صفحه قبل

تمثّل يزيد به ابيات ابن زِبَعْرَي، صريح در كفر اوست

گفتار يزيد و عمرو بن سعيد صريح است در كشته شدن امام حسين از روي كينۀ جاهليّت


ص 598

وَ جَعَلَ يَنْكُتُ عَلَيْهِ بِالْخَيْزَرانِ، وَ يَقولُ أبْياتَ ابْنِ الزِّبَعْرَي. «و شروع كرد با چوب خيزران بر آن سر زدن و فرو بردن، و اين ابيات را كه از ابن زِبَعْرَي است قرائت نمود.»

لَيْتَ أشْياخي بِبَدْرٍ شَهِدوا         وَقْعَةَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الاîسَلْ ( 1 )

قَدْ قَتَلْنا الْقَرْنَ مِنْ ساداتِهِمْ               وَ عَدَلْنا قَتْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلْ ( 2 )

و شَعبي اين دو بيت ديگر را نيز به يزيد نسبت داده است كه:

لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا         خَبَرٌ جآءَ وَ لا وَحْيٌ نَزَلْ ( 3 )

لَسْتُ مِنْ خِنْدِفَ إنْ لَمْ أنْتَقِمْ   مِنْ بَني أحْمَدَ ما كانَ فَعَلْ (( ( 4 ) [430]


ص 599

1 ـ اي كاش بزرگان و مشايخ من كه در جنگ بدر بودند و به دست ياران پيامبر كشته شدند، اينك زنده بودند و مشاهده ميكردند واقعۀ خزرج را از داستان أسَل.

2 ـ كه چگونه ما بزرگان و شجاعان از سادات و مشايخ آنها را كشتيم، و چنان تلافي كرديم كه با كشتگان بدر در مقدار و اندازه مساوي درآمد.

3 ـ محمّد هاشمي با سلطنت بازي كرد، وليكن بدانيد نه خبري آمده است، و نه وحيي نازل شده است!

4 ـ من از اولاد خِندِف نيستم اگر انتقام كارهاي محمّد را از پسرانش نستانم.

)) أبوالفرج ابن جَوزيّ در رسالۀ خود به نام «الرّدُّ علَي الْمُتعصِّبِ العَنيد الْمانعِ مِن ذَمِّ يَزيد»[431] گويد: لَيْسَ الْعَجَبُ مِنْ فِعْلِ عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ وَ عُبَيْدِ اللَهِ بْنِ زِيادٍ، وَ إنَّما الْعَجَبُ مِنْ خِذْلانِ يَزيدَ وَ ضَرْبِهِ بالْقَضيبِ عَلَي ثَنيَّةِ الْحُسَيْن، وَ إغارَتِهِ عَلَي الْمَدينَة.

أ فَيَجوزُ أنْ يُفْعَلَ هَذا بِالْخَوارِجِ؟ أوَ لَيْسَ في الشَّرْعِ أنَّهُمْ


ص 600

يُدْفَنونَ؟

أمّا قَوْلُهُ: لي أنْ أسْبيَهُمْ، فَأمْرٌ لا يُقْنَعُ لِفاعِلِه وَ مُعْتَقِدِهِ بِاللَعْنَةِ؟

وَ لَوْ أنَّهُ احْتَرَمَ الرَّأْسَ حينَ وُصولِهِ وَ صَلَّي عَلَيْهِ وَ لَمْ يَتْرُكْهُ في طَسْتٍ وَ لَمْ يَضْرِبْهُ بِقَضيبٍ، ما الَّذي كانَ يَضُرُّهُ وَ قَدْ حَصَلَ مَقْصودُهُ مِنَ الْقَتْلِ؟ وَلَكِنْ أحْقَادُ جَاهِلِيَّتِهِ؛ وَ دَليلُها ما تَقَدَّمَ مِنْ إنْشادِهِ:

لَيْتَ أشْياخي بِبَدْرٍ شَهِدوا         جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الاîسَلْ

لَأهَلّوا وَ اسْتَهَلّوا فَرَحًا                 ثُمَّ قالوا لي بِغَيْبٍ: لا تَشَلْ

«عجب از كار عمر بن سعد و عبيدالله بن زياد نيست، وليكن عجب فقط از يزيد است كه حسين را مخذول نمود و با چوبدستي خود بر دندانهايش زد، و بر مدينۀ رسول الله دستور غارت داد.

آيا جائز است كه اينكار را با خوارج كنند؟! آيا در شرع وارد نيست كه بايد آنها را دفن نمود؟!

امّا اين سخن يزيد كه گفت: حقّ من است كه كاروان حسين را كه به شام برده بودند، اسير خود گردانم و بفروشم و ببخشم، اين آيا امري نيست كه موجب اعتقاد و لزوم لعنت بر او شود؟ و كافي براي متقاعد شدن منكران لعنت، براي لعنت گردد؟!

و اگر يزيد سرحسين را در هنگامي كه به وي رسيد، احترام ميكرد و بر او نماز ميخواند، و در طشت نمينهاد و با چوبدستي خود به او نميزد؛ چه ضرري داشت، با وجوديكه مقصودش از كشتن حاصل شده بود؟ وليكن حقدهاي ديرين جاهليّت و كينه‌هاي او با رسول خدا، بر اثر كشتار ارحامش در جنگهاي بدر و غيره او را بر اين كار وادار كرد.

و دليل ما آنچه از اشعارش سروده است ميباشد كه: اي كاش مشايخ من كه در بدر كشته شده‌اند بودند و اينك ميديدند من با فرزندان احمد چه كردم،


ص 601

و چه بلائي بر سرشان فرود آوردم! كه اگر ميبودند، از شدّت خوشحالي و فرح صداي خود را بلند نموده و فرياد برآورده، سپس پنهاني به من ميگفتند: دستانت خشك مباد!»

آنگاه ابن جوزي گويد: اين ابيات از ابن زبعري است كه قدري از آنرا نقل كرده است. و اين به علّت آن بود كه مسلمين در روز غزوۀ بدر جمعي از آنها را كشتند، و در روز اُحد نيز جمعي را كشتند؛ بنابراين يزيد ابيات وي را شاهد آورده يعني بدانها استشهاد كرده است؛ و گويا يزيد بعضي از فقراتش را تغيير داده است. و در نفس استشهاد به آن كافي است كه خِزْي و وبال و خِذلاني دامنگير يزيد شده باشد ـ انتهي. (( [432]

)) و از «فتاواي كبير» كه از اصول معتمدۀ اهل سنّت است، روايت شده كه گفته است:

اكْتَحَلَ يَزيدُ يَوْمَ عاشورآءَ بِدَمِ الْحُسَيْنِ وَ بِالإثْمِدِ، لِيَقِرَّ عَيْنُهُ.

«يزيد در روز عاشورا با خون حسين و با سرمة إثمِد بر چشمان خود سرمه كشيد، تا چشمهايش‌تر و تازه شود.»

