بنابراين چطور راضي ميشود كه از نعمت ايمان و توحيد و اسلام كه هزاران برابر از نعمتهاي مادّي و حياتي دنيوي بالاتر است، خود و يارانش بهرمند باشند، ولي همنوع او و همجنس او كه فقط از بني آدم است گرچه درست در مقابل او در آن طرف دنيا سكونت داشته باشد؛ از اين نعمت محروم باشد؟
از اينجاست كه خورد و خوراكش را در هم ميشكند، و خواب و راحتش را در هم ميكوبد، با شكم گرسنه سنگ به دل بسته، خود و يارانش را در معركه جهاد ميبرد، و نزديكترين فرد از مسلمين به صفوف دشمن ميايستد.
زخم ميخورد، دندانش ميشكند، در پيشانيش حلقههاي زره فرو ميرود، و خون چنان فوران دارد، و استخوانهاي پيشاني در زره و زره در استخوانها فرو رفته كه نميتوانند كلاه خُود را از سر بردارند و حلقههاي آنرا بيرون بكشند؛ و نزديكترين ارحامش همچون عموي بزرگوارش حمزة بْن
ص 54
عَبدِالمطَّلب و پسر عمويش عُبَيْدَة بْن حارِثِ بْنِ عَبدِالمُطَّلِب جان به جانآفرين بسپارند؛ و يگانه حامياش عليّ بْنُ أبيطالب تنها در يك جنگ نود زخم كاري بردارد كه در بسياري از آنها فتيله گذارند؛ و اصحابش همچون عبدالله بن عمرو بن حرام پدر جابر، و عمرُو بن جَموح را كه قاريان قرآنند قطعه قطعه چاك چاك بروي زمين بيفتند؛ براي آنكه تنها از اين مائدۀ آسماني خودش نخورد؛ همنوعان و همجنسان را نيز فرا خواند و از نور علم و عمل بهرمند گرداند. و گرنه بسيار آسان بود كه خود و بعضي از يارانش از مدينه و يا از مكّه كوچ كرده، در كنار نهر آبي و يا در زير آبشار و هواي ملايمي به ترنّم مشغول شود و آيات قرآني را در آنجا بخواند و فقط از مزاياي روحي بهرمند شود. ولي اينكار را نميكند، و نور توحيد را در سايۀ درخشش برق شمشير و نيزه، و صداي صَهيل اسبان تازي و همهمۀ رزمآوران غازي مينگرد. اينست فلسفۀ جهاد در اسلام. [40]
ص 55
ملاّي رومي داستان اسيراني را كه با زنجير بسته بودند، و از جلوي آنها پيامبر عبور فرمود و لبخندي زد و آنها گفتند: چگونه اين مرد رحمت عالميان است و ما را بدينحال مينگرد و ميخندد؛ مفصّلاً ذكر ميكند كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم در پاسخشان فرمود:
ص 56
عَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ يُجَرُّونَ إلَي الْجَنَّةِ بِالسَّلا سِلِ.
«تبسّم من از شگفتي بود از اين قومي كه آنها به سوي بهشت با زنجيرها كشانده ميشوند.»
حكيم متألّه صمداني: حاجّ ملاّ هادي سبزواري تغمّده الله في رضوانه در شرح اين عبارت گويد:
يعني عجب دارم از قومي كه كشانده ميشوند بسوي بهشت به زنجيرها و به جبر و إكراه. يعني به ايمان كه عين بهشت بود كشانده ميشدند. بلكه ايمان عياني و حقّي، جنّة الصّفات و جنّة لقآ الذّات است. [41]و[42]
و چون شرح اين داستان را ملاّي رومي بتفصيل ذكر نموده است، ما در اينجا منتخبي از آنرا كه راجع به متن داستان است نقل مينمائيم:
ديد پيغمبر يكي جَوق اسير كه همي بردند و ايشان در نفير
ديدشان در بند، آن آگاه شير مينظر كردند در وي زير زير
تا همي خائيد هر يك از غضب بر رسول صدق، دندانها و لب
ص57
زهره ني با آن غضب كه دم زنند زانكه در زنجير قهرِ ده مناند
ميكشاندشان موكِّل سوي شهر ميبرد از كافرستانْشان به قهر
ني فدائي ميستاند، ني زري ني شفاعت ميرسد از سروري
رحمت عالم هميگويند و او عالَمي را ميبُرد حلق و گلو
با هزار انكار ميرفتند راه زير لب طعنه زنان بر كار شاه
...............
اين بمنكيدند[43] در زير زبان آن اسيران با هم اندر بحث آن
...............
پس رسول آن گفتشان را فهم كرد گفت: آن خنده نبودم از نبرد
مردهاند ايشان و پوسيدۀ فنا مردهگشتن نيست مردي پيش ما
...............
آنگهي كآزاد بوديد و مكين من شما را بسته ميديدم چنين
اي بنازيده به ملك و خانمان نزد عاقل، اشتري بر نردبان
...............
من شما را وقت ذرّاتِ ألستْ ديدهام پابسته و منكوس و پست
...............
من شما را سرنگون ميديدهام پيش از آن كز آب و گل باليدهام
نو نديدم تا كنم شادي بدان اين همي ديدم در آن اقبالتان
بستۀ قهر خفي، آنگه چه قهر قند ميخورديد و در وي دُرج زهر
چون چنين قندي پر از زهري عدو خوش بنوشد، چَتْ حسد آيد بر او؟
با نشاط آن زهر ميكرديد نوش مرگتان خفيه گرفته هر دو گوش
ص 58
من نميكردم غَزا از بهر آن تا ظفر يابم فرا گيرم جهان
كاينجهانجيفهاستومردارورخيص برچنين مردار چون باشم حريص؟
سگ نيم تا پرچم[44] مرده كَنَم عيسيم آيم كه تا زندهاش كنم
زان همي كرده صفوف جنگ چاك تا رهانم مر شما را از هلاك
زان نمي برّم گلوهاي بشر تا مرا باشد كر وفرّ و حشر
زان همي برّم گلوي چند تا زان گلوها عالمي يابد رها
كه شما پروانه وار از جهل خويش پيش آتش ميكنيد اين جمله كيش
من همي دانم شما را همچو مست از در افتادن در آتش با دو دست
آنكه خود را فتحها پنداشتيد تخم منحوسيّ خود ميكاشتيد
يكدگر را جدّ و جدّ ميخوانديد سوي اژدرها فرس ميرانديد
قهر ميكرديد و اندر عين قهر خود شما مقهورِ قهرِ شير دهر
...............
گفت پيغمبر: كه هستند از فنون اهل جنّت در خصومتها زبون
از كمال حزم و سوء الظَّنِّ خويش ني ز نقص و بد دلي و ضعف كيش
...............
مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْت آمد خطاب گم شد او، والله أعلم بالصّواب
زان نميخندم من از زنجيرتان كه بگردم ناگهان شبگيرتان
زان همي خندم كه از زنجير و غلّ ميكشمْتان سوي سروستان و گل
اي عجب كز آتش بيزينهار بسته ميآريمتان تا سبزهزار
از سوي دوزخ به زنجيرگران ميكشمْتان تا بهشت جاودان
هر مقلِّد را در اين ره نيك و بد همچنان بسته به حضرت ميكشد
ص 59
جمله در زنجير بيم و ابتلا ميروند اين ره به غير اوليا
ميكشند اين راه را پيكار وار جز كساني واقف از اسرار كار
جهد كن تا نور تو رخشان شود تا سلوك و خدمتت آسان شود
كودكان را ميبري مكتب به زور زانكه هستند از فوائد، چشمْ كور
چون شود واقف به مكتب ميدود جانش از رفتن شكفته ميشود
ميرود كودك به مكتب پيچ پيچ چون نديد از مزد كار خويش هيچ[45] و [46]
ص 60
از جمله احكام مترتّبۀ بر جهاد اسلامي، استعباد است. يعني اسير گرفتن از كفّار به عنوان غلام و كنيز، و به بندگي مطلق و رقّيّت در آوردن آنها؛ تا دولت اسلام از شرّ كيد و خدعۀ ايشان در امان باشد، و نيز آنان را به ادب اسلام تربيت كند تا در تحت نظر مسلمين رفته رفته به عقائد و آداب و اخلاق اسلام آشنا
ص 61
گردند و خود بالطَّوع و الاختيار مسلمان شوند. و اين حكم چنانكه خواهيم ديد، يگانه راه چارۀ درست و صحيح است كه بر اساس فلسفۀ اسلام پايهگذاري شده و حكم قطعي عقلي بر آن امضا مينهد و حكم شرعي از كتاب و سنّت در آن اشكال نميبيند.
ولي بنابر قرار بروسل يكصد سال است كه خريد و فروش بندهها را در دنيا قدغن اعلام نموده و بهيچوجه من الوجوه بردهداري را جائز نشمردهاند. و اين را به عنوان حمايت بشر و در زير پوشش انصاف و عدالت تحويل داده، منّتي گذارده و همنوعان و أبنا جنس خود را إلي الابد از زير بار رقّيّت و تحمّل مشاقّ و مشكلات يوغ اسارت و بردگي خلاص بخشيدهاند.
و گهگاه ديده ميشود اوّلاً به اسلام اشكال ميكنند كه با اين رفعت و عظمتش، كار غلامان را اصلاح نكرده است. و چطور اين ديني كه آورندهاش اعلان ابديّت
آنرا نموده است ، از این موضوع آزادی و الغاء حکم بردگی چشم پوشیده است؟!
و ثانياً قوانين جاريه و راقيه كه بدست ملل متمدّن غرب است، اين تاج افتخار را بر سر زده و بشر را از تحت رقّيّت بيرون كشيده است. و بنابراين، حكم سيادت و اعتلاء براي ايشانست.
و ثالثاً ميبينيم بعضي كه ميخواهد از اسلام دفاع كند، اصل خوبي و نيكوئي الغاءحكم بردگي را مسلّم داشته است، و در صدد بيان علل عدم الغاء در زمان رسول خدا، و تفتيش و تجسّس در امكانات و مقتضيات آن عصر بر آمده؛ و روي اين علل و اسباب، عدم لغويّت را در زمان آنحضرت توجيه كرده است.
ما إنشاءالله تعالي در اين بحث، روشن خواهيم نمود كه: اين سخنان فريبي بيش نيست، و قرار «بروسل» جز الغاء نام بردگي و باقي گذاردن حقيقت و
ص 62
مسمّاي آن كاري نكرده است. و بردگي از نظر ايشان غير از بردگي از نظر اسلام است. و حكم اسلام بر بردگي داراي شرائط و عنوان خاصّي است كه عقلاً قابل ردّ نيست؛ و حتماً بايد بوده باشد. اين حكم اسلام منسوخ نيست و نخواهد شد؛ و إلي الابد صحيح و استوار است. و بحث از آيات قرآن كه راجع به بردگان است، و همچنين بحثهاي روائي و تاريخي و فقهي كه در كتاب استيلاد و مكاتبه آمده است، مانند بحثهاي جهاد همگي زنده است، و بايد در حوزهها برقرار و پيوسته و مُدام بماند.
و چون حضرت استاد آية الله علاّمۀ طباطبائي قدّس الله سرّه الشّريف اين بحث را بطور مستقصي در تفسير خود بيان فرمودهاند، سزاوار است ما خوشهاي از خرمن ايشان برگيريم، و بر اساس آن بحث را دنبال كنيم
ايشان در آخر سورۀ مائده در مكالمۀ حضرت عيسي علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام كه به پروردگار عرض ميكند:
إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ. [47]
«پس اگر مسيحياني را كه قائل به ربوبيّت من و مادرم مريم شدند، به جرم گناهشان عذاب كني، اختيار با تست؛ زيرا ايشان بندگان تو هستند!»
در تحت يازده فقره و عنوان، بحث را ادامه دادهاند؛ ما مختصر و محصّل از آنرا در اينجا ذكر ميكنيم:
1 ـ اعتبار عبوديّت براي خداوند سبحانه:
در قرآن كريم آيات بسياري است كه مردم را بندۀ خدا ميخواند، و اصل و اساس دعوت دين را بر آن نهاده است كه مردم همگي بندگان، و خداوند مولاي حقّ آنان است. بلكه از اين بالاتر، تمام موجودات آسماني و زميني را بندۀ
ص 63
خداوند ميشمرد:
إِن كُلُّ مَن فِي السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ إِلآ ءَاتِي الرَّحْمَٰـنِ عَبْدًا. [48]
«هيچ موجود ذي شعوري در آسمانها و زمين نيست مگر آنكه با حال ذُلّ و خاكساريِ عبوديّت، در پيشگاه قدس خداوند رحمت آفرين وارد ميشوند.»
و چون در معناي عبوديّت تحليل عقلي بعمل آوريم ميبينيم: حقيقت معناي عبوديّت با حذف زوائد طاريۀ آن، در مخلوقات خداوند موجود است. خداوند كه خلائق را آفريده است، از جهت تكوين، به تمام جهات آنها محيط؛ و آنها از هر جهت در تحت يد تقلّب و تصرّف او هستند بطوريكه هيچ مالك نفعي و يا ضرري و يا حياتي و يا مرگي و يا بازگشتي، نه براي خود و نه براي غير خودشان نيستند.
و اين مُفاد عبوديّت است كه چون از جهت تكوين ثابت است، از جهت تشريع نيز مترتّب بر آنست؛ زيرا عبوديّت تشريعيّه در اينجا تابع عبوديّت تكوينيّه است، و انفكاك از آن غير معقول است.
وَ قَضَي' رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوٓا إِلآ إِيَّاهُ. [49]
«و پروردگارت ـ اي پيامبر ـ حكم كرده است كه: هيچ موجودي را نپرستيد مگر وي را!»
و همانطور كه از آن طرف ربوبيّت مطلقه است، از اين طرف هم عبوديّت اطلاق دارد. و آياتي در قرآن كريم بر اين سريان عبوديّتِ بدون قيد و شرط، دلالت تامّ دارد؛ همچون:
مَا لَكُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِيٍّ وَ لَا شَفِيعٍ. [50]
ص 64
«ابداً غير از خداوند، شما مولي و مراقب و نگهبان و حافظ نداريد، و كمك كار و معين نداريد!»
