از اين آيه به صراحت دريافت ميداريم كه: قرآن كريم ابدي است، و ولايت يعني پاسداران و نگهبانان آن ابدي هستند. و در هر زمان و مكان پيوسته عليه مرام و مقصود رسول خدا و عليه دستورات و احكام قرآن اعمالي صورت ميگيرد و دسيسههائي ميشود، وليكن نور خدا غالب است، و خداوند پيوسته بر تعهّد خود ضامن است. و چون حسيني را بر ميانگيزد تا با قيام پرجلوه و پرشكوه خود تاج و تخت استكبار يزيد را بر سرش فرو كوبد، و نعرههاي أنانيّت وي را تا ابد خاموش كند. حسين عليه السّلام نمونه بارز و الگوي ظاهر مرام و مقصد جدّش رسول خدا و بابش عليّ مرتضي و مامش فاطمه زهراء، و برادرش حسن مجتبي است. و در بيوتي است و خود از بيوتي است كه: أَذِنَ اللَهُ أَن تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُو يُسَبِّحُ لَهُو فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَ اﻵصَالِ * رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَـٰـرَةٌ وَ لَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَهِ وَ إِقَامِ الصَّلَـوةِ وَ إِيتَآءِ الزَّكَـوةِ يَخَافُونَ
ص 579
يَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الابْصَـٰـرُ.[408] «اراده خدا بر آن قرار گرفته است كه داراي مقام و منزلت رفيع گردد، و در آنها نام خدا برده شود، و در صبحها و شبها مرداني كه هيچ تجارتي و هيچ داد و ستدي آنها را از ذكر خدا و إقامه نماز و دادن زكوة باز نميدارد، و از روزي كه در آن، دلها و چشمها واژگون ميشود در هراسند؛ خدايشان را تسبيح ميگويند.»
در برابرش يزيد لعين مجسّمه غرور و خودخواهي و كبر و سركشي، با قدرت جهنّمي و شيطاني خود كه شرق و غرب جهان را گرفته است،[409] و در
ص 580
ظاهر و آشكارا شراب ميخورد، و با زنان مُغنّيه در مجالس خمر و سكر شب را به صبح ميآورد، و نكاح حرمات ترویج ميكند، و ميمون بازي مينمايد؛ و نه تنها خودش چنين است بلكه رواج شرابخواري و باده گساري و تغنّي آنچنان بالا گرفته است كه حتّي در حرمين شريفين مكّه و مدينه عمّال او شراب ميخورند، و بدون پروا در مَسْمَع و منظر عامّ مجالس لهو و لعب تشكيل ميدهند. ماليات و خراج مسلمين را صرف اينگونه مطامع مينمايند، و فقر و تنگدستي آنقدر بر ضعفاء و مستمندان غالب آمده كه ساتر عورت ندارند؛ و قُوت لايموت به دستشان نميرسد.
از طرف ديگر چون مردي بليغ، و در فصاحت و بلاغت و سرودن اشعار بالبداهه تخصّص دارد، با آن اشعار خود، خدا و قيامت و محمّد و قرآن و حجّ بيت الله و اذان و نماز را به باد تمسخر ميگيرد، و بغل خوابي با امّ كلثوم محبوبۀ خود را بر از دست دادن حدود و ثغور اسلام و اسارت اسيران مقدّم ميشمرد. و با تفكّر عميق و رأي نافذ، تيشه بر ريشۀ ولايت زده است، و در اشعار خود به حضرت امام مطلق روي زمين، خامس آل عبا و نوادۀ سيّد المرسلين، تعارف شراب ميكند و بدون حيا و ابائي او را به شراب ميخواند.
در اينجاست كه ميبينيم آيۀ فَيَنسَخُ اللَهُ مَا يُلْقِي الشَّيْطَـنُ طلوع ميكند؛ و سيّد الشّهداء عليه السّلام از جنوب حجاز به قصد درهم ريختن و
ص 581
سركوب كردن و مفتضح ساختن او به صوب كوفه و شام حركت ميكند، و با نداي ملكوتي و آه دلسوز و نالۀ جگرخراش خود به دنيا اعلام ميكند كه: اي خفتگان بیخبر! و اي مدهوشان و سرمستان انغمار در دنيا و ملاهي! و اي گرفتاران سجّاده و تسبيح! برخيزيد كه قرآن لگدكوب شده است، و آورندۀ قرآن را يزيد در اشعار تغنّي مسخره ميكند، و دين و مذهب و شرف و أصالت بر باد رفته است، و نتيجۀ جنگهاي بدر و احزاب و حنين براي برقراري قرآن، اينك بصورت حكومت جائرۀ ظالمانۀ اين ستمگران در آمده است كه بر روي خون شهداي اُحد مجلس شراب گستردهاند، و از خون شهداي بدر و احزاب نيرو گرفته، مجلس غنا و لهو و لعب آراستهاند.
اي مردم خفته! من حسينم، و از روي علم و بصيرت و اطّلاع ميروم تا كاخ وي را بر سرش خراب كنم؛ و در اين امر موفّق خواهم بود. چه آنكه او را بكشم، و چه خودم كشته شوم. براي من مقصد يكي است. و اختلاف راه، ايجاد تفاوت نميكند. در هر حال من منصور و مظفّرم. زيرا ديگر با اين جنايات آشكاراي اين مرد پليد زندگي در دنيا مرگ است؛ و مرگ در سايۀ تيغ برّان شمشير و آماج تيرهاي سه شعبه و سنگ باران لشگريان كوفه عين حيات است.
سيّد الشّهداء عليه السّلام چون روز روشن ميديد كشته ميشود، و اهلش به اسارت ميروند؛ ولي او به مقصد ميرسد. مقصد او، فرياد مظلومانۀ او به عالم است كه اين حكومت يزيد به دنبالۀ حكومت معاويه، و به دنبالۀ حكومت خلفاي غاصب، و به دنبالۀ حكومت جاهلي أبوسفيان است. يعني فاتحۀ تمام رنجها و مرارتها و تحمّل مشكلات و سختيهاي پيامبر اكرم خوانده شده است؛ و دين بر باد رفته است.
