. ما ايرانيان فرهنگ دوهزار و پانصد ساله داريم كه ملاك شخصيّت وجودي ما و منِ واقعي ما و خويشتن اصلي ماست. در طول تاريخ حوادثي پيش آمد كه خواست ما را از خودِ واقعي ما بيگانه كند، ولي ما هر نوبت به خود آمديم و به خود واقعي خود بازگشتيم.آن سه جريان عبارت بود از حملۀ إسكندر، حملۀ عرب، حملۀ مغول. در اين ميان بيش از همه دربارۀ حملۀ عرب بحث كرده و نهضت شعوبيگري را تقديس كرده است. آنگاه گفته: اسلام براي ما ايدئولوژي است و نه فرهنگ. اسلام نيامده كه فرهنگ ما را عوض كند و فرهنگ واحدي به وجود آورد، بلكه تعدّد فرهنگها را به رسميّت ميشناسد. همانطوريكه تعدّد نژادي را يك واقعيّت ميداند. آيۀ كريمۀ «إِنَّا خَلَقْنَـٰكُم مِّن ذَكَرٍ وَ أُنثَي' وَ جَعَلْنَـٰكُمْ شُعُوبًا وَ قَبَآئلَ... » كه اختلافات نژادي و اختلافات فرهنگي كه اوّلي ساختۀ طبيعت است و دوّمي تاريخ، بايد به جاي خود محفوظ باشد. ادّعا كرده كه ايدئولوژي ما روي فرهنگ ما اثر گذاشته و فرهنگ ما روي ايدئولوژي ما، لهذا ايرانيّت ما ايرانيّت اسلامي شده است و اسلام ما اسلام ايراني شده است. با اين بيان عملاً و ضمناً ـ نه صريحاً ـ فرهنگ واحد به نام فرهنگ اسلامي را انكار كرده است؛ و صريحاً شخصيّتهائي نظير بوعليّ و أبوريحان و خواجه نصيرالدّين و ملاّ صدرا را وابسته به فرهنگ ايراني دانسته است. يعني فرهنگ اينها ادامۀ فرهنگ ايراني است.
اين مقالات بسيار خواندني است. در انتساب آنها به او شكّي نيست. به بعضيها مثل آقاي خامنهاي و آقاي بهشتي گفته: مال من است؛ ولي مدّعي شده كه من اينها را چندين سال پيش نوشتهام و اينها آنها را پيدا كرده و چاپ كردهاند؛ در صورتيكه دلائل به قدر كافي هست كه مقالات، جديد است. به هر حال مطالعۀ حضرتعالي بسيار مفيد است.
در اينجا مرحوم مطهّري پس از ذكر دو مطلب كوتاه ديگر، نامه را با اين عبارت پايان ميدهد: خدمت آقازادگان عظام دامت بركاتهم عرض سلام اين بنده را ابلاغ فرمائيد.
والسّلام عليكم و رحمة الله و نلتمس منكم الدّعآء.
[159] ـ كتاب «رهآورد يا سه گفتار»؛ و در ص 94 گويد: نويسندۀ كتاب «بيست و سه سال» كه به اظهار أهل اطّلاع علي دشتي، روزنامه نويس و سياستمدار و سناتور معروف دوران پهلوي (پدر و پسر) است كه با همكاري چند تن مُلحد لبناني و ماركسيست بينالمللي چنين مجموعهاي فراهم آورده است. براي شناختن اين بازيگر دوران پهلوي رجوع كنيد به رسالۀ «دسيسههاي علي دشتي» نوشتۀ غلامحسين مصاحب، تا بخوبي به ميزان معلومات و منش و روش سياسي و صفات و اخلاق شخص نويسندۀ كتاب آشنا شويد.
[160] ـ «ترجمۀ تاريخ ادبيّات ايران» ج 1، ص 297
[161] ـ اين نقل از مرحوم مطهّري در كتاب «كتابسوزي ايران و مصر» ص 18 آمده است.
[162] ـ اين كتاب به نام «مزديسنا و ادب پارسي» است، و گفتار پورداود در مقدّمۀ اين كتاب است.
