تلميذ: آيا طيّ الارض عبارت است از اعدام جسم و بدن در مكان اوّل، و احضار و ايجادش در مكان مقصود؟ آيا طيّ الارض اين نيست؟ بطوريكه صاحب طيّ الارض با ارادۀ الهيّه و ملكوتيّهاي كه به او إفاضه شده است، در آنِ واحد خود را در محلّ منظور احضار و ايجاد كند؟
علاّمه: گويا همينطور باشد.
تلميذ: گويا اينطور است، يا واقعاً چنين است؟
علاّمه: واقعاً اينطور است.
تلميذ: بنابراين، چند مسأله مطرح ميگردد:
1 ـ بايد طيّ الارض اختصاص به نفوس قدسيّۀ الهيّه داشته باشد؛ و تا افراد به معرفت نفس كه ملازم معرف ربّ باشد، نرسيده باشند و تصرّف در موادّ كائنات ننمايند، نتوانند طيّ الارض كنند.
پس بنابراين طيّ الارضي كه از افراد غير كامل أحياناً نقل شده است چه
ص 378
محملي دارد؟
علاّمه: از افراد غير كامل نقل نشده است؛ و حتماً مباشرين آن از وارستگان و واصلانند.[258]
تلميذ: 2 ـ چه بسا ديده شده است ـ چنانچه در روايات آمده است و شواهد تاريخي نيز حاكيست ـ بعضي از وارستگان و واصلان، ديگران را نيز با معيّت خود بطرف مقصود با طيّ الارض بردهاند.
در اينصورت بايد گفت كه: نفس ملكوتي و خلاّقۀ آنان، قادر بر ايجاد اجسامي غير از خود نيز در محلّ منظور ميباشند.
علاّمه: همينطور است.
تلميذ: 3 ـ افرادي كه طيّ الارض آنها قدري طول ميكشد مثلاً پنج دقيقه يا ده دقيقه يا بيشتر ميباشد، چگونه طيّ الارض آنها انجام ميگيرد؟
علاّمه: چون كاملاً بمقام كمال نرسيدهاند، طيّ الارض آنها ناقص است؛ و براي خلاّقيّت ابدان در محلّ منظور، احتياج به صرف وقت و إعمال قوّۀ بيشتري دارند؛ مانند طيّ الارض أجانين كه معمولاً طول ميكشد، و راجع به آوردن تخت بلقيس در قرآن كريم وارد است:
قَالَ عِفْرِيتٌ مِّنَ الْجِنِّ أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِكَ.[259]
ص 379
و اين البتّه مستلزم زماني است؛ گر چه قليل باشد.
تلميذ: براي طيّ الارض، بنابراين فرضيّه، ديگر چه نيازي بالتزام ترتيب سلسلۀ عِلَل و معلولات طبيعي مانند اعجاز انبياء و خوارق عادات است؟
بلكه ميتوان گفت: با يك ارادۀ الهيّۀ كُنْ، يَكونُ ميگردد (بدون پيمودن ذرّات جسم با حركت جوهري سريع، سلسلۀ مراتب لازمۀ خود را) و جسم اوّل در آن زمان و در آن مكان و با آن مشخّصات، جسم ثاني ميگردد در زمان ديگر و مكان ديگر و مشخّصات ديگر؛ و همينطور در داستان معجزات و خوارق عادات.
علاّمه: بلي، اينطور ميشود گفت.
* * *
تلميذ: در ج 12، ص 29، از «بحار الانوار» طبع حروفي، از «تفسير عليّ ابن إبراهيم» با إسناد خود از حضرت أبيجعفر عليه السّلام روايت ميكند كه فرمودهاند:
لِيُهْنِئَنَّكُمُ الاِسْمُ! قُلْتُ: مَا هُوَ جُعِلْتُ فِدَاكَ؟ قَالَ: قَوْلُهُ: وَ إِنَّ مِن شِيعَتِهِ لإبْرَ'هِيمَ، وَ قَوْلُهُ: فَاسْتَغَـٰثَهُ الَّذِي مِن شِيعَتِهِ عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ؛ فَلْيُهْنِئَنَّكُمُ الاسْمُ.[260]
معني اين روايت چيست؟ زيرا كه مراد از شِيعَتِهِ در آيۀ اوّل، شيعۀ نوح و
ص 380
مراد از شِيعَتِهِ در آيۀ دوّم، شيعۀ حضرت موسي علَي نبيِّنا وآله و عَليهِما السَّلام است.
علاّمه: ظاهراً مراد اينست كه: چون لفظ شيعه در قرآن كريم استعمال شده است و نسبت تشيّع را به شيعۀ نوح و موسي داده است؛ بنابراين، اين اسم، اسم مباركي است كه شما شيعيان نيز خود را شيعه ميناميد.
بنابراين فقط از نقطۀ نظر شباهت اسمي كه شما شيعيان عليّ بن أبيطالب و شيعيان آن دو پيامبر داريد، و مبارك بودن اين لقب، اميد كرامت و فلاح و فوز براي شماست؛ و اين از نقطۀ نظر تشريف است.
* * *
تلميذ: شيخ حرّ عاملي در مقدّمۀ كتاب «إثبات الهُداة» ص 23سطر 4 گويد: وَ أيْضًا فَإنَّهُ قَدْ تَواتَرَ أنَّ عِلْمَ النَّبيِّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ أوْ بَعْضَهُ أوْ أكْثَرَهُ، وَصَلَ إلَيْهِ مِنَ الانْبيآءِ وَ الاوْصيآءِ السّابِقينَ.
«و أيضاً پس به تحقيق كه بطور تواتر ثابت شده است كه علم رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم، يا مقداري از علمش و يا بيشتر از علمش، از پيغمبران سابق و يا از اوصياي آنها به آنحضرت رسيده است.»
آيا اين گفتار وجهي دارد؟ چون رسول خدا در ظاهر با هيچيك از انبياء و اوصياء سابقين بواسطۀ پرسش و گفتگو از آنها و ملاقات و برخورد آنها، استفادهاي ننموده است.
علاّمه: ظاهراً وجهي ندارد؛ بعلّت عدم ملاقات رسول خدا با آنها. آري، در عالم باطن، اين معني متصوّر است كه بعضي از علوم خود را از سابقين بواسطۀ پرسش و گفتگوي از آنها اخذ نموده باشد.
و شاهد بر اين معني آيۀ 45، از سورۀ 43: الزّخرف است:
وَ سْـئَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رُّسُلِنَآ أَ جَعَلْنَا مِن دُونِ الرَّحْمَـٰن
ص 381
ءَالِهَةً يُعْبَدُونَ.[261]
از اين آيه استفاده ميشود كه راه مكالمه و مسألۀ رسول الله با انبياء عليهمالسّلام در عالم ملكوت باز بوده است.
* * *
تلميذ: راجع به عموميّت دعوت حضرت رسول اكرم محمّد بن عبدالله صلّي الله عليه و آله و سلّم نسبت به تمام أفراد تا روز قيامت، آياتي در قرآن مجيد وارد است؛ مانند:
وَ مَآ أَرْسَلْنَـٰكَ إِلَّا كَآفَّةً لِّلنَّاسِ بَشِيرًا وَ نَذِيرًا وَلَـٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ.[262]
و مانند: وَ مَآ أَرْسَلْنَـٰكَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَـٰلَمِينَ.[263]
و مانند: يَـٰٓأَيـُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعًا الَّذِي لَهُ و مُلْكُ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ يُحْيِ وَ يُمِيتُ فَـَامِنُوا بِاللَهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِيِّ الامِّيِّ الَّذِي يُؤْمِنُ بِاللَهِ وَ كَلِمَـٰتِهِ وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ.[264]
ص 382
و مانند: فَكَيْفَ إِذَا جِئْنَا مِن كُلِّ أُمَّةِ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنَا بِكَ عَلَي' هَـٰٓؤُلآءِ شَهِيدًا.[265]
و همچنين از روش رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم و دعوت تمام افراد بشر را بدين اسلام، و نوشتن نامه براي مَلِك روم و ايران و حَبشه و سائر نقاط از هر طائفه و ملّت، وضوح اين معني كالشَّمسِ في رابعةِ النَّهار است.