من اگر بدانم كه كشته ميشوم وليكن صداي مؤذّن بر فراز مناره به اللَهُ أكْبَر بلند است، من پيروزم. زيرا من به خداي خود رسيدهام، و رفع
ص 582
مسؤوليّت نمودهام. ولي واي از روزي كه من ميبينم زنده هستم ولي حقّ مظلومان هدر ميرود، تيغ برّان ستمگر بر حلقوم مستمندان است، به نام رياست و حكومت اموال مسلمين را صرف مخارج شخصي ميكنند؛ آن روز من مردهام.
روزي كه يزيد بدون هيچ محابا در كشور اسلام و در مدينة الرّسول علناً بادهگساري ميكند، آن روز من مردهام. من ميخواهم زنده شوم! حيات من به حيات قرآن است؛ و حيات قرآن به حيات من است.
عظمت و شكوه قيام سيّد الشّهداء عليه السّلام را كسي خوب نميفهمد مگر آنكه در تاريخ سياسي آنروز و وضع حكومت يزيد و كيفيّت احاطه و سيطرۀ او بر كشور اسلام و اهتمام شديدش در رواج منكرات و اشاعۀ فحشاء، مطالعۀ عميق داشته باشد. [410]
ص 583
أبوالفَرَج اصفهاني آورده است كه: چون يزيد در زمان خلافت پدرش معاويه به قصد حجّ حركت كرد، در مدينه وارد شد، و مجلس شراب براي خود درست كرد. در هنگامي كه مشغول به بادهگساري بود، عبدالله بن عبّاس و حسين بن عليّ براي ديدن او آمدند و اذن طلبيدند. يزيد امر كرد تا سفرۀ شراب را برچينند تا آنها نفهمند.
به او گفتند: ابن عبّاس اگر بوي شرابت را استشمام كند ميفهمد! فلهذا او را اذن دخول نداد و به حسين [ عليه السّلام ] اذن داد. چون حسين وارد شد، بوي شراب را كه در بوي عطر آميخته بود دريافت.
و گفت: لِلَّهِ دَرُّ طِيبِكَ هَذَا؛ مَا أَطْيَبَهُ! چقدر اين بوي عطري كه استعمال كردهای دلپسند است! وَ مَا كُنْتُ أَحْسِبُ أَحَدًا يَتَقَدَّمُنَا فِي صَنْعَةِ الطِّيبِ! فَمَا هَذَا يَابْنَ مُعَاوِيَةَ؟!
«و من گمان نميكردم كه در ساختن عطرهاي خوشبو كسي بر ما پيشي گرفته باشد! اي پسر معاويه اين چه عطري است كه استعمال نموده اي؟!»
يزيد گفت: اي أبا عبدالله! اين عطري است كه براي ما در شام ميسازند. در اينحال قدحي از شراب طلب كرد و خورد. سپس قدحي ديگر طلب كرد و گفت: اي غلام اين را به أباعبدالله بده!
فَقَالَ الْحُسَيْنُ: عَلَيْكَ شَرَابَكَ أَيُّهَا الْمَرْءُ! لَا عَيْنَ عَلَيْكَ مِنِّي.
«حسين عليه السّلام گفت: اي مردك! شرابت براي خودت باشد! من ناظر به شراب تو نيستم؛ و كار من تفتيش و جاسوسي نيست!» يزيد شراب نوشيد و گفت:
ألا صاحِ لَلْعَجَبِ دَعَوْتُكَ ثُمَّ لَمْ تُجبِ ( 1 )
إلَي الْقَيْناتِ وَ اللَذّا تِ وَ الصَّهْبآءِ وَ الطَّرَبِ ( 2 )
وَ باطِيَةٍ مُكَلَّلَةٍ عَلَيْها سادَةُ الْعَرَبِ ( 3 )
ص 584
وَ فيهِنَّ الَّتي تَبَلَتْ فُؤادَكَ ثُمَّ لَمْ تَتُبِ ( 4 )
1 ـ هان اي صاحب و همنشين من! بسيار شگفت است كه من تو را بر آشاميدن شراب ناب ميخوانم، و تو ابداً اجابت نميكني و اين دعوت مرا نميپذيري!
2 ـ من تو را به اين زنان زيبا روي آوازه خوان و صاحب تغنّي، و به اين لذّتهاي شگرف و عميق، و به اين شراب ناب فشرده شده، و به اين ساز و آواز و طرب ميخوانم!
3 ـ و به اين تُنگ بلورين شراب كه با دستمال قيمتي دوخته شده پر از زر و جواهر كه بر گرداگرد آن بسته شده است، و بر گرداگردش رؤساء و اعيان و اُمراي عرب نشستهاند دعوت ميكنم و تو اجابت نمينمائي!
4 ـ و در بين آن زنان كسي است كه دل تو را ربوده است، وليكن دستت بدان نميرسد و راهي براي وصول نداري!
فَوَثَبَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَا مُ وَ قَالَ: بَلْ فُؤَادَكَ يَابْنَ مُعَاوِيَةَ! (([411]
ص 585
«حسين عليه السّلام از جاي خود برجست و گفت: اي پسر معاويه! بلكه دل و قلب و عقل و انديشۀ تو را ربوده است!»
و در «شفآء الصّدور في شرح زيارة العاشور» كه از كتب نفيسه و داراي تحقيقات رشيقي است، از كياء هَرّاسي ـ كه ابن خلّكان نامش را عليّ بن محمّد طبري ذكر كرده است ـ اين ابيات را از يزيد بن معاويه ذكر كرده است:
أقولُ لِصَحْبٍ ضَمَّتِ الْكَأْسُ شَمْلَهُمْ وَ داعي صِباياتِ الْهَوَي يَتَرَنَّمُ ( 1 )
خُذُوا بِنَصيبٍ مِنْ نَعيمٍ وَ لَذَّةٍ فَكُلٌّ وَ إنْ طالَ الْمُدَي يَتَصَرَّمُ ( 2 )[412]
1 ـ من به جماعتي از همنشينان گرداگرد كاسۀ شراب كه فقط اين ظرف شراب توانسته است تفرّق و تشتّت آنها را از بين ببرد و آنها را مجتمع گرداند؛ در حاليكه خوانندۀ اشعار عشق انگيز و شورآور شهوت، با صداي نيكوي خود تغنّي ميكند و آواز ميخواند، اينطور ميگويم كه:
2 ـ اينك نصيب و بهرهای را كه از نعمت و لذّت به شما رسيده است، بگيريد و قدرداني كنيد و مغتنم بشماريد! زيرا اين جهان و بطور كلّي تمام عالم و انسان و هر چه هست؛ و اگر چه زمانش هم طول بكشد، بالاخره بريده ميشود
ص 586
و قطع ميشود؛ و ابديّت و قيامتي بر پا نيست.
