آنچه را كه داروين در كتاب «أصل الإنسان» خود، از جهت بنيان و سازمان طبيعي آورده است مجرّد مشابهتي بيش نيست.
او ميگويد:
)) يكي از دليلهاي من، مشابهت ساختمان طبيعي است. زيرا بدن انسان از جهت نظر كلّي بر مثال جسدهاي حيواناتِ ديگر از پستانداران تركيب شده است.
استخوانهاي هيكل انسان مشابه و مقابلي دارد، و آن هيكل بوزينه و خفّاش و گوساله دريائي است مثلاً.
و اين تمثيل و مشابهت در عضلات و اعصاب و ظرفهاي گردش خون و أمعاء و أحشاء داخلي و مخّ و دماغش جاري است. و علاوه بر اين انسان با حيوانات در قابليّت سرايت مرض و ميكربهاي مسري در بعضي از امراض مثل مرض هاري و مرض آبله و سفليس و مرض كوليرا[383] و غير آنها مشترك است كه اين دلالت قطعي دارد بر شدّت مشابهت ميان او و ميان حيوانات در خون و نسج بافتها، از جهت دقّت تركيب و سازمان.
و علاوه بر اينها بوزينگان در معرض زكام و صرْع و التهاب امعاء و آب مرواريد چشم و تب قرار ميگيرند.
و داروها و عقاقير طبّي همان عملي را كه در انسان ميكند در آنها نيز مينمايد. و از ملاحظه اينكه بعضي از انواع بوزينگان ميل شديد به خوردن چاي و قهوه و مشروبات روحيّهای كه سُكرآور است دارند، و نيز از ملاحظه آلام
ص 552
و ناراحتيهاي عصبي كه در اثر سكر و مستي در آنها پيدا ميشود، شدّت مشابهت آنها با انسان حتّي در مزه و حسّ بطور عموم نسبت به اشياء براي ما آشكار ميشود.
و در انسان دانهها و تبخالهاي خارجي و داخلي بروز ميكند كه عيناً از جنس دانههائي هستند كه بر سائر حيوانات از طبقه پستانداران بروز مينمايد. و تمام اينها دلالت دارند بر شدّت شباهت در ميان انسان و حيوانات بالا بخصوص با بوزينگان در عموميّت و كلّيّت بنيان و سازمان و دقّت نسوج، و تركيب شيميائي، و اُلفت با هم. (( [384]
آنچه كه در بيان ائمّه مسلمين و علماي آنها از مشابهت ميان انسان و بوزينه يافت ميشود، بسيار بيشتر است از آنچه از داروين نقل شده است؛ معذلك حكم به اتّصال و توليد نشده است.
در كتاب توحيدي كه حضرت جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام به مُفَضَّل بن عُمَر جُعْفيّ إملاء نمودهاند اينطور وارد است: تَأَمَّلْ خَلْقَ الْقِرْد[385]ِ وَ شَبَهَهُ بِالانْسَانِ فِي كَثِيرٍ مِنْ أَعْضَآئِهِ أَعْنِي الرَّأْسَ وَ الْوَجْهَ وَ الْمِنْكَبَيْنِ وَ الصَّدْرَ. وَ كَذَلِكَ أَحْشَآؤُهُ شَبِيهَةٌ أَيْضًا بِأَحْشَآءِ الانْسَانِ. وَ خُصَّ مَعَ ذَلِكَ بِالذِّهْنِ وَ الْفِطْنَةِ الَّتِي بِهَا يَفْهَمُ عَنْ سَآئِسِهِ مَا يُؤْمِي إلَيْهِ.
وَ يَحْكِي كَثِيرًا مِمَّا يَرَي الانْسَانَ يَفْعَلُهُ حَتَّي أَنَّهُ يَقْرُبُ مِنْ خَلْقِ الانْسَانِ وَ شَمَآئِلِهِ فِي التَّدْبِيرِ فِي خِلْقَتِهِ عَلَي مَا هِيَ عَلَيْهِ؛ أَنْ يَكُونَ عِبْرَةً
ص 553
لِلانْسَانِ فِي نَفْسِهِ فَيَعْلَمَ أَنَّهُ مِنْ طِينَةِ الْبَهَآئِمِ وَ سِنْخِهَا إذْ كَانَ يَقْرُبُ مِنْ خَلْقِهَا هَذَا الْقُرْبَ. وَ لَوْلَا أَنَّهُ فَضِيلَةٌ فَضَّلَهُ بِهَا فِي الذِّهْنِ وَ الْعَقْلِ وَ النُّطْقِ كَانَ كَبَعْضِ الْبَهَآئِمِ.
عَلَي أَنَّ فِي جِسْمِ الْقِرْدِ فُضُولاً أُخْرَي يُفَرِّقُ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الانْسَانِ كَالْخَطْمِ وَ الذَّنَبِ الْمُسْدَلِ وَ الشَّعْرِ الْمُجَلِّلِ لِلْجِسْمِ كُلِّهِ.
وَ هَذَا لَمْ يَكُنْ مَانِعًا لِلْقِرْدِ أَنْ يُلْحَقَ بالانْسَانِ لَوْ أُعْطِيَ مِثْلَ ذِهْنِ الانْسَانِ وَ عَقْلِهِ وَ نُطْقِهِ. وَ الْفَصْلُ الْفَاصِلُ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الاَْنسانِ بِالصِّحَّةِ هُوَ النَّقْصُ فِي الْعَقْلِ وَ الذِّهْنِ وَ النُّطْقِ. [386]
« [ اي مفضّل! ] تأمّل و تفكّر كن در آفرينش بوزينه و شباهت او با انسان در اعضاي وي كه مراد من سر و صورت و دو شانه و سينه اوست. و همچنين امعاء و احشاي او شبيه به احشاء آدمي است. و علاوه بر اينها، خداوند به او چنان هوش و زيركي را عنايت نموده است كه هر اشارهای را كه صاحبش و تربيت كنندهاش كند ميفهمد.
و بسياري از كارهائي كه انسان بجا ميآورد، او تقليد نموده و مثلش را انجام ميدهد، تا بجائي كه به خلقت انسان و شمائلش نزديك است. و عبرت براي او ميگردد كه چگونه خداوند او را در تدبير، با خلقت بوزينه بر آنگونه كه آفريده شده است مشابهت داده است؟ و بنابراين بداند كه: خداوند او را نيز از طينت و سنخ بهائم خلق فرموده است. چرا كه با خلقت بهائم، تا اين درجه خلقتش نزديك است. و اگر فضيلتي كه خداوند به انسان در ذهن و عقل و منطق داده است و آنرا موجب افضليّت وي قرار داده است نبود، انسان هم مثل
ص 554
بعضي از بهائم بود.
علاوه بر اين، در بوزينگان بعضي از زياديهاي ديگري است كه موجب فرق ميان آنها و آدميان شده است، كه عبارت است از پوزه، و دُم آويزان، و موئي كه سراپاي بدنشان را پوشانيده است.
وليكن اينها مانع از الحاق بوزينگان به بنيآدم نميشد اگر به آنها ذهن انسان و عقل و نطق او داده شده بود. و در حقيقت و به درستي آنچه موجب جدائي و فرق ميان انسان و آنهاست اينست كه: آنها در عقل و ذهن و منطق نقصان دارند.»-
دَميريّ در كتاب «حيوة الحيوان» آورده است كه:
)) اين حيوان، قبيح و مليح و باهوش و سريع الفهم است، و قابل تعلّم صنعت است. و در حكايت آمده است كه: پادشاه نَوْبَه براي متوكّل خليفه عبّاسي دو تا ميمون را به رسم هديّه فرستاد، كه يكي از آنها خيّاط بود و ديگري زرگر. و اهل يمن از اين حيوان براي قيام به حوائجشان استفاده ميكنند تا بجائيكه قصّاب و بقّال حفظ دكّان خود را بدو ميسپارند؛ تا آنكه بروند و بازآيند. و اين حيوان دزدي ميداند، و دزدي ميكند...
