بيان ذلك: اين تخم مرغ در شكم مرغ، تخم مرغي بيش نبود؛ وقتي كه مرغ اين تخم مرغ را بر زمين گذارد تخم مرغ بود؛ مادّهاي است زردرنگ و سفيد رنگ. چون آنرا در زير مرغ ميگذارند حالاتي را عوض ميكند؛ در هر روز و در هر ساعت و در هر لحظه آن صورت اوّليّه را از دست ميدهد و يك صورت نويني به خود ميگيرد.
ص 96
در روز اوّل و دوّم و سوّم و چهارم و... تا تبديل به عَلَقه ميشود و ميآيد جلو تا تبديل به مُضغه ميگردد، و ميآيد جلو تا تبديل به استخوان ميشود و روي آن استخوان را خداوند گوشت ميروياند و بعد از بيست و يك روز تبديل به جوجه ميشود و پوست را ميشكند و بيرون ميآيد؛ و ملاحظه ميشود كه در مدّت طول اين زمان دائماً كارش تبديل و تعويض صورت بوده، و متعاقباً با سرعتي هرچه تمامتر يكي پس از ديگري صورتهائي را عوض مينموده است.
مثل انسان كه در دنيا دائماً لباس عوض ميكند؛ ايّامي خُردسال است و ايّامي جوان و ايّامي پير، بعضي از اوقات چاق است و برخي لاغر، هنگامي سالم است و گاهي مريض. اين حالات مختلف، لباسهاي متفاوت انسان است.
اين مادّه هم مرتّباً صورتهائي به خود گرفت و يكي را پس از ديگري خلع و لُبس نمود، تا روح پيدا كرد و جان گرفت و جوجهاي تمام شد، پوست را تركانيد و خارج شد.
آيا در تمام اين دوران يك لحظه پيدا ميكنيم كه دو صورت مختلف در آنِ واحد در اين تخم مرغ بوده باشد؟ آن وقتي كه نطفه است عَلَقه نيست، آنوقتي كه علقه است مراتب بعدي را ندارد، آن وقتي كه مُضْغه است مراتب قبلي را ندارد، نطفه نيست؛ مراتب بعدي را ندارد، جان ندارد؛ آن وقتي كه جان گرفته و تمام عيار شده است، ديگر علقه و مضغه نيست، نطفه نيست.
ص 97
وقتي كه اين تخم مرغ در نزد ما تخم مرغ است، آنرا تخم مرغ ميبينيم؛ روز بعد و روز بعد كه آنرا سر ميزنيم ديگر تخم مرغ نيست، داخلش تبديل به خون شده است.
ما چنين ميپنداريم كه آن حالت سابقۀ اين تخم مرغ بكلّي از بين رفت، و در عالم خارج اثري از آن نماند و اينك صورت ديگري به خود گرفته است، ميپنداريم آن حالت سراسر معدوم شده است؛ در حاليكه معدوم نشده است در ظرف سابقِ تخم مرغ، تخم مرغ هست و باقي است.
ديروز تخم مرغ بود، از ديروز به امروز آمديم، اين تخم هم از ديروز به امروز آمد؛ و همينطوريكه ما از ديروز به امروز حركت كرديم تخم مرغ هم با ما حركت كرد، آن صورت وجودي ما در ديروز از نزد ما مخفي شد، آن صورتي هم كه تخم مرغ ديروز داشت از نزد ما امروز مختفي است؛ و چون ما امروز حركت نموده و به فردا برسيم، وجود امروز ما نسبت به فرداي ما مختفي است، حالتي هم كه تخممرغ امروز دارد نسبت به فردا مخفي است.
همچنين برويم تا زماني كه اين تخم مرغ تبديل به جوجه ميشود و ميخواهد از اين صورت بيرون بيايد، تمام سلسله مراتبي را كه اين تخم طيّ كرده و صورتهاي متبدّلهاي را كه به خود گرفته الآن در نزد ما مشهود و حاضر نيست، چون فعلاً در مقابل ما فقط يك جوجه اس�� و غير از آن چيزي نيست. آيا تخم مرغ هست؟ زرده و سفيدهاش هست؟ آن حالات مختلفي را كه در مدّت بيست و اندي
ص 98
روز طيّ كرده الآن هست؟ نه.
خود ما هم الآن موجوديّت فعليّۀ خود را حسّ ميكنيم، كه الآن هستيم؛ ولي ديروز ما الآن با ما هست؟ پريروز ما؟ پس پريروز ما؟ تمام كارهائي را كه انجام دادهايم تا بيست روز پيش، اين تشخّصهائي را كه داشتيم و اين صورتهاي مختلفي را كه عوض كرديم آيا فعلاً با ما هست؟ هيچكدام با ما نيست. الآن موجوديّت فعليّۀ ما همان موجوديّتي است كه فعلاً ادراك ميكنيم و بس.
وليكن در عالم واقع و در عالم كون و واقعيّت همه هست؛ و از نزد ما مخفي است.
يكوقت ميگوئيم: تخم مرغ از بين رفت و بكلّي معدوم شد و ضايع گشت و در عالم كون گم شد، و الآن جوجهاي است؛ و يكوقت ميگوئيم: آن زرده و سپيده الآن نيست ولي در بيست روز پيش هست؛ اين تخم مرغي كه جوجه شده، الآن زرده نيست؛ ولي اين تخمي كه جوجه است، شما جوجه بودنش كه صورت است از او كنار بگذاريد و اين مادّه را ببريد بيست روز به عقب؛ در ظرف بيست روز قبل، تخم مرغ موجود است.
ما كه از مادر متولّد شديم و دوراني را طيّ نموديم يكي پس از ديگري، تمام اين صور مختلف و حالات متفاوت، در عالم واقع و عالم هستي موجود است؛ تا مدرسه رفتيم، جوان شديم، پير شديم، و به مرحلۀ موت نزديك ميشويم، و از اين دنيا ميرويم، تمام اين تغيّرات و تبدّلات در عالم واقع و در جهان نفس الامر و هستي موجود
ص 99
است ولي ما اطّلاع نداريم. چرا؟
براي اينكه ما موجودي هستيم زماني، و موجودي هستيم مكاني؛ چون از آثار و شرائط تشخّص طبيعت ما زمان است و مكان است، و يكي از أعراض تِسعه كه بر جوهر وجود ما عارض شده است أين (مكان) و يكي ديگر مَتي (زمان) است.