و نيز از سبط ابن جَوزي از ابن عقيل روايت كرده است كه: از جملۀ أدلّة كفر و زندقة يزيد، اين اشعار است كه از خبث ضمير و سوء اعتقاد وي خبر ميدهد:
عَلِيَّةُ هاتي وَ اعْلَني وَ تَرَنَّمي بِذَلِكِ إنّي لا اُحِبُّ التَّناجيا ( 1 )
حَديثُ أبي سُفْيانَ قِدْمًا سَما بِها إلَي اُحُدٍ حَتَّي أقامَ الْبَواكيا ( 2 )
ألا هاتِ سَقّيني عَلَي ذاكِ قَهْوَةً تُخَيِّرُها الْعَنْسيُّ كَرْمًا شَـَاميا ( 3 )
إذا ما نَظَرْنا في اُمورٍ قَديمَةٍ وَجَدْنا حَلالاً شُرْبَها مُتَواليا ( 4 )
وَ إنْ مُتُّ يا اُمَّ الاحَيْمِرِ فَانْكِحي وَ لا تَأْمَلي بَعْدَ الْفِراقِ تَلاقيا ( 5 )
فَإنَّ الَّذي حُدِّثْتِ عَنْ يَوْمِ بَعْثِنا أحاديثُ طَسْمٍ تَجْعَلُ الْقَلْبَ ساهيا ( 6 )
وَ لابُدَّ لي مِنْ أنْ أزورَ مُحَمَّدًا بِمَشْمولَةٍ صَفْرآءَ تَرْوَي عِظَاميا ( 7 )[413]
1 ـ اي عليّهای محبوبۀ من! شراب بياور، و آشكارا شو! و صدا به آواز و تغنّي بلند كن دربارۀ اين مطلب، زيرا كه من آهسته تغنّي كردن را دوست ندارم!
2 ـ داستان و قضيّۀ أبوسفيان در قديم الايّام بر اين مسأله بالا گرفت و به
ص 587
اُحد كشيده شد، و در آنجا كشتاري را نمود كه در پيآمدش زنان بنيهاشم و اصحاب محمّد به عزا نشستند و گريهها سردادند.
3 ـ هان اي عليّه! بيا و مرا به شادي آن روز احد و فعل أبوسفيان به اقامۀ ماتم و عزا براي كشتگان، شرابي بنوشان كه عَنسيّ، آن شراب را از درخت انگور شام تهيّه كرده است.
4 ـ آري! چون ما در آراء و انظار قديم نظري افكنديم ديديم كه خوردن و نوشيدن شراب متوالي و پي در پي حلال است.
5 ـ و اي اُمّ اُحَيمر، محبوبۀ من! اگر من مردم فوراً آميزش كن، و آرزو نداشته باش كه بعد از فراق قيامتي بر پا شود و ملاقاتي دست دهد!
6 ـ زيرا كه آنچه براي تو روايت شده و گفته شده است كه روز بعث و قيامتي خواهد رسيد، گفتاري است خرافاتي و پنداري و ساختگي كه قلب انسان را از كار مياندازد و از عملش باز ميدارد.
7 ـ و بالاخره چارهای نيست كه بايد من محمّد را ببينم، در حاليكه از شراب خنك زرد رنگ، استخوانهاي من سيراب شده باشد.
و [ ابن ] قُزَغْلي[414] از يزيد روايت كرده است كه اين بيت را سروده است:
وَ لَوْ لَمْ يَمَسَّ الأرْضَ فاضِلُ بَرْدِها لَما كانَ فيها مَسْحَةٌ لِلتَّيَمُّمِ[415]
ص 588
«و اگر پس ماندۀ جرعۀ خنك و گواراي شراب به زمين ريخته نميشد، در تمام زمين جاي مسح كردن براي تيمّم نبود.»
و نيز گفته است كه از يزيد است:
مَعْشَرَ النَّدْمانِ قوموا وَ اسْمَعوا صَوْتَ الاغاني ( 1 )
وَ اشْرَبوا كَأْسَ مُدامٍ وَ اترُكوا ذِكْرَ الْمَعاني ( 2 )
شَغَّلَتْني نَغْمَةُ الْعيـ دانِ عَنْ صَوْتِ الاذانِ ( 3 )
وَ تَعَوَّضْتُ عَنِ الْحو رِ عَجوزًا في الدِّنانِ ( 4 ) [416]
1 ـ اي جماعت نديمان و معاشران و هم صحبتان من! برخيزيد و به آهنگ أغاني و آوازه خواني گوش فرا دهيد!
2 ـ از كاسه و پيالۀ شراب بنوشيد! و از ذكر معاني و مطلب علمي و حقيقي دست برداريد!
3 ـ صداي نغمه و آهنگ تارها، مرا نگذاشت تا صداي اذان را ادراك كنم!
4 ـ و بجاي حورالعين در بهشت، من پيرهزال شراب كهنه را در ته خمرهها ترجيح دادم و تبديل نمودم.
در «مروج الذّهب» است كه چون يزيد مُسلم بن عُقْبة را براي جنگ با عبدالله بن زبير فرستاد، اين دو بيت را انشاد كرده و براي ابن زبير نوشت:
ادْعُ إلَهَكَ في السَّمآءِ فَإنَّني أدْعو عَلَيْكَ رِجالَ عَكٍّ وَ أشْعَرِ ( 1 )
كَيْفَ النَّجاةُ أبا خُبَيْبٍ مِنْهُمُ فَاحْتَلْ لِنَفْسِكَ قَبْلَ أتْيِ الْعَسْكَرِ ( 2 )[417]
1 ـ تو خدايت را كه در آسمان است براي نصرت و پيروزي خود بخوان!
ص 589
امّا من براي سركوب كردن و غلبه كردن بر تو، مردان قبيلۀ عكّ و مردان قبيلۀ أشعر را ميخوانم!
2 ـ اي أبوخُبَيب! چگونه ميتواني نجات بيابي؟ اينك پيش از آنكه لشكر به تو برسد، براي خود حيلهای بينديش!
