جمهور اهل اسلام و تمام فقهاء و اصحاب حديث، قائل شدهاند كه: معاد فقط جسماني است، بنا بر اين مبني كه: روح در نزد آنان عبارت است از جسمي كه در بدن، مانند سريان آتش و حرارت در زغال، ساري و جاري است و همانند آب در گُل و روغن در زيتون جريان دارد.
و جمهور فلاسفه و پيروان مَشّائين قائل شدهاند كه: معاد فقط روحاني است، يعني فقط عقلي است؛ چون بدن با تمام صورتها و عَرَضهايش منعدم ميشود، به علّت آنكه نفس از آن قطع علاقه ميكند؛ بنابراين بدن بشخصه ديگر عود نميكند چون اعادۀ معدوم امري محال است.
امّا نفس چون جوهر مجرّدي است بنابراين باقي ميماند و راهي براي فناء و هلاك آن نيست؛ و چون بواسطۀ مرگ طبيعي قطع علاقه
ص 126
از تعلّقات نمود، به عالم مفارقات عود خواهد كرد.
و بسياري از اكابر حكماء، و مشايخ عرفاء، و جمعي از متكلّمين مانند حجّة الإسلام غزالي و كَعبي و حَليمي و راغِب اصفهاني، و بسياري از اصحاب ما اماميّه مانند شيخ مفيد و شيخ أبيجعفر طوسي و سيّد مرتضي و علاّمۀ حِلّي و محقّق خواجه نصيرالدّين طوسي رضوان الله تعالي عليهم أجمعين، قائل به هر دو قسم از معاد شدهاند. [65]
به جهت آنكه استدلال نمودهاند كه: نفس انسان مجرّد است و به بدن بازگشت ميكند.
و جمهور نصاري و تَناسُخيّه نيز به همين قول معتقدند، الاّ اينكه فرق در آنست كه محقّقين از مسلمين و پيروان آنها معتقدند كه: ارواح حادث هستند، و به بدن، نه در اين عالم بلكه در عالم ديگر، عود ميكنند. امّا تناسخيّه معتقدند كه: ارواح قديم هستند و به بدنها در
ص 127
اين عالم عود ميكنند، و آخرت و بهشت و جهنّم جسماني را انكار دارند.
و در گفتار همين كسانيكه معتقد به دو معاد روحاني و جسماني هستند نيز اختلاف است كه آيا آنچه از بدن در آخرت بازگشت دارد عين اين بدن است، يا مثل آنست؟ و هر يك از عينيّت يا مثليّت، آيا به اعتبار هر يك از اعضاء و أشكال و خطوط است، يا نه؟
و ظاهراً اين احتمال اخير را كسي لازم ندانسته است؛ بلكه بسياري از اهل اسلام كلامشان دلالت دارد بر آنكه آن بدنِ عود داده شده در روز قيامت، از نقطۀ نظر خلقت و شكل غير از بدن اوّل است.
و در بسياري از مواقع استدلال شده است بر اين كلام به بعضي از رواياتي كه در آنها صفات اهل بهشت و دوزخ نام برده شده است؛ مثل آنكه: آنها جُرْد مُرْد هستند يعني صورتهايشان صاف و بدون مو است، و مثل آنكه دندان شخصِ كافر به اندازۀ كوه اُحد است، و به گفتار خداي تعالي:
كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَـٰهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُوا الْعَذَابَ. [66]
«و هر وقت كه پوست آنان در اثر آتش گداخته گردد و پخته شود، ما آن پوستها را به پوستهاي ديگر مبدّل ميگردانيم تا اينكه عذاب را خوب بچشند.»
ص 128
و به گفتار خداي تعالي: أَوَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضَ بِقَـٰدِرٍ عَلَي'ٓ أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُم. [67]
«آيا آن كسيكه آسمانها و زمين را خلقت فرموده است، توانائي آنرا ندارد كه مثل آنانرا خلق كند؟»
و اگر بگوئي: بنابر اين تقريب، آن كسيكه مورد ثواب و پاداش واقع ميشود بواسطۀ لذّات جسماني، و يا مورد عقاب قرار ميگيرد بواسطۀ آلام و رنجهاي جسماني، غير از آن كسي است كه عمل به طاعت نموده است و يا مرتكب معصيت گرديده است.
در پاسخ گفته ميشود: معيار در اينجهت روح است، زيرا كه ادراك ثواب و عذاب را روح ميكند گرچه بتوسّط آلات بوده باشد؛ و روح بعينه باقي است؛ و از همين روي به انسان از زمان طفوليّت تا زمان پيري و كهولت گفته ميشود: او خودش است بعينه، گرچه صورتهاي او و مقادير او و أشكال و أعراض او، بلكه بسياري از اعضاء و قواي او تبديل شده است. و دربارۀ كسيكه در جواني جنايتي كرده و چون به پيري رسد او را عقاب كنند و پاداش نمايند، نميگويند: غير جاني را پاداش كردند.
اينها كه بيان كرديم، تحرير مذهبها و آراء واردۀ در معاد بود؛ و همانطور كه خواهي دانست مذهب حقّ در باب معاد آنستكه: آنچه مُعاد ميپذيرد يعني عود و بازگشت ميكند همين شخص است
ص 129
بعينه، چه از نقطۀ نظر نفس و چه از نقطۀ نظر بدن؛ نفس بعينه همين نفس است، و بدن بعينه همين بدن[68] است، بطوريكه اگر تو او را ببيني، ميگوئي اين بعينه همان فلان كس است كه در دنيا بود، و اگر چه تقلّبها و تحوّلهاي مادّي آنقدر وارد شود كه گفته شود: اين طلا است، و اين آهن است.
و چه بسا آنچه بر نفس و بدن ميگذرد بطوري است كه آنها را متّحد ميكند و عقلِ واحدِ محض ميگرداند.
و كسيكه اين معني را منكر شود، منكر شريعت شده است و در حكمت ناقص آمده است، و لازمۀ گفتارش اينستكه بسياري از نصوص قرآنيّه را انكار نموده باشد. [69]
بسياري از متكلّمين مانند فخر رازي و همقطارانش، در باب اعتقاد در حشر اجساد، معاد را مادّي طبيعي با همين مادّۀ كثيف ظلماني ميدانند؛ و براي توضيح مرام آنها عين عبارات صدرالمتألّهين
ص 130
را نقل ميكنيم:
معاد در نزد آنان عبارتست از: جمع اجزاءِ مادّيّۀ متفرّقۀ اعضاءِ اصليّهاي كه بنظر آنها باقي ميماند، و تصوير آن بار ديگر به صورتي مانند صورت سابق، تا آنكه نفس براي بار ديگر به آن تعلّق گيرد.