[163] ـ «خدمات متقابل اسلام و ايران» طبع اوّل، ص 0 35 و 351
[164] ـ إبراهيم پورداود از ملحدين عصر است؛ روش و گفتار و نوشتجات بسيار او در اين امر روشن است. گرچه رسماً ادّعاي آن ننموده كه زرتشتي است، وليكن عملاً و نيّةً و فعلاً گرايش شديد به آن آئين داشته است. دكتر محمّد معين نيز تا زماني كه تحت نظر و نفوذ وي بود همينطور بود؛ صريحاً از زردشتيگري حمايت ميكرد. ولي از وقتي كه در مجالس و محافل استاد معظّم آية الله علاّمۀ طباطبائي قدّس الله سرّه الزّكيّه براي ترجمه و وساطت ردّو بدل كردن مباحثات ايشان با هانْري كُربَن فرانسوي دربارۀ قرآن و اسلام و تشيّع شركت كرد، گرايش به اسلام پيدا كرد. و خداوند تبارك و تعالي كه أرحم الرّاحمين است اميد است به جزاي او در دنيا اكتفا كرده باشد، و از عقاب اخروي پاكش نموده باشد. ايشان در آخر حيات دچار به سكتۀ مغزي شد؛ به بيمارستان بردند و پزشكان عزم بر عمليّۀ جرّاحي مغز وي نمودند. چون عمل مغز تمام شد ديگر بهوش نيامد. مدّت چهار پنج سال بيهوش ماند. بدنش مانند مرده روي زمين افتاده بود، چشمانش بسته و مشاعرش بجا بود. غذا نميتوانست بخورد، و در اين مدّت طولاني مايعات به حلقش ميريختند. بالاخره از بيمارستان به منزل آوردند، اهل منزل از پذيرائي خسته شده بجان آمدند. وضع تنظيف او بسيار مشكل شده بود تا بالاخره جسد او را در اطاقي كه پهلوي در خانه بود انتقال دادند، و از شدّت نفرت پيوسته تمنّاي مرگش را مينمودند، تا در پايان پس از چندين سال بيهوشي بدين كيفيّت جان داد. فَاعْتَبِرُوا يَـٰٓأُولِي الابْصَـٰرِ!
[165] ـ «تاريخ ادبيّات ايران» ج 1، ص 155
[166] ـ تأليف بديع الزّمان فروزانفر.
[167] ـ «خدمات متقابل اسلام و ايران» طبع اوّل، ص 71 تا ص 73
[168] ـ «خدمات متقابل اسلام و ايران» ص 94 تا ص 96
[169] ـ گفتار آية الله شعراني در لزوم حفظ ادبيّات قدماء، به علّت نزديكي آن بهزبان عربي
محقّق دقيق النّظر و مدقّق حقيق الإصابة و الرّأي، آية الله فقيد معاصر، حاج شيخ أبوالحسن شعراني تغمّده الله برضوانه در مقدّمۀ زيبا و نغز و پر مغز خود بر كتاب «نفآئسالفنون في عرآئس العيون» علاّمۀ دهر: شمسالدّين محمّد بن محمود آملي از علماءِ قرن هشتم هجريّ و معاصر علاّمۀ حلّي (از طبع حروفي اسلاميّه، ج 1، ص 2 تا ص 6 ) در ضمن مطالب خود، اشارهاي به ادبيّات فارسي نموده كه دريغ است در اينجا ذكر نشود. وي ميگويد:
... بزرگترين زبانها در عصر قديم زبان يوناني است، و در قرون وسطي زبان عربي. و هر يك از اين دو زبان مدّت هزار سال بيشتر بزرگترين لغت گيتي بودند. براي آنكه هرچهدر انديشۀ بزرگان افراد بشر درآمد و به دانش و خرد دريافتند، بدين دو زبان نوشتند. و هر كس ميخواست بر دقائق افكار اطّلاع يابد ناچار بود اين دو زبان را بياموزد، كه هر لؤلؤ شاهوار در اين دو صدف نهفته بود. زبان عربي از جهت سعۀ مؤلَّفات و شيوع در نواحي مختلف جهان نزديك ده برابر زبان يوناني است. و زبان فارسي هم در قرون وسطي پس از عربي نخستين زبان كامل است و بر ديگر السنه برتري دارد. چه تعبيرات فصيح و كلمات ممتاز و ألفاظ جزل و عبارات شيرين و تعبيرات دلنشين كه در خلال سطور كتب بكار رفته، چون اديب آزموده نيك دقّت كند و به غور آن رسد غنائم بيشمار به چنگ آورد، كه هر كلمۀ آن مانند گوهري زينت بخش كتابي توان شد.