و نيز در «شفاء الصّدور» اين ابيات را از يزيد روايت كرده است:
)) شُمَيْسَةُ كَرْمٍ بُرْجُها قَعْرُ دَنِّها وَ مَشْرِقُها السّاقي وَ مَغْرِبُها فَمي ( 1 )
فَإنْ حَرُمَتْ يَوْمًا عَلي دينِ أحْمَدٍ فَخُذْها عَلَي دينِ الْمَسيحِ بْنِ مَرْيَمِ ( 2 )
[ 1 ـ خورشيد درخشانِ شراب انگور كه ميخواهد ظهور كند، محلّ برج و باروي طلوع آن، در ته خمرۀ آنست. و محلّ طلوع و مشرقش دست ساقي است كه به من ميدهد. و محلّ ناپديد شدن و مغربش دهان من است.
2 ـ پس اگر روزي بر دين محمّد حرام بود، اينك تو آنرا بر دين مسيح بن مريم بگير؛ و بر اين آئين بنوش! ]
و از ديوان او منقول است، و سبط ابن جَوزي شهادت به او داده، و در كتب مقاتل معروفست كه: بعد از ورود اهل بيت به شام، و إشراف بر محلّۀ جَيْرون كه مَجاز در جامع اُمَوي است؛ اين دو بيت كه از كفر ديرين و نفاق پيشين خبر ميدهد إنشاد كرد:
لَمّا بَدَتْ تِلْكَ الْحُمولُ وَ أشْرَقَتْ تِلْكَ الشُّموسُ عَلي رُبَي جَيْرونِ ( 1 )
نَعَبَ الْغُرابُ فَقُلْتُ: نُحْ أوْ لَا تَنُحْ فَلَقَدْ قَضَيْتُ مِنَ النَّبيِّ دُيوني ( 2 )
[ 1 ـ چون آن محملها پديدار گشت، و آن خورشيدها بر بلندي مشرف
ص 590
بر قصر جيرون درخشيد و اشراق كرد،
2 ـ كلاغ بر روي درخت شروع كرد به صدا كردن و اعلان جدائي و فراق دادن. پس من به آن كلاغ گفتم: نوحه سرائي بكني يا نكني، من حقّاً دَينهاي خود را از پيغمبر باز پس گرفتم! ]
در تذكرۀ سبط ابن جوزي از زُهْريّ روايت است كه: چون سرهاي شهدا را به دمشق ميآوردند و نزديك شهر رسيدند، يزيد در قصر جَيرون خود در منظره و تماشا بود؛ در اينحال اين ابيات را براي خود انشاد كرد: لَمّا بَدَتْ ـ تا آخر دو بيت مذكور. (( [418]
ابن أثير جَزَري آورده است كه: )) چون سر مبارك حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام را در مقابل يزيد نهادند و داستانش را بيان كردند، يزيد به مردم اذن داد تا وارد قصرش شدند؛ و سر حسين عليه السّلام در برابر او بود. و در دست يزيد چوبدستي بود كه با آن بر دندانهاي پيشين حسين ميزد بطوريكه در آن اثر ميكرد،[419] و در حال تفكّر ميگفت:[420] مثال اين حسين با ما همانطور است كه
ص 591
حُصَين بن حُمام گفته است:
أبَي قَوْمُنا أنْ يُنْصِفونا فَأنْصَفَتْ قَواضِبُ في أيْمانِنا تُقْطِرُ الدَّما ( 1 )
يُفَلِّقْنَ هامًا مِنْ رِجالٍ أعِزَّةٍ عَلَيْنا وَ هُمْ كانوا أعَقَّ وَ أظْلَما ( 2 ) [421]
ص 592
1 ـ قوم ما دريغ كردند كه از در انصاف با ما درآيند، بنابراين شمشيرهاي برّاني كه در دستهايمان بود و از آن خون ميريخت، راه انصاف را در پيش گرفتند.
2 ـ آن شمشيرها سرهائي را شكافتند و مُنشقّ نمودند، از مرداني كه براي ما عزيز بودند؛ در حاليكه ايشان بيشتر از ما بريدند و ترك احساس و پيوند نمودند، و بيشتر از ما ستم كردند و مراعات حقّ قرابت و خويشاوندي را ننمودند تا ما نسبت به ايشان.
أبو بَرْزَة أسْلَمي ميگويد: أ تَنْكُتُ بِقَضيبِكَ فِي ثَغْرِ الْحُسَيْنِ؟!
أما لَقَدْ أخَذَ قَضيبُكَ في ثَغْرِهِ مَأْخَذًا لَرُبَّما رَأَيْتُ رَسولَ اللَهِ صَلَّي اللَه عَلَيْهِ [ وَ ءَاله ] وَ سَلَّمَ يَرْشَفُهُ. أما إنَّكَ يا يَزيدُ! تَجيءُ يَوْمَ الْقِيَمَةِ وَ ابْنُ زيادٍ شَفيعُكَ؛ وَ يَجيءُ هَذا وَ مُحَمَّدٌ شَفيعُهُ. ثُمَّ قامَ فَوَلَّي. [422]
ص 593
«آيا تو با اين چوبدستيات بر دندان حسين ميزني؟!
آگاه شو! هر آينه تحقيقاً اين چوبدستي تو، درست در همانجائي از لب و دندان او ميخورد كه من بسيار رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را ديدم كه آنرا ميمكيد. هان اي يزيد! تو در روز قيامت ميآيي و ابن زياد شفيع تست؛ و اين حسين ميآيد و محمّد شفيع اوست. سپس برخاست و پشت كرد و رفت.»
در اينحال يزيد گفت: سوگند به خدا اي حسين! اگر من همنشين تو بودم، ترا نمي كشتم. و پس از اين گفت:
أ تَدْرونَ مِنْ أيْنَ أتَي هَذا؟ «آيا ميدانيد اين بلا و مصيبت از كجا به سر او آمده است؟!»
قَالَ: أَبِي عَلِيٌّ خَيْرٌ مِنْ أَبِيهِ. وَ فَاطِمَةُ أُمِّي خَيْرٌ مِنْ أُمِّهِ. وَ جَدِّي
ص 594
رَسُولُ اللَهِ خَيْرٌ مِنْ جَدِّهِ. وَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ وَ أَحَقُّ بِهَذَا الامْرِ مِنْهُ.