و اين حيوان در غالب حالات انسان با وي شريك است؛ زيرا ميخندد، و به طرب ميآيد، و تغنّي ميكند، و كارهاي مردم را تقليد و حكايت ميكند. و أشياء را با دست بر ميدارد، و داراي انگشتاني است كه با استخوانهاي روي انگشت (أنمُلَة) جدا جدا شده است؛ و داراي ناخن است. و قبول تلقين و تعليم ميكند؛ و با مردم اُنس ميگيرد، و بطور عادت و طريق معتاد با چهار دست و پا راه ميرود، وليكن به مقدار كمي روي دو پا راه ميرود. و در پلك زيرين دو چشمانش مژگان است؛ و هيچيك از اصناف حيوان غير از آن، اين مژگان را ندارند؛ و او در اينجهت مثل انسان است. و چون در آب افتد خفه
ص 555
ميشود؛ همچون آدمي كه شنا را ياد ندارد.
و او براي خود ازدواج و نكاح معهود و مقرّر دارد؛ و براي حفظ زنش غيرت زياد بهخرج ميدهد؛ و اين دو خصلت از مفاخر انسان است. و چون شَبَق بر او غالب آيد، با دهانش استمناء ميكند. و همچون زن آدمي كه اولادش را حفظ ميكند، بوزينه ماده، حافظ و نگهبان اولاد خويشتن است...
اين حيوان به قدري قابل تعلّم و آماده براي فراگيري است كه بركسي مخفي نيست. بوزينهاي كه براي يزيد بود؛ آنرا چنان تعليم و تمرين داده بودند كه سوار الاغ ميشد و با اسب سواران به مسابقه ميرفت. و چون روزي كه ميمون، سوار بر الاغي بود و در مسابقه از اسبي سبقت گرفت؛ يزيد درباره او ميگويد:
مَنْ مُبْلِغُ الْقِرْدِ الَّذي سَبَقَتْ بِهِ جَوادَ أميرِالْمُؤْمِنينَ إتانُ؟ (1)
تَعَلَّقْ أباقُشٍّ بِها إنْ رَكِبْتَها فَلَيْسَ عَلَيْها إنْ هَلَكْتَ ضَمانُ[387] (2)
ص 556
1 ـ كيست كه اين داستان را برساند و حكايت كند كه: آن حيواني كه ميمون با سواري بر آن، بر اسب تازي و تندروي أميرالمؤمنين يزيد سبقت گرفت، ماده الاغي بود؟!
2 ـ اي أباقشّ (ميمون) چون سوار اين ماده خر ميشوي، عنانش را محكم بگير! زيرا كه اگر افتادي از روي آن و هلاك شدي، آن ماده خر ضامن تو نيست!
ابن عديّ در كتاب «كامل» خود روايت ميكند از أحمد بن طاهر بن حرملة بن أخي حرملة بن يحيي كه او گفت: من در شهر رَمْلَه ديدم ميموني كه زرگري ميكرد؛ و چون ميخواست در بوته بدمد، اشاره به مردي ميكرد كه براي او بدمد. و نيز در همين كتاب در ترجمه محمّد بن يوسف بن مكندر، از جابر رَضيَ اللهُ تَعالي عنه وارد است كه او گفت:
إنَّ النَّبيَّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ كانَ إذا رَأَي الْقِرْدَ خَرَّ ساجِدًا.[388]
ص 557
«چون رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم بوزينه را ميديد، به سجده خداوند خود را روي زمين ميانداخت.»
و اين روايت را در «مستدرك» كمي جلوتر از كتاب جمعه براي بيان شاهد ذكر نموده است...
بيهقي از أبوهريره از رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه فرمود: شما آب را با شير مخلوط مكنيد! زيرا مردي قبل از شما بود، و چون ميخواست شير را بفروشد، با آب مخلوط مينمود. ميموني براي خود خريد و سوار كشتي شده در دريا رفت. چون در ميان آب متمكّن شد، خداوند به ميمون او الهام نمود تا كيسه زر او را بردارد و بر بالاي دَكَل[389] برود و كيسه را باز كند، و در حاليكه صاحبش به او نظاره ميكند يك دينار از آن برگيرد و در دريا افكند و دينار ديگر برگيرد و در كشتي بيندازد. همينطور يكي به دريا و يكي به كشتي، تا تمام كيسه زر را به دو قسمت نمود؛ قيمت آب را در دريا فكند و قيمت شير را در كشتي. (([390]
آري! آنچه را كه داروين در مشابهت جسمي و معنوي انسان با ميمون مبالغه ورزد، تازه گفتارش به پايه گفتار اصحاب رسائل إخوانُ الصَّفا نميرسد كه گفتهاند:
أمّا الْقِرْدُ فَلِقُرْبِ شَكْلِ جِسْمِهِ مِنْ جَسَدِ الانْسانِ صارَتْ نَفْسُهُ تُحاكي النَّفْسَ الانْسانِيَّة. [391]
ص 558
«امّا بوزينه به علّت نزديك بودن جسمش به جسد انسان، نفسش طوري شده ا ست كه از نفس انساني حكايت ميكند.»
شخص حكيم و واقعگرا ، عقل و يقين را به فرضيّه هاي غير برهاني نميفروشد
باري التزام به اصل تبدّل انواع و انتهاء نسل انسان به بوزينه، براي ساكنان مغرب زمين كه نه فلسفه درستي دارند و نه كتاب راستيني، بعيد نيست. وليكن براي مسلماني كه در برهان و حكمتش همچون بوعليها، و فارابيها، و ملاّ صدراها را تحويل داده است، و كتاب متقن و اصيلش با نداي آسماني خود پيوسته از متابعت تخمين و حدس و گمان و گفتار بدون علم و بیسند قطعي، منع ميكند؛ بسيار جاي شگفت است كه بر اثر دانشهاي تجربيّه و تئوريهاي غير ثابته و غير مُثبته، يكسره خود را ببازد و به مكتب پندار دل ببندد و حقائق را به ثمن بخس بفروشد؛ و با تشكيل مقدّمات وهميّه بخواهد نتيجه قطعيّه بگيرد. اين راه براي حكماء مسدود است؛ و براي متشرّعين و ملتزمين به قرآن كريم غير قابل قبول.
مطايبه: روزي با كسي كه قائل به منتهي شدن نسل انسان به بوزينه بود بحث داشتم. او اصرار و ابرام را از حدّ گذراند؛ و دليلي هم غير همين مسائل پنداري و اوهام خياليّه كه در اين كتاب از آن سخن به ميان آمد نداشت؛ و حقير نيز با كمال استواري و استحكام گفتارش را مردود ميدانستم، و مواضع مغالطه را مينماياندم.
در مجلس بعد كه برخورد به ميان آمد، ناگهان گفتم: آقا! براي من ثابت شده است كه مردم بر دو دسته هستند:
اوّل: كساني كه ظاهراً و باطناً آدمي زاده هستند. دوّم: كساني كه ظاهراً آدم زاده، ولي در باطن از نسل ميمونند!
گفت: شما كه خلاف اين را ميگفتيد؛ و ميگفتيد كه آيه اوّل از سوره نساء صراحت دارد بر آنكه همه افراد بشر از يك نسل، و همه منتهي به نفس
ص 559
واحده و زوجهاش (آدم و حوّا) ميشوند!
گفتم: الآن هم عقيدهام همين است؛ ولي از بس شما اصرار در ميمونزادگي خود نموديد، اينك براي من شبهه حاصل شده است كه مبادا شما حقيقةً بوزينه باشيد و به لباس انسان در آمدهاید!
خنديد و گفت: آقا اينك بما هم لقبي عنايت فرمودند.
