علاّمه: در جملۀ پروانه آتش شد و نظائر آن مثل آنكه بگوئيم: زيد خاك شد، و فلان موجود نيست، همين حرفها هست. ديگر آن ضمير را اگر برداريم ميمانيم معطّل؛ بدون ضمير نميشود، حتماً بايد مضمري داشته باشيم كه صدق بكند؛ آن ضمير، عين ثابت است.
موجوديتّي و واقعيّتي بود كه زيد بود، آن واقعيّت را از دست ميدهد، نميماند مگر مسألۀ عين ثابت.
اين درد ما اينست كه ما به هر شكل دست بزنيم، و از هر در بيائيم و به هر وسيله متشبّث گرديم، اين عين ثابت را نميتوانيم از دست بدهيم، بجهت اينكه ضمير داريم. در مسألۀ فنا، زيد كه مَنْ ميگفت، اين ضمير مخصوص
ص292
خداوند است؛ زيد فاني شد بخدا.
اين درست است و تمام است، امّا آن زيد كه ضميري بود و فاني شد، ارتباط با آن ضمير داشت، اين را نميتوانيم بجائي بزنيم. بايد بگوئيم: زيد بود؛ خداوند متعال كه موجود ثابتي بود به جاي زيد نشست. و تا بحال، شخص كه ميگفت: مَن، زيد را مشاهده ميكرد؛ از حالا ببعد كه ميگويد مَن، خداست كه مشاهده ميكند.
اين معني بحسب ظاهر جور در ميآيد.
و اينكه ميگوئيد: تا بحال حقّ متعال تماشاي تعيّن ميكرد، و از حالا به بعد خود را بدون تعيّن مشاهده ميكند، حرف خوبي است؛ مشاهده بكند، ما حرف نداريم! قبول هم داريم!
امّا اين را روشن كنيد كه: آن تماشاي حقّ با زيد صورت گرفته؛ حقّ متعال زيد را مشاهده ميكرد و حالا با زيد خود را مشاهده ميكند؛ اگر زيد كنار برود، آخر اينرا چه جور ميتوانيم بپذيريم؟
شما ميگوئيد: ذات حقّ مقدّس، آن وجود بسيط علي الإطلاق، تا بحال نگران اين تعيّن بود، و از اين ببعد نگران اطلاق است؛ همهاش درست است، كاملاً صحيح است؛ امّا زيد فاني شد؛ آن زيد را ما ميخواهيم پيدا كنيم كه از كجا در آمد؟ آن زيد چيست؟ جز عين ثابت مگر ميتواند چيز ديگري بوده باشد؟
و عين ثابت نميتواند در ذات بوده باشد؛ بلي ميتواند از لوازم اسماء و صفات باشد.
امّا اينرا نميتوان گفت كه: جملۀ زيد فاني شد جملۀ مسامحي است، و اين نسبت مسامحةً داده شده است؛ بجهت اينكه مرجع اين گفتار به اين ميشود كه فنا هم يك بيان مجازي است و يك التفات مجازي است، و اينجور
ص293
نيست.
قبول است كه قبل از فنا خداوند متعال با تعيّن زيدي، با تعيّن عمري، با تعيّن بكري، با تعيّن خالدي و همينطور با تعيّناتي كه زيد و عمرو و بكر و غيرهم بودند ميديد، و همۀ اينها فاني شدند در حقّ تبارك و تعالي؛ فاني كه شدند، باز پاي ضمير در ميان ميآيد.
و اگر معني وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ اينست كه از زيد عين ثابتي نميماند، و حقّ حقّ را مشاهده ميكند، پس نگوئيد: زيد فاني شد.
نگاه كردن به زيد به انگشتر دستش، به خطّ زيبايش، و تماشا كردن حقّ به آثارش، همه شؤون است و ضمائر دارند؛ اين ضمائر بايد پيدا بشود، و در حال فنا نيز اين ضمائر بجاي خود باقي هستند.
تلميذ: وقتي ما صحبت از وجود مطلق ميكنيم و نظري به تعيّن نداريم، ديگر ضمير براي چه ميخواهيم؟ اين ضمير وقتي در عالم ذات راه ندارد و از لوازم اسمآء و صفات است، پس بجاي خودش هست، زيد به جاي خودش هست. معني فنا، نگرش ذات پروردگار است ذات مقدّس خود را، بگذاريد اين ضمير و آن زيد بجاي خودشان مقهور و منكوب بوده باشند، و هزار سال افتاده باشند!
ما با زيد چه كار داريم، تا با ضميرش داشته باشيم؟
اين اصراري كه حضرتعالي براي حفظ عين ثابت زيد و ضمير داريد، براساس أصالةُ الماهيَّة خوب است؛ بر اصل أصالةُ الوُجود چيزي نيست جز حقّ تبارك و تعالي، و غير از حقّ نميتواند حقّ را ادراك كند.
زيد بنده خدا زحمت كشيده، و در مسير وجودي بجائي رسيده، و به وجود حقّ پيوسته و شؤون خود را از دست داده است، و در خانهاي وارد شده است كه لَيْسَ في الدّارِ غَيْرَهُ دَيّارٌ.
ص294
در آن خانه غير از صاحبخانه كسي نيست، چطور ميگذارند زيد در آنجا برود؟ در حاليكه ميگوئيم: زيد و اين عنوان غير از عنوان صاحبخانه است.
آنجا كه برق غيرت او بدرخشد، نه زيدي ميماند و نه عمري، نه وليّي و نه مولائي، نه اسمي و نه رسمي.
چه كسي ميتواند در آنجا وارد شود؟ زيد چگونه دلش ميخواهد آنجا برود؟ و جُلّ و پوست خود را در آنجا بگسترد؟ و دكّۀ خود را در آنجا بگشايد؟
اگر زيد بخواهد با خوديّت خود آنجا برود جلويش را ميگيرند. آري! تا زيد زيد است بدانجا راه ندارد، امّا زيدي كه فاني است ديگر زيد نيست؛ تعيّنات را يكي از پس ديگري ردّ كرده است و در آخر وهله، وجودش را در طبق اخلاص نهاده و تقديم نموده است و از دست داده است، و بالنّتيجه خود از دست رفته است. يعني آن محدوديّت تبديل ميشود به لا محدوديّت، و آن ضيق تبديل ميشود به اطلاق.