عباراتيكه اسلاف ما براي اداي مقاصد خود بكار بردند، در بلاغت بدان حدّ است كه چون بگوش رسد تا اعماق قلب فرو ميرود، بدان چاشني كه لذّت آن ساليان دراز فراموش نميگردد. اين شيريني، خاصّ اشعار مدح و غزل نيست، بلكه اشعار علمي و عبارات منثور نيز در اين وصف شريكند. رباعيّات يوسف هروي در طبّ و اشعار خواجه نصيرالدّين طوسي در نجوم و «نصابالصّبيان» أبونصر فراهي در لغت و «گلشن راز» شبستري چنان شيرين است كه انسان براي رفع ملال بدانها زمزمه ميكند تا خاطر بسته را انبساطي فراهم شود، و لذّت تكرار آن كدورت دل را بزدايد. با آنكه شأن كتب علمي امروز اين نيست. ما با عدم رغبت، خويش را حاضر بخواندن چند سطر كتب علمي ميكنيم و بتكرار نظر، چند بار يك عبارت را ميخوانيم؛ و اگر مقصود آنرا فهميديم و كوفتهخاطر از مضامين آن خلاص شديم، شكرگويان آنرا كنار مينهيم تا اگر ضرورتي الزام كند باز بدان برگرديم، و از خدا ميخواهيم هرگز آنچنان ضرورتي پيش نيايد!
بخاطر دارم كه در كتاب حساب نجم الدّوله اين عبارت را ميخواندند: «هرگاه قيد نداشته باشيم به مشخّص كردن مقدار حقيقي رقم اخير حاصل ضرب و بدانستن حدّ واقعي تقريب، در چنين صورت قاعدۀ ما كافي باشد؛ ولي اگر مقصود بيش از اين باشد، عمل ناتمامي دارد كه بايد به اين طور به پيش برد.» و معني آن مفهوم نميشد. يكي به ظرافت گفت: عبارت تركي يا هندي است! وليكن عين معني را در كتب رياضي قديم بسيارديدهايم واضح و مختصر: «اگر عمل بتقريب خواهيم، چنان كنيم و اگر دقّت بيشتر، چنين.» بنگر دشمن لَدودِ قدما را از اداي يك معني ساده عاجز، و درياب كه امثال وي همه چنيناند. و اگر كسي گويد: آنچه سابق بود اكنون منسوخ است، گويم: آنچه امروز است هم ممسوخ است؛ و نسخ بر مسخ شرف دارد.
مردم زمان ما بايد عناد با قدما را كنار گذارند، و كسانيكه ميخواهند كتاب جديد بنويسند اوّل كتب آنان را بخوانند و روش سخن گفتن را بياموزند، آنگاه اگر سخن تازه هست به اسلوب قديم مختصر و روشن و شيرين بنويسند و سرچشمۀ گواراي زبان فارسي قديم را به الفاظ ركيك آلوده نسازند. اين گناهي است كه شايد خود من نيز مرتكب آن ميشوم؛ و لا قُوّة إلاّ بالله العظيم.
حفظ اصطلاحات
يكي از لوازم تأليف و موجباب ترويج علم، توافق بر اصطلاحات است؛ چون نيمي از عمر دانشآموز در فرا گرفتن و بخاطر سپردن آنها ميگذرد. و اگر همۀ كتب در همۀ زمان به يك اصطلاح باشد آسان و بیتحمّل رنج مفهوم ميگردد و از فوائد آن همه كس بهره ميبرد، و گرنه بايد براي هر كتاب مدّتي صرف كرد و اصطلاحات تازه آموخت. محال است كتب مختلفه هيچ فائدۀ خاصّ نداشته و مطالب همۀ كتب در يك كتاب موجود بود. به سبب اختلاف اصطلاحات، بسياري از كتب منسوخ و متروك ميگردد و فوائد آن از بين ميرود؛ پس نبايد به جعل اصطلاح عمداً بر مشكل زبان افزود.
