تلميذ: آيا مرحوم قاضي رضوان الله عليه در مجالس خود با شاگردان و رفقاي خصوصي، هيچ از اين مقولههاي توحيدي تكلّم ميكردند، و مذاكرهاي داشتهاند؟!
مرحوم قاضي بسيار مرد عجيبي بودهاند؛ چون يك كوه استوار، جاندار، و پر ظرفيّت و پراستعداد. بعضي از شاگردهايشان مثلاً پس از ده دوازهسال كه نزد ايشان رفت و آمد مينمودهاند، از توحيد سر در نياوردهاند، و چيزي از توحيد حقّ تعالي دستگيرشان نشده است، و نميدانم آيا ايشان با آنها مماشاة ميكردهاند و پابپاي آنها قدم مينهادند؟ تا بالاخره آنها بهمين عوالم كثرات مشغول بوده، تا آن آيت حقّ رحلت كردهاند.
ولي بعضي از شاگردها بعكس، خيلي زود از معارف الهيّه و از اسماء و صفات و توحيد ذات حقّ، علم و معرفت پيدا ميكردهاند.
علاّمه: آري، مرحوم قاضي با بعضي از شاگردهاي خود كه نسبةً قابل اعتماد بودند از اين رقم سخنها ميگفتهاند. مرحوم قاضي راستي عجيب
ص317
مردي بود، و با هر يك از شاگردها بمقتضاي استعداد و حالات او رفتار ميكرد.
اشخاص هم مختلف بودند؛ بعضيها از حيث رشد، زودتر رشد پيدا ميكردند؛ و بعضيها اينطور نبودند و رشدشان بتأخير ميافتاد.
معمولاً ايشان در حال عادي يك ده بيست روزي در دسترس بودند، و مثلاً رفقا ميآمدند و ميرفتند، و مذاكراتي داشتند، و صحبتهائي ميشد؛ و آنوقت دفعتاً ايشان نيست ميشدند، و يك چند روزي اصلاً نبودند و پيدا نميشدند؛ نه در خانه، و نه در مدرسه، و نه در مسجد، و نه در كوفه، و نه در سهله؛ ابداً از ايشان خبري نبود، و عيالاتشان هم نميدانستند كجا ميرفتند، چه ميكردند؛ هيچكس خبر نداشت!
رفقا در اين روزها در هرجا كه احتمال ميدادند، مرحوم قاضي را نميجستند، و اصلاً هيچ نبودند، بعد از چند روزي باز پيدا ميشدند و درس و جلسههاي خصوصي را در منزل و مدرسه دائر داشتند. و همينجور از غرائب و عجائب بسيار داشتند؛ حالات غريب و عجيب داشتند.
قضيّهاي را از ايشان آقايان نجف نقل ميكردند، نه يك نفر و دو نفر بلكه بيشتر، و بعداً من خودم از ايشان پرسيدم، تصديق نمودند كه همين طور است:
مرحوم قاضي مريض بوده است، و در منزلي كه داشتند در ايوان منزل نشسته بودند. و كسالت ايشان پادرد بوده است، بحدّيكه ديگر پا جمع نميشد و حركت نميكرد.
در اين حال بين دو طائفۀ ذِكُرْتْ و شِمِرْتْ در نجف اشرف جنگ بود؛ و بامها را سنگر كرده بودند و پيوسته بيكديگر از روي بامها تيراندازي ميكردند، و از اينطرف شهر با طرف ديگر شهر با همديگر ميجنگيدند.
ذِكُرْتْها غلبه نموده و طائفۀ شِمِرْتْها را عقب ميزدند، و همينجور خانه بخانه، پشت بام به پشت بام ميگرفتند وجلو ميآمدند.
ص 318
در پشت بام ايشان نيز طائفۀ شِمِرْتْها سنگر گرفته بودند و از روي بام به ذِكُرْتْها ميزدند. چون ذِكُرْتيها غلبه كردند، بر اين پشت بام آمدند و دو نفر از شِمِرْتيها را در روي بام كشتند؛ و مرحوم قاضي هم در ايوان نشسته و تماشا ميكنند؛ و چون ذِكُرْتيها بام را تصرّف كردند و شمرتيها عقب نشستند، آمدند در حياط خانه، و خانه را تصرّف كردند، و دو نفر از شِمِرتيها را در ايوان كشتند، و دو نفر ديگر را در صحن خانه كشتند كه مجموعاً در خانه شش نفر كشته شدند.
و مرحوم قاضي ميفرموده است: وقتيكه آن دو نفر را در پشت بام كشتند، از ناودان مثل باران همينطور داشت خون پائين ميآمد.
و من همينطور نشستهام بر جاي خود و هيچ حركتي هم نكردم. و بعد از اين بسيار، ذِكُرْتيها ريخته بودند در داخل اطاقها، و هر چه بدردخور آنان بود جمع كرده و برده بودند.
بلي لطفش اين بود كه مرحوم قاضي ميگفت: من حركت نكردم؛ همينجور كه نشسته بودم، نشسته بودم تماشا ميكردم. ميگفت: از ناودان خون ميريخت، و در ايوان دو كشته افتاده بود، و در صحن حياط نيز دو كشته افتاده بود؛ و من تماشا ميكردم.
اين حالات را فَناي در توحيد گويند؛ كه در آنحال شخص سالك غير از خدا چيزي را نمينگرد، و تمام حركات و افعال را جلوۀ حقّ مشاهده ميكند.
قضيّۀ ديگري در نزد مرحوم قاضي پيشآمد كرد كه ما خود حاضر و ناظر بر آن بوديم، و آن اينست كه:
يكي از دوستان مرحوم قاضي حجرهاي در مدرسه هندي بخارائي معروف در نجف داشت، و چون ايشان به مسافرت رفته بود حجره را به مرحوم قاضي واگذار نموده بود كه ايشان براي نشستن و خوابيدن و سائر احتياجاتي كه
ص319
دارند از آن استفاده كنند.
مرحوم قاضي هم روزها نزديك مغرب ميآمدند در آن حجره، و رفقاي ايشان ميآمدند و نماز جماعتي بر پا ميكردند؛ و مجموع شاگردان هفت هشت ده نفر بودند. و بعداً مرحوم قاضي تا دو ساعت از شب گذشته مينشستند و مذاكراتي ميشد، و سؤالاتي شاگردان مينمودند، و استفاده ميكردند.
