3 ـ اسامي اصحاب كهف:
ص332
علاّمه طباطبائي گفتهاند: در روايات يونانيّه و سريانيّه كه روايات اسلاميّه به آنها منتهي ميشود، اسامي آنها را چنين گفتهاند:
مكس منيانوس(ميليانوس) Maxi milianos (اوّل)
اميلخوس ـ مليخا Iamblichos (دوّم)
مرتيانوس ـ مرطلوس ـ مرطولس (Martelos) ـ Martinos (سوّم)
ذوانيوس ـ دوانيوانس ـ دنياسيوس Dionysios (چهارم)
ينيوس ـ يوانيس ـ نواسيس Joannes (پنجم)
اكساكدثو دنيانوس ـ كسقسططيونس ـ اكسقوسطط ـ كشفوطط Exakoustodianos (ششم)
انطونس (افطونس) اندونيوس ـ انطينوس Antonios (هفتم)
و سگ آنها قِطْمير نام داشته است.
و بعضي گفتهاند: اسماء عربي آنها از قبطيّه اخذ شده و قبطيّه از سريانيّه گرفته شده است.[271]
4 ـ تعيين محلّ كهف:
كهفهاي مكشوفۀ امروز در دنيا كه اصحاب كهف را بدان منتسب ميدانند، معروفترين آنها پنج كهف است: اوّل: كهف إفِسوس (به كسر همزه و كسر فاء)، دوّم: كهف رَجيب، سوّم: كهف كوه قاسيون، چهارم: كهف بَتراء، و پنجم: كهف واقع در شبه جزيرۀ اسكانديناوي.
كهف كوه قاسيون در صالحيّۀ دمشق، و كهف بتراء در فلسطين،
ص333
و كهف اسكانديناوي در همين شبه جزيره واقع است و خصوصيّات جغرافيائي و شواهد تاريخي آنها با كهف اصحاب كهف تطبيق نميكند، و بنابراين ما از بحث پيرامون آنها خودداري ميكنيم.
امّا كهف إفِسوس: إفسوس شهري خراب و باستاني از شهرهاي تركيه است و مسافت آن تا شهر إزمير 73 كيلومتر است. و اين كهف در فاصلۀ حدود يك كيلومتر يا كمتر از إفِسوس، در نزديكي قريۀ آياصولوك در دامنۀ كوه ينايرداغ واقع است.
اين كهف بسيار وسيع است. و در آن صدها قبر با آجر ساخته شده است. درِ آن به سمت شمال شرقي است، و در آنجا اثري از كليسا يا صومعه و مسجدي نيست. بسياري از مورّخين و مفسّرين، اين را همان كهف اصحاب كهف ميدانند، و در نزد نصاري نيز معروفترين كهوف است؛ و بطور كلّي مشهورترين كهوف در بين تمام ملل و اقوام و معتقدين به داستان اهل كهف ميباشد.
ليكن استاد ما علاّمۀ طباطبائي مُدَّ ظلُّه به چند دليل استدلال ميكنند بر آنكه نميتواند آن كهف بوده باشد.
اوّل آنكه: آيۀ قرآن در بيان خصوصيّات جغرافيائي كهف ميفرمايد:
وَ تَرَي الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت تَزَ'وَرُ عَن كَهْفِهِمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَ إِذَا غَرَبَت تَقْرَِضُهُمْ ذَاتَ الشِّمَالِ وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ ذَ'لِكَ مِنْ ءَايَـٰتِ اللَهِ مَن يَهْدِ اللَهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَن يُضْلِلْ فَلَن تَجِدَ لَهُ و وَلِيًّا مُرْشِدًا * وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظًا وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَ ذَاتَ الشِّمَالِ
ص334
وَ كَلْبُهُم بَـٰسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبًا. [272]
«و ميبيني (تو اي پيغمبر!) كه چون خورشيد طلوع كند، از كهف آنها به جانب سمت راست منحرف، و چون غروب كند، از سمت چپ آنها ميگذرد و تجاوز مينمايد...
و چنين ميپنداري كه آنان بيدارند، در حاليكه در خواب فرورفتهاند. و ما پيوسته آنان را به پهلوي راست و به پهلوي چپ برميگردانيم و منقلب ميكنيم (تا به يك حال نمانند و بدنشان نپوسد و متعفّن نگردد).»
