تلميذ: مراد از روح در قرآن كريم: تَنَزَّلُ الملائِكة وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ[227] چيست؟ و مراد از روح القُدُس و روح الامين چيست؟
و آيا روح با روح انسان و أرواح انسان نسبتي دارد يا نه؟ و وزان فرشتگان با روح چيست؟
علاّمه: مراد از روح القدس و روح الامين، جبرئيل است: قُلْ نَزَّلَهُو رُوحُ الْقُدُسِ مِن رَّبِّكَ. [228] نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الامِينُ * عَلَي' قَلْبِكَ.[229]
و اما روح ظاهراً خلقتي است بسيار وسيعتر از جبرائيل و غير جبرائيل؛ خلقي است از مخلوقات خدا أفضل از جبرائيل و ميكائيل. در سورۀ نَبَأ وارد است كه:
يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الملائِكه صَفًّا لَّا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَـٰنُ
ص 347
وَ قَالَ صَوَابًا.[230]
چون جبرائيل مسلّماً از ملائكه است؛ و در اين آيه، روح در مقابل ملائكه قرار گرفته است؛ پس روح غير از ملائكه و جبرائيل است.
روح يك مرحلهايست از مراحل وجودات عاليه كه خلقتش از ملائكه اشرف و افضل است، و ملائكه هم از آنها استمداد ميكنند در اموراتي كه انجام ميدهند.
دو آيه در قرآن كريم وارد است كه دلالت دارد بر آنكه خداوند براي پيامبران و رسولان خود كه دعوت ميكنند مردم را بسوي حقّ، روح را به آنها ميفرستد، و ملائكه هم كه نزول ميكنند با روح پائين ميآيند.
1 ـ يُنَزِّلُ الملائِكه بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلَي' مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ أَنْ أَنذِرُوٓا أَنـَّهُ و لآ إِلَـٰهَ إِلآ أَنَا فَاتَّقُونِ.[231]
2 ـ يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلَي' مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ لِيُنذِرَ يَوْمَ التَّلَاقِ.[232]
جبرائيل در نزولاتش در اموراتي كه انجام ميدهد و تدبيري كه در عالم ميكند، از او استمداد مينمايد، و كأنَّه او همراه جبرائيل است؛ و به تعبير ما
ص 348
مثل كمك به جبرائيل است.
و اين آيۀ دوّم بسيار عجيب است كه ميفرمايد: خدا كساني از بندگان خود را كه شايستۀ إنذار و بيم از روز قيامت كه روز تلاقي است ميبيند، بر آنها روح را القاء ميكند. كه در اينجا با كلمۀ إلقاء آمده است.
غرض، روح يك واقعيّتي است و يك موجود اشرف و افضلي است كه چون ملائكه براي انجام امور عالم نازل ميشوند، او همراه ملائكه نازل ميشود و كمك ميدهد آنها را در آن مأموريّت؛ اينست هويّت روح.
پس جبرائيل ربطي به روح ندارد، و از افراد و انواع روح نيست؛ و روح نيز فرد ندارد، و خود نوعي است كه منحصر بشخص واحد ميباشد. و امّا جبرائيل از ملائكه است؛ و روح يك واقعيّتي است در خلاف فرشتگان.
در هر صورت دو دسته هستند: يكدسته روح است كه يك واقعيّتي است، و يكدسته ملائكه هستند؛ آنوقت كيفيّت ملائكه هم جوري است كه از روح استمداد ميكنند؛ و بسراغ كارهائي كه ميروند، با روح ميروند و روح آنها را تأييد ميكند: يُنَزِّلُ الملائِكه بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلَي' مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ.
و از اينكه در قرآن روح به لفظ مفرد آورده شده است و ملائكه بصيغۀ جمع، ميتوان استفاده كرد كه روح داراي مقام جامعيّتي است، و قربش به پروردگار از جبرائيل بيشتر است. و روايت هم وارد شده است كه بالاتر است.
تلميذ: بين روح انسان و آن روح چه مناسبتي است؟ و چرا به روح انسان روح ميگويند؟ آيا بواسطۀ ربط و نسبتي است كه با آن روح دارد؟ و آيا ما آن روح را با ارواح انسان بمثابۀ كلّي طبيعي با افرادش نميتوانيم بگيريم؟ و آيا در آيۀ شريفۀ: وَ يَسْـئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي[233] از آن روح
ص 349
سؤال شده است يا از روح انسان؟
علاّمه: روح همانطور كه ذكر شد خلقتي است اعظم از ملائكه و ربطي به انسان و روح انسان ندارد، و استعمال لفظ روح را بر آن حقيقت و بر نفسهاي انسان، از باب اشتراك لفظي است؛ نه اشتراك معنوي.
و شايد از اين نقطۀ نظر باشد كه نفس ناطقۀ انسان در اثر سير كمالي خود، در اثر مجاهدات و عبادات بمقامي ميرسد كه با آن روح همدست و همداستان ميشود.
و در آيۀ شريفه از مطلق روح سؤال ميكنند، نه از نفس ناطقۀ انسان؛ و چون جواب ميرسد كه: الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي، استفاده ميشود كه از عالم امر است، نه مانند انسان كه از عالم خلق است.
و در پرسشهاي آنها هيچ سخني از روح انسان نيست، و علي الظّاهر از همان روح كه نامش در قرآن آمده است پرسش ميكنند؛ و عجيب اينست كه در ذيل آيه ميفرمايد: وَ مَآ أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلاً. يعني خلقت روح و فهميدن حقيقت آن، از علوم بشري خارج است، و به آساني به آن نميتوان دسترس بود.
تلميذ: در لسان شرع همين روح أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ است؛ يعني حجاب أقرب؟ و آيا در فلسفه همان عقل اوّل است؟
علاّمه: در روايات أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ به چند چيز آمده است: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابرُ[234]، يا أوّل ما خَلَق عقل است يا ماء است يا لوح است و يا قلم.
ص 350
و چنين تصوّر ميكنم كه از ميان اين احاديث آنچه از همه قويتر و روشنتر است همان أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابرُ است.
و در آخر سورۀ الشُّوري (حمٓ * عٓسٓقٓ) است:
وَ كَذَ'لِكَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ رُوحًا مِّنْ أَمْرِنَا مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَـٰبُ وَ لَاالْإِيمَـٰنُ وَلَـٰكِن جَعَلْنَـٰهُ نُورًا نَّهْدِي بِهِ مَن نَّشَآءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِيٓ إِلَي' صِرَ'طٍ مُّسْتَقِيمٍ.[235]
و از اينجا بدست ميآيد كه درايت ايمان و كتاب، بواسطۀ وحي كردن خدا روح را برسول الله بوده است. و اين بواسطۀ اتّصال روح آنحضرت است به همان خلق اعظم كه روح است، و بنابراين، روح رسول الله از آنجا بوجود آمده است؛ و آن أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ است.
و در لسان حكمت ميتوان مراد از عقل اوّل را روح گرفت، امّا مشروط براينكه خواصّش از دستش گرفته نشده باشد؛ يعني بهمان تجرّد و اطلاق باقي باشد، وگرنه عقل اوّل نيس��، و هر چه پائين بيايد و تعيّن بيشتري پيدا كند عقول ديگر خواهد بود؛ و هر چه پائينتر بيايد سعه و اطلاقش را بيشتر از دست ميدهد.
در مرتبۀ قوس صعود، روح رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم رسيده است به همان جائي كه از آنجا آمده است و نازل شده است؛ و همان روح است. چون أوَّلُ ما خَلَق، نور رسول الله است كه همان روح است. بعداً در
ص 351
قوس نزول، عوالم را طيّ نموده و به عالم طبع و مادّه رسيد؛ و بعداً بواسطۀ طيّ قوس صعود ميرسد به همان جا، و ازل و ابد با يكديگر واحد ميشوند.
اين روح همينجور سرازير ميشود تا ميرسد به عالم مادّه، به مادّۀ جزئيّه و بعد كمكم شروع ميكند به حركت جوهري و پيشرفت ميكند بسوي كمال خود، تا رفته رفته برسد به همان معنائي كه ميفرمايد: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابرُ، و چيز تازهاي بوجود نيامده است؛ همان همانست كه هست، فقط يك نزول و صعودي پيدا شده است.
و در اينصورت رسيدگي به اوضاع عالم از يك جهت، و رسيدگي و تدبير ملائكه از جهت ديگر، و دخالت روح از جهت سوّم بسيار عجيب است؛ زيرا كه اينكارها تضادّ ندارند. و عملكرد آنها در پيدايش حوادث در عالم طبع خيلي محيِّر و بُهتانگيز است.
