در آخرت، باطن انسان به صورت واقعيّۀ خود طلوع ميكند
ص 186
اعمالي كه انسان در دنيا انجام ميدهد، در آنجا صورت ملكوتي خود را دارند؛ گناهان و معاصي كبيره بصورت آتش و سلسله است، بصورت زَقّوم و حميم است، بصورت فلزّ گداخته است كه در دهانها ميريزند، مُهْل است كه يَشْوِي الْوُجوه، صورتها را داغ ميكند و چون گوشتِ به آتش رسيده وضعش دگرگون ميگردد. چهرهها سياه و تاريك ميشود؛ و بالاخره ظلمات است و گردنههاست و مخوفات و وحشتهاست.
همين صفات رذيلهاي كه انسان دارد و چون مار و اژدها پيوسته نفس ناطقۀ قدسيّۀ او را ميگزند و انسان خودش نميفهمد (يعني اجازۀ فهميدن به خودش نميدهد و در صدد فهميدن بر نميآيد، آنوقت از مار و عقربهاي خارجي فرار ميكند و ميترسد، در حاليكه بايد از مارها و عقربهاي نفس امّارۀ خود بهراسد، و مسكين چنين ميپندارد كه هيچ خبري نيست و نفسش آرام است)، در آنجا كه آفتاب حقيقت ميدرخشد طلوع ميكنند؛ بواطن انسان و ذاتش و صفاتش به خوبي طلوع ميكنند، به صورتهاي واقعيّه و ملكوتيّه خود. در آنجا موجودات، به واقعيّت خود در معرض قرار ميگيرند، نه به مجاز.
آنجا عالم حقيقت است، حساب با ظاهر نيست.
شما فرض كنيد الآن هوا سرد است و شب است، خورشيد طلوع نكرده است، ما در يك بيابان وسيعي قرار داريم كه در آن انواع گل و ريحان و سَمَن و سوسن و نرگس و مريم موجود است و در
ص 187
يكطرف، از انواع قاذورات و كثافات و آلودگيها نيز موجود است؛ امّا چون شب است و سرد است، برف و يخبندان است، تمام اين موجودات در حال اندماج و خفا بسر ميبرند، مارها و اژدهاها نيز در لانههاي خود خزيدهاند، و شرائط مناسب براي ظهور و بروز نيست.
امّا چون شب به پايان رسد و سفيدۀ صبح از افق سر بدر آرد و آفتاب عالمتاب جهان را فرا گيرد و نور و گرمي خود را بواسطۀ لجّههاي إشراق و حرارت دائماً به زمين بيفكند، يخها و برفها آب ميشود و كمكم آن گلها و ريحانها بوي عطرآگين خود را منتشر ميكنند، و بلبلان و قناريان بر شاخسارها به ترنّم و نغمه سرائي مشغول ميشوند، و آن آلودگيها و قاذورات نيز بوي عَفِن خود را منتشر ميسازند، و مارها و عقربها از لانه بيرون ميخزند، و هر موجودي در اين بيابان وسيع و گرم و نوراني، حقيقت وجود خود را ظهور ميدهد و كمالات خود را به عرصۀ نمايش ميگذارد؛ اين لازمۀ طلوع شمسِ حقيقت است.
آنگه كه آفتاب حقيقت شود پديد[106] شرمنده رهروي كه عمل بر مجاز كرد
در قيامت كه محلّ ظهور نور توحيد و آفتاب درخشان حقيقت است، تمام اعمال ظهور و بروز دارند و آنچه از مثوبات و از عقوبات به انسان ميرسد، نتيجۀ اعمال اوست، بلكه خود أعمال اوست و
ص 188
نفس كردار و رفتار اوست كه در پرتو نور توحيد، واقعيّت خود را نشان ميدهند.
چون، در بين بزرگان بحث است در اينكه آيا آنچه در قيامت بواسطۀ پاداش أعمال انسان به انسان ميرسد، يك امر خارجي است كه به عنوان مزد و جزا داده ميشود؟ و يا اينكه تجسّم أعمال و عين بروز و ظهور كردار اوست؟
و ما در مباحث عالم مثال و برزخ بطور مستوفي از آيات قرآنيّه و روايات وارده از ائمّۀ معصومين اثبات كرديم كه جزاي اعمال، از أعمال خارج نيست و بلكه نفس تجسّم اعمال و بروز و ظهور خود افعال است. و مرحوم صدرالمتألّهين در مواضع بسياري چه در «أسفار» و چه در سائر كتب خود اين مطلب را مُبرهن ساخته است. ولذا در روز قيامت انسان حجّتي بر خداوند نميتواند اقامه كند، بلكه حجّت خداوند پيوسته بر انسان تمام است چون انسان نفس عمل خود را مينگرد، و بهشت و دوزخ عين كردار اوست كه به صورتهاي ملكوتي جلوه كردهاند؛ وَ مَا رَبُّكَ بِظَلَّـٰمٍ لِلْعَبِيدِ [107].
«و پروردگار تو هيچگاه بر بندگان خود ستم روا نميدارد.»
در اينصورت كه انسان ميبيند وَقود و آتشگيرانۀ جهنّم نفس مدركات قلب او و نيّات باطل اوست، و بهشت و حورالعين و رِضْوَ'نٌ مِنَ اللَهِ أَكْبَرُ نفس پديدههاي ذهني و خلوص و اخلاص اوست، ديگر در نزد خداوند چه حجّتي ميتواند اقامه كند؟ و چگونه خدا را
ص 189
محكوم گرداند؟
أميرالمؤمنين عليه السّلام در دعائي كه به كُمَيل بن زياد نَخَعي تعليم فرمودند، به درگاه خداوند عرضه ميدارد: فَلَكَ الْحُجَّةُ عَلَيَّ فِي جَمِيعِ ذَلِكَ، وَ لَا حُجَّةَ لِي فِي مَا جَرَي عَلَيَّ فِيهِ قَضَآؤُكَ[108]
ص 190
«در تمام اين امور، اي پروردگار من! حجّت براي تست كه بر من اقامه ميفرمائي! و در آنچه از قضا و قدر و احكام تو بر من جاري شده است، من حجّتي بر تو ندارم.»