اين آيه صراحت دارد بر آنكه شعاع خورشيد در هنگام طلوع بر جانب راست كهف ميتابد، و در هنگام غروب بر جانب چپ كهف؛ و لازمۀ اينچنين تابشي اينست كه درِ كهف مواجه جانب جنوب باشد نه در جهت شمال.
و چون درِ كهف إفِسوس به طرف شمال است، بنابراين مفسّرين ناچار شدهاند كه ميزان جهت راست و چپ بودن را نسبت به كسي كه ميخواهد از خارج كهف به درون آن داخل شود بگيرند.
ليكن اين معني صحيح نيست. بلكه ميزان راست و چپ بودن نسبت به كسي است كه در داخل كهف جاي دارد و ميخواهد خارج شود، و معمولاً جهات را نسبت به خود آن چيز حساب ميكنند.
ص335
قاضي بيضاوي در تفسير خود ضمن اعتراف، در كهف را در مقابل بَنات النَّعْش دانسته است و نزديكترين مشارق و مغارب را به كهف، مشرق و مغرب رأس السّرطان قرار داده است كه چون مدار خورشيد در مدار رأس السّرطان قرار گيرد و بر كهف بتابد، از كهف منحرف شده و مقابل سمت راست قرار ميگيرد كه در پشت جهت مغرب است؛ و چون خورشيد غروب كند محاذي با سمت چپ كهف قرار ميگيرد و شعاعش بر جانب چپ كهف ميرسد و عفونت آن را ميزدايد و هوايش را معتدل ميكند و نور خورشيد بر بدنهاي آنان نميتابد تا جسدهايشان را آزار دهد و لباسهايشان را كهنه سازد ـ انتهي.
و معلوم است كه بيضاوي براي انطباق كهف به كهف إفِسوس با اين خصوصيّات مجبور شده است جهت راست و چپ را نسبت به خارج غار بگيرد نه داخل. و بسياري ديگر از مفسّرين بر همين طريق بيضاوي، محلّ كهف را قرار دادهاند.
دوّم آنكه: در آيۀ مباركه وارد است: وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ، يعني اصحاب كهف در مكان مرتفع و بلندي كه در داخل كهف است جاي گرفتهاند، و در غار إفِسوس چنين محلّ مرتفعي نيست. ليكن اين اشكال در صورتي است كه فَجْوَة به معناي محلّ بلند باشد، و اين معلوم نيست بلكه بسياري به معناي ساحت يعني زمين پهن و گسترده معني نمودهاند.
سوّم آنكه: در گفتار خداي تعالي وارد است كه:
ص336
قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَي أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِم مَسْجِدًا. [273] آن جماعتي كه به درِ غار آمدند و از امر آنان مطّلع شدند گفتند: ما در اين مكان مسجدي بنياد خواهيم كرد؛ و در كهف إفِسوس اثري از صومعه و كنيسه و مسجدي نيست.
علاوه بر آنكه: در آنجا چيزي از كتابت نامهاي اصحاب كهف و سگ آنان كه شاهد بر اين امر باشد نيست، به خلاف سائر كهوف خصوصاً كهف رَجيب كه شواهد بسياري دلالت دارد بر آنكه همان كهف معروف است.
اين كهف در 8 كيلومتري عَمّان پايتخت اُردن در نزديكي قريۀ رَجيب است كه در دامنۀ جنوبي كوه در سنگها حفّاري شده است.
و دو طرف راست و چپ آن باز است كه آفتاب بر آن ميتابد، و درِ كهف در سمت جنوب است. و داخل كهف يك سكّوي كوچك به طول سه متر و عرض دو متر و نيم در برابر سطح كهف كه سه متر در سه متر است قرار دارد. و در داخل غار چند صورت قبر است بر شكل «ناووس» كه گويا هشت يا هفت قبر بوده باشد.
و در روي ديوارهاي غار نقوش و خطوطي به زبان يوناني قديم و ثمودي نگاشته شده كه بواسطۀ اصطكاك قابل قرائت نيست؛ و نيز شكل سگي به رنگ قرمز نقّاشي شده، و در آن غار زينتها و زخارف ديگري نيز موجود است.