اروپائيان با نهايت تنفّر از اسلام و عرب، لغات علمي عربيزبان خود را تغيير ندادند؛ مانند: الجَبْر، الكُحْل، السَّمْت، الدبران، رجل الجوزا و هزاران الفاظ ديگر. چون ميدانند از تغيير آن جز ابراز تعصّب جاهلانه هيچ فائده نميتوان برد، و زيان آن كه سرگرداني خوانندگان و نسخ اكثر كتب گذشته است بهيچوجه قابل جبران نيست. عيب زبان نيست كه مقداري از لغات آنرا از زبان ديگر گرفته باشند؛ عيب آنستكه ادراك معاني از الفاظ دشوار گردد و خواننده در اشتباه افتد. مثلّث و زاويه و مغناطيس و تلگراف و تلفن را بايد براي سهولت فهم متعلّمين نگاهداشت، و علوم را از دست متعصّبين جاهل حفظ كرد تا آلودۀ اغراضش نسازند.
همچنانكه توافق اصطلاحات سبب آساني فهم و توسعۀ علم است، حفظ رسم الخطّ نيز چنين است. چون طبيعت انسان بصورت كلمه مأنوس شد زودتر معني آنرا در مييابد. مثلاً خواندن به واو نوشته ميشود؛ اگر «خاندن» بیواو باشد موجب حيرت خواننده است. و نيز الفاظي در سماع مشترك است و در كتابت مختلف، مانند خاستن بمعني برپاشدن و خواستن بمعني اراده، و خيش به معني پرده و خويش ضمير.
و الفاظ عربي مستعمل در فارسي، مانند سيف شمشير و صيف تابستان، و ألَم درد و عَلَم رايت، چون در كتابت مختلفند اشتباه نميشود؛ اگر ممكن بود در تلفّظ هم دوگونه ادا كنند بهتر بود. نبايد براي خاطر كاهلان، كتابت را تابع لفظ قرار داد تا ابهام لفظ به كتابت نيز سرايت كند و اشكال مضاعف شود. اگر يكبار خواننده دو رسم الخطّ مختلف را ياد گيرد و عمري از اشتباه ايمن باشد بهتر است از آنكه براي سهولت يكروز امتحان، عمري خود و همۀ مردم را گرفتار شبهه سازد. اروپائيان كه امروز مرجع تقليد ابناءِ زمانند، در رسم الخطّ خود تغيير ندادند، و يك لفظ را براي معاني مختلفه به صورتهاي مختلف مينويسند تا از اشتباه ايمن مانند. هر كس به داشتن زبان وسيع و كامل افتخار ميكند بايد رنج آموختن آنرا بر خود هموار سازد، چون زبان كاملتر آموختنش هم دشوارتر است.
استعارت لغات
از فوائد تتبّع كتب قديم استنباط قواعد استعارت لغات است. در زبان فارسي و هر زبان ديگر بايد كلماتي را از السنۀ مختلفه به عاريت گرفت. و از مزاياي زبان فارسي است كه در كنار لغت عربي قرار گرفته و مجاز است از اين بحر بیپايان كه بزرگترين و وسيعترين لغات جهان است هر چه بخواهد بیدريغ بردارد و در اداي هيچ معني فرو نماند.
اين لغتي كه كتاب خدا بدان فرود آمده و آنرا لسان عربيّ مُبين فرموده، هم از جهت معني سبب هدايت ما به دانشهاي گوناگون شد، و هم زبان ما را از ضيق و جمود رهائي بخشيد. امّا اقتباس الفاظ عربي اسلوبي دارد كه قدما رعايت كردند؛ بیرعايت آن كلام مستهجن ميشود و الفاظي مرذول و جُمَلي غَلِق و مبهم پديد ميگردد كه شايستۀ فصحا نيست. آنكه ميخواهد هيچ كلمۀ عربي يا غير عربي در فارسي استعمال نكند، مانند كسي است كه در كنار گنجي پر از گوهر شاهوار نشسته و ميتواند رايگان بردارد و قامت خويش را بيارايد، و تعصّب جاهلانه او را باز دارد. و آنكه بيقاعده و اسلوب صحيح استعارت ميكند چنانست كه بازوبند را به سر ببندد و خلخال را به گردن گذارد. قدماي ما كلماتي را نپسنديدند و كلماتي را اندك تغيير دادند و كلماتي را در معاني خود استعمال كردند كه بايد متابعت كرد. و متأخّرين بر خلاف آنان گاهي الفاظ غريب و وحشي در كلام آوردند و گاه بیعلّتي ظاهر، يك لفظ را در دو معني مختلف استعمال كردند مانند مراجعه كردن و مراجعت كردن، و گاه از لفظ عربي معنياي خواستند كه در لغت عربي و فارسي مذكور نيست، مانند لفظ وبا در مرض اسهال هندي و حصبه (سرخجه) در يك نوع حُماي وبائي، و محصِّل در طالب علم و امثال ذلك. اينگونه توسّع و بیمبالاتي در لغات پست جهان جائز است، چون فرقۀ معدود از آن بهره ميبرند؛ امّا زبانهاي بزرگ علمي و ادبي بايد كلمات را بر طبق قاعدۀ مقرّر در همان معاني استعمال كنند كه فصحاي اهل زبان استعمال كردند.