مقدّمۀ پنجم: معاد رجوع به خداست و آن در عرض اين عالم نيست، بلكه در طول اين عالم است؛ و براي روشن شدن اين مقصود و وضوح اين مرام ميگوئيم:
مردم عامّي چنين ميپندارند كه: در يك زماني خداوند عزّوجلّ آدم را در بهشت خلق فرمود، و بعد شيطان را به آدم مسلّط كرد و بعد آدم را از بهشت بيرون كرد و در زمان بعد، آدم به روي زمين آمد، و همينطور پيوسته زماني به دنبال زمان ديگري تا به زمان ما رسيد و ما متولّد شديم و در امتداد زماني، عمري ميكنيم و سپس ميميريم، و به دنبال آن در يك زمان بعدي برزخي داريم، و چون آن زمان سپري شد در زمان بعد به قيامت ميرويم.
عالَم مثال كه قبل از اين عالم بوده، «زماني» بوده است و در عَرض اين عالم؛ و عالم برزخ هم كه بعد از اين عالم است، «زماني» است
ص 191
ودر عرض اين عالم؛ يعني ما كه در اين دنيا قطعات زمان را يكي پساز ديگري طيّ ميكنيم، چون تمام شد به دنبال آن و در رديف همين سلسله از زمان به برزخ وارد ميشويم؛ و باز همينطور پس از آنكه در همين رديف از زمان، برزخ تمام شد، ما وارد قيامت ميگرديم.
و در قيامت هم به همين منوال زمان است يكي پس از ديگري تا خدا خدائي كند زمان است.
اينطور نيست. و بسياري از اشكالات و اشتباهاتي كه مردم دارند و در ذهنشان هست، چه بر زبان بياورند يا نياورند، ناشي از اينست كه مطلب را اينطور فهميدهاند، در حاليكه اينطور نيست.
ميگويند: خوب، بعد از قيامت چه ميشود؟ يك ميليون سال ديگر گذشت، بعداً چه ميشود؟ دو ميليون سال ديگر گذشت، بعداً چه ميشود؟
قيامت در عرض اين عالم نيست، و تمام اين سؤالات بيجاست.
بيان اين حقيقت: عوالم تو در توست؛ يعني عالم برزخ يك عالمي نيست به دنبال زمانيِ اين عالم؛ يك عالمي است كه بر اين عالم مادّه و طبيعت ما احاطه دارد، و الآن هم هست، نه اينكه بعداً بوجود ميآيد؛ عالم نفس و قيامت بر ما احاطه دارد، بر عالم طبيعت و مادّه و بر عالم برزخ هر دو احاطه دارد.
پس عالم نفس و قيامت موجود است؛ نه اينكه بعداً موجود
ص 192
ميشود، به دنبالِ زمانيِ اين عالم.
شما زماني را كه ما متولّد شديم و بعداً در اثر حركت زمان ميآئيم جلو تا از دنيا ميرويم، اين را تمام يك كاسه فرض كنيد، عالم برزخ عالمي است كه بر تمامي اين، محيط است. عالم قيامت نيز بر اين عالم و بر عالم برزخ، بر هر دو احاطه دارد. پس اگر ما بخواهيم به برزخ برسيم، نه اينكه بايد عمرمان را بگذرانيم و وقتي كه بخواهيم بميريم، برويم داخل برزخ؛ چون برزخ، الآن موجود است.
ما اگر بخواهيم بر برزخمان اطّلاع پيدا كنيم نبايد سير عرضي كنيم ـ به عرض زمان ـ بلكه بايد سير طولي كنيم و به طرف بالا يعني به سمت مقام تجرّد و عوالم معني حركت كنيم حركت معنوي، تا برسيم به برزخ.
و از آنجا نيز سير طولي كنيم، برويم به بالا تا برسيم به قيامت؛ خواه اين كار را بعد از مردن انجام دهيم و خواه قبل از مردن و در زمان حياتمان انج��م دهيم.
اگر كسي در دنيا به مقام تجرّد برسد و مرگ اختياري پيدا كند بطوريكه از عالم صورت هم بگذرد، به قيامت ميرسد.
اگر كسي در دنيا بواسطۀ تهذيب نفس و متابعت از شريعت و دستورات رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سلّم و مراعات جنبههاي معنوي اعمال شرعيّه و امور عباديّه و حصول ملكۀ تقوي، كاري كند كه از عالم شهوت و هوس و آمال بيرون آيد و از محبّت دنيا عبور كند، اين سير إلي الله ميكند؛ و لازمۀ اين سير در اوّلين منزل، رسيدن به
ص 193
برزخ است؛ و هيچ جاي شبهه و ترديد نيست؛ پس برزخِ خود را ادراك ميكند.
برزخ يعني چه؟ يعني همان عالم صورت، يعني تجرّد از مادّه؛ خود را مجرّد از مادّه ميبيند و موجودات برزخي را كه داراي صورت هستند ولي داراي ثقل و مادّه نيستند، ادراك مينمايد.