فَأمَّا قَوْلُهُ: أبوهُ خَيْرٌ مِنْ أبي، فَقَدْ حآجَّ أبي أباهُ إلَي اللَهِ، وَ عَلِمَ النّاسُ أيَّهُما حُكِمَ لَهُ. وَ أمّا قَوْلُهُ: اُمّي خَيْرٌ مِنْ اُمِّهِ، فَلَعَمْري فاطِمَةُ بِنْتُ رَسولِ اللَهِ خَيْرٌ مِنْ اُمّي. وَ أمّا قَوْلُهُ: جَدّي رَسولُ اللَهِ خَيْرٌ مِنْ جَدِّهِ، فَلَعَمْري ما أحَدٌ يُؤْمِنُ بِاللَهِ وَ الْيَوْمِ الاخِرِ يَرَي لِرَسولِ اللَهِ فينا عِدْلاً وَ لا نِدًّا.
وَلَكِنَّهُ إنَّما أُتيَ مِنْ قِبَلِ فِقْهِهِ؛ وَ لَمْ يَقْرَأْ: قُلِ اللَهُمَّ مَـٰـلِكَ الْمُلْكِ. (( [423]
«از اينجهت اين بلايا و مصائب بر او وارد شد كه او ميگفت: پدرم عليّ بن أبي طالب از پدر او بهتر است. و مادرم فاطمه از مادر او بهتر است. و جدّم رسول خدا از جدّ او بهتر است. و من از او بهترم، و به أمر امامت و خلافت و حكومت از او سزاوارترم.
امّا اين گفتهاش كه: پدرم از پدر او بهتر است، بتحقيق كه پدرم با پدرش در صفّين محاجّه و مخاصمه نمود به سوي خدا، و مردم دانستند كه در امر حَكَميّت، حُكم حَكَم بر نفع چه كسي شد. و امّا اين گفتهاش كه: مادرم از مادر او بهتر است، سوگند بجان خودم كه فاطمه دختر رسول خدا از مادرم بهتر است. و امّا اين گفتهاش كه: جدّم رسول خدا از جدّش بهتر است، سوگند به جان خودم كه هيچكس نيست كه ايمان به خدا و روز قيامت داشته باشد، و براي رسول خدا در ميان ما همطراز و شريكي ببيند.
ص 595
وليكن اين مصيبت بر سر او از جهت فِقهش آمد، و از ناحيۀ رأي و استنباطش؛ و نخوانده بود اين آيه را: بگو اي پيامبر: بار پروردگارا! توئي مالك مُلك و سلطنت و پادشاهي و قدرت! به هركس كه بخواهي حكومت و سلطنت ميدهي؛ و از هر كه بخواهي حكومت و قدرت را از او باز ميگيري! و هر كس را كه بخواهي عزّت ميدهي؛ و هر كس را كه بخواهي ذلّت ميدهي! خير و خوبي فقط به دست تست! و حقّاً و تحقيقاً تو بر هر كاري توانائي داري!»
در اينجا ميبينيم اين مسكين بدون فهم، خلط بين قدرت ظاهري تكويني، و بين حقّانيّت و ولايت نموده است، و عيناً مانند ماكِياوِلي و تابعين او كه حقّانيّت را بر اساس زور و قدرت توجيه ميكنند، و در دست هر كس شمشير باشد او را صاحب حقّ ميدانند؛ منطق خود را استوار نموده است. و اين همان منطق عمر بود كه ما در دورۀ «امام شناسي»[424] مفصّلاً از آن بحث نموده ايم، و اثبات كرده ايم كه: اين منطق، خلاف عقل و وجدان و رسالت پيامبران و نزول كتابهاي آسماني و دعوت مردم به عدل و احسان است. اين منطق، منطق جنگل و وحوش است كه با آن هر قدرتمندي بر سر هر بينوا ميكوبد، و هر ستمگري ظلم خود را موجّه ميداند. و هر يزيدمَنِش، و عمر سيرت، و ماكياولي سنّتي، هر گونه اقتدار و سلطۀ خود را حقّ ميپندارد. و راه تربيت و تكامل و ترقّي و تهذيب و رياضت نفس براي استعلاء بسته ميشود، و جهان رو به زوال و خرابي ميگذارد.
در «مروج الذّهب» وارد است كه: )) يزيد پيوسته ملازم با مجالس طرب، و بازهاي شكاري و سگها و ميمونها و يوزپلنگها،[425] و نديمان سفرۀ شراب
ص 596
بود.[426]
روزي بر سر شراب بنشست و در طرف راستش ابن زياد بود. (و اين داستان پس از قتل حسين عليه السّلام است.) در اينحال روي خود را به ساقي كرده و گفت:
اسْقِني شَرْبَةً تُرَوّي مُشاشي [427] ثُمَّ مِلْ فَاسْقِ مِثْلَها ابْنَ زِيادِ ( 1 )
صاحِبَ السِّرِّ وَ الأمانَةِ عِنْدي وَ لِتَسْديدِ مَغْنَمي وَ جِهادي ( 2 )
1 ـ كاسۀ شرابي به من بده، تا جان و طبيعت مرا سيراب كني! و پس از آن برگرد و مثل آنچه را كه به من داده اي، به پسر زياد بنوشان!
2 ـ او صاحب اسرار و امانت من است، و براي تسديد غنيمت و جهاد من كمر بسته است.
ص 567
ثُمَّ أمَرَ المُغَنّينَ فَغَنَّوْا بِهِ. (( [428] «سپس امر كرد تا مغنّيان و مطربان و آوازه خوانان، بدين اشعار تغنّي كنند.»
در عبارت سِبط ابن جَوزي بعد از اين دو بيت، بيت سوّمي آمده است بدين عبارت:
قاتِلَ الْخارِجيِّ أعْني حُسَيْنًا وَ مُبيدَ الاعْدآءِ وَ الْحُسّادِ ( 3 )
3 ـ ابن زياد كشندۀ مرد خارجي است كه منظور من از خارجي حسين است. و از بين برنده و نابود كنندۀ دشمنان من و حسودان است.
در «شفآء الصّدور» اين بيت را از ابن جوزي نيز ضميمه نموده است. و عبارت صاحب «شفاء» اينست:
)) و سبط ابن جوزي شرح اين قصّه را چنان نقل ميكند كه بعد از قتل حسين عليه السّلام يزيد عليه اللعنة كس فرستاد بطلب ابن زياد، و اموال كثيره و تحف عظيمه به وي داد، و جاي وي را در مجلس نزديك خود قرار داد، و مكانت و منزلت او را رفيع داشت، و او را بر زنان خود داخل كرد، و نديم خود قرار داد.