يعني چون تشخّص فعلي ما منوط به زمان و مكان است، پس ما اين زمان حال را ادراك ميكنيم؛ زمان و مكان هر دو از شرائط تشخّص بوده و بنابراين موجوديّت فعليّه و شخصيّت طبيعي ما به ايندو قائم است.
بنابراين از جلوي ديدگان، ديروز رفت، پريروز رفت، آن مكانهائي كه در دنيا موجود است غير از مكان ما و حَيِّزي كه بدن ما شاغل آنست، همه از ما دور و مهجورند؛ و در امكنهاي كه ديروز و پريروز در آنجا بوديم الآن ديگر آنجا نيستيم و نميتوانيم بوده باشيم.
ولي اينكه ميگوئيم: رفت، معنايش اين نيست كه نابود شد، هلاك و معدوم شد و در عالم وجود گم شد؛ بلكه همه به جاي خودش هست؛ ما را از آنجا و از آن زمان برداشتند و روي قطعات زمان جلو آوردند تا اينكه به اين نقطه از زمان و در اين مكان نشاندند، و آنچه گذشت از نظر ما پنهان شده و از ادراك و احساس ما مخفي است.
بندۀ حقير با اين تشخّص و با قيد تحيّز در اين مكان و با قيد موجوديّت در اين زمان، الآن مشهود براي تمام حضّار اين مجلس هستم، در مَرأي' و منظر و مَسْمَع شما هستم، و در اين مسأله شكّي
ص 100
نيست.
ساعت قبلِ من، الآن نيست؛ ولي ساعت قبلِ من در ساعت قبل هست. امروز من كه گذشت، در اين لحظه نيست، ولي امروزِ گذشتۀ من در آن ظرف زمان گذشته هست، و ديروز من و پريروز من و ماه گذشتۀ من و سال گذشتۀ من، همينطور برويد بطرف عقب، هر كدام از آن تشخّصها و خصوصيّتها در آن زمان و در آن مكان و مقارن با آن أعراض و خصوصيّات، در جهان هستي و عالم واقعيّت و حقيقت موجود است؛ غاية الامر، منتهاي ادراك و نحوۀ تعقّل بطوري نيست كه الآن بتوانيم زمان سابق را ادراك كنيم و يا زمان لاحق را بيابيم؛ و گرنه همه و همه در عالم هستي و جهان وجود و تكوين موجود و حاضر است.
براي روشن شدن اين مطلب يك مثال ميزنيم:
شما فرض كنيد: يك ريسمان ده متري را برداشته و هر يك متر از آن را به يك رنگ مخصوصي در بياوريد!
مثلاً اوّلش را رنگ سفيد و دوّمش را سياه و سوّمش را سبز و همينطور تا آخر ريسمان.
يك ملخ و يا يك مورچه كه فقط جلوي خودش را ميبيند و قدري از اطراف خودش را، در لب اين ريسمان قرار دهيد! اين ملخ يا مورچه، چه ميبيند؟ فقط ريسمان سفيد را ميبيند و ديگر چيزي نميبيند، چون مَدّ شعاع ديدگانش آنقدر تيز و حادّ نيست كه بتواند تا آخر ريسمان را با رنگهاي مختلف آن ببيند و حتّي در پشت اين يك
ص 101
متري كه رنگ سپيد دارد، رنگ سياه را هم نميبيند.
ريسمان را آهسته از جلوي چشم اين حيوان عبور دهيد، بطوريكه رنگ سفيد بگذرد و رنگ سياه در برابر چشمانش قرار گيرد، در اين حال چه ميبيند؟ فقط و فقط رنگ سياه را ميبيند.
اگر از او بپرسيم ريسمان سفيد چه شد؟ ميگويد: گم شد و فاني و ضايع شد، هرچه به اينطرف و آنطرف نظر ميكند ديگر ريسمان سفيدي نميبيند، و نه ريسمان سبزي كه بعد از اين قطعۀ مقابل قرار دارد. او ميگويد غير از ريسمان سياه هيچ چيز در عالم نيست.
و چون ريسمان را قدري به جلو ببريم كه قطعۀ سبز در مقابل او واقع شود ميگويد: آن ريسمان سياه معدوم شد و هلاك شد و اينك غير از ريسمان سبز مطلقاً چيزي نيست؛ و از اين ببعد هر چه ريسمان را به جلو ببريم و رنگهاي ديگر در برابر او قرار گيرد، او همان رنگ را موجود و ديگر رنگها را ـ چه در اينطرف ريسمان و چه در آنطرف ريسمان ـ مطلقاً انكار ميكند؛ رنگهائي را كه سابقاً نديده است بطوركلّي منكر است و رنگهائي را كه ديده و از نظر او گذشته و پنهانست همه را معدوم و هالك ميداند.
اگر به او بگوئيم: آن رنگها چه شد؟ ميگويد: معدوم شد و از بين رفت.
اگر بگوئيم: هست، ميگويد: نيست. ميگوئيم: به چه دليل نيست؟ ميگويد: چون من هر چه چشمهاي خود را باز ميكنم و به اينطرف و آنطرف ميدوزم و خيره ميشوم اصلاً ريسماني غير اينكه
ص 102
الآن در برابر من است نميبينم.
ملخ يا مورچه چون روي ادراكات خودش گفتگو دارد راست ميگويد: نميبيند، چون ادراكش فقط مَدّ بصر اوست، مثلاً به اندازۀ ديدن يك متر است؛ امّا شما يك چشم مياندازيد علاوه بر ده متر، صد متر و هزار متر طرفين اين ريسمان را هم ميبينيد؛ تمام اين ريسمان كه داراي الوان مختلف است، در آنِ واحد و در لحظۀ واحد در پيش شماست؛ شما نميتوانيد بگوئيد: آن ريسمان سفيد گم شد، زرد گم شد، سياه گم شد؛ همه هست و ادراك شما بر همه سيطره دارد و هيمنه دارد بر تمام اجزاء وجودي اين ريسمان.