و همچون:
وَ هُوَ اللَهُ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الاولَي' وَ الآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ. [51]
«و اوست الله كه هيچ معبودي جز او نيست؛ حمد و سپاس اختصاص به او دارد، هم در عالم پيشين و هم در عالم پسين؛ و حكم و فرمان و امر نيز مختصّ به اوست.»
و همچون:
يُسَبِّـحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَـٰوَ'تِ وَ مَا فِي الارْضِ لَهُ الْمُلكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ وَ هُوَ عَلَي' كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.[52]
«تسبيح و تقديس خداوند را بجاي ميآورد آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است. از براي اوست پادشاهي و سيطرۀ بر نفوس. و از براي اوست حمد و ستايش. و او بر هر چيزي تواناست.»
و محصّل اينكه: معناي عبوديّتي كه موجودات نسبت به خداوند دارند همان معناي عبوديّتي است كه انسان عاقل در مجتمعات خود استعمال ميكند، البتّه با حذف لوازم مادّي و طبيعي و ظروف.
و معلوم است كه معناي عبوديّت، عدم استقلال صرف و تابعيّت مطلقه در جميع امور نسبت به ارادۀ قاهرۀ مولي است؛ همانطور كه اشاره به آن دارد گفتار خداوند تعالي:
بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ * لَا يَسْبِقُونَهُو بِالْقَوْلِ وَ هُم بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ.[53]
ص 65
«بلكه فرشتگان، بندگان گرامي و ذوي الاحترام خدا هستند، كه در گفتارشان از گفتار خدا پيشي نميگيرند و ايشان به امر و فرمان او عمل مينمايند.»
و نيز گفتار:
ضَرَبَ اللَهُ مَثَلاً عَبْدًا مَّمْلُوكًا لَّايَقْدِرُ عَلَي' شَيْءٍ وَ مَن رَّزَقْنَـٰـهُ مِنَّا رِزْقًا حَسَنًا فَهُوَ يُنفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَ جَهْرًا هَلْ يَسْتَوُونَ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَايَعْلَمُونَ. [54]
«خداوند مثال��� بندۀ مملوكي را زده است كه بر هيچ كاري توانائي ندارد، با آن كس كه ما به وي از روزي نيكوي خود روزي دادهايم و او از آن روزي و نعمت، در پنهان و آشكارا انفاق ميكند؛ آيا ميشود اين دو نفر با همديگر مساوي باشند!؟ حمد و شكر و سپاس مختصّ خداوند است، بلكه اكثريّت مردم نميدانند.»
2 ـ اعتبار عبوديّت و بندگي براي انسان و اسباب آن:
آنچه تاريخ نشان ميدهد، بردهداري از عصور قديم شايع بوده است. و اصل معناي آن اينست كه: انسان همچون سائر اجناس و أمتعه، متاعي است كه در دست مالك آنست و او هر گونه تصرّفي و اختياري دربارۀ او دارد؛ و بنده بهيچوجه از خود اختيار و ارادهاي در برابر اختيار و ارادۀ مالك خود ندارد. البتّه اساس اين مطلب متّكي بر قواعدي بوده است كه روي آن اساس عملي ميشده است، نه بطور گزاف. كسي چنين قدرتي نداشت كه هر كس را كه دوست داشت آنرا تملّك كند، بتواند؛ و يا هر كس را كه دلخواهش باشد، ببخشد و يا بفروشد.
ص 66
استعباد و بندهگيري، يا مبتني بر غلبه و سيطره بوده است؛ مانند جنگي كه پيش ميآمد، و فاتح نسبت به مغلوب هر كار را كه از دستش بر ميآمد از كشتن و يا اسير گرفتن و يا غير آن مينمود.
و يا مبتني بر غلبۀ رياست بوده است كه رئيس در حوزۀ مرؤوسين خود فعّال مايشآء بود.
و يا مبتني بر توليد و انتاج بود؛ بدين معني كه پدران نسبت به اولاد صغيرشان كه نتيجه و ثمرۀ توليدي وجودشان بود، يك نوع قدرت در مقابل ضعفي مشاهده مينمودند و ايشان را بر اساس آن قدرت هر كار كه ميخواستند مثل فروش و بخشش و تبديل و عاريه دادن و امانت گذاردن و غيرها مينمودند.
و ما در ابحاث سابقۀ خود مكرّراً آوردهايم كه: اصل تملّك در اجتماع انساني، مبنيّ بر قدرت غريزي اوست كه ميخواهد از هر چيز به نحو اتمّ و اكمل بهره گيرد و استخدام كند. انسان براي ابقاء حيات خود به قدري كه در توان او باشد استخدام ميكند؛ نه تنها از جمادات و نباتات، بلكه از حيوانات، و حتّي از انسان كه از جهت انسانيّت همانند اوست.
غاية الامر چون انسان، اجتماعي است و قادر نيست زندگاني خود را بطور انفراد بگذراند، ناچار بايد با هم مجتمع گردند. و إعمال غريزه و يا قوّه عقليّۀ استخدام، در اجتماع بدون شرط و قيد محال است. زيرا تمام اطراف ميخواهند بتمام معني الكلمه يكديگر را در منافع شخصي خويشتن به كار وادارند و استخدام كنند، و اين موجب تضارب و تصادم و تزاحم، و بالنّتيجه موجب سلب اجتماع و بازگشت به زندگي فردي ميشود؛ و چون آن غير ميسور است لهذا غريزۀ استخدام خود را تعديل كرده، و هر كس در اجتماع بهقدري كه زحمت ميكشد حقّ استخدام و بهرهيابي از دسترنج غير خود
ص 67
ميبرد. هركس به كاري مخصوص بخود گماشته ميشود، و همۀ كارها مِنحَيْث المجموع براي همه ميگردد و به همه بالنّسبة و با نسبت متساوي تقسيم و تسهيم ميگردد، و همۀ افراد اجتماع با هم شريك و همرديف و همترازوي نگهداشت آن مجتمع ميشوند.
در اينصورت ديگر نميتوان در ميانشان عنوان بردگي و بندگي را به كسي داد، و او را بدون چون و چرا عبد محض و بندۀ خالص دگري به شمار آورد.
لا محاله برده و بنده، كسي ميشود كه از آن اجتماع خارج باشد و در تشكيل آن مجتمع سهمي نداشته باشد. و اين به يكي از سه طريق است:
1 ـ آن شخص، فردي باشد كه از نقطۀ نظر مجتمع، محكوم به خروج باشد؛ همچون دشمن جنگي كه همّي ندارد بجز آنكه حَرث و نسل را از بنياد بركند، و انسان و انسانيّت را محو و پايمال نمايد. در اينصورت آن دشمن از اين اجتماع خارج است. واينان براي ابقاء اجتماعشان چارهاي ندارند غير از آنكه با او بجنگند و تا آخرين قدرت از حيات خود، گرچه به كشتن و فاني كردن و نهب و غارت كردن اموال و اسارت و به عبوديّت در آوردن آنان باشد، موجوديّت خود را حفظ كنند. زيرا كه در اينصورت براي آن دشمن حرمتي نيست؛ او با دست خويش خود را مسلوب الاحترام نموده، و با اين تعدّي به چنگال فنا سپرده است.