وجود اندر كمال خويش ساري است تعيّنها امور اعتباري است
اين زيد كه دارد حركت ميكند زيديّت زيد نيست، وجود زيد است كه متحرّك است.
ميرود ميرود تا ميرسد به وجود مطلق؛ يعني چه؟ يعني اين احرازش را از دست ميدهد احراز عاليتري بخود ميگيرد، و آن احراز را نيز از دست ميدهد و احراز عاليتر از آن پيدا ميكند.
تا اينكه آنجا حقّ خود را احراز ميكند. تعيّنها هر كدام بجاي خودشان محفوظ، و موطن هر كدام در محلّ اسماء و صفات، و مدارج و معارج كمال زيد ثابت، و از دستبرد نيستي مصون هستند.
در آنوقت اگر از او بپرسند: تو كيستي و از كجا آمدهاي؟ در پاسخ ميگويد: من چيزي نيستم، من زيد نيستم. «از كجا آمدهاي؟» مال عالم كثرت
ص295
بود؛ اينجا عالم توحيد است، در اينجا زمان و مكان نيست، اينجا زيد و عمرو نيست.
بايزيد ميگويد: «من سي سال است با غير از حقّ تكلّم نكردم؛ هر كس از من سؤال ميكرد حقّ بود و هر كس جوابش را ميداد حقّ بود.» يعني چه؟ يعني سيسال است در عالم فنا هستم، يعني «من» نيستم؛ مَن در عالم كثرات است، در اينجا مَن، حقّ است تبارك و تعالي.
آري! در وقتيكه رقّت جام و رقّت میچنان بودند كه هر چه بجام و يا به مینگريسته شود يك چيز ديده شود، مَيز و فصل و انّيّت چگونه متصوّر است؟
رَقَّ الزُّجاجُ وَ رَقَّتِ الْخَمْرُ فَتَشابَها وَ تَشاكَلَ الامْرُ (1)
فَكَأَنـَّما خَمْرٌ وَ لا قَدَحٌ وَ كَأَنـَّما قَدَحٌ وَ لا خَمرُ (2) [195]
اينجا ديگر ضمير چه ميكند؟ و عين ثابت چه حظّي دارد؟
ضمير رفت، الله ميماند و بس؛ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي'.
أ كُئـُوسٌ تَلَالَاتْ بِمُدامْ أمْ شُموسٌ تَهَلَّلَتْ بِغَمامْ
از صفاي مي و لطافت جام بهم آميخت رنگ جام و مُدام
همه جام است نيست گوئي مي يا مُدام است نيست گوئي جام[196]
ص296
علاّمه: نميشود دست از زيد برداشت، تمام كارها با زيد است كه ميخواهيم بگوئيم: فاني شده است. آنوقت «زيد فاني شد» وقتي اين مسأله را باز ميكنيم و اين طرف و آن طرف ميبريم چگونه زيدش گُم ميشود؟! فاني شد درست؛ و آن شدْ ضميريست كه بايد بجائي برگردد.
تعبير ما بر أصالة الوجود است؛ أصالة الماهوي هم نيستيم؛ اين زيد بندۀ خدا زحمت كشيده، و در راه وجود سير كرده و در مجراي وجود فاني شده است.
امّا نگوئيد: زيد فاني شد در ذات؛ اين «در »از كجا آمد كه بگوئيم: در ذات حضرت حقّ تعي��ن پيدا ميشود؟ زيد فاني شد بخدا يعني خداوند با تعيّن زيدي ميبيند و ميشنود و گفتگو دارد.
زيد يك عُمري را در تعيّن گذراند و سپس حقّ مطلق بدون تعيّن ميبيند، و در آخر وهله زيد جوري ميشود كه تعيّن را از دست ميدهد باز همان ضمير بر سر جاي خود هست.
چون زيد جواب ميدهد كه من، من نيستم بلكه حقّ است، باز همان ضمير بجاي خود هست.
اگر زيد حقّ نبود، و رابطۀ زيد با حقّ نبود، چگونه زيد جواب ميداد: بمن چرا خطاب ميكنيد؟! و چرا زيد ميگوئيد؟! چون «من» ديگر نيست كه مخاطب شود؛ زيدي نيست در ميان.
مراد از گفتار بايزيد بسطامي همان حال فناست، و اينكه ميگويد: ديگر من نيستم حقّ است، اين همان ضمير است. و اينكه ميگوئيد: زيد خودش را گم كرده و با چشم حقّ تماشا ميكند و ميبيند، اينها همهاش موضوع و محمول است و همان مرجع براي همۀ اينها لازم.
شعرهاي خمريّه هم بسيار لطيف است، ولي اينكه ميگوئيد: مثل اينكه
ص297
خمر جام است و يا جام خمر است، اين هم ضمير است! و به هرحال، از هر راه و از هر طريق، راه مفرّي از عين ثابت نيست، و در حال فنا بايد ملتزم بثبوت آن بود.[197]
ص298
* * *
تلميذ: در آيۀ شريفۀ قرآن كريم داريم:
إِلَّا عِبَادَ اللَهِ الْمُخْلَصِينَ * أُولَـٰئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَّعْلُومٌ * فَوَ'كِهُ وَ هُم مُّكْرَمُونَ * فِي جَنَّـٰتِ النَّعِيمِ.[198]
در اين آيۀ شريفه، فَوَ'كِهُ عطف بيان است براي رِزْقٌ مَّعْلُومٌ؛ عباد الله المخلَصين كه فاني در ذات خدا هستند، چگونه براي آنها جزاي معيّن و با اندازۀ مشخّص مقدّر گرديده است؟ مگر نه آن كسيكه بمقام فنا رسيده است، تمام نعمتهاي الهي بدون حساب از آنِ اوست؟ چگونه مخلَص شدن با محدوديّت در مزد و جزا و معلوميّت آن سازگار است؟
علاّمه: ظاهراً مراد از معلوم بودن رزق، اهمّيّتي است كه خود رزق به آنها ميدهد.
و اين خودش اميد تحقّقش را دارد. و چون بالاخره بندگان مخلَص خدا بنده هستند و مخلَص، لذا مقدوريّت و معلوميّت براي آنها و رزق آنها خواهد بود.
و اين معني را بعضي از عرفاء تصديق كردهاند و تعبير خوبي هم هست، كه در نشأۀ آخرت هويّت و ماهيّت يعني ماهويّت اشخاص از بين نميرود؛ و عين ثابت آنان باقي ميماند.
