رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: إنَّ سَعْدًا لَغَيُورٌ وَ أَنَا أَغْيَرُ مِنْهُ وَ اللَهُ تَعَالَي أَغْيَرُ مِنِّي وَ مِنْ غِيرَتِهِ حَرَّمَ الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ.[171]
لازمۀ غيرت آنست كه نگذارد غيري داخل شود، وگرنه غيرت نيست؛ و حرمت فواحش و زشتيها بر اين اساس است. اصل اعتماد به وجود شخصيّ و انّيّت در مقابل خدا فرعونيّت است؛ و كجا ميتواند اين انّيّت در ذات حقّ راه يابد؟ با يك دورباش، او را چنان پرتاب ميكند كه تا جزائر خالدات اثري از آن نماند. و مآل بقاء عين ثابت در حال فناء، انكار فناست.
بنابراين ما فناي در ذات خدا نداريم؟ پس مُفاد وَ إِلَي اللَهِ الْمَصِيرُ، أَلآ إِلَي اللَهِ تَصِيرُ الامُورُ، وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الامْرُ كُلُّهُ چه ميشود؟ و اصولاً فناي در
ص248
ذات خدا مستلزم كدام اشكال عقلي و يا نقلي است كه آن اشكال ما را ملزم بقبول بقاء اعيان ثابته گرداند؟
علاّمه: اگر كمالات اختصاص به عالم بقاء داشته باشد و در فنا بطور مطلق و بطور كلّي، نيستي محض حاكم گردد و عين ثابت نيز مضمحلّ و هلاك شود؛ پس رجوع در عالم بقاء به چه چيز خواهد شد؟
چون بنا بفرض در فنا چيزي نيست، و زيديّت زيد باطل شد و مندكّ و نيست شد؛ حالا در هنگام رجوع به بقاء به چه رجوع شود؟ زيدي نيست، تعيّني نيست، عين ثابتي نيست؛ و كثرات در اين حال همه علي السّويّه هستند و رجوع به تمام موجودات و ماهيّات و انّيّات، در برابر هم و مساوي يكديگر قرار گرفته است. زيرا ميخواهد رجوع كند، در چه رجوع كند؟ و به چه رجوع نمايد؟ پس اصولاً در اينصورت ديگر بقاء معنائي نخواهد داشت. و از اين گذشته، در فنا كه چيزي نيست؛ و چون چيزي نيست عنوان رجوع از فنا از كدام هويّت و انّيّتي متحقّق شود؟
و بنابراين، بقاء صورت حدوث و خلقت جديد بخود خواهد گرفت. زيدي بود، حركت كرد و فاني شد و در ذات بَحت و بسيط مندكّ و نيست شد، و اثري از او نماند، و سپس خداوند يك انّيّت و عين ثابت ديگري ميآفريند و در آن، وجود ميآفريند و تجلّي ميكند؛ اين، حدوث و خلق جديد است نه بقاء بعد از فناء.
و بنابراين، عالم كثرات بجاي خود محفوظ است؛ كثرات در عالم به عنوان حقائقي است موجود و متحقّق، و اين حقائق هر كدام يك كمالي در اقصينقطۀ مسير خود دارند؛ ما آنها را نسبت به اين كمال دعوت ميكنيم، و آن كمال بدون بقاء عين ثابت معقول نيست. و امّا اگر بگوئيم كه عندالعَود در فنا و در معاد، هيچ چيز غير از فنا نيست، غير از فناء في الله چيزي نيست، كثراتي
ص249
در بين نيست؛ اين را نميتوان پذيرفت.
و در صورت خلقت جديد كه نام بقاء روي آن گذاريم، ديگر اختصاص بهمان موجود فاني شده ندارد. بلكه چون بنا بفرض اين خلقت جديد، ربطي با آن موجود فاني شده ندارد و عين ثابتي باقي نمانده تا موجب ارتباط و حمل هوهو بشود، بنابراين هر خلقت جديد را ميتوان بقاء هر موجود فاني شدهاي گرفت.
ميشود مثلاً زيد را در حال بقاء بعد از فناء، بقاء عمرو فاني شده بدانيم؛ و عَمرو باقي را بعد از فناء، بقاء زيد بدانيم. و همينطور هر چيز را بقاء هر چيز بدانيم؛ و بطلان اين امر واضحست.
و با خواندن إنَّ سَعْدًا لَغَيُورٌ و امثال اين روايات نميتوان كلام را از مدار خودش خارج كرد. و آيات قرآنيّۀ إِلَي اللَهِ تَصِيرُ الامُورُ و أمثالها همه صحيح است، وليكن مشكل در معني آنست كه آيا فناي موجودات را بنحوي كه اعيان ثابتۀ آنها از بين برود ميرساند؛ يا نه، فنا را بصورتيكه اعيان ثابته باقي بماند؟ و اين معني مراد است؛ چون ميفرمايد: تَصِيرُ الامُورُ. پس بايد اموري باقي بوده باشد تا صيرورت امور بسوي خدا صادق باشد.
در بحث فلسفه اثبات كردهاند كه از انواع مجرّدات مانند ملائكه، هر نوع منحصر به فرد است. در ملائكه عنوان نوع و افراد از آن نوع نيست، چون مجرّدند، مادّي نيستند؛ جنس و فصل ندارند، و بنابراين هر نوع از مجرّدات منحصر بفرد است.