2 ـ پدر نسبت به فرزندان صغيرش و اولادي كه در زندگي تابع او هستند. آن پدر هم ايشان را در مجتمع، معادل و مكافي خود نميبيند، و مماثل و موازن با حقوق اجتماعي در داد و ستد مجتمع نمينگرد؛ او هم خود را صاحب اختيار در هر گونه تصرّف، گرچه به قتل و يا به بيع و شِري باشد ميبيند.
3 ـ انسان قدرتمند و مالكي كه خود را بر بالاي مجتمع و بر فراز آن ميبيند. او نيز خود را معادل و هم وزن و مشارك افراد زير دستش نمينگرد، و
ص 68
در منافع و مضارّ نميخواهد تشابه خود را با آنان حفظ كند. فلهذا با إنفاذ حكم، و متمتّع شدن از بهترين نتائج زحمت مجتمع، و تصرّف در نفوسشان؛ حتّي به ملكيّت و بندگي دست ميآلايد. و همه را مطيع و مُنقاد و محكوم اوامر و مرادات خود ميپندارد و دست به عمل ميزند.
و ميتوان بطور خلاصه اين سه طائفه را با عناوين دشمن محارب، و اولاد صغار نسبت به پدران و همچنين زنان نسبت به اولياء، و مغلوب ذليل نسبت به غلبه كنندۀ عزيز، عنوان نمود.
3 ـ سير بردگي در تاريخ:
سنّت بردگي، گرچه اوّل دوران تاريخش در مجتمع انساني مجهول است، ليكن شبيهترين نظر آنست كه: بردگان در ابتداي امر در اثر كشتار و غلبه بر آنان بدست آمدهاند و پس از آن، اولاد و زنان بدانها الحاق شدهاند. از اينجهت است كه ما در تاريخ امّتهاي قدرتمند جنگي، از قصص و حكايات بردگان، و همچنين دربارۀ احكام و قوانين كيفيّت اسير گرفتن و بردهداشتن، مييابيم آنچه را كه در غير از آن امّتها نمييابيم.
بردهداري در ميان كشورهاي متمدّن قديم مانند هند و يونان و روم و ايران رائج بوده، و نيز در ميان ملّتها همچون يهود و نصاري چنانچه از تورات و انجيل استفاده ميشود شايع بوده است؛ تا اينكه اسلام آمد و اصل قانون آنرا امضا نمود ليكن دائرهاش را تنگ و احكام مقرّرش را اصلاح كرد. و پس از آن، مطلب ادامه داشت تا در كنفرانس و مجتمع بروسل حكم به الغا آن نمودند.
فردينان توتل در معجم خ��د[55] كه دربارۀ بزرگان و نامداران شرق و غرب است ميگويد:
ص 69
«نظام بردگي در ميان مردم قديم شايع بوده است. و بردگان را از اسيران جنگي و از ملّتهاي شكست خورده ميگرفتند. و از براي آنها نظام و قانون معروفي در ميان يهوديان و يونانيان و روميان و عرب در زمان جاهليّت و اسلام بوده است.
نظام رقّيّت و بردگي تدريجاً از ميان رفت و الغاء شد: در هندوستان در سنۀ 1843 ميلادي، و در مستعمرات فرانسه در 1848، و در ايالات متّحده آمريكاي شمالي بعد از جنگ جدائي 1865، و در برزيل در 1888؛ تا اينكه قرار جلسه و مؤتمرِ بروسل حكم به مُلغي بودن آنرا در 0 189 صادر نمود. مگر اينكه فعلاً نيز در ميان بعضي از قبائل آفريقا و آسيا يافت ميشود.
و علّت و منشأ الغاء بردگي، تساوي بشر در حقوق و احكام است.» ـ انتهي.
4 ـ نظريّۀ اسلام دربارۀ بردگي چيست؟!
اسلام بردگي را بر اساس علل و اسباب بندگي تقسيم كرده است. و دانستيم كه عمدۀ آنها سه سبب است: جنگ، غلبه، و ولايت همچون اُبوّت و امثالها. از اين سه علّت دوتاي آنرا الغاء كرده كه جهت غلبه و ولايت باشد، و يكي از آنها را كه اسيران جنگي محارب با اسلام باشد امضاء نموده است.
اسلام احترام همۀ طبقات را از شاه و رعيّت، حاكم و محكوم، امير و سرباز، و مخدوم و خادم يكسان شمرده است. تمام امتيازات و اختصاصات حياتي را لغو نموده و در ميان جميع افراد در احترام نفوس و آبرو و اموالشان تساوي بر قرار كرده است، و اعتناءتامّ و تمام به ادراكات و ارادههايشان نموده است، و به هر فردي اختيار كامل در حدود حقوقِ لازم الاحترام عنايت نموده است. در اعمالشان و نتائج كسبشان و تسلّط بر اموالشان و منافع وجوديشان اختيار داده است.
ص 70
بنابراين شخص والي يعني صاحب قدرت و ولايت در شرع اسلام، غير از اجراء حدود و احكام و ملاحظۀ مصالح راجع به مجتمع ديني، شأني و سُلطهاي ندارد. دربارۀ مشتهيات نفساني و خواهشهاي زندگي دنيوي عيناً مانند يك فرد عادي از افراد مردم است؛ اختصاص به مزايائي ندارد، امرش در لذائذ مادّي و هواي نفساني، نه در كثير آنها و نه در قليل، مقبول و نافذ نيست.
بنابراين، راه بردگي از راه سلطه و غلبه، در اسلام مرتفع است به ارتفاع موضوعش. يعني اسلام بر اساس قوانين خود شخص والي را صاحب غلبه و سيطره در ارادهها و اختيارات نفساني راجع به خودش نميكند تا استرقاق و استعباد و بردگي از راه سيطره و غلبه متحقّق و مفتوح گردد.
و امّا دربارۀ ولايتي كه نسبت به فرزندان براي پدرانشان قرار داده است، فقط براي پدران حقّ نگهداري و تربيت و تعليم و حفظ اموال در زمان صغر و محجوريّتشان قرار داده است، كه چون بالغ شوند خودشان با پدرانشان در حقوق اجتماعيّۀ دينيّه مساوي هستند؛ و در كارهاي خود، خودمختار و صاحب استقلال.
آري، تأكيد شديد دربارۀ احترام و رعايت حال پدرانشان دربارۀ تربيتي كه آنان را نمودهاند، بعمل آمده است. خداوند ميفرمايد:
وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَـٰنَ بِوَ'لِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ و وَهْنًا عَلَي' وَهْنٍ وَ فِصَـٰـلُهُ و فِي عَامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوَ' لِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ * وَ إِن جَـٰـهَدَاكَ عَلَي'ٓ أَن تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُمَا وَ صَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفًا وَ اتَّبِعْ سَبيلَ مَنْ أَنَابَ إِلَيَّ. [56]
«و ما به انسان دربارۀ پدر و مادرش سفارش نمودهايم. مادرش بار وي را
ص 71
در شكم گرفت از روي سستي و ضعف بر روي سستي و ضعف ديگري، و مدّت دو سال او را شير داد تا از آن باز گرفت. سفارش ما اين بود كه: شكر مرا و شكر والدين خود را بجاي آور، كه تمام بازگشتها بسوي من است! و اگر پدر و مادرت با اصرار و ابرام تو را بخواهند وادار نمايند كه به من شرك بياوري به اين امري كه تو بدان علم نداري، از آن دو پيروي مكن و اطاعتشان را منما! و امّا در امور دنيوي و معاشرت و خدمت آنها بطور پسنديده و شايسته با آنان همنشين باش؛ و از راه و روش كسي كه به سوي من راه خود را قرار داده است و به من بازگشت نموده است پيروي كن!»