در يك امر جزئي چقدر از ملائكه بايد بكار اشتغال داشته باشند؛ يكدانه اَتُم مثلاً ميخواهند بسازند در بدن انسان يا جائي ديگر، اگر يك ملَك داشته باشد، شما حساب كنيد در بدن انسان چند دانه اتم است، بتعداد آنها ملائكه هستند؛ آنوقت چه قيامتي است؟
ملائكه نيز مختلف هستند، ملائكۀ اعطاي قدرت، ملائكۀ اعطاي علم و غيرها. يكدسته هستند كه در واقع نگهبان و نگهدارندهاند، يكدسته هستند از براي بلايا و مِحَن كه ميخواهد وارد شود، منع ميكنند و نميگذارند به انسان لطمهاي وارد شود. و همچنين براي هر امري دستجات مختلفي از ملائكه هستند، و چون اين جهات مختلف در انسان هست لذا براي هر امر فرشتگان بسياري موجود است. و از بدن يك انسان بگذريم، حساب نسبت به جميع بدنهاي انسانها را بكنيم چقدر ميشود؟ حساب حيوانات و نباتات و جمادات؛ پناه بر خدا اين چه عالمي است!
ص 352
تلميذ: آيا بين چهار ملك مقرّب معروف: جبْرائيل، ميكائيل، إسرافيل و عزرائيل جامعي وجود دارد؟ يعني يك رئيسي كه به اينها الهام كند، و اينها هر كدام در تحت اوامر او باشند؛ غير از روح؟
علاّمه: ظاهراً بين چهار ملك معروف جامع و رئيسي نيست؛ مقدار مختصري از جبرائيل نقل شده است، چون نسبت به جبرائيل در سورۀ عَمَّ ظاهراً يك بياني هست.[236]
ولي باز مسألۀ جامع نيست و آنجوري نميشود گفت؛ كيفيّت إحاطۀ جبرائيل بر فرشتگان مأمور به امر او به عنوان جامع و افراد نيست.
(خدا راهنمائي كند؛ از ما چيزي بر نميآيد؛ اين اوضاع اين احوال؛ اين بالا، اين پائين؛ اين صعود، اين نزول؛ آدم بكدام دست بزند؟ عقل در كدام كار بكند؟ أصلاً كارش چه نحو باشد؟ نميدانم والله.)
تلميذ: بعضي از اوقات انسان دعائي ميكند، و آن دعا مستجاب ميشود؛ مثلاً دعا ميكند كه اين باغ سرسبز شود، يا اين چاه آب در آورد، و يا اين مريض شفا يابد؛ و امثال اين دعاها.
و بواسطۀ اين دعا چندين هزار ملائكه مأمور تنظيم و پيدايش و استجابت آن دعا ميشوند، و بالاخره آن امر را در خارج به اذن پروردگار متحقّق ميكنند. يعني تمام اينكارها زير نظر دستجات مختلفي از فرشتگان است كه آن امر را صورت تحقّق خارجي و عيني ميدهند؛ آيا ميتوان گفت: اين ملائكه مأمور امر انسانند؛ مأمور امر دعا كننده هستند؟
ص 353
علاّمه: تعبير خوبش اينست كه بگوئيم: مأمور امر انسان نيستند؛ مأمور امر خدا هستند از استجابت دعاهائي كه انسان ميكند.
تلميذ: بر حسب بياني كه سابقاً فرموديد در كيفيّت پيدايش وحدت در كثرت، و مثال زديد به اللَهُ يَتَوَفَّي الانفُسَ حِينَ مَوْتِهَا و آيۀ يَتَوَفَّیٰكُم مَّلَكُ الْمَوْتِ و آيۀ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا كه: در عين آنكه عمل، عمل خداست، ملكالموت به اذن خدا، و سائر فرشتگان به اذن ملك الموت دست اندركارند؛ آيا ميتوان به اين نظر وحدت در كثرت، آن فرشتگانيكه در اثر دعاي انسان براي تحقّق آن دست اندركارند، چنين گفت كه آنها مأمور انسان هستند؛ مأمور شخص دعا كننده و متضرّع بخدا؟
علاّمه: بله، اين هم يك تعبير است؛ اگر تمام بشود همينطور است. چون بالاخره لَيْسَ في الدّارِ غَيْرَهُ دَيّارٌ. وقتيكه عالم وجود سربسته و دربسته اختصاص به پروردگار دارد، و هيچ موجودي در عالم ذي أثر نيست مگر به اراده و اذن خدا؛ در اينصورت هر اثري از موجودات مختلف ببينيم، بالاخره مال خداست و از خداست.
تلميذ: بعضي از مواقع انبياء و اولياء يك چيزي را در ته دل طلب ميكردند، و بدون اينكه بخواهند و دعا كنند و يا بر زبان آرند، ميل دروني و قلبي آنان به آن چيز بوده است؛ و بعداً ديده ميشد كه آن امر در خارج خودبخود صورت تحقّق ميگيرد و پيدا ميشود. يعني مجرّد همان اراده و ميل باطني آنها آن سلسله دستگاه ملائكه را در خارج تحت تسخير ميآورد. و در بعضي از اوقات ديده ميشد كه ميل باطني حتّي با دعاي خارجي هم اثر نداشت؛ و آنچه مورد نيّت آنان بود، با خصوص آن كيف و كمّ، در خارج واقع نميشد.
آيا ميتوان گفت كه: دعا و خواست آنان در اينصورت معارض با يك
ص 354
دعاي نفس و نفوس ديگري بوده است كه از نقطۀ نظر قوّت نفس و يا جماعت نفوس، نميگذاردند در عالم معني آن خواسته صورت گيرد؟
و اين البتّه در غير انبياء و أولياء بسيار مشاهده شده است كه عملي را ميخواستهاند كه وقوع يابد و اين معارض ميشد با خواست نفس قويتري كه آن ميخواست خلاف اين عمل در خارج وقوع بيابد؛ و بنابراين، اين دو درخواست متضادّ، دو سلسله از فرشتگان را براي انجام آن ـ به اذن خدا ـ تحريك و تهييج ميكند، تا هر كدام پاكتر و قويتر باشد جلو افتاده و بالنّتيجه آن دسته از فرشتگان او، بر عمل فرشتگان ديگري مقدّم آيند و آن عمل مورد نيّت انسان را در خارج متحقّق كنند.
علاّمه: آري اينها همه ممكنست؛ و آيهاي هم در سورۀ رَعْد داريم كه دلالت بر اين معني دارد.[237]
تلميذ: شما سابقاً عشقتان به فلسفه زياد بود بيشتر از حالا؛ و حالا توجّهتان به قرآن كريم بسيار است. و نسبت به ابراز بعضي از حالات شخصي از مكاشفات و واردات قلبيّه، خيلي امساك نميكرديد! ولي حالا ديگر خيلي عجيب و غريب، درها را محكم بستهايد! چه خبر است؟!
علاّمه: آري! آن سَبو بشكست و آن پيمانه ريخت. حالا حالت مزاجي و مخصوصاً نسياني كه غلبه كرده است مرا از انجام كارهايم بازداشته؛ ديگر نميتوانم كار كنم.
ص 355
توجّه به قرآن مجيد الحمدللّه داريم؛ اگر خداوند بحساب بگذارد! امّا مسألۀ نسيان كلّي عجيبي كه پيدا كردهام بنده را خيلي سخت در فشار ميگذارد. از حيث مطالعه و از حيث نوشتن، تقريباً شب و روز بنده مشغول بود، إلاّ ماشَذَّ؛ خيلي خيلي كم؛ و گرنه خوب نوعاً مشغول بوديم، و آدم چيز مينوشت و فكر ميكرد و مطالعه ميكرد و اينها همهشان فعلاً سلب شده است؛ حالت مطالعه و نوشتن را ندارم!
تلميذ: خوب اين كمال است ديگر! توغّل در امور كلّي موجب انصراف از جزئيّات ميشود، مثل عوالم خَلْسه و جذب همان روح كلّي.
علاّمه: بله! اين كمالِه؟ قربان كمالي كه خدا بدهد، ما حرف نداريم؛ امّا اينجور كمال؟ اين نسيان است. و كلام شما همهاش حقّ است؛ ولي آنچه من ميفهمم مسألۀ نسيان است. و غالباً حالت خواب در چشمهايم پيداست؛ مثل اينكه چشمهايم پر از خواب و پر از خاك است، و در عين حال بخواهم بخوابم، خوابم نميآيد. و پيوسته يك جوري هستم ديگر؛ الْخَيْرُ فيما وَقَعَ. مقطوع من اينست كه اينحال مانند احوال خَلسه نيست؛ يك گرفتگي مخصوص است در حالم، و مخصوصاً حال خواب در چشم. إن شاءالله دعا بايد كرد. خداوند خودش عنايت فرمايد؛ آنچه مائيم از دست ما هيچ چيز بر نميآيد.