قاعدةً هم همينجور است؛ چون گرچه ايشان فانيند، ولي بالاخره تعيّن و تشخّصي از وجود دارند. و منافات ندارد كه عين ثابت آنان باقي بماند و در عين حال بندگان
ص301
مخلَص خدا هم بوده باشند.
* * *
تلميذ: فلاسفه ميگويند: الْقَسْرُ لا يَكونُ دآئِميًّا وَ لا أكْثَريًّا.
آيا امتناع قَسْر منافات با خلود در آتش جهنّم ندارد؟ و آيا اين عدم جواز قسر، نسبت بحركتهاي طبيعي است يا شامل امور معنوي هم ميشود؟ و آيا امتناع حركت قَسْري نسبت به متحرّك است، يا نسبت به محرّك هم اينچنين است؟
علاّمه: ميگويند قسر با عنايات الهي جور در نميآيد. عنايات الهي چه در ناحيۀ توفيقات و افاضات، و چه در ناحيۀ كمالات يا نعمتهائي را كه بكساني ميدهد، نميتواند نيمه كاره بوده باشد. خداوند نعمت شكسته و نيمه كاره نميدهد؛ آن وقت قَسْراً نعمتي بدهد كه قسراً پس از چندي براي هميشه از او بگيرد، اين با عنايت الهي جور نيست و مناسب نيست. اينست كه نعمت الهي را بايد دائمي گرفت؛ اگر نعمتي داده است دائمي داده است و محبوسيّت ندارد.
و امّا دربارۀ خلود در جهنّم، آنطور كه توجيه ميكنند اينست كه: نميشود با مخلّدين در جهنّم، نعمت قَسْري بوده باشد. وجودي را كه حقّتعالي ايجاد ميفرمايد، يا وجودي را كه بيك موجودي خصوصيّتِ وجودي ميدهد، محبوسيّت ندارد؛ چند روزي در دست او بوده و سپس از او باز پس بگيرد، اينطور نيست.
اين با عنايت الهي درست در نميآيد. اينست كه نعمتهاي الهي از راه قسر بما نميرسد؛ يعني يك نعمت چند روزي بما داده شود، و سپس منقطع گردد. پس مخلَّدين در جهنّم از اوّل وهله نعمتهاي قسري نداشتهاند.
امّا حركتهاي قسري نسبت به متحرّك قسر است، و الاّ نسبت به علّتِ
ص302
عامل قسر نيست؛ طبيعي است. مثل اينكه مثلاً انسان يك تكّه سنگ را كه بالا مياندازد، اين سنگ در رفتن بسوي بالا حركت قسري دارد، امّا از انساني كه آنرا ببالا پرتاب ميكند قسر نيست؛ و نظائر اين مثل.
ممكنست قوّۀ دست بشر به اندازهاي باشد كه اين سنگ را كه مياندازد پيوسته اين سنگ برود، مانند اين سفينههاي فضائي كه آنها را پرتاب ميكنند، از جوّ زمين هم ميگذرد.
عِلَل و عواملي همراهشان ميكنند كه اينها بهمراهي آنها سير ميكنند، تا مقداري كه آن علل كار خود را انجام ميدهند. وقتيكه انجام داد و تمام كرد، آن سفينهها يا سقوط ميكنند يا ميسوزند و يا بنحوي ديگر از بين ميروند، و يا در تحت قوّۀ جاذبۀ ديگري قرار گرفته، و در آن مَدار و در تحت آن عامل حركت ميكنند.
در امور معنويّه هم نظير همين تقريب را در عدم دوام قسر ميتوان گفت، كه در معنويّات و رحمات الهيّه، حركت قسري دائمي و يا اكثري نيست؛ و هميشه عوامل معنوي نيز بر اساس حركات اوّليّۀ نفسيّه افاضه دارند.
ص303
ص305
تلميذ: راجع به كيفيّت نزول وحي به رسول الله صلّي الله عليه و آله وسلّم است.
آيا در هنگام وحي آيات قرآنيّه بر رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم و نزول آيات و اوامر و نواهي الهيّه، هميشه حال پيغمبر تغيير ميكرده، و از حال عادي خارج ميشدهاند، و يا آنكه در بعضي از اوقات حال رسول خدا تغيير ميكرده است؟ چون در اثر وارد است كه در حال وحي، رنگ پيغمبر زرد و يا سفيد ميشد، و بدن آنحضرت سنگين ميشد، و مانند شخص بيهوش و بيحال در ميآمدند.
و آيات الهيّهاي را كه نازل ميشده است؛ آيا در حال افاقه براي مردم و براي كُتّاب وحي ميخواندهاند يا در همان حالت غير عادي؟ و آيا كتّاب وحي پيوسته ملازم آن حضرت بودهاند و فوراً وحي را مينوشتهاند يا بعداً؟
و آيا نزول وحي بتوسّط جبرائيل بوده، و يا خود حضرت حقّ بدون واسطه و حجاب بر آنحضرت تجلّي مينموده است؟
علاّمه: نميتوان گفت كه پيوسته حال رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم در وقت نزول وحي تغيير ميكرده است، يعني دليل نداريم؛ از كجا ميتوان گفت؟ در مورد رسول الله گاهي اتّفاق ميافتاد در وقت نزول وحي، حال ايشان بهم ميخورد و مثل آدم مَقْضيٌّ عَلَيْه (مثل شخص متوفّي) همينطور ميافتادند و بعداً افاقه حاصل ميشد.
ص306
امّا اينكه آيات را در همان حال غيرعادي ميخواندهاند يا پس از افاقه، خيلي روشن نيست.
مثل اينكه از بعضي از روايات استفاده ميشود كه قبل از حال افاقه هم خوانده ميشد؛ كه چون حضرتش از عالم فَناء، بقاء حاصل ميكرد سؤال ميفرمود كه: چطور خوانديد؟ اين دليلي است بر آنكه در حال فنا و گرفتگي هم ميخواندهاند؛ و بعد كه حال عوض ميشد و حال عادي دست ميداد نيز خوانده ميشده است.
يك روايت داريم كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال ميكنند: يَابْنَ رَسولِ اللَهِ! رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم تاب مقاومت ملاقات و ديدار جبرئيل را نداشت و از آنجهت از خود بيخود ميشد و غشّ ميكرد؟
حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين در حالي بود كه خداوند متعال تجلّي ميكرد برسولش و با او تكلّم ميكرد، و رسولش طرف خطاب خدا بود، و خود حقّ تبارك و تعالي بدون واسطه با او سخن ميگفت.