و در اينصورت اشكال شده است كه: اين انواع منحصر بفرد با آنكه كثرتي ندارند، چطور به اين عالم نزول ميكنند؟ و چطور اين كثرات را بوجود ميآورند؟
ما در آن نشأه يك جبرائيل و يك ميكائيل بيشتر نداريم؛ چه قسم از اينها
ص250
اين كثرات و آثار كثيرهاي كه اثرات وجودي آنهاست تحقّق پيدا ميكند؟
جواب دادهاند: بواسطۀ تعيّن اسمي كه اينها دارند. بواسطۀ همين تعيّن، كثرات در خارج پيدا ميشوند و خصوصيّت كثرت از بين نميرود؛ و بهمين جهت واحد ما، يك واحد نيست؛ واحدهاي مختلفه و كثرات مختلفه. و در هرحال ديگر نميشود براي اينها اثبات كثرت نمود، بطوريكه كثرت واقعي داشته باشند.
جبرائيل يكي است، يك واحد از نوع مجرّد است؛ ميآيد به اين عالم و بواسطۀ ارتباطي كه با اين عالم دارد يك نحوۀ كثرتي بوجود ميآورد.
جبرائيل چون داراي تعيّن اسمي است و وحدت عددي دارد، در مقابل ميكائيل و عزرائيل و إسرافيل قرار گرفته است؛ ولي چون تعيّن اسمي دارد از همين نقطۀ نظر چون آفتاب بهمه عالم منتشر ميشود و ايجاد كثرات ميكند.
خورشيد يكي است، و نورش هم كه آفتاب باشد يكي است. ولي اين آفتاب واحد از نقطۀ نظر تابش به اماكن متعدّده، يك نحو كثرتي پيدا ميكند؛ به هزار جا ميتابد، و در هر جا به اسم آنجا ناميده ميشود و هزار واحد بوجود ميآورد.
ما راهي براي جبرائيل كثير نداريم، بطوريكه حقيقتش متعدّد و افراد بسياري داشته باشد. ولي با وجود وحدت او، بجهت تعيّني كه دارد، در عالم كثرت ايجاد كثرات ميكند. خودش متكثّر نيست ولي كثرت بوجود ميآورد؛ قُلْ مَن كَانَ عَدُوًّا لِّجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ و نَزَّلَهُ و عَلَي' قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَهِ.[172]
نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الامِْينُ * عَلَي' قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ * بِلِسَانٍ
ص251
عَرَبِيٍّ مُّبِينٍ.[173]
غرض آنكه: جبرائيل بجهت نزول به اين عالم يك نحو كثرتي پيدا كرده، و بواسطۀ اين كثرتي كه پيدا كرده با كثراتي ارتباط پيدا كرده و با آنها تماسّ گرفته است؛ نزد پيغمبر رفته است، و نزد اين امام و آن امام رفته است.
باري، اين كلام را دربارۀ انواع مجرّدۀ منحصر بفرد چون جبرائيل گفتهاند.
امّا براي ارواح فانيه، اگر قائل شويم كه در حال فنا عين ثابت از بين ميرود و اثري از آن نميماند، ديگر به چه نحوه نزول كند و بعالم بقا بيايد؟ در آنجا كه براي زيد تعيّني نيست و هويّتي از او نمانده است، و نحوۀ ارتباطش بعالم كثرت چگونه باشد؟
بديهي است كه هيچگونه ارتباطي نميتواند برقرار كند؛ چون بهيچوجه تعيّني ندارد.
تلميذ: زيدي كه در حال فناست لا يَرَي وَ لا يَسْمَعُ وَ لا يَشْعُر (نميبيند و نميشنود و اصلاً شعور و فهم و ادارك ندارد) اين حال چيست؟ اگر از او بپرسند: تو كيستي؟ كجا هستي؟ چه بودي؟ چه خواهي بود؟ چه جواب ميدهد؟
او زبان ندارد، شعور ندارد، عقل و ادراك ندارد؛ غرق انوار جَلَوات الهيّه است. و خود را باخته و هستي را رها كرده، و دامن تعيّن را تكان داده و رها نموده؛ و وجود را در انوار عظمت حضرت حقّ جلّ و علا غرق نموده است. حقيقةً نه خودي دارد، نه اسمي و رسمي. نه اينكه با او تكلّم ميكنيم ميفهمد،
ص252
و نه ميتواند پاسخ گويد؛ و نه چيزي هست كه پاسخ گويد.
حضرت حقّ جلّ و علا موجود است، و پيوسته بوده و خواهد بود؛ او در جواب ميگويد: حقّ، حقّ است؛ ازلي و ابدي است.
زيد، فاني در مفنيّ فيه است، يعني در خداوند سبحانه و تعالَي؛ در انوار رحمت و عظمت و جلال و جمال.
تمام عبادتها و مجاهدتها و كوششها براي تحصيل همين درجۀ از كمال است؛ چون كمال مطلق است، چون هستي مطلق است. تا بحال وجود زيد محدود بود، زيد متحقّق بوجود متعيّن و مقيّد بود.
اين قيد و حدّ و تعيّن او را رنج ميداد؛ رفع تعيّن كرد و وجود خود را بسِعۀ وجود حضرت حقّ فدا كرد و فاني نمود. و بعبارت ديگر: وجود اختصاص بذات حقّ داشت و زيد در غفلت بود، با دريدن پردۀ اوهام معلوم شد كه وجود منحصر بحقّ است و بس.