* * *
شخص ثالث: آيا عالم برزخ براي عموم افراد است، يا براي كاملين در ايمان و يا كاملين در كفر؟ و يكي از آياتي را كه به آن استدلال ميكنند براي برزخ اين آيه است:
وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَهِ أَمْوَ'تَـا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِم
ص 356
يُرْزَقُونَ.[238]
آيا ميتوان از اين آيه كه روزي به برزخيان را نسبت به كساني قرار ميدهد كه در راه خدا كشته شدهاند، استفاده كرد كه برزخ براي همه نيست؟
علاّمه: در بعضي از روايات اين معني هست كه برزخ مختصّ كسانيست كه كامل شدهاند؛ خلاصه به كُمَّلين آنها يا به آنهائي كه به تعبير مخصوص: كسيكه ايمان را كامل كرده و كسيكه كفر را كامل كرده است؛ برزخ مال اين دو دسته است؛ و دستۀ سوّم كساني هستند كه « مَحَضَ الْكُفْرَ مَحْضًا وَ مَحَضَ الإسْلامَ مَحْضًا» نيستند، پس آنها داراي برزخ نيستند؛ و بنابراين روايات، برزخ اختصاص به كُمَّلين از اهل اسلام و از اهل كفر دارد.
و در بعضي از روايات ديگر داريم كه برزخ اختصاص به اينها ندارد؛ همه در برزخ شريكند، و همۀ افراد بايد پس از مرگ، عالم برزخ را طيّ كنند و از آنجا ردّ شوند بسوي قيامت.
و آيۀ وَ لَا تَحْسَبَنَّ داراي مفهوم نيست كه دلالت كند غير شهداء در راه خدا، در برزخ روزي نميخورند.
اوّلاً: تتمّۀ همين آيه ميفرمايد: فَرِحِينَ بِمَآ ءَاتَیـٰهُمُ اللَهُ مِن فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يَحْزَنُونَ.[239]
چون اين آيه دلالت دارد بر اينكه آن كسانيكه هنوز به آنها ملحق نشدهاند
ص 357
نسبت به آنها استبشار دارند؛ و معلوم است كه الَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بهِمْ خصوص شهداء نيستند، بلكه اطلاق دارد نسبت بتمام مؤمنيني كه هنوز زنده هستند.
و ثانياً: دو آيه در قرآن كريم داريم كه دلالت دارد بر آنكه برزخ براي همه است و بمجرّد مردن بدون فاصله، مردم در آن عالم وارد ميگردند.
اوّل: در سورۀ يسٓ است كه چون دو نفر از انبيائي را كه حضرت عيسي علَي نَبيِّنا و آله و عَليه السَّلام به شهر أنطاكيه براي تبليغ فرستاده بود؛ و آن دو نفر رفتند و تبليغ كردند؛ و جماعت مردم هم قبول نكردند، و در اثر قبول نكردن، مردي از نقطۀ دور دست شهر براي كمك به آن دو نفر رسول آمد؛ وَ جَآءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعَي' قَالَ يَـٰقَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ[240] و مردم را پند داد و نصيحت نمود، و بالاخره گفت: إِنِّيٓ ءَامَنتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ،[241] در اينحال جماعت، آن مرد خدا را كشتند؛ در اينجا قرآن ميفرمايد:
قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَـٰلَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ * بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ.[242]
در اينجا بمجرّد كشته شدن، به او گفته شد كه داخل در بهشت بشود، و او گفت: ايكاش ارحام و اقوام من ميدانستند كه چگونه خدا مرا در تحت رعايت و مغفرت و كرامت خود قرار داد.
دوّم: در سورۀ نوح است، و نظير همين است كه در اوّل ذكر كرديم؛ ليكن
ص 358
در طرف مقابل؛ آن براي مؤمن بود، و اين براي كفّار و متمرّدين؛ در سورۀ نوح وارد است كه:
مِمَّا خطيئاتهم أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَارًا.[243]
قوم نوح در اثر معصيتها و فسق و فجوري كه كردند هلاك شدند و غرق شدند، و پس از غرق شدن بدون فاصله داخل در آتش شدند؛ در اينجا ميفرمايد: فَأُدْخِلُوا نَارًا يعني بدون مهلت داخل در آتش شدند.
از عمده روايات مستفيضه و مشهوره بدست ميآيد كه برزخ براي همۀ اقسام كفّار و مسلمين است؛ چه براي اهل كمال از سعادت و شقاوت، و چه براي متوسّطين.
بعضي از رواياتي را هم داريم كه مخالف اينهاست، ليكن مورد اعتماد نيست. و مرحوم شيخ مفيد هم قائل بهمين قول شده است كه: لَا يُسْأَلُ فِيالْقَبْرِ إلَّا مَنْ مَحَضَ الإيمَانَ مَحْضًا أَوْ مَنْ مَحَضَ الْكُفْرَ مَحْضًا، وَا لاخَرُونَ يُلْهَي عَنْهُمْ.[244]
* * *
تلميذ: آيا از آيۀ مباركۀ:
وَ سَارِعُوٓا إِلَي' مَغْفِرَةٍ مِّن رَّبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَـاوَات وَ الارْضُ
ص 359
أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ.[245]
«و مسارعت كنيد بسوي مغفرتي كه از جانب پروردگار شماست، و بسوي بهشتي كه عرض آن به اندازۀ آسمان و زمين است؛ و آن براي متّقيان مهيّا و آماده گرديده است.»
از لفظ أُعِدَّتْ (آماده شده است) نميتوان استفاده نمود كه بهشت الآن موجود است؟
علاّمه: تا حدّي بیدلالت هم نيست.
تلميذ: در اينصورت با تجسّم اعمال چگونه سازش دارد؟ چون عمل بايستي انجام شود تا آنكه بهشت و جهنّم را درست كند!
علاّمه: آخر يك مطلب ديگر هم هست؛ در قرآن كريم داريم:
لَقَدْ كُنتَ فِي غَفْلَةٍ مِّنْ هَـٰذَا فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَآءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ. [246]
اين آيه اثبات ميكند كه: همان كه در روز قيامت مشاهده خواهد شد، در دنيا بوده و مشهود هم بوده است؛ نهايت امر، مغفولٌ عنه بوده است. پس بنابراين، آنكه بنام جَنَّت يا بنام جَحيم داريم در دنيا تحقّق داشته و انسان هم آنرا مشاهده مينموده است، وليكن در مشاهده غفلت داشته است.
از حقيقت و واقعيّت خارج، غفلت داشته است. و بناءً عليهذا بهشتي در دنيا هست و جهنّمي هم در دنيا هست، غاية الامر مردم از آنها غفلت داشتهاند،
ص 360
پس آنها ثابت هستند، هم بهشت و هم دوزخ. و در داستان مؤمن آل ياسين گفته شد كه: بمجرّد كشته شدن ببهشت رفت، و قوم نوح بمجرّد غرقاب شدن، در آتش شدند.
* * *
تلميذ: راجع بعلائم آخر الزّمان كه وارد است: وَ عِنْدَ ذَلِكَ يَتَكَلَّمُ الرُّوَيْبِضَةُ[247] مقصود از رُوَيبِضه چيست؟ و منظور از دجّال؟ و كيفيّت احوال يَأجوج و مأجوج كه بيان شده است؟
علاّمه: در أشراط السّاعة (يعني علامات قيامت) آمده است كه در آنوقت رويبضه سخن ميگويد. ظاهراً منظور از رويبضه كساني هستند كه در جامعه قرب و منزلت ندارند و بحساب نميآيند، آنها تكلّم ميكنند؛ كنايه از اينكه امور مردم را در شؤون اجتماعي در دست ميگيرند و رياست بر مردم مينمايند.
راجع به اصل دَجّال (يعني شخص دروغ زن و دروغپرداز) روايات بسياري وارد است كه قبل از ظهور حضرت مهديّ أرواحنا فداه خروج ميكند، و مردم را گمراه مينمايد.
و امّا دربارۀ خصوصيّاتش رواياتي وارد است كه قابل اعتماد نيست؛ مثل اينكه دجّال شخصي است كه به الاغي سوار ميشود و حركت ميكند، و يميناً و يساراً جَنَّت و نار با او حركت ميكنند.