پشّه كي داند كه اين باغ از كِي است كو بهاران زاد و مرگش در دِي است [53]
ميفرمايد: اين پشّه كه در بهار متولّد ميگردد و از تخم بيرون ميآيد و در ديماه ميميرد، حال كه در اين باغ ميپرد، از اصل و اساس اين باغ كجا خبر دارد؟ اين باغ را كِي ترتيب دادهاند؟ و درختها را در صد سال قبل كاشتهاند و قنات را در دويست سال قبل جاري كردهاند؛ و كجا خبر دارد از آيندۀ اين باغ كه چند صد سال ديگر و يا هزار سال ديگر عمر ميكند؟ پشّه فقط به موازات زندگي خود از باغ خبر دارد.
روي براهين مُتقنۀ فلسفه هيچ موجودي نيست كه موجود بشود و در عين وجود معدوم گردد؛ وجود و عدم با هم متناقضند؛ موجود
ص 103
و معدوم با هم متناقضند؛ سپيدي و سياهي با هم جمع نميشوند.
آيا ميشود چراغهاي اين مسجد روشن باشد و در همان آن تاريك باشد؟ اين غلط است.
بلي ميشود در يك لحظه روشن و در لحظۀ ديگر تاريك باشند و پس از آن روشن و سپس تاريك گردند.
روشنائيها و تاريكيها متعاقب يكديگر ممكن است پيدا شود، ولي در زمان واحد محال است.
اگر كسي لباس وجود پوشيد و در زمان ديگر معدوم شد، اين شخص در زمان بعد معدوم است، ولي آيا ميتوان گفت: در زمان قبل هم معدوم است؟
بنده الآن زندهام، بعد ميروم به رحمت خدا إن شاء الله؛ در آن وقت زندگي طبيعي را ندارم؛ ولي ميشود گفت: الآن زنده نيستم؟ الآن زنده هستم و إلي الابد من در ظرف الآن زندهام؛ مرده نيستم.
چون زندگي در اين صفحه از زمان مفروض است و وجود در اين قطعه مفروض است؛ در لحظۀ بعد وجود در اين قطعه عوض نميشود عدم بر آن عارض نميشود، وجود در صفحۀ بعد و قطعۀ بعد تبديل به عدم ميشود، آن ربطي به اين صفحه از زمان ندارد.
پس بنابراين، روي اين برهان هر موجودي كه در عالم لباس وجود پوشيد عدم نسبت به او محال است. هر چيز كه موجود شد معدوم شدنش محال است.
اين ستون الآن مسجد را نگه ميدارد؛ در حاليكه دارد
ص 104
نگهميدارد فرض كنيد كه نيست و معدوم است. اين محالست. آري ستون يك هزار سال نگه ميدارد و سپس منهدم ميشود؛ در آن هزار سال كه نگه ميداشت كه عدم نداشت و در آن وقتي كه منهدم شد كه وجود نداشت.
پس وجود و عدم، موجود و معدوم، با يكديگر جمع نميشوند. و چيزي كه موجود شد، در عين وجود و در زمان وجود، لباس عدم نميپوشد.
حال كه اين مطلب روشن شد، ميگوئيم:
خداوند تبارك و تعالي در بدء خلقت عالمي را ايجاد كرد (بحث سلسله مراتب طوليّه فعلاً مطرح نيست، و فقط در مراتب عرضيّه صحبت داريم) عالم را خلق كرد، خورشيد و ماه و ستارگان را خلق كرد، زمين را خلق كرد، بعد مدّتها گذشت آدم را خلق كرد، از آدم و حوّا اولادي به ظهور رسيدند و از آنان نسل بنيآدم پديدار شد و امّتهائي و پيامبراني يكي پس از ديگري به وجود آمدند و رفتند تا نوبت رسيد به زمان حضرت ختمي مرتبت محمّد بن عبدالله صلّيالله عليه و آله و سلّم، و از آن زمان تا اين زمان و از اين زمان نيز تا روز قيامت و بعد از قيامت تا آنجا كه خدا ميداند؛ تمام اين موجودات گذشته و آينده كه الآن نيستند، در ظرف امروز نيستند نه در ظروف مختصّ به خود؛ آن موجوداتي كه قبل از ميليونها سال در دنيا بوجود آمدند الآن نيستند يعني در ظرف اين زمان نيستند، نه در موطن خود؛ همگي و همگي در زمانهاي خود موجودند.
ص 105
آب را در كاسه آوردهايد، اين آب در سماور نيست، در ليوان نيست، امّا نميتوانيد بطور مطلق بگوئيد آب در سماور و در ليوان نيست. آب در كاسه به قيد اينكه در كاسه است در جاي ديگر نيست. آن موجودات به قيد اينكه در اين زمان هستند، در آن زمان نيستند، و موجوداتي كه در آن زمان هستند به قيد اينكه در آن زمانند در اين زمان نيستند؛ امّا موجودات آن زمان آيا در آن زمان نيستند؟
اينكه محال است نباشند؛ هر موجودي در هر زمان موجود بشود بدون شكّ در خصوص آن زمان موجود است.
آدم أبوالبشر علي نبيّنا و آله و عليه السّلام الآن موجود نيست، ولي در آن زماني كه خداوند به او لباس حيات داد موجود است؛ آدم أبوالبشر زنده است، نه در اين زمان بلكه در آن زمان؛ ادراك ما نميرسد كه آن زمان را ببينيم؛ و اگر فرض كنيم ادراك ما برسد و آن زمان را ببينيم، آنوقت آدم را ميبينيم، حوّاء را ميبينيم، حضرت إبراهيم و إسمعيل عليهما السّلام را در زمان خودشان ميبينيم، و يكيك پدران را تماشا ميكنيم تا زمان حضرت رسول الله خاتم النّبيّين و أميرالمؤمنين عليهما الصّلوة و السّلام.