گفتم: ابداً! اين حقيقتي است كه خود شما بدان اعتراف و اقرار نمودهاید؛ و من هم براي اثبات مدّعاي شما شواهدي دارم! گفت: آن شواهد كدام است؟!
گفتم: اوّل قاعده: كُلُّ شَيْءٍ يَرْجِعُ إلَي أصْلِه. «هر چيزي به اصل و ريشه خود بازگشت ميكند.»
اگر ريشه و نياي شما بوزينه نبود، اين كشش و جذبه به اجداد محترم از كجاست؟!
دوّم: لزوم و وجوب حفظ نسب؛ زيرا در اسلام اگر كسي خود را در نسب ديگري داخل كند، و نسبت غير صحيحي در نسب خود معتقد شود حرام است. فلهذا آنجناب براي حفظ شجره و انساب، ملتزم به اين امر شدهاید!
سوّم: لزوم و وجوب صله رحم؛ زيرا در اسلام صله رحم واجب است و قطع رحم حرام است. و جنابعالي براي صله با بوزينگان عالم، و عدم قطع رابطه خواستهاید اين مراتب وِداد و اتّصال محفوظ باشد!
هَنيئًا لَكُمْ وَ شَكَّرَ اللَهُ مَساعِيَكُمْ! بنابراين اگر به اداره ثبت احوال مراجعه نموده؛ و فيالمَثل براي خود يكي از القاب: عنترزاده، پورميمون، بوزينهنژاد، نَسْناسُ الاصل،[392] شامپانزه نيا، قِرْد نَسب را انتخاب كنيد،
ص 560
بيراهه نرفتهاید!
باري! اينك سخن را در ردّ مقاله بسط و قبض تئوريك شريعت به پايان ميبريم. و با آنكه بسيار سعي شد كه گفتار به درازا نكشد معذلك در ده اشكال اساسي بر مقاله مزبور، سخن طولاني شد؛ و خود قسمت معظمي از كتاب را گرفت و چاره هم نبود. زيرا اين مقاله بسيار مضرّ و خطرناك به نظر رسيد؛ و لازم بود مواقع و مواضع شبهه و خلط و مغالطه بيان شود، و اشتباهات نموده شود.
تازه اين ده اشكال، خلطهاي واضح و روشني بود كه در اين مقاله به چشم ميخورد. امّا از خبطها و غلطهاي ديگري كه بسيار مهمّ نبود، بواسطه ضيق مجال چشمپوشي شد.
مطالعه كنندگان گرامي ميتوانند اصل مقاله را كه در دو شماره[393] وارد شده است مطالعه كنند تا مواضع خبطهای دگر را دريابند.
اين حقير با وجود كسالت و مرض و نقاهت و پيري و كثرت شواغل و مشاغل علمي بر خود فريضه دانستم كه اين مطالب را به مناسبت ابحاث قرآني كه در دست است بنويسم تا كسانيكه اين مقالات را مطالعه نمودهاند، بيانات حقير را نيز مطالعه كنند و قرآن را از مظلوميّت بدرآورند.
در اين مقاله به قرآن كريم و حجّيّت آن و ابدي بودن آن ايراد شده است؛ به تمام مقدّسات و حقائق عالم ايراد شده است. در اين مقاله روح و جان مكتب
ص 561
شكّاكيّون و سوفسطائيّون و هِگِلمشربان ارائه و تأييد شدهاست. در اين مقاله منظور بهعزلت كشيدن شريعت و قرآن است. مسأله جدا كردن فهم شريعت از خود شريعت است كه خود شريعت امري دست نيافتني و صامت است؛ و آنچه قابل وصول و دسترسي بشر است فهم ماست از شريعت، كه آنهم چون فهم ماست امري است نسبي و متغيّر و گذرا. و بدين ترتيب، تحوّل حاصله در علوم جديد، فهم ما را از شريعت متحوّل خواهد ساخت؛ و تحوّل فهم ما از شريعت منافاتي با ثبات خود شريعت كه چون عنقاي مغرب در پس كوه قاف است و احدي را بدان دسترسي نيست و هر چه گفتهاند و نوشتهاند شرحي است از آن نه خود آن، ندارد. التزام بدين نظريّه، التزام به هَدم شريعت است و انكار اصل شريعت و انكار خدا، و انكار قرآن، و انكار سنّت محمّدي است.
و بسيار جاي تأسّف است كه آن مرد اجنبي زنديق، در انگلستان كه مركز مخاصمه و عداوت با اسلام است به نام سلمان رشدي كتابي بنام «آيات شيطاني» بنويسد، آنگاه در كشور اسلام و مهد تشيّع پس از ده سال از انقلاب شكوهمند اسلامي، نظير اين مقاله از كسي كه خود را معلّم و اهل فلسفه و مطالعه ميداند نوشته شود. [394]
اين را ذكر كردم تا بدانيد: همه از يك چشمه آب ميخورند. يعني دانشگاههاي فلسفه و جامعه شناسي و ماشابَه هما كه در آنجاها برپاست و جوانان ما را هم با تبليغات واهي و پر سر و صدا از تحصيل علوم راستين بازداشته و بدانصوب گرايش ميدهند، و در آن محيطها تربيت ميشوند و
ص 562
فارغ التّحصيل ميگردند؛ براي بروز و ظهور اينگونه ثمرات است. وقتيكه فلسفه اصيل و متين اسلام كنار برود، و بجاي آن در دانشگاهها فلسفه غرب را تدريس كنند، غير از اين توقّع نميتوان داشت.
الهيّات را از زبان شيطان آموختن چه معني دارد؟ فلسفه را از زبان زنادقه فرا گرفتن چه معني دارد؟ صدرالمتألّهين شيرازي توصيه ميكند: فلسفهاش را افراد پاك و متعبّد و متهجّد بخوانند؛ اين را مقايسه كنيد با فلسفهای كه در دانشگاهها تدريس ميشود، و فقط سخن از كانت و دكارت و راسل و فرويد و أمثالهم به ميان ميآيد. آيا اين محصّل را خداشناس ميكند؟!
احترام و اكرام قرآن، به بحث و تحقيق و تدقيق و قرائت و تدبّر و تفسير و حفظ آنست، كه در اينصورت قرآن زنده است. اگر بنا بشود طلاّب علوم با قرآن و حفظ و ممارست و مزاولت با آن سر و كاري نداشته باشند و تفسير و تدبّر در آن را از اهمّ امور نشمارند، رفته رفته كتاب خدا مهجور ميشود؛ و هر كس آيهاي را عنوان نموده و به دلخواه خود معني ميكند و آنرا بر مراد و منظور خود منطبق ميسازد. اينست خطر عظيم قرآن كه از خطر جنگ يمامه كه مسلمين براي رفع و دفع غائله مُسَيلمه كذّاب چهارصد و يا هفتصد نفر از قاريان قرآن را از دست دادند، و نزديك بود كه با از دست رفتن حاملين قرآن، كتاب خدا بكلّي از صفحه جهان رخت بر بندد؛ عظيمتر و خطيرتر است.
متجدّدين فرنگ رفته و دين و وجدان را به غارت داده، چون قدرت انكار قرآن را ندارند، زيرا كه بر مصلحتشان تمام نميشود، لهذا در عين تعظيم و تكريم از قرآن، با ايجاد شبهه و تأويل نادرست و برگرداندن ظواهر آيات، بدون شاهد و دليل از معاني خود، و با ارائه دادن مكتبهاي بسيار در مقابل قرآن، و آراء و انظار بیشمار در برابر قول و گفتار احمدي و سنّت محمّدي، تيشه بر ريشه ميزنند؛ و حدّاقلّ اين تحفه آسماني و كتاب ربّاني را كه لَا يَأْتِيهِ
ص 563
الْبَـٰـطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لَا مِنْ خَلْفِهِ ے تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيد[395]ٍ ميباشد؛ در نزد شاگردان و محصّلين بدون سابقه و خاليالذّهن، مثل يك كتاب واهي و كم ارزش، و يا مانند تورات و انجيل محرّف و دست برده شده جلوه ميدهند.