يك روز در داخل حجره نشسته بوديم، مرحوم قاضي هم نشسته و شروع كردند بصحبت كردن دربارۀ توحيد افعالي. ايشان گرم سخن گفتن دربارۀتوحيد افعالي و توجيه كردن آن بودند كه در اين اثناء مثل اينكه سقف آمد پائين؛ يك طرف اطاق راه بخاري بود، از آنجا مثل صداي هارّ هارّي شروع كرد به ريختن، و سر و صدا و گرد و غبار فضاي حجره را گرفت.
جماعت شاگردان و آقايان همه برخاستند و من هم برخاستم، و رفتيم تا دم حجره كه رسيديم ديدم شاگردان دم در ازدحام كرده و براي بيرون رفتن همديگر را عقب ميزدند.
در اينحال معلوم شد كه اينجورها نيست، و سقف خراب نشده است؛ برگشتيم و نشستيم؛ همه در سر جاهاي خود نشستيم؛ و مرحوم آقا هم (قاضي) هيچ حركتي نكرده و بر سر جاي خود نشسته بودند، و اتّفاقاً آن خرابي از بالا سر ايشان شروع شد.
ما آمديم دوباره نشستيم. آقا فرمود: بيائيد اي مُوحدّين توحيد افعالي! بله بله، همۀ شاگردان منفعل شدند، و معطّل ماندند كه چه جواب گويند؟
مدّتي نشستيم، و ايشان نيز دنبال فرمايشاتشان را دربارۀ همان توحيد افعالي بپايان رساندند.
آري! آنروز چنين امتحاني داده شد. چون مرحوم آقا در اين باره مذاكره داشتند، و اين امتحان دربارۀ همين موضوع پيش آمد، و ايشان فرمودند: بيائيد
ص 320
اي مُوحِّدين توحيد افعالي!
بعداً چون تحقيق بعمل آمد معلوم شد كه اين مدرسه متّصل است بمدرسۀ ديگر، بطوريكه اطاقهاي اين مدرسه تقريباً متّصل و جفت اطاقهاي آن مدرسه بود، و بين اطاق اين مدرسه و آن مدرسه فقط يك ديواري در بين فاصله بود.
قرينۀ اطاقي كه ما در آن نشسته بوديم، در آن مدرسه، سقف بخاريش ريخته بود و خراب شده بود. و چون اطاق اين مدرسه از راه بخاري به بخاري اطاق آن مدرسه راه داشت لذا اين سر و صدا پيدا شد، و اين گرد و غبار از محلّ بخاري وارد اطاق شد.
بله، اينجور بود، يك امتحاني داديم.
* * *
تلميذ: اگر كسي بعنوان هديّه براي انسان تحفهاي بياورد، و هديّهاي بدهد، بعضي ميگويند: بر اساس مسألۀ توحيد افعالي انسان بايد قبول كند، چون دهنده خداست؛ و ردّ احسان و هديّهاي از خدا شايسته نيست. و ديگر در اينجا مقام عزّت نفس و حفظ آبرو و غيرها مطرح نيست؛ شخص سالك بايد در اين مقامات عزّت نفس و آبروي خود را در مقابل اين احسان ناديده بگيرد، و با قبول آن بعنوان قبول از طرف خدا، راهي را بسوي توحيد افعالي براي خود باز كند.
و بعضي عنوان عزّت نفس را عنوان ميكنند، و از هر كس هر چيز را قبول نميكنند و بعضي از ملاحظات ديگري هم دارند. انسان سالك بسوي راه خدا براي وصول بمقصد توحيد در اينحال چكار كند؟ آيا مقام عزّت نفس مقدّم است، يا معاملۀ توحيد افعالي حضرت حقّ؟
و چه بسا شخص هديّه دهنده، اين هديّهاش توأم با عنوان مُساعدت و
ص 321
صدقهاي هست، و در نيّت خود يك نوع استرحامي را در نظر دارد. و يا مثلاً عنوان شبهِ رشوهاي دارد، براي آنكه زمينه را براي پذيرش تقاضاي مشروع و يا غير مشروع بعدي خود فراهم سازد. و در بسياري از اوقات اين قبول هدايا مستلزم حقّي براي طرف خواهد شد، و بالملازمه توقّع استمالت و حقّي نسبت بخود دارد كه انجام آن استمالت براي سالك ضرر دارد.
و يا لاأقلّ مستلزم منّتي است كه از طرفي زير بار منّت رفتن براي سالك صحيح نيست، و از طرف ديگر خود را جمع كردن، و نسبت بخلق خدا بياعتنا بودن و تقاضاي آنانرا ردّ كردن نيز براي سلوك ضرر دارد.
علاّمه: قبول هديّه و تحفه في حدّ نفسه، اگر مستلزم عواقب غير مشروع و ذلّت نباشد لازم است؛ و ردّ هديّه كار پسنديده نيست. ظاهراً روايتي هم از أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت شده است كه: لَا يَرُدُّ الْإِحْسَانَ إلَّا الْحِمَارُ.[212]
و ديگر آنكه احسان را ردّ نميكند مگر سنگ سخت، و يا مگر يك شخص ناجور و ناهموار.
بلي، اگر در بعضي از اوقات هم يك مقاصد اخلاقي منفيّ بدنبال داشته باشد، مثل ذلّت و منّت و امثال ذلك بحسب ظاهر قبول آن مطلوب نيست.
و سالك راه خدا بايد ملاحظۀ اين جهات را نيز داشته باشد. و بطور كلّي بايد گفت كه: قبول هديّه و تحفه لازم است، وَ لَا يَرُدُّ الْإِحْسَانَ إلَّا الْحِمَارُ؛ اين حكم كلّي، في الجمله مسجّل است.
امّا وقتيكه مستلزم ذلّت و يا منّت و يا جنبههاي غير صحيح ديگر بود، در اين موارد حالات اخلاقي مانع از پذيرش آنست. زيرا نفس همان قبول ذلّت و منّت، سدّ طريق براي سالك ميكند.
ص 322
* * *
تلميذ: مرحوم آخوند ملاّ فتحعلي سلطان آبادي با تمام رياضات و مكاشفات و مقاماتي كه از ايشان نقل ميشود، گويا در مراحل و منازل توحيد ذات حقّ متعال نبودهاند.