ميبينيم كه سلسلۀ پدران ما همه متحرّك و همه متحسّس و همه شاهدند، چون ما آنها را با تمام كارهايشان در طول حيات ميبينيم، نه يك لحظه از آنها عبور كنيم. ما حضرت موسي كليم الله را در كوه طور و در آن چهل شب كه به مناجات و ميعاد خدا رفت و حضرت عيسي بن مريم را با آن معجزات، همه را در طول زندگي خودشان
ص 106
ميبينيم.
حالا چرا نميبينيم؟ چون مانند آن ملخ و مورچه جز جلوي خود را ادراك نميكنيم، فقط لحظات موجوده فعلاً را ادراك مينمائيم؛ الآن چند لحظه قبل را نميبينيم، فقط صورتي از آن در ذهن شماست؛ ولي اصل آن لحظات در ذهن كلّي اين جهان هستي ثابت است.
اگر فرضاً از چرخ زمان بالاتر بيائيد همه را ميبينيد؛ معجزات حضرت موسي و يد بيضاي آن حضرت را و عصا و اژدها را و معجزات رسول الله را و تمام كارهاي اوّلين و آخرين از جنّ و انس را و يك يك از جمادات، هرچه در روي زمين و در زير زمين است و هرچه در آسمان است، از حيوانات و از فرشتگان و طائفۀ جنّ؛ تمام در جاهاي خود معيّن و بدون يك ذرّه كم و زياد يا پيش و پس موجود و ثابت ميباشند.
مرحوم والد ما رحمة الله عليه در اين مسجد اقامۀ جماعت داشتند و مدّت سيسال است كه از دنيا رفتهاند؛ فرض كنيد كه در سي و پنج سال قبل، ايشان نماز مغرب و عشاء را بجاي آورده و در مثل چنين ماه رمضاني رو به مردم نموده و مشغول تفسير سورۀ أعلي شدهاند، و در آنوقت حَنَك عمامۀ ايشان سرازير بود، و مقداري از كنار حنك هم گَرد گرفته بود.
الآن اگر با چشم بصيرت، نه با چشم بصر، يعني با چشم مافوق زمان، اگر آن مجلس را ببينيد! خواهيد ديد كه ايشان رو به مردم
ص 107
نشسته و مشغول تفسير سورۀ أعلي هستند و حنك عمامه هم سرازير است و قدري گوشۀ آنرا گرد گرفته است و تمام خصوصيّات حتّي تغيير چهره و لبخند و حركت دستها همه و همه مشهود است.
تمام اوّلين و آخرين اگر مجتمع گردند و بخواهند در جهان هستي، آن گرد عمامه را معدوم سازند نميتوانند؛ اگر بخواهند در شمارش نفسهاي ايشان كم يا زياد كنند نميتوانند؛ اگر بخواهند يك قطره از عرق پيشاني را معدوم كنند نميتوانند.
عجيب است آيات مباركات قرآن كه اين امر را به روشني و وضوح بيان ميكند:
وَ وُضِعَ الْكِتَـٰبُ فَتَرَي الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَ يَقُولُونَ يَـٰوَيْلَتَنَا مَالِ هَـٰذَا الْكِتَـٰبِ لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَ لَا كَبِيرَةً إِلَّآ أَحْصَیٰهَا وَ وَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَ لَا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا.[54]
«در روز بازپسين، كتاب گذارده ميشود، پس تو اي پيغمبر! ميبيني كه مردمان مجرم از آنچه در آن هست به خوف و ترس ميافتند و ميگويند: اي واي بر ما! اين چه كتابي است كه از إحصاء و شمارش هيچ عمل كوچكي و يا بزرگي دريغ نكرده است. و آنچه را كه در دنيا بجاي آورده بودند، همه را حاضر مييابند. و پروردگار تو به هيچ كس ظلم نميكند.»
وقتي كه بشر در روز قيامت براي حساب و كتاب محشور ميشود و از زمان بالاتر ميآيد، اطّلاع پيدا ميكند بر تمام أفعال و
ص 108
كردار خود؛ و اگر در تهذيب نفس داراي درجاتي باشد چه بسا اطّلاع پيدا ميكند بر تمام موجودات، و همۀ موجودات در نزد او حاضرند.
اگر ما كه زماني هستيم، چنانچه اين زمان را از ما بردارند، ديگر ما تنها موجودات فعليّه را نميبينيم؛ بلكه تمام موجوداتي كه گذشتهاند فعلاً براي ما حاضرند؛ چون آنچه بين ما و موجودات سابقه و يا لاحقه فاصله مياندازد زمان است. اگر فرضاً ما از زمان بالاتر آئيم، تمام موجودات گذشته و آينده و حاليّه براي ما مساوي است و ما ميتوانيم با يك نظر به تمام آنها نگاه كنيم و از حال همه مطّلع گرديم.
در آنصورت ديگر ماضي و مستقبل معني ندارد، سَبق و لُحوق معني ندارد، زمان آدم أبوالبشر با زمان حضرت نوح و زمان رسولان ديگر و يا زمان قيام قائم آل محمّد أرواحنا له الفداء يكسان خواهد شد. يعني بطور كلّي زماني نيست تا بر اساس آن سابق و لاحق، و مقدّم و مؤخّر شناخته شود؛ همه و همه حاضر و در رديف واحد از ثابتات هستند.
يعني ما در آنصورت در يك افق عالي خواهيم بود كه در آنِ واحد، مُسَيطر و مُهَيمن بر جميع موجودات خواهيم بود، تمام موجودات زماني، از زمان آدم تا روز قيامت. و همانطوريكه براي ما گذشته ديگر معني ندارد، آينده نيز معني ندارد، و اولاد ما و نوادۀ ما تا روز قيامت هر كاري كه در دنيا انجام خواهند داد همه در مقابل ما موجود و حاضر خواهد بود.
ص 109
اگر از ما بپرسند در دنيا چه خبر است؟ ديروز چه خبر بود؟ تماشا ميكنيم و فوراً جواب ميدهيم.
اگر بپرسند مثلاً آن دو كبوتري كه در فلان سال در فلان كوه لانه داشتند، با هم چه ميگفتند؟ فوراً پاسخ ميدهيم و خصوصيّات سخن آنها و نيّت آنها را بازگو ميكنيم.