البتّه در قبال اين آيات، آياتي ديگر هم هست كه موهِم اختصاص دعوت باشد؛ مانند:
هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الامِّيِّــنَ رَسُولاً مِّنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ ءَايَـٰتِهِ.[266]
و مانند: وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولٌ فَإِذَا جَآءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُم بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لَا يُظْلَمُونَ.[267]
و مانند: وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللَهُ مَن يَشَآءُ وَ يَهْدِي مَن يَشَآءُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.[268]
وليكن با نصوصيّت عموميّت دعوت رسول الله از آيات فوق، إيهام اين آيات به اختصاص دعوت، مردود است.
ص 383
و امّا راجع بحضرت موسي و عيسي علَي نبيّنا و آلِه و علَيهما السَّلام، آياتي در قرآن مجيد وارد است كه ظاهر در اختصاص دعوت آنها به بني إسرائيل است؛ مانند آيۀ 5، از سورۀ 14: إبراهيم:
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَي' بِـَايَـٰتِنَآ أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُمَـٰتِ إِلَي النُّورِ وَ ذَكِّرْهُم بِأَيَّیـٰمِ اللَهِ إِنَّ فِي ذَ'لِكَ لَا يَـٰتٍ لِّكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ.[269]
و مانند آيۀ 5 و 6، از سورۀ 61: الصّفّ: وَ إِذْ قَالَ مُوسَي' لِقَوْمِهِ يَـٰقَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَد تَّعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَهِ إِلَيْكُمْ فَلَمَّا زَاغُوٓا أَزَاغَ اللَهُ قُلُوبَهُمْ وَاللَهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَـٰسِقِينَ * وَ إِذْ قَالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ يَـٰبَنِيٓ إِسْرَ 'ٓ ٓءِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَهِ إِلَيْكُمْ ـ الآية.[270]
و صريحتر از اين آيه، گفتار مادرش حضرت مريم است؛ چنانكه در سورۀ 3: ءَال عمران، آيات 47 و 48 و صدر 49، آمده است: قَالَتْ رَبِّ أَنَّي' يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ قَالَ كَذَ'لِكِ اللَهُ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ إِذَا قَضَي'ٓ أَمْرًا فَإِنـَّمَا يَقُولُ لَهُو كُن فَيَكُونُ * وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتَـٰبَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْرَیٰةَ وَالْإِنجِيلَ * وَ رَسُولاً إِلَي' بَنِيٓإِسْرَ'ٓءِيلَ.[271]
ص 384
و ديگر آنكه در آيات قرآنيّه، خطابات حضرت موسي با بني إسرائيل است.
و همچنين در شريعت حضرت موسي و عيسي، حجّ تشريع نشده است، و در صورتيكه شريعت آنها جهاني بود بايد بدنبال دعوت و شريعت حضرت إبراهيم عليه السّلام كه جهاني است، و حجّ در آن تشريع شده است، بوده باشد.
و اگر كسي در شريعت آن دو پيامبر بزرگ مطالعه كند مييابد كه در عين دعوت به توحيد خداوند سبحانه و تعالَي، احكام خاصّهاي دارند كه هيچ مناسبت با شريعت اسلام و شريعت حضرت إبراهيم ندارد.
علاّمه: در قبال مطالب و بياناتي كه نموديد و همه در موطن خود صحيح است! آيات و رواياتي داريم، و نيز از سيره و روش رسول اكرم ظاهر ميشود كه دعوت آن دو پيامبر بزرگ عمومي بوده است.
از جمله آنكه در قرآن كريم داريم: إِذْهَبَآ إِلَي' فِرْعَوْنَ إِنـَّهُو طَغَي'.[272]
حضرت موسي، فرعون و قبطيان را كه ساكن مصر بودند، دعوت به شريعت خود نمود؛ و حال آنكه مسلّماً آنها از بني إسرائيل نبودند (كه سبطيان هستند) بلكه اصولاً قبطيان در صفّ مقابل سبطيان و بني إسرائيل ميباشند.
و از جمله آنكه رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم آئين يهود و نصاري را كه در بلاد عرب بودند و از اعراب در مكّه و مدينه و حَبَشه و سائر نقاط بودند،
ص 385
و مسلّماً از بني إسرائيل نبودند؛ آئين رسمي ميشناخت، و با آنها معاملۀ اهل كتاب مينمود؛ در صورتيكه اگر شريعت حضرت موسي و عيسي اختصاص به بني اسرائيل داشت، بايد تديّن اعراب قبل از اسلام بدين يهود و نصاري غلط باشد؛ و مورد امضاي رسول الله قرار نگيرد.
و از جمله آنكه رسول أكرم با نصاراي نجران آمادۀ مباهله شدند؛ و اعلان مبارزۀ عرفاني نمودند؛ و نصاراي نجران تماماً عرب بودند.
و امّا آئين حجّ گرچه از سنّتهاي حضرت إبراهيم عليه السّلام است، ولي حضرت إبراهيم آنرا فقط براي خصوص اعراب تشريع فرمود؛ نه براي همۀ اقطار و قلمرو نبوّت خود. و براي ساكنين فلسطين تشريع نفرمود، و گرنه اين سنّت الهيّه را قطعاً حضرت إسحق و يعقوب و پيامبران ديگر از بني إسرائيل انجام ميدادند. و امّا در بين حضرت إسمعيل و اولادش اين سنّت باقي ماند كه در ناحيۀ عرب زمين سكني داشتند. و ما نه ثبوتاً و نه إثباتاً دليلي براي لزوم تشريع عموميّت حجّ در زمان حضرت إبراهيم نداريم.
و از آن آيات كه استدلال نموديد ميتوان جواب داد كه: فرستاده شدن بسوي بني إسرائيل غير از اختصاص دعوت به آنانست؛ و آيۀ مباركۀ: وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ بيشتر از اين دلالت ندارد كه هر پيغمبري كه برانگيخته ميشود، با زبان قوم خود تكلّم ميكند؛ و امّا دعوتش اختصاص بقوم خود داشته باشد، از كجا استفاده ميشود؟
* * *
تلميذ: آياتي در قرآن كريم داريم كه استناد أفعال را بذات مقدّس حضرت احديّت ميدهد. بعضي از اين آيات بسيار عجيب است؛ مانند آية
ص 386
115، از سورۀ 4: النّسآء:
وَ مَن يُشَاقِقِ الرَّسُولَ مِن بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَي' وَ يَتَّبِـعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّي' وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ سَآءَتْ مَصِيرًا.[273]
در اين آيۀ كريمه، ذات مقدّس حقّ، بازگشت كساني را كه با رسول خدا مخاصمه ميكنند و از راه مؤمنين پيروي نميكنند بخود نسبت داده است؛ و ميفرمايد: آن بازگشتي را كه او نموده است، ما او را برگردانيديم؛ و نفس بازگشت او مستند به بازگردانيدن ما بوده است.
و نيز در آيۀ كريمۀ 144، از سورۀ 4: النّسآء، ميفرمايد:
يَـٰٓأَيـُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْكَـٰفِرِينَ أَوْلِيَآءَ مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَتُرِيدُونَ أَن تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَـٰنًا مُّبِينًا.[274]
و راستي هر وقت اين ناچيز، متذكّر مفاد اين آيۀ شريفه ميشوم، شگفتم زياد ميگردد؛ كه تا چه اندازه معناي رشيق و محتواي لطيف و بُعد معني و گستردگي مفاد را دارد؟
چگونه خداوند سبحانه و تعالَي مؤمنين را نهي فرموده است از اينكه با كفّار طرح مودّت و آشنائي بريزند؟ و بالاخره آنان را سرپرست و صاحب اختيار خود قرار دهند و مؤمنين را رها كنند؟ و سپس آن قدرت و سلطنتي كه كفّار بدين دسته از مردم پيدا ميكنند، در اثر اين عمل ناشايسته؛ آن را قدرت و سلطنت و
ص 387
قهّاريّتي از براي خدا عليه آنان بشمار ميآورد.