علاّمه: مثل اينكه ايشان در مسائل مجاهدتهاي نفساني بوده، و در رشتۀ توحيد نبودهاند.
و چون با مرحوم آخوند ملاّ حسينقلي همدانيّ، هم عصر و هم زمان بوده، و مرحوم آخوند در رشتۀ توحيد حقّ تبارك و تعالي بينظير بودهاند؛ لذا با هم مناسباتي و مراوداتي نداشتهاند و قدري هم روابط آنها تيره بود.
مرحوم آخوند ملاّ حسينقلي همدانيّ انصافاً خيلي واقعيّت عجيبي داشتند، و در حدود سيصد نفر شاگرد تربيت كردند؛ البتّه شاگرد و شاگردِ شاگرد.
آنوقت در ميان اين شاگردان جماعتي هستند كه آدمهاي نسبةً كاملاند، مثل مرحوم آقا سيّد أحمد كربلائيّ، و مرحوم حاج شيخ محمّد بهاري، و آقا سيّد محمّد سعيد حبّوبي، و حاج ميرزا جواد آقاي تبريزيّ رضوان الله عليهم.
گفتند: جماعتي، دسته جمعي توطئه نموده بودند، و دربارۀ روش عرفاني و الهي و توحيدي مرحوم آخوند ملاّ حسينقلي انتقاد كرده، و يك عريضهاي به مرحوم آية الله شَرَبْيانيّ نوشته بودند. (در اوقاتي كه مرحوم شربياني رياست مسلمين را داشته، و بعنوان رئيس مطلق وقت شمرده ميشده است.) و در آن نوشته بودند كه آخوند ملاّ حسينقلي روش صوفيانه را پيش گرفته است.
مرحوم شربياني نامه را مطالعه فرمود، و قلم را برداشت و در زير نامه نوشت:
ص 323
«كاش خداوند مرا مثل آخوند، صوفي قرار بدهد.»
ديگر با اين جملۀ شربياني كار تمام شد؛ و دسيسههاي آنان همه بر باد رفت.[213]
استاد ما مرحوم حاج ميرزا علي آقاي قاضي ميفرمودند: استاد ما مرحوم حاج سيّد أحمد كربلائي رحمة الله عليه ميفرمود: ما پيوسته در خدمت مرحوم آية الحقّ آخوند ملاّ حسينقلي همدانيّ رضوان الله عليه بوديم، و آخوند صددرصد براي ما بود؛ ولي همينكه آقا حاج شيخ محمّد بهاري با آخوند روابط آشنائي و ارادت را پيدا نمود و دائماً در خدمت او رفت و آمد داشت، آخوند را از ما دزديد.
مرحوم قاضي ميفرمود: مرحوم آقا سيّد أحمد كربلائي ميگفت: در سفري بيك درويش روشن ضمير برخورد كردم، او به من گفت: من مأموريّت دارم شما را از دو چيز مطّلع كنم: اوّل كيميا، دوّم آنكه من فردا ميميرم؛ شما مرا تجهيز نموده و دفن نمائيد!
مرحوم آقا سيّد أحمد در جواب فرموده بود: امّا من به كيميا نيازي ندارم؛ و امّا تجهيزات شما را حاضرم. فردا آن درويش فوت ميكند، و مرحوم آقا سيّد أحمد متكفّل تجهيزات و كفن و دفن او ميشوند.
مرحوم قاضي ساليان دراز، ادراك صحبت و ملازمت مرحوم خُلد مقام
ص 324
آقا حاج سيّد مرتضي كشميريّ را نموده است، و در سفر و حضر ملازم ايشان بودهاند.
مرحوم حاج سيّد مرتضي از اوتاد وقت و از زهّاد معروف و داراي حالات و مقامات و مكاشفات بوده، بسيار اهل ادب و اخلاق و جليل القدر؛ و امّا رشتۀ ايشان رشتۀ مرحوم آخوند ملاّ حسينقلي يعني رشتۀ توحيد و عرفان نبوده است، وليكن در همان حال و موقعيّت نفساني خود، بسيار ارزشمند و بزرگوار بودهاند.
مرحوم قاضي نقل ميفرمود كه: روزي در محضر آقا حاج سيّد مرتضي كشميري براي زيارت مرقد حضرت أبا عبدالله الحسين عليه السّلام از نجف اشرف به كربلاي معلّي آمديم، و بدواً در حجرهاي كه در مدرسه بازار بين الحرمين بود وارد شديم.
اين حجره منتهَي إليه پلّههائي بود كه بايد طيّ شود. مرحوم حاج سيّد مرتضي در جلو و من از عقب سر ايشان حركت ميكردم، چون پلّهها بپايان رسيد و نظر بر در حجره نموديم، ديديم: مقفّل است.
مرحوم كشميريّ نظري بمن نموده و گفتند: ميگويند هر كس نام مادر حضرت موسي را بقفل بسته ببرد، باز ميشود؛ مادر من از مادر حضرت موسي كمتر نيست، و دست بقفل برده و گفتند: يا فاطمه و قفل باز را در مقابل ما گذاردند، و ما وارد حجره شديم.
* * *
تلميذ: شما داستاني را براي ما نقل فرمودهايد، و بنده در رسالۀ «لبّ اللُباب در سير و سلوك اُولي الالباب» آوردهام كه جواني كه اهل فسق و فجور بوده، ببركت راهنمائيهاي سيّدي كه از احوال باطني او خبر داده است، ارشاد يافته و داراي مكاشفاتي شده است، و در سفر بكربلاي معلّي حضرت
ص 325
سيّد الشّهداء عليه السّلام به او خير مقدم گفتهاند.
بنده بعداً كه از نجف اشرف بطهران مراجعت كردم آن جوان كه يكي از مهندسين راه و ساختمان است با ما آشنائي پيدا كرد، و شرح حالات خود را مفصّلاً ميگفت. و در مجالس عديده با هم گفتگو داشتيم، و شرح مسافرت خود را به عتبات عاليات و ادراك محضر مرحوم آية الله آقا سيّد جمال الدّين گلپايگاني تغمّده الله برحمته را بيان ميكرد. و فعلاً نيز از دوستان ماست، مردي است بحمد الله شايسته و مؤدّب به آداب.