و متوجّه نشدهاند كه اين فرضيّه محصَّلش حشر در دنياست، نه در نشأۀ آخرت، و بازگشت است به دار دنيا و خانۀ اوّل كه خانۀ عمل است و خانۀ تحصيل است، نه بازگشت بسوي دار آخرت كه خانۀ جزاء و تكميل است. و اين عقيده مرجعش به تناسخ است، پس استحالۀ تناسخ كجا رفت؟ و چه شد معناي گفتار خداي تعالي:
نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَ مَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ * عَلَي'ٓ أَن نُبَدِّلَ أَمْثَـٰلَكُمْ وَ نُنشِئَكُمْ فِي مَا لَا تَعْلَمُونَ. [70]
«ما در ميان شما مرگ را مقدّر نموديم ـ و البتّه ما در امر خود عقب نخواهيم افتاد ـ براي آنكه مثلها و مانندهاي شما را تغيير دهيم و تبديل كنيم و شما را در عالمي كه خصوصيّات آنرا نميدانيد ايجاد و انشاء نمائيم.»
و گفتار ديگر خداي تعالي:
نَحْنُ خَلَقْنَـٰهُمْ وَ شَدَدْنَآ أَسْرَهُمْ وَ إِذَا شِئْنَا بَدَّلْنَآ أَمْثَـٰلَهُمْ تَبْدِيلاً.[71]
«ما ايشان را بيافريديم و بنيان و مجموعۀ آنها را استوار و محكم
ص 131
ساختيم؛ و زمانيكه بخواهيم، مثلها و شكلها و مانندهاي ايشان را البتّه تبديل خواهيم نمود.»
و بر افراد صاحب بصيرت پوشيده نيست كه نشأۀ دوّم كه نشأۀ آخرت است، طوري ديگر است از وجود كه مباينت با اين طور دنيوي ـ كه از خاك و آب و گل خلق شده است ـ دارد؛ و موت و بعث، ابتداي حركت رجوع بسوي خدا يا قرب به اوست؛ نه بازگشت بسوي خلقت مادّيّه و بدن خاكي كثيف ظلماني.
و فخر رازي در تفسير كبير خود استدلال كرده است بر آنچه به نظر خود از حشر و معاد فهميده و تصوّر آن را نموده است، به آياتي از قرآن كريم كه دربارۀ قيامت و بعث وارد شده است و آنرا با آنچه خود فهميده و موافق رأيش و طبعش بوده است تطبيق نموده است:
وي گفته است: در سورۀ واقعه آياتي است كه اشاره است به جواب شبهۀ منكرين معاد، كه آنها از اصحاب شِمال و اهل مجادله هستند، آنجا كه گفتهاند:
أَئذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَابًا وَ عِظَـٰمًا أَءِنَّا لَمَبْعُوثُونَ * أَ وَ ءَابَآؤُنَا الاوَّلُونَ. [72]
«آيا در زمانيكه ما بميريم و بصورت خاك و استخوان درآئيم، آيا ما مبعوث خواهيم شد؟! آيا پدران پيشين ما نيز مبعوث خواهند شد؟!»
و خداوند در پاسخ آنان براي امكان اين معاد به چهار وجه استدلال نموده است:
ص 132
اوّل، گفتار خداي تعالي: أَفَرَءَيْتُم مَا تُمْنُونَ * ءَأَنتُمْ تَخْلُقُونَهُوٓ أَمْ نَحْنُ الْخَـٰلِقُونَ[73].
«پس شما به من خبر دهيد از مَنيها و نطفههائي كه در رحمها ميريزيد! آيا شما آنها را ميآفرينيد يا ما آفرينندگان آنها هستيم؟!»
دوّم، گفتار خداي تعالي: أَفَرَءَيْتُم مَا تَحْرُثُونَ * ءَأَنتُمْ تَزْرَعُونَهُوٓ أَمْ نَحْنُ الزَّ'رِعُونَ. [74]
«پس شما بمن خبر دهيد از آن زراعتهائي كه ميكاريد! آيا شما آن زراعتها را رشد ميدهيد و سرسبز ميكنيد يا اينكه ما رشد دهنده و سرسبز كنندگانيم؟!»
سوّم، گفتار خداي تعالي: أَفَرَءَيْتُمُ الْمَآءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ * ءَأَنتُمْ أَنزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنزِلُونَ. [75]
«پس شما مرا آگاه كنيد از آبي كه ميآشاميد! آيا شما آن را از ابرها پائين آورديد يا ما پائين آورندگانيم؟!»
و چهارم، گفتار خداي تعالي: أَفَرَءَيْتُمُ النَّارَ الَّتِي تُورُونَ * ءَأَنتُمْ أَنشَأْتُمْ شَجَرَتَهَآ أَمْ نَحْنُ الْمُنشِـُونَ.[76]
«پس شما مرا آگاه كنيد از آتشي كه ميافروزيد و با آتش گيرانه روشن ميكنيد! آيا شما درخت آنرا انشاء و ايجاد نموديد يا ما انشاء و ايجاد كنندگانيم؟!»
و سپس مطالبي را از فخر رازي در تفسير اين آيات و تطبيق آن با
ص 133
مرام خودش، نقل كرده است كه حقّاً از مفاد و مضمون آيات خارج، و ميتوان گفت تحريف معنوي در آيات است. و ما براي عدم تطويل از ذكر آنها خودداري كرديم.
و پس از آن ملاّ صدرا فرموده است:
اين تقريب نهايت چيزيست كه فهم اهل كلام بدان رسيده، و آخرين مرحلهاي است كه نظر علماء رسوم [77] در اثبات نشأۀ آخرت و حشر اجسام و نشر ارواح و نفوس بدان رسيده است.
و با قطع نظر از جهات خدشه و منعي كه در استدلال اوست و با قطع نظر از تحريف آيات قرآن از معاني خود و از اغراضي كه به اين آيات تعلّق دارد و بر آن اساس اين آيات آورده شده و براي إفادۀ آن جهات است ـ كما اينكه اشاره خواهيم نمود ـ، آنچه را كه اين مرد تقرير و تصوير كرده است اصولاً به هيچ وجه من الوجوه اثبات نشأۀ آخرت و بيان ايمان به روز قيامت نيست.
چون آنچه از تصوير كلام و تحرير مرامش معلوم ميشود اينست كه: ممكن است اجزاء متفرّقه و پراكنده شده در مكانهاي متعدّد و جهات مختلفۀ از دنيا، مجتمع گردند و منضمّاً بعضي با بعضي ديگر در مكان واحدي قرار گيرند؛ و سپس يك صورتي كه مماثل صورت سابقِ معدوم باشد بر آن افاضه شود؛ و پس از آن، روح از عالم تجرّد و قدس خود، بعد از گذشت دورانهاي بسياري كه در آنها در رَوح و راحت بوده است، براي مرتبۀ ديگر به اين عالم دنيا بازگشت كند و به
ص 134
اين بدن كثيف (مادّي) ظلماني تعلّق گيرد.
عالم آخرت روز قيامت ناميده شده است، چون در آن روز روح از اين بدن طبيعي بر ميخيزد و قيام ميكند در حاليكه در وجود خود از او مستغني است و به ذات خودش و پديد آورندهاش و إبداع و انشاء كنندهاش اعتماد دارد و قائم است.