و از اينجا معلوم ميشود كه: سنّت اكتحال ] سرمه كشيدن [ در روز عاشورا مستند به فعل يزيد است. لَعَنَهُ اللَهُ وَ مَنِ اسْتَنَّ بِسُنَّتِه. «خدا او را لعنت كند با هر كه به سنّتش عمل كند.» (( [433]

از طرف ديگر ميبينيم: چون خبر شهادت حضرت به مدينه ميرسد، حاكم مدينه كه از بني اميّه بوده است، خوشحال ميشود و ميخندد و پس از تمثّل به شعر عمرو بن مَعْديكَرِب، زخم زبان زده ميگويد: واعيَةٌ كَواعيَةِ


ص 602

عُثْمانَ. [434]


ص 603

مسعودي و ابن كثير دمشقي و ابن أثير جَزَري همه در تاريخ خود آورده‌اند كه: « چون بشير به مدينه آمد و بر حاكم آنجا عَمرو بن سعيد وارد شد، عمرو به او گفت: چه خبر است؟ در پاسخ گفت: براي امير خبري سرّي ندارم؛ قُتِلَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَليٍّ. عمرو به بشير گفت: اينك خبر كشته شدنش را ندا كن! او ندا كرد.

بازگشت به فهرست

كلمات و گفتار دختر عقيل بن أبيطالب پس از شنيدن خبر شهادت سيّد الشّهداء عليه السّلام

فَصاحَ نِسآءُ بَني هاشِمٍ. وَ خَرَجَتِ ابْنَةُ عَقيلِ بْنِ أبي طالِبٍ وَ مَعَها نِسآؤُها حاسِرَةً تَلْوِي ثَوْبَها وَ هيَ تَقولُ:


ص 604

ماذا تَقولونَ إنْ قالَ النَّبيُّ لَكُمْ             ماذا فَعَلْتُمْ وَ أنْتُمْ ءَاخِرُ الامَمِ ( 1 )

بِعِتْرَتي وَ بِأهْلي بَعْدَ مُفْتَقَدي         مِنْهُمْ اُسارَي وَ قَتْلَي ضُرِّجوا بِدَمِ ( 2 )

ما كانَ هَذا جَزآئي إذْ نَصَحْتُ لَكُمْ            أنْ تَخْلُفوني بِسوءٍ في ذَوي رَحِمي ( 3 ) [435]

«چون زنان بني هاشم از خبر شهادت مطّلع شدند، فرياد بركشيدند و صيحه زدند. و با آن زنان، دختر عقيل بن أبي طالب از منزل خارج شد در حاليكه سر برهنه بود[436] و لباسش را بر سرش برگردانده بود، و با او زنان


ص 605

بني هاشم بودند؛ و او ميگفت:

1 ـ چه پاسخ ميگوئيد اگر پيغمبر به شما بگويد: چه بجا آورديد شما امّتي كه آخرين امّتها هستيد؟!

2 ـ به عترت من و به اهل بيت من، پس از آنكه من از جهان رخت بربستم؟! بعضي از ايشان اسير شدند، و بعضي كشته و به خون سرخ خود آغشته گر��يدند.

3 ـ اگر من در مقام موعظه و نصيحت به شما ميگفتم: در ميان ارحام من به بدي رفتار كنيد، و حقّ مرا به بدي بدهيد؛ شما از اين عملي كه بجاي آورديد كمتر ميكرديد! (در حاليكه يك عمر به شما توصيه كردم كه با آنها مودّت كنيد!)»

و بهتر آنستكه «أن» را مصدريّه بگيريم. يعني در مقابل ارشاد و نصيحت و عمل رسالتي را كه براي شما انجام دادم، جزاي من اين نبود كه با ارحام من كه باقيماندگان من هستند به بدي رفتار كنيد!

ابن اثير گويد: «چون صداي فرياد و ضجّۀ بنيهاشم بلند شد، و حاكم مدينه عَمرو بن سعيد بشنيد، خنديد و گفت:

عَجَّتْ نِسآءُ بَني زِيادٍ عَجَّةً         كَعَجيجِ نِسْوَتِنا غَداةَ الارْنَبِ

ثُمَّ قالَ عَمْرٌو: واعيَةٌ كَواعيَةِ عُثْمانَ. ثُمَّ صَعِدَ الْمِنْبَرَ فَأعْلَمَ النّاسَ قَتْلَهُ. (( [437]

«ضجّه و ناله و شيون برآوردند زنان بني زياد، ضجّه و ناله و شيون كردني مانند زنهاي ما در چاشتگاه إرنب. (و ارنب واقعه‌ای است كه براي بني زُبَيد


ص 606

عليه بني زياد كه از بني حارثند واقع شد؛ و اين بيت از عمرو بن مَعديكَرَب است كه اين مرد بدان تمثّل جست.)

و پس از آن عمرو گفت: اين صدا و ضجّه و شيوني است در برابر صدا و ضجّه و شيوني كه زنان ما براي قتل عثمان بلند كردند. آنگاه بر منبر رفت و مردم را از كشته شدن حسين خبر داد.»

بازگشت به فهرست

هدف معاويه و يزيد و حزب آنها از متابعانشان در دنيا، هدم شرف قرآن است

باري! منظور و مراد من از حكايت احوال معاويه و سيرۀ يزيد در اينجا، اين بود كه: معارضه و مخاصمۀ آنها، با اصل قرآن و حقّانيّت آن و عمل به آن بود كه بدينصورتها ظهور داشت. [438]


ص 607

كينۀ با رسول الله، كينۀ با قرآن است. و عداوت با أميرالمؤمنين و اولادش، عداوت با قرآن است. رسول الله و أميرمؤمنان و ائمّۀ والاتبار از تبارشان، حقيقت قرآنند. و اين مردمان مترَف و مستكبر و مغرور عالم مادّه و مغمور در وادي شهوات و مست بادۀ جاه و رياست، چون از بين بردن ظاهر قرآن از دستشان بر نميآيد، و نيز بر مصلحتشان نيست، و علاوه با از بين بردن حقيقت قرآن همچون نطق گِلادستون[439] رئيس حزب آزاديخواه و صدر اعظم و بالا برندۀ نيروي صهيونيسم در عالم و نيرو بخشندۀ استعمار انگليس؛ با از بين بردن عمل به قرآن و إلغاء قوانين آن در كشورهاي مسلمان نشين، بهتر به منظور فاسدشان ميرسند؛ لهذا با وجود خواندن قرآن در راديوها و مأذنه‌ها چنان مردم را در وادي بيخبري و غفلت و مدهوشي و مستي سوق ميدهند كه تا بخواهند به هوش آيند و دنبال كلاه نَمدي خود بگردند ميبينند سيل همه جا را


ص 608

برده؛ نه باغي و نه بوستاني، و نه مسجدي و نه مدرسهاي، و نه زني و نه فرزندي؛ كه ناگهان يك حملۀ موج واپسين از سيل بر سرشان فرود آمده و خودشان را نيز در ديار نيستي و نابودي فرستاده است.

تاريخ حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام اسوه و الگو براي درس گرفتن ما تا روز قيامت است كه: نتيجۀ قيام به عدل و سخن حقّ و ارادۀ برگرداندن مسير انحرافي مترفين بسيار مهمّ و داراي ارزش است؛ و آنقدر طرف مقابل در مبارزه و مخاصمه در اين معركه براي از بين بردن شخص و شخصيّت و وجود حقّ و حقيقت، و آثار و خصائص و اخبار آن كوشش و جدّيّت دارد كه دستور ميدهد ده نفر از اسب سواران بر بدن بدون سر كشته شدۀ بر روي زمين افتاده بتازند.