در روايات أهل تسنّن نيز دجّال آمده است. و تولّد دجّال هم روايت
ص 361
شده، و حتّي روايت است كه برسول الله خبر دادند و حضرت تشريف بردند، يا او آمد. و يك حرفهائي زده شده است كه البتّه قابل اعتماد نيست؛ مثل اينكه مثلاً طول الاغش يك فرسخ است؛ الاغ يك فرسخي؟
و امّا راجع به يأجوج و مأجوج، ظاهراً دو دسته از مردم باشند كه در سدّ كوه قفقاز واقع شده و آن سدّ كه شواهدي دارد كه ذوالقرنَين كشيده است، بين آنها و حملۀ به اين سرزمينها جلوگيري كرده است. و بعضي گويند: دو طائفه از مغول هستند. و قرآن مجيد دربارۀ أصل يأجوج و مأجوج آيه دارد؛ و حتّي دارد كه از هر بلندي، آنها سرازير خواهند شد: حَتَّي'ٓ إِذَا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُم مِّن كُلِّ حَدَبٍ يَنسِلُونَ.[248]
وليكن در خصوصيّات خلقت آنها رواياتي وارد شده است، مثل اينكه گوشهاي آنها به اندازهاي بزرگ است كه يكي را فراش ميكنند و بر روي آن ميخوابند، و گوش ديگر را بعنوان لحاف بروي خود ميكشند.
اين روايات از عامّه است؛ و معلوم است كه ساختگي است علي الظّاهر و قابل قبول نيست.
* * *
تلميذ: چگونه پيغمبر طوائف جنّ از انسان است؟ چون اوّلاً: طبق آيات قرآن كريم، پيامبر هر گروه و طائفه و هر سنخ از مخلوقات بايد از سنخ همان طائفه باشد. و بر همين اساس خداوند در قرآن، مشركين را إلزام به پيروي از رسول الله ميكند، كه او از بشر است؛ و در جواب مشركين كه ميگفتند: چرا خداوند ملائكه را براي رسالت خود بسوي مردم نفرستاده است، قرآن كريم
ص 362
ميگويد:
وَ لَوْ جَعَلْنَـٰهُ مَلَكًا لَّجَعَلْنَـٰهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنَا عَلَيْهِم مَّا يَلْبِسُونَ.[249]
و ثانياً: آياتي در قرآن كريم صراحت به ايمان جنّ به پيامبر و به قرآن دارد؛ مانند آيۀ 1 و 2، از سورۀ 72: الجنّ:
قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنـَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِّنَ الْجِنِّ فَقَالُوٓا إِنَّا سَمِعْنَا قُرْءَانًا عَجَبًا* يَهْدِيٓ إِلَي الرُّشْدِ فَـَامَنَّا بِهِ وَ لَن نُّشْرِكَ بِرَبِّنَآ أَحَدًا.[250]
و مانند آيۀ 13، از همين سوره:
وَ أَنـَّا لَمَّا سَمِعْنَا الْهُدَي'ٓ ءَامَنَّا بِهِ فَمَن يُؤْمِن بِرَبِّهِ فَلَا يَخَافُ بَخْسًا وَ لَا رَهَقًا.[251]
و مانند آيات 29 تا 32، از سورۀ 46: الاحقاف:
وَ إِذْ صَرَفْنَآ إِلَيْكَ نَفَرًا مِّنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْءَانَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوٓا أَنصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلَي' قَوْمِهِم مُّنذِرِينَ * قَالُوا يَـٰقَوْمَنَآ إِنـَّا سَمِعْنَا كِتَـٰبًا أُنزِلَ مِن بَعْدِ مُوسَي' مُصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِيٓ إِلَي الْحَقِّ وَ إِلَي' طَرِيقٍ مُّسْتَقِيمٍ * يَـٰقَوْمَنَآ أَجِيبُوا دَاعِيَ اللَهِ وَ ءَامِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُم مِّن ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ * وَ مَن لَّا يُجِبْ دَاعِيَ اللَهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي
ص 363
الارْضِ وَ لَيْسَ لَهُ و مِن دُونِهِ أَوْلِيَآءُ أُولَـٰئِكَ فِي ضَلَـٰلٍ مُّبِينٍ.[252]
و از همۀ اينها روشنتر آيۀ 33، از سورۀ 55: الرّحمن است:
يَـٰمَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَن تَنفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ فَانفُذُوا لَا تَنفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطَـٰنٍ.[253]
چون در اين آيۀ قرآن بصورت خطاب به جنّ و انس، آنها مخاطب قرار گرفته و مورد مؤاخذه و سؤال واقع شدهاند؛ و اگر رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم رسول و پيامبر براي طائفۀ جنّ نبودند، صحيح نبود از كلام قرآن مجيد كه بر زبان رسول الله جاري ميشود آنان مورد مؤاخذه قرار گيرند.
علاّمه: بلي ظاهراً پيامبر جنّ از انس است. و اتّفاقاً از خود طائفۀ جنّ هنگام احضار آنها سؤال شده است از اين موضوع؛ در پاسخ گفتهاند: ما از اجانين پيغمبري نداريم، بلكه پيغمبر ما حضرت محمّد بن عبدالله صلّي الله عليه و آله و سلّم است.
ص 364
تلميذ: آيا ميتوان گفت كه: چون انسان و جنّ هر دو موجود مادّي هستند، غاية الامر انسان از خاك است و جنّ از دخان و آتش، و از شدّت لطافت بچشمهاي عادي، محسوس نميشود؛ و هر دو از يك سنخ هستند و جنّ از انسان ضعيفتر است، لذا هر دو داراي يك حكم هستند؟
علاّمه: براي حلّ اين مسأله غير از اين چيزي نميتوان گفت. چون جنّ نحوۀ وجودش طُفيلي انسان است و براي انسان است و بنابراين هر دو داراي پيامبر واحدي هستند، و تكاليف بر حسب قوّت و ضعف انسان و جنّ، براي هريك از دو صنف معيّن و مشخّص گرديده است.
و شاهد بر اين مطلب آنكه در آيۀ 130، از سورۀ 6: الانعام وارد است كه:
يَـٰمَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنسِ أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِّنكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ ءَايَـٰتِي وَ يُنذِرُونَكُمْ لِقَآءَ يَوْمِكُمْ هَـٰذَا.[254]
چون در اين آيه، خطاب به جنّ و انس هر دو است، و به هر دو گفته شده است كه: «مگر آيا رسولاني از جنس خود شما نيامدند؟» و چون دانستيم كه اجانين از خود، پيامبري ندارند و پيغمبر ايشان از انسان است، پس معلوم ميشود كه مراد از رُسُلٌ مِّنكُمْ از جنس خاك و يا خصوص آتش نيست، بلكه جنّ و انس هر دو از يك جنس بوده و هر دو از مادّه و طبيعت هستند، و براي هر دو صنف يك پيامبر فرستاده شده است؛ منتهي انسان نسبت به جنّ قويتر، و جنّ نسبت به انسان ضعيفتر است.
ص 365
* * *
تلميذ: راجع به حروف أبجَد و استنتاجات آن و استخراجات و اثرات آن طبق مطالب وارده در كتب؛ و نيز راجع به اقسام ابجد كبير و صغير و وسيط، و مقدار اهمّيّت هر يك و حساب كردن آن را، بطريق مجمل و يا مفصّل بيان فرمائيد!
علاّمه: أبجد كبير ظاهراً از مسلّمات است؛ و آن از عدد يك تا هزار است كه به بيست و هشت حرف در زبان عرب تقسيم شده است. و در بين مسلمانان از شيعه و سنّي جاي شبهه و ترديد نيست، و علماي فريقين مانند شيخ بهاء الدّين عاملي و شيخ مُحيي الدّين عربي در اينجا سخن را بسط دادهاند.
و در بين غير مسلمانان نيز ابجد كبير معروف است. و قبل از اسلام در طائفۀ يهود رائج و دارج بوده، و از زبان عبري يهود، به مسلمين وارد شده است. و اتّفاقاً با آنكه زبان عبري بيست و دو حرف بيشتر ندارد؛ و حروفات «ث خ ذ ض ظ غ» در زبان آنها نيست، و فقط حروف تهجّي را تا قَرِشَتْ دارند، معهذا به أبجد كبير معتقد بوده و تا عدد هزار را پخش بر حروف خود ميكنند.
روزي در مجلسي بوديم كه در آنجا سخن از جا دادن يك تا عدد هزار در الفباي عبري كه 22 حرف است بميان آمد، و بعضي از مطّلعين و اهل فنّ حضور داشتند. من اعتراض كردم كه زبان عبري، حروفات تهجّي را فقط تا قَرِشَتْ دارد و عدد تاء، چهار صد است، چگونه ميتوانند آنها به أبجد معترف باشند؟
گفتند: به طريق خاصّي آن شش عدد ديگر را براي محاسبه در الفباي خود وارد ميكنند، تا محاسبات آنان نيز از يك شروع و به عدد هزار منتهي شود.