بدن اخروي در آنجا قائم به روح است، و روح در اين دنيا قائم به بدن طبيعي است؛ چون روح در اينجا ضعف وجودي دارد و در قيامت، قوّت وجودي دارد.
و بالجمله كلام فخر در باب معاد شباهتش به منكرين معاد و عالم آخرت بيشتر است تا به مقرّين و معترفين به آن؛ چون اكثر طِباعيّه و دَهْريّه كلامشان همينطور است كه فخر گفت.
يعني موادّ عنصريّه بواسطۀ وزش بادها و فرود آمدن بارانها بر سطح زمين و رسيدن اشعّۀ ماه و خورشيد و غير آنها بر آن، مجتمع ميشوند و از آن موادّ، انسان و حيوان و نبات پديدار ميگردد.
و پس از آن آنها ميميرند و صورتهايشان متشتّت و خراب ميشود؛ و سپس آن اجزاء بار ديگر بر همان هيئت يا بر هيئت ديگري كه قريب به آن باشد مجتمع ميگردند، و از آنها امثال اين مواليد چون انسان و حيوان و نبات پديدار ميشود، چه با فرض بقاء نفوس و ارواح همچنانكه تناسخيّه ميگويند، و چه با حدوث طائفهاي از ارواح و نفوس و بطلان طائفۀ سابقه.
و اي كاش من ميفهميدم: كيست كه انكار كند اين را كه از آب
ص 135
و خاك و مادّهاي بعينه براي بار ديگر صورتي شبيه به صورت اوّل حادث شود تا مطلوب از آن اثبات قدرت خدا باشد؟
و بالجمله، محصّل گفتار اينست كه اين طائفه از اصحابِ لقلقه و كلام و اهل مجادله و اختصام، ندانستهاند كه مقصود از تكاليف الهيّه و فرستادن شريعتها و پيامبران و فرود آوردن كتابهاي آسماني، فقط براي تكميل نفوس انسان و رها كردن آنهاست از اين عالم كه دارِ أضداد است، و آزاد كردن آنها از اسارت شهوات و مقيّد بودن به امكنه و جهات.
و اين مرتبه از تكميل و تجريد پيدا نميشود مگر به تبديل اين عالم كهنه و خراب شونده و متجدّد به عالم باقي و ثابت.
و اين تبديل به نشأَه و عالم بقاء بستگي دارد اوّلاً به معرفت آن عالم و ايمان به وقوع آن؛ و ثانياً به اينكه انسان بداند كه غايت و منظور اصلي از پيدايش انسان در اين عالم، كه به مقتضاي فطرت طبيعي خود ـ اگر بواسطۀ جهل و ارتكاب گناه از مسلك اصلي منحرف نگردد ـ متوجّه به آنست، همانا وصول به آن عالم است؛ و ثالثاً به عمل كردن به مقتضاي آخرت و آنچه راه را بدان آسان ميكند و قواطع و موانع را از سر راه آن بر ميدارد.
پس مقصود و منظور الهي از اين آياتي كه دلالت بر معاد ميكنند، متوجّه نمودن انسان است به نحوۀ ديگري از وجود، و ارشاد و راهنمائي بسوي عالمي كه از اين حواسّ غائب و از شهود خلائق پنهان است؛ و آن عالم مسمّي به عالم غيب است و اين عالم
ص 136
به عالم شهادت؛ و آن، عالم ارواح است و اين، عالم اجساد.
و همانطور كه «روح» باطن جسد است، عالم آخرت نيز باطن دنياست.
باري چون اثبات طوري ديگر از وجود كه مخالف اين وجود طبيعيِ وضعي است و اثبات نشأۀ ديگري كه با اين نشأۀ ظاهر مباينت دارد، كار مشكل و صعب الفهم بود و از اذهان اكثر مردم دور، و قابل هضم و ادراك نبود لذا انكار كردند و در مقام خصومت برآمدند.
و علاوه بر اين، به جهت انس و الفت داشتن با اين جسدها و شهوات و أميال و لذّتهاي اين جسدها بر آنان مشكل بود كه آن را ترك كنند و به دنبال عالم ديگري كه با اين عالم تضادّ دارد بروند.
و بدين سبب از تدبّر در حقيقت و كيفيّت آن عالم اعراض كردند و از آيات و نشانههاي آن روي گردانيدند؛ همچنانكه خداوند تعالي ميفرمايد:
وَ كَأَيِّن مِنْ ءَايَةٍ فِي السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَ هُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ.[78]
«و چه بسيار از آياتي كه در آسمانها و زمين است، و ايشان بر آن آيات مرور نموده و از آن اعراض مينمايند.»
وَ رَضُوا بِالْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ اطْمَأَنُّوا بِهَا. [79]
«و به حيات دنيوي راضي شدند و بدان اعتماد نموده و دل
ص 137
بستند.»
و در اقامت روي زمين دلبستگي پيدا نمودند و تكيه زدند؛ همچنانكه خداوند تعالي ميفرمايد:
وَلَـٰكِنَّهُوٓ أَخْلَدَ إِلَي الارْضِ وَ اتَّبَعَ هَوَيـٰهُ. [80]
«وليكن او در اقامت در روي زمين دل بست و اعتماد نمود، و از هواي نفساني خود پيروي كرد.»
و ما بسياري از كساني را كه خود را به علم نسبت ميدهند و به شريعت منتسب ميدانند ديدهايم كه چون ذكري از عالم تجرّد بهميان آيد، از اثبات آن روي درهم ميكشند و دلهايشان از ذكر عقل و نفس و روح و مدح آن عالم و مذمّت عالم اجساد و شهوات محسوسهاش و كهنگي و خرابي و انقطاعش، مشمئز و ناراحت ميگردد.
و اكثريّت از آنان چنين ميپندارند كه: عالم آخرت به عين عالم دنيا، و نعمتهايش مثل نعمتهاي دنياست با اين تفاوت كه در آنجا بيشتر و باقيتر و دوامش زيادتر است. و بدين سبب رغبت به آخرت پيدا نمودهاند و طاعتها را براي وصول به آخرت و بجاي آوردن شهوات شكم و فرج انجام ميدهند.
و بدين واسطه و علّتي كه ما بيان كرديم در آيات قرآن عظيم، ذكر آيات دالّۀ بر نشأۀ آخرت و عالم بعث و قيام انسان مكرّراً به ميان آمده است، تا انسان از خواب جهالت و بيهوشي غفلت بيدار شود و
ص 138
متوجّه عالم آخرت شود، و از علاقۀ به بدن و قيود آن از دنيا و تعلّقات آن بيزاري جويد، و از چركها و كثافتهاي آن خود را پاك و تطهير نمايد، و به شرف لقاء خدا و مجاورت مقرّبان درگاه خدا و اتّصال به قدّيسين شائق گردد.[81]
باري، محصّل كلام اين بزرگوار اينست كه: عالم آخرت غير از عالم دنياست، و در طول دنياست و در تكامل و ترقّي دنياست؛ و اگر بنا بشود همين مادّۀ ظلماني و كثيف و تاريك زمين در آنجا باشد، پس ديگر آنجا عالم آخرت و نشأۀ قيام و قيامت نيست، آنجا عالم دنياست؛ و معتقدين به چنين معادي در واقع انكار معاد را نمودهاند، و به كشش و استدامۀ حيات دنيوي چون طبيعيّون و دهريّون دلبستهاند.