اين لگد كردن بدن نيست؛ لگد كردن روح و حقيقت و شخصيّت اوست. ميخواهد به عالم و عالميان نشان دهد:

كسي كه چون حسين منطقش اين است، نتيجهاش چنين است.

بسيار مطلب مهمّي است كه بني اميّه پس از واقعۀ كربلا، شكل نعلي را درست نموده و بر در منازل خود ميكوبيدند.

مُقَرّم در مقتل خود از آثار الباقية بيروني نقل ميكند كه:

)) لَقَدْ فَعَلوا بِالْحُسَيْنِ ما لَمْ يُفْعَلْ في جَميعِ الامَمِ بِأشْرارِ الْخَلْقِ؛ مِنَ الْقَتْلِ بِالسَّيْفِ وَ الرُّمْحِ وَ الْحِجارَةِ، وَ إجْرآءِ الْخُيولِ. (( [440]

«با حسين كاري كردند كه در جميع امّتها با اشرار خلق اينكار كرده نشده است؛ از كشتن با شمشير و با نيزه و با سنگ، و تاختن اسبان بر روي بدن.»

بازگشت به فهرست

كلام بيروني در علّت كوبيدن بني اُميّه ، شكل نعل اسب را بر در منازل خود

و در ذيل اين مطلب از كتاب «التّعجُّب» كَراجكي ص 46، ملحق به


ص 609

«كنز الفوائد» نقل ميكند كه:

)) وَ قَدْ وَصَلَ بَعْضُ هَذِهِ الْخُيولِ إلَي مِصْرَ، فَقُلِعَتْ نِعالُها وَ سُمِّرتْ عَلَي أبْوابِ الدّورِ تَبَرُّكًا. وَ جَرَتْ بِذَلِكَ السُّنَّةُ عِنْدَهُمْ؛ فَصارَ أكْثَرُهُمْ يَعْمَلُ نَظيرَها وَ يُعَلِّقُ عَلَي أبْوابِ الدّور. (( [441]

«بعضي از اين اسبهائي كه بر بدن حسين عليه السّلام تاختند، به مصر رسيدند. در آنجا نعلها را از اسبان كندند و بيرون آورده، با ميخهائي بر در خانه‌هايشان بجهت تبرّك كوبيدند. و اين سنّت در ميان آنها جاري شد؛ بطوريكه اكثر آنها نظير آن نعل‌ها را ميساختند و بر در خانه‌ها آويزان ميكردند.»

وليكن ما در اينجا عين عبارت بيروني را ذكر ميكنيم كه از نقل و حكايت مقرّم جانخراشتر است:

)) وَ اتَّفَقَ فيهِ (أيْ في الْعاشِرِ مِنَ الْمُحَرَّمِ) قَتْلُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَليِّ بْنِ أبي طالِبٍ رَضيَ اللَهُ عَنْهُمْ، وَ فُعِلَ بِهِ وَ بِهِمْ ما لَمْ يُفْعَلْ في جَميعِ الاُمَمِ بِأشْرارِ الْخَلْقِ؛ مِنَ الْقَتْلِ بِالْعَطَشِ وَ السَّيْفِ وَ الاحْراقِ وَ صَلْبِ الرُّءُوسِ وَ إجْرآءِ الْخُيولِ عَلَي الا جْسادِ. فَتَشآءَموا بِه. ((

«و در روز دهم از محرّم كه عاشوراست، كشته شدن حسين بن عليّ بن أبي طالب رضي الله عنهم اتّفاق افتاد. و به او و يارانش كاري شد كه در جميع امّتها با اشرار خلق اينگونه كار نشده است؛ از كشتن با عطش، و كشتن با شمشير، و سوزاندن و آتش زدن، و بر سر دار كردن سرها، و تاختن اسبان بر اجساد. و بنابراين آنروز را روز مباركي نميدانند.»

و بيروني در دنبال اين مطلب گويد: )) و امّا بنو اُميّه در اين روز لباسهاي نو در بر ميكنند، و زينت مينمايند، و سرمه به چشمان ميكشند، و عيد رسمي


ص 610

ميگيرند، و مجالس سور و وليمه برپا ميدارند، و ضيافتها ميكنند، و شيرينيها و چيزهاي گوارا ميخورند. و اين رسم در ميان مردم در زمان مُلك و حكومتشان جاري بود و پس از انقراض و از بين رفتنشان نيز در ميان مردم باقي است.

و امّا شيعه در اين روز نوحه و ناله و زاري ميكنند، و گريه ميكنند از جهت تأسّفي كه بواسطۀ قتل سيّد الشّهداء در اين روز واقع شده است. و در مدينة السّلام (مدينۀ رسول) و ديگر شهرها از بلاد، اقامۀ عزا و ماتم مينمايند. و در اين روز براي زيارت اهل قبور براي تربت مسعودِ حسين به كربلا ميروند. و بدينجهت است كه عامّۀ مردم در اين روز از نو كردن و تجديد ظروف و اثاث البيت خودداري مينمايند و آنرا ناپسند ميشمارند. (( [442]و [443]


ص 611

بازگشت به فهرست

كلام عِماره (فقيه يمني) در عداوت بني اُميّه با آل رسول

فقيه و عالم و شيخ يمني: عِماره، در تعريض به كلام يزيد و استكبارش و بهتان و رسوائيش در برابر امام زمان و قطب دائرۀ امكان و حجّت بر جميع خلقان، بسيار شيوا سروده است؛ و لِلَّهِ دَرُّهُ و علَي اللَهِ أجْرُه:

غَصَبَتْ اُمَيَّةُ إرْثَ ءَالِ مُحَمَّدٍ         سَفَهًا وَ شَنَّتْ غارَةُ الشَّنَـَانِ ( 1 )

وَغَدَتْ تُخالِفُ في الْخِلافَةِ أهْلَها         وَ تُقابِلُ الْبُرْهانَ بِالْبُهْتانِ ( 2 )

لَم تَقْتَنِعْ أحْلامُها بِرُكوبها             ظَهْرَ النِّفاقِ وَ غارِبَ الْعُدْوانِ ( 3 )

وَ قُعودِهِمْ في رُتْبَةٍ نَبَويَّةٍ                    لَمْ يَبْنِها لَهُمُ أبوسُفْيانِ ( 4 )


ص 612

حَتَّي أضافوا بَعْدَ ذَلِكَ أنَّهُمْ           أخَذوا بِثارِ الْكُفْرِ في الايمانِ ( 5 )

فَأتَي زيادٌ في الْقَبيحِ زيادَةً                   تَرَكَتْ يَزيدَ يَزيدُ في النُّقْصانِ ( 6 )[444]

1 ـ بني اميّه از روي سفاهت و ناداني، ارث آل محمّد را غصب كردند. و غبار كينه و بغض و عداوت را منتشر ساختند.