يعني غلبه و سلطنت كفّار بر مسلمانان، غلبۀ الهي بر آنانست؛ پس شما اي مسلمانان! چنين نكنيد تا خدا چنان نكند. و در اينجا نفس قدرت و سلطنت كفّار را نفس قدرت و سلطنت خدا نسبت به مسلمانان قرار داده است.
علاّمه: منطق قرآن دربارۀ توحيد افعالي و استناد جميع أفعال بحضرت حقّ متعال بسيار عالي است. در سورۀ 18: الكهف، آيۀ 12 ميفرمايد: ثُمَّ بَعَثْنَـٰهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصَي' لِمَا لَبِثُوٓا أَمَدًا.[275]
زيرا كه معلوم است مراد از علم در اينجا علم فعلي است، و آن عبارت است از وجود اشياء و ظهور آنها با وجود خاصّ خود در نزد حضرت پروردگار متعال. و اين قسم استعمال از علم كه مراد نفس افعال موجودات باشد در قرآن مجيد بسيار آمده است؛ چون آيۀ شريفۀ: لِيَعْلَمَ اللَهُ مَن يَنصُرُهُ و وَ رُسُلَهُ و بِالْغَيْبِ،[276] و آيۀ: لِيَعْلَمَ أَن قَدْ أَبْلَغُوا رِسَـٰلَـٰتِ رَبِّهِمْ.[277]
و اين علم را در ��ينجا بعضي معني خوبي كردهاند و گفتهاند كه: معنيش اينست: «لِيُظْهِرَ مَعْلومَنا عَلَي ما عَلَّمْناهُ.»[278]
و همچنين آيۀ: وَ لَا تَقُولَنَّ لِشَايْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَ'لِكَ غَدًا * إِلآ
ص 388
أَن يَشَآءَ اللَهُ[279] دلالت دارد بر آنكه نفس فعلي كه انسان بجاي ميآورد، مورد مشيّت و ارادۀ الهي است.
و مانند آيۀ: وَ لَوْ جَعَلْنَـٰهُ مَلَكًا لَّجَعَلْنَـٰهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنَا عَلَيْهِم مَّا يَلْبِسُونَ.[280]
و بطور كلّي آنچه قرآن مجيد بما تعليم ميدهد اينست كه: آنچه در عالم وجود است چه ذات و چه فعل و اثَر، همه مملوك خداست؛ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ، و از براي خداست آنچه را كه بخواهد در اين مماليك خود انجام دهد.
و از براي غير خدا بهيچ وجه اختياري و قدرتي نيست، مگر به همان مقداري كه خداوند به او تمليك نموده و او را بر آن، قدرت داده است. و خداوند مالك مطلق است نسبت بهمۀ موجودات، و نسبت به انسان و نسبت به مملوكات انسان.
و آيات قرآن كه دلالت بر اين حقيقت ميكند جدّاً بسيار است.
آنچه در عالم تكوين مشاهده ميشود از موجوداتيكه داراي فعل و يا اثري هستند (همانهائي را كه ما آنها را عِلل و اسباب ميدانيم) در سببيّت خود استقلال ندارند، و از فعل و تأثير خداوند متعال بينياز نيستند. اين موجودات نه ميتوانند كاري انجام دهند و نه ميتوانند أثري داشته باشند، مگر آنچه را كه خدا بخواهد بجاي آرد يا اثري گذارد. يعني خداوند قدرت فعل و اثر را به آن ميدهد؛ و ارادۀ خلاف آنرا نميكند تا بالنّتيجه قدرت از آن موجود سلب گردد.
ص 389
و بعبارت ديگر: تمام سلسله علل و اسبابي كه در عالم تكوين هستند، از نزد خود و به اقتضاي ذات خود داراي اثري نيستند؛ بلكه بواسطۀ قدرت دادن خدا بر فعل و اثري كه دارند، انجام ميگيرد؛ و خداوند إرادۀ خلاف آنرا نميكند.
و به تعبير ديگر: خداوند راه وصول به آن معلول و اثر را آسان ميكند و اذن ميدهد؛ اذن خدا همان قدرت دادن خدا و رفع مانع نمودن است.
آيات و روايات بطور استفاضه و تواتر وارد است بر اينكه عمل هر عاملي بستگي به اذن خدا دارد؛ و هيچ كاري از هيچ كارداري سر نميزند، مگر آنكه اذن خدا در آنست.[281]
خداوند ميفرمايد: مَآ أَصَابَ مِن مُّصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَهِ.[282]
وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُو بِإِذْنِ رَبِّهِ.[283]
ص 390
وَ مَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَهِ.[284]
مَا قَطَعْتُم مِّن لِّينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَآئِِمَةً عَلَي'ٓ أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَهِ.[285]
وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَهِ.[286]
بنابراين بر عهدۀ هر كس كه معرفت بخداي خود داشته باشد اينست كه خود را در فعل صادر از خود، مستقلّ نبيند؛ و مستغني از خدا نداند، بلكه خود را مالك فعل بتمليك الهي بداند؛ و قادر بر انجام آن با قدرت حقّ ببيند.
خداوند ميفرمايد: أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا.[287]
هر مؤمني، چون ميخواهد دست بكاري زند بايد با توكّل و اعتماد بخدا اقدام كند، و بر او متّكي باشد:
فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَي اللَهِ.[288]
و چون ميخواهد وعدهاي دهد، يا خبري از آينده دهد كه چنين ميكنم، آنرا مقيّد به اذن و مشيّت خدا كند.
ص 391
آري، با آنكه عمل انسان مسلّماً براي انسان است، و خداوند در بسياري از مواضع قرآن، أفعال را به پيغمبر و به افراد مردم نسبت ميدهد، و ميگويد:
فَقُل لِّي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ.[289]
و يا آنكه ميفرمايد: لَنَآ أَعْمَـٰلُنَا وَ لَكُمْ أَعْمَـٰلُكُمْ.[290]
ليكن در عين حال، استقلال نسبت را به انسان انكار ميكند، و مستغني بودن از اذن و مشيّت خدا را باطل ميشمرد.
و از آنچه گفته شد استفاده ميشود كه در آيۀ: وَ لَا تَقُولَنَّ لِشَايْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَ'لِكَ غَدًا * إِلآ أَن يَشَآءَ اللَهُ استثناء مفرّغ است، و تقدير مستثنَيمنه تمام احوال و يا تمام زمانها ميباشد، و يك باء ملابسه را بايد در جملۀ مستثني در تقدير بگيريم؛ و معني چنين ميشود:
«وَ لا تَقولَنَّ لِشَيْءٍ: إنّي فاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا، في زَمانٍ مِنَ الازْمِنَةِ أوْ في حالٍ مِنَ الاحْوالِ إلاّ أنْ يُلابِسَ قَوْلَكَ بِأنْ تَقولَ: إنْ شآءَ اللَهُ.»
يعني: «البتّه چون بخواهي كاري را فردا انجام دهي، نگو: من فردا انجام ميدهم؛ در هيچ حالي از حالات و هيچ زماني از زمانها، مگر در حاليكه يا در زمانيكه گفتارت همراه و مُلابس گفتار ديگرت باشد كه: اگر خدا بخواهد و اراده كند.»