اگر الآن از ما بپرسند: در اين مسجد چيست؟ فوراً جواب ميدهيم: چند قطعه فرش، يك منبر، يك بلند گو، يك ساعت ديواري، و تعدادي قرآن كريم و... و غيرها.
امّا چون موجودي هستيم مكاني، غير از اين مسجدي كه در آن نشستهايم جائي ديگر را نميبينيم، اين ديوارها و سقف مسجد حاجب است. امّا اگر از مكان بالاتر بيائيم و فرضاً در افقي زيست كنيم كه مكاني نباشد، در آنوقت ديگر بين اين مسجد و غير آن تفاوتي نيست، ديوار حاجب نيست، بلكه همۀ مكانها و كلّيّۀ بقعههاي روي زمين براي ما مشهود و در نزد ما معلوم است.
اگر از ما بپرسند: در مكّۀ مكرّمه چه خبر است؟ نه اينكه آنرا ميبينيد بلكه آنجا هستيد! اگر بپرسند در مدينه چه خبر است؟ شما آنجا هستيد! در كرۀ زمين چه خبر است؟ در ستارۀ نپتون چه خبر است؟ در ماه و خورشيد و زهره و كهكشان چه خبر است؟ فوراً همه را ميگوئيم.
چون همانطور كه لا زمان بر همۀ زمانها سيطره دارد، لا مكان
ص 110
نيز بر تمام مكانها سيطره دارد.
علم غيبي كه براي انبياء علي نبيّنا و آله و عليهم السّلام و براي حضرت رسول الله و أميرالمؤمنين و ائمّه عليهم السّلام در أخبار و تواريخ وارد شده است، از اين قبيل است.
وقتي كه از دار دنيا رحلت نموديم و از زمان و مكان برتر آمديم ـچون نفس ناطقۀ ما مجرّد است، زماني و مكاني نيست، بدن طبيعي ما كه در اين دنيا زيست ميكند مادّي و غير مجرّد است ـ در آنوقت خود را بر أعمال خود و روش و رفتار خود در دنيا مسلّط خواهيم ديد.
نفس ناطقۀ ما كه روح قدسي است چند روزي چون مرغ گرفتار قفس تن شده است و پابند مادّه و آب و علف؛ چون قفس را شكست و پرواز كرد، خود را در جهان قدس و فضاي لايتناهاي تجرّد، آزاد ميبيند و از همه جا مطّلع و با هر كس و با هر چيز همراهي و معيّت خواهد داشت.
ترا ز كنگرۀ عرش ميزنند صفير ندانمت كه در اين دامگه چه افتادست
كه اي بلند نظر شاهباز سدرهنشين نشيمن تو نه اين كنج محنتآبادست
غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود ز هرچه رنگ تعلّق پذيرد آزادست [55]
ص 111
اگر چه مستي عشقم خراب كرد ولي اساس هستي من زان خرابي آبادست
گداي كوي تو از هشت خُلد مستغني است اسير بند تو از هر دو عالم آزادست [56]
نفس ناطقۀ ما، يعني حقيقت انسانيّت ما كه خليفة الله است، زماني و مكاني نيست؛ و خداوند آنرا به مادّه يعني بدن زماني و مكاني تعلّق داده است؛ لذا تا وقتي كه پابند مادّهايم گرفتاريم. ميخواهيم از عالم تجرّد و وسعت لازمان و لامكان مطّلع شويم، ولي علاقههاي مادّه، هوس و آرزوهاي دراز، بين ما و بين آن عالم فاصله انداخته است.
انبياء و اولياي حرم قدس حضرت پروردگار منّان هرچه فرياد زدند: چشمتان را باز كنيد! گوشتان را باز كنيد! دل خود را از محبّت دنيا تهي كنيد! تا پيوسته سبك بار و سبك تاز بوده و رجوع به عالم ابديّت براي شما آسان باشد، بوي عَفِن اين جيفۀ دنيا، چنان مَشاعر ما را مست و خراب نموده است كه به نداي آن بزرگواران پاسخ مثبت [57]نميدهيم؛ ولي بالاخره ما بايد به سر جاي خود برگرديم؛ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ'جِعُونَ. [58]
«بدرستيكه ما مِلك طِلق خدا هستيم، و بدرستيكه ما بسوي او بازگشت كنندگانيم.»
ص 112
يَـٰٓأَيُّهَا الْإِنسَـٰنُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي' رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَـٰقِيهِ.
«اي انسان تو با سختي و شدّت و تعب، خود را بسوي پروردگار خودت ميرساني و به شرف لقاي او خواهي رسيد.»
ما بالاخره بايد خود را از علائق دنيا خلع كنيم و به خلعت تجرّد و سعۀ فضاي قدس مخلّع گرديم.
و در صورت عدم اختيار، چون مرگ بر پيشاني تمام بشر نوشته شده و حركت از عالم مادّه و مدّت، و ورود در عالم تجرّد، يك سير تكويني براي همه خواهد بود، بنابراين همه ميرسند به صورتهاي أعمال؛ چه سعيد و چه شقيّ، چه مؤمن و چه كافر، مشتركاً همه ميرسند به جائي كه وجودِ مجرّد خود را ادراك ميكنند.
و چون بطور مجرّد ادراك نمودند، سيطره پيدا ميكنند بر تمام اعمالي كه انجام دادهاند؛ و خودشان را ادراك ميكنند با تمام اعمالي كه انجام دادهاند، با تمام ثوابها و با تمام عذابها.
نه اينكه تنها خودشان را ميبينند، بلكه خود را مييابند و ادراك ميكنند؛ مثل اينكه ما در اين دنيا خودمان و أعمال خودمان را ادراك ميكنيم، خود را مييابند و وجدان مينمايند، با تمام كارها و با تمام نيّتها.