و همچنين خداوند ميفرمايد:
وَ قَضَي' رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوٓا إِلآ إِيَّاهُ وَ بِالْوَ'لِدَيْنِ إِحْسَ'نًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَآ أَوْ كِلا هُمَا فَلا تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَ لَا تَنْهَرْهُمَا وَ قُل لَّهُمَا قَوْلاً كَرِيمًا * وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا. [57]
«و پروردگارت حكم كرد كه: غير از او را نپرستيد، و به پدر و مادر احسان كنيد؛ اگر با وجود حيات تو، در نزد تو عمرشان دراز شد و به سنّ پيري و فرتوتگي رسيدند، خواه يكي از آنها و خواه هر دوي آنها، به آنها اُف مگو، و زجر و منع مكن؛ و با گفتار كريمانه و سخن بزرگوارانه با آنان برخورد نما!
و براي آن دو نفر، بال ذلّت و خشوع خود را از روي رحمت گسترده و پائين آور و بگو: بار پروردگار من! بر ايشان رحمت خود را بفرست، همانطوريكه در دوران كودكي و صغر مرا بزرگ كرده، به مقام رشد و كمال رسانيدهاند.»
و در شرع اسلام عقوق والدين را از معاصي كبيرۀ مهلكه شمرده است. و
ص 72
معلوم است كه اينگونه خدمات اخلاقي، فرزندان را نسبت به والدينشان در رتبۀ برده در نميآورد.
و امّا دربارۀ زنان، شرع اسلام در اجتماع، منزلت و وزني را معيّن كرده است كه در نزد عقل سليم، تجاوز از آن گرچه به مقدار يك قدم باشد جائز نيست. و بدين مناسبت يكي از دو شِقّ مجتمع انساني قرار گرفتهاند؛ با وجودي كه قبل از شريعت اسلام در دنيا جزء محرومان به شمار ميآمدند.
اسلام زمام ازدواج و تصرّف در اموالشان را بدست خودشان سپرده است؛ در حاليكه قبل از اسلام، يا هيچ اختياري در اين دو موضوع نداشتند، و يا غير مستقلّ در اختيار بودهاند.
اسلام در بعضي از امور آنها را با مردان شركت داده است، و در بعضي از امور اختصاص به آن دارند؛ همچنانكه مردان نيز در بعضي از امور اختصاص به آن دارند. و اين تقسيم و تسهيم براي رعايت قوام وجودي و تركيب بنيۀ ايشان است. و در بسياري از امور كه براي مردان سخت است همچون تهيّۀ نفقه و حضور در معركۀ جنگ و غيرهما، بر ايشان سهل گرفته است.
خداوند ميفرمايد: لِلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِّمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّسَآءِ نَصِيبٌ مِّمَّا اكْتَسَبْنَ. [58]
«براي مردان نصيبي است از آنچه را كه كسب كردهاند؛ و براي زنان نصيبي است از آنچه را كه كسب كردهاند.»
و ايضاً ميفرمايد: وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ. [59]
«بطور نيكو و پسنديده، حقوقي را كه زنان از آن استفاده ميكنند و بهره
ص 73
ميگيرند، مثل حقوقي است كه بر عهده و ذمّۀ خود دارند تا از تعهّدش برآيند.»
و ايضاً ميفرمايد: أَنِّي لآ أُضِيعُ عَمَلَ عَـٰـمِلٍ مِّنكُم مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَي' بَعْضُكُمْ مِّن بَعْضٍ. [60]
«من ضايع نميكنم عمل هيچ عامل و عمل كنندهاي از شما را، خواه مردان شما و خواه زنان شما؛ بعضي از شما از بعض ديگر بوده و به يك چشم از هر جهت به شما نگاه كرده ميشود.»
و پس از آن، همه را در گفتار واحدي جمع نموده و چنين ميفرمايد:
لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ. [61]
«از براي هر انسان و ذي نفسي است آنچه را كه به نفع خود برداشت كرده است؛ و بر عهده و ذمّۀ اوست آنچه را كه بر ضرر خود برداشت كرده است.»
و نيز فرمايد: وَ لَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلَّا عَلَيْهَا وَ لَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي'. [62]
«هيچ ذي نفسي برداشت نميكند و تحمّل نمينمايد مگر آنچه را كه بر عهدۀ اوست؛ و هيچ حامل و باربرداري بار ديگري را بر نميدارد و حمل نمينمايد.»
و غير از اينها از آيات مطلقهاي كه هر فرد از انسان را جزءتمام و كاملي از مجتمع ميگيرد، و از خير و شرّ و يا نفع و ضرر بقدري در استقلال فردي به او عنايت ميكند كه او را از هر فرد ديگر منفصل و متمايز گرداند؛ بدون آنكه در اين امر استثنائي قائل شود، و صغيري يا كبيري، و يا مردي و يا زني را جدا سازد.
ص 74
آنگاه اسلام در عزّت و كرامت در ميان جميع مسلمين تسويه برقرار كردهاست، و پس از آن هر عزّت و كرامتي را بجز كرامت ديني كه از راه تقوي و عمل حاصل ميشود الغاء نموده است.
و اينطور گفته است: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ. [63]
«عزّت با تمام مراتب و درجاتش، اختصاص به خدا و پيغمبرش و مؤمنين دارد.»
ص 75
و نيز گفته است: يَـٰٓأَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَـٰكُم مِّن ذَكَرٍ وَ أُنثَي' وَ جَعَلْنَـٰكُمْ شُعُوبًا وَ قَبَآئلَ لِتَعَارَفُوٓا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَهِ أَتْقَیٰكُمْ [64]
«اي مردم! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم، و به دستجات و قبائل مختلف منقسم كرديم تا در اثر اين اختلاف شناخته شويد! تحقيقاً گراميترين شما نزد خداوند كسي است كه تقوايش افزون باشد.» [65]
ص 76
و بنابراين تفصيل ديديم كه: اسلام دو سبب از اسباب رِقّيّت و عبوديّت يعني بردگي و بندگي غير را الغاء نموده است، و يك سبب از آنرا كه سبب سوّم است باقي گذارده است؛ و آن جنگ است.
و آن بدينگونه است كه دشمن محارب و متعدّي كه با خدا و رسول خدا و مؤمنان در جنگ است، او را گرفته و اسير نموده و به رقّيّت و بردگي مسلمين درآورند.
و علّت و فلسفهاش آنست كه: دشمن جنگي با اسلام، هيچ همّ و قصدي ندارد مگر از بين بردن انسانيّت و نابود ساختن حرث و نسل را. و در اينصورت فطرت انساني هيچگونه ترديدي ندارد كه نبايد وي را جزءِ مجتمع انسان بهحساب آورد و از مزاياي زندگي و تنعّم به حقوق اجتماعي متنعّم و بهرمند
ص 77
ساخت، و حتماً بايد او را با كشتن و نابود نمودن و يا به درجات كمتر از آن دفع كرد.