انضباط از لوازم لغات بزرگ جهان است، چون آشنا و بيگانگان هم ناچار بدان عنايت دارند و بايد وسائل تفهيم براي همه فراهم باشد. اگر قواعد مراعات نشود موجب حيرت اجانب بلكه سرگرداني اهل لسان نيز ميگردد. مثلاً ميگويند: مأمور مربوطه چنان كرد و رئيس مربوطه چنين گفت. هيچكس نميداند هاي كلمۀ مربوطه چيست و برطبق كداميك از قواعد زبان فارسي يا عربي اضافه شده است! و از اين قبيل بسيار. ما اگر كتب قديم را از دست بدهيم بدل آنرا نخواهيم يافت، امّا اگر هرچه جديد غير فصيح است نابود سازيم زيان نخواهيم كرد؛ چون اصل معاني به زبانهاي خارجه در نهايت زيبائي و فصاحت موجود است، و ما ميتوانيم پس از خواندن كتب قدما در هر علم كه خواهيم، و آموختن اُسلوب بيان و كمال زبان فارسي، مطالب تازهاي را به سبك قديم به زبان خود آوريم.
[170] ـ در «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 1، ص 212، حديث 7، از «خصال» صدوق باسند متّصل خود روايت ميكند از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود: تَعَلَّموا الْعَرَبيَّةَ، فَإنَّها كَلامُ اللَهِ الَّذي يُكَلِّمُ بِهِ خَلْقَهُ ؛ وَ نَظِّفوا الْماضِغَينِ ؛ وَ بَلِّغوا بِالْخَواتيمِ. «عربيّت را ياد بگيريد، زيرا آن كلام خداست كه بدان وسيله با خلق خود تكلّم ميكند؛ و دندانهاي خود را نظيف كنيد؛ و انگشتري را تا آخر انگشت فرو بريد!»
[171] ـ أحمد أمين مصري در كتاب «يوم الإسلام» ص 144 گويد: بلكه فرانسه نيز از جملۀ عمليّاتش كه بر روي آن دعوت داشت، جنگ و محاربۀ با لغت عربي بود. چون لغت عربي وسيلۀ وصول به دين اسلامي است، و دين اسلامي وسيلۀ تعصّب و نهضت عليه استعمار است. هر ناحيه و قطري از اقطار به تنهائي قدرت بر اصلاح خود و دعوت بر محاربه و جنگ با استعمار ندارد، چون استعمار از آن قويتر است. و امّا عالم اسلامي بجهت آنكه حدّاقلّ سيصد ميليون جمعيّت دارد، اگر نيّت خود را خالص و عزمشان را همگي مجتمعاً بر محاربۀ نصرانيّت تصحيح كنند، ميتوانند استعمار را براندازند.
از اهمّ مبادي اسلام حجّ است كه در هر سال انجام داده ميشود، براي آنكه مؤتمري باشد كه مسلمين در آن از شؤون دينشان گفتگو كنند، و از حالت اجتماعي خود در آن مؤتمر سخن به ميان آورند، و خط هاي اصلاحي خود را در آن ترسيم نمايند؛ همچنانكه از مبادي اسلام آنستكه همگي تحت لواي خليفۀ واحد باشند كه شؤونشان را رعايت كند و نظر در مصالحشان افكند. اين دو مبدأ مجموعاً غرض از حركت را يكي ميكنند، همچنانكه عمل را نيز براي بدست آوردن مقصود يكي مينمايند.
[172] ـ «خدمات متقابل اسلام و ايران» ص 85 تا ص 88