عبادتها و مجاهدتها براي حصول اين درجه است. اين نيستي محض مساوق با هستي محض است.
اين معني و مفاد عَبْدِ أَطِعْنِي حَتَّي أَجْعَلَكَ مِثْلِي است.
پروانه كه خود را به شمع ميزند و آتش ميگيرد و محترق ميشود، از اين عمل چه غرضي دارد؟ آيا ميخواهد براي خود انّيّت و هويّت و عين ثابت را نگاهدارد؟ آيا ميخواهد بدرجۀ كمال صوري برسد؟ آيا ميخواهد بر تعيّنات خود چيزي بيفزايد؟ يا ميخواهد نابود شود، محو شود، شمع شود؛ نور شود!
ديگر وقتي كه سوخت تعيّن ندارد، عين ثابتش باقي نيست؛ آنجا شمع است و بس. نه پروانه شمع شده است، بلكه شمع شمع است؛ نور نور است. پروانه بود، حالا نيست؛ حالا شمع است.
ص253
آنچه انسان را آزار ميدهد همين لباس تعيّن است. طبع انساني ميكشد رو به عالم تجرّد، پس اين حركت حركت فطري و الهي و غريزي است؛ آنجا وُسعت است و فُسحت.
آنجا هيچ نيست. يعني در نفس فنا، نه خندهايست نه گريهاي، و نه غمي و نه حزني، و نه غصّهاي و نه سروري، نه انساني و نه زيدي. زحمات انسان براي خداست نه براي خود، خودش و خوديّت خودش جز پردۀ وَهم چيزي نبود، حال با تحقّق بحقّ، وهم از بين رفته و آفتاب حقيقت طلوع كرده است، و همه چيز براي خداست؛ چون اسم و رسم كنار برود، حقّ تجلّي مينمايد.
طَلَعَ الشَّمْسُ أيُّها الْعُشّاق فَاسْتَنارَتْ بِنورِهِ الافاق[174]
همين كه فاني ميشويم، فداي او ميشويم، قربان او ميشويم.
وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ يعني چه؟ يعني عملم فداي او، فكرم و وجههام براي او.
بِأبِي أنْتَ وَ اُمّي يعني چه؟ فدايت شوم، قربانت گردم يعني چه؟ بِأبي أنْتَ وَ اُمّي يا رَسولَ اللَهِ يعني چه؟ يعني من براي تو و در تو نيست بشوم و نابود گردم؛ نه اسمي بماند و نه رسمي.
اگر مراد از فدا شدن بقاء انّيّت و تقويت هويّت باشد، اين كه فدا نيست، اين كه معني ارادت به رسول الله نيست؛ معناي فدا اينست كه براي برقراري وجود شما و هستي شما، من نابود و نيست گردم، و از من عين و اثري نماند.
مادر كه براي رهائي بچّهاش خود را در آتش ميافكند و فداي بچّهاش ميشود، چه غرضي دارد؟ آيا ميخواهد انّيّت او استوار گردد، و هويّت او استحكام پذيرد؟ يا ميخواهد نابود شود، نيست و محو گردد، براي آنكه
ص254
بچهاش هست گردد و هستي يابد، و نقصان و بوار و هلاك دامنگيرش نشود؟
بالاخره براي اثبات بقاء عين ثابت در حال فناء، بايد يكي از دو چيز اثبات گردد:
يا بايد اثبات گردد كه فناء در ذات مستحيل است.
و يا بايد معني فنا را از اين معني متبادر به ذهن منسلخ نموده، و براي آن معني ديگري نمود.
آخر فناء يك واقعيّتي است يا نه؟ حقيقت فناء اضطراراً مشهود، و قابل انكار نيست.
إِن كُلُّ مَن فِي السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ إِلآ ءَاتِي الرَّحْمَـٰنِ عَبْدًا.[175]
و فناي اختياري، روش انبياء و مرسلين و ائمّۀ طاهرين سلامُ الله عَليهم أجمعين و روش اولياي خدا و مقرّبين و مخلَصين بوده است. اين حقيقت معني فناست، و اگر بنا بشود فنا در ذات خدا (يعني مفنيّ فيه) نبوده باشد، و يا معني فنا چيز ديگري بوده باشد، اين حقيقت و واقعيّت كه نهايت سير تكاملي است متزلزل خواهد شد. زيرا اگر در راه سلوك بنده بسوي خدا مختصر انانيّت و شخصيّتي از او باقي باشد، هنوز سير او كامل نشده و بهمان مقدار كه فنا حاصل نشده است، نياز به تصحيح و تدارك دارد.
تا يك سر موي از تو هستي باقيست آئين دكان خودپرستي باقي است
گفتي بتِ پندار شكستم رستم اين بت كه زپندار برستم باقي است
ص255
در تمام مقصدها و هدفها اصل حفظ شخصيّت و انّيّت باقي است، ولي در فنا اين اصل شكسته ميشود و شخصي كه ارادۀ فنا دارد اصل وجود و هستي و تحقّق خود را در طَبق اخلاص گذارده تقديم ميكند.
و لذا اين مقام عاليتر است، و وصول به اين مقام مشكل؛ و كسي به اين زوديها حاضر نميشود كه خود را فدا كند، و در راه حضرت حقّ جلّ و علا از هستي خود عبور كند؛ و هستي حقيقي را كه از راه نيستي حاصل ميشود در مقابل از دست دادن هستي تعيّني و اعتباري بچنگ آورد.