دراينصورت عِرق اصلي حياتي انسان را زدهاند و رگ وَتينِ قلب را بريدهاند، و به مغز مفكّر مسلمان و انديشمند ضربه وارد نمودهاند كه ديگر تا پايان تحصيل بلكه حقّاً تا آخر عمر اين نوباوگان تحصيل كرده با همين نظر به كتاب الهي مينگرند، و آنرا هم در رديف أنْياب أغوال و أساطير الاوّلين نظر مينمايند.
با توجّه به سرّ اين مطلب معلوم ميشود كه: چرا معاندين قرآن در هر زمان به صورتي خاصّ و به شكلي مخصوص، مردم را از دقّت و بررسي در حقائق و تفسير و تأويل و رسيدگي به شأن نزول و سيره و سنّت و منهاج رسول خدا كه قرآن بر وي فرود آمده است، منع ميكنند. و بهر صورتي كه هست مردم را در راهي قرار ميدهند كه كمتر با اين موهبت عظمي سر و كار داشته باشند؛ و كمتر به فكر أصالت و تفكّر و تعمّق و دورانديشي كه قرآن به آن دعوت ميكند بوده باشند.
قرآن انسان را از علوم جزئيّه به علوم كلّيّه حقيقيّه ميرساند؛ و در آنجا ديگر دستگاه مجاز را اعتباري نيست.
أبان از سُلَيم بن قَيس هِلالي، و از عُمر بن أبي سَلِمَه كه حديث آن دو يكي است، روايت ميكند كه گفتند:
ص 564
)) چون معاويه در زمان خلافت خود، بعد از شهادت أميرالمؤمنين عليه السّلام و مصالحه با حضرت امام حسن عليه السّلام (و در روايت ديگر، بعد از شهادت امام حسن عليه السّلام) به قصد حجّ حركت كرد و وارد مدينه شد، اهل مدينه به استقبالش رفتند. چون نظرش به آنها افتاد، ديد كه قريش بيشتر از أنصار به استقبالش شتافتهاند. از علّت اين مطلب پرسش كرد.
به او گفتند: انصار مردم فقيري هستند؛ مركوب نداشتند تا بر آن سوار شوند.
معاويه رو كرد به قَيس بْن سَعْد بن عُبادَة و گفت: اي جماعت انصار! چرا شما با برادران قريشي خود به استقبال من نيامدهاید؟!
قَيْس كه پسر سعد رئيس انصار، و خود نيز رئيس انصار بود گفت: اي أميرمؤمنان! نداشتن چارپايان سبب عدم حركت بود.
معاويه گفت: فَأيْنَ النَّواضِح؟ «نواضح آنها كجا بود؟!» (و با اين كلام ميخواست انصار را سرزنش و تعييب كند. چون نواضح به شتران آبكش گويند؛ و با اين سخن خواست بفهماند كه: ايشان از جمله مزدورانند نه از اكابر و اعيان، و اگر انصار مركوب ندارند، سزاوار بود بر نواضح خود سوار شوند و به استقبالم بيايند!)
اين سخن بر مجاهد في سبيل الله، صحابي پرارزش و عاليقدر: قيس بن سعد كه از مواليان و شيعيان و خواصّ حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام بود، و رئيس انصار بود بسيار گران آمد و در پاسخ گفت:
أفْنَيْناها يَوْمَ بَدْرٍ وَ يَوْمَ اُحُدٍ وَ ما بَعْدَهُما في مَشاهِدِ رَسولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِه وَ سَلَّمَ حينَ ضَرَبْناكَ وَ أباكَ عَلَي الاسْلامِ حَتَّي ظَهَرَ أمْرُاللَهِ وَ أنْتُمْ كارِهونَ!
«ما نواضح و شتران آبكش خود را در روز غزوه بدر و غزوه احد و در
ص 565
غزوات پس از آنها در جنگهاي رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم از دست داديم؛ در وقتيكه تو را و پدرت را براي قبول اسلام با شمشير زديم، تا اينكه امر خدا با وجود كراهت و ناخوشايندي شما ظاهر شد.»[396]
معاويه گفت: اللَهُمَّ غَفْرًا! «خداوندا غفران از تست!»
قَيْس گفت: أما إنَّ رَسولَ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ قالَ: سَتَرَوْنَ بَعْدِي أَثَرَةً!
«آگاه باش كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: شما جماعت انصار پس از من ميبينيد كه بر شما مقدّم ميشوند؛ و حقّ شما را از غنيمت و فَيْء ميربايند، و به خصوص خود منحصر ميكنند.»
و پس از آن گفت: اي معاويه! تو ما را به شتران آبكش تعيير و تعييب ميكني؟! سوگند به خدا كه ما در روز جنگ بدر، بر پشت همين شتران سوار بوديم و با شما با شمشيرها و نيزهها برخورد داشتيم؛ و شما براي خاموش كردن نور خدا ميكوشيديد و ميخواستيد تا كلمه و گفتار شيطان گفتار بالا و با ارج باشد، و سپس تو و پدرت از روي اكراه در اسلامي كه ما شما را براي قبول آن با شمشير زديم، داخل شديد!
ص 566
معاويه گفت: گويا تو بر نصرتي كه بما نمودي بر ما منّت ميگذاري؟! منّت از آنِ خدا و از آنِ قريش است كه اسلام را بر پا داشتند! آيا شما اي جماعت انصار! بر ما منّت ميگذاريد كه رسول خدا را كه از قريش است و پسر عموي ماست و از ماست ياري كردهاید؟! منّت از آن ماست كه خداوند شما را انصار ما و پيروان ما قرار داد؛ و خداوند شما را بواسطه ما هدايت نمود!
قيس گفت: خداوند تعالي محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم را مبعوث نمود كه رحمت است براي جهانيان، و او را به سوي همه، به سوي جنّ و انس، و قرمز و سياه و سفيد برانگيخت. او را براي نبوّت خود اختيار كرد، و براي رسالت خود اختصاص داد. و اوّلين كسي كه به او ايمان آورد و او را تصديق نمود، پسر عمويش: عليّ بن أبي طالب عليه السّلام بود.
و أبوطالب از پيامبر دفاع ميكرد و نميگذاشت كفّار قريش وي را اذيّت كنند و يا از دعوتش باز دارند.
در اينحال قيس زبان به فضائل و مناقب أميرالمؤمنين عليه السّلام، و مشاهد وي، و داستان آيه إنذار و قصّه عشيره گشود و قضيّه را مفصّلاً گفت كه رسول خدا در آنروز گفت: أَيُّكُمْ يَنْتَدِبُ أَنْ يَكُونَ أَخِي وَ وَزِيري وَ وَصِيِّي وَ خَلِيفَتِي فِي أُمَّتِي وَ وَلِيَّ كُلِّ مُؤْمِنٍ بَعْدِي؟!
«كداميك از شما دعوت مرا اجابت ميكند بر اينكه: برادر من و وزير من
ص 567
و وصيّ من و خليفه من در امّت من، و وليّ هر مؤمني پس از من باشد؟!»
تمام قوم و خويشاوندان رسول خدا سكوت اختيار كردند، تا رسول خدا سه بار اين خواهش و دعوت را تكرار نمود. و علي عليه السّلام گفت: أَنَا يَا رَسُولَ اللَهِ! صَلَّي اللَهُ عَلَيْكَ!
«منم اي رسول خدا، صلوات و درود خدا بر تو باشد!»
فَوَضَعَ رَأْسَهُ في حِجْرِهِ وَ تَفَلَ في فيهِ وَ قالَ: اللَهُمَّ امْلَا جَوْفَهُ عِلْمًا وَ فَهْمًا وَ حُكْمًا.
