صفحه قبل

در اينكه‌ آيا در حال‌ فناء، ضمير باقي‌ مي‌ماند يا آنهم‌ از بين‌ مي‌رود؟

تلميذ: آيا مي‌خواهيم‌ زيديّتِ زيد را قبل‌ از فنا بدست‌ آوريم‌ يا در حال‌ فنا؟

قبل‌ از فنا زيد زيد است‌؛ عين‌ ثابت‌ دارد، هويّت‌ و انّيّت‌ دارد؛ امّا بعد از فناء ديگر زيد نيست‌؛ و در آنحال‌ نه‌ اسمي‌ و رسمي‌ و نه‌ ضميري‌ و نه‌ عين‌ و اثري‌ از او نيست‌.

وقتيكه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد، آنجا زيد نيست‌؛ آنجا عالم‌ وحدت‌ است‌. در عالم‌ وحدت‌ اسم‌ نيست‌، زيدِ فاني‌ در حال‌ فنا ديگر زيد نيست‌؛ آنجا حقّ است‌ و بس‌.

و براي‌ ضمير، بنحو استخدام‌ بيان‌ مي‌كنيم‌. زيد فاني‌ شد، يعني‌ آن‌ هويّتي‌ كه‌ قبل‌ از فنا داراي‌ هويّت‌ زيد بود، عين‌ ثابتش‌ زيديّت‌ بود، فاني‌ شد. يعني‌ عين‌ ثابتش‌ معدوم‌ گشت‌. يعني‌ نيست‌ شد. يعني‌ تعيّنش‌ به‌ اطلاق‌ مبدّل‌ شد. يعني‌ از حجاب‌ تعيّن‌ عبور نمود و غرق‌ اطلاق‌ وجود شد؛ يعني‌ محو و فاني‌ شد.

امّا در حال‌ فنا ديگر ضمير ندارد. شُدْ يعني‌ آن‌ زيدي‌ كه‌ قبلاً زيد بود؛ و امّا حالا ديگر شدي‌ نيست‌.

مي‌گوئيم‌: حبّۀ قند را در آب‌ انداختيم‌ حلّ شد، وقتي‌ حلّ شد ديگر حبّه‌


ص267

نيست‌؛ در آنوقت‌ ضمير حلّ شد به‌ چه‌ بر مي‌گردد؟ يعني‌: آن‌ حبّۀ قندي‌ كه‌ قبل‌ از در آب‌ افتادن‌ حبّۀ قند بود، حلّ شد.

ولي‌ در وقت‌ حلّ شدن‌ ديگر حبّه‌ نيست‌؛ از حبّه‌ بودن‌ آن‌ عين‌ و اثري‌ نيست‌.

البتّه‌ اصل‌ مادّۀ شيريني‌ هست‌ ولي‌ در اين‌ جمله‌ ما حبّۀ قند داريم‌؛ و معلومست‌ كه‌ آن‌، نيست‌ شد فاني‌ شد.

وقتيكه‌ حبّۀ قند حلّ نشده‌ بود حبّۀ قند بود؛ الآن‌ آب‌ آبست‌. وقتيكه‌ زيد فاني‌ نشده‌ بود حقّ را مي‌ديد، ولي‌ بعد از فنا ديگر زيد حقّ را نمي‌بيند، حقّ حقّ را مي‌بيند.

شبهه‌اي‌ نيست‌ بر اينكه‌ غير از ذات‌ حقّ هيچكس‌ نمي‌تواند ادراك‌ ذات‌ او را بنمايد، و زيد نمي‌تواند ادراك‌ ذات‌ حقّ كند. و زيدي‌ كه‌ فاني‌ مي‌شود اگر زيدي‌ بوده‌ باشد بنابراين‌ بمقام‌ فنا نرسيده‌ است‌؛ و آنكه‌ ملاحظۀ جمال‌ حقّ را نموده‌ است‌ زيد است‌. و اگر فنا بتمام‌ معني‌ الكلمه‌ رخ‌ دهد زيدي‌ نيست‌؛ فاتحه‌اش‌ خوانده‌ شد، نه‌ اسمي‌ و نه‌ اثري‌. در ذات‌ اقدس‌ حقّ، حقّ حقّ است‌ و پيوسته‌ او حقّ است‌.

آيا در اين‌ جملۀ ما كه‌ حبّۀ قند حلّ شد، و نيست‌ شد و در آب‌ گم‌ شد، شكّي‌ داريم‌؟

اگر قطره‌اي‌ در آب‌ اندازيم‌، و آن‌ قطره‌ شكل‌ خود را از دست‌ بدهد، و سپس‌ بگوئيم‌: قطره‌ آب‌ شد؛ آيا در اين‌ جمله‌ شبهه‌اي‌ داريم‌؟

چگونه‌ مي‌گوئيم‌: قطره‌ آب‌ شد و ديگر در وقتيكه‌ آب‌ شد قطره‌اي‌ نيست‌، همينطور مي‌گوئيم‌: زيد در ذات‌ حضرت‌ احديّت‌ فاني‌ شد و در حال‌ فنا زيدي‌ نيست‌.

عنايت‌ استعمال‌ و ساختن‌ جمله‌ در اين‌ دو صورت‌ مشابه‌ است‌.


ص268

اينكه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد، مثل‌ آنست‌ كه‌ مي‌گوئيم‌: قطره‌ آب‌ شد؛ البتّه‌ بنحو استخدام‌. يعني‌ آن‌ محدوده‌ از آبي‌ كه‌ اسمش‌ قطره‌ بود، و حقيقتش‌ داراي‌ حجم‌ كُرَوي‌ و شكل‌ خاصّي‌ بود، اينك‌ حجم‌ كروي‌ خود را از دست‌ داد و اسم‌ قطره‌ را از خود برداشت‌، و ديگر بواسطۀ افتادن‌ در آب‌ قطره‌ نيست‌؛ آنجا آب‌ آب‌ است‌. در ظرف‌ آب‌ تعيّن‌ و حجم‌ قطره‌ معني‌ ندارد. و استعمال‌ ضمائر بنحو استخدام‌ در ادبيّت‌ بسيار است‌.

بازگشت به فهرست

چون‌ بگوئيم‌ زيد فاني‌ شد، بايد زيدي‌ باشد و گرنه‌ «فاني‌ شد» صادق‌ نيست‌

علاّمه‌: از هر راهي‌ وارد شويد، و هر مثالي‌ بياوريد، بالاخره‌ ما در اينجا ضميري‌ داريم‌! بايد محلّ و مرجع‌ ضمير را نشان‌ دهيد!

مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد در حقّ، ضميرش‌ به‌ زيد بر مي‌گردد. ما براي‌ ضمير مرجع‌ مي‌خواهيم‌؛ چطور مي‌شود تصوّر خلافش‌ را نمود؟ وقتي‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد در حقّ تبارك‌ و تعالَي‌، اين‌ همان‌ زيد نيست‌ كه‌ فاني‌ شد؟ اگر در حال‌ فنا زيد نيست‌، پس‌ معني‌ زيد فاني‌ شد چيست‌؟

زيد نيست‌ شد، فاني‌ شد، قطره‌ آب‌ شد، حبّۀ قند حلّ شد، همۀ اينها ضمير دارند؛ در صورت‌ فرض‌ عدم‌ عين‌ ثابت‌، اين‌ ضمائر بكجا بر مي‌گردند؟

اين‌ مَثَل‌ها درد را چاره‌ نمي‌كنند. وقتيكه‌ براي‌ ضمير مرجع‌ نداريم‌ مشارٌإليه‌ نداريم‌، مَثل‌ به‌ چه‌ درد مي‌خورد؟

مي‌توانيد بگوئيد: حبّۀ قند حلّ شد قطره‌ آب‌ شد، ليكن‌ اين‌ قيد، اين‌ معني‌ هم‌ پهلويش‌ هست‌ كه‌ اين‌ عين‌ ثابت‌ است‌؛ اين‌ محفوظ‌ است‌.

در صورت‌ عدم‌ هويّت‌، حبّۀ قند نداريد تا از او سخن‌ گوئيد! إخبار شما از اينكه‌ حبّۀ قند نيست‌ شد، صحيح‌ است‌. زيد فاني‌ شد؛ تا وقتيكه‌ فاني‌ نشده‌ است‌ خودش‌ را مي‌ديد، وقتي‌ كه‌ فاني‌ شد ديگر بجاي‌ خود، حقّ را مي‌بيند؛ اين‌ معني‌ را مي‌توان‌ تصحيح‌ كرد. امّا اينكه‌ بگوئيم‌: در وقتِ فنا زيدي‌ نيست‌، بلكه‌ حقّ حقّ را مي‌بيند نه‌ زيد حقّ را مي‌بيند؛ اين‌ قابل‌ تصحيح‌ نيست‌. اگر حقّ


ص269

حقّ را مي‌بيند پس‌ زيد فاني‌ نيست‌.

و بعبارت‌ ديگر: اگر زيد فاني‌ شده‌ است‌، پس‌ زيدي‌ هست‌ كه‌ فاني‌ شده‌ و او حقّ را مي‌بيند.

و اگر حقّ حقّ را مي‌بيند به‌ زيد چه‌ ربطي‌ دارد؟ پس‌ زيد فاني‌ نشده‌ است‌؛ پس‌ اين‌ حرف‌ غلط‌ است‌ كه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شده‌ است‌.

باري‌، بهر شكل‌ كه‌ حركت‌ كنيد! و از هر راه‌ بيائيد! بايد زَيدٌ مَائي‌ فرض‌ شود تا جمله‌ و كلام‌ و حمل‌ و مرجع‌ ضمير و نسبت‌، بجا و بموقع‌ خود قرار گيرد؛ اين‌ زَيدٌ ما همان‌ عين‌ ثابت‌ است‌.

اشكال‌ بر اينكه‌ غير از ذات‌ حقّ كسي‌ ذات‌ حقّ را ادراك‌ نمي‌كند، موجب‌ التزام‌ بعدم‌ قبول‌ عين‌ ثابتِ زيد در «زيد فاني‌ شد در ذات‌ حقّ» نمي‌شود.

بلي‌، اين‌ حرف‌ صحيح‌ است‌؛ ولي‌ در اينكه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد در ذات‌ حقّ، نبايد ضمير از بين‌ برود و اگر از بين‌ برود كلام‌ ما غلط‌ مي‌شود، كه‌ زيد فاني‌ شد در حقّ؛ اين‌ همه‌ انسان‌ها فاني‌ مي‌شوند در حقّ.

