ص 3
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحـيم
الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ والصَّلَوةُ والسَّلامُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطّاهِرينَ
و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الآنَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدّينِ
و لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم
قال اللهُ الحكيمُ في كتابِه الكريم:
وَ يَقُولُونَ مَتَي' هَـٰذَا الْوَعْدُ إِن كُنتُمْ صَـٰدِقِينَ * قُل لَكُم مِيعَادُ يَوْمٍ لَا تَسْتَـْخِرُونَ عَنْهُ سَاعَةً وَ لَا تَسْتَقْدِمُونَ.
(آيۀ بيست و نهم و سيام، از سورۀ سبأ: سي و چهارمين سوره از قرآن كريم)
«و ميگويند: اگر شما از راستگويانيد، بگوئيد اين وعدۀ قيامت در چه موقع خواهد بود؟
بگو: از براي شما ميعاد روزي خواهد بود كه از آن هنگام يك ساعت به تأخير نميافتيد، و يك ساعت پيشي نميگيريد!»
مكرّراً ميپرسند: قيامت در چه موقع برپا ميشود؟ اين حرف، حرف بيجا؛ و اين سؤال غلطي است. زيرا افرادي كه از اين دنيا ميروند، به مجرّد مردن وارد عالم برزخ ميشوند، و قيامت صغراي
ص 4
آنان همان ورود در برزخ است.
و در برزخ ميمانند تا قيامت كبري برپا شود؛ در آن وقت از برزخ ميميرند و به قيامت كبري زنده ميگردند. تمام افرادي كه مردند و رفتند يكي از پس ديگري در برزخ، از برزخ به عالم حشر و قيامت كبري انتقال پيدا ميكنند.
اگر مراد از اين سؤال كه « وعدۀ خدا چه موقع ميرسد؟ » مردن باشد، اين چه سؤالي است؟ همۀ انسانها ميميرند ودر ساعت معيّني از دنيا ميروند؛ موقعش براي انسان مشخّص باشد يا نباشد به اصل مطلب چه ربطي دارد؟ اين تشكيك چه فائدهاي دارد؟
و اگر مراد از وعدۀ خدا قيامت باشد، كه اصلاً مشخّص نيست و از نقطۀ نظر عرضِ زمان قابل تشخّص و تعيّن نيست.
حالا فرض كنيد ـ بر فرض محال ـ پيامبر اكرم در جواب اين پرسش، بفرمايد: چهل هزار و سي و پنج سال و سه ماه و چهار روز ديگر قيامت كبري بر پا ميشود.
اگر اينطور باشد شما قبول ميكنيد؟ يا ميگوئيد: اين هم يكي از اكاذيب است كه ميگويد؛ چون اين بُعد مسافت طولاني زماني را كسي نميتواند در مدّت عمر خود طيّ كند، لذا دروغش آشكار نميشود و فقط براي مردم ساده لوح و عامي مفيد است.
آن كسي كه در صدد انكار است، امور بديهي را انكار ميكند، معجزات را انكار مينمايد و حمل بر سحر و جادو ميكند؛ اينچنين شخصي آيا إخبار رسول الله را به اين مدّت طولاني قيامت قبول
ص 5
ميكند؟ ابداً.
علاوه، قيام قيامت عبور از برزخ است به عالم قيامت كبري، و آن زماني نيست.
هر كسي كه از اين عالم ميرود، يك سير طولي دارد بسوي خداي تعالي؛ يعني يك تجرّد از مادّه پيدا ميكند و به عالم برزخ و صورت وارد ميگردد (عالم برزخ و مثال، عالم صورت است) و هنگام قيامت كبري يك مردن ديگري پيدا ميشود، و از برزخ و صورت عبور ميكند به عالمي كه تجرّد از صورت دارد و آنجا عالم نفس است، و معناي تدريج زمان به شكل و صورت زمانهاي معمولي ما در آنجا نيست؛ تدريج در آنجا معناي ديگري دارد.
و علَي كلِّ تقديرٍ، خداوند با شواهد و امثله براي ما روشن فرمود كه: قيامت امر حتمي است و زنده كردن مردگان كار مشكلي نيست و بسيار آسان است.
اوّلاً مشكل بودن، و آسان بودن كار، نسبت به موجوداتي است كه قدرتهاي محدود دارند؛ اگر آن كاري را كه متوقّعيم از آنها ساخته شود در حيطۀ ظرفيّت و تحمّل آنها باشد، اينكار براي آنان آسان است و اگر از حيطۀ قدرت آنها خارج باشد، آن كار مشكل است.
مثلاً: انساني كه توانائي برداشتن پنجاه كيلو بار را دارد ميگوئيم: اينكار براي او آسان است، ولي چون او نميتواند يكصد كيلوگرم بار را بردارد ميگوئيم: برايش مشكل است، از قدرت او افزون است.
ستونهاي اين مسجد مثلاً ميتوانند يكصد خروار بار را تحمّل
ص 6
كنند، اين در قدرت آنهاست. امّا يكصد هزار خروار را نميتوانند تحمّل كنند، اگر باري را روي آنها بگذاريم كه يكصد هزار خروار باشد مسلّماً فرو خواهند ريخت؛ اين را ميگويند: خارج از قدرت آنهاست.
پس خارج از قدرت بودن، يا در حدود قدرت بودن، نسبت به موجوداتي است كه قدرت مشخّص و محدود دارند.
امّا نسبت به پروردگار كه قدرت او لايَتناهَي است يعني خارج از حدّ و محدوده است و بدون اندازه است مدّةً و عِدّةً و شدّةً و كثرةً، ديگر آسان و مشكل معني ندارد.
قدرتهاي غير حضرت حقّ جلّ و علا، از نقطۀ نظر جهات مادّي يا ملكوتي، و ظاهري و باطني متفاوت است، و اندازهگيري و سنجش و تناسب بندي، آساني و مشكلي، در آنها به خوبي راه دارد.
امّا قدرت حضرت حقّ لايتناهي است؛ يعني تمام قدرتهائي كه فرض ميشود، در قدرت او مندكّ است؛ در اينصورت آسان و مشكل ديگر چگونه تصوّر دارد؟
مشكل يعني چه؟ آسان يعني چه؟ آسانتر يعني چه؟ مشكلتر يعني چه؟
اين مفاهيم ابداً آنجا راه ندارد، و براي تحقّق يافتن و پيدا كردن مصداق خود در ذات اقدس حضرت باري تعالي شأنُه العزيز، با بوق دورباش، و نداي طرد و منع مواجه خواهد بود.