اگر از آنجا باز هم با تهذيب نفس و به دستور رسول الله حركت كرد و جلو آمد، نه در عرض زمان، بلكه سير طولي نمود بسوي بالا، بسوي پروردگار، به قيامت ميرسد، و قيامتش را با تمام آثار و خصوصيّات ادراك ميكند.
لذا در حديث وارد است كه: لَنْ يَلِجَ مَلَكُوتَ السَّمَوَاتِ مَنْ لَمْ يُولَدْ مَرَّتَّيْنِ[109].
«داخل در ملكوت آسمانها نميگردد كسي كه دوبار متولّد نشده باشد.»
اگر انسان در زمان حيات اختياراً موفّق به ادراك اين عوالم شد، شد؛ اگر نشد، بعد از مرگ اضطراراً ميرسد و ادراك ميكند.
يعني: وقتي نفس انسان علاقۀ خود را با بدن قطع كرد و مرگ انسان رسيد، انسان داخل برزخ ميشود به سير طولي خود؛ و نيز پس از گذراندن برزخ وارد در قيامت ميشود به سير طولي خود.
اين حقيقت سير إلي الله است؛ چون ما به سبب مردن نزد خدا
ص 194
ميرويم؛ مگر نميگوئيم: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ'جِعُونَ؟ مگر آياتي كه در صدر بحث بيان كرديم نميفرمايد: إِلَي اللَهِ تُحْشَرُونَ، إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ، إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ.[110] «بسوي خداوند محشور ميشويد! بسوي خداوند قلب و واژگون ميشويد!»
خداوند كجاست؟ او مكان ندارد، او زمان ندارد، همه جا هست، و هميشه هست.
پس بسوي او محشور ميشويم يعني در سير طولي و تقرّب، بالا ميآئيم تا جائي كه او را محيط بر همه مينگريم.
ما زنده شديم، متولّد شديم، پدرجان براي ما اسم گذاري كرد، در روز هفتم عقيقه نمود و ارحام و دوستان را دعوت كرد و وليمه داد، ما كمكم بزرگ شديم، دوسال و چهار سالمان شد، و بعد به مدرسه رفتيم و به سنّ بلوغ و جواني و پيري رسيديم و مُرديم و مرتّباً بسوي خدا ميرويم و بعد به عالم برزخ ميرويم و بعد به قيامت، اينها همه در عرض عالم است تا برسيم به خدا؛ پس خداوند در گوشۀ عالم واقع شده است؟!
عجب خداي مظلومي! و ما عجب آدمهاي ظالمي هستيم! چون خدائي كه بر هر چيز محيط است و با همه چيز هست و با همه چيز معيّت دارد و هيچ لحظهاي در عالم نيست كه خدا نباشد ـ مگر در همين آيه نخوانديم: وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ؛ تمام افراد بشر كه در عالم هستند هر نيّتي كه بخواهند براي
ص 195
عملي بكنند، قبل از آن نيّتشان خداست ـ ما همۀ اين كارها را از دست خدا ميگيريم و آن وقت خدا را چنان عقب ميزنيم و در آن زاويۀ آخر عالم قرار ميدهيم. و محصّل آنكه خدا را يك موجود بيخاصيّت و بياراده و ضعيف كه هيچ كاري از دستش بر نميآيد و تمام كارها از او گرفته شده و به امور تكوين سپرده شده است، و در آن گوشۀ عالم و در اين گوشه، يعني در دو گوشۀ اوّل و آخر قرار ميدهيم، و معناي ازل و ابد را هم دو زمان اوّل و آخر ميگيريم؛ به به از اين قرار و از اين حساب!!
نه؛ اين حرفها جملگي غلط است.
خداوند هست، هميشه هست، همه جا هست، با همه هست؛ قيامت هست؛ برزخ هست؛ عوالم مافوق قيامت ـ كه اسماء و صفات كلّيّۀ الهيّه است ـ هستند؛ ذات مقدّس خداوند هست.
معناي ازل، ابتداء زمان و معناي ابد، انتهاي أمد و درازاي زمان نيست؛ بلكه معناي ازل از نقطۀ نظر طولي نسبت به اين عالم همان نقطۀ ابتداي آفرينش در درجات و مراتب عالي قدرت و علم است؛ و معناي ابد همان نقطۀ انتهاي آفرينش در درجات و مراتب عالي علم و قدرت است.
و نقطۀ ازل و ابد يكي است، ولي به دو اعتبار: به اعتبار ابتداءِ خلقت، آنرا ازل و به اعتبار انتهاءِ خلقت، آنرا ابد گويند. نقطهاي كه حضرت پروردگار عزّ اسمه از ذات مقدّس، در عاليترين رتبه و مقام و درجه، ارادۀ خلقت عوالم ملكوتي و كثرت را نموده است، ازل؛ و
ص 196
نقطهاي كه همۀ موجودات و مخلوقات در سير خود به ذات اقدس، در عاليترين رتبه و مقام و درجه قرار ميگيرند، ابد است.
اين ازل عين ابد آمد يقين ظاهر اينجا عين باطن شد ببين
اگر از باب مثال، ذات احديّت و مقام غيب الغيوب و لا اسمَ لَه و لا رسمَ لَه را نقطهاي فرض كنيم (نقطۀ رياضي نه نقطۀ فيزيكي) كههيچ بُعدي ندارد، و اوّلين نقطۀ ظهور كثرت كه همان اراده و مشيّت است و از آنجا كثرات عوالم ملكوت يكي پس از ديگري بوجود ميآيد و به پائين سرازير ميشود، تا برسد به عالم طبع و مادّه كه از نقطۀ نظر كثرت از همۀ عوالم وسيعتر و از نقطه نظر حيات و علم و قدرت از همۀ عوالم كوچكتر و تنگتر است، يك شكل مخروطي تشكيل خواهد شد كه نقطۀ رأس آن، مقام اسم أحد و پائينتر از آن اسم حَيّ و عليم و قدير، و پائينتر از آن، مقام اراده و مشيّت است كه از آنجا پيدايش عالم شده است، و همينطور كثرات عوالم به ترتيب پائين ميآيد تا به قاعدۀ مخروط ميرسد كه عالم مادّه و أظلَمالعوالم است.