2 ـ و صبح كردند در حاليكه در امر خلافت با اهلش مخالفت ورزيدند، و با بهتان و دروغ در برابر برهان و دليل مقابله نمودند.

3 ـ آرزوها و خواسته‌هاي دروغين حكّام و سياستمداران آنها به سوار شدن بر پشت نفاق و بر دوش و شانۀ دشمني و عداوت قناعت نكرد.

4 ـ و نيز در نشستنشان در جا و منزلۀ پيغمبر كه براي آنها أبوسفيان اين مقام و منزله را بنا نكرده بود قناعت ننمودند.

5 ـ بلكه مطلب را از اينجاها گذراندند، و علاوه بر اين شروع كردند به نام دين و ايمان از كفر خون خواهي نمودن. (يعني خود را مؤمن و آل أبي طالب را كافر شمردند، آنگاه اين مؤمنان از آن كافران خونخواهي كردند؛ و به نام ارتداد و خروج بر أميرمؤمنان و شَقّ عصاي مسلمين، به آنها خارجي لقب داده و خود را مركز ايمان و طلبكار شمردند.)

6 ـ و ابن زياد در كارهاي زشت و قبيح خود چيزي را افزود كه گذاشت يزيد در نقصان و دنائت زياده روي كند.

كار خدا بسيار عجيب است كه چگونه براي اتمام حجّت بر مردم، شخصي فاسق و نالايق به تمام معنيالكلمه را بر ميانگيزاند تا در برابر امام به حقّ و نور مطلق قيام كند و خود را پاك و طيّب بخواند و مقابلش را خبيث. در اينجاست كه درست اين دو كانون نور و ظلمت در برابر هم قرار ميگيرند.


ص 613

بازگشت به فهرست

كلمات برير بن خضير با عبدالله بن سمير، در شب عاشورا

))ضَحّاك بن عبدالله كه از ياران حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام است ميگويد: در شب عاشورا يك جماعت اسب سوار براي محارست و ديده باني از ما، از نزديكي ما عبور كردند؛ و حسين عليه السّلام اين آيه را ميخواند:

وَ لَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لاّ نفُسِهِمْ إِنـَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا وَ لَهُمْ عَذَابٌ مُّهِينٌ * مَّا كَانَ اللَهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَي مَآ أَنتُمْ عَلَيْهِ حَتَّي يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ. [445]

«نبايد چنين بپندارند آنانكه كافر شده‌اند كه مهلتي كه ما به ايشان ميدهيم، براي نفوس و كمالاتشان خير است. اينست و جز اين نيست كه مهلت دادن ما به آنها براي آنستكه گناه و عصيانشان زياد شود؛ و از براي آنان عذاب ذلّت آفرين و پست كننده‌ای خواهد بود. دأب و سنّت خداوندي اينطور نيست كه مؤمنين را بر همين نهج و طريق دست نخورده‌ای كه شما هستيد واگذارد تا آنكه خبيث و آلوده را از طيّب و پاك جدا كند.»

از ميان آن دستۀ سوار كه نزديك خيام آمده بودند، يك نفر اين قرائت حضرت را شنيد؛ او مردي بود به نام عبدالله سمير كه كثير الضّحْك و شجاع و سواره‌ای چيره دست و اهل ترور و فَتْك، و از اشراف بود.

گفت: نَحْنُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ الطَّيِّبونَ؛ مَيَّزَنا مِنْكُمْ!


ص 614

«سوگند به پروردگار كعبه! طيّبون و پاكان ما هستيم؛ كه خداوند ميان ما و شما را تميز داده است!»

بُرَير بن خُضَير گفت: اي فاسق! خداوند ترا از پاكان و طيّبان قرار داده است؟!

او گفت: اي واي بر تو! كيستي تو؟ گفت: من برير بن خضيرم. در اين حال هر دو يكديگر را سبّ كردند. (( [446]

بازگشت به فهرست

خواندن سر بريدۀ امام حسين عليه السّلام بر بالاي نيزه، آيۀ كهف را

شيخ مفيد، و أمين الاسلام طبرسي هر دو روايت كرده‌اند كه: )) پس از آنكه سر حضرت را به كوفه نزد عبيدالله بن زياد آوردند و زينب سلام الله عليها و اسراء را با حضرت سجّاد عليهم السّلام وارد كردند، و آن گفتگوي عجيب و محاجّۀ لطيف از حضرت زينب صورت گرفت؛ چون صبح شد عبيدالله بن زياد دستور داد تا سر حضرت را بر سر ني زده و در طرق و شوارع كوفه و در ميان قبائل گردانيدند.

از زَيد بن أرقَم روايت است كه إنَّهُ قالَ: مُرَّ بِهِ عَلَيَّ وَ هُوَ عَلَي رُمْحٍ، وَ أنَا في غُرْفَةٍ لي. فَلَمّا حاذاني، سَمِعْتُهُ يَقْرَأُ:

أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَـٰبَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ ءَايَـٰتِنَا عَجَبًا.[447]

فَقَفَّ وَ اللَهِ شَعْري، وَ نادَيْتُ: رَأْسُكَ وَ اللَهِ يابْنَ رَسولِ اللَهِ أعْجَبُ وَ أَعْجَبُ! (( [448]

«گفت: من در غرفهام بودم كه آن سر را كه بر سر نيزه‌ای زده بودند از جلوي غرفۀ من عبور دادند. چون سر در برابر و محاذي من شد، شنيدم كه اين


ص 615

آيه را ميخواند:

آيا اي پيغمبر تو گمان داري كه قصّۀ اصحاب كهف و رقيم، از آيات شگفت آور ما است؟!

سوگند به خدا كه موهاي بدنم راست شد، و به او صدا زدم: سر تو سوگند به خدا اي پسر رسول خدا، شگفت انگيزتر است؛ شگفت انگيزتر است!» [449]


ص 616

بازگشت به فهرست

اشعار مراثي حجّة الإسلام نيّر در عظمت بُراق عشقٍ أباعبدالله الحسين عليه السّلام

در اينجاست كه حجّة الاسلام نيّر تبريزي رضوان الله عليه، در مقام تعجّب و شگفت ميسرايد:

سر بی‌تن كه شنيده است به لب آيۀ كهف؟         يا كه ديده است به مِشْكَوة تنور آيۀ نور؟

و اين رثاء نيز مانند سائر مراثي او بسيار عالي است، و اوّل آن با اين ابيات شروع ميشود:

اي ز داغ تو روان خون دل از ديدۀ حور                بی‌تو عالم همه ماتمكده تا نفخۀ صور

خاك بيزان به سر اندر سرِ نعش تو بنات         اشك ريزان به بَر از سوگ تو شعراي غيور

زتماشاي تجلاّ ي تو مدهوش كليم                 اي سرت سرّ أنَا اللَه، و سنان نخلۀ طور

ديده‌ها گو همه دريا شو و دريا همه خون         كه پس از قتل تو منسوخ شد آئين سرور


ص 617

شمع أنجم همه گو اشك عزا باش و بريز         بهر ماتم زده كاشانه چه ظُلْمات و چه نور

پاي در سلسله سجّاد و به سر تاجْ يزيد              خاك عالم به سر افسر و ديهيم و قصور