ص 7
بنابراين، اگر خداوند بخواهد پشّهاي را خلق كند ـ كه اصلاً وزني ندارد ـ تا بخواهد فيلي بيافريند ـ كه سنگينترين حيوانات برّي است ـ به يك اندازه إعمال قدرت ميكند؛ يعني همان مشيّت و خواست او، نفس ايجاد اوست.
اگر خداوند بخواهد كوه « هيماليا » را ايجاد كند، چقدر بيشتر إعمال قدرت ميكند تا بخواهد يك ذرّۀ خاك را بيافريند؟ هيچ.
نزول يك قطره باران از آسمان، و ايجاد اقيانوس كبير و امواج خروشان آن، هر دو به دست خداست و به يك منوال و رويّه آنها را ايجاد و به حركت در ميآورد.
تمام موجودات از كوچك و بزرگ، مادّي و معنوي، مُلكي و ملكوتي، نسبت به قدرت او چون دانههاي شانه يكسانند؛ و نسبت به علم او و حيات او نيز اينچنين هستند.
زنده كردن مردگان براي پروردگار مثل اصل خلقت و بَدءِ آفرينش آنهاست. سنگيني و سبكي، عُسر و حَرَج، سختي و راحتي، آساني و مشكلي، امكان و محاليّت؛ ابداً در آنجا نيست.
يك اراده است و بس؛ إِنَّمَآ أَمْرُهُ و ͠ إِذَآ أَرَادَ شَيْـًا أَن يَقُولَ لَهُ و كُن فَيَكُونُ.[1]
لذا در بعضي از آياتي كه وارد است: اي پيامبر به آنان بگو: چرا شما دربارۀ قيامت تشكيك ميكنيد؟ خداوند كه شما را از نيستي محض خلق كرده، بعد كه بخواهد، بار ديگر شما را خلق ميكند، اين
ص 8
براي او آسانتر است، وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ [2]؛ براي أفهام و ادراكات ماست كه بحسب انس ذهني خود، پيدايش يك چيز را از موجودات متفرّق آسانتر ميبينيم از پيدايش آن چيز را از نيستي محض.
دربارۀ خلقت انسان مثلاً و سپري شدن عمر، ببينيد كه چيزي در واقع بوده؟ هيچ، هيچ.
خداوند انسان را خلق كرد، و مراتبي را گذراند تا انسان را انسان كرد، چشم داد، گوش داد، دل داد، تفكّر داد، احساسات و تعقّل داد؛ اين خيلي مشكلتر به نظر انسان ميرسد، تا انسان را بميراند و ذرّات او را گرچه در جهان متفرّق هم شده باشند، جمع كند و زنده فرمايد.
چون انسان گرچه متفرّق هم باشد بالاخره چيزي هست، و اجزاء متفرّق را جمع نمودن آسانتر است از اصل آفرينش كه بدون هيچ چيز از عدم محض و نيستي صرف به وجود آورد.
پس تعبيرِ به آساني، در اين آيۀ شريفه، بر حسب مَشاعر و ادراكات ماست، كه ميخواهد ذهن ما را به اين مطلب نزديك كند، تا انسان تعجّب نكند و باورش آسان گردد.
شما در خلقت خودتان تعجّب كنيد كه چقدر مشكل است! زنده كردن مردگان خيلي مشكل نيست. امّا نسبت به واقعيّت امر هيچ تفاوتي نيست.
براي ما مثال به اصحاب كهف ميزند براي عبرت گرفتن و براي
ص 9
جاري نمودن حكم مشابه آنرا در ميان سائر مردم.
وَ كَذَ'لِكَ أَعْثَرْنَا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوٓا أَنَّ وَعْدَ اللَهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ لَا رَيْبَ فِيهَا. [3]
حقّاً داستان عجيبي بود، گرچه به نظر خدا و به نظر واقع و به نظر حكم امثال و مشابهات، اصلاً عجيب نيست.
اصحاب كهف با سگشان كه رويهم هشت نفر بودند، سيصد و نه سال خوابيدند و بيدار شدند، يك نفر از آنها به شهر آمد غذا بخرد، ديگر نميدانست چه خبر است؛ ديد عالم عوض شده، شهر شهر ديگري است، ساختمانهاي ديگري است، افراد آن شهر نيستند، تعجّب ميكند كه ما كه دو سه ساعتي خوابيدهايم چرا عالم عوض شده است؟
نميداند كه سيصد سال شمسي است كه خوابيده است يعني سه قرن شمسي؛ يعني عبور شش، تا هفت و هشت نسل!
فكر كنيد: اگر شما هنگام ظهر كه به منزل ميرويد، و بعد از صرف طعام معمولاً يك ساعت ميخوابيد، اگر خواب شما دوام پيدا كند و سيصد سال به درازا انجامد، و بعد از اين مدّت در همان روز مشابه يك ساعت ديرتر از خواب برخيزيد! چه خواهيد ديد؟
عيال شما كجاست؟ فرزندانتان كجا هستند؟ عمو و عموزادگان
ص 10
و پدر و مادر و سائر ارحام و آشنايان يك نفر از آنها نيست، و به عوض افراد ديگري خانهها و شهر را پر كردهاند، هرچه به آنها بگوئيد و نشاني دهيد، چيزي نميفهمند، سكّهها سكّههاي ديگريست. و تمام اين مسائل در صورتي است كه خود شما را در زير زمين دفن ننموده باشند؛ چون بازماندگان، زمان مختصري كه از بيدار شدن انسان بگذرد، اگر انسان بيحسّ و حركت باشد و قلب او نتپد، گمان ميكنند كه مرده است، و او را به مَغسل ميبرند، و بعد از غسل و كفن، دفن ميكنند؛ و اگر با حسّ و حركت بوده و قلب ضربان ضعيفي هم داشته باشد، چون پاسخ نميگويد و از خواب بيدار نميشود، گمان ميكنند كه مريض است، و به دستور طبيب آنقدر اين بيچاره را مايعات در حلقش ميكنند و حُقنه بر او ميگذارند تا ميميرد. و اگر امروز اتّفاق افتد فوراً به بيمارستان انتقالش ميدهند، و آنقدر سوزن بر بدنش فرو ميبرند و از اين اطاق به آن اطاق براي عكس برداري و تجزيه ميبرند، و احتمالاً يكي دو عمل جرّاحي هم ميكنند كه مسكين را زنده زنده ميكشند.