و امّا در غير اينصورت جبرائيل مانند يك عبد مملوك و يك بنده و بردهاي ميايستاد، و اجازه ميگرفت، و حرفهايش را ميزد. و هر وقت جبرائيل تكلّم ميكرد اينچنين بود.
و امّا آنكه در موقع خطاب، حال رسولش تغيير ميكرد حقيقةً خود خداوند عزّ و جلّ بوده است.
مثلاً در شأن نزول سورۀ مائده، و در روايات نزول آن داريم كه: سورۀ مائده وقتي نازل شد كه پيغمبر اكرم به مدينه وارد ميشدند؛ و به اندازهاي اين سوره سنگيني داشت، و آنقدر سخت و سنگين بود كه ناقهايكه حضرت بر آن سوار بودند نزديك بود بزمين برسد، و بروي زمين بخوابد.
آيات و روايات در كيفيّت نزول سورههاي قرآن مختلف است؛ بعضي
ص307
دلالت دارد بر اينكه خداوند متعال تجلّي مينموده و وحي ميفرموده است، و اين وحي بلاواسطه بوده؛ و از بعضي استفاده ميشود كه بتوسّط جبرائيل بوده است.
و اصولاً در آيۀ وارده در آخر سورۀ شُوري (حمٓ * عٓسٓقٓ) كه ميفرمايد:
وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَهُ إِلَّا وَحْيًا أَوْ مِن وَرَآيءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَآءُ إِنَّهُو عَلِيٌّ حَكِيمٌ.[199]
وحي خدا قسيم با ارسال رُسُل قرار گرفته است؛ يعني وَحْيًا مقابل افتاده با فرستادن مأمور و رسول و با تكلّم از وراء حجاب؛ پس هر جا كه وحي بوده است ديگر جبرائيل نبوده است.
و اين آيه بخوبي دلالت دارد بر آنكه در جائيكه قرآن بصورت وحي بوده است، توسّط خود حضرت حقّ متعال بلاواسطه بوده و برسول اكرم نازل ميشده است؛ و بالاخره جبرائيل نبوده است.
و آنجاهائي كه بتوسّط جبرائيل نازل ميشده است، ديگر جلوۀ خدا بدون واسطه نبوده است.
اين مسأله خيلي روشن است؛ چون بطور حصر مطلق دائر بين نفي و اثبات (إِلَّا وَحْيًا أَوْ مِن وَرَآيءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً) هر چه بتوسّط جبرائيل و يا اعوان او نازل شود غير از مسألۀ وحي ميباشد.
آيات واردۀ در اوّل نزول قرآن:
ص308م
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ * اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنسَـٰنَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الاكْرَمُ * الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنسَـٰنَ مَا لَمْ يَعْلَمْ.[200]
بحسب ظاهر بنظر ميرسد به اينكه توسّط خود حضرت حقّ متعال بعنوان وحي بوده باشد؛ و جبرائيل معلوم ميشود كه بعدها آورده است.
و نيز در قرآن سه آيه داريم كه دلالت دارد بر اينكه قرآن توسّط جبرائيل و روح القُدس و روح الامين نازل شده است:
قُلْ مَن كَانَ عَدُوًّا لِّجِبْرِيلَ فَإِنـَّهُ و نَزَّلَهُ و عَلَي' قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَهِ.[201]
قُلْ نَزَّلَهُ و رُوحُ الْقُدُسِ مِن رَّبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ ءَامَنُوا.[202]
نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الامِينُ * عَلَي' قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ * بِلِسَانٍ عَرَبِيٍّ مُّبِينٍ.[203]
باري، ظاهر اين آيات اينست كه تمام قرآن را جبرئيل نازل كرده است. ما براي بدست آوردن حقيقت مطلب و جمع بين آيات قرآن يك طوري فكر
ص309
كردهايم، نميدانم رساست يا رسا نيست؟
و آن اينكه بگوئيم: كيفيّت نزول وحي سه مرحله دارد:
مرحلۀ اوّل: مرحلۀ نزول وحي است مِنَ اللَه، از جانب خدا بلاواسطه.
مرحلۀ دوّم: مرحلۀ پائينتر از آن، و آن اينكه از جانب خدا بلاواسطه نباشد بلكه از ناحيۀ جبرئيل است؛ يعني در جائيكه خدا وحي ميكرده جبرائيل هم بوده، و خداوند بتوسّط جبرائيل وحي مينموده است.
مرحلۀ سوّم: مرحلۀ پائينتر از آن، و آن اينكه از جانب جبرائيل هم بلاواسطه نبوده باشد بلكه بتوسّط اعوان و ياران او وحي ميشده است. و در اينصورت، از خداوند بتوسّط جبرائيل، و از جبرائيل بتوسّط اعوان او وحي ميشده است؛ و در اين قسم، هم خداي متعال حاضر بوده است و هم جبرائيل و هم اعوان جبرائيل.
دربارۀ اين قسم سوّم كه بتوسّط اعوان جبرائيل وحي ميشده است، آيهاي در قرآن كريم داريم كه ميرساند اين آيات الهي در الواحي و يا مثلاً نظير الواحي كه در دست سَفَرة كرامٍ بَرَره بوده است نازل ميشده و رسول الله ميخوانده است:
كَلآ إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ * فَمَن شَآءَ ذَكَرَهُو * فِي صُحُفٍ مُّكَرَّمَةٍ * مَّرْفُوعَةٍ مُّطَهَّرَةِ * بِأَيْدِي سَفَرَةٍ * كِرَامِ بَرَرَةٍ.[204]
و در تمام اين سه مرحله، اهل سه مرحله، يعني حضرت حقّ و جبرائيل
ص310
و سَفَرة كرامٍ بَرَرة حاضر بودهاند و نزول وحي هم در هر يك از مراحل توسّط همۀ اينها يعني توسّط سَفَرة كرامٍ بَرَرة توسّط جبرائيل، توسّط حضرت حقّ صورت ميگرفته است؛ غايةالامر در بعضي از موارد، نظر اصلي بخود ذات حقّ بوده است، بطوريكه به جبرائيل و سفره نظر نميشده است؛ و اين در آن مواردي است كه حال رسول الله تغيير ميكرده است؛ و طبق آيۀ واقع در سورۀ شوري وَحْيًا بوده است.