ميگويد: آن سيّدي كه به سراغ من آمد، و من نزد او رفتم و از من دستگيري نمود، مرحوم رضوان مقام آية الله حاج سيّد محمود زنجاني امام جمعۀ زنجان بوده است. و از حالات و اخلاق آن مرحوم چيزها بيان ميكند؛ آيا شما با مرحوم امام جمعۀ زنجان آشنائي داشتهايد! و با او از نجف اشرف سابقه داشتهايد؟
علاّمه: مرحوم امام جمعۀ زنجان رضوان الله عليه مردي جليل القدر، عظيم الشّأن، مؤدّب به آداب و خليق و نيكو سيرت بوده است و ما كراراً و مراراً محضر ايشان را دريافتهايم، وليكن سابقۀ آشنائي از نجف اشرف را با ايشان نداريم؛ بَدوِ برخورد و اوّلين ملاقات ما با ايشان در قم بود.
بطوريكه ايشان براي زيارت حضرت معصومه سلام الله عليها و ملاقات آقازادۀ خود حاج آقا عزّالدّين مشرّف شده بودند، و گويا ميل ديدار بنده را نيز داشتند. و بنده اشتياق زيارت ايشان را به محاسني كه در غيبت از ايشان شنيده بودم داشتم، و اتّفاقاً روزي كه به حمّام رفته بودم، در سربينۀ حمّام در حاليكه ايشان مشغول خشك كردن بدن خود با حوله بودند ملاقات دست داد، و بدون سابقۀ قبلي همديگر را شناختيم، و از آن ببعد در مجالس عديده ملاقاتهاي گرم و خوبي داشتهايم.
ص 326
مردي بود بسيار بزرگوار و كريم النّفس، و متعبِّد و اهل مراقبه بود، و جمعي از اهل فهم و فضل و سلوك در بلدۀ زنجان به يمن و بركت تربيت ايشان به كمالاتي رسيدهاند. رَحمةُ اللهِ عَليه.[214]
* * *
تلميذ: در رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سلّم حالاتي ديده ميشود كه حقيقةً موجب حيرت و بهت انسان ميگردد. از طرفي ميدانيم كه علم باطني آنحضرت بر مخفيّات و بر ضمائر و دسيسههائي كه عليه ايشان ميشده، و از جريانات داخلي و خارجي: يعني داخل منزل آنحضرت و خارج از منزل، تا چه سرحدّ بوده است؛ و علم و اطّلاع آنحضرت از وقايع بعد از رحلت، و مصيبتهاي وارده بر بضعۀ خود فاطمۀ زهراء سَلام اللهِ عَليْها، و از وقايع جنگ جمل و صفّين و نهروان، بطوريكه خود آنحضرت روزي بزنان خود ميگويند:
ص 327
لَيْتَ شِعْرِي أَيَّتُكُنَّ صَاحِبَةُ الْجَمَلِ الادْبَبِ تَنْبَحُهَا كِلَابُ الْحَوْأَبِ.[215]
و خبر دادن آنحضرت از متخلّفين از جيش اُسامه، و مظالمي كه بر أميرالمؤمنين عليه السّلام وارد شده است، و حتّي در آستانۀ رحلت كه آنحضرت تقاضاي آوردن كاغذ و دوات كردند كه چيزي بنويسند كه امّت هرگز گمراه نشوند، از آوردن قلم و دوات جلوگيري بعمل آوردند و گفتار رسول الله را به هَذيان و پريشان گوئي نسبت دادند.
و از طرف ديگر تا اين اندازه رسول الله با آنها مماشات ميكرد، و به آرامش رفتار مينمود، و تغيير اخلاق و روش نميداد و تندي و خشونت نميفرمود، بلكه سراسر، يك پارچه تحمّل و صبر و استقامت و شكيبائي بود.
آيا همانطور كه راجع بمرحوم قاضي ميفرموديد: در قضيّۀ ذِكُرْتْ و شِمِرْتْ و يا در قضيّۀ خراب شدن سقف بخاري مجاور اطاق؛ اين تماشاي رسولالله در اثر توحيد افعالي بوده است كه تمام اين وقايع را چون از حقّ متعال ميديد لذا تحمّل و صبر مينمود؟
علاّمه: نه! حال رسول الله از آن حالات مرحوم قاضي عاليتر و بهتر بوده است، چون رسول خدا بمقام بقاء بعد از فناء رسيده بودند؛ و در اين مقام آثار و خصوصيّات عالم كثرت از احساس دردها، مرضها، تألّمات و غصّههاي روحي همه بجاي خود محفوظ است؛ و در عين حالِ وحدت و آثار و علائم توحيدي، تمام جهات عالم كثرت بجميع خصوصيّاتها در آن حضرت مشهود بود.
و لذا در فوت فرزندشان إبراهيم، اشك از ديدگان آنحضرت جاري بود،
ص 328
و آنرا از آثار رحمت خدا ميدانستند؛ ولي در عين حال چون اين قضيّه از جانب خدا بود جز حقّ چيزي نميگفتند و برضاي خدا راضي و تسليم بودند.
و در آنحال فرمودند: الْعَيْنُ تَدْمَعُ وَ الْقَلْبُ يَحْزَنُ وَ لَا نَقُولُ إلَّا حَقًّا وَ إنَّا بِكَ يَا إبْرَاهِيمُ لَمَحْزُونُونَ.[216]
و بنابراين ايشان با اطّلاع از اين جريانات بيشتر ناراحت ميشدند، و بهتر و پراثرتر آثار و خصوصيّات اين جهات را ادراك ميكردند؛ وليكن چون از طرفي داريم: وَ إِنَّكَ لَعَلَي' خُلُقٍ عَظِيمٍ[217] تحمّل و صبر ميفرمودند؛ و جام شكيبائي و استقامت هيچگاه لبريز نميشد.
و من چنين ميدانم كه همان كلمۀ رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم: مَا أُوذِيَ نَبيٌّ مِثْلَ مَا أُوذِيتُ قَطُّ راجع بمسألۀ منافقين داخلي است؛ نه نسبت بكفّار خارجي و مشركين.
آنقدر رسول خدا از منافقين داخل منزل و خارج از منزل ـ از افرادي كه بظاهر اسلام آورده بودند ولي در باطن گرايش به اسلام و رسول خدا نداشتند ـ آزار و اذيّت ديد كه قابل توصيف نيست.