لذا اگر مثلاً امروزه براي بعضي از اولياي خدا حالت خَلع اتّفاق افتد و همراهان او ندانند، چه بسا به گمان اينكه جان تهي كرده است و مرده است او را به قبرستان برده و دفن ميكنند.
و بر همين اساس براي مصونيّت آن جوانمردان و اصحاب كهف، خداوند آنانرا از شهر بيرون آورد و در كهفي كه كسي بر احوال آنان مطّلع نگردد، خواب را بر آنان مسيطر ساخت؛ و گرنه از دشمنان
ص 11
گذشته، دوستان آنان نيز آنها را ميكشتند.
عيناً مانند افرادي كه امروزه مثلاً مورد اتّهام مردم واقع ميشوند و اگر آزاد باشند، مردم به آنها سوء قصد ميكنند؛ دولت و حكومت آنانرا به جاي امني گرچه زندان باشد ميبرد، تا از دستبرد مردم مصون بمانند.
چون كهف، مكاني آرام و خلوت و بدون مانع براي استراحت آنان بود.
ببينيد: اگر داستان اصحاب كهف و آن فردي كه از ميان آنان براي خريدن طعام به شهر آمد، براي شما اتّفاق ميافتاد و اين مدّت طولاني خواب عميق خود را به خوبي ادراك مينموديد و لمس ميكرديد، چقدر براي شما شگفتانگيز بود! داستان مردن و زنده شدن از اين عجيبتر نيست.
چه فرق ميكند سيصدسال خوابيدن و بيدار شدن، يا سيصدسال مردن و زنده شدن؛ مگر خواب غير از مرگ است؟ اين كار را كرديم تا مردم را از وعدۀ حقّانيّت روز جزا كه خدا داده است مطّلع كنيم.
اين يك نمونه. مثال ديگر: خداوند در سورۀ بقره ميفرمايد:
أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَي' قَرْيَةٍ وَ هِيَ خَاوِيَةٌ عَلَي' عُرُوشِهَا [4].
بُخْتُ نَصَّر بر قوم يهود استيلا پيدا كرد و همه را قتل عام نمود، در تاريخ آمده است كه مردم از خانه و كاشانۀ خود بيرون آمده بودند، در بيابان لشكر بخت نصّر بدانها رسيد و همه را گردن زد، هفتاد هزار
ص 12
از قوم يهود را كشت؛ اين داستان در تواريخ ثبت و ضبط است.
حضرت عُزَيْر پيغمبر از دست او فرار كرد و در چشمهاي رفت و غائب شد، امّا نمرد؛ خداوند او را حفظ فرمود.
بعد از ساليان متمادي كه بدنهاي يهود در آن صحرا از بين رفته و استخوانهاي آنان باقي مانده بود، حضرت إرْميا ي پيغمبر از آن بيابان ميگذشت؛ ديد عجيب داستانيست؛ يك صحرا استخوانهاي متفرّق و جدا شده و درهم و برهم شده. بسيار در حيرت افتاد و گفت: خدا چگونه اينها را بعد از مردنشان زنده ميكند؟ قَالَ أَنَّي' يُحْيِ هَـٰذِهِ اللَهُ بَعْدَ مَوْتِهَا. [5]
فَأَمَاتَهُ اللَهُ مِائَةَ عَامٍ [6]، خداوند خودش و خرش را قبض روح نموده و بعد از يكصد سال زنده كرد. إرميا ديد در مقابل ديدگانش خودش و خرش لباس مادّه پوشيدند و اجزاء متشتّته جمع شده، روي استخوانها را پوشيدند؛ و بدين كيفيّت خداوند زنده شدن مردگان را به إرميا نشان داد.
حضرت إبراهيم عليه السّلام از خداوند تقاضا نمود كه جنبۀ فاعلي و إعمال قدرتي كه براي زنده شدن مردگان صورت ميگيرد را بداند، و گفت: كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتَي'[7]. «چگونه تو اي پروردگار به مردگان جان ميدهي؟»
اين سؤال غير از پرسش إرمياست؛ سؤال إرميا از نحوۀ فعل و
ص 13
سؤال إبراهيم از نحوۀ جنبۀ فاعلي است.
يك وقتي انسان را ميبرند در لابراتوار و آن مطالبي را كه خوانده است نشانش ميدهند؛ يك وقت به او ميگويند: خودت عمل كن و با دست خود مطالب علميّه را به مرحلۀ عمل در آورده و لباس تحقّق بپوشان!
ابراهيم ميگويد: اي پروردگار من! وقتي كه ميخواهي مردگان را زنده كني چه ميكني؟
ما از اين موضوع در مجلس بيست و پنجم تحت عنوان تحقّق به وجه الله بحث كرديم، اينك براي مزيد وضوح فقط از نقطۀ نظر جنبۀ فاعلي زنده كردن مردگان بحث مينمائيم.
خدايا تو چگونه مردگان را زنده ميكني؟ من ميخواهم بفهمم آن جنبۀ فاعلي كه در تست و با آن حيثيّت مرده زنده مينمائي چيست؟!
اي ابراهيم! آيا بدين موضوع ايمان نياوردهاي؟
گفت: آري، ايمان دارم و ميدانم كه تو با قدرت كاملۀ خود و با اسم « المُحيي » كه از اسماء حسناي تست، مردگان را زنده ميكني! ليكن ميخواهم قلبم آرام بگيرد!
يعني چه؟ يعني من الآن پشت پرده هستم، اين پرده را بردار! بدون پرده مشاهده نمايم!
ابراهيم پيغمبر است، از پيامبران اولواالعزم: صاحب شريعت و كتاب؛ و به مقامات و درجاتي رسيده و مدارج و معارجي را پيموده است و در عالم ولايت قدم زده و به صفات و أسماي حُسني رسيده
ص 14
است؛ امّا آن جنبۀ إحياء اسم المحيي در خود حضرت إبراهيم ظهور نكرده است، خودش مرده زنده نكرده و كيفيّت إحياء مرده را از حيثيّت فاعلي آن نميداند.
چون اولياي خدا كه به مقام قرب ميرسند، تمام اسماء و صفات خدا در وجود آنان تجلّي ميكند.
در قرآن مجيد داريم كه حضرت عيسي بن مريم ميگفت: وَأُحْيِ الْمَوْتَي' بِإِذْنِ اللَه[8] «من مرده زنده ميكنم به اذن خدا.»