و در بعضي از موارد نظر اصلي به جبرائيل بوده است، بطوريكه به سفره نظر نميشده است، و نظر بذات حقّ از آئينه و مرآت جبرائيل بوده است.
و در بعضي از موارد نظر اصلي به همان فرشتگان زيردست و اعوان جبرائيل يعني سفَره بوده است، و از دريچۀ وجود و تعيّن آنها به جبرائيل و حضرت حقّ نظر ميشده است. و دربارۀ اين قسم اخير طبق همان آيۀ، أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً بوده است؛ منتهي بعضي از اوقات توسّط رسول جبرئيل و بعضي از اوقات توسّط سَفَرة كرامٍ بَرَرة كه ياران و اعوان او هستند.
چون طبق همين آيۀ وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَهُ إِلَّا وَحْيًا أَوْ مِن وَرَآيءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً خداوند متعال وقتي وحي كند خودش تكلّم ميكند، و در تكليمش واسطه اتّخاذ نميكند. خودش مستقيماً تجلّي ميكند، و تكلّم ميكند؛ و رسول خدا ادراك ميكند آن تكلّم را.
و نظير اين معني را دربارۀ قبض روح داريم؛ در آنجا نيز اين سه مرحله در قرآن كريم وارد شده است.
در يك جا داريم: اللَهُ يَتَوَفَّي الانفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا.[205]
ص311
و در يك جا داريم: قُلْ يَتَوَفَّیـٰكُم مَّلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ.[206]
و در يك جا داريم: حَتَّي'ٓ إِذَا جَآءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا وَ هُمْ لَايُفَرِّطُونَ.[207]
و نظير اين آيه باز هم در قرآن كريم هست. و به هرحال از اين آيات استفاده ميشود كه در مسألۀ قبض روح در يك مرتبه خداوند متعال مستقيماً قبض روح ميكند، و يك مرتبه پائينتر، نسبت به ملك الموت داده شده است، و در مرتبۀ پائينتر نسبت به فرشتگان و رسولان قبض ارواح داده شده است.
و در تمام اين سه مرحله نيز خداوند متعال و ملك الموت و ملائكۀ قبض ارواح دست اندركارند.
فقط تفاوت در اينست كه در بعضي موارد چون شخص محتضَر بغير خدا بهيچوجه متوجّه نيست، حضرت حقّ متعال خود بدون واسطه قبض روح مينمايد؛ يعني شخص محتضر، عزرائيل يا فرشته ديگري را نميبيند؛ گرچه آنها دست اندركار باشند.
و در بعضي از موارد، محتضر مقامش آنطور نيست كه بتواند صرفاً غرق در انوار حضرت احديّت باشد؛ و چون داراي مراتبي از خلوص ميباشد، لذا جان دادن او توسّط خود عزرائيل انجام ميگيرد.
ص312
و در بعضي از موارد توسّط ملائكۀ جزئيّه و اعوان عزرائيل صورت ميگيرد. و در صورت دوّم ديگر ذات حقّ مشاهده نميشود، و در صورت سوّم ذات حقّ و عزرائيل هيچكدام مشاهده نميگردند. و به هر حال اختلاف اين مراتب بحسب اختلاف ادراكات و درجات و مقامات محتضر است. و همانطور كه ذكر شد، بحسب ظاهر، اختلاف درجات و مراتب وحي آيات قرآنيّه در اين سه مرحله نيز بحسب اختلاف حالات و مقامات و وضعيّاتي بوده است كه خداوند تبارك و تعالي وحي را به يكي از اين سه طريق نازل ميفرموده است.
* * *
تلميذ: در آيۀ كريمۀ: وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي'ٓ * إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَي'* عَلَّمَهُو شَدِيدُ الْقُوَي'.[208]
آيا مفادش اينست كه تمام كلمات رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم وحي بوده است؟ يا ظاهرش اينست كه آياتي را كه رسول الله بعنوان قرآن تلاوت ميفرموده است وحي بوده است؟
چون ديده شده است كه بعضيها استدلال ميكنند، با تمسّك به اين آيات، بر اينكه حرفهاي عادي رسول خدا هم وحي مُنزل بوده است. مثلاً در قضيّۀ امر فرمودن آنحضرت بحركت جَيْش اُسامَه و يا قضيّۀ كاغذ و دوات
ص313
خواستن رسول الله در وقت رحلت بر اينكه چيزي بنويسند كه امّت ديگر هرگز گمراه نشوند، استدلال ميكنند به اين آيۀ شريفه: وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي'ٓ * إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَي'.
اين كلمات رسول خدا و اوامر و نواهي آنحضرت در امور فردي و خانوادگي و يا در امور اجتماعي آيا وحي نبوده است؟ گرچه كلمات عادي رسول خدا هم صحيح بود و طبق حقّ بود؛ امّا استدلال به آيۀ وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي'ٓ درست است؟
علاّمه: آيۀ وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَي'ٓ اطلاق دارد، و شامل وحي آيات قرآن و غيره ميشود؛ و ميتوان گفت: رسول الله در امور عادي هم از روي ميل و هواي نفساني سخن نميگفته است.
ولي آيۀ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَي' * عَلَّمَهُو شَدِيدُ الْقُوَي' راجع به قرآن كريم و آيات نازله ميباشد و ربطي بسخنان عادي و اوامر آنحضرت در امور شخصي ندارد.
* * *
تلميذ: بعضيها در سخنان خود هنگام تكلّم، ضمير أنا استعمال نميكنند، و نميگويند: من چنين كردم، و يا من رفتم و گفتم و امثال ذلك، بلكه پيوسته ضمير غائب: هُوَ استعمال ميكنند و ميگويند: چنين كرد، و رفت، و او غذا خورد؛ آيا منظورشان از اين قسم تكلّم، تأدّب است؛ كه ميخواهند خود را عادت به مَنْ گفتن ندهند، و از منيّت و نسبت افعال مختلف به خود، خودداري كنند؟ و يا منظورشان استناد افعال بحقّ است و نميخواهند پاي خود را در ميان آورند، و خود را در مقابل حضرت حقّ، ذي وجودي پندارند؟
گرچه اين مقام، مقام توحيد صرف نيست؛ و در آن مقام غير از حضرت حقّ چيزي ديده نميشود؛ و نسبت افعال بخود هم در حقيقت نسبت بحقّ
ص 314
است تبارك و تعالي.