موجودات، با ارادۀ پروردگار هر يك از نقطهاي آفريده شده و پس از طيّ قوس نزول و حركت به عالم مادّه، دو مرتبه به طرف مبدأ حركت نموده و با طيّ قوس صعود به همان نقطهاي كه ابتدائشان از آنجا بوده ميرسند و در آنجا فاني ميگردند؛ كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ.[111]
«همانطور كه خداوند عزّوجلّ شما را ابتداءً خلقت فرمود، شما بازگشت ميكنيد.»
ص 197
ص 198
و سراسر موجودات به خدا رجوع ميكنند و غايت و منتهاي سير و حركت دستگاه آفرينش، ذات اقدس حقّ ميباشد. وَ أَنَّ إِلَي' رَبِّكَ الْمُنتَهَي' [112]. «و حقّاً كه بسوي پروردگار تو منتهاي همه است.»
و لا يخفي آنكه: آن نقطۀ رأس مخروط را ذات أحديّت كه بههيچ وجه من الوجوه اسم و رسمي ندارد قرار داديم، و گرنه در تمام اين مخروط حتّي در قاعدۀ آن كه عالم كثرات مادّيّه و طبعيّه است، قدرت و علم و حيات و سائر اسماء و صفات پروردگار موجود، و بلكه اين مخروط را پر نموده، و يك ذرّه و يك نقطه در اين حجم پيدا نميكنيم كه در آنجا خدا نباشد و اسم و صفت و فعلش راه نيابد.
اللَهُ نُورُ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ[113].
«خداوند ( الله ) نور آسمانها و زمين است.»
بنابراين، مجموعۀ مخروط را اسم واحد كه مقام ظهور نور ذات در مظاهر عالم است تشكيل ميدهد.
پس بنا بر آنچه گفته شد ازل و ابد معلوم شد.
ازل: اوّلين نقطۀ حضيض براي طيّ قوس نزول در عالم كثرت است.
ابد: آخرين نقطۀ اوج پس از طيّ قوس صعود براي عالم وحدت است.
ص 199
و بر اساس اين مقدّمه خوب دانستيم كه عالم برزخ كجاست؟ و عالم قيامت كجاست؟
عالم برزخ الآن هست و عالم قيامت هست؛ نميتوانيم بگوئيم كه الآن هست، چون الآن يعني در اين زمان، و قيامت زمان ندارد و مافوق زمان است.
مثل بدن ما كه ميگوئيم: الآن هست، ولي غلط است كه بگوئيم: روح ما الآن هست؛ بلكه بايد بگوئيم: روح هست؛ چون روح، مجرّد از زمان است و در زمان نميگنجد؛ بله به اعتبار اينكه روح ما اين لحظه و اين ساعت را هم فرا گرفته است، ميتوانيم بگوئيم اين ساعت هست؛ كما اينكه ميتوانيم بدين لحاظ بگوئيم: قيامت هست و حتّي ميتوانيم بگوئيم: خداوند در اين ساعت هست.
روح و نفس ناطقۀ انسان مجرّد است و بهيچوجه مقيّد به زمان نيست، مگر به اعتبار تعلّقش به بدن، آنهم به لحاظ ادراك صاحبش؛ ولي اگر كسي روح خود را وجدان كند ميبيند كه از زمان و مكان برتر است و بلكه بر زمان سيطره دارد و همۀ عوالم را فرا گرفته است و عوالم چون گردوئي در مشت اوست.
ولي چون ما روح خود را نيافتهايم و هستي خود را همين هستي مادّي و طبيعي ميدانيم، و اين هم زمانيّ و مكانيّ است، تصوّر نمودهايم كه روحمان هم زمانيّ است؛ آنوقت ميگوئيم: ما الآن هستيم، روح ما الآن هست، الآنش را بايد حذف كرد.
عالم برزخ چون از تتمّههاي عالم دنياست و مجرّد محض
ص 200
نيست، بلكه داراي صورت است، گر چه مادّه ندارد، لذا در آنجا زمان هست، و ميتوانيم بگوئيم: عالم برزخ الآن هست.
ولي قيامت مجرّد از صورت و مادّه هر دو است و زمان ندارد، و بنابراين بايد گفت: قيامت هست.
پس اگر قيامت هست، چرا ما آن را ادراك نميكنيم؟ اگر روح هست، چرا ما نميبينيم؟
براي آنكه قيامت مجرّد است، روحْ مجرّد است و ما مجرّد نشدهايم و ادراك تجرّد را ننمودهايم، «رو مجرّد شو مجرّد را ببين» را نفهميدهام.