قطره‌ آب‌ شد صحيح‌ است‌؛ ولي‌ از اين‌ راه‌ نگوئيد كه‌ فعلاً قطره‌ نيست‌! از اين‌ راه‌ بگوئيد كه‌ اين‌، قطره‌اي‌ بود؛ و اين‌ قطره‌ فاني‌ شد در حقّ! و اين‌ قطره‌ مندكّ شد در آب‌! پس‌ يك‌ قطره‌اي‌ مي‌خواهيم‌ و بايد نشان‌ دهيم‌ يك‌ قطره‌اي‌ را كه‌ فاني‌ شده‌ است‌ در حقّ؛ و اين‌ بدون‌ فرض‌ عين‌ ثابت‌ معني‌ ندارد.

تلميذ: يك‌ جمله‌ داريم‌: قطره‌ فاني‌ شد، قطره‌ آب‌ شد.

قبل‌ از آنكه‌ قطره‌ وارد در آب‌ گردد قطره‌ است‌ و بعد از آن‌ قطره‌ نيست‌؛ بالبديهة‌ و بالوجدان‌ قطره‌ نيست‌. شما اگر هزار عين‌ ثابت‌ هم‌ اثبات‌ كنيد، پس‌از آنكه‌ قطره‌ وارد آب‌ شد، قطره‌ نيست‌! بعد از در آب‌ افتادن‌ قطره‌، قطره‌ نداريم‌؛ عين‌ ثابت‌ نداريم‌؛ اسم‌ و رسم‌ و ضمير و اشاره‌ و مشارٌ إليه‌ نداريم‌. و ما


ص270

وجدان‌ خود را نمي‌توانيم‌ منكر شويم‌؛ ما قطره‌ نداريم‌.

عرض‌ شد: اين‌ ضمير بنا بر نحو استخدام‌ است‌. يعني‌ آنچه‌ كه‌ قطره‌ بود، و داراي‌ اسم‌ و رسم‌ و تعيّنِ قطره‌ بود، آب‌ شد. يعني‌ اسم‌ و رسم‌ و تعيّن‌ خود را از دست‌ داد؛ يعني‌ نيست‌ شد؛ يعني‌ فنا شد!

شما بفرمائيد: از دست‌ داد، نيست‌ شد، فنا شد، همۀ اينها ضمير دارند و مرجع‌ مي‌خواهند!

عرض‌ مي‌كنم‌: مرجع‌ اينها هم‌ همانند مرجع‌ قطره‌ آب‌ شد بنحو استخدام‌ است‌؛ و هيچ‌ محذوري‌ ندارد!

اگر زيد زيديّتش‌ باقي‌ بماند غير است‌؛ و غير نمي‌تواند ادراك‌ ذات‌ حقّ را كند. و از طرفي‌ مي‌دانيم‌ معرفت‌ ذات‌ حقّ بدون‌ حصول‌ حال‌ فنا غير ممكن‌ است‌، پس‌ يا بايد بفرمائيد: معرفت‌ ذات‌ حقّ با فنا هم‌ ممكن‌ نيست‌، و يا بفرمائيد: در حال‌ فنا عين‌ ثابت‌ باقي‌ نمي‌ماند؛ وَ الثّاني‌ أوْلَي‌ عِنْدَ أهْلِالْبَصْرَة‌.

و دعوت‌ به‌ فنا دعوت‌ به‌ هستي‌ است‌، آنهم‌ هستي‌ مطلق‌ نه‌ نيستي‌. چون‌ بنا بر قضيّۀ توحيد كه‌ در عالم‌ يك‌ وجود بيشتر نيست‌؛ در اينصورت‌ دعوت‌ به‌ نيستي‌ نيست‌! دعوت‌ به‌ هستي‌ مطلق‌ است‌.

چون‌ هستي‌ زيد غير از هستي‌ مطلق‌ نيست‌. زيد خودش‌ را در تعيّن‌ مي‌بيند، و چون‌ او را دعوت‌ به‌ نيستي‌ مي‌كنيم‌، معنيش‌ اين‌ نيست‌ كه‌ دست‌ از وجودت‌ بردار؛ بلكه‌ دست‌ از تعيّن‌ وجودت‌ بردار! و نيست‌ شو! يعني‌ هست‌ مطلق‌.

قطرۀ آب‌ بعد از افتادن‌ در آب‌ قطره‌ نيست‌. همين‌ معني‌ را دربارۀ زيد فاني‌ مي‌گوئيم‌؛ و معلوم‌ است‌ كه‌ ديگر زيد نيست‌. اصولاً مفهوم‌ فنا غير از مفهوم‌ وجود و تعيّن‌ است‌، اينها دو مفهوم‌ متضادّ هستند. اگر گفتيم‌: قطره‌،


ص271

ديگر حلّ شدۀ در آب‌ نيست‌، و اگر گفتيم‌: آب‌، ديگر قطره‌ نيست‌؛ قطره‌ آب‌ شد يعني‌ قطره‌ بودن‌ را از دست‌ داد؛ آخر مگر ما مفاهيم‌ متضادّه‌ نداريم‌؟

مفهوم‌ تعيّن‌ ضدّ مفهوم‌ ارسال‌ و اطلاق‌ است‌، و مفهوم‌ وجود و انّيّت‌ ضدّ مفهوم‌ فناست‌.

جملۀ قطره‌ آب‌ شد، در تحليل‌ ذهني‌ بدو جمله‌ بر مي‌گردد: اوّل‌ آن‌ هويّتي‌ كه‌ قطره‌ بود، دوّم‌ هويّتي‌ كه‌ فعلاً آب‌ است‌؛ و اينها دو هويّت‌ مختلفه‌ هستند و هيچگاه‌ با هم‌ جمع‌ نمي‌شوند. و بنا بر حركت‌ جوهريّه‌: آن‌ ذات‌ و وجوديكه‌ قطره‌ بود، از قطره‌ بودن‌ حركت‌ كرد و در ماهيّت‌ آب‌ درآمد و مبدّل‌ شد، و يا بواسطۀ حركت‌ در كَيْف‌ بگوئيم‌: شكل‌ آن‌ وجود قطره‌ تبديل‌ به‌ لاشكلي‌ شد و بواسطۀ مخلوط‌ شدن‌ با آب‌ تعيّن‌ و كيف‌ خود را مبدّل‌ ساخت‌.

معني‌ فنا از دست‌ دادن‌ تعيّن‌ است‌؛ تعيّن‌ هستي‌ نه‌ اصل‌ هستي‌، تعيّن‌ و حدود هستي‌ از دست‌ مي‌رود. اين‌ قطره‌ كه‌ در آب‌ مي‌افتد و فاني‌ مي‌شود، اصل‌ هستي‌ او از بين‌ نمي‌رود و ملحق‌ به‌ هستي‌ آب‌ مي‌شود، آب‌ مطلق‌ و بدون‌ شكل‌ ولي‌ حتماً بايد تعيّنش‌ از بين‌ برود؛ و الاّ فنا صدق‌ نمي‌كند.

اگر عين‌ ثابت‌ باقي‌ بماند فنا صدق‌ نكرده‌ است‌. و اصولاً عين‌ ثابت‌ نداريم‌؛ وجودي‌ بود از ماهيّت‌ انساني‌ حركت‌ كرد و به‌ فنا رسيد، و الآن‌ غير از فنا در ذات‌ حقّ هيچ‌ نيست‌. و ماهيّت‌ هم‌ جز مفهومي‌ بيش‌ نيست‌؛ و بين‌ ماهيّت‌ و وجود مرحله‌اي‌ بنام‌ ثبوت‌ و عين‌ و اثر نداريم‌.

اگر عين‌ ثابت‌ در ذات‌ باشد، ذات‌ مثارِ كثرت‌ و ورود اغيار مي‌گردد؛ سبحانه‌ و تعالَي‌.

و اگر عين‌ ثابت‌ در خارج‌ از ذات‌ بماند پس‌ بفرمايش‌ حضرتعالي‌: فناي‌ زيد در ذات‌ حقّ پيدا نشده‌. پس‌ بايد بگوئيم‌: عين‌ ثابت‌، ثبوتش‌ در حال‌ وجود زيد بود؛ و در حال‌ فنا نه‌ وجودي‌ و نه‌ عين‌ و اثري‌ و نه‌ اسم‌ و رسمي‌ از زيد


ص272

نيست‌:

بازگشت به فهرست

در حقيقت‌ معناي‌: وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي‌'

وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي‌'.[185]

اگر نظر به‌ كثرت‌ كنيم‌ پيغمبر است‌؛ رسول‌ الله‌ است‌، او تير افكنده‌ است‌؛ بدون‌ شكّ او دست‌ بكمان‌ برده‌ و تير را پرتاب‌ كرده‌ است‌. و اگر نظر بجنبۀ وحدت‌ و فنا كنيم‌ خدا تير افكنده‌ است‌؛ آنجا رسول‌ نيست‌، پيغمبر نيست‌؛ محمّد نيست‌.

إِنْ هِيَ إِلآ أَسْمَآءٌ سَمَّيْتُمُوهَآ أَنتُمْ وَ ءَابَآؤُكُم‌ مَّآ أَنزَلَ اللَهُ بِهَا مِن‌ سُلْطَـٰنٍ.[186]

در عالم‌ توحيد تمام‌ موجودات‌ مظاهرند. از خود وجودي‌ ندارند، بودي‌ ندارند؛ نمودند، نه‌ بود. اسمند؛ اسم‌ را برداريد، ديگر هيچ‌ نمي‌ماند! اين‌ اسم‌ را هم‌ شما گذاشته‌ايد؛ سَمَّيْتُمُوهَا.

اين‌ زمين‌، اين‌ سقف‌، اين‌ در و ديوار، اين‌ فرش‌، موجوداتي‌ هستند؛ اگر نظر به‌ كثرت‌ آنها كنيم‌ همه‌ تعيّنند و حدودند، و مثار كثرت‌ و تفرّق‌اند. و اگر نظر به‌ وحدت‌ آنها كنيم‌ حتماً بايد حدود و تعيّن‌ را رفض‌ كنيم‌، ديگر جنبۀ كثرت‌ ندارند.

پس‌ همين‌ زيدي‌ كه‌ در حال‌ فناست‌، اگر نظر به‌ تعيّنات‌ او كنيم‌ كه‌ در حال‌ وحدت‌ نيست‌ تمام‌ آن‌ حدود و تعيّنات‌ براي‌ زيد است‌، و اگر نظر بحال‌ فناي‌ زيد كنيم‌ صرف‌ الوجود است‌.