نه اينكه من كناري هستم و دعا ميكنم: خدايا تو مرده را زنده كن! و خدا هم مستجاب ميكند و زنده ميگرداند، بلكه من خودم زنده ميكنم به حول و قوّۀ خدا، من بندهام و هر حول و قوّهاي در من باشد، از خداست؛ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ؛ امّا عمل، عمل من است.
مثلاً فرض كنيد يك وقتي من اينجا نشستهام و دعا ميكنم: خدايا اين قلم از روي اين كاغذ بر زمين افتد، خدا هم دعا را مستجاب مينمايد و يك عمل خارجي صورت ميگيرد، بادي ميوزد، يا زيدي ميآيد و اين قلم را بر زمين ميگذارد؛ در اينصورت حركت قلم و افتادنش در روي زمين به ارادۀ من نبوده است.
ولي يك وقتي من با دست خود قلم را بلند ميكنم و بر زمين ميگذارم.
در هر دو حال، فعلْ فعل خداست و به حول و قوّۀ او صورت
ص 15
پذيرفته است، و اگر مشيّت و اذن او نباشد تا هزار سال هم قلم از جاي خود تكان نميخورد، ولي در صورت دوّم كه من با دست قلم را بر زمين گذاشتم فعلْ فعلِ من نيز هست، انتساب به من هم دارد.
حضرت إبراهيم عليه السّلام به مقاماتي رسيده، و طيّ مدارجي نموده است، ولي هنوز اسم المحيي يعني كيفيّت إحياء، يعني آن قوّهاي كه در اولياءِ خدا در مقام تقرّب بواسطۀ تجلّي اسم المحيي پيدا ميشود در او ظهور نكرده است؛ خلاصه هنوز خود ابراهيم مرده زنده ننموده، و لذا ميپرسد: كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتَي'؟ يعني اين اسم تو چگونه تجلّي ميكند كه بواسطۀ آن مرده زنده ميكني؟
قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن [9]. «آيا ايمان نداري به اين حقيقت؟»
آري، ايمان دارم و ميدانم كه با اسم مقدّس خود اين عمل را انجام ميدهي تَقَدَّسَتْ أسْمآؤُكَ وَ عَلَتْ صِفاتُكَ، وليكن ميخواهم همچون دانش آموز كه در لابراتوار به دست خود آزمايش ميكند و به رأي العين ميبيند، ببينم.
خداوند فرمود: اينكار را انجام ده! خودت انجام بده! چهار پرنده را بگير، و قدري با خود مأنوس گردان، و پس از آنكه آنها را كُشتي و با هم مخلوط نمودي، بر فراز هر كوه مقداري از آنها را قرار بده، و سپس آنها را بخوان!
در اين حال آنها با شتاب بسوي تو خواهند آمد، و در آن وقت بدان كه خداوند عزيز و حكيم است.
ص 16
حضرت ابراهيم بنا به تفسير «عليّ بن إبراهيم قمّي» چهار پرنده: طاووس، كلاغ، خروس، و كبوتر را گرفت و در هم كوبيد بطوريكه تمام ذرّات آنها در هم فرو رفتند، و اجزاي آنان را بر قلّۀ دَه كوه قسمت كرد و بر هر كوهي جزئي از آنها را قرار داد.
حالا ابراهيم، خودت آنها را صدا كن! يعني چه؟ يعني با نفس ملكوتي خود آنها را بخوان! آنها اجابت ميكنند، و به نداي تو پاسخ مثبت ميدهند!
در اينجا إبراهيم دارد زنده ميكند، چون ديگر ابراهيم نيست، اينجا حول و قوّۀ خداست و بس. اراده و مشيّت حضرت حقّ از دريچۀ نفس ابراهيم ظهور ميكند، و ابراهيم داراي اسم اعظم حقّ شده است و همان اسم المحيي فعلاً در وجود خودش ظهور نموده است.
إبراهيم از خودش بيرون آمده و محو در اسم حقّ گرديده، ديگر ابراهيمي نيست؛ اينجا خداست و بس.
حضرت ابراهيم منقارهاي پرندگان را يكي پس از ديگري به دست گرفت و يكايك آنها را صدا زد:
اي خروس بيا! اي كلاغ بيا! اي طاووس بيا! اي كبوتر بيا!
از بالاي ده كوه، ذرّات هر يك از اين مرغان در هوا شناور شده، و آمدند و به منقارهاي خود كه به دست ابراهيم بود چسبيدند، فوراً گوشت بر روي استخوانهاي درست شده روئيده شد، و پر و بال بر روي گوشت روئيده شد، و چهار مرغ تمام عيار كامل الخلقه در مقابل
ص 17
إبراهيم قرار گرفتند.
باري، اين نداي ملكوتي ابراهيم بود كه مرغها را زنده كرد، إبراهيم با اسم خدا زنده كرد و اسم خدا، امر خدا و اذن خداست؛ همانطوريكه در روايت است كه چون ابراهيم كعبه را بنا كرد بر فراز كوه أبوقُبيس آمد و مردم را به حجّ خواند، هر كس صداي او را شنيد ـ گرچه در اصلاب پدران بود ـ و نداي او را لبّيك گفت، به حجّ مشرّف ميشود. افرادي كه يك بار لبّيك گفتند يك بار، و افرادي كه دو بار لبّيك گفتند دوبار، و همچنين برود بالا به تعداد لبّيكهاي گفته شده، موفّق به حجّ و زيارت بيت الله الحرام خواهند شد. معلوم است كه اين نداي إبراهيم نيز ملكوتي است نه مُلكي، و الاّ در اصلاب پدران شنيده نميشد، و لبّيكها نيز ملكوتي است.
و بنابراين هر كس إجابت كند موفّق به حجّ ميگردد، و الاّ لبّيكهاي ظاهري ملازمهاي با تشرّف ندارد.
لذا ابراهيم آرام گرفت؛ يعني همان اطمينان قلبي را كه طلب ميكرد براي او حاصل شد، چون به دست خودش، و با ارادۀ خودش انجام پذيرفت.
اگر امري در وجود خود انسان تحقّق پيدا كند و انسان آنرا لمس نمايد و مشهود و ممسوس او شود، طبعاً از مقام ترديد و شكّ و يا لاأقلّ عدم اطمينان، به مقام يقين و اطمينان منقلب ميگردد.