و آنچه از ضروريّات دين است و اعتقاد به آن لازم است و عقل نيز كافلِ اثبات آنست همان معاد جسماني است نه معاد طبيعي مادّيّ. در آنجا انسان مورد نعمتها و عذابهاي خداوند واقع ميشود با بدن جسماني، نه با بدن طبيعي و مادّي.
و اين منتسبين به علم و شريعت بين «جسم» و «مادّه» فرق نگذاردهاند و معاد جسماني را مادّي و طبيعي انگاشتهاند؛ با آنكه اعتقاد به معاد مادّي خلاف ضرورت اسلام و آيات قرآن كريم و روايات وارده از معصومين صلوات الله عليهم أجمعين است، و در حقيقت به مذهب مادّيّون و طبيعيّون و تناسخيّه رجوع ميكند.
ص 139
آيۀ مباركۀ وَ أَشْرَقَتِ الارْضُ بِنُورِ رَبِّهَا. [82]
«و زمين به نور پروردگارش درخشان و روشن ميشود» و رواياتي كه دلالت دارد بر آنكه جسم عالم آخرت از اين اجسام لطيفتر است و در قيامت مردم دفع كثافات و قاذورات ندارند و هرچه ميخورند و ميآشامند جزء بدن ميشود، و در آن نشأه، بهشتيها به صورت جوان شاداب بدون نقص عضو، چون كري و كوري و چلاقي، با صورتهاي دلفريب و زيبا، و جهنّميان به صورتهاي زشت و منكر و نابينا محشور ميگردند؛ همه و همه به خوبي دلالت دارد بر آنكه جسم آن عالم چون مادّه و طبيعتِ كثيف اين عالم نيست؛ بلكه جسم لطيف است، كه بر اثر تجلّي نفس و ظهور آن در عالم صورت پديدار ميشود. و ما بِحَول اللهِ و قوّته بطريقي معاد جسماني را با همين بدن عنصري و هيكل مادّي و طبيعي تصوير كردهايم، كه إنشاءالله تعالي در مبحث بعد بيان خواهد شد.
امّا آنچه متكلّمين از اشكالات وارده بر معاد جسماني پاسخ گفتهاند، جملگي مخدوش و غير قابل قبول است.
سابقاً ذكر شد كه يكي از اشكالاتي كه بر معاد جسماني ميكنند شبهۀ آكل و مأكول است. و ما بحمدالله و المنّة از اين شبهه جواب داديم، و چنين روشن شد كه اين شبهه از اصل صحيح نيست؛ و با توجّه به حقيقت اشياء، كه شيئيّت آنها به صورت آنهاست نه به مادّۀ آنها، در واقع شبهه نيست، بلكه يك نوع مغالطه است.
ص 140
همچنانكه گفتيم، چون تشخّص و موجوديّت اشياء به صورت است و صورت هم هميشه در عالم كون محفوظ است، بنابراين شبهۀ آكل و مأكول از ريشه و بُن مندفع است.
بعضي از متكلّمين كه در حكمت الهيّه و علوم عقليّه تضلّعي نداشتهاند، جواب اين شبهه را بدين قسم دادهاند كه: اين إشكال وقتي وارد است كه در روز بازپسين خداوند بخواهد تمام بدن آكل و تمام بدن مأكول را زنده فرمايد، در اينصورت اين إشكال بجاست كه اگر بدن آكل را محشور كند، تمام بدن مأكول محشور نشده و اگر مأكول را محشور فرمايد، تمام بدن آكل محشور نشده است؛ و بنابراين يا بدن زيد آكل مؤمن و يا بدن عمرو مأكول كافر محشور نشدهاست.
ولي آنچه خداوند از اين دو بدن خلق ميفرمايد همان اجزاء اصليّۀ آنهاست كه قوام وجودي اين دو بدن و زيد و عمرو به آن بستگي دارد؛ چون هر شخصي در بدنش يك اجزاء اصليّهاي وجود دارد، و يك اجزائي هم بر آن اجزاء اضافه ميگردد، و اين اجزاء فضليّه هميشه از اجزاء اصليّه افزونتر است.
مثلاً: طفلي كه از مادر متولّد ميشود، يك بدن موجود خارجي دارد كه داراي تشخّصاتي است، و داراي صفات خاصّ و مشخّصاتي از نقطۀ نظر شكل و اندام و رنگ و غير ذلك ميباشد، كه هر چه بعداً بواسطۀ تغذيه از موادّ مختلفه، بدنش رشد كند و بزرگ شود، آن مشخّصات اوّليّه تغيير نميپذيرد.
ص 141
اگر اين طفل مثلاً در وقت تولّد سه كيلوگرم باشد، بعداً كه در اثر رشد به جواني ميرسد و وزنش به صد كيلوگرم ميرسد، باز شكل و اندام و طرز استخوان بندي و رنگ بدن و خطوط كف دست و كف پا و سائر جهاتي كه از مشخّصات او بوده بهيچوجه تغيير و تبديل نميكند.
و اگر اين شخص بيمار گردد يا به سنّ كهولت و پيري برسد و آن وزن صد كيلو به پنجاه كيلو گرم پائين بيايد، باز در اين خصوصيّات و مشخّصاتي كه از اختصاصات اوست تغييري حاصل نميشود.
پس آنچه بر بدن اضافه ميشود و يا از آن كسر ميگردد همان أجزاء فضليّه است، يعني زياديها؛ و امّا اجزاء اصليّه بطور مستدام و پيوسته در بدن باقي است، و هيچگاه دستخوش زوال و فناء و بوار نميگردد؛ و به همين جهت شكل و شمائل افراد بشر تغيير نميكند و پيوسته مردم به همان خصوصيّات، از يكديگر متمايز و شناخته ميشوند.
در روز حشر، خداوند تبارك و تعالي همان اجزاء اصليّۀ بدن آكل و بدن مأكول را زنده ميكند و همانطور كه گفته شد آن اجزاء هميشه ثابت و باقي هستند و قابل فنا و نيستي نميباشند؛ زيرا قوام و هستي بدنها به آن اجزاء است؛ و امّا زياديها و اجزاء فضليّه كه به صورت فضولاتي هميشه در بدن انسان، ورود و خروج دارند: تبديل به غذا ميشوند، تبديل به خون ميگردند، و سپس تبديل به گوشت و استخوان و پس از آن، به علّت آنكه بدل مايَتَحلّل ميباشند، تبديل
ص 142
به گاز ميشوند و در فضا منتشر ميگردند؛ اينها همه خارج از بدن است.