ص273

و در هر دو حال‌ كه‌ نظر افكنده‌ايم‌ و گفته‌ايم‌: زيد فاني‌ است‌، مرجع‌ ضمير بهمان‌ ذاتي‌ كه‌ خارج‌ از فنا، زيد بود بر مي‌گردد، و در حال‌ فنا زيد نيست‌. تا وقتيكه‌ خارج‌ از ذات‌ بود زيد بود، و در حال‌ فنا مرجع‌ ندارد؛ زيد نيست‌.

و اگر بگوئيد كه‌: حتماً براي‌ تحقّق‌ فنا بايد ضمير زيد در جملۀ «زيد فاني‌ شد» بعين‌ ثابت‌ برگردد و عين‌ ثابت‌ هم‌ موجود است‌، مي‌گوئيم‌: بنابراين‌ فناي‌ در ذات‌ مستحيل‌ است‌؛ چون‌ ورود عين‌ ثابت‌ در ذات‌ محال‌ است‌.

و از فناي‌ در ذات‌ بگذريم‌، اگر شما قائل‌ بشويد به‌ فناي‌ در صفات‌ و اسماء حضرت‌ حقّ سبحانه‌ و تعالَي‌، عيناً همين‌ سؤالها و جواب‌ها و همين‌ اشكال‌ها هست‌. زيرا در صورت‌ فناي‌ در اسم‌ و صفت‌ نيز اگر عين‌ ثابت‌ باقي‌ بماند، لازم‌ مي‌آيد تعيّن‌ زيد در صفت‌ و اسم‌ وارد شود، و اين‌ محال‌ است‌. و در صورت‌ ورود تعيّن‌ صدق‌ فنا نمي‌كند و در صورت‌ عدم‌ ورود عين‌ ثابت‌، باز شما مي‌فرمائيد: مرجع‌ ضمير كجاست‌؟ و الإشكال‌ هو الإشكال‌.

و بالاخره‌، مگر ما مي‌توانيم‌ فناي‌ در اسم‌ و صفت‌ را چون‌ فناي‌ در اسم‌ القادِر و العَليم‌ و المُحيي‌ منكر شويم‌؟ و يا حدّ اقلّ فناي‌ در اسماء جزئيّه‌ را؟ چون‌ فناي‌ هر موجودي‌ از موجودات‌ را در موجود ديگري‌؟ چون‌ فناي‌ عاشق‌ را در معشوق‌؟ بجهت‌ آنكه‌ همۀ موجودات‌ مظاهر و آيات‌ خدا هستند، و همگي‌ اسماء اويند؛ خواه‌ اسماء كلّيّه‌ و خواه‌ اسماء جزئيّه‌.

و بطور كلّي‌ در تمام‌ اين‌ صُوَر و أشكال‌، لازمۀ فنا از بين‌ رفتن‌ ضمير است‌. با حفظ‌ ضمير فنا متحقّق‌ نيست‌؛ نه‌ در ذات‌ و نه‌ در صفت‌.

علاّمه‌: مي‌گوئيم‌: قطره‌ فاني‌ شد؛ اگر ضمير شد را برداريد، يك‌ قطره‌ مي‌ماند و يك‌ فاني‌! بدون‌ نسبت‌ بين‌ آن‌ دو؛ يعني‌ هيچ‌ نمي‌ماند. و از هر طرف‌ بيائيد، يا بايد قطره‌ را نشان‌ بدهيد و يا از فنا دست‌ برداريد! چون‌ از فنا دست‌ نمي‌توان‌ برداشت‌، پس‌ قطره‌ ثابت‌ است‌.


ص274

مي‌گوئيد: تعيّن‌ قطره‌ از بين‌ رفت‌، نه‌ اصل‌ وجود قطره‌! صحيح‌ است‌، ولي‌ ضمير را چه‌ كنيم‌؟ اين‌ ضمير اسباب‌ زحمت‌ شده‌ است‌.

بازگشت به فهرست

در بيان‌ وارد در «فتوحات‌ مكّيّه‌» راجع‌ به‌ بقاء اعيان‌ ثابته‌ در حال‌ فناء

مسألۀ بقاء عين‌ ثابت‌ در بعضي‌ از كلمات‌ محيي‌ الدّين‌ هم‌ هست‌.

در « فتوحات‌ مكيّه‌ » إشارةٌ مائي‌ به‌ اين‌ هست‌ كه‌ موجوداتي‌ كه‌ فاني‌ مي‌شوند در حقّ، عين‌ ثابتشان‌ از بين‌ نمي‌رود؛ آنكه‌ از بين‌ مي‌رود، وجودشان‌ است‌. حقيقت‌ وجودشان‌ كه‌ در خارج‌ با آن‌ متحقّق‌ بودند از بين‌ مي‌رود، و گرنه‌ عين‌ ثابت‌ باقيست‌. اين‌ فاني‌ كه‌ عبارت‌ از حقّ است‌ زيد است‌ كه‌ بقول‌ خودمان‌ مي‌گوئيم‌: گُم‌ شد؛ اين‌ جور در مي‌آيد.

و نمي‌توان‌ گفت‌ كه‌: عين‌ ثابت‌ در حقّ است‌؛ و اجمالاً مي‌گوئيم‌: عين‌ثابت‌ هست‌ و زيدي‌ كه‌ عين‌ ثابتش‌ هست‌ فاني‌ در حقّ شده‌ است‌.

شما از هر راه‌ بپيچيد! و از هر راه‌ بخواهيد بيائيد و اين‌ مسأله‌ را تمام‌ كنيد! ما اينجا ضمير داريم‌؛ اين‌ ضمير را بايد نشان‌ داد!

درست‌ كه‌ در ذات‌ حقّ ضمير نيست‌؛ لَا هُوَ إلاّ هُوَ؛ وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ همه‌ صحيح‌ است‌. و اگر بگوئيد: در وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي‌' زيد نيست‌ پس‌ «زيد فاني‌ شد» نداريم‌، زيدي‌ نداريم‌ تا فاني‌ شود.

و اگر بگوئيد: يك‌ وقتي‌ زيد داشتيم‌ و اكنون‌ نداريم‌، پس‌ زيد فاني‌ نشده‌ است‌؛ چون‌ جملۀ «زيد فاني‌ شد» ضمير دارد. اين‌ درد را بايد علاج‌ كرد.

شما نظر به‌ كثرت‌ كنيد! نظر به‌ وحدت‌ كنيد! نظر به‌ هر جا كه‌ دلتان‌ مي‌خواهد بيندازيد، آن‌ ضمير بالاخره‌ مرجع‌ مي‌خواهد و بايد نشان‌ دهيد! و نشان‌ هم‌ نمي‌توانيد بدهيد!

و نگوئيد: پس‌ فنا نيست‌. بلي‌ فناي‌ به‌ اين‌ معني‌ نيست‌؛ و امّا فنائي‌ كه‌ در جملۀ زيد فاني‌ شد داريم‌ و عين‌ ثابتش‌ محفوظ‌ است‌، داريم‌.

فناي‌ صفات‌ و اسماء با فناي‌ در ذات‌ تفاوتي‌ ندارد، و در هر حال‌ ضمير


ص275

مرجع‌ مي‌خواهد، و عين‌ ثابت‌ بايد باقي‌ بوده‌ باشد. در هر حال‌ و در هر مرحلۀ فنا كه‌ مي‌گوئيم‌: فلان‌ موجود فاني‌ در حقّ شد، اين‌ موجود ضمير دارد و مرجع‌ اين‌ ضمير را بايد نشان‌ داد.

و اين‌ همان‌ عين‌ ثابت‌ است‌ كه‌ سابقاً يك‌ وجودي‌، و يك‌ مضافٌ إليهي‌ داشت‌؛ حالا وجودش‌ را از دست‌ داده‌، بعلّت‌ فنائي‌ كه‌ برايش‌ حاصل‌ شده‌ است‌؛ ولي‌ عين‌ ثابتش‌ از بين‌ نمي‌رود.

بازگشت به فهرست

در تبديل‌ و تبدّل‌ ماهيّات‌، و معني‌: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ

تلميذ: اينكه‌ ما مي‌گوئيم‌: كرم‌ آب‌ پر در آورد و به‌ آسمان‌ پريد، درست‌ است‌ يا نه‌؟ كرم‌هائي‌ در آب‌هاي‌ راكد تكوين‌ مي‌شوند، و سپس‌ بصورت‌ پشّه‌، پر در مي‌آورند و به‌ آسمان‌ مي‌پرند.

آيا اين‌ كرم‌ در حاليكه‌ كرم‌ است‌ پريد، يا در حاليكه‌ پر درآورد و پشّه‌ شد؟

البتّه‌ در حاليكه‌ پشّه‌ شد پريد. ولي‌ در اين‌ جمله‌ مي‌گوئيم‌: كرم‌ پردرآورد و پريد. معلومست‌ كه‌ اين‌ تعبير مُسامحي‌ است‌، زيرا كرم‌ در حاليكه‌ كرم‌ است‌ نمي‌پرد. كرم‌ پريد يعني‌ آنچه‌ كه‌ سابقاً كرم‌ بود الآن‌ پريد. تبديل‌ به‌ يك‌ ماهيّت‌ پرنده‌اي‌ شد؛ طائر شد و پرواز كرد.

زيد فاني‌ در حقّ شد؛ يعني‌ آنچه‌ را كه‌ قبل‌ از فنا عين‌ ثابت‌ داشت‌ و زيديّتِ زيد و هويّت‌ انساني‌ براي‌ او بود، تغيير هستي‌ داد و از عالم‌ تعيّن‌ و هستي‌ به‌ عالم‌ اطلاق‌ و نيستي‌ وارد شد؛ يعني‌ نيست‌ و محو شد.

آن‌ ضمير ديگر راجع‌ به‌ زيد نيست‌؛ حقّ حقّ است‌، نه‌ زيد حقّ است‌.

همانطور كه‌ كرم‌ كرم‌ بود، و الآن‌ پشّه‌ پشّه‌ است‌. و اگر گفتيم‌: كرم‌ پريد، مسامحةً مي‌باشد؛ چون‌ كرم‌ نمي‌تواند بپرد، و همه‌ مي‌دانند كه‌ اين‌ تعبير به‌ نحو تجريد است‌؛ يعني‌ آن‌ موجوديكه‌ تعيّن‌ كرمي‌ داشت‌ بعد از تجريد از آن‌ ماهيّتِ كرمي‌ و ملبّس‌ شدن‌ بماهيّت‌ طائر، در اينصورت‌ پريد.