در اينجا چه خوب حافظ شيرازي رضوان الله عليه در مقام تعليم و اندرز بيان ميكند:
به سرّ جام جم آنگه نظر تواني كرد كه خاك ميكده كُحْل بصر تواني كرد
مباش بیمِي و مطرب كه زير طاق سپهر بدين ترانه غم از دل بدر تواني كرد
گدائي در ميخانه طُرفه اكسيريست گر اين عمل بكني خاكْ زر تواني كرد
به عزم مرحلۀ عشق، پيش نِه قدمي كه سودها كني ار اين سفر تواني كرد
بيا كه چارۀ ذوق حضور و نظم امور به فيض بخشي اهل نظر تواني كرد
ص 201
گُلِ مراد تو آنگه نقاب بگشايد كه خدمتش چو نسيم سحر تواني كرد
تو كز سراي طبيعت نميروي بيرون كجا به كوي طريقت گذر تواني كرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد
گرت ز نور رياضت خبر شود حافظ چو شمع، خنده زنان ترك سر تواني كرد
ولي تو تا لب معشوق و جام مِي خواهي
طمع مدار كه كار دگر تواني كرد [114]
و چه خوب و عالي مغربي عليه الرّحمه حال تجرّد را بعد از نيل و ادراك آن بيان ميكند:
دلي نداشتم آن هم كه بود يار ببرد كدام دل كه نه آن يار غمگسار ببرد
به نيم غمزه روانِ من هَزار ربود به يك كرشمه دل همچو من هزار ببرد
هزار نقش برانگيخت آن نگار ظريف كه تا به نقش دل از دستم آن نگار ببرد
به يادگار دلي داشتم ز حضرت دوست ندانم از چه سبب دوست يادگار ببرد
ص 202
دلم كه آينۀ روي اوست داشت غبار صفاي چهرۀ او از دلم غبار ببرد
چو در ميانه در آمد خِرَد كناره گرفت چو در كنار در آمد دل از كنار ببرد
اگر چه در دل مسكين من قرار گرفت وليكن از دل مسكين من قرار ببرد
بهوش بودم و با اختيار در همه كار ز من به عشوه گري هوش و اختيار ببرد
كنون نه جان و نهدل دارم و نهعقل و نههوش چوعقل و هوش و دل و جان هرچهار ببرد
چو آمد او به ميان، رفت مغربي زميان
چو او به كار درآمد مرا ز كار ببرد [115]
چون پرده برداشته شود، اين حقائق چون خورشيد روشن شود.
فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَآءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ [116].
«ما پرده را از روي چهره و سيماي تو برداشتيم، پس بنابراين، چشم تو امروز تيزبين است.»
مقدّمۀ ششم: عالم حشر يعني عالم جمع. نفوسي كه از اين عالم بسوي خداوند ميروند، به همان نقطهاي ميروند كه از همانجا
ص 203
ابتداء آفرينش آنها بوده و نزولشان بدين عالم از آن نقطه بوده است.
تمام موجودات اين عالم معاد دارند و حركت بسوي خداوند متعال. نفس انسان، نفس حيوان، نفس نبات و حتّي جمادات نيزمعاد دارند؛ و نفوس ملائكه و انبياء، و خلاصه تمام موجودات مجرّدۀ عالم عِلوي معاد دارند؛ و معاد آنها عبارت است از: اندكاك و فناء در همان اسمي از اسماء ذات حقّ كه از آن بوجود آمدهاند.
اين پشّه كه معاد دارد، يعني همان قوس نزولي را كه در خلقت پيموده است بايد پس از آن صعود نموده و در آن اسم و صفتي كه موجب بدء و پيدايش او شده است مضمحلّ و فاني و مندكّ گردد.
كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ [117]. «همچنانكه شمارا آفريد و از مبدءي بوجود آورد، همينطور شما بايد برگرديد و به همان مبدأ عود كنيد.»
كَمَا بَدَأنَآ أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ [118]. «همانطور كه ما اوّل خلقت را ابتدا كرديم، آن خلقت را به همانجا عود ميدهيم و برميگردانيم.»
خداوند اوّل چيزي را كه خلق فرمود، مانند عقل چنانكه در روايت است: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْعَقْلُ، يا مانند نور چنانكه آن نيز در روايت آمده است، يا آب چنانكه آمده است: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْمَآءُ كه منظور همان وجود منبسط و رحمت واسعۀ خداست؛ به هرحال آنها معادشان به ذات مقدّس است.
ص 204
و از آن اسم و از اوّلُ ما خَلَق، موجودات مجرّده چون ارواح فرشتگان و عقول و نفوس قدسيّه و نفوس ناطقه را آفريد، و از آن اسماء و صفات، نيز به همين ترتيب أسماءِ جزئيّه و موجودات متكثّره را به ترتيب نزول از رأس مخروط به قاعدۀ آن مرتّباً و مترتّباً آفريد.
و در اين سلسلۀ مراتب، هر موجودي معادش عبارت است از عود و بازگشت به همان جائي كه از آنجا آفريده شده بود، و فناء و اندكاك در آن اسم حضرت حيّ قيّوم.
و در دعاي سِمات ـ كه از عاليترين ادعيه و حاوي نكات و دقائق عجيب عرفاني است ـ بدين مطالب كاملاً تصريح شده است، و همچنين در رواياتي كه كيفيّت پيدايش عالم را از اسماءِ خداوند بيان ميكند.
انسان نيز بازگشت ميكند به همان جائي كه از آنجا آفريده شده است و سرشت او و طينت او از آنجا بوده است، خواه از عِلّيّين و خواه از سِجّين.
اين حركتِ انسان را از عالم كثرت بسوي مقام وحدت و از اعتبار بسوي حقيقت، حشر گويند؛ يعني عالم جمع، عالمي كه انسان در آن جمع ميشود و در خود فرو ميرود و پيچيده ميگردد و فاني و مندكّ و مضمحلّ ميشود.
در كتاب «أقرب الموارد» آمده است كه: حشر به معناي جمع است، وَ يَوْمُ الْحَشْرِ يَوْمُ الْبَعْثِ وَ الْمَعادِ وَ هُوَ مَأْخوذٌ مِنْ حَشَرَ
ص 205
الْقَوْمَ إذا جَمَعَهُمْ. روز حشر يعني روز بعث و بازگشت؛ و از حَشَرَ الْقَوْم گرفته شده است، يعني آنها را جمع كرد.