ما در سيره و سنّت بني آدم از روزي كه دنيا را آباد كردند تا امروز اينطور ديدهايم كه بر اين نهج، دفع اينگونه متعدّي را مينمودند؛ و از اين به بعد هم همينطور خواهد بود.
و چون شريعت اسلام پايۀ اساسي مجتمع خود را بر اساس توحيد و حكومت دين اسلام نهاده است، لهذا حكم به عدم جزئيّت آنكس نموده است كه از توحيد و حكومت ديني استنكاف ورزد. اسلام وي را از مجتمع انساني خود الغاء كرده است؛ مگر در صورت عهد و پيماني كه بسته شود كه پيمان و تعهّد، محترم است.
بنابراين، كسي كه از توحيد و حكومت ديني و پيمان با اسلام خارج است، از مجتمع انساني خارج است و با او معاملۀ با غير انسان ميشود نه معاملۀ با انسان. و بنابراين فرض انسان حقّ دارد كه وي را از هر نعمتي كه انسان در زندگي خود از آن متمتّع ميشود محروم كند، و با دفع و طرد او زمين را از پليدي استكبار و افسادش تطهير كند. او مسلوب الاحترام است؛ نه در جانش، و نه در عملش، و نه در نتائج مساعي و دسترنج محصولات و آثارش، و نه هرگونه محصولات و آثاري كه از وي موجود است.
براي لشگر اسلام اين حقّ مسلّم است كه: او را اسير كنند، و در صورت غلبه، عبد و بردۀ خود نمايند.
پاورقي
[40] ـ ابن أثير در «الكامل في التّاريخ» طبع اوّل مطبعۀ منيريّۀ مصر، ج 2، ص 283 در حوادث سنۀ 3 1 در واقعۀ جنگ يرموك آورده است كه: چون خالد بن وليد كه از جانب أبوبكر فرماندۀ لشكر بود، سپاه را منظّم ساخت و به دستجات و كراديسي قسمت كرد، با چهل هزارتن آمادۀ حمله به دويست و چهل هزار سرباز رومي شد. جرجة از سپاه روميان جلو آمد و ميان دو صفّ آمده خالد را طلب كرد. خالد أبوعبيدة جرّاح را بجاي خود گذارده و به نزد او رفت، و ميان صفّين چنان به هم نزديك شدند كه گردنهاي اسبانشان از دو سوي مخالف به هم ميخورد. و هر كدام ديگري را امان داد. جرجة گفت: اي خالد! به من راست بگو و دروغ مگو! چون انسان آزاده دروغ نميگويد. و مرا گول نزن! چون مرد كريم، آدم رها و يله را گول نميزند. ـ تا آنكه ميگويد: أَخْبرني إلامَ تَدعوني؟! «به من بگو: مرا به چه چيزي ميخوانيد؟!» خالد گفت: إلي الإسلام أو الجِزية أو الحَرب. «به اسلام آوردن و يا جزيه دادن و يا كارزار نمودن.»
جرجة گفت: فَما منزلةُ الّذي يُجيبكم و يَدخُل فيكم؟! «رتبه و مكانت كسي كه دعوت شما را اجابت كند و در شما داخل شود چيست؟!» خالد گفت: منزلتُنا واحدة. «منزله و رتبۀ او با منزله و رتبۀ ما يكي است.» جرجة گفت: فهل له مثلُكم مِن الاجر و الذُّخْر؟ «آيا براي چنين كسي پاداش و ذخيرهاي به مانند پاداش و ذخيرهاي كه براي شما هست، ميباشد؟!»
خالد گفت: نعم و أفضلُ! لاِنّنا اتّبعنا نبيَّنا و هو حيٌّ يُخبِرنا بالغيب، و يُري مِنه العجآئبُ و الآياتُ، و حقٌّ لِمن رأي ما رأينا و سمِع ما سمعنا أن يُسلِمَ؛ و أنْتم لم تروا مثلَنا و لم تَسمعوا مثلَنا؛ فمن دخل بنيّةٍ و صدقٍ كان أفضلَ منّا. «آري! و بلكه با فضيلتتر از ما! چون ما در وقتيكه پيغمبرمان زنده بوده است از او پيروي كردهايم در حاليكه از غيب به ما خبر ميداد و از وي عجائبي به ظهور ميرسيد و آياتي مشاهد ميشد؛ و حقّ است براي كسيكه بشنود آنچه را كه ما شنيدهايم و ببيند آنچه را كه ما ديدهايم اسلام بياورد؛ امّا شما نديدهايد آنچه را كه ما ديدهايم و نشنيدهايد آنچه را كه ما شنيدهايم؛ پس كسيكه با نيّت و از روي صدق و راستي داخل در اسلام شود، از ما افضل است.»
جرجة سپر خود را واژگون نمود و رغبت به خالد پيدا كرد و اسلام آورد. خالد اسلام را به او تعليم داد. غسل كرد و دو ركعت نماز گزارد. سپس با خالد خروج كرد و با روميان جنگ نمود... تا بالاخره در پايان همان روز شربت شهادت نوشيد.
شيخ عبدالوهّاب نجّار در تعليقه گويد: ظاهراً جرجة لغت عربي را ميدانست چون بدون واسطۀ مترجم با خالد سخن گفت. طبري گفته است: او جرجة بن تودر بوده است و بگمان اقرب، جورج بن ثيودور بوده است. ـ انتهي.
اين داستان بسيار جاي تأمّل و دقّت است كه چطور يك نفر فرماندار اسلام يك نفر اجنبي را به مجرّد آنكه اسلام بياورد در تمام شؤون دنيوي و اخروي بدون تفاوت مانند خود بداند بلكه از خودش نيز افضل بداند.
[41] ـ «شرح مثنوي» حاجّ ملاّ هادي سبزواري، ص 253
[42] ـ آية الله شعراني در كتاب «راه سعادت» طبع اوّل، ص 7 10 گويد: و از سهل بن سعد ساعدي روايت است كه: با رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم بوديم، خندق حفر ميكرد؛ به سنگي رسيد و تبسّم كرد. گفتند: يا رسول الله، خنده از چه بود؟! فرمود: ضَحِكْتُ مِنْ ناسٍ يُؤْتَي بِهِمْ مِنْ قِبَلِ الْمَشْرِقِ في الْكُبولِ يُساقونَ إلَي الْجَنَّةِ وَ هُمْ كارِهونَ.
«خنديدم از مردمي كه از سوي مشرق ميآورندشان، در بند كرده و ناخواهان آنها را به بهشت ميرانند.»
و ابن أثير در «نهاية» در ج 4، ص 44 1 در مادّۀ كَبَل گويد: در روايت است: ضحِكتُ من قوم يُؤتي بهم إلي الجنّة في كَبل الحديد. الكَبْلُ: قيدٌ ضَخم؛ و قد كَبَلْتُ الاسيرَ وَ كبَّلْتُه، مخفَّفًا و مثَقّلاً، فهو مَكْبولٌ وَ مُكَبَّلٌ.