پس‌ زيد در حال‌ فنا زيد نيست‌، همان‌ وجود مطلق‌ و بسيط‌ است‌؛ آن


ص276

‌ وجود مطلق‌ و بسيطي‌ كه‌ ما اسم‌ زيد روي‌ آن‌ گذاشتيم‌ و آن‌ را متعيّن‌ به‌ اين‌ حدّ پنداشتيم‌. اينك‌ آن‌ حدّ را شكستيم‌ و در درياي‌ وسيع‌ اطلاق‌ وارد شديم‌، و ديگر در اين‌ صورت‌ حدّي‌ نداريم‌ كه‌ به‌ او زيد بگوئيم‌؛ انّيّتي‌ نداريم‌، هويّتي‌ نداريم‌؛ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ.[187]

در آنجا خدائيّت‌ و انّيّت‌ و سلطنت‌ اختصاص‌ بخدا دارد؛ خداوند واحدي‌ كه‌ قهّار است‌ و همۀ انّيّت‌ها را خُرد مي‌كند و تمام‌ هويّت‌ها را درهم‌ مي‌كوبد، و وحدت‌ او ملازمه‌ با قهّاريّت‌ او دارد.

ما نمي‌توانيم‌ فناي‌ در ذات‌ خدا را انكار كنيم‌، و نه‌ مي‌توانيم‌ معني‌ فنا را تغيير دهيم‌، و نه‌ مي‌توانيم‌ تصوّر كنيم‌ كه‌ زيديّتِ زيد و عين‌ ثابت‌ او در ذات‌ اقدس‌ حقّ وارد شده‌ است‌. و در عين‌ حال‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد در حقّ. بسيار خوب‌، بعهدۀ شما باشد كه‌ مرجع‌ ضمير زيد را مشخّص‌ فرمائيد! و محلّ عين‌ ثابت‌ او را معيّن‌ كنيد! شما كه‌ مي‌گوئيد عين‌ ثابت‌ دارد! ما عرض‌ مي‌كنيم‌: عين‌ ثابتش‌ با فناء در حقّ درهم‌ شكست‌، و نه‌ عين‌ و نه‌ اثر و نه‌ اسم‌ و نه‌ رسم‌ از او نماند. آيا معرفت‌ خدا براي‌ بشر ممكنست‌ يا نه‌؟ آري‌ ممكنست‌ براي‌ بندگان‌ مخلَصين‌ خدا. سُبْحَـٰنَ اللَهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إِلَّا عِبَادَ اللَهِ الْمُخْلَصِينَ.[188]

و آيا معرفت‌ تامّ بدون‌ فنا ممكنست‌ يا نه‌؟ ابداً ممكن‌ نيست‌، چون‌ در


ص277

حال‌ غير فنا، غيريّت‌ است‌ و انانيّت‌؛ و غير خدا چگونه‌ مي‌تواند خدا را بشناسد؟

هر درجۀ مادون‌ فنا را بگيريم‌، معرفت‌ بذات‌ حقّ نسبي‌ است‌؛ و حقّ معرفت‌ حاصل‌ نشده‌ است‌.

اگر در حال‌ فنا از زيد بپرسيم‌: تو كيستي‌، چه‌ جواب‌ مي‌دهد؟ آيا جواب‌ مي‌دهد: من‌ زيدم‌؟ آيا جواب‌ مي‌دهد: من‌ حقّم‌؟ ابداً ابداً.

او اصلاً جواب‌ نمي‌دهد. زيرا ما از زيد سؤال‌ مي‌كنيم‌ و در حال‌ فنا زيد فاني‌ است‌؛ زيد نيست‌. در اينجا زبان‌ها لال‌ و گوش‌ها كر است‌، و خود خداوند به‌ عزّت‌ و عظمت‌ خود پاسخ‌ مي‌دهد: لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ. مي‌گويد: حقّ حقّ است‌.

حضرتعالي‌ مي‌فرموديد: درويشي‌ در تبريز حركت‌ مي‌كرد و در كوچه‌ و بازار مي‌گذشت‌ و پيوسته‌ مي‌گفت‌: وِي‌ جويم‌، وِي‌ جويم‌. مدّتي‌ بهمين‌ منوال‌ بود؛ بعد مي‌گفت‌: خود جويم‌، خود جويم‌.

يعني‌ چه‌؟ آيا معني‌ آن‌ اين‌ نيست‌ كه‌ دنبال‌ خدا مي‌گشته‌ است‌، و بعد از كاميابي‌ و حصول‌ حال‌ فنا ديگر خود را گم‌ كرده‌ است‌، و پيوسته‌ دنبال‌ خود مي‌گشته‌ كه‌ عيني‌ يا اثري‌ از خود بيابد؛ وَ هَيْهاتَ وَ أنَّي‌ لَهُ ذَلِكَ.

در فنا كه‌ ابداً ممكن‌ نيست‌، مگر دوباره‌ بازگشت‌ كند و به‌ عالم‌ بقاء مراجعت‌ نمايد.

زيد داراي‌ اسم‌ بود، ماهيّت‌ داشت‌، حدود شخصيّه‌ داشت‌؛ حدّ از بين‌ رفت‌، وجود زيد كم‌كم‌ سعه‌ پيدا كرد؛ و عبور از حدّ شد، نه‌ عبور از وجود. حدّش‌ را از دست‌ داد حدّ بزرگتري‌ بخود گرفت‌، و آنرا نيز از دست‌ داد و حدّ بزرگتري‌ گرفت‌، تا بالاخره‌ همۀ حدود را از دست‌ داد؛ و دامن‌ رها كرده‌، وارد شد در جائي‌ كه‌ حدّ ندارد، در اينصورت‌ آنجا حدّ نيست‌، اسم‌ نيست‌؛ پس‌ در


ص278

آنجا زيد نيست‌.

بازگشت به فهرست

در حقيقت‌ معني‌ آيۀ: وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ

علاّمه‌: كرم‌ پرنده‌ شد و پريد، آن‌ هم‌ ضميرش‌ مرجع‌ مي‌خواهد. و بالاخره‌ بدون‌ مرجع‌ ضمير كه‌ نمي‌توان‌ جمله‌اي‌ ساخت‌، و الاّ نسبت‌ برقرار نمي‌شود، و آن‌ مرجع‌ را بايد نشان‌ داد.

اگر معني‌ فناي‌ در ذات‌ حقّ، حقّ باشد و لاغير و زيدي‌ هم‌ نباشد بهيچ‌وجه‌، پس‌ عين‌ ثابتش‌ از بين‌ رفته‌ است‌ و ديگر فنا را فنا نمي‌توان‌ گفت‌، و نمي‌توان‌ گفت‌: زيد فنا شده‌ است‌.

در اينصورت‌ حقّ است‌ تبارك‌ و تعالي‌؛ و چون‌ حقّ است‌، ديگر چيزي‌ درش‌ فاني‌ شد نمي‌دانم‌ جايش‌ كجاست‌؟

و ماحَصَل‌ معرفت‌ در حقّ تبارك‌ و تعالي‌ اين‌ خواهد بود كه‌ بگوئيم‌: اين‌ موجود (زيد) منسوب‌ بود به‌ حقّ، و قائم‌ بود به‌ حقّ، حالا آن‌ قسمتِ قيام‌ به‌ حقّش‌ از بين‌ رفته‌ است‌ و نمانده‌ است‌ الاّ حقّ، يعني‌: زيدٌ حقٌّ. اين‌ را مي‌توان‌ پذيرفت‌، و امّا اينكه‌ بگوئيم‌: نماند الاّ حقّ و ضمير زيد هم‌ از بين‌ رفته‌ است‌؛ اين‌ بحسب‌ ظاهر درست‌ در نمي‌آيد.

و معرفت‌ ذات‌ حقّ هم‌ بصورت‌ فنا، براي‌ بندگان‌ مُخلَص‌ و مُقرَّب‌ خداوند ممكنست‌، و ما كه‌ در آن‌ حرفي‌ نداريم‌ و اين‌ مطلب‌ كاملاً صحيح‌ است‌، ولي‌ هر جور و به‌ هر شكلي‌ بپيچيم‌ و از هر راهي‌ وارد شويم‌ اين‌ ضمير زيد از بين‌ نمي‌رود.

بجهت‌ اينكه‌ اين‌ زيد فاني‌ شده‌ است‌ و زيد، او شده‌ است‌؛ يعني‌: او، قائم‌ مقام‌ زيد قرار گرفته‌ است‌، پس‌ نيست‌ مگر او؛ امّا اين‌ زيد كجا رفت‌؟ اين‌ را نمي‌توانيم‌ بگوئيم‌.

و اگر از زيد بپرسيم‌ تو كيستي‌؟ نمي‌گويد: من‌ زيدم‌؛ بلكه‌ مي‌گويد: من‌ حَقَّم‌.


ص279

و منظور آن‌ درويش‌ از خود جويم‌: حقّ است‌ تبارك‌ و تعالَي‌.

آن‌ وقت‌ براي‌ زيد چه‌ موقعيّتي‌ مي‌توان‌ فرض‌ كرد در صورتيكه‌ بگوئيم‌ زيد فاني‌ شد در حقّ تعالي‌؟ قرآن‌ به‌ اين‌ عبارت‌ فرموده‌ است‌: وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ.[189]

بازگشت به فهرست

در حقيقت‌ رجوع‌ حملهاي‌ «زيد فاني‌ شد» و «كرم‌ پروانه‌ شد» و غير ذلك‌

تلميذ: اگر بگوئيم‌ كه‌: معرفت‌ ذات‌ حقّ براي‌ بشر ممكنست‌، و معني‌ فنا نيستي‌ مطلق‌ است‌، و معرفت‌ حقّ، حقّ المعرفة‌، بدون‌ فنا ممكن‌ نيست‌، و مراتب‌ مادون‌ فنا از معرفت‌، نسبي‌ است‌.

و از طرفي‌ هم‌ مي‌دانيم‌ كه‌ در ذات‌ حقّ هيچ‌ تعيّني‌ وارد نمي‌شود، براي‌ اينكه‌ لازمه‌اش‌ تجزيه‌ است‌ وَ جَلَّ جَنابُ الْحَقِّ أنْ يَكونَ مَثارًا لِلْكَثْرَةِ وَالتَّعَيُّنِ، وَ لا هُوَ إلاّ هُوَ.