و در بالاي اين غار آثار صومعۀ بيزَنطيّه موجود است كه از پولها
ص337
و سكّهها و سائر آثاري كه از آنجا به دست آمده و اكتشاف شده است، به دست ميآيد كه در زمان پادشاه جوستينوس اوّل ( 418 ـ 427 ميلادي) ساخته شده است. و آثار ديگري يافت شده كه دلالت دارد بر آنكه آن صومعه بعد از غلبه و استيلاي مسلمين تبديل به يك مسجد اسلامي گرديده است كه داراي محراب و مأذنه و محلّ وضو است.
اين كهف متروك و مهجور بود، و به مرور زمان خراب و منهدم گشت. تا اينكه ادارۀ باستانشناسي دولت اردن اخيراً بواسطۀ حفّاريها و اكتشافات بسيار پي برد كه همان كهف مذكور در قرآن است.
و بعضي از روايات مسلمين نيز دلالت دارد بر آنكه كهف مزبور در عَمّان است. و ياقوت در «معجم البُلدان» آورده است كه رقيم اسم قريهاي در نزديكي عَمّان است.
و بلدۀ عمّان در موضع شهر فيلادِلفيا ساخته شده است كه از مشهورترين و زيباترين شهرهاي آنروز بوده است. و قبل از اسلام از اوائل قرن دوّم ميلادي تحت تصرّف دولت روم بوده است، وليكن در اوائل قرن اوّل هجري مسلمانان آنجا را فتح نموده و ارض مقدّس به تصرّف آنها در آمد.
و حقّ اينست كه مشخّصات اين كهف بيشتر منطبق است بر كهف مذكور در قرآن كريم نسبت به مشخّصات سائر كهفهاي موجوده و مشهوره در كتب و تواريخ.[274]
ص338
آنچه استاد ما در اين باره بحث فرمودهاند، در غايت متانت است. فقط در يك نكته احتياج به شرح مختصري داريم، و آن اينكه ايشان طبق آيۀ شريفۀ قرآن چنين پنداشتهاند كه درِ كهف بايد رو به جانب جنوب باشد تا خورشيد در دو موقع: در هنگام طلوع بر دهانۀ راست كهف، و در هنگام غروب بر دهانۀ چپ كهف بتابد، و افراد غارنشين خورشيد را فقط در اين دو موقعيّت ببينند؛ و بنا بر همين اساس ايراد فرمودهاند به كساني كه در كهف را به جانب شمالي گرفتهاند، و فرمودهاند: بنابراين بايد عنوان راست و چپ را نسبت به خارج كهف دانست نه داخل آن، و اين خلاف معمول و معروف و خلاف اعتبار است.
وليكن ميگوئيم كه اگر در كهف رو به سمت شمال باشد، با اعتبار و دلالت آيۀ قرآن نزديكتر است بدون آنكه محتاج باشيم عنوان جهت يمين و يسار را از همان عنوان معروف كه نسبت به داخل كهف است تغيير دهيم.
چون در آيۀ مباركه چنين لفظي نيامده است كه خورشيد در دو هنگام طلوع و غروب بر دهانۀ غار ميتابد، بلكه در هنگام طلوع به لفظ «تَزاوُر» و در هنگام غروب به لفظ «قَرْض» آمده است.
تزاور به معناي ميل نمودن و منحرف شدن است. يعني چون آفتاب طلوع كند، از جانب راست كهف (كه همان جهت راست نسبت به داخل غار است) ميل ميكند و منحرف ميشود و بدون اينكه به درون غار بتابد، از پشت غار عبور نموده، و تا هنگام غروب
ص339
نيم دور از قوس دائرۀ خود را طيّ كرده و در وقت غروب نيز از جانب چپ غار ميگذرد و غائب ميشود.
و اين معني با غاري مناسب است كه درش به طرف شمال باشد نه به طرف جنوب.
علاوه بر اين ميدانيم كه اگر درِ غار جنوبي باشد، در دوران روز، خورشيد به درون غار ميتابد و خصوصاً در فصل زمستان شعاع آن تمام غار را فرا ميگيرد و به درون غار ميرود، چون در منطقۀ معتدلۀ شمالي واقع است.