و در آن مجلس يك نفر از فلاسفۀ ژاپني بود. با آنكه ريشۀ عقائد ژاپنيها به چينيها بر ميگردد و آنها وثني هستند، من سؤال كردم: آيا شما به حروف و تأثيرات آن معتقد هستيد؟
ص 366
در پاسخ گفت: آري، به حروف ابجد كبير معتقديم! و در اين باره كتابهائي از زمان قديم داريم كه بسيار شايان دقّت و ملاحظه است.
عجيب است كه ميگويند: ژاپنيها و چينيها حروف الفبايشان سيصد حرف است، و بطريق خاصّي اعداد 1 تا 1000 را كه 28 عدد است بر تمام الفباي خود قسمت ميكنند.
لابدّ مانند زبان فارسي كه حرف چ را ج، و حرف ژ را ز، و حرف گ را ك، و حرف پ را ب حساب ميكنند، آنها نيز بسياري از حروف خود را كه قريب المخرج ميباشند حرف واحد در موقع محاسبه به شمار ميآورند.
و عليهذا همانطور كه نقل هم شده است، حساب أبجد در زبان چينيها بسيار مشكل و براي تشخيص و تعيين اعداد حروف، احتياج بتخصّص و فنّ دارند كه فقط بعضي از علماء متبحّر آنها از عهدۀ محاسبه ميتوانند برآيند.
تقسيم آيۀ مباركۀ بسْمِ اللَهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ در مربّع، به حروف أبجد براي دفع أجانين و افراد مبتلاي به جنّ و جنزدگي مفيد است.
ابجد كبير آنست كه هر حرفي از حروفات بيست و هشتگانۀ زبان عرب، از يك تا هزار داراي عدد مخصوصي است بدين ترتيب:
أَبْجَد، هَوَّز، حُطِّي، كَلِمَن، سَعْفَص، قَرِشَت، ثَخِّذ، ضَظِغ، لَا.
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
أ ب ج د ه و ز ح ط ي
20 30 40 50 60 70 80 90 100 200
ك ل م ن س ع ف ص ق ر
300 0 40 500 600 700 800 900 1000 1
ش ت ث خ ذ ض ظ غ ا
ص 367
البتّه هميشه همزه (أ) و الف (ا) هر يك را به عدد 1 حساب ميكنند و حروفاتي كه بواسطۀ تشديد مكرّر است يكحرف محاسبه مينمايند، مثلاً لفظ عليّ را 110 ميگويند؛ چون ع 70 و ل 30 و ي 10 است و مجموعاً ميشود 110.
و كلمۀ قُدُّوس را 170 ميگيرند؛ چون ق 100 و د 4 و و 6 و س 60 است، و دالِ مكرّر در تلفّظ حساب نميشود.
و كلمۀ فَعّال را 181 ميگيرند؛ چون ف 80، ع 70، ا 1، و ل 30 است.
وليكن استثناءً كلمۀ جلالة الله را با آنكه لام آن تشديد دارد دو حرف حساب ميكنند، و ألف الله را حساب نميكنند؛ و بنابراين الله 66 ميشود؛ چون ا 1 و ل 30 و ل 30 و ه 5 است. و بهمين جهت الله را در كتابت با تشديد نمينويسند؛ چون لام را مكرّر مينويسند و بنابراين تشديد ندارد. و ألف را نيز نمينويسند، بلكه بصورت دو لام مكرّر و بدون الف مينويسند، اينطور: الله، در حاليكه طبق قواعد معمولي رسم الخطّ بايد اينطور نوشته شود: الاّه.
ليكن چون رسم الخطّ عربي طبق حساب أبجد است لذا الاّه را بايد بصورت الله نوشت.
و بر همين اساس، چون حروفات مشدّد در كتابت يكحرف نوشته ميشود، يكحرف محاسبه ميشود. و بر همين قاعده نيز چون الف إلاه را حساب نميكنند در كتابت إله (بدون الف) نوشته ميشود، و عليهذا 36 خواهد بود.
و الف رَحْمان را نيز حساب نميكنند، چون در كتابت رَحْمَن (بدون الف) نوشته ميشود، و بنابراين 298 خواهد بود. اين راجع به أبجد كبير بود.
امّا أبجد صغير را اطلاق كنند بر عدد حروف ابجدي با طرح 9، 9 از آنها. مثلاً حرف ي عددش يك است؛ چون از عدد ي در ابجد كبير كه ده ميباشد،
ص 368
نه واحد كم شود يك ميماند. و حرف ن عددش پنج است؛ چون پنج نه تا، از پنجاه كم شود پنج ميماند. و بنابراين، حرف ط و حرف ص و حرف ظ أصلاً عدد ندارند.
چون از آنها اگر نُـه نُـه طرح شود هيچ نميماند.
و امّا أبجد وَسيط را اطلاق كنند بر حروف ابجدي كبير با طرح دوازده، دوازده از آن؛ بهمين طريقي كه در ابجد صغير ذكر شد.
و امّا أبجد أكبر را اطلاق كنند بر حروف ابجدي با تضعيف ده برابر. مثلاً حرف ي بعدد ابجد اكبر عددش صد خواهد بود، و حرف غ عددش 10000 (ده هزار) خواهد بود، و همچنين در سائر حروف بهمين منوال.
پس از بيان اين مطالب، حال بايد دانست كه هر كلمه را بحروف ابجد، يا بحساب مجمل محاسبه ميكنند و يا بحساب مفصّل.
مجمل آنستكه تعداد حروفات كلمه را آنچنانكه نوشته ميشود بايد حساب كرد. مثلاً كلمۀ قدّوس چهار حرف دارد:
100 4 6 60 80 70 1 30
ق د و س و فعّال چهار حرف دارد: ف ع ا ل
و يا أحَدُ يا صَمَدُ ده حرف دارد: 10 1 1 8 4 10 1 90 40 4
ي ا أ ح د ي ا ص م د
بنابراين قدّوس 170، و فعّال 181، و يا أحَدُ يا صَمَدُ 169 خواهد بود.
و مفصَّل آنستكه تعداد حروفات كلمه را آنچنانكه تلفّظ ميشود بايد حساب كرد.
بنابراين هر حرفي، چون در تلفّظ بچند حرف تلفّظ ميشود، بايد تمام حروفات در حساب آورده شود؛ مثلاً قدّوس چهار حرف دارد: ق د و س.
ص 369
ق اينطور تلفّظ ميشود: قاف، لذا بايد آنرا سه حرف حساب كرد: ق (100) ا (1) ف (80) و بنابراين، عدد قاف 181 خواهد بود.
د اينطور تلفّظ ميشود: دال، لذا بايد آنرا سه حرف حساب كرد: د (4)ا (1)ل (30) و بنابراين عدد دال 35 است.
و اينطور تلفّظ ميشود: واو، لذا بايد آنرا نيز سه حرف محاسبه كرد: و (6) ا (1) و (6).
س اينطور تلفّظ ميشود: سين و آنرا نيز بايد سه حرف حساب كرد: س (60) ي (10) ن (50).
بنابراين، كلمۀ قدّوس به حساب مفصّل 349 خواهد بود؛ در حاليكه به حساب مجمل 170 محاسبه شد.
مثال ديگر: يا أحَدُ يا صَمَدُ اينطور تلفّظ ميشود:
10 1 1 8 4 10 1 90 40 4
ي ا أ ح د ي ا ص م د
و چون آنرا مبسوط كنيم اينطور تلفّظ ميشود: «يا، الف، الف، حا، دال، يا، الف، صاد، ميم، دال».
بنابراين، بايد هر يك از اين حروف را مفصّلاً بحساب آورد؛ اينطور:
10 1 1 30 80 1 30 80 8 1 4 1 30 10
ي ا أ ل ف أ ل ف ح ا د ا ل ي
1 1 30 80 90 1 4 40 10 40 4 1 30
ا أ ل ف ص ا د م ي م د ا ل
و بنابراين، مجموعاً 619 خواهد بود؛ در حاليكه همين كلمۀ مباركه بحساب مجمل 169 ميباشد.
ص 370
* * *
تلميذ: حقيقت طيّ الارض چيست؟ و روي چه ميزان از موازين فلسفي اين امر صورت ميگيرد؟
علاّمه: حقيقت آن، پيچيدن زمين در زير گام رونده است.
برادر ما: مرحوم آقا سيّد محمّد حسن إلهي قاضي يك روز بوسيلۀ شاگردي كه داشت، و او احضار ارواح مينمود (نه با آئينه، و نه با ميز سه گوش؛ بلكه دستي بچشم خود ميكشيد و فوراً احضار ميكرد). از روح مرحوم حاج ميرزا علي آقاي قاضي رضوان الله عليه راجع به طيّ الارض سؤال كرده بود.
مرحوم قاضي رحمة الله عليه جواب داده بودند كه: طيّ الارض شش آيه از اوّل سورۀ طه است.