و در ذات‌ مقدّس‌ حقّ غير از حقّ متصوّر نيست‌ كه‌ بگويد: غير از حقّ نيست‌.

در اينصورت‌ جمع‌ بين‌ اين‌ چند مسأله‌ را چطور مي‌توان‌ نمود؟

ما به‌ هيچ‌ وجه‌ من‌ الوجوه‌ نمي‌توانيم‌ بگوئيم‌: زيد حقّ شد و ضمير به‌ زيد كه‌ همان‌ عين‌ ثابت‌ است‌ برگردد. چون‌ زيد حقّ نمي‌شود، بجهت‌ آنكه‌ معني‌ زيد تعيّن‌ است‌ و تعيّن‌ خلاف‌ اطلاق‌ است‌؛ و حضرت‌ حقّ مطلق‌ است‌ به‌ اعلا درجۀ از اطلاق‌.

و آن‌ موجود فاني‌ شدۀ در حقّ در وقتيكه‌ تعيّن‌ داشت‌ و زيد بود، فاني‌ نشده‌ بود؛ وقتي‌ كه‌ فاني‌ شد زيد نيست‌ و تعيّن‌ ندارد.

مثل‌ اينكه‌ بگوئيم‌: زيد نيست‌ شد، نابود شد، عدم‌ شد، هلاك‌ شد؛ درست‌ كه‌ بالاخره‌ ضميرِ شُدْ در هر حال‌ مرجع‌ مي‌خواهد، ولي‌ لازم‌ نيست‌ مرجع‌ آن‌، عين‌ ثابت‌ بوده‌ باشد.


ص280

در قضايائي‌ كه‌ موضوعات‌ آن‌ عين‌ ثابت‌ ندارند مثل‌ آنكه‌ مي‌گوئيم‌: اجتماع‌ نقيضين‌ محال‌ است‌، و يا آنكه‌ شريكُ الباري‌ معدوم‌ است‌ چه‌ مي‌كنيم‌؟ و ضمير را به‌ چه‌ برمي‌گردانيم‌؟

به‌ يك‌ مفهوم‌ از جمع‌ نقيضين‌ و يك‌ مفهوم‌ از شريك‌ الباري‌ كه‌ تصوّر و فرض‌ تحقّق‌ آنرا در خارج‌ مي‌كنيم‌ و سپس‌ حكم‌ به‌ محاليّت‌ و معدوميّت‌ آن‌ مي‌نمائيم‌. همينطور در اينجا مي‌گوئيم‌: آن‌ فرد از ماهيّت‌ انساني‌ كه‌ تشخّص‌ زيديّت‌ داشت‌، و آن‌ مفهومي‌ كه‌ لباس‌ و تعيّن‌ زيديّت‌ در بر كرده‌ بود، فاني‌ شد. يعني‌ تعيّن‌ را از دست‌ داد و لباس‌ وجود را خلع‌ كرد، و الباقي‌ نماند الاّ مفهوم‌ صرف‌. و معلوم‌ است‌ كه‌ مجرّد مفاهيم‌ و ماهيّات‌ غير متلبّس‌ بوجود، خصوصاً بر مذاق‌ أصالة‌ الوجود، محض‌ اعتبار و عدمند.

و ما در هر يك‌ از حمل‌هاي‌ خود، نظير آنكه‌ عرض‌ شد: كرم‌ پرواز كرد، و پروانه‌ محترق‌ گشت‌، مشابه‌ آنرا داريم‌.

شما يك‌ كومه‌اي‌ را از آتش‌ فرض‌ كنيد! يك‌ آتش‌ متلالي‌؛ پروانه‌ خود را مي‌اندازد در آتش‌ و مي‌سوزد و محترق‌ مي‌شود، و آتش‌ مي‌شود، و مطلق‌ مي‌شود، و نور مي‌شود؛ مي‌گوئيم‌: پروانه‌ سوخت‌ و آتش‌ شد.

پروانه‌ كو؟ عين‌ ثابتش‌ كجاست‌؟ پروانه‌ پروانه‌ بود وقتي‌ در آتش‌ نيفتاده‌ بود؛ وقتي‌ در آتش‌ افتاد و آتش‌ شد ديگر پروانه‌ آتش‌ نيست‌، بلكه‌ آتش‌ محض‌ است‌؛ هر كس‌ به‌ آتش‌ نظر كند مي‌گويد: آتش‌ آتش‌ است‌.

پس‌ پروانه‌ تا به‌ حريم‌ آتش‌ نزديك‌ نشده‌ بود اسمش‌ پروانه‌ بود؛ عين‌ و اثري‌ داشت‌، آثار و خصوصيّات‌ داشت‌. داراي‌ نفس‌ بود، و عين‌ ثابت‌ داشت‌؛ و اسم‌ و رسمش‌ چنين‌ و چنان‌ بود، ولي‌ وقتيكه‌ آتش‌ شد، ديگر اسم‌ پروانه‌ نمي‌توانيم‌ بر آن‌ بگذاريم‌؛ هيچ‌ اسم‌ و رسمي‌ و هيچ‌ تعيّن‌ و عيني‌ و اثري‌ از آن‌ نيست‌؛ هر چه‌ بنگريم‌ آتش‌ است‌، شعلۀ آتش‌ است‌، نور و فروغ‌ آتش‌ است‌؛


ص281

پس‌ آتش‌ آتش‌ است‌.

در اينجا كه‌ در جملۀ قضيّۀ خودمان‌ مي‌گوئيم‌: پروانه‌ آتش‌ شد به‌ عنوان‌ همان‌ مادّۀ اوّليّه‌ و مادّة‌ الموادّ و هيولايش‌؛ يعني‌ آن‌ مادّه‌ كه‌ صورت‌ پروانه‌اي‌ داشت‌ و از دست‌ داد و آتش‌ شد.

حال‌ سؤال‌ مي‌كنيم‌: اين‌ پروانه‌ كه‌ خودش‌ را در آتش‌ انداخت‌ و آتش‌ شد، و اينك‌ آتش‌ آتش‌ است‌ و بس‌؛ آيا در ذات‌ اين‌ آتش‌ عين‌ ثابت‌ پروانه‌ هست‌؟ آيا در آتش‌ هُويّت‌ و انّيّت‌ پروانه‌ هست‌؟

حالا حقّ حقّ را مي‌بيند؛ ديگر پروانه‌ نيست‌. در ذات‌ حقّ پروانه‌ نيست‌؛ چطور مي‌توان‌ گفت‌: عين‌ ثابت‌ در حقّ است‌؟ آيا حقّ متعيّن‌ است‌؟ لازمۀ فناء در ذات‌ حقّ با بقاء عين‌ ثابت‌، وجود عين‌ ثابت‌ در ذات‌ مي‌شود؛ و اين‌ را نمي‌توان‌ قبول‌ نمود.

اگر بگوئيم‌ كه‌: در تمام‌ عوالم‌ وجود، وجود يكي‌ بيشتر نيست‌ و آن‌، وجود حقّ است‌ تبارك‌ و تعالي‌، و اين‌ موجودات‌، وجود اصيل‌ و حقيقي‌ ندارند بلكه‌ عنوانات‌ و اسماء و حدود وجودند، و تعيّنات‌ و مظاهر وجودند.

و اين‌ اسمائي‌ كه‌ براي‌ آنها قرار داده‌ايم‌ چون‌ زيد و عمرو و شجر و حجر و أمثالها، تعيّن‌ و حدود وجود را مشخّص‌ مي‌كنند و اين‌ اسامي‌، اسامي‌ براي‌ وجود نيست‌، براي‌ تعيّنات‌ وجود است‌.

پس‌ زيد را كه‌ زيد مي‌گوئيم‌، وجودش‌ را قصد نمي‌كنيم‌ بلكه‌ تعيّن‌ از وجودش‌ را قصد مي‌نمائيم‌.

وقتي‌ كه‌ زيد فاني‌ مي‌شود، از تعيّن‌ دست‌ برمي‌دارد و از حدّ عبور مي‌كند، و الاّ اصل‌ وجود همان‌ بود كه‌ در اوّل‌ وهله‌ بود علي‌ نحو الإطلاق‌ و الآن‌ هم‌ همينطور است‌؛ منتهَي‌ در وهلۀ اوّل‌ در اين‌ محدودۀ از وجود اسم‌ زيد بود، حالا اين‌ حدّ برداشته‌ شد. و ما در اينحال‌ فنا نظر به‌ اين‌ حدّ ننموديم‌، بلكه‌ نظر


ص282

به‌ اطلاق‌ كرديم‌.

و معني‌ فنا اين‌ خواهد شد كه‌: آن‌ وجود چون‌ در محدوديّت‌ بود و بخود نظر استقلالي‌ داشت‌؛ حالا آن‌ نظر برگشت‌ و نظر تَبَعي‌ و اندكاكي‌ شد، چون‌ حقيقت‌ كثرات‌ امر اعتباري‌ است‌.

فرقي‌ كه‌ زيد حاصل‌ نموده‌ است‌ فقط‌ از نقطۀ نظر معرفت‌ اوست‌، چون‌ در مقام‌ ادراك‌، تفاوت‌ در معرفتش‌ پيدا شده‌ است‌، و گرنه‌ در واقع‌ هيچ‌ تغييري‌ نكرده‌؛ سابقاً حقّ بود، حالا هم‌ حقّ است‌.

بازگشت به فهرست

در معناي‌: كَانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ وَ الآنَ كَمَا كَانَ

بسياري‌ از مفاهيم‌ هست‌ كه‌ ما در ذهن‌ بنحو تجريد مي‌آوريم‌، و در اينصورت‌ چيزهائي‌ را بر آن‌ حمل‌ مي‌كنيم‌. مثلاً وجود ذهني‌ بِما أنّه‌ في‌ الذِّهن‌، موضوع‌ واقع‌ مي‌شود براي‌ بعضي‌ از محمولات‌، و يا از نقطۀ نظر تعيّن‌ ذهني‌ آنرا منسلخ‌ مي‌نمائيم‌ و نظر به‌ حاقّ مفهوم‌ نموده‌ و چيزهائي‌ را بر آن‌ حمل‌ مي‌نمائيم‌؛ پس‌ تجريد يكي‌ از معاملات‌ ذهنيّه‌ است‌.