ثُمَّ قالَ لاِبي طالِبٍ: يَا أَبَا طَالِبٍ! اسْمَعِ الانَ لاِ بْنِكَ وَ أَطِعْ؛ فَقَدْ جَعَلَهُ اللَهُ مِنْ نَبِيِّهِ بِمَنْزِلَةِ هَـٰـرُونَ مِنْ مُوسَي!
«در اينحال رسول خدا سر علي را در دامنش گذاشت و در دهان او آب دهان بيفكند، و گفت: بار پروردگارا شكم و باطن وي را پر از علم و فهم و حُكم كن! و سپس به أبوطالب گفت: اي أبوطالب! اينك گفتار پسرت را گوش كن! و از او اطاعت كن! زيرا خداوند او را به نسبت به من، به منزله هرون نسبت به موسي قرار داد!»
و رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم در ميان خودش و ميان علي عقد اُخوّت و برادري بست.
قيس شروع كرد به بيان مناقب عليّ عليه السّلام، و آنقدر براي معاويه برشمرد تا از آن چيزي نماند؛ و با آن مناقب بر معاويه راه را ميبست و احتجاج مينمود. و پس از آن اشاره به حضرت جعفر بن أبيطالب طيّار نمود، و اشاره به تزويج فاطمه عليها سلام الله كرد، و اشاره به ارتحال رسول الله نمود، و اشاره به اجتماع انصار در سقيفه بني ساعده براي بيعت با سَعْد بْن عُبادة: پدر قيس كرد و گفت:
فَجآءَتْ قُرَيْشٌ فَخاصَمونا بِحُجَّةِ عَليٍّ وَ أهْلِ بَيْتِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَ
ص 568
خاصَمونا بِحَقِّهِ وَ قَرابَتِه. فَما يَعْدو قُرَيْشٌ أنْ يَكونوا ظَلَموا الا نْصارَ وَ ظَلَموا ءَالَ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلامُ. وَ لَعَمْري ما لاِ حَدٍ مِنَ الانْصارِ وَ لا لِقُرَيْشٍ وَ لا لاِ حَدٍ مِنَ الْعَرَبِ وَ الْعَجَمِ فِي الْخِلافَةِ حَقٌّ مَعَ عَليٍّ عَلَيْهِ السَّلامُ وَ وُلْدِهِ مِنْ بَعْدِه.
«در اينحال قريش به سقيفه آمدند، و با دليل و حجّتي كه از براي عليّ و أهل بيت او عليهم السّلام بود با ما مخاصمه و احتجاج كردند، و با حقّ او و قرابت او با ما استدلال كردند؛ و عليه ما اقامه حجّت كردند. بنابراين حضور و شتاب قريش در سقيفه براي اين بود كه به انصار ظلم كنند، و به آل محمّد عليهم السّلام ظلم كنند.
و بجان خودم سوگند كه با وجود علي عليه السّلام و اولادش پس از وي، نه براي هيچيك از انصار و نه براي قريش و نه براي احدي از عرب و عجم در امر خلافت حقّي نيست.»
معاويه به غضب آمد و گفت: اي پسر سعد! اين مطالب را از چه كسي گرفته اي؟! و از كه روايت كرده اي؟! و از كه شنيده اي؟! آيا پدرت بتو چنين خبر داده است، و از او فراگرفته اي؟!
قيس گفت: شنيدم و فرا گرفتم از كسي كه از پدرم بهتر است؛ و حقّش بر گردن من از پدرم عظيمتر است!
معاويه گفت: آن مرد كيست؟!
قيس گفت: عليُّ بنُ أبي طالب عليه السّلام، عالم اين امّت و صدّيق اين اُمّت؛ آنكه خداوند درباره او نازل فرموده: قُلْ كَفَي بِاللَهِ شَهِيدَا بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَـٰـبِ. [397]
ص 569
«بگو اي پيغمبر: در ميان من و ميان شما كافي است كه خداوند شاهد و گواه باشد، و كسي كه در نزد او علم كتاب است.»
در اينحال قيس هيچ آيهاي را كه درباره علي عليه السّلام نازل شده بود، رها نكرد مگر آنكه آنها را يك يك قرائت نمود.
معاويه گفت: صدّيق اين امّت، أبوبكر است و فاروق آن عُمر است. و آنكه در نزد وي علم كتاب است، عبدالله بن سلام است.
قيس گفت: سزاوارتر و أولي به اين نامها آن كسي است كه خداوند درباره او نازل كرده است:
أفَمَن كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ ے وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ. [398]
«آيا آن كسي كه از جانب پروردگارش با بيّنه و حجّت و برهان است، و در كنارش شاهدي است از او.»
عليّ كسي است كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم در روز غدير خمّ او را به خلافت نصب نمود و درباره او فرمود:
مَنْ كُنْتُ أَوْلَي بِهِ مِنْ نَفْسِهِ فَعَلِيٌّ أَوْلَي بِهِ مِنْ نَفْسِهِ.
«هر كس كه ولايت من به او از ولايت خودش به او بيشتر است؛ عليّ ولايتش به او از ولايت خودش به او بيشتر است.» و در غزوه تبوك راجع به او فرمود: أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ مِنْ مُوسَي إلَّا أَنَّهُ لَا نَبيَّ بَعْدِي.
«اي عليّ! نسبت تو با من به مثل نسبت هرون است با موسي، بغير آنكه پيغمبري پس از من نيست.»
چون سخن قيس بدينجا رسيد، معاويه كه در آن زمان در مدينه بود امر كرد تا منادي او در مدينه ندا كند، و نيز نسخهای به عمّال خود نوشت كه:
ص 570
هركس در فضائل علي سخن گويد و زبان به مدح وي بگشايد و از او برائت نجويد، خونش هدَر و مالش مباح است. و من ذمّه خود را بريّ كردم از كسي كه در مناقب علي لب باز كند. در اينحال خطباء در هر ناحيه و شهر و قريهاي بر فراز منابر زبان به لعن عليّ بن أبيطالب عليه السّلام گشودند، و از او برائت جستند؛ و شروع كردند به عيبگوئي در اهل بيت او عليهم السّلام ـ و لعنت فرستادن بر آنها ـ به عيبهائي كه دامانشان از آنها پاك بود.
سپس معاويه به حلقهای از قريش كه در ميان آنها ابن عبّاس بود، عبورش افتاد. چون قريش او را ديدند همگي براي او برخاستند غير ابن عبّاس. معاويه گفت: اي پسر عبّاس! چرا همانطور كه اصحاب تو براي من برخاستند تو براي من برنخاستي؟ اين علّتي ندارد مگر ناراحتي و كراهتي كه از من داريد؛ بجهت جنگ من با شما در روز صفّين. اي پسرعبّاس! پسرعموي من عثمان، مظلوم كشته شد.
ابن عبّاس گفت: عمر بن خطّاب هم مظلوم كشته شد.[399] پس امر خلافت را به فرزندانش بسپار؛ و اينست پسر او!
معاويه گفت: عمر را مرد مشركي كشت. ابن عبّاس گفت: عثمان را كه كشت؟!
معاويه گفت: مسلمانان! ابن عبّاس گفت: اين گفتارت كه بيشتر حجّتت را باطل كرد، و خون عثمان را بيشتر حلال كرد. اگر او را مسلمين كشته باشند و او را مخذول و ذليل نموده باشند، بنابراين خون عثمان به حقّ ريخته شده است.
ص 571
معاويه گفت: ما به تمام شهرها نوشته ايم و فرمان صادر كرده ايم كه از ذكر مناقب عليّ و اهل بيت او دست بدارند؛ تو نيز زبان خود را نگهدار و توقّف كن!
ابن عبّاس گفت: تو ما را از قرائت قرآن باز ميداري؟! گفت: نه.