بدن انسان حكم مجرائي را دارد كه از يك طرف پيوسته در آن آب وارد ميشود و از طرف ديگر خارج ميگردد. آنچه انسانيّت انسان را از نقطۀ نظر بدن و طبيعت تشكيل ميدهد، همان اجزاء اوّليّه است و آن هميشه ثابت و باقي است، چه در آكل باشد و چه در مأكول؛ و اجزاء ديگر حكم همان آب را دارد كه از يك طرفِ مجراي بدن داخل، و از مجاري ديگر كه از جملۀ آن تمام سلّولهاي بدن است خارج ميشوند.
انسان آكل كه انسان مأكول را خورد، اجزاء اصليّه و فضليّۀ بدن مأكول در بدن آكل داخل ميشود، غذا ميشود و تحليل ميرود و بصورت عصاره و خون در ميآيد، ولي اجزاء اصليّۀ او جزءِ اجزاء اصليّۀ آكل قرار نميگيرد، و اجزاء فضليّۀ بدن آكل جزءِ قوام بدن آكل نيست و آن شخص آكل و خورنده، اجزاء اصليّهاش محشور ميشود.
و در مأكول نيز قضيّه از همين قرار است، خداوند اجزاء اصليّۀ بدن او را محشور ميفرمايد و اين اجزاء، جزء قوام بدن آكل نميشود؛ اجزاء فضليّۀ بدن مأكول جزء بدن آكل ميشود، نه اجزاء اصليّۀ آن. در اينصورت هيچگونه إشكالي لازم نميآيد.
اينطور جواب دادهاند.
به اين دسته از متكلّمين اشكال شده است كه: اگر اين اجزاء اصليّۀ شخص مأكول كه فعلاً اجزاء فضليّۀ شخص آكل شده است،
ص 143
مبدأ موجود ديگري باشد؛ مثلاً بدن مأكول در شكم آكل تبديل به نطفهاي گردد كه آن مبدأ تكوّن شخص ثالثي قرار گيرد، چون در اين صورت اجزاء اصليّۀ مأكول، اجزاء اصليّۀ يك ذي نفس ديگري شده است، باز اشكال عود ميكند.
متكلّمين جواب ميدهند كه: لعلّ اينكه خداوند متعال اجزاءِ اصليّۀ مأكول را حفظ كند بطوريكه آنها جزء اجزاء اصليّۀ موجود ديگري واقع نشوند؛ و خداوند قدرت دارد كه آنها را حفظ كند بطوريكه جزءِ بدن ديگري نشوند تا چه رسد به جزءِ اصلي آن، و از ميان اجزاء مأكول كه جملگي داخل در بدن آكل ميشوند، اجزاء فضليّه در بدن او بمانند و غذاي شخص آكل شوند، ولي اجزاء اصليّه غذاي آكل نگردند و بدون آنكه توقّف و استقراري داشته باشند و بدون تغيير و تبديل به بدل مايتحلّل و غذا، سالماً از بدن آكل خارج شده و محفوظ بمانند، پس اين اجزاء سالماً وارد شده و سالماً خارج ميشوند.
و آن موجودي كه در بدن آكل به صورت نطفه پديدار ميشود و مبدأ تكوّن انسان ثالث است، حتماً از اجزاء فضليّۀ بدن مأكول بوده است نه اصليّۀ آن؛ و خداوند چنين توانائي و قدرت را دارد كه بتواند در اين كشمكشها و ورود و خروجها فقط آن اجزاء اصليّه را حفظ كند، و نگذارد دستخوش تحوّل قرار گيرد؛ و نه جزء اصلي بدن آكل گردد و نه جزء اصلي بدن ثالث كه از نطفۀ آكل به عمل آمده است؛ و همينطور اين اجزاء اصليّه در شكمهاي مردم در أحقاب مختلفه
ص 144
بگردد و وارد و خارج شود تا روز قيامت، بدون آنكه جزء بدني از بدنها شود.
باري با اين پاسخها خواستهاند از إشكال سر باز زنند و فرار كنند، نه اينكه پاسخ دهند؛ براي اينكه حقّاً اگر سستتر از خانۀ عنكبوت در دنيا مثالي داشته باشد همين جواب آقايان است.
زيرا اوّلاً، اينكه شايد خداوند آن اجزاء اصليّه را حفظ كند و لَعَلَّ اينكه جزء آكل قرار نگيرند، با لَعَلَّ و لَيْتَ و كَأنَّ مطلب درست نميشود، و شايد و احتمال ميرود و امثال آنها بنا را درست نميكند.
كسيكه در مسائل فلسفي بالاخصّ اصول عقائد وارد ميشود بايد برهان اقامه كند، و صغري و كبراي برهان بايد يقيني باشد؛ چون نتيجه تابع أخسّ مقدّمتين است؛ با ليت و لعلّ و شايد و گمان دارم كه نميشود يك اصل اعتقادي را پايهگذاري كرد.
اينها شبيه خطابه است كه با قياس و برهان ربطي ندارد، و در علوم اين گونه طرحها ابداً راه ندارد و به پشيزي خريدار ندارد.
و ثانياً، ما بيائيم سر آن آدم أبوالبشر كه با حوّاء ازدواج كرد و از نسل او اين جماعت بنيآدم در جهان پراكنده شدند: وَ بَثَّ مِنْهُمَا رِجَالاً كَثِيرًا وَ نِسَآءً. [83]
آيا اين نسل كثير و اين فرزندان بسيار تا روز قيامت، همه از اجزاء اصليّۀ آدم و حوّاء بودند، يا از اجزاء فضليّه و زياديها؟
اگر از اجزاء اصليّۀ او بودند، پس معلوم ميشود كه يك جزء
ص 145
اصلي از آدم خارج شد و فرزندش گشت.
حال چون خداوند بخواهد آدم را در قيامت محشور فرمايد، منهاي اجزاء اصليّهايست كه از او جدا شده و فرزندان او را تا روز قيامت تشكيل دادهاند؛ در اينصورت در اجزاء اصليّۀ آدم نقصان است، پس اجزاء اصليّۀ آدم هم محشور ��شدهاند.
از اين گذشته، اين آدم چقدر بايد بزرگ و تنومند باشد كه تا روز قيامت بچّههائي بصورت نطفه گرچه در كوچكي بقدر يك ذرّۀ نامرئي باشند از او خارج گردند و از صلب او بيرون بريزند و تعداد اين بچّهها و اين نسل بينهايت بوده باشد؛ اين آدم تحقيقاً از كوه أبوقُبَيس بزرگتر خواهد بود؛ بلكه از بزرگترين كوههاي جهان؛ چون هر بچّه را اگر بقدر يك ذرّه فرض كنيد، بايد در بدن آدم بينهايت ذرّه موجود باشد كه تا بصورت اجزاء اصليّه به فرزندانش، به نحو انقباض و تراكم تا روز قيامت منتقل شوند. در اينصورت بدن آدم بينهايت بزرگ خواهد بود در حاليكه ميدانيم آدم بوالبشر چنين بدني نداشت.