و در «صِحاحُ اللغة» گفته است: حَشَرْتُ النّاسَ أحْشِرُهُمْ وَ أحْشُرُهُمْ حَشْرًا: جَمَعْتُهُمْ؛ وَ مِنْهُ يَوْمُ الْحَشْرِ. حشر يعني جمعكردن، و به همين مناسبت روز قيامت را يوم حشر گويند.
و در «لسانُ العرب» پس از اينكه آنچه را كه از «صِحاح» نقل كرديم آورده است، گفته است: وَ الْحَشْرُ جَمْعُ النّاسِ يَوْمَ الْقِيَمَةِ. حشر به معناي جمع كردن مردم در روز قيامت است.
البتّه حشر معناي ديگري هم دارد و آن اجتماع مردم همه با هم در روز قيامت است؛ چنانكه وارد است: ذَ'لِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَ ذَ' لِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ.[119]
«آن روز، روزي است كه مردم براي آن روز گرد آورده ميشوند و آنروز، روز مشهود است.»
از باب مثال فرض كنيد شما در وقتي افكار پريشاني داريد، و خاطرات ذهني، شما را از هر سو تهديد ميكند، و هر چه ميخواهيد ذهن خود را از اين اوهام و افكار پاك سازيد، نميتوانيد!
با تمام وسائل تسكين، خود را رو به آرامش ميبريد! در خلوت مينشينيد، براي زيارت اهل قبور ميرويد، عيادت از مريضهاي بينوا ميكنيد، به فكر آخرت و مرگ ميافتيد، زوال و فناي دنيا را به خود تلقين ميكنيد؛ تا كمكم ذهنتان آرام ميگيرد! و خاطرات پريشان
ص 206
ميروند و شما در فكر خود و در خود فرو ميرويد و آرامش و طمأنينه و سكينۀ خاطر پيدا ميشود، و ديگر در ذهنتان هيچ نمينگريد، نه همّي و نه غمّي، نه خندهاي و نه گريهاي، و نه فكري و نه خيالي.
ما بايد برويم به جائي كه ذهن از همه چيز غير از خدا پاك شود و وجود ما و هستي ما در ذات اقدس او فاني شود و معناي إِنَّآ إِلَيْهِ رَ'جِعُونَ اين است. در آنجا كه ظلمت نيست، معصيت نيست، اوهام و افكار مشوّش نيست؛ آنجا عالم جمع است، آنجا مقام تجرّد عليالإطلاق است.
مقدّمۀ هفتم: عالم نشر، نشر به معناي بازكردن و گس��ردن است.
پس از عالم حشر، عالم نشر داريم؛ يعني آن نحوۀ از جمع و فنا بر ميگردد و باز ميشود، و مانند يك طاقۀ پارچه را كه پيچيده باشند و درهم فرو برده باشند، اينك باز ميكنند و تمام خصوصيّات و مساحت و شكل و اندازۀ آن را در مرأي' و منظر قرار ميدهند.
علاّمۀ طباطبائي مدّ ظلّه العالي در تفسير اين آيه: وَ كُلُوا مِن رِزْقِهِ وَ إِلَيْهِ النُّشُورُ [120]. «و بخوريد از روزي پروردگار و بسوي اوست نشور.» فرمودهاند:
و نشور و نشر زنده كردن مرده است بعد از مردنش و اصل اين مادّه از نَشَرَ الصَّحيفَةَ وَ الثَّوْبَ إذا بَسَطَهُما بَعْدَ طَيِّهِما (باز كردن كاغذ و لباس در وقتي كه آنها را بعد از آنكه پيچيده بودند باز كنند و
ص 207
بگسترند) گرفته شده است. و قول خداوند كه ميفرمايد: وَ إِلَيْهِ النُّشُورُ يعني: زنده كردن مردگان به خدا رجوع ميكند به اينكه اموات را از زمين خارج و براي حساب و جزاء زنده مينمايد.[121]
و در «أقرب الموارد» آمده است: وَ نَشَرَ الثَّوْبَ وَ الْكِتابَ نَشْرًا: بَسَطَهُ خِلافُ طَواهُ؛ وَ ـ اللَهُ الْمَوْتَي نَشْرًا وَ نُشورًا: أحْياهُمْ فَكَأنَّهُمْ خَرَجوا وَ نُشِروا بَعْدَ ما طُووا [122].
«و نشر كرد كتاب را يا لباس را، يعني باز كرد، بر خلافِ پيچيد آن را؛ و نشر كرد خدا مردگان را، يعني زنده كرد، مثل آنكه مردگان خارج شدند و باز و گسترده شدند بعد از آنكه بهم در پيچيده بودند.»
و در «صحاح اللغة» گويد: وَ نَشَرَ الْمَتاعَ وَ غَيْرَهُ يَنْشُرُهُ نَشْرًا بَسَطَهُ، وَ مِنْهُ ريحٌ نَشورٌ وَ رياحٌ نُشُرٌ؛ وَ نَشَرَ الْمَيِّتُ يَنْشُرُ نُشورًا، أيْ عاشَ بَعْدَ الْمَوْتِ؛ قالَ الاعْشَي:
حَتَّييَقولُ النّاسُ مِمّا رَأوْا يا عَجَبًا لِلْمَيِّتِ النّاشِرِ
وَ مِنْهُ يَوْمُ النُّشورِ؛ وَ أنْشَرَهُمُ اللَهُ، أيْ أحْياهُمْ [123].