شما اگر بگوئيد: من اصلاً نميتوانم بفهمم اين چراغ برق چطور روشن ميشود؟
ص 18
ما ميگوئيم: جريان الكتريسته بايد از سيم عبور كند و الكتريسته را نيز بواسطۀ امر فيزيكي يا شيميائي، چون حركت و اصطكاك، و يا چون فعل و انفعال پديد آوريم؛ يعني بواسطۀ دينام يا پيل ايجاد دو قطب مثبت و منفي الكتريكي بنمائيم، و چه و چه بشود، همه را تعريف ميكنيم، نقشۀ مدارش را هم ميكشيم، و سپس ميگوئيم: حالا باور داريد؟
ميگوئيد: تصديق دارم وليكن يقين و سكون خاطر براي من نيست!
ميگوئيم: آقا خودت يك ظرفي را بردار و قدري آمونياك در آن بريز و دو زغال به عنوان دو قطب در آن بگذار و دو رشته سيم از زغالها به لامپ بياور و كليد رابط در سر راه قرار بده، ميبيني كه چراغ روشن ميشود.
شما اين كارها را با دست خود انجام ميدهيد، ميبينيد كه چراغ روشن ميگردد.
تمام معجزات انبياء: از مرده زنده كردن، و كور مادرزاد شفا دادن، و مرض پيسي را بهبودي بخشيدن، و يد بيضاء، و عصا را اژدها نمودن، و شقّ القمر و غير از اينها همه و همه از حيطۀ اراده و نفوس آنان خارج نيست.
اينچنين نيست كه خود را جدا و منفصل از حول و مشيّت الهي بدانند و سپس دعا كنند: خدايا تو ماه را دو نيمه كن! و اين عصا را اژدها كن! اين شير كه بر روي پرده منقوش است، او را بر مسخرۀ
ص 19
مأمون مسلّط گردان! و خدا هم خارج از مَجري و مَجلاي نفوس آنان، خواستۀ آنها را انجام دهد.
معجزات از ناحيۀ نفسِ خودِ وليّ تجلّي ميكند؛ خود پيغمبر اشاره فرمود، ماه دو نصف شد؛ خود رسول الله با ريگهاي كف دست خود تكلّم مينمايد؛ خود حضرت أميرالمؤمنين آمد به قبرستان و به تقاضاي آن جوان تازه مسلمان كه از راه دور آمده و ميخواست با پدرش تكلّم كند، امر فرمود، قبر شكافته شد و پيرمردي از قبر برخاست و سر و روي خود را كه خاك آلود بود تكان ميداد، و با فرزندش چند جملهاي سخن گفت؛ خود حضرت امام رضا عليه السّلام اشاره فرمود: اي شير، بگير اين مرد را!
شخصي كه داراي نفس پاك و روح طيّب است، و بر بالين مريض ميرود و جدّاً ميخواهد شفا پيدا كند، شفاي فوري آن مريض در اثر تأثير آن نفس پاك است به اذن خداوند.
آن كسي كه نظر ميزند، بچّه مريض ميشود، و يا ميميرد، مال نفس كثيف و خبيث اوست گرچه آن بچّه فرزند خودش باشد. اين نفس اثر دارد؛ البتّه اگر نفس در جهت شقاوت جلو برود، آثارش آثار خبيثه است؛ مردن، مرض، فلاكت، و أمثالها از آثار نفوس خبيثه است. و اگر در جهت طهارت جلو برود، آثارش آثاري است كه براي مردم مفيد است؛ تأثير نفوس در بركت، عافيت، صحّت و طول عمر، بواسطۀ طهارت نفوس است.
فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَآءً وَ أَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ
ص 20
فِيالارْضِ [10].
«آثار سوء چون كف روي آب از بين ميرود؛ و امّا آنچه به مردم خير و رحمت ميرساند در روي زمين باقي ميماند.»
تمام اين تأثيرات و تأثّرات كه در عالم مشاهده ميكنيم متعلّق به نفوس است امّا بإذن الله.
چون هيچ موجودي در ذات و در فعل و اثرش، بدون اذن پروردگار لباس هستي در بر نميكند.
اين اذن يك اذن اعتباري نيست مانند سائر عقود و عهودي كه در عالم دنيا و اعتبار صورت ميگيرد، مثل اينكه انسان بگويد: إلَهي اسْتَجَزْتُ مِنْكَ. «خدايا من از تو طلب اجازه ميكنم.» او هم در پاسخ بگويد: عَبْدي أجَزْتُ لَكَ. «بندۀ من، به تو اجازه دادم.»
بلكه يك اذن تكويني و حقيقي است در نفوس، كه اثر آن امكان تأثير نفوس در مُجاز است.
نفس در ظرف تكوين و واقعيّت، در مرحلهاي واقع ميشود كه در اين مرحله ذات اقدس حقّ تعالي از اين سبب تجلّي ميكند، و ارادۀ حضرتش از اين وسيله و مفتاح در خارج، لباس وجود و هستي ميپوشد.
رو مجرّد شو مجرّد را ببين، و كار مجرّد را بكن، اشاره به تحقّق همين حالت انقطاع در نفوس است.
الآن ما همه در اين مسجد نشستهايم و همه چيز را ميبينيم،
ص 21
همۀ دوستان و برادران ديني را مينگريم؛ امّا خودمان را نميبينيم؛ آيا ما چهرۀ خود را ميبينيم؟ نه.
همۀ شرائط إبصار موجود است؛ چشم داريم، چراغ روشن است، نگاه ميكنيم ولي خود را مشاهده نميكنيم، به اين ميكروفون نگاه ميكنيم خود را نميبينيم؛ به صفحۀ كاغذ، به فرش و سقف نگاه ميكنيم خود را نميبينيم؛ امّا چون نگاه به اين سنگهاي مرمر متلالي و درخشان ميكنيم قدري خود را مشاهده مينمائيم؛ چرا؟
چون اين سنگ بواسطۀ بروز استعداد و لياقت، فعليّت تجلّي و برگشت شعاع را پيدا كرده است، اگر يك قدري صيقلش زيادتر شود، تبديل ميشود به يك صفحۀ آئينه و ما كاملاً خود را در آن ميبينيم. پس يك شرط إبصار و ديدن، قابليّت انعكاس شعاع است.
همين فرشي كه روي زمين افتاده، اگر در شرائط خاصّي واقع شود و بتوانيم به آن صيقلي بزنيم كه همچون آئينه بدرخشد، آن فرش هم عكس چهرۀ ما را نشان ميدهد، كتاب هم نشان ميدهد، ميكروفون هم نشان ميدهد؛ و تمام اشياء و چيزهائي كه در مُحاذاتما و چهرۀ ما قرار گرفتهاند، صورت ما را نشان ميدهند.