(طه * مَآ أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْءَانَ لِتَشْقَي'ٓ * إِلَّا تَذْكِرَةً لِّمَن يَخْشَي' * تَنزِيلاً مِّمَّنْ خَلَقَ الارْضَ وَ السَّمَـٰوَ'تِ الْعُلَي * الرَّحْمَـٰنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي' * لَهُ و مَا فِي السَّمَـٰوَ'تِ وَ مَا فِي الارْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ مَا تَحْتَ الثَّرَي' * وَ إِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنـَّهُ و يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفَي * اللَهُ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الاسْمَآءُ الْحُسْنَي'.) [255]
تلميذ: مراد از اين آيات چيست؟ آيا مرحوم قاضي خواستهاند بطور
ص 371
رمز صحبت كنند؛ و مثلاً بگويند: طيّ الارض با اتّصاف بصفات الهيّه حاصل ميشود؟
علاّمه: نه؛ برادر ما مردي باهوش و چيز فهم بود؛ و طوري مطلب را بيان ميكرد، مثل آنكه دستور العمل براي طيّ الارض را خودش از اين آيات فهميده است.
و اين آيات بسيار عجيب است، بخصوص آيۀ اللَهُ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الاسْمَآءُ الْحُسْنَي' چون اين آيه تمام اسماء را در وجود مقدّس حضرت حقّ جمع ميكند؛ و مانند جامعيّت اين آيه در قرآن كريم نداريم.
مرحوم قاضي هميشه در ايّام زيارتي، از نجف اشرف بكربلا مشرّف ميشد. هيچگاه كسي نديد كه او سوار ماشين شود، و از اين سِرّ احدي مطّلع نشد؛ جز يك نفر از كسبۀ بازار ساعت (بازار بزرگ) كه به مشهد مقدّس مشرّف شده بود، و مرحوم قاضي را در مشهد ديده بود، و از ايشان اصلاح امر گذرنامۀ خود را خواسته بود و ايشان هم اصلاح كرده بودند؛ آن مرد چون بنجف آمد افشا كرد كه من آقاي قاضي را در مشهد ديدم.
مرحوم قاضي خيلي عصباني شدند، و گفتند: همه ميدانند كه من در نجف بودهام و مسافرتي نكردهام.[256]
ص 372 (ادامه پاورقی)
ص 373
برادر ما بوسيلۀ شاگردش از حضرت قاضي رضوانُ الله عليه سؤال كرده بود كه: قاليچۀ حضرت سليمان كه آنحضرت روي آن مينشست، و به مشرق و مغرب عالم ميرفت؛ آيا روي اسباب ظاهريّه، و چيز ساخته شدهاي بود؟ و يا از مُبدَعاتِ الهيّه بود و هيچگونه با اسباب ظاهريّه ربطي نداشت؟
آن شاگرد چون از مرحوم قاضي رحمةُ الله عليه سؤال ميكند، ايشان
ص 374
فرموده بودند: فعلاً چيزي در نظرم نميآيد، وليكن يكي از موجوداتي كه در زمان حضرت سليمان بودند، و در اين كار تصدّي داشتند الآن زندهاند، ميروم و از او ميپرسم.
در اينحال مرحوم قاضي روانه شدند، و مقداري راه رفتند، تا آنكه منظرۀ كوهي نمايان شد. چون بدامنۀ كوه رسيدند يك شبحي در وسط كوه كه شباهت به انسان داشت ديده شد.
مرحوم قاضي از آن شبح سؤال كردند، و مقداري با هم گفتگو كردند كه آن شاگرد از مكالماتشان هيچ نفهميد، ولي چون مرحوم قاضي برگشتند، گفتند: ميگويد: از مُبْدَعات الهيّه بوده و هيچگونه اسباب ظاهريّه در آن دخالتي نداشته است.
تلميذ: بالاخره حقيقت امر طيّ الارض مجهول و عويص مانده است. چون در طيّ الارض، انسانِ سائر زمين را طيّ نميكند كه مثلاً سرعتش زياد گردد و بلافاصله، يا با فاصلۀ اندك بمقصد برسد.
و نيز مادّۀ خود را در مبدأ اعدام نميكند و در مقصد خلق كند، بلكه زمين در زير پاي او پيچيده ميشود، و با اين پيچيدگي، در زمان بسيار كوتاهي بمقصد ميرسد؛ و در اينجا اشكال واضح وجود دارد.
زيرا اوّلاً: ما ميبينيم وضع زمين تغيير نميكند؛ هر چيزي بجاي خود بوده و هست، مردم هر كدام در محلّ خود هستند، و فقط اين درنورديدگي و پيچيدگي نسبت بشخص سائر صورت ميگيرد.
و با فرض اينكه امر واقعي و حقيقي بوده، نه توهّمي و تخيّلي، معقول نيست كه جسمي و مادّهاي حركت كند، و نسبت و اضافهاش را با تمام موجوداتي كه با آنها نسبت و اضافه دارد تغيير ندهد.
و علاوه ممكنست در آنِ واحد دو طيّ الارض در دو جهت متعاكس
ص 375
صورت گيرد، پس لازمۀ اين تصوّر، حركت مادّه در دو جهت مختلف است؛ و تغيير وضع و نِسب همۀ اجسام ذي إضافه در دو تغيير متعاكس؛ وَ هَذِهِ مِن المُسْتَحيلاتِ العَقليَّة.
و ثانياً: خود حضرت عالي در مباحث اعجاز أنبياء در تفسير «الميزان» فرمودهايد كه: اعجاز، امر مخالف طبيعت و قانون مادّه نيست، و سُنَن و عِلَل و معلولات را باطل نميكند؛ بلكه اعجاز موجبات تسريع تأثير علل در پيدايش معلولات ميگردد.
مثلاً عصاي حضرت موسي علَي نبيِّنا و آله و عليه السّلام براي آنكه زنده گردد و اژدها شود، روي سلسلۀ مراتب علل طبيعيّه بايد چندين هزار سال بگذرد، ولي در اثر إعجاز اين سلسلۀ علل بمجرّد ارادۀ خدا يا رسول خدا فوراً كار خود را ميكنند، و معلول و نتيجه در خارج تحقّق مييابد؛ ولي در طيّالارض چنين تصويري نميشود كه موجودات بتوانند وضع اوّليّۀ خود را با شخص سير كننده نگاهدارند.
علاّمه (بعد از مدّت مديدي كه سر خود را پائين انداخته و بحال تفكّر بودند پاسخ دادند كه): طيّ الارض از خوارق عادات است.
تلميذ: خرق عادت در طيّ الارض مسلّم است و صحيح؛ ولي اشكال در استحالۀ عقليّه است.
مانند عبور انسان با بدن مادّي و جسم طبيعيّ، از ديوار و يا از سقف اطاق بدون پارگي و شكاف ديوار و سقف، و عدم تحقّق خرق و التيام؛ با اينكه بزرگان از اهل معرفت ميگويند: اشكالي ندارد و واقع ميشود.
علاّمه در جواب فرمودند: بلي اشكال ندارد، و شاهد آنكه در مجلسي براي آنكه نشان دهند كه أجانين از در بسته وارد ميشوند و اشيائي را كه بخواهند ببرند ميبرند، درِ صندوقي را كه در آن، بقچۀ رخت و لباس بود مقفّل
ص 376
كردند و علاوه يك مرد چاق و قويّ الهيكلي هم روي صندوق نشست.
در عين حال فوراً ديدند بقچههاي لباس در بيرون صندوق است، و چون در صندوق را باز كردند ديدند صندوق خالي است؛ و معلوم شد در آنِ واحد، اجانين بقچهها را بيرون آوردهاند. و اين قضيّه چشم بندي نبوده است.
تلميذ: بالاخره جواب حلّي داده نشد؛ و مسأله با تمام اشكالات در موطن خود باقيست.
علاّمه: خرق عادت است.
تلميذ: آيا بوعليّ سينا در مسألۀ طيّ الارض تحقيقي نموده است؟ و تحليلي بعمل آورده است؟ چون ابن سينا از حكمائيست كه دنبال علل مادّي مسائل بسيار ميگردد، و خوب تحقيق ميكند.
علاّمه: جائي نديدم كه بوعليّ بحثي در طيّ الارض كرده باشد، ولي بوعليّ خارق عادات را قبول دارد، و معجزات أنبياء را تصديق دارد.