يك شب مست شد و به مغنّي گفت: غنا بخوان؛ و يزيد اين شعر را بديهةً انشاء كرد: اسْقِني شَرْبَةً تُرَوّي مُشاشي ـ تا آخر سه بيت را كه ذكر نموديم. (( [429]
سبط ابن جوزي در كتاب تذكرۀ خود آورده است كه: « روايت مشهوري از يزيد وارد است كه: چون سر حسين عليه السّلام را در حضور او آوردند، اهل شام را جمع كرد.
پاورقي
[408] ـ ذيل آيه 36 و آيه 37، از سوره 24: النّور
[409] به منجنيق بستن مسجد الحرام توسّط لشكريان يزيد
ـ مستشار عبدالحليم جندي كه از اركان مجلس اعلاي شؤون اسلاميّه مصر است، در كتاب نفيس خود: «الامام جعفرٌ الصّادق» ص 52 ميگويد: )) يزيد در سالهاي حكومتش كار را بدانجا رسانيد كه لشكري را به سوي مدينه مجهّزاً گسيل داشت تا خون ريخته شود و هتك حرمت گردد (در واقعه حَرَّة، سنه 63 ) تا در آن هشتاد نفر از اصحاب رسول الله كشته شوند. و پس از آن در روي زمين ديگر يك نفر بَدْريّ (كسي كه از اصحاب رسول الله در جنگ بدر شركت نموده بود) پيدا نشد. و از قريش و أنصار هشتصد نفر كشته شدند، و از موالين و تابعين و سائر افراد مردم ده هزار نفر!
و سپس در آخرين ايّام زندگياش، لشكري را فرستاد تا كعبه را محاصره كردند پس از آنكه آن را آتش زدند؛ و كدام سوء عاقبتي براي أحدي از افراد بشر از اين فظيعتر به نظر ميرسد؟ بلكه براي كدام دولتي، سوء عاقبتي بهتر و بيشتر از اين، دلالت بر غضب آسمان بر آنها ميكند؟ آري! اين آتش زدن كعبه و كشتار صحابه و سر بريدن هزاران مسلمان نبود مگر أحداث و وقايعي كه در سه سال مدّت حكومت خود نمود. اين، خاتمهاي طبيعي براي ابتداي فظيع حكومتش بود، و پاداشي بود كه به خود و به دولتش با دست خود وارد ساخت. زيرا يزيد أساس ابتداي حكومتش را با جريمه كربلا در روز عاشورا در دهم محرّم سنه 61 گشود، و در آن روز از جرائم و فظايع، اموري تحقّق يافت كه نه چشمي ديده و نه گوشي شنيده بود؛ نه مانند آن را و نه شبيه و نزديك به آن را؛ از شهادت أبوالشّهداء: الحسين بن عليّ كه پيامبر درباره او در دعاي خود گفته بود: اللَهُمَّ إنِّي أُحِبُّهُ فَأُحِبُّ مَنْ يُحِبُّهُ. «بار پروردگارا! من او را دوست دارم؛ پس دوست دارم كسي كه او را دوست داشته باشد!» آن كسي كه او را خلفاي راشدون معظّم ميشمردند، و جميع مردم در طيّ عصرها و دورانها او را تعظيم مينمودند؛ آن كس كه در عطايش و در عبادتش پيشواي مردم بود، و در تواضع و شجاعتش در «جَمَل» و «صِفّين» و «نهروان» در كنار أميرالمؤمنين عليّ بود. (( ـ تا آخر آنچه را كه آورده است.
[410] ـ در «الغدير» ج 3، ص 259 و 0 26 گويد: )) قال مولانا الحسين عليه السّلام لِمُعاويَةَ لَمّا أرادَ أخْذَ الْبَيْعَةِ لَهُ [ أيْ لِيَزيدَ ]: تُريدُ أنْ توهِمَ النّاسَ؟! كَأَنـَّكَ تَصِفُ مَحْجوبًا، أوْ تَنْعَتُ غآئِبًا، أوْ تُخْبِرُ عَمّا كانَ مِمّا احْتَوَيْتَهُ بِعِلْمٍ خآصٍّ! وَ قَدْ دَلَّ يَزيدُ مِنْ نَفْسِهِ عَلَي مَوْقِعِ رَأْيِهِ. فَخُذْ يَزيدَ فيما أخَذَ بِهِ مِنِ اسْتِقْرآئِهِ الْكِلابَ الْمُهارِشَةَ * عِنْدَ التَّحارُشِ، وَ الْحَمامَ السَّبق لاتْرابِهِنَّ، وَ الْقَيْناتِ ذَواتِ الْمَعازِفِ، ** وَ ضُروبِ الْمَلاهي؛ تَجِدْهُ ناصِرًا! دَعْ عَنْكَ ما تحاوِلُ؛ فَما أغْناكَ أنْ تَلْقيَ اللَهَ بِوِزْرِ هَذا الْخَلْقِ بِأكْثَرَ مِمّا أنْتَ لاقيهِ. ***و قالَ عليه السّلام لِمُعاويَةَ أيْضًا: حَسْبُكَ جَهْلُكَ؛ ءَاثَرْتَ الْعاجِلَ عَلَي الآجِلِ! فَقال مُعاويَةُ: وَ أمّا ما ذَكَرْتَ مِنْ أنَّكَ خَيْرٌ مِنْ يَزيدَ نَفْسًا، فَيَزيدُ وَ اللَهِ خَيْرٌ لاِمَّةِ مُحَمَّدٍ مِنْكَ! فَقالَ الْحُسَيْنُ: هَذا هُوَ الإفْكُ وَ الزّورُ! يَزيدُ شارِبُ الْخَمْرِ وَ مُشْتَري اللَهْوِ خَيْرٌ مِنّي؟! ****
* ـ المُهارشَة: تَحريشُ بعضِها علي بَعضٍ.