دَير ترسا و سر سبط رسول مدني                           آه اگر طعنه به قرآن زند انجيل و زبور

تا جهان باشد و بوده است كه داده است نشان     ميزبان خفته به كاخ اندر و مهمان به تنور؟

سر بی‌تن كه شنيده است به لب آيۀ كهف؟                     يا كه ديده است به مشكوة تنور آيۀ نور؟ [450]

تا آخر اين مرثيۀ واقع بين. و از جملۀ مراثي شيواي اوست:

قتل شهيد عشق، نه كار خدَنگ بود                 دنيا براي شاه جهانْ دار تنگ بود

عصفور هر چه باد هم آورد باز نيست                   شهباز را ز پنجۀ عصفور ننگ بود

آئينه خود ز تاب تجلّي به هم شكست         گيرم كه خصم را دل پر كينه سنگ بود

نيرو از آن گرفت، بر او آخت تير كين                 قومي كه با خداي مهيّاي جنگ بود

عهد ألَسْت اگر نگرفتي عنان او                     شهد بقا به كام مخالف شرنگ بود


ص 618

از عشق پرس حالت جانبازي حسين         پاي بُراق عقل در اين عرصه لنگ بود

احمد اگر به ذروۀ قوسين عروج كرد          معراج شاه تشنه به سوي خدنگ بود

از تير كين چو كرد تهي شاه دين ركاب 

       آمد فرا به گوش وي از پرده اين خطاب

كاي شهسوار باديۀ ابتلاي ما                                         بازآ كه زان تست حريم لقاي ما

معراج عشق را شب أسراست هين بران         خوش خوش براق شوق به خلوت سراي ما

تو از براي مائي و ما از براي تو                                 عهدي است اين فناي ترا با بقاي ما

دادي سري زشوق و خريدي لقاي دوست                  هرگز زيان نبُرد كس از خون بهاي ما

جانبازيت حجاب دوبيني به هم دريد                  در جلوهگاه حسن توئي خود به جاي ما

بازآ كه چشم ما ز ازل بر قدوم تست                             خود خاكروب راه تو بود انبياي ما

هين زان تست تاج ربوبيّت از ازل                             گر رفت بر سَنانْ سرت اندر هواي ما

گر زآتش عطش جگرت سوخت غم مخور                     از تست آب رحمت بی‌منتهاي ما

ور سفله برد ز تو دستي، مشو ملول                               با شهپر خدنگ بپرّد هماي ما


ص 619

گسترده ايم بال ملائك به جاي فرش                                   كازار بر تنت نكند كربلاي ما

دلگير گو مباد خليل از فداي دوست                              كافي است اكبر تو ذبيح مناي ما

كو نوح؟ گو به دشت بلا آي باز بين                            كشتي شكستگان محيط بلاي ما

موسي زكوه طور شنيد ار جواب لَن                             گو باز شو به جلوه گه نينواي ما

گر زنده جان ببُرد ز دار بلا مسيح                                       گو دار كربلا نگر و مبتلاي ما

منسوخ كرد ذكر اوائل حديث تو                                 اي داده تن ز عهد ازل بر قضاي ما [451]

للّه الحمد و له الشّكر اين مجلّد كه جلد دوّم از «نور ملكوت قرآن» از دورۀ «أنوار الملكوت» و از قسمت ششم از «دورۀ علوم و معارف اسلام» است، در غروب آفتاب روز چهاردهم شهر شعبان المعظّم، ليلۀ مباركۀ ميلاد با سعادت حضرت بقيّة الله الاعظم حجّة بن الحسَن العسكريّ عجَّل الله تعالَي فرجَه الشّريف و جعلَنا اللهُ ترابَ مَقْدَمه المبارك، سنۀ يكهزار و چهارصد و نه از هجرت نبويّه علي مهاجرها ءَالاف التّحيّة و السّلام؛ در شهر مقدّس مشهد رضوي علي ثاويه ءَالاف التحيّة و الإكرام؛ به دست و خامۀ حقير فقير سيّد محمّد حسين حسينيّ طهرانيّ غفَر اللهُ له ذنوبَه، و وفَّقه لما يُحبّه و يَرضاه اختتام پذيرفت.

اللهُمَّ صَلِّ عَلَي الْمُصْطَفَي مُحَمَّدٍ، وَ الْمُرْتَضَي عَليٍّ، وَ الْبَتولِ


ص 620

فاطِمَةَ، وَ السِّبْطَيْنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ؛ وَ عَلَي زَيْنِ الْعابِدينَ عَليٍّ، وَ الْباقِرِ مُحَمَّدٍ، وَ الصّادِقِ جَعْفَرٍ، وَ الْكاظِمِ موسَي، وَ الرِّضا عَليٍّ، وَ التَّقيِّ مُحَمَّدٍ، وَ النَّقيِّ عَليٍّ، وَ الزَّكيِّ الْعَسْكَريِّ الْحَسَنِ؛ وَ صَلِّ عَلَي الْهادي الْمَهْديِّ، صاحِبِ الزَّمانِ، وَ خَليفَةِ الرَّحْمَنِ، وَ قاطِعِ الْبُرْهانِ، وَ إمامِ الانْسِ وَ الْجآنِّ، صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ أجْمَعِين!

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[430] ـ «تذكرة خوآصّ الاُمّة في معرفة الائمّة» يا «تذكرة الخوآصّ من الاُمّة تذكر خصآئص الائمّة» ص 148، تأليف جمال الدّين يوسف، سبط الشّيخ أبي الفرج عبد الرّحمن ابن جَوزيّ. و اين مرد نوۀ ابن جوزي معروف است كه كتاب «الرّدّ علي المتعصّب العنيد» تأليف اوست چنانكه اخيراً خواهد آمد. و كتاب «تذكرة الخوآصّ» كه از كتب مشهوره و معروفه و داراي مطالب عاليه و مستدلّبها عند الشّيعة الإماميّة است، از آثار اين سبط است.

باري، ابن كثير دمشقي در «البدايّة و النّهاية» ج 8، در سه مورد تمثّل يزيد را به اشعار ابن زبعري ذكر كرده است: اوّل در ص 192: از محمّد بن حميد رازي كه شيعي بوده است. و او گفت: حدّثنا محمّد بن يحيي أحمري، و او گفت: حدّثنا لَيْث از مجاهد كه گفت: چون سر حسين را آوردند آنرا در برابر خود نهاد و به اين أبيات تمثّل جست:

لَيت أشياخي ببَدْرٍ شهِدوا         جَزَع الْخزْرَج في وَقْع الاسَلْ

فأهلّوا و اسْتهلّوا فَرَحًا                ثُمّ قالوا لي هَنيئًا لا تَسَلْ

حين حُكَّتْ بفِنآءِ بَرْكها           واسْتحرَّ القَتلُ في عبد الاسلْ

قد قتلْنا الضِّعفَ مِن أشرافِكم         و عدَلْنا ميلَ بَدرٍ فاعْتدَلْ

قال مجاهد: نافق فيها والله! ثمّ والله ما بَقِي في جَيشه أحدٌ إلاّ تركَه أي ذمَّه و عابَه!