و در مسألۀ تخت بلقيس در آيۀ 40 از سورۀ 27: النّمل ميفرمايد:
قَالَ الَّذِي عِندَهُو عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَـٰبِ أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَءَاهُ مُسْتَقِرًّا عِندَهُ و قَالَ هَـٰذَا مِن فَضْلِ رَبِّي.[257]
در اينجا مراد از ارتداد طَرف، چشم برهم زدن نيست، بلكه هزار مرتبه زودتر از آنست؛ چون معناي طرف، پلك چشم نيست، و علاوه بايد بفرمايد: فَلَمّا لَمْ يَرْتَدَّ إلَيْهِ طَرْفُهُ رَءَاهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ.
ص 377
بلكه طرف بمعناي نگاه كردن با گوشۀ چشم است؛ و مراد اينست كه: قبل از آنكه نگاهت برگردد؛ يعني شعاع بَصَرت كه از چشم خارج ميشود و به اشياء ميافتد، و بواسطۀ قاعدۀ انعكاس و شكستگي نور برميگردد و از آن اشياء به چشم ميخورد و بدينجهت إبصار متحقّق ميگردد.
يعني قبل از اينكه چيزي را كه ميخواهي ببيني، ببيني! يعني در مدّتي سريعتر از سرعت نور كه پنجاه هزار فرسخ در يك ثانيه است، من تخت بلقيس را ميآورم.
و بنابراين قرآن نميگويد: تخت را آورد، بلكه ميفرمايد: چون سليمان تخت را در نزد خود ديد؛ يعني پس از اين مكالمه و گفتگو با كسيكه داراي علمي از كتاب بود، ناگهان تخت را مستقرّ در نزد خود يافت. و اين قسم آوردن، به طيّ الارض بوده است.
پاورقي
[227] ـ آيۀ 4، از سورۀ 97: القدر: «در شب قَدر ملائكه و روح پائين ميآيند، با اذن پروردگارشان با هر امر و فرماني.»
[228] ـ صدر آيۀ 102، از سورۀ 16: النّحل: «بگو روح القُدُس قرآن را بر تو از جانب پروردگارت فرو فرستاد.»
[229] ـ آيۀ 193 و صدر آيۀ 194، از سورۀ 26: الشّعرآء: «روح الامين قرآن را بر قلب تو فرو فرستاد.»
[230] ـ آيۀ 38، از سورۀ 78: النّبأ: «روز قيامت روزي است كه روح در محضر خدا قيام ميكند، و فرشتگان نيز بطور صفّ بسته قيام دارند، و كسي سخن نميگويد مگر آنكه خداوند رحمن به او اذن داده باشد و راست گويد.»
[231] ـ آيۀ 2، از سورۀ 16: النّحل: «خداوند فرشتگان را با روح از عالم أمر خود فروميفرستد بر هر يك از بندگان خود كه بخواهد، براي اينكه انذار كنند كه هيچ معبودي جز خدا نيست، و بايد شما از خدا بپرهيزيد!»
[232] ـ ذيل آيۀ 15، از سورۀ 40: غافر: «إلقاء ميكند روح را از امر خود بر هر يك از بندگان خود كه بخواهد، براي آنكه از روز تلاقي بترساند.»
[233] ـ صدر آيۀ 85، از سورۀ 17: الإسرآء: «و از تو دربارۀ روح سؤال ميكنند؛ بگو: روح از امر پروردگار من است.»
[234] ـ «اوّلين چيزيكه خداوند آفريد، نور پيغمبر تست اي جابر!»
[235] ـ آيۀ 52، از سورۀ 42: الشّوري: «و اينچنين ما وحي كرديم بسوي تو روح را كه از امر ماست، و قبل از آن نميدانستي تو كه كتاب و ايمان چيست، وليكن ما آنرا نوري قرار داديم تا بواسطۀ آن هر يك از بندگان خود را كه بخواهيم، هدايت كنيم؛ و بدرستيكه تو به راه راست هدايت ميكني!»
[236] ـ آيهاي كه در سورۀ عمّ است اينست: يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الملائِكه صَفًّا لَّا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَـٰنُ وَ قَالَ صَوَابًا؛ شايد منظور حضرت علاّمه رحمةُ اللهِ عليه يك نحوه سيطرۀ روح بر ملائكه بوده است.
[237] ـ شايد آيۀ مورد نظر علاّمه رحمةُ اللهِ عليه اين آيه باشد (آيۀ 11، از سورۀ 13: الرّعد): لَهُو مُعَقِّبَـٰتٌ مِّن بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُو مِنْ أَمْرِ اللَهِ إِنَّ اللَهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّي' يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ وَ إِذَآ أَرَادَ اللَهُ بِقَوْمٍ سُوٓءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُو وَ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَالٍ كه لفظ معقّبات و حفظ آنها از امر خدا، دلالت بر اين معني دارد.
[238] ـ آيۀ 169، از سورۀ 3: ءَال عمران: «و البتّه چنين گمان مبر كه كساني كه در راه خدا كشته شدهاند مردگانند! بلكه آنها زندگانند، و در پيشگاه پروردگارشان روزي ميخورند!»
[239] ـ آيۀ 170، از سورۀ 3: ءَال عمران: «خوشحالند بسبب آنچه خدا از فضل خود به آنها داده است، و مسرورند دربارۀ كسانيكه در دنيا بوده و هنوز به آنها ملحق نشدهاند از مؤمنين، به اينكه براي آنها ترس و اندوهي نيست.»
[240] ـ آيۀ 20، از سورۀ 36: يسٓ: «و از دورترين نقطۀ شهر مردي شتابان ميآمد و گفت: اي قوم من! از اين رسولان پيروي كنيد!»
[241] ـ آيۀ 25، از سورۀ 36: يسٓ: «بدرستيكه حقّاً من به پروردگار شما ايمان آوردم، پس شما بگفتار من گوش فرا دهيد!»
[242] ـ آيۀ 26 و 27، از سورۀ 36: يسٓ: «به او گفته شد كه: داخل در بهشت شو؛ او گفت: اي كاش قوم من ميدانستند كه پروردگار من، مرا در مغفرت و كرامت خود قرار داد.»
[243] ـ صدر آيۀ 25، از سورۀ 71: نوح: «از جهت گناهان و معصيتهايشان غرق شدند، پس داخل آتش گشتند.»
[244] ـ در اينجا چهار روايت وارد است، و چون مضمونشان بهم نزديك است ما به ذكر مضمون همانكه استاد بيان كردند اكتفا ميكنيم، و آن روايت در «فروع كافي» طبع سنگي، ج 1، ص 64 است و ترجمهاش اينست: «در قبر پرسش نميشود مگر از كسيكه ايمان خود را كاملاً خالص نموده باشد، يا آنكه كفر خود را خالص نموده باشد؛ و امّا نسبت به بقيّۀ افراد از سؤال قبر آنها اغماض ميشود.»
[245] ـ آيۀ 133، از سورۀ 3: ءَالِ عمران، و نظير اين آيه در سورۀ 57: الحديد، آيۀ 21 است: سَابقُوٓا إِلَي' مَغْفِرَةٍ مِّن رَّبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَآءِ وَ الارْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ ءَامَنُوا بِاللَهِ وَ رُسُلِهِ ذَ'لِكَ فَضْلُ اللَهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَآءُ وَ اللَهُ ذُوالْفَضْلِ الْعَظِيمِ.
[246] ـ آيۀ 22، از سورۀ 50: قٓ: «هر آينه حقّاً كه تو از اين امر در غفلت بودي، پس ما پرده را از تو برداشتيم و بنابراين، چشم تو امروز تيزبين است.»
[247] ـ حديث رويبضه در أشراط السّاعة است، و آن، حديث مفصّلي است كه سلمان در كنار خانۀ خدا مطالبي را راجع به علامات قيامت از رسول الله ميپرسيده است. و اصل اين حديث در «تفسير عليّ بن إبراهيم» ص 627 تا 629 ميباشد، و در تفسير «الميزان» ج 5، از ص 432 تا 435 از «تفسير عليّ بن إبراهيم» نقل كردهاند.
[248] ـ آيۀ 96، از سورۀ 21: الانبيآء: «تا زمانيكه يأجوج و مأجوج مانعشان بر طرف شود، و آنها از هر تپه و بلندي سرازير شده و به راه خواهند افتاد.»
[249] ـ آيۀ 9، از سورۀ 6: الانعام: «و اگر ما پيغمبر را فرشته قرار ميداديم، هر آينه او را مَرد قرار ميداديم؛ و هر آينه بر اين مردم مشتبه ميساختيم آنچه را كه آنها بر خودشان مشتبه ميسازند.»
[250] ـ «بگو اي پيغمبر كه: بمن وحي شده است كه جماعتي از طائفۀ جنّ بسخن من گوش فرا دادند پس گفتند: ما شنيديم قرآن شگفتانگيزي را كه بسوي رشد و كمال رهبري ميكند، پس ما به آن ايمان آورديم؛ و هيچگاه ما بپروردگارمان احدي را شريك نميآوريم.»