بنابراين، متكلّمين ناچارند كه بگويند: اولاد آدم از اجزاء اصليّۀ خود آدم نيستند، بلكه از اجزاء فضليّه و زيادي هستند.
آدم خودش يك اجزاء اصليّهاي داشت، از زياديها و اضافات او اولاد او پديد آمدند، كما اينكه در اين افراد بشر اولادي كه پديد ميآيند از اجزاء اصليّۀ آنان نيست، بلكه از اجزاء فضليّه است.
بنابراين، خداوند كه اينها را محشور ميكند از اجزاء اصليّۀ اينها در داخل آكل چيزي نيست، و او خودش يك وجود مستقلّي است كه
ص 146
از اجزاء فضليّۀ اينها پيدا شده است.
اگر اين جواب را بگويند، كه بالاخره هم بايد ملتزم بشوند به اين گفتار، به اينها گفته ميشود: ما بين اجزاء اصليّه و فضليّه تفاوتي نميبينيم! و اصولاً اينكه شما اجزاء اصليّه و فضليّه درست كردهايد! يعني چه؟
چون شما در گير افتادهايد و در مخمصه واقع شدهايد، فرض كردهايد كه آدم يا اولاد او يك اجزاء اصليّهاي داشتند و يك اجزاء فضليّه!
ما ميپرسيم: اين اجزاء اصليّه كدامست؟ و اجزاء فضليّه كدام؟ به ما نشان بدهيد!
ميگويند: اجزاء اصليّه آن اجزاء اوّلين است كه اصل انسان از آنها بوده است.
ميگوئيم: كدامست؟ آيا آن طفل نوزادي است كه بدنيا ميآيد؟
ميگويند: آري!
ميگوئيم: اين طفل قبلاً كه در شكم مادر بود چيزهائي به او اضافه شد تا اين كودك كامل شد و به دنيا آمد، آن اجزاء اصليّۀ جنين و طفل در رحم چه بوده است؟
ميگويند: اجزاء اصليّهاش همان قطرۀ نطفه بوده؛ چون در رحم قرار گرفت دائماً اضافاتي بر آن زياده شد و رشد كرد تا بدين سرحدّ رسيد.
ميگوئيم: آيا اجزاء اصليّه، تمام نطفه بوده است؛ يا مقداري از
ص 147
آن؟
ميگويند: يك ذرّه از نطفه بوده است كه آن را إسْپرم گويند.
بنابراين انساني كه در دنيا يا در حال موت وزن بدنش يكصد كيلوگرم است و خداوند او را حشر ميفرمايد و ميخواهد عذاب كند و يا ثواب دهد، بايد فقط يك اسپرم از آن را يعني يك ذرّۀ نامرئي (يكي از چند ميليون ذرّه در يك قطره) از آنرا زنده فرمايد؛ و سؤال و جواب و عَرض و صراط و كتاب و حشر و نشر و بهشت و دوزخ همه با اين يك اسپرم است، از او يك بدن ميسازند و مورد پاداش قرار ميدهند.
شما را به خدا سوگند! آيا شريعت و فلسفۀ اسلام، اين قدر تنگ است كه ما براي دفاع از آن ناچار شويم خود را در اين مضيقهها و لاي اين چرخ دندهها و اين فرضيّههاي مندرآوردي غلط قرار دهيم؟!
آيا انسان را مادّي و آنهم يك ذرّۀ نامرئي اسپرم در روز قيامت قرار دادن، لعب و بازي به مقدّسات مقام انسان و جزاء و شريعت و خداوند و عوالم غيب نيست؟!
بعلاوه، شما بيائيد اجزاء اصليّه را از فضليّه جدا كنيد! اين نطفه كه همان يك ذرّۀ اسپرم است چون در شكم مادر ميرود و اجزائي را به خودش ضميمه ميكند، آن اجزاء مثل خودش ميشود نه آنكه آن اسپرم با همان خصوصيّت و با همان شخصيّت و با همان صورت بحال خودش باقي بماند و سپس چيزهائي به آن اضافه گردد؛ نه، اينطور نيست.
ص 148
شما فرض كنيد: يك استكان آب داريد و آنرا داخل در طشت آبي ميريزيد، در اينصورت آن يك استكان صورت وجودي را حفظ نميكند و بالإجبار از دست ميدهد و با آب دوّم و سوّم و مجموعۀ آب يكصد استكان و بيشتر كه آب طشت را تشكيل داده است، مجموعاً يك شكل واحد به خود ميگيرند.
شما دائماً يكي يكي به استكانهاي آب اضافه نمائيد، ميبينيد كه آن صورت و حجم استكان اوّل در اين طشت مشخّص نيست! با آب دوّم و سوّم و چهارم بطوري ممزوج ميگردد كه بهيچوجه اثري از آن نيست، بلكه تمام آبها حدود وجودي و شخصيّت خود را از دست داده و فقط بصورت يك طشت آب با شكل و حجم مخصوص درآمدهاند.
عيناً حال نطفه كه مبدأ وجود انسان است اينچنين ميباشد، آن اضافاتي كه به يك قطرۀ نطفه بلكه به يك اسپرم از آن، زياده ميگردند جزء اصل ميشوند و آن حدّ اوّليّه رها ميگردد.
و دائماً و پيوسته نطفه در اثر تحوّلات و تبدّلات، حالات جديدي به خود ميگيرد تا جنين متولّد ميگردد.
بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ. [84]
در عالم خلقت اين موجودات همواره در حركتند و هر روز يك
ص 149
لباس تازهاي ميپوشند، وَ خَلْقًا بَعْدَ خَلْقٍ و حالتي بعد از حالتي پيدا ميكنند.
پس بنابراين، آن اجزاء اصليّۀ وجود انسان كه اجزاء اضافي و فضليّهاي در آن داخل شد يك مجموعۀ واحد بدون تميز شدند، اجزاء فضليّه بعينه بصورت اجزاء اصليّه درآمدند و از آنها شدند و جزء آن خانواده گشتند.
بدن طفل كه قبلاً جنين و قبل از آن به صورت نطفه بود، و رشد كرد و استخوان بنديش كامل شد؛ آن نطفۀ اوّلين كه بصورت نطفه بود از بين رفت، صورتش را از دست داد، ديگر نطفه نيست، اسپرم نيست، در لحظۀ ثاني��� صورت ديگري به خود گرفت، چيز ديگري شد بزرگتر، و حقيقتش نطفه نيست، علقه است و به شكل و صورت خون بسته شده، در لحظۀ ثالث چيز ديگري شد، و حالا كه بچّه شده است و وزنش سه يا چهار كيلوگرم است، تمام اجزاءِ بدن او در همديگر آميخته شده و مخلوط و ممزوج شده است.
بدن طفل به يك صورت واحد در آمده است، به همين شكلي كه ملاحظه ميشود.