اگر ابتلاي به قضيّۀ منافقين را كنار بگذاريم، گرفتاريهاي رسول اكرم نسبت به گرفتاريهاي انبياي سَلَف خيلي چشم گير نبوده است؛ بحسب ظاهر گرفتاريهاي آنها از رسول اكرم قويتر و شديدتر بوده است.
در بعضي از آنها اتّفاق افتاد كه انداختند توي ديگ و پختند؛ اصلاً دربارۀ
ص 329
رسول الله اينچنين اذيّتها اتّفاق نيفتاده است، ليكن ميفرمايد: هيچ پيغمبري هرگز به اندازهاي كه من اذيّت شدهام آزار نديده است.
علي الظّاهر راجع بهمان مسألۀ منافقين است؛ در اين باره راستي آزارهاي منافقين نسبت به رسول الله براي ما قابل فهم و توصيف نيست.
* * *
تلميذ: دربارۀ ائمّۀ اطهار عليهم السّلام از همان مقام طفوليّت، انكشاف توحيد بوده است، يا بحسب مجاهدات و سير تكاملي و رشد و بالاخره به فعليّت رسيدن استعدادها صورت گرفته است؟
حضرت امام محمّد تقي عليه السّلام جواد الائمّه در حال طفوليّت بمنصب امامت نائل شدند.
علاّمه: بعنوان إرهَاص ميتوان گفت. إرهاص يك حالت خرق عادتي است كه قبل از موقع و سررسيد، و قبل از بلوغ بوجود ميآيد؛ مثل اينكه دربارۀ حضرت أميرالمؤمنين سلام الله عليه وارد شده است كه وقتيكه مادرشان حضرت فاطمه ايشان را وضع حمل كرد و از بيت الله الحرام بيرون آورد، رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم پيش آمد و طفل را گرفت؛ و حضرت أميرالمؤمنين سلام الله عليه شروع كردند بخواندن سورۀ مؤمنون، از اوّل تا به آخر براي رسول الله خواندند؛ در حاليكه طفل بود و چند ساعتي بيشتر عمر نداشت؛ ارهاص به اين معني ميگويند (با هاء هوّز و صاد).[218]
ص 330
ارهاص اينست و بقيّۀ اقسام خارق عادات را يا كرامت و يا معجزه نامند.
امّا اگر از موقعش جلو بيفتد، ارهاص گويند. اين معاني را دربارۀ ائمّۀ هُدي بعنوان ارهاص ميتوان يافت؛ مثل حضرت فاطمۀ زهراء سلام الله عليها كه در شكم مادر حرف ميزد، اين كه معجزه نيست؛ ارهاص است. و همچنين در حضرت جواد الائمّه عليه السّلام و بسياري از امامان ديگر، بلكه در همۀ امامان في الجمله متحقّق بوده است.
تلميذ: آيا ائمّۀ هُدي سلام الله عليهم أجمعين در سنّ كودكي بازي ميكردهاند؟ و مانند سائر اطفال بوده، و از همان بازيهامينمودهاند؟ و آيا مسألۀ بازي آنان در سِيَر و تواريخ صحيح و روايات صحيحه وارد شده است؟
علاّمه: بازي كردن آنها اشكال ندارد. دربارۀ حضرت جواد الائمّه سلامالله عليه دو قضيّه نقل شده است.
اوّل آنكه: آنحضرت در كوچه با بچهها مشغول بازي كردن بودهاند كه مأمون گذشت، و از آنحضرت سؤالاتي نمود و آنحضرت پاسخهائي دادند.[219]
دوّم از صوفيّه است، و چنين نقل ميكنند كه: آنحضرت با بايزيد بسطامي مشغول بازي كردن بودند، بازي مخصوصي كه يكي مخفي شود و ديگري بايد او را جستجو كند و پيدا كند (بازي قايم موشك).
ص 331
بنا شد حضرت جواد پنهان شوند و بايزيد آنحضرت را پيدا كند.
حضرت پنهان شدند؛ و بايزيد هر چه كرد، و هر جاي عالم را گشت آنحضرت را پيدا نكرد.
يك همچنين چيزي بعنوان كرامت براي حضرت جواد نقل ميكنند.
آنوقت گويا حضرت جواد از تهِ قلبِ بايزيد صدا زدند به اينكه: من اينجا هستم! شما كجا را ميگرديد؟
اين قضيّه را الآن درست بخاطرم نيست كه كجا ديدهام؛ مردّد است پيش بنده بين كتاب «طرآئق الحقآئق» و كتاب «نفحات الاُنس» جامي. اينطور نقل كردهاند؛ البتّه جا هم دارد كه بايزيد نتواند حضرت جواد را پيدا كند.
جامي، دو نفر بودهاند: يكي عبدالرّحمن و ديگري أحمد. كتاب «نفحات» از عبدالرّحمن است، عبدالرّحمن از أحمد پختهتر بوده است؛ اشعار خوبي دارد، بيانات خوب، بعضاً كتابهاي خوب دارد.
«لوآئح» و «لمعات» دارد؛ بنده «لوآئح» را نديدهام، ولي «لمعات» را مطالعه كردهام.
* * *
تلميذ: راجع بحضرت قائم آل محمّد حضرت حجّة بن الحسن العَسكري أرواحُنا فِداه و كيفيّت ظهورش، از مرحوم قاضي رحمة الله عليه چيزي بخاطر داريد؟!
علاّمه: در روايت است كه چون حضرت قائم ظهور كنند، اوّل دعوت خود را از مكّه آغاز ميكنند. بدينطريق كه بين ركن و مقام پشت به كعبه نموده و اعلان ميفرمايند، و از خواصّ آنحضرت سيصد و شصت نفر در حضور آن حضرت مجتمع ميگردند.
ص 332
مرحوم استاد ما قاضي رحمة الله عليه ميفرمود كه: در اينحال حضرت به آنها مطلبي ميگويند كه همۀ آنها در اقطار عالم متفرّق و منتشر ميگردند، و چون همۀ آنها داراي طيّ الارض هستند، تمام عالم را تفحّص ميكنند، و ميفهمند كه غير از آنحضرت كسي داراي مقام ولايت مطلقۀ الهيّه و مأمور به ظهور و قيام، و حاوي همۀ گنجينههاي اسرار الهي، و صاحب الامر نيست.
در اينحال همه به مكّه مراجعت ميكنند، و به آن حضرت تسليم ميشوند، و بيعت مينمايند.