علاّمه: در بعضيها شايد بحسب ظاهر همان جنبۀ تأدّب باشد كه نميخواهند خود را عادت به مَن مَن گفتن بدهند؛ و براي مقام توحيدي يكنحو زمينه فراهم كردن باشد.
در مسألۀ توحيد چنين بخاطر دارم كه حضرت صادق عليه السّلام بسيار توجّه و تمايل دارند به اينكه لفظ هُوَ را به خدا برگردانند، كه بمقام ذات اشاره كند؛ اگر اينجور باشد هُوَئي جز خدا نداريم، و ديگر مسأله تمام است.
قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ.[209]
لَوْ أَنزَلْنَا هَـٰذَا الْقُرْءَانَ عَلَي' جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ و خَـٰشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْيَةِ اللَهِ وَ تِلْكَ الامْثَـٰلُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ.
هُوَ الل��هُ الَّذِي لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ (غير از هُوَ، اله نيست.) عَـٰلِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَـٰدَةِ هُوَ الرَّحْمَـٰنُ الرَّحِيمُ.
هُوَ اللَهُ الَّذِي لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ (صحبت از هُوَ است، پاي هُوَ بميان ميآيد.) السَّلَـٰمُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحَـٰنَ اللَهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ.[210]
ص 315
راجع به أميرالمؤمنين عليه السّلام وارد است كه آنحضرت در شب قبل از غزوۀ بدر، حضرت خضر عليه السّلام را در خواب ديدند و گفتند به او: بمن ذكري بده كه آنرا بگويم و بر دشمنان غالب شوم! حضرت خضر به او گفت: بگو: يَا هُوَ يَا مَنْ لَا هُوَ إلَّا هُوَ.
چون صبح شد، خواب را براي رسول الله بيان كرد، و حضرت رسول فرمودند: اي عليّ! بتو اسم اعظم تعليم داده شده است.[211]
ص 316
چقدر اين ذكر پر معنائيست: يَا هُوَ يَا مَنْ لَا هُوَ إلَّا هُوَ؛ اي هو! جز تو هو نداريم. و اين ديگر در مسألۀ توحيد وجود خيلي روشن است؛ يَا هُوَ، يَا مَنْ هُوَ، يَا مَنْ هُوَ هُوَ، يَا مَنْ لَا هُوَ إلَّا هُوَ. حضرت أمير عليه السّلام فرمودهاند: من در جنگ بدر به اين ذكر مشغول بودم.
أميرالمؤمنين عليه السّلام جنگ ميكرد و اين ذكر را ميگفت.
بله، هُوَ از ظهورات خودش يك چيزهائي نشان ميداد.
آري، اينها همه ظهورات است. مردم با چشمهاي كوركورانه ميبينند؛ أميرالمؤمنين عليه السّلام با چشم ديگري مينگرد. اينها همه اطوار و اشكال ظهورات حقّ است جَلَّ و عَلا.
* * *
پاورقي
[195] ـ اين اشعار را صدر المتألّهين در ج 2 «أسفار» از طبع حروفي شاهد آورده است:
(1) شيشۀ خمر چنان لطيف است، و خود خمر هم چنان لطيف، كه امر مشتبه شد؛ و مسأله از اينجهت مشكل آمد.
(2) پس گويا مثل اينكه خمر است و شيشهاي نيست؛ و يا اينكه گويا شيشه است و خمري نيست.
[196] ـ «مفاتيح الإعجاز» در شرح «گلشن راز» ص 61، و معني شعر اوّل اينست: «آيا ظرفهاي بلورين است كه با میمُتلالي و روشن شده است؟ و يا آيا خورشيدهائيست كه به ابرها مُتلالي و درخشان شده است؟»
[197] مراد حضرت علاّمه، بقاء أعيان ثابته در حال فناء قبل از موت است
آنچه بنظر اين ناچيز در هنگام تحرير اين مصاحبات رسيد اينست كه بگوئيم: فناي افراد انسان در ذات اقدس حضرت حقّ بدو گونه صورت ميگيرد:
اوّل آنكه: زندگاني طبيعي و حيات مادّي آنها باقي بوده، و در اين حال موفّق به مقام فنا ميشوند، و اين فنا قبل از موت پيدا ميشود. و در اينصورت افراد مومن و مخلِص كه راهي را بسوي خدا پيمودهاند با وجود حيات دنيوي فاني ميشوند، و بنابراين مقام فنا براي آنان مانند حالات مختلفي است كه پيدا ميشود.
ميتوانيم بگوئيم كه: زيد در حال فناست؛ همينطور كه ميگوئيم: زيد در حال فنا نيست. و در اي��صورت حال فنا و عدم فنا دو حال مختلفي است كه براي زيد پيدا ميشود. و البتّه چون ميگوئيم: براي زيد پيدا ميشود معلوم است كه براي زيد و تعيّن او، يعني زيد متعيّن و موجود پيدا ميشود؛ و البتّه در اينصورت عين ثابت باقي است.
و اين حال فنا همانست كه در روايات وارد شده است كه:
ما يَتَقَرَّبُ إلَيَّ عَبْدٌ مِنْ عِبادي بِشَيْءٍ أحَبَّ إلَيَّ مِمّا افْتَرَضْتُهُ عَلَيْهِ؛ وَ إنـَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إلَيَّ بِالنَّوافِلِ حَتَّي اُحِبَّهُ، فَإذا أحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذي يَبْصُرُ بِهِ وَ لِسانَهُ الَّذي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتي يَبْطِشُ بِها؛ إنْ دَعاني أجَبْتُهُ وَ إنْ سَأَلَني أعْطَيْتُهُ.