آنجا يك بهشت و جهنّمي است؛ كدام بهشت و جهنّم از اين بالاتر كه آن صورتهائي كه اثر اعمال هستند بلكه نفس اعمال حسنه هستند با حقائقش بر انسان ظهور و بروز كند؟ و آن اعمال زشت نيز با
ص 113
حقائقش بر انسان طلوع كند؟ آن خودسريها و استكبارها و فرعونيّتها كه از انسان سر ميزده است و آن غفلتهائي كه در دنيا داشته و بر اساس آن تمرّد كرده و معصيت نموده، با آن چهرههاي ملكوتي و حقيقي براي انسان منكشف گردد؛ يعني انسان خودش را با تمام أعمال خودش در طول مدّت عمر خودش يكجا ادراك كند.
و با اين بيان ملاحظه ميكنيد كه شبهۀ آكل و مأكول چقدر سست و واهي است! و چقدر از مرحلۀ تحقيق دور است! آن شبهه بر مبناي أصالة المادّه است، و اصالت مادّه يعني اينكه شيئيّت شيء بر مادّۀ آن قائم باشد؛ و اين كلام به اندازهاي سست است كه اطفال به آن ميخندند و بلكه حيوانات بدان اعتنائي ننموده و عبور ميكنند.
اگر قندي را در سركه بيندازيد و به كودك بدهيد، ديگر نميخورد با آنكه مادّه همان مادّه است؛ آن طفل ميداند كه شيئيّت قند به صورت قند بودن است، نه به مادّۀ آن.
و اگر كاه و يونجهاي را به سركه آلوده كنيد! حيوان ديگر نميخورد، چون آن حيوان به صورت توجّه دارد نه به مادّه.
إذ صورَةٌ بِصورَةٍ لا تَنْقَلِبْ عَلَي الْهَيولَي الاِنْحِفاظُ مُنسَحِبْ
در روز بازپسين همۀ اجساد و بدنها محشور ميشوند، آكل و مأكول محشور ميشوند بتمامهما و كمالهما. شبهۀ آكل و مأكول بر اساس اصالت مادّه است؛ مادّه چيزي نيست، امر مبهمي است، اسم ندارد، تحصّل ندارد، موجوديّت و شخصيّت ندارد؛ بلكه حقائق اشياء به صورتهاي آنهاست و اين صورتها در روي مادّه
ص 114
ثابت است و با يكدگر خلط و مزج نميشود، و صورت منقلب به صورت ديگري نميگردد و هيولا و مادّه، آن صورتها را با همان تشخّص و تعيّن حفظ ميكند و اين انحفاظ پيوسته ساري و جاري است.
فَفي وِعآءِ الدَّهْرِ كُلٌّ قَدْ وُقي ما عِندَكُمْ يَنْفَدُ عِندَهُ بَقي
گرچه صورتها از نزد ما پنهان است و حجاب مادّه و مدّت و زمان و مكان نميگذارد در لحظۀ واحد، تمام صورتها را ادراك كنيم، وليكن در ظرف روزگار و عالم دهر و جهان هستي و تكوين، تمام صورتها، تمام نفوس، تمام اشياء و تمام موجودات و أعمال، هر يك بجاي خودش ثابت و موجود است، و همه محفوظ است.
عمامه با حنك افتاده و با گرد موجوده در كنار آن به جاي خودش هست.
آن كساني كه در سه سال قبل با چائي تلخ خود يك حبّه قند خوردهاند، آن منظره و آن كيفيّت محفوظ است.
آن كسي كه گناه كرده، عين مجلس گناه، و آن كسي كه اطاعت نموده، عين مجلس طاعت محفوظ است. اين اعمال با خصوصيّاتش و با دقائق و ظرافتش و با نيّت و منظوري كه به عمل آورده شده است، چنان ضبط و ثبت است كه اگر هزاران فرد از افراد بشر بخواهند اينطور صحيح و دقيق با حفظ شرائط و مقدّمات و تقدّم و تأخّر، ضبط كنند نميتوانند.
ولي لازمۀ وجود، وجود است و عدم قبولِ تبدّل به عدم؛ در
ص 115
ظرف دهر و در عالم هستي و حقيقت، تمام اينها را نگاهداري ميكنند و از آن پاسداري مينمايند، گرچه در نزد ما نَفاد و هلاكت پيدا كند و از بين برود، امّا در پيش خداوند عالِم السِّرِّ و الخفيّات از بين نميرود.
آن عملي را كه ما انجام دادهايم، از نزد ما پنهان شد، امّا در نزد خداوند عليم و خبير حاضر است.
لَا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِي السَّمَـٰوَ'تِ وَ لَا فِي الارْضِ. [59]
«از خداوند پنهان نميشود، به اندازۀ سنگيني يك ذرّه در آسمانها و نه در زمين.»
مگر نميفرمايد: مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَهِ بَاقٍ. [60]
«هر چيز كه در نزد شماست خرابي و بوار و هلاكت شاملش ميشود، و آنچه در نزد خداوند است باقي است.»
همين اعمالي را كه انجام ميدهيم دو صورت دارد و دو وجهه دارد: وجهۀ طبيعي و ظاهري كه منسوب به ماست، و وجهۀ ملكوتي و باطني كه مال خداست.
وجهۀ ظاهري پيوسته دستخوش هلاك و فناء و اضمحلال است؛ ولي وجهۀ باطني كه وجه اللهي است و ملكوتيست، پيوسته ثابت و در عالم خارج عندالله متحقّق است.
تُبْلَي إذا غِطا زَمانِنا انْخَزَلْ مَراتِبُ السَّيّالِ مَعْ كُلِّ عَمَلْ
ص 116
زماني كه پردۀ زمان ما پاره گردد، آنوقت اعمالي را كه انجام دادهايم با تمام موجودات تدريجيّهاي كه در اين عالم متعاقباً پديدار و پنهان شده است، دفعةً واحدةً براي ما ظاهر و آشكارا ميگردد.
وقتي كه اختياراً و يا اضطراراً مرگ طبيعي و يا موت اختياري دست دهد آنوقت معلوم ميشود در پشت پرده چيست؟ چه كارها كه انجام دادهايم و دائماً ميانگاشتيم كه از بين رفت؛ فلان كس از كار ما آگاه نشد، اينكار را نفهميدند، فلان كار را نفهميدند، فلان كار را كرديم و الحمدللّه كسي نفهميد؛ خدا را به عقب انداختيم و سبقت گرفتيم؛ و هيچ نفهميديم، نفهميديم؛ حالا آمديم اينجا، پرده هم از برابر ديدگان پس رفته است و هيچ گمان نميكرديم كه اين همه انباشتهايم.