ابن عبّاس گفت: تو ما را از معني و تفسير و تأويل قرآن باز ميداري؟! گفت: آري! تو قرآن را براي مردم قرائت كن وليكن معني مكن و تفسير و تأويلش را باز مگو!
ابن عبّاس گفت: ما قرآن را بخوانيم؛ و از مراد و مقصود خدا چيزي را نفهميم؟ و از منظور و مفهومش نپرسيم؟! معاويه گفت: آري.
ابن عبّاس گفت: آيا خواندن قرآن واجبتر است يا عمل كردن به آن؟! گفت: عمل كردن به آن.
ابن عبّاس گفت: چگونه ميتوانيم عمل به قرآن كنيم، در صورتيكه معني و مراد از آنچه را كه خدا بر ما نازل كرده است ندانيم؟ معاويه گفت: سؤال كن معنايش را از كسي كه معني ميكند بغير از آنچه تو و اهل بيت تو آنرا معني ميكنند!
ابن عبّاس گفت: اي معاويه! قرآن بر ما اهل بيت نازل شده است؛ تو ميگوئي: من سؤال كنم معنايش را از آل أبوسفيان و آل أبومُعَيط و يهود و نصاري و مجوس؟ معاويه گفت: مرا با اين طوائف قرين ميكني؟!
ابن عبّاس گفت: من تو را با آنها قرين نميكنم مگر در اين زمان كه نهي ميكني امّت را كه خداوند را با قرآن عبادت نكنند، و ستايش و پرستش نكنند به قرآن و به آنچه در قرآن است از امر، و نهي، و حلال و حرام، و ناسخ و منسوخ، و عامّ و خاصّ، و محكم و متشابه؛ و اگر امّت از اين مسائل نپرسند و نشناسند هلاك ميشوند، و دچار تشتّت و اختلاف ميگردند، و گم و نابود و نيست ميشوند!
ص 572
معاويه گفت: قرآن را بخوانيد! معني هم بكنيد! ليكن آنچه را كه خدا درباره شما نازل نموده است و يا رسول خدا دراينباره گفته است براي مردم نگوئيد و روايت مكنيد! و غير از اينها را بگوئيد و روايت كنيد!
ابن عبّاس گفت: خداوند تعالي در قرآن ميگويد:
يُرِيدُونَ أَن يُطْفِـُوا نُورَ اللَهِ بِأَفْوَ'هِهِمْ وَ يَأْبَي اللَهُ إِلَّا أَن يُتِمَّ نُورَهُو وَ لَوْ كَرِهَ الْكَـفِرُونَ. [400]
«ميخواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش نمايند، و خداوند جدّاً نگهدارنده و تمام كننده نور خود است؛ و اگر چه بر كافرين خوشايند نباشد.»
معاويه گفت: اي پسر عبّاس! خودت را از گزند من مصون بدار! و زبانت را از من باز دار! و اگر دست بر نميداري و حتماً بايد بگوئي، در پنهاني بگو؛ و اين مطالب را در آشكارا بيان مكن و مگذار به گوش احدي برسد!
معاويه به منزل خود بازگشت، و براي ابن عبّاس پنجاه هزار درهم (و در روايت ديگر يكصد هزار درهم) فرستاد.
و از اين به بعد بلاء و شدّت در تمام شهرها بر شيعيان عليّ و اهل بيتش عليهم السّلام شديد شد. و شديدترين ناحيهای كه مورد بلاء و شدّت واقع شد شهر كوفه بود، چون شيعيان آنحضرت در آنجا بسيار بودند.
معاويه ولايت و حكومت كوفه را به زياد داد؛ و علاوه بر بصره، بر كوفه هم والي ساخت يعني عراقَيْن را به تصرّف او داد. و زياد در جستجوي شيعه بر آمد زيرا خوب آنها را ميشناخت و بدانها عالم بود و گفتارشان را شنيده بود، به علّت آنكه خودش در ابتداي امر از شيعيان بود. زياد بطوري در تعقيب و تفحّص و تجسّس شيعه بر آمد، تا در زير هر ستارهاي و در زير هر
ص 573
سنگ و كلوخي آنها را جُست و كشت. و همه را آواره كرد، و خوف و هراس انداخت. دستها و پاها بريد و بر تنههاي درخت خرما بر دار آويزان كرد، و چشمهايشان را ميل كشيد و كور كرد، و همه را فراري داد و بپراكند و متفرّق و متشتّت نمود.
بطوريكه شيعيان از عراقين (كوفه و بصره) كه محلّ و موطنشان بود، همه كنده شدند، و هيچكس نماند مگر آنكه يا كشته شد، يا بر سر دار رفت، يا پا به فرار گذارد. (( [401]
متجاوز از پنجاه سال أميرالمؤمنين عليه السّلام را بر بالاي منابر و در خطبهها لعن ميكردند، تا در سنه 99 هجري كه خلافت به عمر بن عبدالعزيز رسيد، فرمان داد كه لعنت را ترك كنند.
فجايع بني اُميّه صفحه تاريخ را سياه كرده است. درست شياطيني
ص 574
بودهاند كه در مقابل نور حقيقت نبويّ و سرّ ولايت علويّ قيام كردهاند. از مطالعه دقيق حالات و طرز رفتارشان، براي ما مفاد اين كريمه مباركه تجلّي ميكند:
وَ كَذَ'لِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا مِّنَ الْمُجْرِمِينَ وَ كَفَي بِرَبِّكَ هَادِيًا وَ نَصِيرًا. [402]
«و همينطور است اي پيامبر كه ما براي هر پيغمبري، دشمني را از ميان مجرمان قرار داديم، و پروردگار تو در هدايت و نصرت كافي است؛ و با وجود او نياز به هدايت و نصرت دگري نيست.»
مبارزه با قرآن از بدو طلوع قرآن تا امروز ادامه دارد؛ هر روز به شكل خاصّ و نهج مخصوصي. جنگهاي مشركين و كافرين از قريش و غير قريش با رسول خدا، فقط براي برداشتن قرآن و به منصّه ننشستن آن بود.
در مدّت اقامت رسول خدا در مدينه حدود هفتاد جنگ واقع شد كه اگر قسمت بر زمان اقامت كنيم، بطور متوسّط در هر دو ماه يكبار پيامبر اكرم براي دفاع و حفظ و حراست از قرآن مجبور بودند جنگ نمايند. در زمان أميرالمؤمنين عليه السّلام دفاع از قرآن به صورت ديگري بود. معاويه مجسّمه خباثت و پليدي و خرابكاري، همان منويّات أبوسفيان: پدرش را كه در جنگهاي بدر و اُحد و أحزاب و غيرها چه مصيبتهائي بر مسلمين آوردند؛ در لباس ديگر اجرا كرد و مو به مو عمل كرد.
سيره معاويه هدم اركان اسلام، و هدم قرآن بود در لباس اسلام و در پوشش قرآن. و اين به مراتب از جهت عمق و تأثير، از جنگهاي پدرش أبوسفيان شديدتر و ضرباتش مهلكتر بود.
ص 575
اين مرد مجرم و شيطان دسيسه باز و حيله گر و مكّار كه ديديم در جواب قيس كه ميگويد: ما به شما در بدر و اُحد شمشير زديم تا شما به اكراه اسلام آورديد، ميگويد: اللَهُمَّ غَفْرًا! «خداوندا گناه ما را بيامرز!» و اينجا خداشناس ميشود و غفران ميطلبد، و آنگاه كه در برابر احتجاج و استدلال قويّ ابن عبّاس در حقّانيّت و مظلوميّت أميرالمؤمنين عليه السّلام و غاصبيّت خود فروميماند و فرمان لعن و سبّ آنحضرت را صادر ميكند و به شهرها مينويسد؛ چون از بحث به منزل باز ميگردد پنجاه هزار درهم براي ابن عبّاس حقّ السّكوت هديّه ميكند، و بر طبق سنّت و سيره عمر كه به شهرها نوشت: قرآن بخوانند ولي تفسير نكنند و حديثي از پيامبر روايت نكنند، او هم جلوي قرآن را ميگيرد.