موجوداتي كه حضرت باري تعالي آفريده است، هر كدام به نوبۀ خود و در حدود سعۀ ماهيّت و قابليّت خود، نشان دهندۀ قدرت و عظمت و علم و حيات حضرت أحدي هستند؛ و بالاخصّ از ميان
ص 22
آنها نفس انسان، با قابليّت بيشتري آفريده شده است كه چنانچه به نور علم و تقوي و تزكيه منوّر گردد و از خودبيني بيرون آمده و حقبين شود، بواسطۀ صفائي كه پيدا ميكند، ميتواند انعكاس دهندۀ اسماء و صفات كلّيّۀ الهيّه بوده باشد؛ و كارهائي كه از آن صورت ميگيرد، چون بدون شائبۀ كدورت نفساني است، صد در صد پاك و طاهر خواهد بود. معجزات انبياء و ائمّه عليهم السّلام و كرامات اولياي خدا از اين قبيل است.
اين معجزات در عين آنكه به آن پيامبران استناد دارد، به خداي تعالي منتسب است؛ پس فعل دو نسبت دارد: از نقطۀ نظر آنكه از ناحيۀ منبع جود و اصل وجود نازل شده است، حقّاً اختصاص به ذات اقدس حضرت احديّت دارد؛ و از نقطۀ نظر آنكه از اين ناحيه و از اين دريچۀ نفساني عبور نموده و بدين حدّ، محدود و بدين قيد، مقيّد گرديده است، استناد به صاحب آن فعل چون زيد و عمرو و پيامبران و اولياء و غيرهم دارد.
مرحوم حكيم سبزواري قدّس اللهُ نفسَه دربارۀ استناد افعال انسان به خداوند متعال در مبحث «عمومُ قدرتِه تعالي لكلّ شيءٍ» فرمايد:
وَ الشَّيْءُ لَمْ يوجِدْ مَتَي لَمْ يوجَدا وَ بِاخْتيارٍ اخْتيارٌ ما بَدا (1)
وَ كَيْفَ فِعْلُنا إلَيْنا فُوِّضا وَ إنَّ ذا تَفْويضَ ذاتِنا اقْتَضَي (2)
ص 23
إذْ خُمِّرَتْ طينَتُنا بِالْمَلَكَه وَ تِلْكَ فينا حَصَلَتْ بِالْحَرَكَه (3)
لَكِنْ كَما الْوُجودُ مَنْسوبٌ لَنا فَالْفِعْلُ فِعْلُ اللَهِ وَ هْوَ فِعْلُنا (4)[11]
1 ـ اشياء تا وقتي كه موجود نشوند، نميتوانند اثري يا فعلي را از خود ايجاد نمايند (پس در هنگاميكه اصل وجود انسان و سائر موجودات، غيري است و اختصاص و بستگي به ذات حقّ تعالي دارد، چگونه ممكن است اثر و فعل آنها غيري نباشد و تعلّق به ذات حضرت قيّوم نداشته باشد؟) و اختيار ما ديگر نميتواند مستند به اختيار ديگر بوده باشد.
2 ـ و چگونه افعال ما به ما واگذار شده است؟ و مگر نه اينستكه اين واگذاري، اقتضاي واگذاري و تفويض ذات ما را مينمايد (و بطلان آن مسلّم است).
3 ـ چون سرشت ما با ملكات ما تخمير شده است، و معلوم است كه ملكات ما بواسطۀ تكرّر حركات و سكنات در ما پديد ميآيد (بنابراين اگر حركات به ما واگذار شده بود، بالطّبع و بالملازمه ملكات نيز كه نتيجۀ افعال است به ما واگذار شده، و بنابراين طينت و سرشت ما نيز واگذاري و تفويضي بود؛ و اين غلط است).
4 ـ (ليكن كسي گمان نبرد كه اين امر اقتضاي جبر ميكند؛ زيرا ما در مقام نقض تفويض هستيم و براي روشن شدن مطلب و بيان
ص 24
حقيقت امر ميگوئيم كه:) همانطور كه وجود در عين آنكه به ما نسبت دارد به خداي تعالي نسبت دارد، فعل نيز در عين آنكه فعل ماست فعل حضرت حيّ قيّوم است.
و از ميان افراد موجودات، انسان كه قوّه و قابليّت تحقّق اسم اعظم حقّ را دارد، بيشتر از بقيّۀ موجودات، ظهورات حضرت حقّ را متجلّي ميكند.
خاصّه انبياء عظام و ائمّۀ كرام، بالاخصّ وجود مبارك حضرت رسول الله محمّد بن عبدالله صلّي الله عليه وآله وسلّم كه مصداق أعلي و مر آت أتمّ و اكمل أسماء و صفات كلّيّۀ اوست، و همه را در خود تحقّق داده و به فعليّت در آورده است.
مرحوم حكيم سبزواري قدَّس اللهُ سرَّه در اين باره فرمايد:
وَ كَما اُوتيَ جَوامِعَ الْكَلِمِ التَّدْوينيِّ كَذَلِكَ اُوتيَ لِوُجودِهِ الَّذي هُوَ رَحْمَةٌ لِلْعالَمينَ جَوامِعَ الْكَلِمِ التّكْوينيِّ، كَيْفَ لا؟!
آنكه اوّل شد پديد از جيب غيب بود نور پاك او بیهيچ ريب
بعد از آن، آن نور مطلق زد علم گشت عرش و كرسي و لوح و قلم
يك علم از نور پاكش عالم است يك علم ذرّيّت است و آدم است[12]
آري، وقتي اين معاني در انسان تجلّي ميكند كه انسان كامل
ص 25
گردد؛ يعني تمام جهات استعداد و قابليّت او به فعليّت برسد و آئينۀ وجودش سراسر خدا نما شود.
چه خوب عارف جامي سروده است:
تا بود باقي بقاياي وجود كي شود صاف از كدر جام شهود
تا بود پيوند جان و تن بجاي كي شود مقصود كلّ بُرقع گشاي
تا بود قالب غبار چشم جان كي توان ديدن رخ جانان عيان
باري، كيفيّت تجلّي ذات حقّ، اختصاص به فرشتگان و انبياء و اولياء و انسان ندارد؛ بلكه هر موجودي كه در عالم لباس وجود ميپوشد، يا از خود اثري به ظهور ميرساند، در اثر تجلّي و ظهور ذات حقّ تعالي در آن موجود است.