مرحوم قاضي رضوان الله عليه ميفرمود: من ميدانم آن كلمهاي را كه حضرت به آنها ميفرمايد و همه از دور آنحضرت متفرّق ميشوند چيست.
و من در روايت ديدهام كه حضرت صادق عليه السّلام ميفرمايند: من آن كلمه را ميدانم.
مرحوم قاضي ميفرمود: بعضي از افراد زمان ما مسلّماً ادراك محضر مبارك آنحضرت را كردهاند، و بخدمتش شرفياب شدهاند.
يكي از آنها در مسجد سهله در مقام آنحضرت كه به مقام صاحب الزّمان معروفست، مشغول دعا و ذكر بود كه ناگهان ميبيند آنحضرت را در ميانۀ نوري بسيار قويّ، كه به او نزديك ميشدند؛ و چنان ابّهت و عظمت آن نور او را ميگيرد كه نزديك بود قبض روح شود؛ و نفسهاي او قطع و به شمارش افتاده بود، و تقريباً يكي دو نفس به آخر مانده بود كه جان دهد آنحضرت را به اسماء جلاليّۀ خدا قسم ميدهد كه ديگر به او نزديك نگردند.
بعد از دو هفته كه اين شخص در مسجد كوفه مشغول ذكر بود حضرت بر او ظاهر شدند، و مراد خود را مييابد و بشرف ملاقات ميرسد
ص 333
. مرحوم قاضي ميفرمود: اين شخص آقا شيخ محمّد تقيّ آملي بوده است.[220]
ص 337
علاّمه: داستاني عجيب در تبريز در زمان طفوليّت ما صورت گرفت:
درويشي بود در تبريز كه پيوسته با طبرزين حركت ميكرد. مرد لاغراندام، گندمگون و چهرۀ جذّابي داشت، بنام بيدار عليّ. و عيالي داشت و از او يك پسر آورده بود كه اسم او را نيز بيدار عليّ گذارده بود.
اين درويش پيوسته در مجالس و محافل روضه و خطابه حاضر ميشد و دم در رو به مردم ميايستاد و طبرزين خود را بلند نموده و ميگفت: بيدارِ عليّ باش! و من خودم كراراً و مراراً در مجالس او را ديده بودم.
يك شب چون پاسي از شب گذشته بود، يكي از دوستان بيدار عليّ به منزل وي براي ديدار او آمد. بيدار عليّ در منزل نبود؛ زن از ميهمان پذيرائي كرد و تا موقع خواب، بيدار عليّ نيامد.
بنا شد آن ميهمان در آن شب در منزل بماند، تا بالاخره بيدار عليّ خواهد آمد.
در همان اطاقيكه اين ميهمان بود، در گوشۀ اطاق، پسر بيدار عليّ كه او نيز بيدار عليّ و طفل بود در رختخواب خود خوابيده بود؛ لذا زن طفل را از آنجا برنداشت كه با خود به اطاق ديگر ببرد. ميهمان در همان اطاق در فراش خود خوابيد، و زن در اطاق ديگر خوابيد. و اتّفاقاً در را از روي ميهمان قفل كرد؛ اتّفاقاً آن شب بيدار عليّ هم بمنزل نيامد.
ميهمان در نيمۀ شب از خواب برخاست، و خود را بشدّت محصور در
ص338
بول ديد؛ از جاي خود حركت كرد كه بيايد بيرون و ادرار كند، ديد در بسته است. هر چه در را از پشت كوفت خبري نشد، و هر چه داد و فرياد كرد خبري نشد، و از طرفي خود را بشدّت محصور ميبيند؛ بيچاره شد!
با خود گفت: اين پسر را در جاي خود ميخوابانم، و خودم در رختخواب او ميخوابم و ادرار ميكنم، كه تا چون صبح شود بگويند: اين ادرار طفل بوده است.
آمد و طفل را برداشت و در جاي خودش گذاشت، و به مجرّد آنكه طفل را گذاشت طفل تَغَوُّط كرد و رختخواب او را بكلّي آلوده نمود.
ميهمان در رختخواب طفل خوابيد، و شب را تا بصبح نياراميد؛ از خجالت آنكه فردا كه شود و رختخواب مرا آلوده ببينند، بمن چه خواهند گفت؟ و چه آبروئي براي من باقي خواهد ماند؟ و من با چه زباني شرح اين عمل خطا و خيانتبار خود را كه منجرّ به خطاي بزرگتر شد بازگو كنم؟
صبح كه زن، در اطاق را گشود تا ميهمان براي قضاء حاجت و وضو بيرون آيد، ميهمان سرخود را پائين انداخته و يكسره از منزل خارج شد؛ بدون هيچگونه خداحافظي.
و پيوسته در شهر تبريز مواظب بود كه به بيدار عليّ برخورد نكند، و روياروي او واقع نشود. و بنابراين هر وقت در كوچه و بازار از دور بيدارعليّ را ميديد، بگوشهاي ميخزيد و يا در كوچهاي و دكّاني پنهان ميشد، تا درويش بيدارعليّ او را نبيند.
اتّفاقاً روزي در بازار مواجه با بيدار عليّ شد، و همينكه خواست مختفي شود بيدار عليّ گفت: گِدا گِدا! من حرفي دارم. (گِدا به اصطلاح تركهاي آذربايجاني به افراد پست، و در مقام ذلّت و فرومايگي ميگويند.) در آن شب كه در رختخوابت تغوّط كردي، چرا مثل بچهها تغوّط كردي؟!
ص 339
ميهمان شرمنده گفت: سوگند بخدا كه من تغوّط نكردم. و شرح داستان خيانت خود را مفصّلاً گفت.
تلميذ: اين حكايت بسيار آموزنده است، و شايد ميخواهد بفهماند كه هر كس بخواهد گناه خود را بگردن ديگري بيندازد، خداوند او را مبتلا به شرمندگي بيشتري ميكند.
چون همانطور كه آبرو نزد انسان قيمت دارد، آبروي ديگران نيز محترم و ذيقيمت است؛ و هيچكس نبايد آبروي انسان ديگري را فداي آبروي خود كند. و الغاء گناه از گردن خود و القاء آن بگردن ديگري در عالم تكوين و واقع و متن حقيقت، عملي مذموم و غلط است؛ گر چه نسبت بطفل بوده باشد.