فرياد انسان بلند ميشود: خدايا چه خبر است؟ اين چه عالمي است؟ اين چه كتابي است؟
فَذَلِكَ الْكِتابُ لَنْ يُغادِرا شَيْئًا صَغآئِرًا وَ لا كَبآئِرا [61]
وَ يَوْمَ نُسَيِّرُ الْجِبَالَ وَ تَرَي الارْضَ بَارِزَةً وَ حَشَرْنَـٰهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَدًا * وَ عُرِضُوا عَلَي' رَبِّكَ صَفًّا لَقَدْ جِئْتُمُونَا كَمَا خَلَقْنَـٰكُمْ أَوَّلَ مَرَّةِ بَلْ زَعَمْتُمْ أَلَّن نَجْعَلَ لَكُم مَوْعِدًا * وَ وُضِعَ الْكِتَـٰبُ فَتَرَي الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَ يَقُولُونَ يَـٰوَيْلَتَنَا مَالِ
ص 117
هَـٰذَا الْكِتَـٰبِ لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَ لَا كَبِيرَةً إِلَّآ أَحْصَیٰهَا وَ وَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَ لَا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا. [62]
«و روزي ميرسد كه ما در آن روز، كوهها را سير ميدهيم و ميگردانيم، و تو اي پيامبر! زمين را ظاهر و روشن ميبيني! و ما همۀ مردم را حشر ميكنيم و از يك نفر از آنان دريغ نمينمائيم.
و تمام مردم به صورت صفّ در پيشگاه پروردگار تو عرضه ميشوند و به آنان چنين خطاب ميشود كه: شما در نزد ما تنها آمدهايد به همان قسمي كه ما در وهلۀ اوّل شما را آفريديم؛ بلكه شما چنين پنداشتيد كه ما براي شما وعدهگاهي قرار نداديم!
و كتاب و نامۀ عمل را قرار ميدهند، پس تو اي پيامبر! ميبيني كه مردم مجرم از آنچه در آن موجود است به دهشت و وحشت ميافتند! و ميگويند: اي واي بر ما! چه شده است كه اين كتاب از ضبط و ثبت هيچ كوچك و بزرگي دريغ ننموده است و همه را إحصاء و شمارش كرده است! و آن اعمالي را كه بجاي آوردهاند همه را حاضر مينگرند. و پروردگار تو به أحدي از مردم ستم روا نميدارد.»
تمام اعمالي را كه انسان انجام داده، خودش انجام داده است؛ و عين آنها در برابرش حاضر است.
آنوقت همه ميدانند كه پروردگار ظلمي ننموده؛ و اين أعمال به اين صورتهاي قبيحه و زننده، عين اعمالي است كه به دست خود انسان انجام گرفته و انسان پيش فرستاده است؛ جهنّم را به دست
ص 118
خودش افروخته است، و بهشت را به دست خودش كاشته، و نسيمهاي بهشتي را به دست خودش بر مشام خود وزانده، و آتش دوزخ را به دست خودش با جرقّهاش افروخته است.
زاهِدْ مَنِ آلاّدْما جَهَنَّمْدَه اودْ اولْماز اولارْ كِه يانولاّرْ اودي بورْدانْ آپارولاّرْ
ميفرمايد: «اي زاهد مرا فريب مده؛ در جهنّم آتش نيست؛ آنها كه ميسوزند، آتش را از اينجا با خود ميبرند.»
ص 119
ص 121
عوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحـيم
الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ والصَّلَوةُ والسَّلامُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطّاهِرينَ
و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الآنَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدّينِ
و لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم
قال اللهُ الحكيمُ في كتابِه الكريم:
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ * إِذَا السَّمَآءُ انفَطَرَتْ * وَ إِذَا الْكَوَاكِبُ انتَثَرَتْ * وَ إِذَا الْبِحَارُ فُجِّرَتْ * وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ * عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ.
(آيات اوّل تا پنجم، از سورۀ انفطار: هشتاد و دوّمين سوره از قرآن كريم)
«به نام خداوند رحمن و رحيم. در آن زماني كه آسمان شكافته شود، و در آن زماني كه ستارگان پراكنده گردند، و در آن زماني كه درياها از سكون و آرامش تبديل به حركت و اضطراب شده و در مَجاري روان گردند، و در زماني كه قبرها شكافته شود و منقلب و واژگون گردد؛ نفس انسان ميداند كه چه پيش فرستاده است و چه از
ص 122
اين پس فرستاده است.»
يعني كارهائي را كه سابقاً و در قديم الايّام فرستاده و كارهائي را كه اخيراً و در زمانهاي تازه و نزديك فرستاده است؛ و بر همين معني است آيۀ مباركۀ واقع در سورۀ فتح: لِيَغْفِرَ لَكَ اللَهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ. [63]
يعني «براي آنكه خداوند بيامرزد آنچه را از گناه كه سابقاً مرتكب شده بودي! و آنچه را بعداً و اخيراً مرتكب شدهاي!»
راجع به عقائد مختلفۀ مردم در كيفيّت معاد، مرحوم ملاّ صدرا رضوان الله عليه مطالبي در «أسفار» نقل ميكند كه شايان دقّت است، ميفرمايد:
بعضي از اوهام عاميانه و آراء جاهلانه، رأي كساني است كه حشر نفوس و اجساد را محال دانسته، و ممتنع ميدانند كه هر يك از نفوس و اجساد معاد داشته باشند. و آنان عبارتند از مَلاحِده و طِباعيّه[64] و دَهْريّه و جماعتي از طبيعيّون و گروهي از اطبّائي كه اعتمادي
ص 123
بر آنها در ملّت اسلام نيست و در حكمت اعتنائي به انديشه و فكر آنها نيست.