[43] ـ مَنْكيدَن: بسيار هموار و دير فهم سخن گفتن. (تعليقه)
[44] ـ پرچم: كاكل. (تعليقه)
[45] ـ «مثنوي» مولانا محمّد بلخي رومي، طبع سنگي ميرزا محمودي، جلد سوّم، ص11 3 تا ص 4 1 3
[46] ـ محبّت و شفقت رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم به اسيران به حدّي بود كه در شب بدر از نالۀ عمويش عبّاس كه عمر با قيد او را محكم بسته بود خوابش نميبرد؛ و از طرفي چون اسارت اسيران به دست مسلمين انجام شد نميخواست خود شخصاً در امر عبّاس دخالت كند، تا آنكه مسلمين خودشان عبّاس را از غلّ رها كردند و پيامبر به خواب رفت.
آية الله علاّمۀ طباطبائي قدّس الله نفسه در تفسير «الميزان» ج 9، ص 141 در بحث روائي، از «مجمع البيان» نقل كردهاند كه: از ابن عبّاس روايت نموده است كه گفت: چون رسول خدا روز بدر را به شب آورد و مردم را با قيدها و طنابها بسته بودند، در اوّل شب پيامبر را خواب نميبرد. اصحابش به او گفتند: چرا نميخوابي؟! فرمود: سَمِعْتُ أنينَ عَمّيَ الْعَبّاسِ في وَثاقِهِ «من نالۀ عمويم عبّاس را در قيدي كه با آن وي را بستهاند شنيدم.» آن قيد را از عبّاس باز كردند، و رسول خدا صلّي الله عليه و آله به خواب رفت.
و علاّمه سيّد شرف الدّين عاملي در كتاب «النّصّ و الاجتهاد» طبع دوّم، ص 239 و 240 آورده است كه: رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم در روز بدر وقتي كه آتش جنگ برافروخته شد، به اصحابش فرمود: من ميدانم كه جماعتي از بني هاشم و غير آنها را از روي اكراه به جنگ آوردهاند. ما را در كشتن آنها نيازي نيست. هر كس يك نفر از بنيهاشم را ببيند نبايد او را بكشد، و هر كس أبوالبختري را ببيند نبايد او را بكشد. (أبوالبختري بن هشام ابن حارث بن أسد، كسي است كه در نقض صحيفهاي كه مشركين بر حرمت معامله با بنيهاشم نوشتند و در نتيجه بنيهاشم سه سال در شعب أبوطالب محبوس و گرفتار شدند، قيام كرده است. و علاوه پيامبر را اذيّت نكرد، و از وي كاري كه موجب كراهت پيغمبر شود سر نزد؛ و پيامبر اميد داشت كه اگر زنده بماند مسلمان شود.) پيغمبر فرمود: كسي كه با عبّاس بن عبدالمطلّب بر خورد كند او را نكشد؛ امّا چون عبّاس را اسير كردند باتَ رَسولُ اللَهِ صلّي اللَه عَليه و ءالِهِ و سَلَّم ساهِرًا أرِقًا «خواب از ديدگان رسول خدا بر بست و پيوسته شب را بيدار بود». تمام كسانيكه واقعۀ بدر را از مورّخين و سيره نويسان نوشتهاند، تصريح كردهاند كه اصحاب گفتند: يا رَسولَ اللَهِ، ما لَكَ لا تَنامُ؟ «اي رسول خدا چرا نميخوابي؟» رسول خدا گفت: سَمِعْتُ تَضَوُّرَ عَمّيَ الْعَبّاسِ في وَثاقِهِ فَمَنَعَني النَّوْمَ. «نالهاي كه از عمويم عبّاس شنيدهام كه محكم بستن قيد و وثاق او را به ناله و درد افكنده است، خواب را از من ربوده است.» چون قيد را از عبّاس گشودند، پيامبر بخواب رفت. و ] در «كنز العمّال» ج 5، ص 272 حديث 5391 آمده است كه ابن عساكر تخريج كرده است [ از يحيي بن أبي كثير كه در روز بدر مسلمين از مشركين هفتاد نفر اسير گرفتند. از جملۀ اسيران عبّاس عموي پيغمبر بود. آنكه متولّي بستن و در بند در آوردن او شد عمر بن خطّاب بود، عبّاس گفت: أما وَ اللَهِ يا عُمَر! ما يَحْمِلُكَ عَلَي شَدِّ وَثاقي إلاّ لَطْمي إيّاكَ في رَسولِ اللَهِ! «آگاه باش اي عمر! كه سوگند بخدا هيچ چيز تو را وادار نكرده است كه مرا در وثاق به شدّت ببندي مگر سيلياي كه من به تو دربارۀ حمايت از رسول الله زدهام!» و رسول خدا نالۀ عبّاس را ميشنيد و خوابش نميبرد. گفتند: يا رَسولَ اللَهِ! ما يَمْنَعُكَ مِنَ النَّوْمِ؟! «اي رسول خدا! چه موجب شده است كه خواب را از تو گرفته است؟!» رسول خدا فرمود: كَيْفَ أنامُ وَ أنَا أسْمَعُ أنينَ عَمّي؟! «چگونه من بخوابم در حاليكه دارم صداي نالۀ عمويم را ميشنوم؟!» در اينحال عبّاس را از وثاق و بند رها كردند ـالحديث.
[47] ـ صدر آيۀ 8 11، از سورۀ 5: المآئدة
[48] ـ آيۀ 93، از سورۀ 9 1: مريم
[49] ـ صدر آيۀ 23، از سورۀ 7 1: الإسرآء
[50] ـ قسمتي از آيۀ 4، از ��ورۀ 32: السّجدة
[51] ـ صدر آيۀ 0 7، از سورۀ 28: القصص
[52] ـ آيۀ 1، از سورۀ 64: التّغابن
[53] ـ ذيل آيۀ 26 و آيۀ 27، از سورۀ 1 2: الانبيآء
[54] ـ آيۀ 75، از سورۀ 6 1: النّحل
[55] ـ ص 219 (تعليقه)
[56] ـ آيۀ 14 و صدر آيۀ 15، از سورۀ 31: لقمان
[57] ـ آيۀ 23 و 24، از سورۀ 17: الإسرآء
[58] ـ قسمتي از آيۀ 32، از سورۀ 4: النّسآء
[59] ـ قسمتي از آيۀ 228، از سورۀ 2: البقرة
[60] ـ قسمتي از آيۀ 195، از سورۀ 3: ءَال عمران
[61] ـ قسمتي از آيۀ 286، از سورۀ 2: البقرة
[62] ـ قسمتي از آيۀ 164، از سورۀ 6: الانعام
[63] ـ قسمتي از آيۀ 8، از سورۀ 63: المنافقون؛ در «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 6، ص 755 از «اختصاص» شيخ مفيد روايت كرده است كه: به ما اينچنين روايت شده است كه: روزي سلمان رضي الله عنه به مجلس رسول خدا صلّي الله عليه و آله داخل شد. بجهت تجليل و بزرگداشت او، و بجهت موي سپيد او، و بجهت نزديكي و خصوصيّتي كه با مصطفي و آل او داشت؛ همگي او را معظّم شمردند و بر خويشتن مقدّم داشتند، و در صدر مجلس نشانيدند. در اينحال عمر وارد شد و به او نظري افكند و گفت: مَنْ هَذا الْعَجَميُّ الْمُتَصَدِّرُ فيما بَيْنَ الْعَرَبِ؟! «اين مرد عجم كه از ميان همه، در صدر مجلس قرار گرفته و بر عرب بالا نشسته است كيست؟!» رسول خدا صلّي الله عليه و آله بر فراز منبر رفتند و مردم را مخاطب ساخته فرمودند:
إنَّ النّاسَ مِنْ ءَادَمَ إِلَي يَوْمِنا هَذا مِثْلُ أسْنانِ الْمَشْطِ؛ لَا فَضْلَ لِلْعَرَبيِّ عَلَي الْعَجَميِّ وَ لَا لِلاحْمَرِ عَلَي الاسْوَدِ إلاّ بِالتَّقْوَي! «مردم از زمان آدم أبوالبشر تا امروز همگي مساوي و مانند دانههاي شانه در يك رديف قرار دارند، هيچ مرد عربي بر مرد عجمي فضيلت ندارد و هيچ مرد قرمزي بر مرد سياهي فضيلت ندارد مگر بواسطۀ تقوي!» سَلْمانُ بَحْرٌ لَا يُنْزَفُ وَ كَنْزٌ لَايَنْفَدُ. سَلْمانُ مِنّا أهْلَ الْبَيْتِ. سَلْسَلٌ يَمْنَحُ الْحِكْمَةَ وَ يُؤْتي الْبُرْهانَ. «سلمان دريائي است كه نهايت ندارد، و گنجي است كه پايان ندارد. سلمان از ما اهل بيت است. او آب خوشگوار خنكي است كه حكمت ميبخشد و برهان عطا ميكند.»