و انسان بايد هميشه متوجّه باشد كه نظام تكوين بيدار است، و عمل خطاي انسان را بدون واكنش و عكسالعمل نخواهد گذاشت؛ إنَّ اللَهَ لَبِالْمِرْصادِ:[221] «حقّاً خداوند در كمينگاه است.»
عمل اين ميهمان يك دروغ فعلي بود؛ و همانطور كه دروغ قولي غلط است دروغ فعلي هم غلط است.
ص 341
ص 343
تلميذ: علّت چيست كه در قرآن كريم با اينكه وارد است كه ما قرآن را براي تلقّي و فهم همۀ مردم آسان نمودهايم: وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْءَانَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِن مُّدَّكِرٍ؛[222] بعضي از آيات قرآن در كمال غموض و پيچيدگي، و رسيدن به حقيقت معني و مراد واقعي از آن در كمال صعوبت است.
مثلاً آيۀ شريفۀ:
يُدَبِّرُ الاَْمْرَ مِنَ السَّمَآءِ إِلَي الارْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُوٓ أَلْفَ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ.[223]
رسيدن بحقيقت معنيش مشكل است؛ كه كيفيّت ربط عالم امر با عالم خلق، از نزول و صعود، به يكهزار سال از سالهاي معمولي بيان شده است، چگونه ميتواند بوده باشد؟ مگر آنكه مردم يك عبارت ساده تلقّي كنند، و به يك معني سادۀ تحت اللفظيّ اكتفا نمايند؛ يعني يك معني آساني كه همۀ مردم بدون تعمّق در آن بتوانند إدراك كنند.
مثلاً الفاظي در قرآن كريم آمده است كه معنيش احتياج به تفسير دارد؛ و
ص 344
بدون تفسير مردم از آن چه ميفهمند؟ مثل آيات: وَ النَّـٰزِعَـٰتِ غَرْقًا * وَالنَّـٰشِطَـٰتِ نَشْطًا * وَ السَّـٰبِحَـٰتِ سَبْحًا * فَالسَّـٰبِقَـٰتِ سَبْقًا * فَالْمُدَبِّرَ'تِ أَمْرًا.[224]
آيا اين آيات اينگونه است كه جميع مردم معني آنرا ميفهمند، يا بايد بپرسند و به تفسير مراجعه كنند كه مراد ملائكۀ خاصّي هستند؟
در روايت وارد شده است كه مراد از فَلَقْ در قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ،[225] صبح است كه شكافته ميشود، و يا وجود است كه از عدم بيرون ميآيد؛ آنوقت بدون مراجعه به تفسير فَلَق، كجا ميتوان اين معني را بدست آورد؟
و يا مثلاً در روايت داريم: الْوَيْلُ جُبٌّ فِي جَهَنَّمَ. «وَيْل كه در سورۀ مُطَفِّفين آمده است چاهي است در جهنّم.» اين از باب اسم گذاري است، و مثلاً مكانهاي قيامت مانند دنيا داراي اسمائي هستند؟ يا اين از باب تمثيل است؟
علاّمه: بحسب ظاهر، تمام قرآن كريم از حيث معنائي كه در ابتداء به ذهن وارد ميشود بسيار ساده القاء شده است كه همه ميفهمند، و در دسترس فهم عموم است؛ ليكن مراحل ديگري در ماوراء اين مرحله هست كه رفته رفته، فهم آنها سختتر و مشكلتر ميشود؛ آنها معاني باطنيّۀ قرآن هستند.
از نقطۀ نظر ظاهر، تمام قرآن ساده و آسان و قابل فهم؛ و از نقطۀ نظر باطن، بحسب اختلاف درجات بطون قرآن، معاني غامضتر خواهد بود. هرچه بمعاني عميقتري دست يابيم مشكلتر و از افهام عامّه دورتر است:
ص 345
إنَّ لِلْقُرْءَانِ بَطْنًا وَ لِبَطْنِهِ بَطْنًا إلَي سَبْعَةِ أَبْطُنٍ، أَوْ إلَي سَبْعِينَ بَطْنًا.[226]
اين بطنها در واقع مراحلي است از معني قرآن، كه هر يك از اين مراحل در باب خودش واجد واقعيّتي است كه مرحلۀ ديگر واجد آن نيست.
مراحل مختلف قرآن بدين طريق است؛ نه بدين شكل كه قرآن يك مرحله بيشتر نداشته باشد؛ آن مرحله يا مشكل باشد كه دست كسي به آن نرسد، و يا غير مشكل و بسيار ساده.
امّا در سورۀ نازعات، ضمائري كه در آن وارد است وقتي كه ضميمه شد به آيات ديگري، نشان ميدهد كه اينها ملائكه هستند. از «مُدَبِّرات أمرًا» استفاده ميشود كه مقصود ملائكه هستند؛ خداوند متعال تدبير امور را بدست هر بيسر و پائي نميدهد؛ فرشتگان بايد به اين امور رسيدگي كنند، و تحت نظارت و مراقبت و محافظت خود قرار دهند.
در سورۀ والمُرسَلات و در سورۀ والصّآفّات در چند جاي از قرآن كريم خداوند متعال به اين شكل بيان دارد، و در اين بيانات امر بملائكه شده است كه بطرق مختلفي مأموريّتهاي خود را انجام دهند.
و فَلَق، در آيۀ مباركۀ وارد در سورۀ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ همان معني شكافتن و شكافته شدن صبح است؛ چون اين معني ابتدائي از فَلَق است كه بذهن ميرسد، و بعد از اين، معني وسيع است كه بطور كلّي شكافته شدن هروجودي از عدم ميباشد.
پس معني فَلَق هم اگر در مرحلۀ اوّل نياز به تفسير داشته باشد؛ يعني تفسيري كه به بيان سادهتري معني آيه را روشنتر كند، نه تفسيري كه رفع
ص 346
غموض از مشكله نموده و حقيقتي را معرّفي كند.
و امّا وَيْل همانطور كه وارد شده است، حقيقت معنيش بدبختي و نكبت و گرفتاري و هلاكت است، و امّا بمعناي چاه از باب تمثيل است؛ يعني براي لفظ بحسب سياق يك معنائي نشان ميدهد كه اين معني در واقع تمثيل است، نه تفسير و تمثيل كذائي.
* * *
پاورقي
[212] ـ «ردّ احسانِ كسي را نميكند مگر درازگوش.»