ص 393
ص 395
بسم الله الرّحمن الرّحيم
تلميذ: بعضي معتقدند كه در قرآن كريم نسخ نداريم؛ يعني آيات ناسخه و منسوخه نيست، در حاليكه بعضي از آيات را بروشني ميبينيم كه نسبت به بعضي از آيات ديگر عنوان نسخ دارند؛ مثل آيۀ شريفۀ: أُولُوا الاَْرْحَامِ؛ و اُصولاً چه اصرار و ابرامي در عدم نسخ بايد داشته باشيم؟ و آيا عنوان نسخ محذوري دارد، كه معتقد به عدم نسخ شدهاند؟
علاّمه: بلي بعضيها اعتقاد دارند كه نسخ در قرآن نيست؛ و ظاهر كلامشان اينست كه آيات ناسخه و منسوخه نيست. ولي بعضي از قسمتهاي آيات مثل اينكه قابل انكار نيست كه ناسخ و منسوخ هستند؛ مثل صدقۀ در نجوي كه خيلي روشن است، دربارۀ حكمي است كه به نبيّ أكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم رسيده است كه بعد از اين، هر يك از اصحاب بخواهند با شما بطور نجوي سخني گويند، بايد مقدّمةً صدقهاي داده باشند، و اين صدقه را تنها أميرالمؤمنين سلام الله عليه بجاي آورده، و ديگران أصلاً كسي حول و حوش اين مطلب نگشت.
يَـٰٓأَيـُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوٓا إِذَا نَـٰجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَنـٰكُمْ صَدَقَةً ذَ'لِكَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِن لَّمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللَهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ.[291]
ص 396
و يا راجع به ارث و نزول آيۀ أُولُوا الارْحَامِ؛ چون در بدو اسلام، مؤمنان از نقطۀ نظر روابط ديني از يكديگر ارث ميبردند؛ و روي اساس اُخوّتي كه رسول الله بين اصحاب قرار داده بودند احكام ارث جاري بود، تا اينكه آيۀ أُولُوا الارْحَامِ چون نازل گشت آن حكم را نسخ نمود؛ و بنا شد بر اساس قرابت رَحِميّت، افراد از يكديگر ارث ببرند، نه از جهت اخوّت ديني.
وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مِن بَعْدُ وَ هَاجَرُوا وَ جَـٰهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولَـٰئِكَ مِنكُمْ وَ أُولُوا الارْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي' بِبَعْضٍ فِي كِتَـٰبِ اللَهِ إِنَّ اللَهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.[292]
اين آيه ميرساند كه: آناني كه ارث ميبرند بايد صاحب رَحِم باشند؛ و اين آيه ناسخ آن حكم اوّل واقع شد.
و آيۀ مباركۀ: مَا نَنسَخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِّنْهَا أَوْ مِثْلِهَآ أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَهَ عَلَي' كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.[293] بخوبي دلالت دارد بر وقوع نسخ، بدون هيچ محذوري. و شايد از آن هم روشنتر باشد اين آيهاي كه ميگويد: چون آيهاي را بجاي آيهاي تبديل كنيم، ميگويند: اين پيغمبر افترا زده است، و به خدا نسبت دروغ داده است:
وَ إِذَا بَدَّلْنَآ ءَايَةً مَّكَانَ ءَايَةٍ وَ اللَهُ أَعْلَمُ بِمَا يُنَزِّلُ قَالُوٓا إِنَّمَآ أَنتَ مُفْتَر
ص 397
بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ * قُلْ نَزَّلَهُ و رُوحُ الْقُدُسِ مِن رَّبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ هُدًي وَ بُشْرَي' لِلْمُسْلِمِينَ.[294]
در اين آيه بخوبي نشان ميدهد كه آيات نسخ ميشوند؛ و جاي يكديگر را عوض ميكنند؛ و تبديل و تبدّل در آن صورت ميگيرد. و معلوم است كه مراد، آيات قرآن كريم است؛ و چون معاندين ميگويند: اين تبديل و تغيير از جانب محمّد است نه از جانب خدا، و او افترا زده است، در آيۀ بعد ميفرمايد: بگو اين آيات را، چه ناسخ و چه منسوخ، جبرائيل كه روح القدس است فرو فرستاده است، تا موجب دلگرمي دلهاي مؤمنان و موجب هدايت و بشارت براي مسلمان باشد.
و مرجع نسخ، به تحديد زمان و أمَد مدّت حكم منسوخ است. يعني مدّت حكم سابق دائمي نبوده و تا زمان ورود حكم ناسخ بوده است، و أبداً اشكال ندارد بلكه حتماً بايد نسخ در شرايع و احكام الهيّه بوده باشد، زيرا كه چه بسا أحكامي بعنوان دوام تشريع نميشوند؛ و مصلحت و ملاك آنها در بُرههاي از زمان است، و نيز مصلحت نيست كه بعنوان موقّت بيان شود، يعني بيان توقيت، خلاف مصلحت است؛ در اين صورت حكم را بطور مطلق تشريع ميكنند و پس از استيفاي مصالح و ملاكات مندرجۀ تحت آن حكم، آن حكم را نسخ ميكنند.
پس بازگشت نسخ اينست كه: بواسطۀ آيۀ ناسخ بيان ميشود كه آيۀ
ص 398
منسوخ در امد خودش بيشتر حكم ندارد، و نميتواند بيشتر از امد و زمان خودش حكم داشته باشد؛ و اين مسألۀ تناقض و تضادّ نيست، بلكه بيان حكم است؛ و حكمها جور به جور است.
و اگر دو حكم در ظاهر هم بصورت تضادّ باشند معلوم است كه تضادّ حقيقي نيست؛ به اقتضاي مصلحت حكمي آمده است و بعد حكم دگري آمده است؛ موطن و مقتضيات عوض شده و حكم نيز تغيير كرده است.
و علّت اينكه بعضي اصرار بر عدم نسخ در قرآن كريم دارند اينست كه چنين ميپندارند كه اين مسألۀ نسخ، موجب مسألۀ تضادّ ميگردد؛ و در احكام نبايستي تضادّ وجود داشته باشد.
و چون معلوم شد كه مرجع نسخ به آنستكه إحدَي الآيَتَين امد و مدّت آيۀ ديگر را بيان ميكند، كه وقتش و زمان عملش چه اندازه بوده است، ديگر مسألۀ تضادّ معني ندارد؛ تضادّ كجا، مسألۀ نسخ كجا؟
تلميذ: دليل بر اينكه قرآن كريم ناسخ تورات و إنجيل ميباشد چيست؟
علاّمه: آياتي در قرآن كريم وارد است كه دلالت دارد بر اينكه شريعت اسلام شريعت جديدي است، و تشريع آن بتشريع جديد بوده است؛ مثل آيۀ شريفۀ:
شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّي' بِهِ نُوحًا وَ الَّذِيٓ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَ'هِيمَ وَ مُوسَي' وَ عِيسَي'ٓ أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَهُ يَجْتَبِيٓ إِلَيْهِ مَن يَشَآءُ وَ يَهْدِيٓ إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ.[295]
ص 399
اين آيه بخوبي روشن است كه آنچه بنوح وصيّت كرده بوديم، و آنچه را كه بتو وحي فرستاديم، و آنچه را كه به إبراهيم و موسي و عيسي وصيّت كرديم، يعني شرايع نوح و إبراهيم و موسي و عيسي و آنچه را كه به تو وحي كرديم، تمام اينها را براي تو شريعت قرار داديم؛ اين قرار دادن شريعت گرچه همان شرايع سابقه باشد نسخ است؛ يعني ناديده گرفتن حكم سابق، و إنشاء نمودن حكم جديدي به انشاء و تشريع جديد.
و بنابراين ميتوان گفت: هر شريعت لاحقه نسبت به شريعت سابقه ناسخ است؛ چون بعنوان تشريع جديد است.
تلميذ: چرا يهود، نسخ را جائز نميشمرند؟
علاّمه: ظاهراً مستند به اين است كه نميخواهند بعد از نزول تورات كه كتاب آسمانيست، كتاب آسماني ديگري را بپذيرند، و حكم آسماني ديگري داشته باشند. ميگويند: هر چه هست با تورات ختم شده است، و ديگر بعد از تورات حكم آسماني نيست.
و آيۀ نسخ، همين معني را ابطال ميكند، كه هيچ گونه قدرتي نميتواند پروردگار را محصور و مقيّد كند بر التزام بعدم تغيير حكم؛ و او دأبش اينست كه نسخ ميكند و يا إنساء مينمايد (بفراموشي مياندازد) و بر هر چيز تواناست.