روايات و احاديث وارده در تفسير قرآن از رسول اكرم، حقيقت قرآن است. و اينان چون بخوبي واقف بودند كه احاديث رسول الله، جنايت و خيانت آنها را برملا ميكند، منع از حديث و روايت كردند.
قرآن را بخوانند؛ امّا بیمعني و بدون محتوي، بدون فهم و درايت؛ زيرا اريكه حكومتشان با فهم سازگار نبود. قرآن كتاب علم و تعقّل است، بنابراين امر به عدم تفسير و معناي قرآن در جميع موارد، امر به هدم آنست.
ولي خداوند وعده داده است قرآن را حفظ كند، و متعهّد شده است از دستبرد و تحريف ظاهري و باطني مصون بدارد: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحَـٰـفِظُونَ. [403]
«حقّاً و تحقيقاً به عهده ماست كه قرآن را نازل كنيم؛ و ما حقّاً و تحقيقاً نگهدار و حافظ آنيم.»
ص 576
مصطفي را وعده كرد الطاف حقّ گر بميري تو نميرد اين سَبَق[404]
من كتاب و معجزت را خافضم[405] بيش و كم كن را زقرآن رافضم
من تو را اندر دو عالم رافعم طاغيان را از حديثت دافعم
كس نتاند بيش و كم كردن در او تو به از من حافظي ديگر مجو
رونقت را روز روز افزون كنم نام تو بر زرّ و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو در محبّت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان ميبرند چون نماز آرند پنهان بگذرند
خُفيه ميگويند نامت را كنون خُفيه هم بانگ نماز اي ذوفنون
از هراس و ترس كفّار لعين دينْت پنهان ميشود زير زمين
من مناره بر كنم آفاق را كور گردانم دو چشم عاق را
چاكرانت شهرها گيرند و جاه دين تو گيرد ز ماهي تا به ماه
تا قيامت باقيش داريم ما تو مترس از نسخ دين اي مصطفي
اي رسول ما تو جادو نيستي صادقي، هم خرقه موسيستي
هست قرآن مر تو را همچون عصا كفرها را دركشد چون اژدها
تو اگر در زير خاكي خفتهای چون عصايش دان تو آنچه گفته اي
گرچه باشي خفته تو در زير خاك چون عصا آگه بود آن گفت پاك[406]
وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَ لَا نَبِيٍّ إِلَّا إِذَا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطَـنُ
ص 577
فِي أُمْنِيَّتِهِ ے فَيَنسَخُ اللَهُ مَا يُلْقِي الشَّيْطَـنُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَهُ ءَايَـتِهِ ے وَ اللَهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ * لِّيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطَـنُ فِتْنَةً لِّلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَ الْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ الظَّـلِمِينَ لَفِي شِقَاقِ بَعِيدٍ * وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِے َتُخْبِتَ لَهُو قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ اللَهَ لَهَادِ الَّذِينَ ءَامَنُوا إِلَي صِرَ'طٍ مُّسْتَقِيمٍ * وَ لَا يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي مِرْيَةٍ مِ��نْهُ حَتَّي تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً أَوْ يَأْتِيَهُمْ عَذَابُ يَوْمٍ عَقِيمٍ. [407]
«و ما پيش از تو هيچ رسولي و هيچ نبيّي را نفرستاديم مگر آنكه چون آرزو ميداشت كه دعوتش مورد قبول آيد و كتابش و گفتارش و دينش پذيرفته شود، و بدون مشكلات با حوادث و فتنههاي شيطاني مقصد و مقصودش در اجابت مردم تحقّق پذيرد، شيطان در اين آرزو تصرّف ميكرد؛ و از مخالفين و معاندين افرادي را بر ميگماشت تا از در ستيزه در آيند. و در دعوت او و پذيرش خلق، ايجاد خَلَل ميكردند و مردم را به شبهه و شكّ ميانداختند.
امّا خداوند القائات شيطان را بر باد فنا ميداد و شبهات او را زائل مينمود، و پيامبران را موفّق و مظفّر و پيروز ميگردانيد و به مقصود و مراد خودشان كه تحقّق دعوت و قبول دين بود ميرساند، و پس از آن خداوند آيات خود را استحكام ميبخشيد؛ و خداوند عليم و حكيم است.
نسخ القائات شيطانيّه بدست خداوند قادر، دو فائده داشت: يكي آنكه: آن القائات براي كسانيكه در دلهايشان مرض روحي است و براي آنانكه دلهايشان را قساوت گرفته و سخت و سنگين شده است، فتنه و بلاء و امتحاني بود كه از شكّ و شبهه بر نگردند و باقي بمانند، و بواسطه اختيار خود در برابر ظهور امر پيامبران و پيشرفت دعوتشان، در ضلالت و گمراهي
ص 578
ثابت و استوار شوند؛ و البتّه ستمگران در مخالفتي سخت و صعب و دور از حقّ گرفتارند.
فائده ديگر آنكه: كسانيكه اهل درايت و ادراكند، و از جانب خداوند به ايشان اعطاء علم و دانش شده است بفهمند و بدانند كه آن آرزو و مقصود پيامبران، حقّي از جانب پروردگارت بوده است و به آن ايمان بياورند، و دلهايشان شكسته وخاضع و خاشع و براي قبول آن نرم و ملايم شود. و حقّاً خداوند آنان را كه ايمان آوردهاند، به سوي راه راست و صراط مستقيم هدايت ميكند.
و امّا آن كسانيكه كافر شدهاند، و بعد از اين جريان ايمان نياوردهاند ـ همچون كفّار قريش ـ پيوسته نسبت به نسخ القائات شيطاني و تحقّق آرزوي پيامبران در شكّ و ريب ميمانند؛ تا آنكه ناگهان ساعت قيامت در رسد و يا آنكه عذاب روز عقيم (كه پس از آن روز، روز ديگري نيست) آنها را فرا گيرد.»
پاورقي
[383] ـ كوليرا، عبارتست از وَباي بومي كه كشنده نيست، ولي موجب قي و اسهال ميشود. و در نواحي آفريقا بسيار است.
[384] ـ «نقد فلسفه داروين» أبوالمجد شيخ محمّدرضا اصفهاني، طبع 1331 قمري، ج 1، ص 51 و 52
[385] ـ قِرْد با كسره قاف و سكون راء بوزينه نر را گويند و جمعش قِرَدَة است با فتحه راء و نيز جمعش قُرود آمده است و قِرْدَة با كسره قاف و سكون راء بوزينه مادّه را گويند و جمعش قِرْد است («حيَوة الحيوان» دَميري).