مجلسي در بيان خود فرموده است: السّلْسَلُ كجعفرٍ: الْمآءُ العَذبُ أو الْبارد. و بعيد نيست سَلْسَل تصحيف سلمان باشد.
[64] ـ صدر آيۀ 13، از سورۀ 49: الحجرات
[65] ـ در تفسير «صافي» ملاّ محسن فيض كاشاني، طبع گراوري، در ج 2، ص 594 و 595 در ذيل اين كريمۀ مباركه آورده است: رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم در روز فتح مكّه گفت:
يا أيُّها النّاسُ! إنَّ اللَهَ قَدْ أذْهَبَ عَنْكُمْ بِالإسْلامِ نِخْوَةَ الْجاهِليَّةِ وَ تَفاخُرَها بِئابآئِها. إنَّ الْعَرَبِيَّةَ لَيْسَتْ بِأَبٍ وَالِدٍ وَ إنَّما هُوَ لِسانُ ناطِقٍ، فَمَن تَكَلَّمَ بِهِ فَهُوَ عَرَبيٌّ. ألا إنَّكُمْ مِنْ ءَادَمَ، وَ ءَادَمُ مِنَ التُّرابِ؛ و إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَهِ أَتْقَیٰكُمْ. «اي مردم! خداوند به بركت اسلام، نخوت و غرور جاهليّت را از شما زدود، و فخريّه نمودن و مباهات به پدرانتان را از بين برد. عربي بودن، پدري نيست كه بچّه بزايد، بلكه فقط گفتاري است بر سر زبان گويندهاي؛ بنابراين هر كس بدين سخن تكلّم كند عربي است. آگاه باشيد! تحقيقاً شما از آدم هستيد، و آدم هم از خاك بود؛ و حقّاً گراميترين شما در نزد خداوند، با تقواترين شماست!»
و محمّد أحمد جاد المولي بك در كتاب خود «محمّدٌ المثل الكامل» طبع دوّم، ص 227 (و نيز ابن أبي الحديد در شرح خطبۀ 145 «نهج البلاغة» از طبع دارالكتب العربيّه ـ مصر، ج 9، ص 7 0 1 ) از رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم آورده است كه: فرمود: «إنَّ اللَهَ قَدْ أذْهَبَ عَنْكُمْ عُبَيَّةَ الْجاهِليَّةِ وَ فَخْرَها بِالآبآءِ. مُؤْمِنٌ تَقيٌّ، وَ فاجِرٌ شَقيٌّ؛ أنْتُمْ بَنوءَادَمَ، وَ ءَادَمُ مِنْ تُرابٍ.» «لِيَدَعَنَّ رِجالٌ فَخْرَهُمْ بِأقْوامٍ إنَّما هُمْ فحْمٌ مِنْ فحْمِ جَهَنَّمَ، أوْ لَيَكُونُنَّ أهْوَنَ عَلَي اللَهِ مِنَ الْجِعْلانِ الَّتي تَدفَعُ بِأنْفِها النَّتَنَ.» «خداوند نخوت و باد غرور جاهليّت را، و فخريّۀ به پدران را از شما برداشت. مردم، يا مؤمن و در حفظ و مصونيّت خدا هستند، يا فاجر و بدبخت و تبهكار. شما همگي پسران آدم هستيد و آدم از خاك بود.» «حتماً بايد رها كنند بعضي از افراد، افتخار به كساني را كه جز اين نيستند كه قطعه زغالي از زغالهاي جهنّمند؛ و يا آنكه در نزد خداوند پستترند از سوسكهاي جُعَلي كه در روي زمين، كثافات را با دماغشان ميرانند.»
و نيز فرمود: لَيْسَ مِنّآ مَنْ دَعَا إلَي عَصَبيَّةٍ، وَ لَيْسَ مِنّا مَنْ قاتَلَ عَلَي عَصَبيَّةٍ، وَ لَيْسَ مِنّا مَنْ ماتَ عَلَي عَصَبيَّةٍ. «نيست از ما كسي كه به سوي عصبيّت و پيوند خانوادگي بخواند و آنرا وسيلۀ فخريّه و مباهات خود قرار دهد. و نيست از ما كسي كه بر اساس عصبيّت و پيوند خانوادگي و غرور فاميلي كشتار كند. و نيست از ما كسي كه بر اساس عصبيّت و اتّكاءِ به پيوند خانوادگي از دنيا برود.»
و شاهد و دليل بر عدم منفعت قرابت و خويشي، آيۀ قرآن است كه ميگويد: فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلآ أَنْسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئذٍ وَ لَايَتَسَآءَلُونَ. (آيۀ 1 0 1، از سورۀ 23: المؤمنون) «پس چون در صور دميده شود و مردگان زنده شوند، در آنجا ديگر رابطۀ نسب در ميان مردم نيست؛ و از يكديگر بر اين عنوان پرسشي نمينمايند.» و نيز اين آيۀ قرآن است: لَن تَنفَعَكُمْ أَرْحَامُكُمْ وَ لآ أَوْلَـٰدُكُمْ يَوْمَ الْقِيَـٰمَةِ يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ وَ اللَهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ. (آيۀ 3، از سورۀ 0 6: الممتحنة) «در روز قيامت نه اقرباء و خويشاوندان شما و نه فرزندان و اولاد شما، به شما منفعتي نميرسانند؛ ميان شما و آنها جدائي ميافتد. و خداوند به آنچه را كه ميكنيد بينا و بصير است.»