مَا نَنسَخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيرٍ مِّنْهَآ أَوْ مِثْلِهَا أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَهَ عَلَي' كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ * أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَهَ لَهُ و مُلْكُ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ وَ مَا
ص 400
لَكُم مِّن دُونِ اللَهِ مِن وَلِيٍّ وَ لَا نَصِيرٍ.[296]
ولي يهود ميگويند: ديگر خداوند بعد از نزول حكمي نميتواند آنرا نسخ كند، و نسخ از شؤون قدرت الهي و مقتضاي علم الهي نيست؛ و بنابراين دست خدا بسته است از اينگونه امور.
وَ قَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ يَدَاهَ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ.[297]
آنها اينطور ميدانند كه خداوند در شش روز اوّل خلقت آسمانها و زمين، احكام را جعل فرمود و ديگر كار بسته و تمام شد؛ نه تغييري و نه تبديلي صورت نخواهد گرفت، و البتّه مفاد اين مرام همان بسته بودن و غلّ شدن دست خداست؛ مَعاذَ اللَه، بلكه دستهاي او باز است، و دو دست او باز است و در عالم آفرينش به هر گونه كه بخواهد تغيير و تبديل ميدهد و احكام نوين، طبق مصالح تازه ميآفريند.
* * *
تلميذ: راجع به كُتّاب وحي الهي قرآن مجيد: چه قسم بودهاند؟ آيا وقتيكه وحي نازل ميشده است، بعداً رسول خدا ميفرستادند در پي كاتب
ص 401
وحي كه بيايد و بنويسد؟ مثلاً بعضي از كُتّاب وحي، وجود مقدّس حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام بودهاند، و معلوم است كه آنحضرت پيوسته با رسولالله نبودند؛ بلكه رسول الله چه بسا آنحضرت را بجنگ ميفرستادهاند و يا براي مأموريّتهاي ديگري گسيل ميداشتند.
عبدالله بن مسعود و اُبَيّ بن كَعْب و زَيد بن ثابت، وضع و طريقهشان چگونه بوده است؟ اين قرائات و اختلاف آنها از كجا پيدا شد؟
علاّمه: بنده نديدهام در روايتي كه چون وحي نازل ميشد، حضرت رسول الله بفرستند بدنبال يكي از صحابه و يا يكي از كُتّاب وحي كه بيا و وحي را بنويس! و امّا اين مطلب هست كه اينها مينوشتند وحي رسول خدا را صلّيالله عليه و آله و سلّم.
افراديكه مينوشتند، أميرالمؤمنين صلوات الله عليه بودند و عبدالله بن مسعود و اُبَيّ بن كعب و زيد بن ثابت و بعضي ديگر.
زيد بن ثابت بعداً در تأليف اوّل قرآن كه توسّط أبوبكر صورت گرفت تصدّي داشت. و همچنين در تأليف دوّم قرآن كه توسّط عثمان و در زمان او صورت گرفت نيز دست اندركار بود. زيد بن ثابت قرآن را تأليف نموده و جمعآوري كرد.
و امّا اختلاف قرائتها را استناد ميدهند به روايت؛ يعني قُرّاء اينطور از رسول الله روايت كردهاند. و همينطور است قرائت عاصِم كه قرائت دائر قرآنست؛ او نيز از أميرالمؤمنين عليه السّلام بيك واسطه روايت ميكند. اين قرّاء هر يك قرآن را بطرزي خاصّ قرائت ميكرده است، و قرّاء در كيفيّت قرائت با يكديگر مختلفند؛ مثلاً قرائت اُبيّ بن كعب غير از قرائت عاصم است.
ص 402
اختلاف قراءات قرآن مستند به روايت از رسول الله است
قضيّۀ اختلاف قرائات در تاريخ قرآن، خود يك مسألهايست؛ خود يك مرحله ايست.
باري، آنچه بدست ميآيد اينطور نيست كه قرّاء از خود رسول الله كه ميشنوند، عين آنرا روايت ميكنند، و قرائت ميكنند؛ اينطور بنظر نميآيد، يعني اينطور بدست نميآيد.
بلكه اينطور دستگير ميشود كه در زمان رسول اكرم عدّۀ بسياري، در حدود هفتاد هشتاد نفر يا بيشتر بودند كه اينها حاملين قرآن بودند، و قرآن را تلاوت ميكردند و ياد ميگرفتند و سپس آنرا در ميان مردم إشاعه ميدادند.
و اگر در يك جا اشكالي داشتند، از پيغمبر اكرم سؤال ميكردند و ايشان جواب ميدادند. اينطور بدست ميآيد.
خلاصه: اين قرائات توسّط قرّاء طوري نيست كه خود نفس قرائت را از رسول خدا بشنوند و آنرا قرائت كنند؛ و نيز از نزد خودشان اين قرائات ابداع نشده است.
بلكه چون مسلمين ديدند كه حاملان قرآن در قرائتهايشان اينجور ميخوانند، و آنان هم از رسول اكرم اخذ كردهاند، در نتيجه اين بدست ميآيد كه اين قرائات كه از فلان قاري يا از فلان صحابي بدست آمده است اين قرائتي است مستند به پيغمبر اكرم.
و بقول اهل تاريخ چون خود رسول اكرم دو قسم يا بيشتر قرآن را قرائت ميكردند، پس اختلاف قرائات راجع به اختلاف كيفيّت قرائت خود رسول الله ميشود.
جبرائيل سالي يكبار خدمت رسول الله ميآمد و آنچه از قرآن، از اوّل وحي تا آنوقت نازل شده بود به پيغمبر دوباره ميخواند، و وحيش را تجديد ميكرد؛ و پيغمبر هم به همان طريقي كه أخيراً جبرائيل خوانده است به كُتّاب
ص 403
وحي ميخواندهاند؛ و از آنها بهمين گونه بمردم انتشار مييافت؛ و در نتيجه اين وحي با وحي سابق اختلاف پيدا ميكرد. و بنابراين، علّت اختلاف قرائات مستند به اصل اختلاف قرائت جبرائيل در سنوات عديده ميشود.
تلميذ: آيا هر سالي كه جبرائيل نازل ميشد و همۀ قرآن را براي رسولالله تلاوت ميكرد، رسول الله در يك سال همۀ قرآن را براي أميرالمؤمنين عليه السّلام، و در سال ديگر فقط براي اُبَيّ، و در سال ديگر فقط براي زيد بن ثابت، و همچنين هر سالي فقط براي يكي ديگر از كاتبين قرآن ميخواندند؟ زيرا ما ميبينيم اين كاتبين در قرائت با هم اختلاف دارند، و اگر آنچه جبرائيل در هر سال ميآورده است، حضرت رسول الله براي همه ميخواندهاند، ديگر نبايد با هم اختلاف داشته باشند، بلكه بايد در هر سال همۀ كاتبين يك قسم بخوانند؛ و خود كُتّاب وحي قرائتشان در هر سال با قرائت سَنَوات قبل تفاوت كند.
علاّمه: بالاخره اين همه رواياتشان متعدّد است و همه جور دارند. فقط در سال رحلت رسول اكرم دارند كه رسول اكرم فرمود: من عمرم تمام شده است، و شاهدش اينست كه در امسال دوبار جبرائيل بر من نازل شده است و قرآن را براي من دوبار تلاوت كرده است؛ از اوّل قرآن تا آخر، و اين دليل بر رحلت من است؛ و البتّه معلومست كه دو مرتبه تلاوت كرده است، يعني به دو كيفيّت. در اين قسمتها كتاب «إتقان» سيوطي بد نيست؛ در آن اين مطالب تا حدّي كشف ميشود. سيوطي إنصافاً ملاّي زبردستي بوده؛ در تتبّع و نقل اقوال و روايات بسيار تسلّط دارد، و در اين امور خيلي مسلّط بوده و صاحب نظر هم نبوده است، بلكه مسلّط در نقل بوده است.