[386] ـ «بحار الانوار» علاّمه مجلسي، كتاب السّمآء و العالَم، از طبع كمپاني: ج 14، ص 666 و 667؛ و از طبع حروفي: ج 64، ص 59
ـ مسعودي در «مُروج الذَّهب» طبع دارالاندلس، ج 3، ص 67 و 68 كنيه ميمون يزيد را أبوقَيس ذكر كرده، و اين دو بيت را به بعضي از شعراي شام نسبت داده است. او ميگويد:
)) فسق و فسوق يزيد و عمّالش بالا گرفت؛ و در زمان او مردم در مكّه و مدينه غنا و آوازهخواني ميكردند، و كارهاي لهو و لعب شايع شد، و آشاميدن شراب در ميان مردم ظاهر شد. يزيد ميموني داشت كه به او أبوقيس كنيه داده بود و در مجلس منادمه خود او را حاضر ميكرد، و متّكا و بالشي براي او ترتيب داده بود. و او ميمون خبيثي بود. اين ميمون را بر گورخر ماده وحشي كه تربيت و رام كرده بود، و لگام و زين بر آن نهاده بود سوار ميكرد و در روز مسابقه در ميدان مسابقه ميآورد تا با اسب سواران به مسابقه بپردازد. روزي كه قبائي از حرير سرخ و زرد در بر او كرده بود و قلنسوهاي از حرير ملوّن و منقّش رنگارنگ برسرش نهاده بود، و بر روي آن گورخر زيني از حرير قرمز منقوش كه به الوان و رنگها ملمّع بود، أبوقيس ـ ميمون يزيد ـ با گورخر مادهاش از اسب سواران در مسابقه پيش برد، و همچنان سواره و فاتح به حجره يزيد داخل شد. آنروز يك تن از شعراي شام در وصف ميمون يزيد اين شعر بگفت:
تَمَسَّكْ أباقَيسٍ بِفَضلِ عِنانِها فلَيسَ علَيْها إنْ سَقَطْتَ ضَمانُ
ألا مَنْ رَأي القِرْدَ الّذي سَبَقَتْ بِه جِيادَ أميرِالْمُؤمنينَ إتانُ؟ ((
[388] ـ اين روايت سندش ضعيف است. و ممكنست علي تقدير صحّت، سجده حضرت به جهت عظمت مقام انسان در پيشگاه خدا باشد كه با آنكه ميتوانست او را مثل بوزينهاي قبيح المنظر و خبيث الاخلاق خلق كند، او را انسان نموده به شرف تكليفِ وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاسْمَآءَ كُلَّهَا مشرّف فرمود؛ عقل و منطق و ذهن داد، و وي را خليفه خود نمود.
[389] ـ در «أقرب الموارد» آمده است كه: )) دَقَل عبارتست از چوبي بلند كه در وسط سفينه نصب ميكنند و شراع كشتي را به آن ميبندند. ((
[390] ـ «حيوة الحيوان» دميري، طبع مرغوب سنگي، مادّه قرد
[391] ـ «نقد فلسفه داروين» ج 1، ص 54
[392] ـ در «أقرب الموارد» در مادّه نَسْنَسَ آورده است كه: )) نَسْناس يكي از معاني آن، نوعياز بوزينه است. ((
[393] ـ «كيهان فرهنگي» شماره سري 0 5 و 52، ارديبهشت 67، شماره 2، ص 12 تا ص 18؛ و تير 67، شماره 4، ص 12 تا ص 18: مقاله بسط و قبض تئوريك شريعت، نظريّه تكامل معرفت ديني
[394] ـ اين عبارت در طبع اوّل «نور ملكوت قرآن» جلد 2، به هنگام صفحه بندي جاافتاده، كه در اينجا آورده شده است.
[395] ـ آيه 42، از سوره 41: فصّلت «و حقّاً و تحقيقاً قرآن كتاب عزيزي است كه باطل به سراغ او نميتواند بيايد، نه از برابرش و نه از پشت سرش. آن كتاب از جانب خداوند حكيم و حميد نازل شده است.»
[396] ـ شيخ محمود أبوريّه در كتاب «شيخ المضيرة أبوهريرة الدّوسي» طبع دوّم، ص 172 نظير اين سؤال و جواب را از معاويه و أبو قتاده أنصاري نقل ميكند از «استيعاب» طبع هند؛ ج 1، ص 161 كه: چون معاويه به مدينه آمد، أبوقتاده أنصاري با او ملاقات كرد. معاويه به وي گفت: تمامي مردم از من ديدن كردهاند غير از شما جماعت انصار! علّت خودداري شما چيست؟ أبوقتاده گفت: ما جنبنده و ستور نداريم. معاويه گفت: أيْنَ النَّواضِحُ؟! «شتران آبكش شما كجا هستند؟!» أبوقتاده گفت: عَقَرْناها في طلَبِكَ و طلبِ أبيكَ يَومَ بدرٍ! «ما آنها را در روز بدر هنگامي كه در جستجو و يافتن تو و پدرت بوديم، پِي كردهايم!» گفت: نَعَمْ يا أبا قَتادةَ!
و از آن چيزهائي كه أبوقتاده آنروز به معاويه گفت اين بود كه: رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم بما گفت: إنّا نَرَي بَعدَه أثَرَةً. «ما حقّاً پس از رسول خدا مورد غضب و حمله و طغيان واقع ميشويم؛ حقّ ما را ميگيرند و ميربايند و ميبرند، و بخودشان اختصاص ميدهند.» معاويه گفت: فَما أمَرَكُمْ عِندَ ذلِك؟! «در آنصورت به شما چه امر كرد؟!» أبو قتاده گفت: أمَرَنا بِالصَّبر! «ما را به صبر و شكيبائي امر فرمود!» معاويه گفت: اصْبِروا حَتّي تَلْقَوْه! «صبر كنيد تا او را ديدار كنيد!
[397] ـ ذيل آيه 43، از سوره 13: الرّعد
[398] ـ صدر آيه 17، از سوره 11: هود
[399] ـ در تعليقه «كتاب سُلَيم» آمده است كه: اين گفتار از باب الزام خصم بوده است؛ چون معاويه به مظلومانه بودن قتل عمر اعتقاد داشت.
[400] ـ آيه 32، از سوره 9: التّوبة
[401] ـ اين روايت در «كتاب سُلَيم بن قَيس هلاليّ» شيعه نامدار و ثقه و مورّخ امين است كه از سلمان و أبوذرّ و بعضي از اصحاب ديگر روايت ميكند، و محضر حضرت سجّاد إمام زين العابدين عليه السّلام را ادراك كرده، و در سنه 0 9 هجري خائفاً و هارباً وفات يافته است. و اين روايت در ص 199 تا ص 4 0 2 از كتاب اوست. و بسياري از علماء از او نقل كردهاند؛ از جمله مجلسي در «بحار الانوار»، و شيخ سليمان قندوزي در «ينابيع المودّة» باب0 3، ص 4 0 1، از طبع اوّل اسلامبول، و محدّث قمّي در «منتهي الآمال» ج 1، ص 172.
حضرت صادق عليه السّلام درباره كتاب سُلَيم ميفرمايند: مَنْ لَمْ يَكُنْ عِنْدَهُ مِنْ شيعَتِنَا وَ مُحِبّينا كِتابُ سُلَيْمِ بْنِ قَيْسٍ الْهِلاليِّ، فَلَيْسَ عِنْدَهُ مِنْ أمْرِنا شَيْءٌ وَ لايَعْلَمُ مِنْ أسْبابِنا شَيْئًا. وَ هُوَ أبْجَدُ الشّيْعَةِ؛ وَ هُوَ سِرٌّ مِنْ أسْرارِ ءَالِ مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ. «از شيعيان ما و دوستداران ما كسي كه نزدش كتاب سليم بن قيس هلالي نباشد، در امر ما چيزي را نميداند و از اسباب ما چيزي را مطّلع نيست. كتاب سليم، ابجد شيعه است؛ و سرّي است از اسرار آل محمّد عليهم السّلام.» (مقدّمۀ كتاب سليم، ص 11، به نقل از «بحار» و نيز «سفينة البحار» طبع سنگي، ج 1، ص 651 )
[402] ـ آيه 31، از سوره 25: الفرقان
[403] ـ آيه 9، از سوره 15: الحجر
[404] ـ كتاب تعليم اطفال. (تعليقه)
[405] ـ خافض: الخَفْضُ عَمودُ الخباء. [ «خَفْض به معناي چوب و عمود خيمه است.» ] يعني من كتاب و معجزات را سازنده ستونم، به اين معني كه آلت نگهداري از براي او ميسازم. (تعليقه)
[406] ـ «مثنوي» ملاّي رومي، جلد سوّم، از طبع ميرزا محمودي، ص 223؛ و از طبع ميرخاني: ص 231 و 232
[407] ـ آيات 52 تا 55، از سوره 22: الحجّ