عاشق كه به معشوق خود عشق ميورزد حاضر است خود را فداي او كند، و در برابر وجود و هستي او در خود هستي نبيند. اينست معني عشق حقيقي؛ كه عاشق غير از معشوق نبيند، و با كس نگويد، و چيزي نشنود؛ وگرنه اين، عشق نيست و ادّعاي عشق است. و اگر معشوق بداند كه عاشق ميخواهد انّيّت و عين ثابت خود را حفظ كند، و اين عشق را وسيلۀ بقاء هويّت و شخصيّت خود قرار داده، و ميخواهد براي خود كسب كمالي كند چنان سيلي بر گردن او بنوازد كه نه سر بماند و نه دستار!
معني لا هُوَ إلاّ هُو چيست؟ اگر انّيّت و هويّت و حقيقت وجود اختصاص بحضرت حقّ سبحانه و تعالَي داشته باشد، و بنابراين اصل وجودهاي موجودات نمود باشند نه بود حقيقي، و ظهور و تجلّي باشند نه وجود بالاصالة و حقيقت؛ پس چه بهتر هرچه زودتر اين پردۀ اوهام كه وجود را بخود نسبت ميدهند دريده شود، و وجود بصاحب وجود واگذار گردد؛ و لا هُوَ إلاّ هُو از حقيقت سرّ و جان بروز كند، و توحيد محض كه مساوق با فناي جميع موجودات و كائنات در ذات حقّ است روشن و واضح گردد.
علاّمه: اگر فنا بما ربط نداشته باشد و در فنا چيزي باقي نماند، پس من و شما يعني چه؟ و اين گفتگوها و اثباتها و نفيها بكجا بر ميگردد؟ و به ما چه
ص256
دخلي دارد؟ براي چه بدنبال حقّ بيفتيم و او را جستجو كنيم؟
انسان براي چه عبادت كند؟ چون ديگر لذّتي نيست و طبعاً آزار و عذاب بر كنار ميرود.
وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ يك واقعيّتي است يك معني معقولي در زير اين عبارت هست؛ اين عبادت و اين توجيهِ وَجه، مُوجِّه ميخواهد. و اگر نه، هيچ نيست و معني معقولي نميدهد؛ چون مائي نيستيم، وجهي نداريم، خودي نيست اوئي نيست ادراكي نيست.
فناي در ذات نه آنكه مستحيل نيست، بلكه واجب است، و معني فنا نيز همين معني متبادر بذهن است و معني ديگري ندارد؛ ولي بايد راه اثباتش را پيدا كرد.
بِأبي أنْتَ وَ اُمّي درست است، فدايت شوم درست است؛ يعني واقعيّتهائي را كه من از شما ادراك ميكنم، خودم را براي حفظ آنها تا سرحدّ نابودي حاضرم فدا كنم و نابود شوم.
اين معاني را ما انكار نداريم، مطلب سر اينست كه اگر فنا مستلزم از بينرفتن هويّت شود ما براي دعوت معني صحيحي را ادراك نميكنيم، و همينكه ادراك نشد، ما هيچ راهي به مَدْعُوٌّ إلَيْه نداريم آنوقت تمام جهات دعوت و داعي و مَدْعُوّ و مَدْعُوٌّ إلَيْه و مَدْعُوٌّ بِه همه باطل ميشود.
پس بايد فنا را توجيه كنيم و راه بتوجيه نداريم؛ كلام در اينجاست.
از اين اشعار عاشقانه و عارفانه ما هم كم و بيش بلديم؛ عمداً شعر نميخوانم. ولي يا بايد ثابت كرد كه فنا يك واقعيّتي است فوق واقعيّتها و بهيچوجه كثرت و خصوصيّت و سموّ و أمثالها را ندارد؛ و يا از اينطرف اثبات كنيم كه اين حقيقتي است ثابت، وليكن در اين حقيقت ثابت، اسم و رسمي درش نيست؛ مثل آنكه نظير آنرا در انواع مجرّده گفتهايم.
ص257
در انواع مجرّده در عين حال كه يك فرد بيشتر تحقّق پيدا نميكند، كثرات بسياري از راه تعلّق به مرحلۀ مادّيّت بدست ميآورند و مجرّد هم هستند، و در عين حال خصوصيّات فردي و اسمي را هم نگهداشتهاند.
اين مسأله بسيار دقيق است؛ و نميتوان بزودي از آن عبور نموده و حكم نمود.
و اصل اين كلام يعني فنا در ذات خدا صحيح است و قابل انكار نيست ولي بايد راهش را پيدا كرد. و با كنار نهادن عين ثابت مطلب درست در نميآيد.
مُحيي الدّين قائل به بقاء اعيان ثابته ميباشد و روي آن اصرار و ابرام هم دارد، با اينكه قائل به فناء در ذات خدا ميباشد.
و نظير اين مطلب را در آنجائيكه براي حشر زنده ميشوند و حضور پيدا ميكنند گفتهاند، كه چون وجودشان مجرّد است و بواسطۀ آن تجرّد كثراتي را دارند (و اين كثرات را هم آنها گفتهاند) ولي بواسطۀ كثرات تجرّد، شرّ براي آنها صحيح نيست؛ يعني نميتوان گفت كه در روز قيامت معذَّب هستند و منعَّم نيستند يعني معذّبند و تحت دائرۀ عذابند. باري، اين حرفها را گفتهاند و يك سلسله حرفهائي اينجا هست؛ ولي بايد حلّ نمود.