** ـ المَعازِف، جمعُ مِعْزَفٍ: ءَالاتٌ يُضرَب بها كالْعود.
*** ـ «الامامة والسّياسة» ج 1، ص 153
**** ـ «الامامة و السّياسة» ج 1، ص 155 ((
[411] ـ «أغاني» طبع ساسي، ج 14، ص 61؛ و نيز ميرزا أبوالفضل طهراني در «شفآءالصّدور في شرح زيارة العاشور» ص 288 از «كامل التّواريخ» نقل كرده است كه در «كامل التّواريخ» طبع دار صادر ـ دار بيروت، ج 4، ص 127 موجود است.
بايد دانست كه در بيت چهارم در «شفآء الصّدور» با لفظ لم تبت و در «ناسخ التّواريخ» طبع حروفي، مجلّد حضرت سجّاد عليه السّلام، ج 3، ص 17 لم تنب ذكر كرده است، و در «أغاني» لم تتب آورده است؛ و چون به نظر حقير نقل «ناسخ» (لم تنب) براي افادۀ معني اشبه است لذا در ترجمۀ اشعار از كلمه لم تنب استفاده شد. در «أغاني» اين اشعار را از يزيد با صوت سائب خاثر ذكر كرده است. و آن تار زن معروفي بود كه تغنّي ميكرد. يعني در حال شرب و شعر سرودن يزيد، سائب خاثر شعر او را در ساز و آواز خود در آورده و تحويل ميداد. و سائب خاثر از مغنّيان با شهرت است. در «أقرب الموارد» در مادّۀ بطي گويد: )) الباطية: النّاجود، و از أبوعمرو است كه: باطية ظرفي است از شيشه كه از شراب پر ميكنند و آنرا در وسط مجلس شرب ميگذارند تا بادهگساران از آن بردارند و در ظرفهاي خود بريزند و بخورند، و جمع آن بَواط است. (( و در مادّۀ كَلَّ گويد: )) كَلَّلَ فلانًا: ألبسَه الإكْليلَ، و الإكليلُ: التّاجُ، و شِبهُ عِصابةٍ تزيَّن بالْجَوهر. و جمعش أكاليل است. (( ودر مادّۀ تَبَلَ گويد: )) تبَله تَبْلاً: ذهَب بعقلِه. تبَله الحُبُّ: أسقَمه و أفسَده. ((
[412] ـ «شفآء الصّدور» طبع سنگي، ص 292
[413] ـ «شفآء الصّدور» ص 293؛ و نيز در «تذكرة الخوآصّ» طبع سنگي، ص 164
[414] ـ قزغلي پدر مصنّف كتاب «تذكرة الخوآصّ» است. زيرا سبط ابن جوزي، لقبش شمس الدّين و اسمش يوسف بن قزاغلي است. و ابن خلّكان در «وفيات الاعيان» ج 3، ص 142 در ذيل ترجمه و شرح حال جدّش عبدالرّحمن بن جوزي آورده است كه: پدر يوسف، قزغلي بوده است؛ و يوسف حنفي مذهب بوده و واعظ شهيري بوده است.
[415] ـ «شفآء الصّدور» ص 293؛ و نيز در «تذكرة الخوآصّ» طبع سنگي، ص 164
[416] ـ «شفآء الصّدور» ص 293؛ و نيز در «تذكرة الخوآصّ» طبع سنگي، ص 164
[417] ـ «مروج الذّهب» طبع دارالاندلس، ج 3، ص 69
[418] ـ «شفآء الصّدور» ص 292 و 293؛ و كتاب «تذكرة الخوآصّ» طبع سنگي، ص 164
[419] ـ در عبارت است كه: معه قضيبٌ ينكُت به ثَغْرَه. و نكت را در «أقرب الموارد» اينطور معني كرده است: نكَت الارضَ بقضيبٍ أو بأصْبعٍ نَكْتًا: ضرَبها به فأثّر فيها؛ يفعلون ذلك حالَ التّفكّر.
[420] ـ آية الله حاج ملاّ محمود تبريزي نظام العلماء در كتاب «شهاب ثاقب در ردّ نواصب» (طبع سنگي) در ص 151 و 152 گويد:
)) به ياد آورم خبر سكينه؛ چها ديد آن در به در، آن مظلومۀ سربرهنه! در مجلس يزيد در حضور نامحرمان ايستاده بود، و به آستين خود روي خود را پوشيده بود، و به دست ديگر طوق آهن را گرفته بود كه ميان زخم نرود و اذيّت و زحمتش كمتر گردد. يزيد ولدالزّنا گفت: اي دختر! چرا روي خود را گرفته اي؟! گفت: مگر تو در شريعت جدّم محمّد نيستي؟! از اين نامحرمان روي خود را پوشيده ام! گفت: چرا دست خود را به گردن خود گذاشته اي؟! گفت: طوق آهن گردن مرا زخم نموده است. چون طوق ميان زخم ميرود بسيار زجر و زجمت ميدهد او را به دست خود گرفتهام! پس يزيد گريست و اشك ديدۀ خود را به آستين خود پاك ميكرد. سكينه فرياد كرد؛ گفت: اي يزيد! ترا به خدا قسم ميدهم اگر جدّم رسول خدا ما را عريان و گرسنه در ميان نامحرمان مشاهد نمايد، چه خواهد كرد و چه خواهد گفت؟! آه! آه!
ترا اي فلك پرده ها چاك باد ترا دشمن اي چرخ چالاك باد
تو اي قامت چرخ شو چنبري تو اي آسمان باش نيلوفري
خزان باد فصل تو اي نوبهار كمان باد سرو تو اي جويبار
تو اي مِهر شو تا ابد سرنگون تو اي مَه بپالاي رخ را به خون
تو اي گلشن زندگي بر ميار تو اي پير دهقان درختي مكار
تو اي قدّ دلكش همه سرمه ساي تو اي سرو سركش زپا اندر آي
تو اي نوجوان زندگاني مكن ز میچهره را ارغواني مكن
تو اي نغمه جز ناله راهي مپوي تو اي نغمه جز ناله حرفي مگوي
زبان بستن از قصّۀ دوش به در اين راز نگشودن گوش به
خوشتر آن باشد كه سرّ دلبران گفته آيد در حديث ديگران ((
تمام شد گفتار نظام العلماء أعلي الله مقامه. ببينيد چقدر دنائت و رذالت و عناد و لجاجت است كه امروزه در كشور سعودي براي بچّههاي مدرسه كتاب بنام «سيرۀ أميرالمؤمنين يزيد» مينويسند؛ وَيْحًا لهم و تبًّا لهم، أُولَـئِكَ أَصْحَـبُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَـلِدُونَ.