«هيچگاه بندهاي از بندگان من بمن تقرّب نميجويد به چيزيكه در نزد من بهتر باشد از آن عملي كه بر او واجب كردهام و بر عهدۀ او قرار دادهام؛ و بندۀ من دائماً بمن تقرّب ميجويد بواسطۀ كارهاي شايسته و پسنديدهاي كه بعنوان مستحبّ و نافله مورد رضا و محبّت من بوده است؛ تا بحدّيكه من او را دوست ميدارم. و پس از آنكه من او را دوست داشتم، من گوش او ميشوم كه با او ميشنود، و چشم او ميشوم كه با او ميبيند، و زبان او ميشوم كه با او تكلّم ميكند، و دست او ميشوم كه با او ميگيرد؛ اگر مرا بخواند اجابت ميكنم، و اگر از من چيزي بخواهد به او ميدهم.» اين حديث را در كتب معتبرۀ شيعه چون «مَحاسن» برقي و كتاب «كافي» بسندهاي مختلف آوردهاند. و غزالي در «إحيآء العلوم» در كتاب محبّت و شوق بخدا آورده است. و مرحوم آية الحقّ و العرفان حاج ميرزا جواد آقاي ملكي تبريزي در كتاب «لقآء الله» فرمودهاند: اين حديث، متّفقٌ عَليه بين همۀ اهل اسلام است.
باري، اين حديث شريف همين حال فناي مؤمن را در ذات حقّ در حال حيات بيان ميكند. و در اين صورت حقّ با چشم مؤمن ميبيند و با گوش او ميشنود و با زبان او بسخن در ميآيد و با دست او اخذ ميكند. و همين است مراد از اشعار ملاّي رومي؛ آنجا كه ميفرمايد:
گفت نوح اي سَركشان مَن مَن نيم من ز جان مُردم به جانان ميزيم
چون ز جان مُردم به جانان زندهام نيست مرگم تا ابد پايندهام
چون بمردم از حواسات بشر حقّ مرا شد سَمع و ادراك و بَصر
چونكه من من نيستم اين دَم ز هوست پيش اين دم هر كه دم زد كافر اوست
هست اندر نقش اين روباه شير سوي اين روبَه نشايد شد دلير
و در اين قسم از فنا مسلّماً تعيّن زيد از نقطۀ نظر اصل خلقت باقيست، زيرا حقّ از چشم همين زيد ميبيند و از گوش همين ميشنود. پس فنا حالتي است براي او، و معلوم است كه صاحب اين حال زيد است كه در حال فنا وجود خود را رها كرده است ولي اصل زيديّت او بجاي خود باقي است.
و ظاهراً راجع بهمين فنا باشد آنچه را كه محيي الدّين دربارۀ اشخاص فاني، قائل به بقاء عين ثابت شده است.
و فناي جميع موجودات از جمادات و نباتات چون درختها و كوهها و آسمانها و زمين و ستارگان در ذات حقّ تعالي از همين قبيل است، زيرا با بقاء اعيان ثابته و هويّات خود فنا دارند؛ و همه در مقام تذلّل و خشوعاند. و آيۀ شريفۀ:
إِن كُلُّ مَن فِي السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ إِلآ ءَاتِي الرَّحْمَـٰنِ عَبْدًا * لَّقَدْ أَحْصَیـٰهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا نيز راجع به همين قسم از فناست، زيرا اين درجه از عبوديّت كه فناي تكويني است با تحقّق انّيّاتو تعيّنات صورت ميگيرد و لذا ميفرمايد: همه بسوي خداي رحمن رونده هستند، و خدا آنها را احصاء ميكند و ميشمرد؛ و معلوم است كه آمدن و احصاء كردن و شمردن نسبت به موجودات متعيّنه صورت ميگيرد.
دوّم: فنا براي كسانيكه زندگي طبيعي و حيات مادّي و دنيوي خود را از دست دادهاند، و عقبات برزخ و قيامت را بعد از اين دنيا طيّ كرده، و از مقرّبين و مخلَصين بوده، و در ذات حقّ بمقام فنا باقيماندهاند. اينان كه بدن خود را رها كرده و جسمي ندارند، و برزخ و قيامت را نيز رها كرده، صورت و نفسي ندارند و در حرم حقّ وارد شده و از همۀ تعيّنات گذشتهاند، ديگر براي آنها عين ثابتي نيست؛ انّيّت و تعيّن و اسم و رسمي نيست. و شايد اشاره به اين فنا باشد آنچه را كه شيخ وليّ الله دهلوي در كتاب «هَمَعات» ميگويد كه: حصول فنا پس از پانصد سال از مردن براي انسان حاصل ميشود.
و در اين صورت از فنا ديگر عين ثابتي نيست. و تبديل و تبدّل زيد به مقام فنا، مثل تبديل و تبدّل پروانه به آتش است و مثل تبديل حبّۀ قند به آب و قطره به دريا و كرم آب به پرنده، و امثال ذلك كه تبدّل ماهوي و وجودي شده است. پس در اين قسم تبدّل حال به حال با بقاي عين ثابت و انّيَّت نيست مانند قسم اوّل كه چنين بود.
در اين قسم تبديل و تبدّل ذاتي صورت ميگيرد، و چون سگي كه در نمكزار نمك گردد و اصلاً عين و اثري از او باقي نباشد، عين و اثري از سالك راه خدا بعد از موت نخواهد بود.
هَنيـًا لاربابِ النَّعيمِ نعيمُهم و لِلعاشقِ المِسكينِ ما يَتجرّعُ
و ظاهراً آنچه استاد ما آية الله و سَنَد الحقّ و العرفان مرحوم علاّمۀ طباطبائي رضوانُالله عليه در اين مصاحبات با اين ناچيز كه خوشهچين درياي بيكران علوم ايشان بودهام، بر آن اصرار دارند و به هيچ وجه من الوجوه، همانطور كه ملاحظه ميشود، از آن تنازل نميكنند؛ و بعنوان عين ثابت و بقاء مرجع ضمير در هر حال (براي بقاء نسبت) بدان ملزم هستند، همان فناي از قسم اوّل است كه با وجود حيات سالك در دنيا براي او پيدا ميشود، كه بعنوان حالات يا ملكات براي او محسوب ميگردد. جَزاه اللهُ عَن العلمِ أفضلَ جزآءِ المُعلّمينَ و رحمةُ اللهِ عَليْهِ رَحمةً واسعةً؛ گر چه از بعضي از عباراتشان استفادۀ توسعه نسبت بدو قسم از فنا ميتوان نمود.
[198] ـ آيات 40 تا 43، از سورۀ 37: الصّآفّات
[199] ـ آيۀ 51، از سورۀ 42: الشّوري: «و از براي هيچ فردي از افراد بشر نيست كه خداوند با او سخن گويد مگر از راه وحي، و يا از پشت پرده و حجاب، و يا اينكه فرستادهاي را بفرستد، پس وحي كند به اذن خود هر چه را كه بخواهد؛ و او بلند مرتبه و حكيم است.»