در لفظ مبارك لا هُوَ إلاّ هُو كه انحصار همۀ هويّات را بذات مقدّس حضرت احديّت ميكند، ما كه منكر نيستيم؛ گفتار ما در اينست كه اين كلام را از نقطۀ نظر صحّت با چه ميزاني ميتوانيم تطبيق بنمائيم.
زيرا در عالم فنا هويّاتي نداريم، موجوداتي نداريم، از زمين و آسمان خبري نيست. آنوقت در ذكر مبارك لا هُوَ إلاّ هُو كه نفي هر هويّت را ميكنيم، هويّتي را نداريم كه انحصارش را در ذات خدا كنيم؛ همه نداريم، ما سِوَي نداريم، ما سِوَي الله نداريم.
كلام، كلام صحيحي است ولي بايد لِمَّش را بدست آورد كه چه بايد
ص258
گفت؟ فناء در ذات صحيح است ولي بايد راهش را جست؛ و بايد اثبات نمود.
اينكه ميگوئيد: در عالم وحدت قيد داخل نميشود، عالم نداريم وحدت نداريم هرچه بگوئيد، نداريم چون هرچه فرض بشود، ادراك ما نسبت به آن نميرسد، چون فناست و هويّتي نيست؛ ديگر از چه سخن گوئيم؟
داستان پروانه و سوختن و فدا شدن و نور شدن، و داستان در ميان آتش رفتن مادر بجهت حفظ طفل، و داستان عشقِ عُشّاق تا مرحلۀ فنا و فدا، همه درست است؛ ولي بايد راهش را بيابيم و لِمَّش را بفهميم و گرنه گير ميكنيم.
تمام اين بيانات حقّ است، ولي ما از اين بيانات خبري نداريم؛ نه از ظاهرش و نه از خصوصيّاتش. ولي اصل حرف، حرف حقّ است. ولي راه اثباتش اين نيست؛ از اين مسأله نميتوان گذشت، و ما مدّعي غلط بودن آن نيستيم.
تلميذ: راه اثباتش همان الهامي است كه خدا بر زبان انسان و بر قلب انسان جاري ميكند؛ آنجا كه ميگويد:
من خَسي بیسر و پايم كه به سيل افتادم او كه ميرفت مرا هم به دل دريا برد
من به سرچشمۀ خورشيد نه خود بردم راه ذرّهاي بودم و مِهر تو مرا بالا برد
خَم ابروي تو بود و كف مينوي تو بود كه به يك جلوه زمن نام و نشان يكجا برد[176]
بالاخره يك واقعيّتي است، و يك تحقّق خارجي است كه خداوند با الهام خود بر دل سوختهاي جاري نموده، و اين حقيقت را بر زبان آورده است.
ص259
و علاوه، ما در خودمان بالجبلّة و الغريزه مييابيم كه خود را فاني ميكنيم، و در بسياري از امور حاضر به فنا هستيم. ما وقتي خود را در آتش ميافكنيم يا در دريا غرق ميكنيم فقط براي نجات بچّۀ خودمان، براي عزيز خودمان؛ آيا براي اثبات خودمان اينكار را ميكنيم يا براي نيستي خودمان؟
شما بفرمائيد: «براي» هم نداريم؛ نه اثبات و نه نيستي.
اشكال ندارد؛ نداشته باشيم! اين تعبيرات از نقطۀ نظر ضيق عبارت است، ولي حقّ مسأله بجاي خود باقي است.
راه اثباتش اينست كه: انسان در حقيقت، متحقّق به انّيّت و شخصيّت خداست، و بوجود حضرت حقّ موجود است؛ ولي قبل از فنا خيال ميكرد براي خود چيزي دارد، وجودي دارد، انّيّتي دارد، و چون بسوي فنا ميرود يعني از اين انّيّت و شخصيّت و تعيّن محدود دست بر ميدارد و بسوي اطلاق ميرود، معلومست كه اين سفر چقدر لذّت دارد.