و آنان چنين پنداشتهاند كه: حقيقت انسان، جز اين هيكل محسوسِ حامل كيفيّت مزاجي و قوا و أعراضي كه به تبع آن موجود است نميباشد؛ و تمام اين امور بواسطۀ مرگ معدوم ميشوند و با زوال حيات و زندگي فاني ميگردند و از آنها جز مقداري موادّ متفرّق باقي نميماند. بنابر اين تقريب، انسان همانند سائر حيوانات و نباتات زماني كه بميرد، معدوم ميشود؛ و نيكبختي و بدبختي او منحصر است در لذّات دنيوي و آلام و رنجهاي بدني كه در دنيا به او رسيده است.
و آنان در اين عقيده و مرام، هم تكذيب عقل را ميكنند، چون محقّقين از اهل فلسفه به خلاف آن رفتهاند، و هم تكذيب شرع را مينمايند، چون محقّقين از اهل شريعت به خلاف آن گفتهاند.
و آنچه از ينوجالس نقل شده است آنستكه: او در امر معاد توقّف و ترديد دارد؛ چون او در حقيقت نفس انسان دچار ترديد و توقّف است كه آيا نفس عبارتست از مزاج تا آنكه به سبب مرگ معدوم گردد
ص 124
و از بين برود و معاد نداشته باشد، يا عبارتست از جوهر مجرّد تا بعد از مرگ باقي و ثابت بماند و معاد داشته باشد؟
و بعضي از كساني كه به ذيل علماء متشبّث ميگردند، به اين اشكال، اين را هم ضميمه نمودهاند كه: المَعدومُ لایعاد. «معدوم، عود نميكند و بر نميگردد.» و بنابراين، چون هيكل و جسم انسان معدوم شود، ديگر اعادۀ آن غير ممكن و حشر ممتنع است.
و متكلّمين اين إشكال را بدين طريق جواب گفتهاند كه: اوّلاً اعادۀ معدوم ممتنع نيست. و ثانياً اينكه انسان بواسطۀ از بين رفتن و فسادِ بدنش، فاني و معدوم نميشود؛ بلكه از انسان، اجزاء قابل تجزيه و يا غير قابل تجزيهاي باقي خواهد ماند كه آن اجزاء مبدأ تكوّن بدنِ معادي و حشري انسان خواهد شد.
و آيات و روايات صريحۀ وارد در حشر آدمي را، حمل نمودهاند بر آنكه مراد، همان جمع كردن اجزاء متفرّقۀ باقيماندهاي ميباشد كه همان حقيقت انسان است.
و حاصل مطلب آنكه متكلّمين براي تصحيح امر معاد، مرتكب يكي از دو امري شدهاند كه عقل آنرا مستبعد و دور ميشمرد و بلكه نقل نيز آنرا مردود ميداند؛ و براي تحقّق معاد هيچكدام از اين دو امر لازم نميباشد.
بلكه عقل و نقل هر دو دلالت دارند بر آنكه آنچه در آخرت عود ميكند همان چيزي است كه در دنيا مصدر أفعال بوده و مبدأ اعمال و مكلّف به تكاليف و واجبات و احكام عقليّه و شرعيّه بوده است.
ص 125
و مخفي نماند كه قلع ريشۀ شبهه از اراضي اوهام منكران و آراء ملحداني كه انكار حشر و قيامت را مينمايند، نميتوان نمود مگر به قلع و قمع اصل اين شبهه كه: انسان به سبب مرگ فاني و باطل ميگردد و ابداً باقي نميماند، چون انسان غير از اين هيكل با مزاج خاصّ يا صورتي كه در اين بدن حلول كرده است چيز ديگري نيست.
و ما سابقاً مفصّلاً اين اصل را از ريشه بركنديم و تار و پودش را زديم و بطور كامل در اين باره بحث كرديم.
و محقّقين از فلاسفه و مِلّيّين همگي بر ثبوت معاد و نشأۀ باقي بعد از دنيا، اتّفاق دارند؛ وليكن در كيفيّت آن اختلاف نمودهاند.
پاورقي
[53] ـ «مثنوي» مولوي، طبع آقا ميرزا محمود، ج 2، ص 155، سطر 25
[54] ـ آيۀ 49، از سورۀ 18: الكهف
[55] ـ «حافظ» طبع پژمان، حرف تاء، ص 10، غزل 16
[56] ـ همان مصدر، غزل 17
[57] ـ ذيل آيۀ 156، از سورۀ 2: البقرة
[58] ـ آيۀ 6، از سورۀ 84: الانشقاق
[59] ـ قسمتي از آيۀ 3، از سورۀ 34: سبأ
[60] ـ صدر آيۀ 96، از سورۀ 16: النّحل
[61] ـ چهار بيت مذكور از حكيم سبزواري است در «منظومه» طبع ناصري، ص 345 و 346
[62] ـ آيات 47 تا 49، از سورۀ 18: الكهف
[63] ـ صدر آيۀ 2، از سورۀ 48: الفتح
[64] ـ فرق ميان طباعيّه و دهريّه
فرق ميان طِباعيّه و دهريّه آنست كه: طباعيّه غير از موادّ جسمانيّه كه همان قواي انفعاليّه است، متفطّن به قواي فعليّه و مبادي فاعله نشدهاند مگر به قوا و طبايعي كه با بدن انسان است؛ و به مبادي برزخيّه و مجرّداتي كه با مادّه نسبت دارند كه همان نفوس ناطقۀ قدسيّه ميباشند برنخوردهاند، فضلاً از مجرّدات مرسله (كه در فعل نيز همچون ذات مجرّد از مادّه هستند)؛ پس چگونه پي برده باشند به آنكه امر و خلق براي اوست و او قدّوس و سبّوح است و ربّالملائكة و الرّوح است. و امّا دهريّه كساني هستند كه معتقدند به آنكه: آنچه در عالم،اقتضاي اجتماع و افتراق و حيات و موت را دارد همان زمان و فصول آنست. پس هلاك باد نظر آنها، و نابودي و نيستي باد بر فكر آن دو گروه؛ آري كسي كه از لطيفۀ مجرّدۀ در ذات خود بياطّلاع است، چگونه عاجز نباشد از اثبات مجرّدات در انسان كبيري كه خارج از ذات اوست و از معرفت خداوند تعالي ـ حكيم سبزواري قدِّس سرُّه. (تعليقه)