دوّم: در ص 204: از تاريخ ابن عساكر در ترجمۀ ريّ كه دايۀ يزيد بوده است؛ كه چون سر حسين را در مقابل يزيد گذاردند به شعر ابن زبعري تمثّل جست:

لَيت أشـياخي بـبَدْرٍ شَـهِدوا         جَزَع الخَزرج في وَقْع الاسَلْ

پس از آن سه روز سر را در دمشق آويزان كرد و پس از آن در خزينة اسلحه قرار داد. تا زمان عبد الملك بن مروان كه آنرا نزد او آوردند و فقط استخوان سفيدي باقي مانده بود، او را به عطر معطّر كرد و بر آن نماز گزارد و در مقابر مسلمين دفن كرد.

سوّم: در ص 224: در واقعۀ حَرَّه كه بدان تمثّل جست.

[431] ـ حاجي خليفه كاتب چَلَبي در كتاب «كشف الظّنون عن أسامي الكتب و الفنون» طبع اسلامبول (سنۀ 0 136 ) ص 839 از مجلّد اوّل گويد: )) اين كتاب از أبوالفرج عبدالرّحمنبن عليّ بن جوزي است و كتابي است مختصر، و اوّل آن اين عبارت است: الحمدُ للّه كُفْوَ جَلالِه. ((

[432] ـ «شفآء الصّدور» ص 292 و ص 294

[433] ـ همان مصدر، ص 298

[434] جنايات معاويه و يزيد، و واقعۀ حرّه

ـ در كتاب «النّصّ والاجتهاد» طبع دوّم، ص 0 34 و 341 گويد: )) معاويه بر اين امّت إمارت داد شِرّيرَه المتهتّك و سكّيره المفضوح يزيد را، كه در وقعۀ طفّ كربلاء با خامس اصحاب كساء و سيّد شباب أهل الجنّة كاري كرد كه پيغمبران را به گريه در آورد و به سوگ و عزا نشانيد، و از سنگ سخت خون چكيد؛ و مدينه را بواسطۀ مجرم بن عقبة بواسطۀ وصيّتي كه از پدرش معاويه دربارۀ مجرم به وي رسيده بود كوبيد. *

وقايعي كه در مدينه بدست يزيد واقع شد اموري است كه نزديك بود آسمانها از آن شكافته شوند. و كافي است براي تو كه بداني: آنها مدينۀ طيّبه را سه روز بدست لشكريان خود از قتل و غارت و هتك ناموس سپردند، تا جائيكه هزار دختر باكره از دختران مهاجرين و انصار بكارت خود را از دست دادند. **در واقعۀ حرّه، در آن روز از مهاجرين و انصار و پسرانشان و سائر مسلمانان ده هزار و هفتصد و هشتاد مرد كشته شد. و پس از آن ديگر در مدينه بدري (كسيكه در جنگ بدر حضور داشته است) يافت نميشد. و از زنان و كودكان جمع كثيري كشته شدند. و مرد سپاهي از لشكر يزيد، پاي طفل شيرخوار را ميگرفت و از مادرش به سوي خود ميكشيد و او را چنان به ديوار ميكوفت تا مغز سرش پاره شود و به روي زمين بريزد؛ در برابر چشمان مادرش!

سپس مردم را امر كردند به بيعت براي يزيد بدينگونه كه آنها غلامان و كنيزان يزيد باشند؛ اگر بخواهد استرقاق كند و به بندگي ببرد، و اگر بخواهد آزاد كند. مردم به همين گونه با يزيد در حاليكه اموالشان را غارت كرده بودند بيعت كردند. همه بيعت كردند در حاليكه چهارپايانشان را به غارت برده بودند، و خونهايشان را ريخته بودند، و به زنهايشان تجاوز كرده بودند.

و مجرم بن عقبة سرهاي اهل مدينه را به سوي يزيد فرستاد. چون سرها را در برابرش انداختند، تمثّل به گفتار شاعر كرد كه: ليتَ أشياخي ببَدرٍ شَهدوا ـ تا آخر ابيات.

* ـ همچنانكه بر اين امر، امام ابن جرير طبري (در صفحۀ اخير از حوادث سنۀ 63، از اوائل جزء 7 از تاريخش) و ابن عبد ربّه مالكي (در «عقد الفريد» در جزء 2، آنجائيكه وقعةحرّه را ذكر ميكند) تصريح كرده‌اند؛ نه يزيد و نه پدرش به قول رسول خدا صلّي الله ع��يه وآله اعتنا نكردند كه فرمود: مَنْ أخافَ الْمَدينَةَ أخافَهُ اللَهُ عَزَّوَجَلَّ، وَ عَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَهِ وَ الْمَلئِكَةِ وَالنّاسِ أجْمَعينَ ؛ لايَقْبَلُ اللَهُ مِنْهُ يَوْمَ الْقِيَمَةِ صَرْفًا وَ لا عَدْلاً. (اين حديث را امام احمد در حديث سآئب بن خلاّد با دو طريق در ص 96 از جزء 4 مسندش آورده است.

** ـ و به اين امر، سيوطي در «تاريخ الخلفآء» تصريح نموده؛ و جميع مردم آنرا دانسته‌اند. حتّي ابن طقطقي در ص 7 0 1 از تاريخش كه معروف به «فخري» است بدين عبارت تصريح دارد كه: از آن به بعد، چون مردي از مردم مدينه ميخواست دختر خود را شوهر دهد تضمين بكارتش را نميكرد و ميگفت محتمل است در وقعۀ حرّه از بين رفته باشد. و شبراوي در ص 66، از كتابش «الإتحاف» گويد: در وقعۀ حرّه هزار دختر باكره مورد تعدّي و افتضاض قرار گرفتند، و هزار زن از زناني كه شوهر نداشتند آبستن شدند ـ انتهي. ((

علاّمۀ عاملي (ره) در اينجا اضافه ميكند كه: )) ابن خلّكان چون واقعۀ حرّه را ذكر ميكند، در ترجمۀ يزيد بن قعقاع: قاري مدني، در «وفيات الاعيان» بدين عبارت آورده است كه: يزيد بن معاويه در زمان ولايتش، لشكري به مدينه گسيل داشت كه فرماندارش مسلم بن عقبه مرّي بود. او مدينه را غارت كرد و اهالي آنرا به حرّه بيرون آورد و اين وقايع در آنجا واقع شد. و وقايعي كه به ظهور پيوست، شرحش طولاني است و در كتب تواريخ مسطور است؛ تا جائيكه گفته شده است: به سبب فجوري كه با اهل مدينه شد، بيش از هزار دختر، بچّه زائيدند. ((

بازگشت به فهرست

[435] ـ «مروج الذّهب» طبع دارالاندلس، ج 3، ص 68؛ و «البداية و النّهاية» ج 8، ص 197 و 198؛ و «الكامل في التّاريخ» از طبع مطبعۀ منيريّة مصر (سنۀ 1356 ) ج 3، ص00 3، و از طبع دار صادر ـ دار بيروت (سنۀ 1385 ) ج 4، ص 88 و 89؛ و نيز أبوريحان بيروني در «ءَاثار الباقية» طبع ليدن، ص 329 ذكر نموده است.