فنا يعني از حدّ عبور كردن نه از دست دادن وجود، فنا يعني تخيّل ضيق و تنگي هستي را پاره كردن و به هستي مطلق رسيدن؛ ديگر در اينجا عين ثابت كجاست؟
چه خوب شاعر اين معني را مجسّم نموده، قاعدةً بايد مُحيي الدّين باشد، و ملاّ صدرا در «أسفار» شاهد آورده است، كه:
اُعانِقُها وَ النَّفْسُ بَعْدُ مَشوقَةٌ إلَيْها وَ هَلْ بَعْدَ الْعِناقِ تَداني
وَ ألْثَمُ فاها كَيْ تَزولَ حَرارَتي فَيَزْدادُ ما ألْقَي مِنَ الْهَيَجانِ
كَأَنَّ فُؤَادي لَيْسَ يُشْفَي غَليلُهُ سِوَي أنْ يُرَي الرّوحانِ يَتَّحِدانِ[177]
ص260
وقتيكه دو روح متّحد شوند كجا ديگر اثري از عين ثابت متصوّر است؟
و در همين بحث عشق، اين دو بيت را شاهد آورده است كه:
أنَا مَنْ أهْوَي وَ مَنْ أهْوَي أنا نَحْنُ رُوحانِ حَلَلْنا بَدَنا
فَإذا أبْصَرْتَني أبْصَرْتَهُ وَ إذا أبْصَرْتَهُ أبْصَرْتَنا[178]
چقدر اين اشعار نغز و آبدار است! اصولاً عشق مجازي قنطرۀ عشق حقيقي است، و تشبيهات و استعارات و كنايات و عباراتي كه در عشق مجازي يا در مظاهر و مجالي از محبوب حقيقي بكار ميرود چقدر ميتواند نشانگر و روشنگر همان عشق حقيقي باشد. ما فنا و فدا در عشقهاي مبتلا به مظاهر را در اين دنيا ميبينيم، و تحقّقش را چون آفتاب مينگريم، همين معني را دربارۀ فنا در ذات حضرت احديّت ميگوئيم؛ در اينجا قبول داريم كه هويّت و انّيّت و عين ثابت از بين ميرود؛ در آنجا چرا قبول نداشته باشيم؟
عرض شد: مادري كه خود را فداي بچّهاش ميكند، آيا در آنوقت شعور و عقل دارد؟ و خود را در لجّههاي انبوه آتش ميافكند كه تعيّن خود را حفظ كند؟ عين ثابت خود را نگهدارد؟
يا در آن هنگام اگر ما ذهنش را بخوانيم، جز نيستي، جز نيستي محض هيچ نميبينيم
ص261
ميگويد: مرا بسوزانيد! محترق كنيد! بندبندهاي مرا متلاشي سازيد! مرا در چاه بيندازيد و يك سنگ آسيا بروي من بيندازيد كه استخوانهايم ريزهريزه شود، كوه أبوقُبَيس را بر سر من فرود آريد! ولي بچّۀ من زنده بماند.
اين نيستي و فنائي كه الآن در اين مادر مشاهده ميشود، همين معني براي سالك است در عالم فنا.
منتهَي بعد از اينكه دو مرتبه بهوش آمد و به بقاء بازگشت نمود، اين كثرات و لوازم و آثار كثرت همه با سالك هست؛ زن هست، بچّه هست، پدر و مادر هست، بهشت و جهنّم هست، و همه چيز هست.
و باز راه اثباتش اينست كه بگوئيم: قوس نزول كه همان اراده و مشيّت پروردگار است كه از ذات مقدّس و از همان عالم هُوَ هُو شروع ميشود و نزول ميكند و پائين ميآيد، بايد دو مرتبه به همانجا برگردد تا كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ [179] و كَمَا بَدَأْنَآ أَوَّلَ خَلْقٍ نُّعِيدُهُ[180] صادق آيد. اگر بنا شود از آنجا كه موجودات نزول نمودهاند و به اين عوالم كثرت پائين آمدهاند، در موقع رجوع، به آنجا مراجعت نكنند، اين سير إلَي اللَه نخواهد بود و دائره تمام نميشود.
حقيقت اين معني از فنا در دعاها آمده است؛ رسول خدا در شب نيمۀ شعبان در سجده، در حاليكه از گريۀ آنحضرت زمينتر شده بود ميگفت:
اللَهُمَّ لَكَ سَجَدَ سَوَادِي وَ خَيَالِي وَ بَيَاضِي.[181]
ص262
معلومست كه مراد از سَواد و خَيال و بياض، سه عالم طبع و مثال و نفس است كه همه بسجده آمدهاند، يعني بمقام فنا رسيدهاند.
و در اشعار ابن فارض بالاخصّ در نظم السّلوك (تائيّۀ كبري) بسياري از آنها صراحت در فناء مطلق دارد.
و از همۀ اينها گذشته، چطور در ابحاث فلسفيّه قائل به أصالة الوجود ميشويد و با هزار دليل چنان آنرا محكم و مستحكم مينمائيد و سدّ ثغور شبهات را به اعلا درجه ميكنيد! و براي ماهيّت جز عنوان حدود و اعتبار چيزي قائل نميشويد! امّا در اينجا اعيان ثابته را اصل مسلّم ميگيريد؟
اصولاً اعيان ثابته چه معني دارد؟ ما چيزي بعنوان ثابت غير از وجود و موجود نداريم. و بين عدم و وجود فاصلهاي نيست؛ آنوقت ما قائل شويم كه در حال فنا وجود از بين ميرود، ولي هويّت ثابت است! اين چه معني و محصّلي جز التزام بوجود فاصله بين وجود و عدم دارد؟
در اينجا نيز ميگوئيم: اصل همان وجود است، و ماهيّت جز حدّ وجود و اعتبار چيزي نيست. و وجود اندر كمال خويش ساري است، تا ميرسد بجائيكه در ذات اقدس حضرت احديّت مَحو و فاني ميگردد؛ و ماهيّت هم كه پس از عدم وجود، معنائي ندارد و تحقّقي ندارد، و جز عنوان مفهوم چيزي از آن نمانده است، و واقعيّتي در خارج ندارد؛ ديگر در اينجا چه معني دارد كه بگوئيم عين ثابت باقي ميماند؟
اين قول آيا مرجعش به تناقض و تضادّگوئي نيست؟ بلكه ما يكسره اعيان ثابته را منكر ميشويم.
و امّا مُحيي الدّين و پيروان مكتب او كه در اعيان ثابته پافشاري دارند دليلشان با أصالة الوجود تطبيق نميكند.