ص 404
تلميذ: بالاخره بايد اين مسأله حلّ شود؛ و آن اينست كه اُبيّ بن كَعْب تمام قرآن را خودش يك قسم قرائت ميكرده است، زَيد بن ثابِت نيز يك قسم و أميرالمؤمنين عليه السّلام نيز يك قسم قرائت ميكردهاند؟ و در اين صورت لازمهاش اينست كه در هر سال، قرآن را براي يك نفر ميخواندهاند؛ و اگر در هر سال قرآن را براي همه ميخواندهاند بايد در نفس قرائت اينها نيز اختلاف وجود داشته باشد.
علاّمه: نه، ممكنست اُبيّ قرآن را يك قسم خوانده باشد و سال آينده يك قسم ديگر خوانده باشد و سال آينده يك قسم ديگر و همينطور؛ و همينطور هم هست، چون براي ما از هر يك از قرّاء چند نوع قرائت حكايت شده است؛ از خصوص اُبَيّ مثلاً، كه در اين سال اينطور خوانده است، و در سال بعد طور ديگر قرائت كرده است. بعضي چنين ميگويند كه علّت اختلاف قرائات اينست.
اُبيّ علاوه بر آنكه در قرائت با ديگران اختلاف دارد، در بين قرائات خود او نيز اختلاف است. عاصِم دو تا شاگرد دارد، و هر يك از آنها از اوّل قرآن تا آخر، قرآن را از عاصم نقل ميكنند، و در قرائت با هم اختلاف دارند؛ اين شاگرد از عاصم اين طور روايت ميكند، شاگرد ديگر از خود عاصم بطور ديگر. و از امثال اُبيّ و عَبدالله بن مسعود نيز همين حرفها هست.
تلميذ: ممكن نيست كه بگوئيم همانطور كه نحويّين مثل سِيبَوَيه و كَسائيّ و غيرهما روي قواعديكه در دستشان است اختلاف دارند، يكي شعر عربيّ را بقسمي ميخواند و ديگري بقسم ديگر؛ در إعراب اختلاف دارند، همينطور اُبيّ بن كعب و زيد بن ثابت و سائر از قرّاء هم عرب بودهاند، اهل لسان بودهاند، از حقيقت علم نحو و ادبيّت و عربيّت مطّلع بودهاند، و روي زبان مادري و قواعدي كه در دستشان بوده اينطور ميخواندهاند؛ و چنين
ص 405
بگوئيم كه اختلاف قرائات مستند به اختلاف و اجتهاد نظر خودشان است؟
علاّمه: نه، اينطور نيست؛ ظاهر اختلافشان از نقطۀ نظر روايت است. يعني استناد به رسول الله ميدهند؛ مثلاً در مَلِكِ يَوْمِ الدِّينِ رواياتي داريم كه ميگويند: رسول خدا هم مَلِك ميخواندهاند و هم مَالِك؛ اگر دو روايت متواتر باشد لازمهاش اينست.
قاري مَلِك بيشتر از مَالِك است؛ از هفت نفر قاري چهارتايشان مَلِك خواندهاند و مابقي آنها مالك خواندهاند؛ اعتبار هم با ملك مساعدتر است، بجهت آنكه يَوْم را معمولاً به مالك نسبت نميدهند به مَلِك ميدهند، ميگويند: شاه فلان يَوم نه مالك فلان يَوم.
مرحوم قاضي رحمةُ الله عليه هم در نماز مَلِك ميخواندهاند. و در تفسير «كشّاف» وجوهي ذكر ميكند كه مَلِك أشمل و اعمّ و انسب است.
تلميذ: قرّاء سبعه و قرائات متواتره و قرائات شاذّه چيست؟
علاّمه: قرّائي كه قرائتشان را متواتراً به رسول الله ميرسانند هفت نفرند و لذا آنها را قرّاءِ سَبْعَه گويند. اين قرائات سبعه را متواتر ميدانند، مثل عاصم كه با يك واسطه، از أميرالمؤمنين از رسول خدا روايت ميكند. مثلاً ديگري از اُبيّ و آن يكي از ابن مسعود روايت ميكند، و البتّه چون واسطهها كم است زود بهرسول الله ميرسد.
امّا قرائات شاذّه قرائتهائيست كه اساتيد از قرّاء اخذ كرده و براي خودشان قرائت قرار دادهاند.
قرائات شاذّه زياد است، و از ميان آنها سه قرائت معروف است كه با آن هفت قرائت متواتره ميشود ده قرائت. اين ده قرائت معروفند، ولي غير از اين سه قرائت شاذّه، روايات ديگري كه قسمتي از قرائتهاي مختلف را نقل ميكند، آنها را روايات شاذّه گويند؛ البتّه شاذّۀ غير معروفه.
ص 406
و البتّه كساني هم هستند كه آن سه روايت شاذّه و يا بعضي از آن سه تا را متواتر بدانند، و بنابراين تعداد روايات قرائتهاي متواتره در نزد آنان بيشتر از هفت عدد ميباشد.
و امّا راجع به جمعآوري قرآن، چون در زمان أبوبكر جنگ يمامه پيش آمد و بيش از چهارصد نفر از قاريان قرآن در آن جنگ كشته شدند، و احتمال ميرفت كه اگر يكي دو جنگ ديگر پيش آيد و بقيّۀ قاريان در آن كشته شوند، بكلّي قرآن از بين برود (چون قرآن هنوز تدوين نشده بود) لذا در زمان أبوبكر، زيد بن ثابت مأمور به تأليف و جمعآوري قرآن شد و قرآن در اين زمان جمعآوري شد، تا زمان عثمان كه در قرائت قرآن بواسطۀ اختلاف قرائات، اختلاف بسياري در كيفيّت خواندن قرآن پيش آمده بود.
عبدالله بن مسعود به عثمان نوشت: بيائيد و به درد قرآن برسيد زيرا قرآن بواسطۀ كثرت اختلاف قرائت در شرف زوال است، و وضع قرائت قرآن اختلال پيدا كرده است. و عثمان هم به اين سخنان ابن مسعود ترتيب اثر داد و به مرحلۀ اعتبار گذاشت، و دستور داد قرآن هاي مختلفي را كه نوشته بودند و در قرائات با هم مختلف بودند همه را بمدينه آوردند و در مكاني جمع كردند و مانند تلّي شده بود.
اين قرآنها كه روي لوحهاي تختهئي و از پوست آهو و روي استخوان كتف گاو و روي كاغذ نيز نوشته شده بود حجم بزرگي را تشكيل ميدادند، جملگي را پهلوي هم چيدند و همه را آتش زدند.
و براي خاطر همين جهت ابن مسعود از دادن قرآن خود، خودداري كرد؛ و حال آنكه اوّل كسي بود كه به عثمان نوشته بود كه اوضاع قرآن وخيم است؛ بقرآن رسيدگي كنيد! و يك كاري انجام بدهيد كه اين كتاب الهي از بلا مصون بماند! و عثمان هم طبق نوشتۀ او امر كرد كه از بلاد مختلف قرآن را
ص 407
بياورند؛ و در واقع گوينده و محرّك اصلي اينكار ابن مسعود بود.
در اينحال كه ابن مسعود در مدينه نبود، بلكه در يكي از عمّال بود، آنوقت به مدينه آمد و از وضعيّت خبردار شد و گفت: ما كه اين سخن را گفتيم براي آن بود كه قرآن مصون بماند، و حال كه اينجور خواهد بود: قرآن را ميسوزانند، اين سختتر و بدتر است؛ من قرآن خود را نميدهم و نميگذارم بسوزانند!
ابن مسعود قرآن خود را نداد، و تا آخر هم نداد، و سر همين قضيّه به قتل رفت و از دنيا رحلت نمود.
چون بمدينه آمد، در دو سه مجلس با عثمان مذاكره و تكلّم داشت، و نسبت به عثمان بدگوئي و تعييب و تعيير داشت؛ و بهمين جهت عثمان از او دلتنگ بود.