[421] ـ اين قصّه، و قصّۀ أبي برزة أسلمي را نيز علاوه بر ابن أثير، سبط ابن جوزي، در كتاب «تذكرةالخوآصّ» ص 148 و 149، از ابن أبي الدّنيا آورده است. و نيز مسعودي در «مروجالذّهب» طبعدارالاندلس، ج 3، ص 61 آورده است. و نيز ابن كثير دمشقي در «البداية و النّهاية» ج 8، ص 191 و 192 ذكر كرده است. و همچنين طبري در «تاريخ الاُمم والملوك» طبع مطبعة استقامت، ج 4، ص 352 و ص 356؛ و قصّة اوّل را شيخ مفيد در «إرشاد» طبع سنگي، ص 268؛ و شيخ طبرسي در «إعلام الوري» ص 248 آوردهاند.
[422] مسلم بن عقبة سه روز مدينه را بر لشكريان يزيد مباح كرد
ـ علاّمه سيّد شرف الدّين در «الفصول المهمّة» طبع پنجم، ص 116 تا ص 118 از جنايات يزيد بعد از واقعۀ كربلا داستان مسلم بن عقبة و جنايات وي را در مدينۀ طيّبه ذكر كرده است كه:
)) اموري را در مدينه واقع ساخت كه نزديك بود آسمانها از آن بشكافند. و براي تو كافي است كه بداني لشكريان يزيد به امارت اين مجرم سه روز تمام مدينه را بر لشكريان مباح كردند تا آنكه بواسطۀ آنها هزار دختر باكره از دختران مهاجرين وانصار بكارتشان را از دست دادند. بطوريكه سيوطي در «تاريخ الخلفآء» بدان تصريح نموده است، و همۀ مردم دانستند و فهميدند. و از مهاجرين و انصار و پسرانشان و سائر مسلمين كه به ضريح حضرت سيّد المرسلين صلّي الله عليه وآله وسلّم پناهنده شده بودند 0 78 0 1 مردكشته شدند. و پس از آن ديگر در مدينه بَدريّ يافت نشد. و از زنان و اطفال عدد كثيري به قتل رسيدند. و مرد سپاهي كودك شيرخوار را از مادرش به قوّت ميگرفت و به ديوار ميكوفت تا مغز سرش متلاشي ميشد ودر مقابل ديدگان مادرش به زمين ميريخت.
و پس از سه روز امر كردند تا همۀ مردم با يزيد بيعت كنند بدينگونه كه همگي غلامان و كنيزان او باشند، اگر بخواهد استرقاق كند و به بندگي ببرد و اگر بخواهد آزاد كند. همگي با يزيد به همين شرط بيعت كردند در حاليكه اموالشان را به غارت برده بودند، و فرشهاي آنها را ربوده بودند، و خونهايشان را ريخته بودند، و هتك ناموس از زنهايشان كرده بودند. مسلم بن عقبة سرهاي كشتگان را براي يزيد از مدينه به شام گسيل داشت. چون سرها را در برابر او انداختند، ايضاً به شعر ابن زِبَعْرَي تمثّل جست: ليْتَ أشياخي ببَدْرٍ شَهدوا ـ تا آخر ابيات. ((
و در تعليقه فرموده است: )) فرستادن سرهاي كشتگان اهل مدينه را به سوي يزيد، و انشاد او ابيات ابن زِبَعري، در كتابهاي تاريخ و سير مشهور و مستفيض است. و ابن عبد ربّه اندلسي در اواخر واقعۀ حَرَّه از كتاب «العقد الفريد» آورده است و در آنجا اعتراف يزيد را به ارتدادش از اسلام نقل كرده است. ((
[423] ـ «الكامل في التّاريخ» طبع دار صادر ـ دار بيروت (سنۀ 1385 ) ج 4، ص 85؛ و آيۀ مباركه، آيۀ 26، از سورۀ 3: ءَال عمران است: قُلِ اللَهُمَّ مَـٰـلِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَآءُ وَ تَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَآءُ وَ تُعِزُّ مَن تَشَآءُ وَ تُذِلُّ مَن تَشَآءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنـَّكَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ. و اين قصّه را نيز طبري در تاريخ خود، طبع استقامت، ج 4، ص 355 آورده است.
[424] ـ «امام شناسي» ج 7، درس 91 تا 93، ص 35 تا ص 0 4
[425] ـ در عبارت فُهود است، و آن جمع فَهْد است به معناي يوز، و يا يوزپلنگ. در «أقرب الموارد» گويد: حيوان درندهاي است كه با او صيد ميكنند. بسيار تنگ خلق و شديدالغضب و جهنده و داراي خواب طولاني است. و در مَثل است كه هو انومُ مِن الفَهْدِ.«او خوابش از يوزپلنگ سنگينتر است.» ((
[426] ـ در «النّصّ والاجتهاد» ص 341 در جنايات يزيد گويد: )) پس از آنكه مجرم بن عقبه مدينه را تباه ساخت، براي جنگ با عبدالله بن زبير عازم مكّه شد. (چون وي در مكّه بود و مردم با او بيعت به خلافت نموده بودند.) مجرم در راه مرد و پس از او حصين بن نمير با عهدي كه يزيد به او داده بود رياست لشكر را بعهده داشت. با سپاهيانش به مكّۀ مكرّمه نازل شد و عرّادهها و منجنيقها دور خانۀ خدا نصب كردند، و به سپاهيانش واجب كرد تا هر روز ده هزار قطعه سنگ به كعبه بيفكنند. او زبيريان را در بقيّۀ محرّم و صفر و دو شهر ربيعالاوّل و ربيع الثّاني محاصره كرد؛ چاشتگاهان براي جنگ ميرفتند و شبانگاهان نيز ميرفتند، تا اينكه مرگ طاغيه يزيد رسيد؛ و منجيقها به بيت الله الحرام اصابت نموده آنرا با حريقي هم كه واقع شد خراب نموده بود. ((
[427] ـ مُشاشة جمعش مُشاش است يعني: نفس و يا طبيعت. گفته ميشود: فلانٌ طَيّبُ المُشاشَة يعني طَيّبُ الْخُلْق. (أقرب الموارد)
[428] ـ «مروج الذّهب» طبع دارالاندلس، ج 3، ص 67
[429] ـ «شفآء الصّدور» ص 298