علاّمه: امّا كلام محيي الدّين را ما بعنوان سند ذكر نكرديم؛ محيي الدّين
ص263
و غير محييالدّين از نقطۀ نظر استدلال در نزد ما يكسانست. در اوائل بحثهاي خود دو سه تا شعر بيمزه دارد، ولي انصافاً به دنبال آن، بحثهاي خيلي گيرا و جالبي ميكند. امّا ابن فارض انصافاً در رقاء و علوّ درجۀ شعري و رسانيدن مطالب عرفاني بيداد ميكند و حقّاً ميتوان گفت كه ابن فارض در عرفان و شعر عرب، به مثابۀ حافظ شيرازي در عرفان و شعر فارسي است.
ابن فارض در عرفان و شعر عرب بيمانند است؛ همانطور كه حافظ شيرازي در عرفان و شعر پارسي مانند ندارد.
فقط اشعار تائيّۀ ابن فارض بين هفتصد بيت و هزار است [182] و انصافاً عالي و راقي سروده است.
مرحوم استاد ما حاج ميرزا علي آقا قاضي رضوانُ الله عَليه ميفرمودند:
ابن فارض شاگرد محيي الدّين بوده است، روزي محييالدّين به ابنفارض گفت: شما شرحي براي قصيدۀ تائيّۀ خود بنويسيد!
ابن فارض در جواب ميگويد: شيخنا، اين «فتوحات مكّيّة» شما شرح تائيّۀ ابن فارض است.
محيي الدّين بسيار به تشيّع نزديك بود.[183] اصولاً در صدر اوّل و زمانهاي پيشين، مسألۀ تشيّع صورت ديگري داشت؛ و غالباً بزرگان از علماء و عرفاء در حقيقت شيعه بودهاند ولي ناچار از نقطۀ نظر ضرورت تقيّه ميكردند؛ و سعي ميكردند كه آن حقيقت را بطوريكه مصادم با مزاحمتهاي خارجي نگردد در خود حفظ كنند؛ و لذا با كتمان، به شكلي خود را نگه ميداشتند، و از
ص264
اشاعهاش مگر به رمز و اشاره و كنايه خودداري ميكردند. ابن فارض دو بيت دارد كه در رسانيدن عقد ولايت او به اهل بيت عليهم السّلام كمال روشني و وضوح را دارد؛ ميگويد:
ذَهَبَ الْعُمْرُ ضياعًا وَ انْقَضَي باطِلاً إذْ لَمْ أفُزْ مِنْكُمْ بِشَيْ
غَيْرَما اُوليتُ مِنْ عِقْدي وَ لا عِتْرَةِ الْمَبْعوثِ مِنْ ءَالِ قُصَيْ[184]
باري، امّا راجع بمطلب:
آيۀ كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ و أمثالها دلالت دارند بر آنكه انسان عَود ميكند به همان جائي كه از آنجا بدأش شروع شده است؛ و اين مسلّم است. و بدأش همان اوّلين نقطۀ تحقّق مشيّتِ بوجود آمدن او در عوالم ملكوت بوده است و اين همان عين ثابت اوست، و آيه بيشتر از اين دلالت ندارد.
و امّا در داستان آتش گرفتن مادر و سوخته شدن پروانه و غيرها شما ميگوئيد: مادر فاني شد، پروانه سوخت؛ پس ضميري در اين جمله هست كه بمادر بر ميگردد و به پروانه بر ميگردد، و اين ضمير همان عين ثابت است.
اگر در جملۀ مادر فاني شد، ضميرِ «شد» نداشته باشيم در اينصورت جمله نداريم، حمل نداريم؛ و نه مادر داريم، و نه فنا، و نه شد. پس اين جمله هنگامي ربطش بجاي خود محفوظ است و معني معقول دارد كه داراي ضمير رابط باشد و آن ضمير رابط، عين ثابت است.
تلميذ: بطور كلّي اگر قائل شويم كه عين ثابت در حال فنا باقيست، لازم
ص265
ميآيد كه در ذات اقدس حضرت احديّت كه همان مقام هُو هوِيّت است تعيّني وجود داشته باشد؛ سبحانه و تعالَي.
و يا لازم ميآيد كه بگوئيم: معني فنا، فنا نيست؛ و معني نيستي و اندكاك و اضمحلال نيست.
و يا بگوئيم: اصولاً فنا در ذات خدا محال است، و آنچه از فنا صورت تحقّق ميگيرد فناء در اسماء و صفات است.
حضرتعالي ميفرمائيد: اگر قائل بشويم به فناء در ذات، محذوري لازم ميآيد و آن محذور اينست كه: تمام عالم را دعوت به نيستي ميكنند، و كمال منوط به نيستي است؛ و هيچ موجودي دوست ندارد از هستي خود بگذرد و نيست و نابود گردد. پس بنابراين، به فناء مطلق دعوت كردن، به اندكاك و هستي محض خواندن، دعوت كردن به از بين رفتن اصل هويّت و انّيّت و تعيّن است و مآلش به از بين رفتن عين ثابت است.
و غريزۀ انسان اجازه نميدهد كه انسان خود را از هستي به نيستي بيندازد.
اين يك اشكال.