روزي عثمان بر فراز منبر بود و مشغول سخن گفتن، ابن مسعود در ميان حَضَرات شروع كرد به انتقاد از رويّۀ عثمان. عثمان عصباني شد و امر كرد به جَلاوَذه و نوكرهايش كه او را به رو بكشند و تا به بيرون مسجد بكشند. نوكرهاي عثمان ابن مسعود را به رو كشيدند تا به بيرون مسجد، در حال كشيدن يكي از دندههايش شكست. و سر همين قضيّه هم مريض شد و بالاخره از دنيا رحلت كرد.
عثمان در حال مرض براي او تحفهاي فرستاده بود قبول نكرد، پول هم فرستاد آن را هم ردّ كرد و گفت: من حاجت ندارم؛ آنوقتي كه احتياج داشتم نداديد! وقتي كه احتياج ندارم ميدهيد؟! او همه را ردّ كرد.
و گفت: من راضي نيستم و نميگذارم قرآن مرا برداريد و بسوزانيد. و معروفست كه دو سورۀ مُعَوَّذَتَيْن در مصحف ابن مسعود نبود (سورۀ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ و سورۀ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ) از اهل بيت عليهم السّلام چنين
ص 408
رسيده است كه در مصحف او نبود.
يعني ابن مسعود معتقد بود كه اينها از قرآن نيستند؛ اينها دو تا عَوذَه هستند كه چون حَسَنين عليهما السّلام مريض بودند، جبرائيل از آسمان اين عوذهها را آورده تا آنها را با اين عوذه تعويذ كنند، يعني آن عوذهها را به آنها آويزان كنند و بر آنها بخوانند تا حالشان خوب شود؛ و بر آنها بستند و حالشان خوب شد.
عثمان ميگفت براي مصلحت مسلمانان مصاحف بايد سوخته شود؛ و ابن مسعود ميگفت همچنين مصلحتي وجود ندارد، كه به قرآن توهين شود و كتاب خدا همينطور بسوزد.
وانگهي كار آسانتر بنظر ميرسد؛ و آن اين بود كه اين مصاحف را در زمين پاكي دفن كنند و يا در مكان مقدّسي بگذارند و يا در آب غرق كنند.
اين روايات شيعه است در اين باب. و امّا روايات عامّه ميگويند: قرآنها را آتش نزدند بلكه در ديگ آب جوش ريختند و پختند، تا حروف و كلمات كه روي استخوانها و لوحها و كاغذها نوشته شده بود محو گشت.
پاورقي
[258] ـ ممكنست ـ همانطور كه خود علاّمه فرمودهاند ـ طيّ الارض افراد غير كامل در اثر تبعيّت از افراد كامل باشد. بدين طريق كه هر وقت بخواهند طيّ الارض كنند، بر حسب اذن و اجازه از شخص صاحب كمالي كه به آنها داده شده است، در همان لحظه آن شخص بزرگ حضور يابد و آنانرا با خود ببرد، يا بدون حضور او بلكه بمجرّد اراده، او آنانرا بمحلّ مقصود برساند.
[259] ـ صدر آيۀ 39، از سورۀ 27: النّمل: «گفت عفريتي از جنّ بسليمان كه: من تخت بلقيس را در همين جلسهاي كه اينجا نشستهاي قبل از آنكه برخيزي براي تو ميآورم!»
[260] ـ «اين اسم بايد براي شما موجب خير و مباركي گردد! عرض كردم: كدام اسم فدايت شوم؟ فرمود: گفتار خدا: و بدرستيكه از شيعيان نوح، حضرت إبراهيم است، و نيز گفتار خدا: پس به فرياد خواهي برخاست آن كسي كه از شيعيان موسي بود، بر آن كسيكه از دشمنان او بود؛ پس اين اسم بايد موجب سعادت و بركت شما گردد.»
[261] ـ «اي پيغمبر! بپرس از رسولاني كه ما آنها را قبل از تو فرستاديم كه آيا ما غير از پروردگار رحمن، خداياني را معيّن كردهايم كه آن خدايان مورد پرستش واقع شوند؟»
[262] ـ آيۀ 28، از سورۀ 34: سَبأ: «و اي پيغمبر، ما نفرستاديم تو را مگر براي تمام افراد مردم براي آنكه بشارت دهنده و ترساننده باشي، وليكن اكثر مردم نميدانند.»
[263] ـ آيۀ 107، از سورۀ 21: الانبيآء: «و مانفرستاديم تو را مگر بجهت رحمت براي تمام جهانها.»
[264] ـ آيۀ 158، از سورۀ 7: الاعراف: «اي مردم! بدرستيكه من رسول خدا هستم بسوي همگي شما، آن خدائي كه پادشاهي آسمانها و زمين از اوست. معبودي جز او نيست، زنده ميكند و ميميراند، پس ايمان بياوريد بخدا و فرستادهاش كه پيغمبر اُمّيّ است؛ آن پيامبريكه بخدا و كلمات خدا ايمان ميآورد! و از او پيروي كنيد، اميد است كه هدايت يابيد!»
[265] ـ آيۀ 41، از سورۀ 4: النّسآء: «پس چگونه است در وقتيكه ما از هر امّتي گواهي ميآوريم، و اي پيغمبر! تو را گواه بر آن گواهان قرار ميدهيم.»
[266] ـ صدر آيۀ 2، از سورۀ 62: الجمعة: «اوست خدائي كه در ميان امّيها، فرستادهاي از خود آنها فرستاد تا آيات خدا را بر آنها تلاوت كند.»
[267] ـ آيۀ 47، از سورۀ 10: يونس: «و از براي هر طائفهاي رسولي است، چون رسول آنها بيايد، در بين آنها به عدل حكم ميشود و آنها مورد ظلم و ستم واقع نخواهند شد.»
[268] ـ آيۀ 4، از سورۀ 14: إبراهيم: «و هيچ پيغمبري را نفرستاديم مگر با زبان قوم خودش، براي آنكه روشن كند براي آنها، پس خدا گمراه ميكند كسي را كه بخواهد و هدايت ميكند كسي را كه بخواهد؛ و اوست عزيز و حكيم.»
[269] ـ «و هر آينه بتحقيق كه ما موسي را با آيات خود فرستاديم كه قوم خود را از تاريكيها به نور بيرون بياور! و آنان را به ايّام خدا متذكّر ساز؛ بدرستيكه در اينباره، آياتيست براي هر شخص شكيبا و شكرگزار.»
[270] ـ «و زمانيكه موسي به قوم خود گفت: اي قوم من! چرا شما مرا آزار ميكنيد در حاليكه ميدانيد من فرستادۀ خدا بسوي شما هستم؟! پس چون آن قوم انحراف پيدا كردند، خدا دلهايشان را منحرف نمود؛ و خدا گروه فاسق را هدايت نميكند. و زمانيكه عيسي بن مريم گفت: اي بني اسرائيل! حقّاً كه من فرستادۀ خدا به سوي شما هستم ـ تا آخر آيه.»
[271] ـ «مريم گفت: بار پروردگار من! چگونه من پسري ميآورم در حاليكه بَشَري مرا لمس نكرده است؟ جبرائيل گفت: اينچنين است كارهاي خدا كه هر چه را كه بخواهد ميآفريند! زمانيكه نسبت به امري بخواهد وجود دهد، به او ميگويد: بشو؛ ميشود. و خدا به آن پسر، كتاب و حكمت و تورات و إنجيل ميآموزد. و او را بعنوان رسالت بسوي بني إسرائيل روانه ميسازد.»
[272] ـ آيۀ 43، از سورۀ 20: طه: «اي موسي و هرون! برويد بسوي فرعون؛ چون او طغيان كرده است!»
[273] ـ «و كسيكه با رسول خدا شقاق و جدائي كند ـ پس از آنكه راه هدايت بر او روشن شد ـ و پيروي از غير راه مؤمنين نمايد، ما بازگشت ميدهيم او را بهمان چيزي كه خود او بازگشت نموده است، و در جهنّم ميسوزانيم؛ و بد بازگشتي است.»
[274] ـ «اي كسانيكه ايمان آوردهايد! كافران را سرپرست و قيّم خود مگيريد؛ كه مؤمنين را رها كنيد! آيا شما ميخواهيد كه از براي خدا عليه خود، قدرت و سلطنت آشكاري قرار دهيد؟!»