همين‌ عمل‌ را نسبت‌ به‌ زيد انجام‌ مي‌دهيم‌؛ يعني‌ آن‌ زيدي‌ كه‌ داراي‌ اين‌ تعيّن‌ بود، او را از اين‌ تعيّن‌ تجريد مي‌كنيم‌ و مي‌گوئيم‌: او فاني‌ است‌ در ذات‌ خدا؛ ديگر در ذات‌ خدا تعيّن‌ نيست‌؛ وجود مطلق‌، وجود مطلق‌ است‌. و بعبارت‌ ديگر: آن‌ موجودي‌ كه‌ ما به‌ او زيد مي‌گفتيم‌ و اين‌ اسم‌ را داشت‌، موجودي‌ بود كه‌ در عين‌ اينكه‌ اين‌ حظّ از وجود را داشت‌ داراي‌ تعيّن‌ بود، ما نظر را از تعيّن‌ برداشتيم‌؛ در اينصورت‌ مي‌شود وجود. وجودْ وجود است‌؛ وجود مطلق‌ وجود حقّ است‌ تبارك‌ و تعالي‌.

و اگر منتظر باشيم‌ كه‌ يك‌ مرجع‌ تامّ و تمام‌ براي‌ ضمير زيد فاني‌ پيدا كنيم‌، بايد به‌ اين‌ انتظار بنشينيم‌!

مثلاً در باب‌ وصول‌، ما نظير اين‌ ضمائر را داريم‌. مي‌گوئيم‌: زيد به‌ ذات‌ حقّ واصل‌ شد.


ص283

معلومست‌ زيد تا هنگاميكه‌ زيد است‌ و عنوان‌ زيديّت‌ دارد نمي‌تواند واصل‌ باشد، و مسلّماً وصل‌ هنگامي‌ صادق‌ مي‌باشد كه‌ زيد در حال‌ فنا باشد. چون‌ مراد از وصول‌، ضمّ چيزي‌ به‌ چيزي‌ نيست‌ و يا برخورد و ملاقات‌ كسي‌ با كسي‌؛ جلَّ اللهُ سبحانَه‌ و تعالَي‌، بلكه‌ مراد از وصول‌، معرفت‌ خداست‌. و اين‌ معرفت‌ كه‌ معرفت‌ توحيد ذاتي‌ و توحيد صفاتي‌ و توحيد افعالي‌ است‌ فقط‌ بواسطۀ فنا صورت‌ مي‌گيرد، يعني‌ اعتراف‌ به‌ عجز و نيستي‌ در تمام‌ مراحل‌ وجود نمودن‌، و قدرت‌ و علم‌ و حيات‌ و ذات‌ را منحصر به‌ ذات‌ دانستن‌ و تسليم‌ امور را يكسره‌ بسوي‌ او نمودن‌ است‌.

پس‌ همانطور كه‌ در باب‌ وصول‌ مي‌گوئيم‌: تا وقتيكه‌ زيد زيد است‌ واصل‌ نيست‌، همينطور است‌ در باب‌ فناء.

و در قرآن‌ كريم‌ داريم‌: وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ؛[190] معني‌ اين‌ آيه‌ چيست‌؟

و نيز داريم‌: وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي‌'.[191]

وقتي‌ خدا مي‌فرمايد: تو تير نينداختي‌! خدا تير انداخت‌؛ آنجا غير از خدا كسي‌ نيست‌، توئي‌ نيست‌، أنْتَ اي‌ نيست‌، رَمَيْتَ اي‌ نيست‌؛ چرا ما بگوئيم‌: زيد هست‌، عين‌ ثابتش‌ هست‌؟ زيد از بين‌ رفت‌ و فاتحه‌اش‌ را خواندند، و ختمش‌ را برچيدند!

ديگر نمي‌ماند مگر ذات‌ حقّ، و ادراك‌ ذات‌ حقّ خودش‌ را: كَانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ وَ الانَ كَمَا كَانَ.[192]


ص284

اي‌ برتر از آنكه‌ عقل‌ گويد                                  بالاتر از آنكه‌ روح‌ جويد

اي‌ آنكه‌ وراي‌ اين‌ و آني‌                                كيفيّت‌ خويش‌ را تو داني‌

كس‌ واقف‌ تو بهيچ‌ رو نيست‌         آنكس‌ كه‌ ترا شناخت‌ او نيست‌[193]


ص285

بازگشت به فهرست

در تمام‌ اقسام‌ فنا ضميري‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ عبارت‌ از أعيان‌ ثابته‌ مي‌باشد

علاّمه‌: زيد حقّ شد يعني‌ بجاي‌ زيد در وجود او، حقّ حكمفرما شد، و دست‌ او و چشم‌ او و گوش‌ او شد. و زيد ديگر زيد نيست‌، بلكه‌ زيد حقّ است‌؛ اين‌ مطلب‌ مطلب‌ درستي‌ است‌ و قابل‌ قبول‌.

و امّا به‌ هر شكلي‌ و به‌ هر طوري‌ بيان‌ كنيد، معذلك‌ زيد فاني‌ شد! اگر زيد نباشد، كه‌ فاني‌ شده‌ است‌؟ خداوند تبارك‌ و تعالي‌ از اوّل‌ بوده‌ و خواهد بود و پيوسته‌ حقّ حقّ است‌، ولي‌ آنچه‌ الآن‌ در اينجا به‌ وقوع‌ پيوسته‌ است‌ فناي‌ زيد است‌؛ اگر نسبت‌ اين‌ فنا را با زيد برداريم‌ و علاقه‌اش‌ را بِبُريم‌، ديگر هيچ‌ نمي‌ماند، و كَأنَّه‌ فنائي‌ صورت‌ نگرفته‌ است‌. چون‌ نسبت‌، قائم‌ به‌ زيد است‌؛ اگر زيد نباشد و عين‌ ثابت‌ او نباشد، ديگر نسبتي‌ نيست‌. و در صورت‌ فِقدان‌ نسبت‌، محمول‌ و موضوعي‌ نداريم‌ و جمله‌اي‌ نداريم‌؛ و در حاليكه‌ ما اين‌ قضيّه‌ را داريم‌ و نمي‌توانيم‌ انكار كنيم‌ كه‌ « زيد فاني‌ شد ».

وقتي‌ كه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد يعني‌ زيد حقّ شد، و ضمير به‌ زيد برمي‌گردد. يعني‌ تعيّن‌ و عين‌ ثابت‌ و آن‌ كسيكه‌ در عالم‌ واقع‌ و متن‌ نفس‌ الامر فاني‌ شده‌ است‌، زيد است‌.

اين‌ بحسب‌ ظاهر درست‌ است‌، و امّا خلاف‌ اين‌ جور در نمي‌آيد، و من‌ درست‌ نمي‌توانم‌ تعقّل‌ كنم‌.


ص286

در قضيّۀ پروانه‌ بالاخره‌ مي‌گوئيم‌: كرم‌ پريد و يا آنكه‌ پروانه‌ آتش‌ شد، اگر پروانه‌اي‌ نباشد پس‌ پروانه‌ آتش‌ نشده‌ است‌، و بنابراين‌ «پروانه‌ آتش‌ شد» معني‌ ندارد.

شما يك‌ ضميري‌ داريد! گاهي‌ از اوقات‌ به‌ آنطرف‌ مي‌بريد! و گاهي‌ به‌ اينطرف‌! و بالاخره‌ مي‌خواهيد پروانه‌ را حفظ‌ كنيد، و معذلك‌ آتش‌ بشود و فاني‌ بشود و جز آتش‌ هيچ‌ نباشد و آتش‌ آتش‌ باشد!

باز همان‌ آش‌ و همان‌ كاسه‌ است‌!

در سوخته‌ شدن‌ پروانه‌، مادّه‌ و هيولي‌ رفت‌ پي‌ كارش‌، و نماند مگر عين‌ ثابت‌ پروانه‌، آن‌ وقت‌ اين‌ موجود، حقّ شد تبارك‌ و تعالي‌ و جز حقّ موجودي‌ نداريم‌، پس‌ عين‌ ثابت‌ ثابت‌ است‌.

چون‌ پروانه‌ آتش‌ شد ديگر «پروانه‌ هست‌» را نمي‌توانيم‌ بگوئيم‌. هر چه‌ به‌ لفظ‌ هست‌ بيان‌ كرده‌ باشيم‌ وجود پروانه‌ محفوظ‌ مي‌شود، و با محفوظيّت‌ وجود پروانه‌ ديگر نمي‌توان‌ گفت‌: فاني‌ شد.

پس‌ «پروانه‌ فاني‌ شد» يعني‌ وجود خارجي‌ پروانه‌ تحقّقي‌ داشت‌، آن‌ تحقّق‌ برداشته‌ شد يعني‌ نيست‌ الاّ آتش‌ فقط‌. و بنابراين‌، اينكه‌ مي‌گوئيم‌: پروانه‌ آتش‌ شد، براي‌ پروانه‌ باقي‌ مي‌ماند عين‌ ثابتش‌ و بس‌!

و واقعيّت‌ خارج‌ هم‌ عبارت‌ است‌ از، از بين‌ رفتن‌ وجود پروانه‌ و تحقّق‌ و جايگزين‌ بودن‌ آتش‌ بجاي‌ پروانه‌. پروانه‌ تا آتش‌ نشده‌ بود خودش‌ را مي‌ديد، پروانه‌ مي‌ديد، حالا آتش‌ مي‌بيند، از پروانه‌ خبري‌ نيست‌.

زيد تا فاني‌ نشده‌ بود زيد مي‌ديد، حالا حقّ تبارك‌ و تعالي‌ مي‌بيند و از زيد خبري‌ نيست‌.

و ما نمي‌گوئيم‌ كه‌: عين‌ ثابت‌ زيد در ذات‌ حقّ است‌، همانطور كه‌ نمي‌گوئيم‌: عين‌ ثابت‌ پروانه‌ در آتش‌ است‌؛ در ذات‌ حقّ هيچ‌ چيز جز ذات‌ حقّ


ص287

نيست‌ همانطور كه‌ در آتش‌ جز آتش‌ چيزي‌ نيست‌.

وليكن‌ مي‌گوئيم‌: وقتيكه‌ زيد فاني‌ شد و حقّ شد، عين‌ ثابتش‌ باقيست‌؛ كما اينكه‌ وقتيكه‌ پروانه‌ آتش‌ شد عين‌ ثابتش‌ باقي‌ است‌.