[251] ـ «و بدرستيكه ما چنين هستيم كه چون هدايت را بشنويم به آن ايمان ميآوريم، پس كسيكه به پروردگارش ايمان آورد، نميترسد از هيچگونه ضرر و از هيچگونه هلاكتي.»
[252] ـ «و زماني كه ما جماعتي از طائفۀ جنّ را بسوي تو گسيل داشتيم كه قرآن را بشنوند، پس چون حاضر شدند گفتند: ساكت باشيد! پس چون قرآن را گوش كردند بسوي قوم خود بجهت انذار و اعلام بازگشتند. گفتند: اي قوم ما! ما شنيديم كتابي را كه بعد از موسي نازل شده است كه تصديق ميكند آنچه در مقابل اوست، و بسوي حقّ و بسوي صراط مستقيم رهبري ميكند. اي قوم ما! داعي بسوي خدا را اجابت كنيد و ايمان به او بياوريد! تا گناهان شما را بيامرزد، و شما را از عذاب دردناك پناه دهد. و كسيكه دعوت داعي خدا را اجابت نكند پس قدرت ندارد كه در روي زمين چيزي را از پاي در آورد و عاجز كند، و غير از پروردگار براي او اولياء و ياراني و سرپرستاني نميباشد؛ و ايشان در گمراهي آشكاري هستند.»
[253] ـ «اي جماعت و گروه جنّ و انس! اگر شما چنين قدرتي داريد كه از اقطار آسمانها و زمين بگذريد پس بگذريد! شما قدرت برگذشتن از آنها را نداريد مگر به اعطاء قدرت و سلطان خدادادي!»
[254] ـ صدر آيۀ 130، از سورۀ 6: الانعام: «اي گروه و جماعت جنّ و انس! آيا بسوي شما نيامده است پيامبراني از خود شما كه آيات مرا بر شما بخوانند و حكايت كنند، و از لقاي چنين روزي شما را بيم دهند؟»
[255] ـ اين آيات هشت آيه است از سورۀ 20: طه: «اي پيغمبر ـ ما قرآن را بر تو فرونفرستاديم تا تو بزحمت و رنج بيفتي! ـ مگر براي يادآوري براي كسيكه از خدا ميترسدـ قرآن، پائين فرستادني است از كسيكه زمين و آسمانهاي بالا را آفريده است ـ خداوند رحمن بر عرش خود قرار گرفت ـ از براي خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است و آنچه در مابين آسمان و زمين و آنچه در زير خاك است ـ و اگر صداي خود را در گفتار بلند كني، پس خدا ميداند سخن مخفيّ و پنهانتر از آن را ـ الله است كه هيچ معبودي جز او نيست، از براي اوست اسماء حُسني.»
[256] ـ اين داستان را سابقاً براي بنده، دوست معظّم حقير، جناب حجّة الإسلام آقاي حاج سيّد محمّد رضا خلخالي دامت بركاته كه فعلاً از علماي نجف اشرف هستند نقل كردهاند. (آقاي خلخالي آقا زادۀ مرحوم مغفور حجّة الإسلام آقا حاج سيّد آقا خلخالي و ايشان آقازادۀ مرحوم مغفور حجّة الإسلام آقاي حاج سيّد محمّد خلخالي است كه از مقيمين نجف اشرف و از زهّاد و عبّاد و معاريف آن زمان بودهاند.) و نقل آقاي خلخالي اين تتمّه را داشت كه:
چون آن مرد كاسب از مشهد مقدّس بنجف اشرف مراجعت كرد به رفقاي خود گفت: گذرنامۀ من دچار اشكال بود و در شهرباني درست نميشد، و من براي مراجعت، به آقاي قاضي متوسّل شدم و گذرنامه را به ايشان دادم و ايشان گفتند: فردا برو شهرباني و گذرنامهات را بگير!
من فرداي آن روز به شهرباني مراجعه كردم، شهرباني گذرنامۀ مرا اصلاح كرده و حاضر نموده بود؛ گرفتم و به نجف برگشتم.
دوستان آن مرد گفتند: آقاي قاضي در نجف بودند و مسافرت نكردهاند. آن مرد خودش نزد مرحوم قاضي آمد و داستان خود را مفصّلاً براي آقاي قاضي گفت، و مرحوم قاضي انكار كرده و گفت: همۀ مردم نجف ميدانند كه من مسافرت نكردهام. آن مرد نزد فضلاي آن عصر نجف اشرف چون آقاي حاج شيخ محمّد تقيّ آملي و آقاي حاج شيخ عليمحمّد بروجردي و آقاي حاج سيّد عليّ خلخالي و نظائرهم آمد و داستان را گفت.
آنها به نزد مرحوم قاضي آمده و قضيّه را بازگو كردند، و مرحوم قاضي انكار كرد. و آنها با اصرار و ابرام بسيار، مرحوم قاضي را وادار كردند كه براي آنها يك جلسۀ اخلاقي ترتيب داده و درس اخلاق براي آنها بگويد.
در آن زمان، مرحوم قاضي بسيار گمنام بود، و از حالات او احَدي خبر نداشت؛ و بالاخره قول داد براي آنها يك جلسۀ درس اخلاق معيّن كند، و جلسه ترتيب داده شد؛ و در رديف اوّل، همين افراد به اضافۀ آقاي�� حاج سيّد حسن مسقطي و غيرهم در آن شركت داشتند.
و بعداً در رديف دوّم در زمان بعد، سري دوّم حضرت علاّمۀ طباطبائي و آقا حاج سيّد أحمد كشميري و آقا ميرزا إبراهيم سيستاني و اخوي علاّمه آقاي إلهي و غيرهم شركت ميكردند.
و در رديف سوّم در زمان بعد، سري سوّم حضرت آقاي حاج شيخ عبّاس قوچاني و آقاي حاج شيخ محمّد تقيّ بهجت فومني رشتي و غيرهم از فضلاي نجف اشرف در آن حضور و شركت داشتند.
حضرت آية الله آقاي حاج شيخ عبّاس قوچاني، وصيّ مرحوم قاضي در معارف و اخلاق هستند؛ و فعلاً در نجف اشرف مقيم و از محضر ايشان جماعتي از طلاّب و ساكنين و غيرهم بهرمند ميگردند.
راجع به دارا بودن طيّ الارض نسبت به مرحوم قاضي، دو شاهد ديگر موجود است:
اوّل آنكه: حضرت علاّمۀ طباطبائي و حضرت آقاي قوچاني هر دو نقل فرمودند كه: عادت مرحوم قاضي اين بود كه در ماههاي مبارك رمضان ساعت چهار از شب گذشته در منزل، رفقاي خود را ميپذيرفتند؛ و مجلس اخلاق و موعظۀ ايشان تا ساعت شش از شب گذشته طول ميكشيد. در دهۀ اوّل و دوّم چنين بود؛ ولي در دهۀ سوّم ايشان مجلس را تعطيل ميكرد و تا آخر ماه رمضان هيچكس ايشان را نميديد؛ و معلوم نبود كجا هستند. چهار عيال داشت؛ در منزل هيچيك از آنها نبود، در مسجد كوفه و مسجد سهله كه بسياري از شبها در آنجا بيتوته ميكرد نبود. اين قضيّۀ نبودن را علاوه بر ماههاي رمضان، حضرت علاّمۀ طباطبائي در اوقات ديگر نيز نقل ميكردند.
دوّم آنكه: آقاي قوچاني فرمودند: يك سفر زيارتي ايشان به كربلا آمده بودند؛ در موقع مراجعت با هم تا محلّ توقّف سيّارات آمديم. ازدحام جمعيّت براي سوار شدن بنجف بسيار بود، بطوريكه مردم در موقع سوار شدن از سر و دوش هم بالا ميرفتند. مرحوم قاضي ديد كه چنين است با كمال خونسردي بكنار گاراژ رفته، و پشت بديوار روي زمين نشست و مشغول جيگاره كشيدن شد.
ما مدّتي در كنار ماشينهائي كه ميآمدند و مسافرين را سوار ميكردند صبر كرديم و بالاخره با هر كوششي بود خود را بداخل سيّارهاي وارد كرديم، و آمديم نجف و از مرحوم قاضي خبري نداشتيم. البتّه تمام اين مسائل احتمالاتي است براي طيّ الارض داشتن مرحوم قاضي؛ ولي نه از خود ايشان و نه از غير ايشان بصراحت نقل نشده است.
[257] ـ «و كسيكه در نزد او علمي از كتاب بود گفت: من تخت بلقيس را در اينجا ميآورم قبل از آنكه نگاهت برگردد؛ و چون سليمان تخت را در نزد خود مستقرّ ديد گفت: اين از فضل خداي من است.»