[275] ـ «و سپس ما اصحاب كهف را برانگيختيم تا بدانيم كدام يك از دو گروه، زمان درنگ آنها را بهتر بشمارش شمردهاند.»
[276] ـ قسمتي از آيۀ 25، از سورۀ 57: الحديد: «براي آنكه خدا بداند كسي را كه او را و رسولان او را بغيب ياري ميكند.»
[277] ـ صدر آيۀ 28، از سورۀ 72: الجنّ: «براي آنكه خدا بداند كه آن رسولان، رسالات پروردگارشان را ابلاغ كردند.»
[278] ـ «براي آنكه آنچه را كه بما تعليم كرده است ظهور دهد.»
[279] ـ آيۀ 23، و صدر آيۀ 24، از سورۀ 18: الكهف: «و البتّه اي پيغمبر! نگو كه: من حتماً كاري را فردا انجام ميدهم؛ مگر آنكه خداوند بخواهد.»
[280] ـ آيۀ 9، از سورۀ 6: الانعام: «و اگر ارادۀ ما بر آن قرار گيرد كه فرشتهاي را پيغمبر كنيم، هر آينه او را مردي قرار ميدهيم و هر آينه بر اين مردم مشتبه ميسازيم آنچه را كه خود آنها بر خودشان مشتبه ميسازند.»
[281] ـ راجع به وجوب امتثال امر خدا به جهت خدا و امر خدا، نه به جهت چيز ديگر؛ در تفسير «الميزان» ج 8، ص 34 چند جملۀ كوتاه و مستدلّ فرمودهاند كه حاوي يك كتاب حكمت است؛ ميفرمايد:
فقَولُه الحقُّ؛ و الواجبُ في امتثالِ أمرِه أنْ يُمتثلَ لانّهُ أمرُه، لا لانّهُ مشتمِلٌ علَي مصلحَةٍ أو جَهةٍ مِن جهاتِ الخَيرِ و النّفعِ حتَّي يُعزَل عَن رُبوبيّته و مَولَويّته، و يعودَ زِمامُ الامرِ و التّأثيرِ إلَي المصالحِ و الجهاتِ، و هي الَّتي تَنتهي إلَي خَلقِه و جعلِه كَسآئِرِ الاشيآءِ مِن غيرِ فرقٍ.
«گفتار او حقّ است؛ و لازم است در امتثال و اطاعت امرش اينكه: بجا آورده شود چون امر اوست، نه به جهت آنكه آن كار مشتمل است بر مصلحتي يا بر جهتي از جهات خير و منفعت، تا بالنّتيجه خداوند را از ربوبيّت و مولويّتش معزول كرده و زمام امر و تأثير را بدست مصالح و جهات سپُرَد؛ مصالح و جهاتي كه بالاخره منتهي به خلق خدا ميشود و خدا را مانند بقيّۀ اشياء بدون هيچ تفاوت قرار ميدهد.»
[282] ـ صدر آيۀ 11، از سورۀ 64: التّغابن: «هيچ چيزي بشما اصابه نميكند و نميرسد مگر به اذن خدا.»
[283] ـ صدر آيۀ 58، از سورۀ 7: الاعراف: «و شهر پاك و پاكيزه، گياهش به اذن خدا ميرويد.»
[284] ـ صدر آيۀ 145، از سورۀ 3: ءَال عمران: «و چنين حقّي براي هيچ نفسي نيست كه بتواند بميرد مگر با اذن خدا.»
[285] ـ صدر آيۀ 5، از سورۀ 59: الحشر: «هر درخت نهال خرمائي را كه بريديد يا همانطور بر ريشۀ آن گذارديد كه بوده باشد پس به اذن خدا بود.»
[286] ـ صدر آيۀ 64، از سورۀ 4: النّسآء: «و ما هيچ پيامبري را نفرستاديم مگر آنكه با اذن خدا مورد اطاعت مردم قرار گيرد.»
[287] ـ قسمتي از آيۀ 165، از سورۀ 2: البقرة: «و تمام مراتب و درجات قوّت انحصار بخدا دارد.»
[288] ـ قسمتي از آيۀ 159، از سورۀ 3: ءَال عمران: «پس اي پيغمبر! زماني كه ارادۀ انجام كاري را داشتي، بر خدا توكّل كن!»
[289] ـ قسمتي از آيۀ 41، از سورۀ 10: يونس: «پس اي پيغمبر! بگو: براي من است كردار من؛ و براي شماست كردار شما.»
[290] ـ قسمتي از آيۀ 15، از سورۀ 42: الشّوري: «از براي ماست اعمال ما؛ و براي شماست اعمال شما.»
[291] ـ آيۀ 12، از سورۀ 58: المجادلة: «اي كسانيكه ايمان آوردهايد، چون بخواهيد با رسول خدا بطور پنهاني سخن گوئيد، بايد قبل از نجواي خود صدقهاي بياوريد؛ اين براي شما بهتر و پاك كنندهتر است! و اگر تمكّن نداشتيد، خداوند آمرزنده و مهربان است.»
[292] ـ آيۀ 75، از سورۀ 8: الانفال: «و كسانيكه ايمان آوردند بعد از فتح و مهاجرت كردند و مجاهدت نمودند با شما، پس آنان از شما هستند. و صاحبان رحم، بعضي از آنان به بعضي ديگر اولويّت دارند در كتاب خدا؛ بدرستيكه خداوند به هر چيزي داناست.»
[293] ـ آيۀ 106، از سورۀ 2: البقرة: «ما هر آيهاي را كه نسخ كنيم و برداريم و يا به فراموشي اندازيم، مثل آنرا يا بهتر از آنرا ميآوريم؛ آيا اي پيامبر! نميداني تو كه خداوند بر هر چيز تواناست؟»
[294] ـ آيۀ 101 و 102، از سورۀ 16: النّحل: «و چون ما آيهاي را بجاي آيۀ ديگر تبديل كنيم ـ و خدا داناتر است به آنچه نازل ميكند ـ ميگويند: اي پيغمبر! تو افترا بستهاي و چنين دروغي را بخدا نسبت دادهاي! بلكه اكثر آنها نميدانند. بگو روح القدس قرآن را بحقّ از جانب پروردگارت فرستاده است، تا موجب ثبات دلهاي مؤمنان گردد و هدايت و بشارت براي مسلمين شود.»
[295] ـ آيۀ 13، از سورۀ 42: الشّوري: «خداوند بعنوان تشريع ديني براي شما تشريع فرمود آنچه را كه به نوح وصيّت كرده بود، و آنچه را كه بتو وحي فرستاديم، و آنچه را كه بهإبراهيم و موسي و عيسي وصيّت كرده بوديم، و آن اين بود كه دين را برپاي داريد! و متفرّق و متشتّت در امور ديني نگرديد! آنچه را كه مشركين را بر آن دعوت ميكني، پذيرش آن بر آنان بزرگ است؛ خداوند بر ميگزيند از رسولانش هر كه را كه بخواهد و رهبري ميكند بسوي خود هر كه را كه بسوي او انابه و بازگشت كند.»
[296] ـ آيۀ 106 و 107، از سورۀ 2: البقرة: «ما هر آيهاي را كه نسخ كنيم يا به فراموشي اندازيم، بهتر از آن يا مثل آنرا ميآوريم؛ آيا نميداني كه خداوند بر هر چيزي تواناست؟ آيا نميداني كه قدرت و سلطنت آسمان و زمين اختصاص بخدا دارد؛ و از براي شما غير از خدا هيچ سرپرستي و هيچ يار و ياوري نيست؟»
[297] ـ صدر آيۀ 64، از سورۀ 5: المآئدة: «يهود ميگويند: دستهاي خدا در غلّ و دربند كشيده شده است؛ دستهاي آنان در غلّ كشيده شود و مورد لعنت و دورباش خدا قرار گيرند بدين سخني كه ميگويند، بلكه دو دست خدا باز است و در عالم خلقت به هرگونه كه بخواهد عمل ميكند و افاضۀ وجود و رحمت مينمايد.»