و اين‌ مستلزم‌ تعيّن‌ ذات‌ حقّ نمي‌شود، بلكه‌ واقعيّت‌ خارجي‌ حقّ تبارك‌ و تعالي‌ با حفظ‌ اطلاق‌ بجاي‌ وجود زيد قرار مي‌گيرد، و با عين‌ ثابتش‌ بعد از مَحو وجود و حصول‌ حال‌ فنا تجلّي‌ و ظهور دارد.

تفاوت‌ درجۀ معرفت‌ زيد از محدوديّت‌ به‌ سعه‌ و اطلاق‌، بالاخره‌ بازگشتش‌ به‌ آنستكه‌ حقّ به‌ جاي‌ زيد قرار مي‌گيرد، و حقّ است‌ كه‌ واقعست‌ تبارك‌ و تعالي‌. و ناچار بايد ضمير مرجعي‌ داشته‌ باشد، و جز عين‌ ثابت‌ زيد بعد از فرض‌ فنا و از دست‌ دادن‌ وجود چيزي‌ نمانده‌ است‌ كه‌ به‌ آن‌ برگردد.

وقتيكه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد، حكايت‌ از فناي‌ زيد كرده‌ايم‌، پس‌ زيدي‌ را بايد فرض‌ كرده‌ باشيم‌ كه‌ فنا را بر آن‌ حمل‌ كنيم‌؛ و چون‌ ضميري‌ داريم‌ و مرجع‌ مي‌خواهد، اين‌ مرجع‌ همان‌ عين‌ ثابت‌ است‌ و بيشتر نخواهد بود.

اينست‌ طرز تفكّر اينجانب‌!

و اينكه‌ مي‌گوئيد: زيد فاني‌ شد، و از او خبري‌ نماند؛ در اين‌ جمله‌ مي‌ماند يك‌ فاني‌ شد بدون‌ ضمير؛ ما آن‌ را چه‌ كنيم‌؟

در جملۀ وصال‌ زيد و فناي‌ زيد هم‌ تفاوتي‌ نيست‌؛ اين‌ حرف‌ هم‌ توضيح‌ لازم‌ دارد. نمي‌شود زيدي‌ موجود باشد و معذلك‌ فناء و وصال‌ هم‌ واقع‌ شود؛ اين‌ قبولست‌.

امّا وقتي‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد، زيد كو؟ كدام‌ زيد؟ آن‌ زيد كه‌ رفت‌ برحمت‌ خدا.

از حيث‌ فناي‌ خارجي‌ آنهم‌ جز حقّ هيچ‌ نداريم‌، آنوقت‌ براي‌ زيد چه‌ مي‌ماند؟ نمي‌دانم‌ چه‌ بگويم‌!


ص288

بازگشت به فهرست

استدلال‌ شيخ‌ عبدالكريم‌ جيليّ به‌ «وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ» در فناي‌ جميع‌ موجودات‌

و در آيۀ شريفۀ وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ استدلال‌ مي‌كنند به‌ بقاي‌ عين‌ ثابت‌. در كتاب‌ «إنسان‌ كامل‌» شيخ‌ عبدالكريم‌ جيليّ ديده‌ام‌ كه‌ به‌ اين‌ آيه‌ استدلال‌ مي‌كند به‌ فناي‌ مطلق‌ موجودات‌ در مقام‌ عود و بازگشت‌ به‌ خداوند عزّ و جلّ.

وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي‌' صحيح‌ است‌ و در هيچ‌ فرضي‌ غير از خداي‌ متعال‌ چيزي‌ نيست‌، وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ؛ و اينكه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد و از بين‌ رفت‌، آيا اين‌ را كه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد، آن‌ «شد» هم‌ از بين‌ مي‌رود؟

زيد از بين‌ مي‌رود و نمي‌ماند مگر فنا، فناي‌ مَحض‌. و اين‌ جمله‌ را كه‌ مي‌گوئيد: نماند مگر حقّ و حقّ ادراك‌ ذات‌ خودش‌ را مي‌كند، بايد اصلاح‌ كرد.

اين‌ چطور است‌ مگر حقّ؟ زيد بود، آنكه‌ رفت‌؛ نماند الاّ فنا بدون‌ ضميري‌ كه‌ بجائي‌ برگردد، آنوقت‌ اين‌ را چطور مي‌توان‌ اصلاح‌ نمود؟

در تمام‌ اين‌ مثال‌ها و نظائرش‌ اگر ضمير را برداريم‌، مي‌مانيم‌ معطّل‌؛ جمله‌ بدون‌ رابط‌ و ضمير.

تلميذ: ما هيچ‌ كلامي‌ خارج‌ از متعارف‌ و قواعد عربيّت‌ و اسناد و ارجاع‌ ضمير به‌ مرجع‌ خود نداريم‌، بلكه‌ مي‌گوئيم‌: در جملۀ زيد فاني‌ شد، إسناد شد به‌ همان‌ زيد بر مي‌گردد.

و فقط‌ يك‌ عرْضي‌ داريم‌، و آن‌ اينستكه‌: اين‌ جملۀ زيد فاني‌ شد، امتيازي‌ از سائر جملات‌ ندارد. و به‌ همان‌ عنايتي‌ كه‌ إسناد شد در جملۀ پروانه‌ آتش‌ شد، و قطره‌ آب‌ شد، و حبّۀ قند حلّ شد، و كرم‌ آب‌ پرنده‌ شد، معني‌ دارد؛ به‌ همان‌ عنايت‌ إسناد شُدْ در جملۀ زيد فاني‌ شد بايد معني‌ بدهد.

مگر ما در آن‌ جملات‌ قائل‌ به‌ اعيان‌ ثابتۀ پروانه‌ و قطره‌ و حبّۀ قند و كرم‌ آب‌ در آتش‌ و آب‌ و حلّ شدن‌ و پرنده‌ مي‌شويم‌، تا در اينجا هم‌ قائل‌ به‌ عين‌


ص289

ثابت‌ براي‌ زيد شويم‌؟

عرض‌ مي‌كنيم‌: وقتي‌ كه‌ پروانه‌ آتش‌ شد، فعلاً پروانه‌اي‌ نيست‌ و از پروانه‌ خبري‌ نيست‌، آنچه‌ هست‌ آتش‌ آتش‌ است‌. سابقاً پروانه‌اي‌ بود، وجودش‌ نيست‌ شد و وجود آتش‌ بخود گرفت‌؛ دو وجود پروانه‌ و آتش‌ بيشتر نداريم‌، عين‌ ثابت‌ را هم‌ در قبال‌ وجود نمي‌توان‌ تصوّر نمود، ماهيّت‌ هم‌ امر انتزاعي‌ است‌ و بعد از از بين‌ رفتن‌ وجود، و درهم‌ شكستن‌ آن‌ سازمان‌ جز مفهومي‌ بيش‌ نخواهد بود، و تحقّق‌ و واقعيّتي‌ نخواهد داشت‌.

مثل‌ اينكه‌ مي‌گوئيم‌: خاك‌ زمين‌ درخت‌ شد، درخت‌ چوب‌ شد، چوب‌ ذغال‌ شد، ذغال‌ خاكستر شد.

در اين‌ شُدْها چه‌ منظور داريم‌؟ و به‌ چه‌ عنايتي‌ اسناد شد را بموضوع‌ مي‌دهيم‌؟ به‌ همان‌ عنايت‌ در جملۀ زيد فاني‌ شد، اسناد فنا را به‌ زيد مي‌دهيم‌.

خاك‌ زمين‌ درخت‌ شد يعني‌ مادّۀ اوّليّه‌ و هيولاي‌ زمين‌ كه‌ صورت‌ خاكي‌ بخود گرفته‌ بود، آن‌ صورت‌ را از دست‌ داد و صورت‌ درخت‌ بخود گرفت‌، و تبديل‌ به‌ درخت‌ شد. و چوب‌ ذغال‌ شد يعني‌ مادّۀ اوّليّه‌ كه‌ صورت‌ چوبي‌ داشت‌ آن‌ صورت‌ را رها كرد و صورت‌ ذغال‌ بخود گرفت‌، و تبديل‌ به‌ ذغال‌ شد؛ آن‌ مادّۀ اوّليّه‌، تعيّن‌ اوّل‌ را رها كرد و تعيّن‌ ديگري‌ را گرفت‌.

بهمين‌ طريق‌ دربارۀ زيد فاني‌ شد مي‌گوئيم‌: وجود بَحْتْ و بسيط‌ كه‌ عالم‌ را گرفته‌ بود زيد يك‌ تعيّني‌ از آنرا داشت‌.

و اسم‌ اين‌ تعيّن‌ زيد شد، بعد درجه‌ بدرجه‌ و مرتبه‌ به‌ مرتبه‌ در راه‌ عبوديّت‌ قدم‌ زد و سير تكاملي‌ نمود، و از حدّي‌ بحدّي‌ عبور كرده‌، تا بجائي‌ رسيد كه‌ يكباره‌ تعيّن‌ را از دست‌ داد؛ آنچه‌ تا بحال‌ در زيد بود وجود او بود، و اينك‌ وجود، نسبتي‌ با او ندارد؛ و اسم‌ زيد براي‌ اين‌ تعيّن‌ خاصّ بود، و در حال‌ فنا تعيّن‌ نيست‌.


ص290

كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ * فَرِيقًا هَدَي‌' وَ فَرِيقًا حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلَـٰلَةُ.[194]

مسلّماً، طبق‌ آيات‌ قرآن‌ كريم‌، نقطۀ بازگشت‌ همۀ انسان‌ها به‌ آنجائيست‌ كه‌ ابتدائشان‌ از آنجاست‌. تا آنجا انسان‌ وجود دارد و تعيّن‌ دارد، از آنجا بالاتر كه‌ خود را از دست‌ مي‌دهد عالم‌ فناست‌.

يعني‌ انسان‌ از آنجا كه‌ بدأش‌ بوده‌، تا آنجا مي‌تواند برود؛ و انّيّت‌ و عين‌ ثابت‌ او هم‌ باقي‌ است‌. از آنجا بالاتر بايد هستي‌ را از دست‌ بدهد؛ در بالاتر از آن‌ مرحله‌ كه‌ عين‌ ثابت‌ نيست‌؛ عين‌ ثابت‌ از نقطۀ بدء شروع‌ مي‌شود و به‌ نقطۀ بازگشت‌ ختم‌ مي‌شود.

عين‌ ثابت‌ از نقطۀ ابتداي‌ هستي‌ شروع‌ مي‌شود، و بدانجا ختم‌ مي‌شود. عالم‌ فنا مافوق‌ عالم‌ هستي‌ است‌؛ عالم‌ فنا عالم‌ نيستي‌ است‌.