[436] ـ در عبارت مسعودي و ابن أثير حاسرَةً وارد است يعني سر برهنه، ولي در عبارت ابن كثير عبارت ناشرةً شعرَها، واضعةً كُمَّها علَي رأسها وارد است. يعني اين مخدرّه موهاي سرش را پريشان كرده بود و آستينش را بر سرش نهاده بود.

و شيخ مفيد در «إرشاد» طبع سنگي، ص 0 27 بدين عبارت آورده است: )) خرجت اُمّ لقمانَ بنتُ عقيل بن أبي طالبٍ رحمةُ الله عليهم حين سمِعتْ نَعْيَ الحسين، حاسرةً و معَها أخَواتُها اُمّ هاني و أسمآءُ و رَمْلة و زينبُ بناتُ عقيل بن أبي طالبٍ (ره) تَبكي قَتْلاها بالطّفوف و هي تقول... «امّ لقمان، چون خبر مرگ حسين را شنيد، با سر برهنه از منزل بيرون شد و با او خواهران او اُمّ هاني و أسماء و زينب دختران عقيل بن ابي طالب بودند؛ او بر كشتگانش در كربلا ميگريست و ميگفت...» ((

و طبري در تاريخ خود، طبع مطبعۀ استقامت ( 1358 ) ج 4، ص 357 گويد: )) خرجتْ ابنَةُ عقيلِ بن أبي طالبٍ و معَها نسآؤُها و هي حاسرةٌ تَلوي بثَوبها و هي تقول... (با سربرهنه بودكه پيراهنش را بر سرش برگردانده بود). ((

[437] ـ «الكامل في التّاريخ» طبع بيروت، ج 4، ص 89

[438] ـ و شگفت انگيزتر و اسفناكتر از همۀ اينها آنست كه بعضي خلافت او را حقّ ميدانند و از لعنت فرستادن بر او دريغ دارند. و در همين زمان ما در همين ايّام سعوديها در عربستان كتابي طبع نموده‌اند بنام «أميرالمؤمنين يزيد بن معاوية» و در مدارسشان تدريس ميكنند. سيّد شرف الدّين در تعليقۀ ص 119 از «فصول المهمّة» طبع پنجم گويد:

)) بلكه گروهي از جمهور معتقدند كه يزيد از أولياءالله بوده است و كسيكه دربارۀ او توقّف كند خدا او را بر آتش جهنّم متوقّف ميكند. در اينجا مراجعه كن به آنچه را كه ابنتيميّه از ايشان در رسالۀ هفتم از مجموعۀ رسائل كبراي خود در ص 00 3 از جزء اوّل حكايت نموده است.

و قسطلاني در باب ما قيلَ في قِتال الرّوم از كتاب جهاد از «إرشاد السّاري في شرح صحيح البخاري» در ص 0 23 از جزء ششم از مهلب نقل كرده است كه: او قائل به ثبوت خلافت يزيد بوده است و او را از اهل بهشت ميدانسته است.

و ابن خلدون در مقدّمۀ خود در ص 241 در أثناء فصلي كه براي ولايت عهد منعقد كرده است از قاضي أبيبكر بن العربي مالكي نقل كرده كه او در كتابش كه آنرا «العواصم والقواصم» ناميده است عبارتي را آورده است كه معنيش اينست: إنّ الحسين قُتل بشرع جدّه صلّي الله عليه و ءَاله و سلّم. «حسين با شمشير قانون و دستوري كه جدّش به دست يزيد داده بود كشته شد.» و ابن أثير در حوادث سنۀ 583 در آخرين ورقه از جزء يازدهم از «الكامل في التّاريخ» ذكر كرده است كه: در اين سال عبدالمغيث بن زهير در بغداد مرد. و وي از اعيان علماء حنبليها بود. حديث بسيار شنيد. و كتابي در فضائل يزيد بن معاويه تصنيف كرد كه در آن عجائبي را ذكر كرده است. و أبوالفرج بن الجوزي كه با عبدالمغيث عداوت داشته است، كتابي در ردّ او نوشته است. ((

آية الله سيّد شرف الدّين گويد: )) كسانيكه از محبّان و دوستان يزيد او را معذور ميدانند و از جانب او به اعتذار و دفاع برخاسته‌اند بسيارند؛ از آنجمله است ابن تيميّه در رسالۀ هفتم كه اشاره بدان شد. و از جمله غزالي در آفت هشتم از كتاب «ءَافات اللسان» از «إحيآء العلوم» در ص 112، از جزء سوّم. ((

[439] ـ در «فرهنگ فارسي معين» ج 6، در مادّۀ گاف گويد: )) گِلادستون ويليام اوارت Gladstone William Ewart سياستمدار انگليسي؛ تولّدش در ليورپول، در 9 0 18، و مرگش در 1898 ميلادي است. وي رهبر ليبرالها بود و چهار بار به مقام نخست وزيري انگلستان رسيد. ((

[440] ـ «مقتل الحسين عليه السّلام» للسّيّد عبدالرّزّاق المقرّم، ص 361، از «ءَاثار الباقية» ص 329، طبع ليدن

[441] ـ «مقتل الح��ين عليه السّلام» للسّيّد عبدالرّزّاق المقرّم، ص 362، از «ءَاثار الباقية» ص 329، طبع ليدن

[442] ـ «الآثار الباقية عن القرون الخالية» تأليف أبي ريحان محمّد بن احمد بيروني خوارزمي، طبع ليدن، ص 329

[443] ـ آية الله عاملي سيّد شرف الدّين (ره) در كتاب «النّصّ و الاجتهاد» طبع دوّم ص 341 و 342 گويد: )) جنايات و فظايع يزيد از اوّل عمرش تا انتهاي امرش، زياده از آنستكه دفاتر و كتب بتوانند آنرا در بر گيرند، و يا قلمها و دواتها بتوانند از عهده برآيند. جنايات او چهرۀ تاريخ را مشوّه و فاسد كرده است. و صفحات كتب سيره نويسان را سياه نموده است. پدرش معاويه ميديد كه او سگباز و ميمونباز است، و داراي بازها و يوزپلنگهاي شكاري است، و بر خمر خوردن و فسق و فجورش اطّلاع داشت، و فظايع امور او را مشاهده مينمود، و شهوتراني وي را با زنان آوازه خوان مينگريست، و از لؤم وخباثت او به تمام معني الكلمه خبر داشت، و ميدانست كه وي را نميتوان حتّي در يك دانه هستۀ خرما امين شمرد و بر پوست آن هسته ولايت داد؛ با وجود اينحال چگونه او را در اوج خلافت رسول الله بالا برد؟ و بر تخت فرمانروائي و امامت مسلمين داخل نمود؟ و وي را مالك رقاب امّت ساخت؟