اشكال ديگر آنكه: اگر ما بگوئيم فناء، نيستي مطلق است و ديگر عين ثابت باقي نميماند، در اينصورت در حال بقا و زوال فنا كدام موجودي تعيّن پيدا ميكند؟ بعد از فنا ديگر موجودي نيست تا در بقا بدان هويّت رجوع كند! و در اينصورت بايد ملتزم شويم كه بقاء ديگر بقا نيست، بلكه حدوث جديدي است.
اين محصّل اشكال است؛ و دفع آن مشكل نيست، زيرا عبور از هستي به نيستي، عبور از تعيّن به اطلاق است؛ و در حقيقت: معاوضۀ درهم با دينار.
و امّا در مورد بقاء ملتزم ميشويم كه جميع موجودات فانيه در فنا ميمانند، و بعد از فنا بقائي ندارند، و بواسطۀ رجوع بخدا قوس صعود پايان
ص266
ميپذيرد و دائره كامل ميگردد؛ مِنَ اللَهِ وَ إلَي اللَهِ. و امّا خصوص افرادي از انسان كه حقيقةً بقاء دارند، براي آنها فناء بتمام معني الكلمه حاصل نشده است؛ و در صورت حصول فناي كامل، ديگر از آنها عين و اثري بجاي نخواهد ماند. و شواهد براي اين مطلب بسيار است.
علاّمه: اين حرفها درست است، ولي اينكه ميگوئيد: زيد فاني شد، ضميرش به كجا بر ميگردد؟ جمله ضمير ميخواهد؛ زيد فاني شد، ضميرش به زيد بر ميگردد؛ پس زيديّتِ زيد كه همان هويّت اوست ثابت است.
پاورقي
[171] ـ « بدرستیکه سعد بن عبادة غیور است و من از او با غیرتتر هستم ، و خداوند تعالی از من با غیرتتر است ؛ و از غیرت اوست که هر زشتی را حرام نموده : چه ظاهر و چه باطن .»
[172] ـ صدر آيۀ 97، از سورۀ 2: البقرة: «بگو كيست كه دشمن جبرئيل باشد؟ و اوست كه به اذن خدا، بر دل تو آيات قرآن را نازل كرده است.»
[173] ـ آيۀ 193 تا 195، از سورۀ 26: الشّعرآء: «قرآن را روح الامين بر دل تو نازل كرده است به زبان عربي واضح و روشن، براي اينكه از ترسانندگان راه خدا بوده باشي»
[174] ـ «اي گروه عاشقان! بدانيد كه خورشيد طلوع كرد و تمام آفاق بنور آن روشن شد.»
[175] ـ آيۀ 93، از سورۀ 19: مريم: «نيستند تمام كسانيكه در آسمانها و زمين هستند، مگر آنكه در تحت عبوديّت، بسوي خداوند رحمن رهسپارند.»
[176] ـ اين اشعار سرودۀ خود علاّمه است، و لذا در مصاحبه بعنوان شاهد ذكر شده است.
[177] ـ «أسفار» طبع حروفي، جلد 7، ص 179؛ گويد: كَما قال قآئلُهم، و گويا مرادش از اين قائل محيي الدّين است. «من او را در آغوش گرفتم و باز نفس آرام نشد و اشتياق به او داشت؛ و آيا مگر بعد از در آغوش گرفتن نزديكي ديگري هم هست؟! و من دهان او را بوسيدم شايد حرارت عشق من فرو نشيند، پس هيجان عشق من بواسطۀ اين برخورد زياده گشت! گويا مثل اينكه آتش غليانِ دل من شفا پيدا نميكند مگر زمانيكه دو روح ما متّحد ديده شوند.»
[178] ـ «أسفار» طبع حروفي، جلد 7، ص 178: «من همان كسي هستم كه هواي او را در سر دارم؛ و آن كسيكه من عشق او را دارم من هستم. ما دو روح هستيم كه در يك بدن وارد شدهايم؛ چون تو مرا ببيني او را ديدهاي! و چون او را ببيني ما را ديدهاي!»
[179] ـ ذيل آيۀ 29، از سورۀ 7: الاعراف: «همانطور كه شما را در ابتداء آفريد، بازگشت مينمائيد!»
[180] ـ قسمتي از آيۀ 104، از سورۀ 21: الانبيآء: «همانطور كه ما اوّل خلقت را ابتداء كرديم آنرا باز ميگردانيم.»
[181] ـ «مصباح المُتَهجّد» ص 583 و 584: «بار پروردگارا! سجده كرد براي تو سياهي من، و خيال من، و سفيدي من.»
[182] ـ دقيقاً اشعار تائيّۀ ابن فارض، هفتصد و شصت و يك بيت است.
[183] ـ راجع به تشيّع محيي الدّين، مرحوم ملاّ محمّد صالح خلخالي در مقدّمۀ كتاب «مناقب» محيي الدّين كه شرح نموده است دلائل بسياري را ذكر كرده است.
[184] ـ دو بیت از آخرین ابیات قصیده یائیه ابن فارض است که اولش این بیت است :
سآئق الأظعان یطوی البَیدَ طَی مُنعِما عرّج علَی کُتبان طَی
و معنی آن دو بیت اینست : عمر من ضایع شد و بیهوده هدر رفت و به بطلان منقضی شد ، چون من از شما بهرهای نبردم . آری ! غیر از آنچه بمن از عقد ولای عترت بر گزیده شده از آل قُصَیّ ( یعنی رسول الله ) داده شده است . ( دیوان ابن فارض ص 25 )