مثلاً: الآن كه بنده مشغول تكلّم هستم، اين سخن گفتن اذن پروردگار است در من، و الاّ لب تكان نميخورد. اذن يعني چه؟ آيا به معناي اين است كه خداوند به ما گفته است: من به شما اجازه ميدهم تكلّم كنيد و ما در پاسخ ميپذيريم و لفظاً قبول ميكنيم؟
نه، معناي اذن اين نيست، وگرنه ميبينيم بسياري بدون اين اذن لفظي كار ميكنند، پس بايد كارشان بدون اذن خدا صورت گرفته باشد، با آنكه ميدانيم بدون اذن خدا يك برگ از درخت نميافتد.
معناي اذن اينست كه: خدا ما را طوري آفريد، ادراكات ما را
ص 26
طوري عنايت كرد، اجزاء بدن و اعضاء و جوارح را طوري آفريد، قوا و استعدادهاي ما را طوري تعيين فرموده و تنظيم نمود، كه تمام اين جهات ميتوانند، اگر در يك شرائط خاصّي قرار گيرند، معاني كلّيّهاي را ادراك كنند به اذن خدا و به تجلّي او و به قوّه و حول او و به رحمت او، و سپس آن معاني را به قالب الفاظ در آورده، مرتّباً و منظّماً القاء نمايند.
و در هر حال خداوند بر همۀ اين امور سيطره دارد، و اين معاني و اين الفاظ نيز از معدن وجود و علم او بر اين فكر افاضه ميگردد و به خارج سرايت ميكند.
اين است معناي اذن، و اگر آن نباشد هزار سال هم بگذرد لب قدرت تكان خوردن را ندارد، و چون حركت كند به اذن خدا بوده است. يعني چه؟ يعني تا تمام اسباب و شرائطي را كه خداوند مقرّر فرموده حاصل نشود، و سپس ارادۀ حضرت او به ايجاد موجودي از اين اسباب و شرائط و مُعِدّات تعلّق نگيرد، اذن خدا پيدا نشده است.
فرض كنيد: ما ساعتي درست ميكنيم، برايش شيشه ميگذاريم، چرخ دنده ميگذاريم پاندول و عقربه و فنر ميگذاريم و تمام جهات را در آن مراعات ميكنيم؛ امّا اين ساعت هنوز كار نميكند چرا؟
چون يكي از پيچهايش خوب محكم نشده است. آن شرط آخرين كه آمد و پيچ محكم شد، ساعت به كار ميافتد.
ص 27
راديو براي ما خبري را نميآورد، چون يك جاي آن نقص فنّي دارد، يك سيم آن قطع است؛ وقتي آن سيم متّصل شد، تمام اسباب و شرائط مِن حيث المجموع تأثير در آن مفعول ميكنند و آن منظور و نتيجه حاصل ميشود.
اين اذن خداست، يعني سنّت حتميّه و ناموسي كه در اين قرار داده تا به دنبالش اثر پديدار شود.
اين حقيقت تجلّي خداست، ظهور خداست، اذن و اجازۀ خداست.
در اين راديو چنين است كه بايد اسباب و شرائط طوري تنظيم گردد كه موج را تبديل به صدا كند، صوتي مسموع و از جنس ملفوظ تحويل به ما دهد؛ پس اين صوت، صداي خداست.
معنايش اين نيست كه صداي خدا را از جاي ديگر آورده و آن خارج را به ما تحويل ميدهد؛ بلكه خود اين صدا، صداي خداست و ظهور خداست كه بدينوسيله بدين قسم در اين آلت ظاهر شده است.
در آن شب تار، در هواي سرد، در ميان بيابان كه حضرت موسي علي نبيّنا و آله و عليه السّلام براي زنش كه درد مَخاض و زائيدن او را گرفته، و تك و تنها مانده، به دنبال آتش ميگشت، نه ياري و ياوري، و نه غذائي و دوائي، و نه آبي و آتشي، اينطرف و آنطرف متحيّرانه ميرفت، آنجا كه همۀ اسباب منقطع، و حالت اضطرار و التجاءِ حقيقي براي حضرتش دست داد؛ نور خدا در
ص 28
درخت متجلّي شده و نداي يَـٰمُوسَي'͠ إِنِّيٓ أَنَا اللَهُ[13] در داد. «اي موسي حقّاً من خدا هستم، واقعاً و حقيقةً من خدا هستم.»
بعضي ميگويند: خداوند در آن درخت نوري آفريد و صوتي ايجاد كرد كه: إِنِّي أَنَا اللَهُ.
يعني چه؟ اين صوت، صوت ملفوظ و مسموع بود؟ كجا ايجاد كرد؟ با ايجاد صوتي در درخت كه: إِنِّي أَنَا اللَهُ، آن درخت إِنِّي أَنَا اللَهُ نميشود؛ ضمير «إنّي» به كجا بر ميگردد؟
چگونه ميتوان اين كلام را پذيرفت؟
ص 29
درخت ميگويد: إِِنِّيٓ أَنَا اللَهُ؛ صوت خدا اينجاست؛ نه در درختْ ديگري سخن ميگويد و خودش در پس پرده قرار گرفته و مجازاً ايجاد سخن در درخت كند.
اين درخت تجلّي خدا بود، اين درخت مأمور خداست يا نه؟ مأذون از طرف خداست يا نه؟
تمام وجودش، ظاهرش و سرّش، ريشهاش و برگش، تمام ذرّات وجودش، تمام قطرات آبي كه در داخل اين درخت در حركتند، تمام اينها در قبضۀ خدا، در قدرت خدا، در علم خدا، ظهور و تجلّي خدايند.
خداوند حقّاً و حقيقةً از هر ذرّۀ اين درخت به خود اين درخت واقعاً نزديكتر است، اوّل خداست و پس از آن اين درخت، خداوند با اين درخت و قبل از اين درخت و بعد از اين درخت است.
هر ذرّه از ذرّات اين درخت اوّلاً به خداست و سپس به خود است؛ بلكه بگوئيد: اوّل به خداست و آخر هم به خداست. پس خود اين درخت نشان دهندۀ خداست و دارد نشان ميدهد: إِنِّي أَنَا اللَهُ.