و امّا اگر در غار رو به طرف شمال باشد هيچگاه شعاع آفتاب به درون غار نميرسد و اجساد را متعفّن نميسازد؛ چون سير خورشيد نسبت به غار هميشه جنوبي است و محال است كه نور آن به درون غار كه درِ آن به طرف شمال قرار دارد بتابد؛ و بنابراين اصحاب كهف در مكان واسع، از هواي خنك و نسيم ملايم بهرهمند شده و گزندي از آفتاب ندارند.
و شايد بر همين اساس مرحوم شعراني در كتاب «نَثر طوبَي» اينطور تفسير كردهاند كه:
آفتاب منحرف ميگشت از اصحاب كهف به طرف راست كسي كه در غار روي به درِ غار ايستاده باشد.
چنانكه در نظائر اين عبارت مقصود است، يعني اوّل صبح آفتاب بر غار ميتابيد، آنگاه منحرف ميشد به طرف راست و غائب ميگشت، باز به هنگام غروب ميآمد و از طرف چپ ميگذشت.
ص340
اگر درِ غار رو به شمال داشت، اوّل صبح و هنگام غروب، آفتاب داشتند. و در ميان روز در سايه بودند، و باز هنگام غروب آفتاب داشتند.
و اگر در غار روي به جنوب بود هميشه آفتاب در آن ميافتاد، امّا آنها جائي خوابيده بودند در ميان غار كه آفتاب از دست راست و دست چپ ميگذشت و آنها را آسيب نميرسانيد [275]
5 ـ اصحاب كهف در چه زماني بودند؟
تقريباً ميتوان گفت مفسّرين اجماع دارند بر آنكه قصّۀ اصحاب كهف در زمان دَقْيوس امپراطور روم ـ كه دوران سلطنت او فيمابين 249 تا 251 ميلادي است ـ و يا در زمان دَقْيانوس امپراطور ديگر روم ـ كه دوران سلطنتش فيمابين 285 تا 305 ميلادي است ـ بوده است.
و اين معني را مسيحيّون نيز ادّعا دارند، و قائلند بر اينكه اين حكّام بر دين مسيح سخت ميگرفتند و مردمان موحّد را در شكنجه و آزار و گرسنگي و تشنگي قرار ميدادند.
وليكن اين مطلب را نميتوان پذيرفت؛ چون اوّلين كسي كه از سُريانيّين داستان اصحاب كهف را در كتاب خود نوشت، جيمس ساروغي (Jimes Of Sarug) است كه در سال 521 ميلادي فوت كرده است، و اين كتاب را در سنۀ 474 ميلادي تأليف كرده است.
و طبق آيۀ قرآن اصحاب كهف سيصد و نه سال خوابيدهاند، و چون سنوات قرآن قمري است اگر مابِهالتّفاوت سالهاي قمري را از
ص341
شمسي در اين مدّت كه نُه سال ميشود كسر كنيم، مدّت درنگ آنان در كهف سيصد سال شمسي خواهد شد؛ و چون سنوات رومي شمسي است، پس بايد درنگ اصحاب كهف خيلي زودتر از زمان دقيوس يا دقيانوس باشد.
امّا از طرفي مسيحيان چون قائل به قرآن كريم نيستند، و از طرفي ديگر زمان بيدار شدن آنها را در زمان پادشاه صالح ثئودوسيوس كه فيمابين سالهاي 408 تا 451 ميلادي سلطنت كرده است ميدانند، بنابراين درنگ اصحاب كهف را تا زمان دقيوس دويست سال يا مقداري كمتر ميدانند.
رفيق وفا دجّاني در كتاب «اكتشافُ كهفِ أهل الكهف» كه در سنۀ 1964 ميلادي انتشار داده است، متوجّه اين معني شده و در كتاب خود گفته است كه: پادشاهي كه اصحاب كهف در زمان او غائب شدند دقيوس يا دقيانوس نبوده، بلكه طراجان بوده است كه فيمابين سالهاي 98 تا 117 ميلادي حكومت روم را به عهده داشته است.