«و نشر كرد متاع را يا غير آن را، يعني بگسترد و پهن كرد، و از همين باب است كه ميگويند: بادِ گسترده و بادهاي گسترده و پهن شده. و مرده نشور نمود، يعني بعد از مرگ، زندگي و حيات پيدا كرد؛ و أعشي گويد:
ص 208
تا به جائي كه مردم از آنچه ميبينند ميگويند: اي عجب از مردهاي كه زنده شده و زندگاني ميكند.
و از همين باب است يوم نشور. و خداوند ايشان را نشر كرد، يعني زنده كرد.»
و در «نهاية» ابن أثير آورده است كه در حديث دعا وارد شده است:
لَكَ الْمَحْيَا وَ الْمَمَاتُ وَ إِلَيْكَ النُّشُورُ. يُقالُ: نَشَرَ الْمَيِّتُ يَنْشُرُ نُشورًا، إذا عاشَ بَعْدَ الْمَوْتِ؛ وَ أنشَرَهُ اللَهُ أيْ أحْياهُ. [124]
«اي خداوند! زندگي و مرگ براي توست، و نشور بسوي توست. گفته ميشود: مرده نشور پيدا كرد، يعني بعد از مردن عيش و زندگي پيدا كرد.»
و به همين الفاظ در «لسان العرب» آورده است و به دنبالش گفته است: وَ مِنْهُ يَوْمُ النُّشورِ.[125]
از آنچه گفته شد بدست ميآيد كه عالم نشر يعني عالم زندگي و حيات؛ يعني پس از آنكه در سير إلي الله مردم به فناء ميرسند، دومرتبه از فناء به بقاء حركت ميكنند و مانند نامه و طاقۀ پارچۀ درهم پيچيده دوباره باز ميشوند و احاطۀ وجودي و احاطۀ علمي بر أعمال خود پيدا ميكنند و مورد حساب و جزاء و عرض و سؤال قرار ميگيرند.
ص 209
عيناً مانند طوماري را كه نوشتهاند و سپس آن را لوله كرده و پيچيدهاند در آنحال ابداً از مضمون آن طومار و مطالب نوشته شدۀ در آن خبري نيست، وليكن چون آن را باز كنند و بگسترند معلوم ميشود كه در آن چيست.
اين عالم بقاء بالله است كه آن را بقاء بعد از فناء نيز گويند.
دربارۀ عالم معاد و حشر إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ آمده است، بسوي خدا واژگونه ميشويد و عالم كثرت درهم نورديده ميشود؛ و وَ ضَلَّ عَنكُم ما كُنتُمْ تَزْعُمُونَ [126] آمده است؛ يعني آنچه را كه گمان ميكرديد و ميپنداشتيد، همه گم ميشود و نيست و نابود ميگردد.
امّا در ��الم نشر به عكس آن، تمام نابود شدهها بود ميشود و مخفيّات ظاهر ميگردد و انسان بر تمام اعمال خود، و عبادات و معاصي و نيّتها و اخلاق و ملكات و عقائد خود واقف ميشود.
چون اين مقدّمات هفتگانه روشن شد، حال ميگوئيم: پس از آنكه انسان به مقام فناء رسيد، به مقام بقاء ميرسد، و كوچكترين درجۀ آن، اينست كه به كثرات خود، احاطۀ وجوديّه و علميّه پيدا كند.
يعني بر عالم زمان و مكان سيطره پيدا ميكند و از زمان تولّدِ خود را تا هنگام مرگ با همين بدن عنصري با تمام افعالي كه انجام داده است مييابد، و سيطرۀ وجوديّه بر تمام كردار خود از اعمال صالحه و كردار ناشايست پيدا ميكند، يعني بدن مادّي عنصري خود
ص 210
را نه تنها در يك لحظه، بلكه در طول مدّت عمر با تمام آثار و خصائص و لوازم مييابد و وجدان ميكند. و همانطور كه الآن روح ما بر بدن ما در اين لحظه احاطه دارد، در آن وقت روح انسان بر بدن انسان در تمام مدّت عمر، با تمام خصوصيّات و مقارنات احاطۀ وجوديّه پيدا ميكند و به تمام معني الكلمه مُسيطر و مُهيمن بر خود و بر بدن عنصري خود، با كردارش، به نحو علم حضوري خواهد بود.
و همانطور كه گفتيم، چون در آن عالم، انسان و كردارش به صورت ملكوتي خود جلوه دارند، و حقائق اشياء منكشف ميگردد، و از طرفي بهشت و جهنّم، ثواب و عقاب، نفسِ توفيۀ أعمال و إشباع شدن از حقائق أفعال و تجسّم روح و واقعيّت آنهاست، بنابراين، انسان بر تمام بدن عنصري با آتشهائي كه افروخته است يا گل و سمني كه كاشته است احاطه پيدا مينمايد؛ و اين احاطه تنها علم و احاطۀ تصوّريّه نيست، بلكه چون روح مجرّد است، احاطۀ وجوديّه است. واللهُ العالم.
ص 211
ص 213
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحيـم
الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ والصَّلَوةُ والسَّلامُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطّاهِرينَ
و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الانَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدّينِ
و لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم
قال اللهُ الحكيمُ في كتابِه الكريم:
يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَرًا وَ مَا عَمِلَتْ مِن سُوٓءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ و ٓ أَمَدَا بَعِيدًا وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَهُ نَفْسَهُو وَ اللَهُ رَءُوفُ بِالْعِبَادِ.