[213] ـ شرح احوال مرحوم آخوند ملاّ حسينقلي همداني را مرحوم علاّمه آية الله حاج شيخ آقا بزرگ طهراني در جلد دوّم «نقبآء البشر» از «أعلام الشّيعة» از ص 674 تا ص 678 آوردهاند؛ و دربارۀ ايشان چنين ميفرمايد: و هُوَ في خُصوصِ هَذا العِلمِ (يعني علم اخلاق) أمرٌ عَظيمٌ لايحدُّه وَصفٌ؛ فَقد مَضَت حُقبةٌ طَويلةٌ لَم يجدْ خِلالها الزّمنُ بِمن ماثلَهُ في علمِ الاخلاقِ و تهذيبِ النُّفوسِ؛ وَ قد خُتمَ به هَذا الفنُّ فَلم ينبَغِ بعدهُ مَن يكونُ لهُ ما كانَ لِلمُترجَم لَهُ بِحيثُ يُعدُّ نَظيرًا له. ـ تا آخر آنچه بيان ميكند.
[214] ـ آقازادۀ مرحوم امام جمعۀ زنجان رحمةُ اللهِ عَليه، رفيق شفيق و صديق ارجمند: حضرت آية الله حاج سيّد عزّالدّين زنجاني دامت بركاته هستند كه بعد از پدر، امامت جمعۀ شهر زنجان و زعامت حوزۀ علميّۀ آن شهر با ايشان بوده و اكنون در شهر مقدّس مشهد رضوي علي ثاويه آلافُ التَّحيّةِ و الثَّناء اقامت دارند.
ايشان از مبرّزين از قدماء شاگردان علاّمۀ طباطبائي رحمةُ اللهِ عَليه ميباشند كه سالياني به دروس أسفار و شفاي آن مرحوم حضور يافته، و سابقۀ آشنائي و ارادت اين ناچيز با ايشان از همان دوران طلبگي ما در بلدۀ طيّبۀ قم بوده است. مردي است جامع بين علم و عمل و بين معقول و منقول: مفسّر قرآن كريم، وارد در ابحاث علميّه و فلسفيّه؛ و متعبّد بعبوديّت الهيّه و متخلّق به اخلاق حسنه ميباشند.
و حقّاً ميتوان ايشان را يكي از نمونههاي بارز مفاخر اسلام شمرد. جمعي از طلاّب از بركات محضر ايشان استفاده ميكنند، خداوند نعمت وجود ايشان را براي عالم علم و فضيلت مستدام بدارد. اللَهُمَّ طوِّلْ عُمره وَ أيِّدْه وَ سَدِّدْه.
[215] ـ «ايكاش ميدانستم كه كدام يك از شما سوار بر شتر پر پشم هستيد، در حاليكه سگهاي حوْأب به او هجوم آورده و صدا ميكنند؟!»
[216] ـ «چشم ميگريد، و دل غصّهدار است، و غير از سخن حقّ چيزي نميگوئيم؛ و ما دربارۀ مرگ تو اي إبراهيم اندوهناك هستيم.»
[217] ـ آيۀ 4، از سورۀ 68: نٓ وَ الْقلَم: «و بدرستيكه حقّاً تو اي پيغمبر، داراي اخلاق بزرگي هستي!»
[218] ـ داستان خواندن أميرالمؤمنين سورۀ مؤمنون را، ابن شهرآشوب در «مناقب» ج 1، ص 359، طبع سنگي نقل ميكند. و مجلسي در «بحار» طبع كمپاني، ج 9، ص 5 از «مناقب» و از «أمالي شيخ طوسي» نقل ميكند، و در طبع «بحار» حروفي در ج 35، ص 35 ميباشد.
[219] ـ اين داستان را مفصّلاً شيخ بهائي در «مفتاح الفلاح» ص 171، از طبع سنۀ 1324، در ضمن بيان بعضي از دعاهاي حضرت جواد آورده است و گويد كه: خاصّه و عامّه روايت كردهاند. و حرّ عاملي در «اثبات الهُداة» ج 6، ص 202، از «مِفتاح الفلاح» آورده و گويد: اين را نيز محمّد بن طلحة شافعي در كتاب «مطالب السَّـُول» آورده است.
[220] ـ مرحوم آقا شيخ محمّد تقيّ آملي از علماي برجستۀ طهران و از طراز اوّل بودند، چه از نقطۀ نظر فقاهت و چه از نقطۀ نظر اخلاق �� معارف. تدريس فقه و فلسفه مينمودند، «منظومۀ سبزواري» و «أسفار» را تدريس ميكردند؛ و صاحب حاشيۀ «مِصْباح الهدي في شَرح العُروَةِ الوُثقَي» و حاشيه و شرح «منظومۀ سبزواري»هستند، و با پدر حقير سوابق علمي و آشنائي از زمان طلبگي را داشتهاند.
حقير محضر ايشان را مكرّراً ادراك كردهام؛ بسيار خليق و مؤدّب و سليم النّفس و دور از هوي بود؛ و تا آخر عمر متصدّي فتوي نشد و رساله بطبع نرسانيد. آن مرحوم در ايّام جواني و تحصيل در نجف اشرف از محضر درس استاد قاضي رَحمة الله عليه در امور عرفاني استفاده مينموده، وداراي كمالاتي بوده است.
[221] ـ اقتباس از آيۀ 14، از سورۀ 89: الفجر: إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ.
[222] ـ آيۀ 17 و 22 و 32 و 40، از سورۀ 54: القمر: «و بتحقيق كه ما قرآن را براي فهميدن آسان كرديم؛ آيا فهم كنندهاي هست؟»
[223] ـ آيۀ 5، از سورۀ 32: السّجدة: «خداوند تدبير امر را از آسمان بسوي زمين ميكند، و سپس آن امر بسوي خدا بالا ميرود در روزي كه مقدار آن هزار سال است، از همين سالهائي كه شما ميشمريد!»
[224] ـ آيات 1 تا 5، از سورۀ 79: النّازعات: «سوگند به كسانيكه بسختي بيرون ميكشند. و سوگند به كسانيكه با نشاط و وسعت و گشايش انجام ميدهند. و سوگند به كسانيكه كار را به سرعت انجام ميدهند. پس سوگند به كسانيكه سبقت ميگيرند. پس سوگند بكسانيكه تدبير امور را ميكنند.»