چه خوب حكيم سبزواري قدّس اللهُ نفسَه فرموده است:
شورش عشق تو در هيچ سري نيست كه نيست منظر روي تو زيب نظري نيست كه نيست
موسئي نيست كه دعويّ أنا الحقّ شنود ورنه اين زمزمه اندر شجري نيست كه نيست
ص 30
چشم ما ديدۀ خفّاش بود ورنه ترا پرتو حسنبه ديوار و دري نيست كه نيست[14]
و چه عالي عارف شبستري سروده است:
روا باشد أنا الله از درختي چرا نبود روا از نيكبختي[15]
و نيز سبزواري به عنوان شاهد فرموده است:
غافل از خويش خدا ميطلبي اي غلط كرده كرا ميطلبي
مخزن گنج معاني دل تست مقصد هر دو جهان حاصل تست[16]
در اين مسجد هم اكنون هزاران موج صوتي از اطراف و اكناف دنيا آمده و موجود است، فرستندهها مشغول فرستادن هستند، امّا ما هيچكدام را نميشنويم و بايد دستگاهي بياوريم كه گيرنده باشد و بوبين آن را ميزان كنيم با آن طول موج خاصّ تا قابل شنيدن باشد.
اگر اين كار را كرديم ميشنويم؛ و گرنه نميشنويم.
پس الآن نميتوانيم بگوئيم كه در اين مسجد صدا نيست؛ بلكه هست، ما نميشنويم.
ميگويد: موسائي نيست كه دعواي أنا الحقّ را بشنود و گرنه اين سخن در هر درختي هست، بلكه در هر موجودي هست. آن درخت خصوصيّتي ندارد، مثل سائر اشجار است، و تمام درختهاي جهان مركز تجلّي خدا هستند، مركز نور و ظهور حقّ هستند، نمايشگر
ص 31
اسماء و صفات خدا هستند، منتهي آن كسي كه بايد بشنود بايد موسي باشد و وقتي انسان موسي شد آن صدا را ميشنود، چه از اين درخت باشد چه از درخت ديگر.
حضرت موسي علي نبيّنا و آلهِ و عليه الصّلوةُ و السَّلام چون در وجود خود به علّت صفا و طهارت و تزكيه، شرائط تحقّق تجلّيات نور توحيد را تحقّق بخشيده بود، مشاهدۀ توحيد حضرت حقّ كرد.
ببينيد قرآن چه ميفرمايد و رسول ما از ديدگاه وحي چه بيان ميكند:
هُوَ الاوَّلُ وَ الاخِرُ وَ الظَّـٰهِرُ وَ الْبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ [17].
«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن هر موجود، و او به هر چيز داناست.»
تنها آن درخت نيست، تمام درختها، تمام سنگها، تمام زمينها همه و همه لا إلهَ إلاّ اللَه هستند.
پاورقي
[1] ـ آيۀ 82، از سورۀ 36: يس ͠
[2] ـ قسمتياز آيۀ 27، از سورۀ 30: الرّوم
[3] ـ صدر آيۀ 21، از سورۀ 18: الكهف: «و اينچنينما مردمرا بر أحوالآنان مطّلعنموديمتا بدانند كهوعدۀخدا حقّ استو حقّاً كهدر ساعتقيامتترديد و شكّينيست.»
[4] ـ صدر آيۀ 259، از سورۀ 2: البقرة
[5] ـ قسمتياز آيۀ 259، از سورۀ 2: البقرة
[6] ـ همان مصدر
[7] ـ قسمتياز آيۀ 260، از سورۀ 2: البقرة
[8] ـ قسمتياز آيۀ 49، از سورۀ 3: ءَالعمران
[9] ـ قسمتياز آيۀ 260، از سورۀ 2: البقرة
[10] ـ قسمتياز آيۀ 17، از سورۀ 13: الرّعد
[11] ـ «غرر الفرآئد»: منظومۀسبزواري، طبعناصري، ص 174 و 175
[12] ـ «غرر الفرآئد» سبزواري، در حاشيۀص 178
[13] ـ آياتيكهدر قرآنكريمراجعبهتكلّمدرختبهاينكه: منخدا هستم، آمدهاستدر سهسورهاست:
اوّل: در سورۀ 20: طه، آيات 9 تا 14:
وَ هَلْ أَتَیـٰكَ حَدِيثُ مُوسَي'ٓ * إِذْ رَءَا نَارًا فَقَالَ لاِهْلِهِ امْكُثُوٓا إِنِّيٓ ءَانَسْتُ نَارًا لَعَلِّيٓ ءَاتِيكُممِنْهَا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَيالنَّارِ هُدًي* فَلَمَّآ أَتَیٰهَا نُودِيَ يَـٰمُوسَي'ٓ * إِنِّيٓ أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًي* وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَي'ٓ * إِنَّنِيٓ أَنَا اللَهُ لَآ إِلَـٰهَ إِلَّآ أَنَا فَاعْبُدْنِيوَ أَقِمِ الصَّلَو'ةَ لِذِكْرِيٓ.
دوّم: در سورۀ 27: النّمل، آيات 7 تا 9:
إِذْ قَالَ مُوسَي' لاِهْلِهِ ٓ إِنِّيٓ ءَانَسْتُ نَارًا سَـَاتِيكُممِنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ ءَاتِيكُمبِشِهَابٍ قَبَسٍ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ * فَلَمَّا جَآءَهَا نُودِيَ أَنبُورِكَ مَنفِيالنَّارِ وَ مَنْ حَوْلَهَا وَ سُبْحَـٰنَ اللَهِ رَبِّ الْعَـٰلَمِينَ * يَـٰمُوسَي'ٓ إِنَّهُ و ͠ أَنَا اللَهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.
سوّم: در سورۀ 28: القصص، آيۀ 29 و 30:
فَلَمَّا قَضَي' مُوسَيالاجَلَ وَ سَارَ بِأَهْلِهِ ٓ ءَانَسَ مِنجَانِبِ الطُّورِ نَارًا قَالَ لاِهْلِهِ امْكُثُوٓا إِنِّيٓ ءَانَسْتُ نَارًا لَعَلِّيٓ ءَاتِيكُممِنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ * فَلَمَّآ أَتَیٰهَا نُودِيَ مِنشَـٰطِيءِ الْوَادِ الايْمَنِ فِيالْبُقْعَةِ الْمُبَـٰرَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنيَـٰمُوسَي'ٓ إِنِّيٓ أَنَا اللَهُ رَبُّ الْعَـٰلَمِينَ.
[14] ـ «لغتنامۀدهخدا» در جلد حرفس، ص 237
[15] ـ «گلشن راز» با خطّ عماد اردبيلي، ص 41
[16] ـ «شرحمنظومه» طبعناصري، در حاشيۀص 301
[17] ـ آيۀ 3، از سورۀ 57: الحديد