(آيۀ سيام، از سورۀ آل عمران: سوّمين سوره از قرآن كريم)
«در روزي كه هر نفسي آنچه را كه از اعمال خير انجام داده است حاضر شده مييابد، و آنچه را كه از اعمال بد بجا آورده است دوست دارد كه بين آنها و بين او فاصلۀ دور و درازي بوده باشد، و خداوند شما را از خودش بر حذر ميدارد كه مبادا كاري كنيد كه در چنين روزي سرافكنده باشيد؛ و خداوند به بندگانش رؤوف و مهربان است.»
ص 214
از اين آيۀ مباركه استفاده ميشود كه بالاخره انسان چنين روزي را در پيش دارد كه تمام اعمال خود را در پيش خود حاضر شده ميبيند و مييابد، و مشاهَد و محسوس وجدان ميكند؛ و اعمال زشتي را نيز كه انجام داده است، چون ملازم با نفس اوست و اثر نفس اوست، آنها را نيز حاضر مييابد، و از شدّت قبح و ناراحتي و سرافكندگي دوست دارد كه بين او و بين آن اعمال زشت فاصلۀ بسياري بوده باشد.
امّا مع الاسف فاصلهاي نيست و آن اعمال، ملازم و ملاصق با او هستند، چون به اراده و اختيار او انجام گرفته است و از آثار و نتائج و مواليد خود اوست، و لذا با اوست.
پاورقي
[106] ـ در نسخۀ «ديوان حافظ» طبع حسين پژمان، ص 53، به اينصورت: «فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد» آمده است. (م)
[107] ـ ذيل آيۀ 46، از سورۀ 41: فصّلت
[108] ـ بحث از سند و اهمّيّت دعاي كميل
دعاي كميل از دعاهاي بسيار خوب و حاوي مضامين عاليه است؛ و شيخ طوسي در «مصباح المتهجّد» از ص 587 تا ص 592، در أعمال شب نيمۀ شعبان آورده است؛ و مجلسي در «زاد المعاد» از ص 61 تا ص 73 آورده؛ و شيخ إبراهيم كفعمي در «مصباح» خود، از ص 555 تا ص 560، و در «البلد الامين» از ص 188 تا ص 191 آورده است؛ و مرحوم سيّد ابن طاووس در «إقبال» از ص 706 تا ص 710، در أعمال شب نيمۀ شعبان آورده و با دو سند نقل ميكند:
اوّل از جدّش شيخ طوسي (ره) بدين مضمون كه: روايت شده است كه: كميل بن زياد نخعي در شب نيمۀ شعبان أميرالمؤمنين عليهالسّلام را در حال سجده ديد كه به اين دعا مشغول بودند.
دوّم از روايت ديگري بدين مضمون كه: كميل بن زياد نخعي ميگويد: من با مولاي خود حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام در مسجد بصره نشسته بوديم و با آن حضرت نيز جماعتي از اصحاب او بودند، پس بعضي از آنها از حضرت پرسيدند: معناي گفتار خداوند عزّ وجلّ: فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ چيست؟
حضرت فرمودند: مراد شب نيمۀ شعبان است. سوگند به آن كسي كه نفس عليّ در دست اوست، هيچ بندهاي نيست مگر آنكه جميع آن مقدّراتي كه بر او جاري ميشود از خير و شرّ در اين شب قسمت او ميگردد، تا آخر سال در مثل چنين شب نيمۀ شعباني كه ميآيد. و هيچ بندهاي نيست كه اين شب را إحياء بدارد و به دعاي حضرت خضر عليهالسّلام خدا را بخواند، مگر آنكه دعايش مستجاب ميشود.
و چون حضرت از مسجد بيرون رفتند، من شبانه به منزلش رفتم. حضرت فرمود: براي چه كاري آمدهاي؟ عرض كردم: اي أميرالمؤمنين براي يادگرفتن دعاي خضر آمدهام. حضرت فرمود: اي كميل بنشين! و چون اين دعا را حفظ كردي، بخوان آن را در هر شب جمعه! يا در هر ماهي يكبار، و يا در هر سالي يكبار، و يا در تمام مدّت عمرت يكبار؛ از بلاها در امان خواهي بود و مورد نصرت خداوند و روزي خدا قرار ميگيري! و هيچگاه مغفرت خدا از تو روي نخواهد گردانيد!
اي كميل! همنشيني زياد تو با ما ايجاب نمود تا ما به درخواست تو پاسخ دهيم و از كانِ جود ما بهرمند گردي!
[109] ـ «أسفار» ج 9، از طبع حروفي، ص 218 اين حديث را مُرسلاً از حضرت مسيح علي نبيّنا و آله و عليهالسّلام نقل ميكند.
[112] ـ آيۀ 42، از سورۀ 53: النّجم
[113] ـ صدر آيۀ 35، از سورۀ 24: النّور
[114] ـ «حافظ» طبع پژمان، حرف دال، ص 51
[115] ـ «ديوان مغربي» ص 50
[116] ـ ذيل آيۀ 22، از سورۀ 50: ق
[117] ـ ذيل آيۀ 29، از سورۀ 7: الاعراف
[118] ـ قسمتي از آيۀ 104، از سورۀ 21: الانبيآء
[119] ـ ذيل آيۀ 103، از سورۀ 11: هود
[120] ـ ذيل آيۀ 15، از سورۀ 67: الملك
[121] ـ تفسير «الميزان» ج 20، ص 14
[122] ـ «أقرب الموارد» ج 2، ص 1300
[123] ـ «صحاح اللغة» ج 1، ص 405
[124] ـ «نهاية ابن أثير» ج 5، ص 54
[125] ـ «لسان العرب» ج «ر ـ ز» ص 206
[126] ـ ذيل آيۀ 94، از سورۀ 6: الانعام