نه اينكه آن نطفهاي كه مبدأ پيدايش و تكوّن اين طفل بوده است الآن در وجود اين بچّه در يك گوشه قرار گرفته و در كنار قلبش يا در كنار مغزش و كبدش پنهان شده است.
اين كلام غلط است؛ هم از نقطه نظر تئوري و فرضيّۀ علمي غلط است، و هم از نقطه نظر علوم تجربي، و هم از نقطه نظر فلسفه و علم.
ص 150
چون نطفه، صورت اوّلش را از دست داد و صورت ديگري به خود گرفت، پس عقلاً معني ندارد كه آن نطفه به حدودش و مشخّصاتش باقي باشد.
بنابراين اصولاً تفكيك و تجزيه بين أجزاءِ اصليّه و فضليّه حرفي است مندرآوردي، و پايهاي ندارد.
و ملاحظه ميكنيد كه بنا بر اين فرضيّه، بايد مؤمن كه همان اسپرم و نطفه در نزد آقايان متكلّمين است هزاران بار بلكه ميليونها بار جزء غذاي آكلين و خورندگان گردد، و از مجاري بول و مدفوع دفع شود و خداوند آن را سالم نگاه دارد! آيا اين استهزاء و سُخريّه به عالم آفرينش و كاخ هستي نيست؟!
و آيا اين اجزاء اصليّه و فضليّه و تفكيك آنها بدينصورت، در آيهاي و يا در روايتي وارد شده است، كه اينطور شما سماجةً دنبال كردهايد و بدينصورت مفتضحانه كشانيدهايد؟!
كه شما را پاسدار از موازين اساسي و متقنۀ اسلام نموده است، تا با دست تهي از سرمايههاي علمي براي حفظ و حراست آن، اولياي خدا و مؤمنان را مدفوع كفّار سازيد؟ تَبًّا لَكُمْ وَ تَرَحًا.
بحث علميّ: بين اجزاء اصليّه و فضليّۀ انسان هيچ تفاوتي نيست؛ مثلاً اين دستي كه انسان دارد، اين پائي كه انسان دارد، اين چشم و اين گوش و اين كبد و كليه و قلب و مغز و شريان و وريد و حتّي مو و ناخن انسان، حكايت از شخصيّت و وحدت او ميكنند، و اين امر بسيار عجيب است بلكه از أعجب امور و از اعاجيب مسائل
ص 151
است.
انسان چنين ميپندارد كه آنچه نمايندۀ انسان است و او را بوجود ميآورد فقط ميتواند نطفه باشد، و نطفه چيزي است كه به تمام معني حكايت از وجود انسان ميكند و لذا نطفه در خارج تبديل به فرزند ميشود.
اگر نطفه از انسان من حيث المجموع برداشته شود، لازمهاش آنستكه بچّهاي كه از شخص نابينا در رحم مادر پرورش پيدا ميكند و متولّد ميشود كور باشد؛ در حاليكه ميبينيم آنقدر افراد نابينا ازدواج ميكنند و بچّههاي بينا با چشمان درخشان از آنها پديدار ميگردد كه به حساب در نميآيد؛ و بچّۀ كور، كور نميشود.
از شخص چلاق و افليج يا كسي كه دست و پايش بريده شده است، بچّههاي سالم و تامّ الخلقه بوجود ميآيند.
پس آن نطفه چه خصوصيّتي دارد كه از آدم كور و از آدم دست و پا بريده گرفته ميشود، و آدم بينا و با اعضاء و جوارح سالم در خارج بوجود ميآيد؟
چهارده قرن است كه مسلمين و چهار هزار سال است كه كليميها فرزندان خود را ختنه ميكنند، و در اين مدّت نوزادان غير مختون متولّد ميشوند، با آنكه نطفه از پدر مختون گرفته شده است.
و داستان پردۀ بكارت دختران عجيبتر است، يعني از زماني كه تاريخ نشان ميدهد، دختران كه متولّد ميشوند داراي پردۀ بكارت هستند، با آنكه مادرانشان در حين انعقاد نطفه بدون پرده ميباشند؛ و
ص 152
شايد در تمام دوران نسل بنيآدم كه مقدار آنرا خدا ميداند مطلب از اين قرار بوده است.
اگر متكلّمين بگويند: اجزاء اصليّۀ انسان فقط نطفه است كه حكايت از تمام وجود او ميكند، ميگوئيم: پس چرا الآن در خارج دست و پا و چشم و غلاف آلت رجوليّت و پردۀ بكارت و غيرها همه به اين اطفال منتقل شدهاند، با آنكه در وجود آباء و اجداد و نياكان آنها چنين چيزهائي نبوده است؟
از اين مطلب بگذريم، اجزاء فضليّه را شما چه ميگوئيد؟ اگر بگوئيد: اجزاء اصليّه عبارت از جزءِ اصليِ در مغز است و يا جزء اصلي در قلب و يا در كبد است، و اجزاء فضليّه سائر اعضاء و جوارح است، و مو و ناخن از اجزاء فضليّه است، ما يك جزئي كه شما مسلّماً فضليّه ميگيريد مانند همين پوست بدن و ناخن را در تحت مطالعه و تحليل و تجزيه و تدقيق قرار ميدهيم، و بدست ميآيد كه در اين ناخن و در اين پوست، تمام خصوصيّات و مشخّصات وجودي صاحبش منعكس شده است.
يعني چه؟
يعني آن غذائي را كه انسان خورد، اين سيب، اين گلابي، اين نان، اين سبزي خوردن، اين گوشت گوسفند را كه انسان ميخورد، ديگر در بدن انسان بصورت غذاهاي اوّليّه نيست؛ سيب و گلابي نيست؛ نان و گوشت گوسفند نيست؛ چون در بدن آمد و تحليل رفت؛ جزء بدن انسان شد؛ و گوشت و استخوان و رگ و پي شد؛ آن
ص 153
صورتها از بين رفت؛ الآن پنير نيست؛ الآن ماست و شير نيست؛ الآن بدن شماست و حكايت از شما ميكند.
وقتي همان اجزاء فضليّه آمد در بدن و تبديل به گوشت و ماهيچه و سلّول شد، ديگر گوشت شماست و جزء اجزاء اصليّۀ شماست؛ و بدون هيچ تفاوتي با سائر سلّولها در يك رديف و يك طراز قرار دارند.
اگر يك تكّه از گوشت بدن شما را ببُرند و آنرا ببَرند در لابراتوار، و ذرّاتش را تجزيه كنند، در تمام عالم ميگويند: اين گوشت متعلّق به بدن فلاني است؛ و محال است گوشت بدن فرد ديگري باشد، يا مانند گوشت بدن ديگري باشد، يا با گوشت بدن ديگري اشتباه شود.
چون تخصيص به شما پيدا كرده و خصوصيّات بدن شما در اين گوشت منعكس شده و نمايندۀ شما شده است.