[200] ـ آيات 1 تا 5، از سورۀ 96: العلق: «بخوان به اسم پروردگارت، آنكه خلق كرد! انسان را از عَلَق خلق كرد. بخوان! و پروردگار تو از همۀ موجودات مكرّمتر و بزرگوارتر است. آن كسي است كه با قلم تعليم كرد. و به انسان تعليم كرد چيزهائي را كه نميدانست.»
[201] ـ صدر آيۀ 97، از سورۀ 2: البقرة: «بگو كيست كه دشمن جبرائيل باشد؟ جبرائيل است كه بر قلب تو فرو فرستاد قرآن را به اذن خدا.»
[202] ـ صدر آيۀ 102، از سورۀ 16: النّحل: «بگو قرآن را روح القدس از جانب پروردگارت بحقّ فرو فرستاد تا اينكه كسانيكه ايمان آوردهاند، استوار و پا برجاي بوده باشند.»
[203] ـ آيات 193 تا 195، از سورۀ 26: الشّعرآء: «قرآن را روح الامين بر قلب تو فروفرستاد براي اينكه از ترسانندگان بوده باشي، بزبان عربي آشكارا.»
[204] ـ آيات 11 تا 16، از سورۀ 80: عبس: «نه! اينچنين نيست بلكه آيات قرآن براي تذكّر و پند است، تا هر كه بخواهد متذكّر گردد. در صحيفههاي بلند مرتبه و بزرگ مقام است. آن صحيفهها، بلند رتبه و پاك و پاكيزه است، كه بدست سفيران حقّ و فرشتگان وحي كه ملائكۀ بزرگوار و با اخلاق نيكو هستند فرستاده ميشود.»
[205] ـ صدر آيۀ 42، از سورۀ 39: الزّمر: «خداوند جانها را در وقت مردن و در وقت خوابيدن ميگيرد.»
[206] ـ صدر آيۀ 11، از سورۀ 32: السّجدة: «بگو شما را قبض روح ميكند آن فرشتۀ مرگي كه بشما گماشته شده است.»
[207] ـ ذيل آيۀ 61، از سورۀ 6: الانعام: «حتّي تا زمانيكه موت بسراغ يكي از شما بيايد، در آن هنگام رسولان و فرستادگان ما از فرشتگان، او را قبض روح ميكنند؛ و آنها در انجام اين امر كوتاهي ندارند.»
[208] ـ آيات 3 تا 5، از سورۀ 53: النّجم: «و رسول خدا از روي ميل و هواي نفساني خود سخن نميگويد. نيست سخن او مگر وحي خداوندي كه به او وحي شده است. و او را شَديد الْقُوَي (كه منظور جبرائيل امين است) تعليم كرده است.»
[209] ـ آيۀ 1، از سورۀ 112: الإخلاص
[210] ـ آيات 21 تا 23، از سورۀ 59: الحشر: «اگر ما اين قرآن را بر كوهي فروميفرستاديم، هر آينه ميديدي كه آن كوه از عظمت خدا و ترس از خدا خاشع ميشد و متلاشي ميگشت! و ما اين مثالها را براي مردم ميزنيم به اميد آنكه تفكّر كنند.»
«اوست خداوند يگانهايكه غير از او خدائي نيست، كه به نهان و آشكار اطّلاع دارد، و بخشنده و مهربان است.»
«اوست خداوند يگانهاي كه غير از او خدائي نيست. و سلطان مقتدر، و پاك و منزّه از هر عيب، و ايمني بخش، و حافظ و نگهدارندۀ عالَم، و قاهر و مسلّط بر جميع مخلوقات،و با عزّت، و با جبروت و عظمت، و متكبّر است. و منزّه است اين خدا از هرچه را كه مشركان براي او شريك و انبازي قرار ميدهند.»
[211] ـ اين روايت را در تفسير «مجمع البيان» در تفسير سورۀ إخلاص آورده است كه: وَحَدَّثَني (أيْ قالَ أبو جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلامُ) وَ حَدَّثَني أبي عَنْ أبيهِ عَنْ أميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ أنَّهُ قالَ: رَأَيْتُ الْخِضْرَ في الْمَنامِ قَبْلَ بَدْرٍ بِلَيْلَةٍ، فَقُلْتُ لَهُ: عَلِّمْني شَيْئًا أنْتَصِرُ بِهِ عَلَي الاعْدآءِ! فَقالَ: قُلْ: يا هُوَ يا مَنْ لا هُوَ إلاّ هُوَ! فَلَمّا أصْبَحْتُ قَصَصْتُ عَلَي رَسولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ.
فَقالَ يا عَليُّ! عُلِّمْتَ الاِسْمَ الاعْظَمَ؛ فَكانَ عَلَي لِساني يَوْمَ بَدْرٍ.
قالَ: وَ قَرَأَ عَلَيْهِ السَّلامُ يَوْمَ بَدْرٍ: قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ، فَلَمّا فَرَغَ قالَ: يا هُوَ يا مَنْ لا هُوَ إلاّ هُوَ اغْفِرْلي وَ انْصُرْني عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرينَ. وَ كانَ يَقولُ ذَلِكَ يَوْمَ صِفِّينَ وَ هُوَ يُطارِدُ، فَقالَ لَهُ عَمّارُ ابْنُ ياسِرٍ: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ ما هَذِهِ الكِناياتُ؟! قالَ: اسْمُ اللَهِ الاعْظَمُ وَ عِمادُ التَّوْحيدِ لِلَّهِ؛ لا إلَهَ إلاّ هُوَ، ثُمَّ قَرَأ: شَهِدَ اللَهُ أَنـَّهُو لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلَائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قَآئمَـا بالْقِسْطِ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ، وَ ءَاخِرَ الْحَشْرِ، ثُمَّ نَزَلَ فَصَلَّي أرْبَعَ رَكَعاتٍ قَبْلَ الزَّوالِ.
و اصل اين روايت را در «توحيد» صدوق در باب تفسير قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ، ص 89، با سند متّصل خود روايت ميكند از أبي البَخْتَري وَهَب بن وَهَب از حضرت صادق عليهالسّلام، از حضرت باقر عليه السّلام، و در ضمن تفسير، حضرت باقر استشهاد به اين روايت مينمايند، كه از پدرشان، و آنحضرت از پدرش حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام، و او از أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت كرده است.