معني‌ هستي‌ زيد و نيستي‌ زيد اينست‌ كه‌ ذات‌ مقدّس‌ پروردگار، زيد را مشاهده‌ مي‌كرد و حالا خودش‌ را مشاهده‌ مي‌كند. و يا بعبارت‌ ديگر تا بحال‌ ذات‌ حقّ تماشاي‌ تعيّن‌ مي‌كرد، و حال‌ تماشاي‌ وجودش‌ را بدون‌ تعيّن‌ مي‌كند. آيا اين‌ كلام‌ كلام‌ صحيحي‌ است‌؟

همانطور كه‌ مي‌گوئيم‌: زيد واصل‌ شد، اين‌ نسبت‌ مسامحةً مي‌باشد، چون‌ واصل‌ شدن‌ دلالت‌ بر تعدّد دارد و آنجا زيدي‌ نيست‌ و حقّي‌ نيست‌ كه‌ دو چيز باشند، يكي‌ واصل‌ و يكي‌ موصولٌ به‌؛ همينطور در فناي‌ زيد مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد، نسبت‌ مسامحي‌ است‌؛ و معني‌ حقيقي‌ آن‌ اينستكه‌ ذات‌ حقّ، آن‌ وجود بَحْت‌ و بسيط‌ و مجرّد علي‌ الإطلاق‌، تا بحال‌ نگران‌ تعيّن‌ بود از اين‌ ببعد


ص291

نگران‌ اطلاق‌ است‌.

در فناي‌ زيد بطور تحقيق‌ نمي‌توانيم‌ بگوئيم‌: عين‌ ثابت‌ در ذات‌ است‌، پس‌ بالاخره‌ بايد از لوازم‌ اسماء و صفات‌ باشد، و در نتيجه‌ اينكه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد در ذات‌، بايد جملۀ مسامحي‌ بوده‌ باشد.

و بالاخره‌ يا بايد در معني‌ فنا تغييري‌ بدهيد! و يا همانطور كه‌ الآن‌ تعبير فرموديد، كه‌ تا بحال‌ نگران‌ كثرت‌ بود، حالا نگران‌ وحدت‌ است‌.

اين‌ تعبير بسيار عالي‌ است‌؛ مثلاً مي‌گوئيم‌: تا بحال‌ زيد انگشترش‌ را تماشا مي‌كرد، حالا خودش‌ را تماشا مي‌كند. و ديگر پاي‌ ضمير را به‌ ميان‌ نمي‌آوريم‌، و از عين‌ ثابت‌ بحث‌ نمي‌كنيم‌؛ و نمي‌گوئيم‌ زيد فاني‌ شد يعني‌ تعيّن‌ فاني‌ شد، بلكه‌ مي‌گوئيم‌: تا بحال‌ ذات‌ اقدس‌ حقّ با تعيّن‌ زيدي‌ و عمري‌ و بكري‌ جمال‌ خود را مي‌ديد؛ و در اين‌ مرائي‌ و آئينه‌ها و تجلّيات‌، خود را مشاهده‌ مي‌كرد و اينك‌ بدون‌ حجاب‌ و مرآت‌، خود را مشاهده‌ مي‌كند.

و همين‌ است‌ معناي‌ وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ. يعني‌ تعيّن‌ برداشته‌ مي‌شود، و هستي‌ تعيّن‌ واژگون‌ مي‌گردد.

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[185] ـ قسمتي‌ از آيۀ 17، از سورۀ 8: الانفال‌: «آنزمان‌ كه‌ اي‌ پيغمبر تو تير انداختي‌، تو تير نينداختي‌! بلكه‌ خدا تير انداخت‌!»

[186] ـ صدر آيۀ 23، از سورۀ 53: النّجم‌: «اينها نيستند مگر اسم‌هائي‌ كه‌ شما و پدرانتان‌ آنها را براي‌ اينها گذارده‌ايد! و خداوند به‌ اينها قدرتي‌ نداده‌ است‌.»

[187] ـ ذيل‌ آيۀ 16، از سورۀ 40: غافر: «قدرت‌ و پادشاهي‌ امروز براي‌ كيست‌؟ براي‌ خداوند واحد قهّار است‌.»

[188] ـ آيۀ 159 و 160، از سورۀ 37: الصّآفّات‌: «پاك‌ و منزّه‌ است‌ خدا از آنچه‌ را كه‌ او را به‌ آن‌ وصف‌ مي‌كنند، مگر بندگان‌ مخلَص‌ خدا.»

[189] ـ ذيل‌ آيۀ 21، از سورۀ 29: العنكبوت‌: «و بسوي‌ خدا، شما واژگون‌ مي‌شويد!»

[190] ـ ذيل‌ آيۀ 21، از سورۀ 29: العنكبوت‌: «و بسوي‌ خدا واژگون‌ مي‌شويد!»

[191] ـ قسمتي‌ از آيۀ 17، از سورۀ 8: الانفال‌: «اي‌ پيغمبر! آن‌ زمان‌ كه‌ تو تير انداختي‌، تو تير نينداختي‌! بلكه‌ خدا تير انداخت‌!»

[192] ـ «بود خداوند و هيچ‌ چيز با او نبود، و الآن‌ هم‌ همانطور است‌ كه‌ بود.»

[193] ـ «مفاتيح‌ الإعجاز» ص‌ 75؛ و چقدر خوب‌ اين‌ معني‌ را در «طبقات‌ الاخيار» شعراني‌ جزء اوّل‌، ص‌ 182، از عارف‌ مشهور شيخ‌ إبراهيم‌ دَسوقي‌ آورده‌ است‌؛ و ما بعضي‌ از آنرا در اينجا ذكر مي‌كنيم‌:

تَجَلَّي‌ لِيَ الْمَحْبوبُ في‌ كُلِّ وِجْهَةٍ         فَشاهَدْتُهُ في‌ كُلِّ مَعْنًي‌ وَ صورَةٍ(1)

وَ خاطَبَني‌ مِنّي‌ بِكَشْفِ سَرآئِري‌              فَقالَ أتَدْري‌ مَنْ أنَا قُلْتُ مُنْيَتي‌(2)

فَأنْتَ مُنايَ بَلْ أنَا أنْتَ دآئِمًا                    إذا كُنْتَ أنْتَ الْيَوْمَ عَيْنَ حَقيقَتي‌(3)

فَقالَ كَذاكَ الامْرُ لَكِنَّهُ إذا                           تَعَيَّنَتِ الاشْيآءُ كُنْتَ كَنُسْخَتي‌(4)

فَأوْصَلْتُ ذاتي‌ بِاتِّحادي‌ بِذاتِهِ                    بِغَيْرِ حُلولٍ بَلْ بِتَحْقيقِ نِسْبَتي‌(5)

فَصِرْتُ فَنآءً في‌ بَقآءٍ مُؤَبَّدٍ                                   لِذاتٍ بِدَيْمومَةٍ سَرْمَديَّةِ(6)

وَ غَيَّبَني‌ عَنّي‌ فَأصْبَحْتُ سآئِلاً               لِذاتيَ عَنْ ذاتي‌ لِشُغْلي‌ بِغَيْبَتي‌(7)

فَأغْدو وَ أمْري‌ بَيْنَ أمْرَيْنِ واقِفٌ             عُلوميَ تَمْحوني‌ وَ وَهْميَ مُثْبِتي‌(8)

(1) محبوب‌ من‌ براي‌ من‌ ظاهر شد در هر وجهه‌اي‌، پس‌ من‌ او را در تمام‌ معني‌ها و در تمام‌ صورت‌ها مشاهده‌ كردم‌.

(2) و با من‌ بكشف‌ پنهاني‌هاي‌ من‌ بمخاطبه‌ و گفتگو برخاست‌، پس‌ گفت‌: آيا ميداني‌ من‌ چه‌ كسي‌ هستم‌؟ گفتم‌: تو آرزوي‌ مني‌!

(3) پس‌ تو آرزو و مقصد من‌ هستي‌ بلكه‌ من‌ پيوسته‌ عين‌ تو هستم‌! چون‌ تو امروز عين‌ حقيقت‌ و واقعيّت‌ من‌ هستي‌!

(4) پس‌ گفت‌: آري‌ مطلب‌ اينچنين‌ است‌، وليكن‌ چون‌ اشياء و موجودات‌ هر يك‌ حدّ و تعيّني‌ گرفتند، تو از ميانۀ آنها مانند و مثل‌ من‌ شدي‌!

(5) پس‌ من‌ حقيقت‌ و ذات‌ خود را به‌ او وصل‌ كردم‌، امّا اين‌ بواسطۀ حلول‌ و اتّحاد دو چيز نبود بلكه‌ به‌ روشن‌ شدن‌ حقيقت‌ ربط‌ من‌ بود.

(6) پس‌ من‌ فنا گشتم‌ در بقاء هميشگي‌ و پيوستگي‌ براي‌ ذاتي‌ كه‌ متعلّق‌ به‌ حقّ است‌و داراي‌ دوام‌ و ابديّت‌ و سرمديّت‌ است‌.

(7) و آن‌ ذات‌ مقدّس‌ حقّ مرا از خودم‌ پنهان‌ كرد بطوريكه‌ من‌ از ذات‌ خودم‌ جوياي‌ حال‌ ذات‌ خودم‌ مي‌شدم‌؛ چون‌ من‌ بواسطۀ غيبتي‌ كه‌ از خودم‌ نموده‌ بودم‌، انصراف‌ داشتم‌ و از خود بحقّ اشتغال‌ داشتم‌.

(8) پس‌ حال‌ من‌ پيوسته‌ چنين‌ بود كه‌ امر من‌ بين‌ دو چيز وابسته‌ بود: يكي‌ آنكه‌ علوم‌ من‌ مرا بعالم‌ مَحو و فناء مي‌كشيد، و ديگر آنكه‌ عالم‌ وَهم‌ و خيال‌ من‌ مرا بعالم‌ صَحو و بقاء سوق‌ مي‌داد.

[194] ـ ذيل‌ آيۀ 29 و صدر آيۀ 30، از سورۀ 7: الاعراف‌: «همانطور كه‌ خداوند شما را ابتداء كرد همينطور بر مي‌گرديد؛ جماعتي‌ راه‌ مي‌يابند و جماعتي‌ بر آنها ضلالت‌ ثابت‌ است‌.»

بازگشت به فهرست

دنباله متن