ما فعلاً دستگاهي نداريم، لابراتوار و آزمايشگاه و تخصيصگاهي نداريم كه بتواند اين گوشت را مشخّص كند كه مال بدن شماست، و از تمام گوشتهاي افراد عالم متمايز و جدا و مشخّص سازد.
اين دستگاه خيلي عجيب است، و هنوز هم علم بشر به اينجا نرسيده است كه چنين ماشيني و لابراتواري بسازد، ولي از نقطۀ نظر براهين كلّي علمي و فلسفي مطلب ثابت، و جاي ترديد و گفتگو
ص 154
نيست. [85]
در اين تكّه گوشت يا در اين تكّه استخوان يا در اين تكّه ناخن و غيرها، تمام وجود شما هست؛ يعني چشم هست، گوش هست، دست و پا هست، قلب و مغز و كبد هست، شريان و وريد هست، و همه چيز هست؛ عجيب است عجيب؛ ببينيد خدا چكار كرده است؟!
ما ميپنداريم كه فقط تمام خصوصيّات وجودي انسان در نطفه منعكس است؛ يعني همان يك ذرّۀ اسپرم، انسان را نشان ميدهد؛ با اينكه هر ذرّهاي از ذرّات بدن انسان، چه گوشت و چه استخوان و چه رگ و پي و چه مو و ناخن، نمايش دهندۀ يك انسان تامّ الخلقة و تمام عيار هستند.
و در بدء امر شايد براي ما بسيار موجب تعجّب باشد كه چگونه هر ذرّه از بدن انسان نمايشگر انسانست؛ ولي ممارست در اين امر و ورود به علم ثابت ميكند كه تمام بدن انسان حكم نطفه را دارد و حكايت كننده از تمام وجود انسان است، بطوريكه اگر بشر بتواند يك ذرّه و يك سلّول از گوشت بدن را بردارد، [86] و همانطوريكه نطفه
ص 155
در رحم مادر پرورش پيدا ميكند، و دوراني را ميگذراند و تبديل به طفل ميگردد، اين تكّه گوشت را در جاي مناسبي با درجه حرارت خاصّ و عاري از آفات پرورش دهند، و دوراني را بگذراند و راه تكامل خود را بدست آرد؛ كمكم تبديل به علقه و كمكم به مُضغه و كمكم استخوان و سپس گوشت بر روي آن پوشيده ميشود و روح در آن دميده ميگردد، و بصورت طفل و نوزادي كامل پا به عرصۀ وجود ميگذارد.
پاورقي
[65] ـحكيم سبزواري: قول متين و استوار قول به معاد جسماني و روحاني است
قول متين و استوار همين است، چون انسان عبارتست از نفس و بدن، و اگر ميخواهي بگو: از عقل و نفس؛ بنابراين براي بدن كمالي است و مجازاتي است و براي نفس نيز كمالي و مجازاتي است؛ و همچنين براي نفس و قواي جزئيّۀ او كمالات و غاياتي متناسب با خود او خواهد بود، و براي عقل و قواي او كه كلّي است نيز كمالي و غايتي است. و چون اكثر مردم با غايات روحانيّۀ عقليّه سر و كاري ندارند، دربارۀ آنها بنا به قول كساني كه ميگويند: معاد فقط روحاني است، مستلزم تعطيل خواهد شد؛ و بنا به قول كساني كه ميگويند: معاد فقط جسماني است، دربارۀ گروه اقلّ از خواصّ و اخصّ از مردم مستلزم تعطيل خواهد شد ـ حكيم سبزواري قدَّس الله سِرَّه. (تعليقه)
[66] ـ قسمتي از آيۀ 56، از سورۀ 4: النّسآء
[67] ـ قسمتي از آيۀ 81، از سورۀ 36: يسٓ
[68] ـ يعني بدن برزخي و آخرتي همين بدن دنيوي است، ليكن نه بهوصف دنيوي و طبيعي بودن، بلكه آن بدن بعينه همين بدن است به علّت آنچه كه شرح آن گذشت و بعداً خواهد آمد كه شيئيّت شيء به صورت آنست يعني به صورت بدنيّۀ آن نه به مادّۀ آن، و به صورت آنست كه معناي آن ما بِه الشَّيءُ بِالفعل است و آن نفس است، و نفس مشخِّص است، و چون مشخِّص اين و آن يكي است چگونه شخص بمعناه و صورته باقي نباشد؟ و تشخّص نفس به وجود حقيقي است و آن عين وحدت و تشخّص اوست. و اين مطلب را مصنّف كتاب قدّس سرّه ] كه ملاّ صدرا صاحب كتاب «أسفار» است [به ابلغ وجهي تحقيق خواهد نمود ـ حكيم سبزواري قدّس الله نفسه. (تعليقه)
[69] ـ «أسفار» طبع حروفي، ج 9، از ص 163 تا ص 166
[70] ـ آيۀ 60 و 61، از سورۀ 56: الواقعة
[71] ـ آيۀ 28، از سورۀ 76: الإنسان
[72] ـ ذيل آيۀ 47 و آيۀ 48، از سورۀ 56: الواقعة
[73] ـ آيۀ 58 و 59، از سورۀ 56:ازهمان سوره
[74] ـ آيۀ 63 و 64، از همان سوره
[75] ـ آيۀ 68 و 69، از همان سوره
[76] - آيۀ 71 و 72، از همان سوره
[77] ـ عالمان به علوم رسمي و اصطلاحي و اهل ظاهر ـ (م)
[78] ـ آيۀ 105، از سورۀ 12: يوسف
[79] ـ قسمتي از آيۀ 7، از سورۀ 10: يونس
[80] ـ قسمتي از آيۀ 176، از سورۀ 7: الاعراف
[81] ـ «أسفار» طبع حروفي، ج 9، ص 153 تا ص 158
[82] ـ صدر آيۀ 69، از سورۀ 39: الزّمر
[83] ـ قسمتي از آيۀ 1، از سورۀ 4: النّسآء
[84] ـ ذيل آيۀ 15، از سورۀ 50: قٓ «بلكه ايشان نسبت به خلقتي جديد در اشتباه هستند.» اشتباه ايشان اينستكه آناً فآناً در خلق جديدي هستند و اين را ادراك نميكنند.
[85] ـ لازم به تذكّر است كه اين مباحث را حضرت مؤلّف قدّس سرّه بيش از بيست سال پيش (در سنۀ 1399 هجريّۀ قمريّه) بيان فرمودهاند و در آن زمان چنين دستگاهي نبوده است؛ ولي فعلاً مهندسي ژنتيك قادر است با تجزيۀ هركدام از ذرّات بدن، مشخّص نمايد كه اين ذرّه متعلّق به فلان شخص هست يا نه. (م)
[86] ـ أخيراً دانشمندان موفّق شدند از يك سلول از گوشت بدن گوسفندي، گوسفند ديگري را كاملاً مشابه آن توليد نمايند. (مجلّۀ دامدار ـ شمارۀ 81 ـ سال پنجم ـ ارديبهشت 76 ) ـ (م)