و با اين عمل خود با امّت رسول اكرم غشّ نمود؛ درحاليكه بخاري در ورقۀ اوّل از كتاب «أحكام» ص 155، از جزء 4، از صحيح خود، از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم تخريج نموده است كه: ما مِنْ والٍ يَلي رَعيَّةً مِنَ الْمُسْلِمينَ فَيَموتُ وَ هُوَ غآشٍّ لَهُمْ إلاّ حَرَّمَ اللَهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ ـ انتهي. (اين روايت را نيز مسلم در باب استحقاق الوالي الغآشّ لرعيّته، ص 67، از جزء اوّل، در صحيح خود آورده است.) و ايضاً امام احمد از حديث أبوبكر در صفحۀ ششم از جزء اوّل از مسندش روايت نموده است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمود: مَنْ وَلِيَ مِنْ اُمورِ الْمُسْلِمينَ شَيْئًا فَأمَّرَ عَلَيْهِمْ أحَدًا مُحاياةً، فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَهِ. لا يَقْبَلُ مِنْهُ صَرْفًا وَ لا عَدْلاً حَتَّي يُدْخِلَهُ مُدْخَلَهُمْ. و بخاري در ورقۀ مذكوره، از صحيح خود تخريج نموده است كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله فرمود: ما مِنْ عَبْدٍ اسْتَرْعاهُ اللَهُ رَعيَّتَهُ فَلَمْ يُحِطْها بِنَصيحَةٍ إلاّ لَمْ يَجِدْ رآئِحَةَ الْجَنَّةِ ـ انتهي. ((

و معاني اين روايات با رعايت ترتيب بدينقرار است: « 1 ـ هيچيك از واليان نيستند كه امور رعيّت مسلمان خود را به دست گيرند و بميرند در حاليكه به آنان از در خيانت و غشّ وارد شده باشند، مگر آنكه خداوند بهشت را بر ايشان حرام ميگرداند. 2 ـ كسيكه مقداري از امور مسلمين به او واگذار شود و او كسي را بجهت ارتزاق و معيشت بر آنان امير گرداند، پس بر او باد لعنت خداوند. خداوند از او هيچ عمل خير و انفاقي را قبول نمينمايد، و هيچ عدالت و دادي را نميپذيرد تا اينكه او را هم در جايگاه آنان داخل كند. 3 ـ هيچ بندهاي نيست كه خداوند پاسداري رعيّتش را به او سپرده باشد و او را از راه خيرخواهي و مصلحت جوئي آنها وارد نشده باشد، مگر آنكه بوي بهشت به مشام او نميرسد.»

[444] ـ «الغدير» ج 4، ص 356 و 357

[445] ـ آيۀ 178 و صدر آيۀ 179، از سورۀ 3: ءَال عمران؛ و بقيّۀ آيه اينست: وَ مَا كَانَ اللَهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَي الْغَيْبِ وَلَـكِنَّ اللَهَ يَجْتَبِي مِن رُّسُلِهِ ے مَن يَشَآءُ فَـَامِنُوا بِاللَهِ وَ رُسُلِهِ ے وَ إِن تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ. «و دأب و عادت خداوند اينطور نيست كه شما را بر غيب مطّلع كند، وليكن خداوند از ميان رسولانش آنرا كه بخواهد بر ميگزيند. پس بخداوند و رسولان او ايمان بياوريد. و اگر شما ايمان بياوريد و تقواي او را پيشه گيريد، از براي شما اجر عظيمي خواهد بود.»

[446] ـ «إرشاد» مفيد، طبع سنگي، ص 252

[447] ـ آيۀ 9، از سورۀ 18: الكهف

[448] ـ همان مصدر، ص 266 و 267؛ و «إعلام الورَي» ص 248

[449] نامۀ شيخ صدوق در جواب سلطان ركن الدّولة، دربارۀ تلاوت رأس مطهّر

ـ آية الله حاج شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء (ره) در كتاب «جنّة المأوَي» در ص 0 37 و 371، از طبع اوّل در ضمن بحث از عنوان هل تكلَّم رأسُ الحسين عليه السّلام گويد: رئيس المحدّثين شيخ صدوق (ره) كلمات نيّرهاي در اين باب دارد كه جهاراً در پاسخ سلطان ركن الدّوله (ره) بيان فرموده، و چون بستگي تمامي به موضوع ما دارد لهذا براي مزيد بصيرت خوانندۀ گرامي شايسته است در اينجا ذكر نمائيم:

در ضمن ترجمۀ احوال شيخ صدوق (ره) نقل شده است كه سلطان ركن الدّوله روزي بر تخت سلطنت نشست و شروع كرد در تعريف و تمجيد شيخ صدوق (ره)؛ چون پيش از اين، بيانات شيخ و سخنان طلائي و درخشان وي را در تابش علم و منطق ديده بود. يكي از حضّار بر سلطان اعتراض كرد كه: اعتقاد شيخ آنستكه سر سيّد الشّهداء عليه السّلام روزي كه بر سر نيزه آنرا حمل مينمودند، سورۀ كهف را تلاوت ميكرد. سلطان گفت: من از او اين كلام را نشنيده ام وليكن از او سؤال مينمايم. پس نامه‌ای به عنوان استفتاء براي او نوشت و از اين مطلب پرسش نمود.

شيخ صدوق (ره) در جواب نوشت: اين روايت حكايت شده است از آن كسيكه خودش از سر مطهّر آنحضرت شنيد كه آياتي چند از سورۀ كهف را تلاوت ميكند؛ إلاّ اينكه اين مطلب از احدي از ائمّۀ معصومين عليهم السّلام نقل نشده است. معذلك ما آنرا انكار نمينمائيم بلكه راست و درست ميدانيم؛ بعلّت آنكه وقتي ما جائز بدانيم در روز حشر دستها و پاهاي گنهكاران و ستمگران به زبان آيد و تكلّم نمايد همچنانكه قرآن بيان فرموده است: الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَي أَفْوَ' هِهِمْ وَ تُكَلِّمُنَآ أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ (سورۀ 36، آيۀ 65 ) همينطور جائز است سر حسين عليه السّلام سخن بگويد و قرآن تلاوت كند. زيرا وي خليفة الله و إمام المسلمين است و از شباب أهل الجنّة و آقا و سرور بهشتيان است، ونوادۀ پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله و پسر وصيّ اوست، و مادرش فاطمۀ زهراء سيّدۀ نساء عالمين است صلوات الله عليهم أجمعين. بلكه انكار اين مطلب بالمآل به انكار قدرت خدا و فضيلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله برميگردد. و چقدر شگفت است از كسيكه انكار صدور امثال اين امور را مينمايد دربارۀ كسيكه ملائكه در مصيبت او گريستند، و در آن رزيّه از آسمان خون چكيد، و گروه جنّ با صداهاي خود نوحه سرائي كردند. و كسيكه منكر اين اخبار و خوارق ��ادات شود با اينكه صحيح ميباشند، ميتواند منكر جميع شرايع و معجزات صادره از پيامبر و ائمّه عليهم السّلام گردد. بلكه همۀ ضروريّات دينيّه و دنيويّه را منكر شود؛ چرا كه آنها نيز قويّة السّند و صحيحة الطّرق هستند كه براي ما علم به صحّت مضامينشان حاصل شده است. ((

[450] ـ «آتشكده» ديوان حجّة الإسلام شيخ محمّد تقي نيّر تبريزي، ص 121

[451] ـ «آتشكده» نيّر، ص 118 و 119

بازگشت به فهرست

دنباله متن