طراجان در سنۀ 112 ميلادي فرماني صادر كرد مبني بر اينكه هر شخص عيسوي، كه عبادت آلهه و ارباب انواع را ترك نمايد، خائن به حكومت شناخته شده و به جوخۀ اعدام سپرده ميشود.
اگر فرض كنيم اصحاب كهف در همين سال به درون كهف رفتهاند، 112 به اضافۀ 300 مساوي است با 412؛ پس از گذشت سيصد سال شمسي در سنۀ 412 بيدار شدهاند. و اين در همان ايّام
ص342
سلطنت پادشاه صالح عادل ثئودوسيوس بوده است. [276]
آنچه به صاحب اين كتاب ميتوان اشكال كرد اينست كه دليل كافي براي به خواب رفتن اصحاب كهف در زمان طراجان و بيدار شدن آنها در زمان ثئودوسيوس نداريم. بنابراين، اينگونه طرحي كه نمودهاند از مجرّد فرضيّه تجاوز نميكند، و شاهد تاريخي قرار نميگيرد.
روي همين زمينه، علاّمۀ طباطبائي پس از بحث و نقد و تحليل، از تعيين زمان آنها خودداري نموده و بحث را تعقيب نكردهاند.
و از طرفي ميدانيم كه اين داستان اگر قبل از حضرت مسيح اتّفاق افتاده بود، مايۀ افتخاري براي يهوديان بود؛ و آنها اين داستان را با رنگها و زينتها، آب و تاب داده و بيان ميكردند؛ در حاليكه در كتب يهود از اين قضيّه خبري نيست.
و آنچه بيشتر به آن معتقدند از ملل غير اسلامي، همان مسيحيان هستند.
خواند مير اين داستان را در زمان پادشاهي بلاش پسر فيروز هشتمين پادشاه اشكاني نقل كرده است.[277]
حمد الله مستوفي پس از آنكه نام شش نفر از آنها را ميبرد و با شبان هفت نفر ميشوند ميگويد: اينان در زمان دقيانوس كه قبل از
ص343
حضرت عيسي بود به دين حضرت موسي گرويدند؛ و چون از پادشاه ظالم پيروي نكردند، به كهف پناهنده شده و سيصد و نه سال خوابيدند و خداوند بعد از ظهور حضرت عيسي آنانرا زنده گردانيد. [278]
بلعمي (در ترجمۀ تاريخ طبري) پس از آنكه مفصّلاً داستان آنها را طبق آيات قرآن بيان ميكند، خواب آنانرا در كهف، و در زمان دقيانوس ميداند. و نيز معتقد است كه در زمان قبل از حضرت مسيح به كهف پناهنده شدند، و جُرم آنها پذيرش شريعت حضرت موسي و عدم اطاعت از آلهه بوده است.
و چون حضرت عيسي ظهور فرمود داستان اصحاب كهف را كه از بني اسرائيل بودند بگفت، و گفت كه: آنان زنده ميشوند و مردم آنها را ميبينند، و بار ديگر آنها ميميرند؛ و اين آيتي است براي معاد و قيامت.
پس يك نفر از آنها كه اسمش مكسلمينا بود زنده شد ـ و او مهتر بقيّه بود ـ و آنان را آواز داد، همگي زنده شدند و سگ آنها نيز زنده شده و بر پاي خاست. و چون مردم آن سكّه را كه براي خريد طعام يك نفر از آنها به شهر برده بود ديدند، دانستند كه او از اصحاب كهف است كه در انجيل قصّۀ ايشان را خوانده بودند. علماء انجيل گرد آمدند تا آن قصّه را از او كه يمليخا نام داشت شنيدند، و او را به نزد پادشاه بردند.
ص344
پادشاه گفت: اي جوانمرد! بشارت باد ترا كه دقيانوس بمرد؛ و از روزگار او تا اين ساعت سيصد و نُه سال است. خداوند پيغمبري فرستاده است به نام عيسي و كتابي از آسمان آورده به نام انجيل و قصّۀ شما در آن كتاب آمده است.
ما خدا را ميپرستيم، و به دين عيسي هستيم؛ و شما را ميجُستيم كه كِي از كهف بيرون ميآئيد. ـ و سپس تا آخر داستان، قضيّه را بيان ميكند. [279]
باري، بر آنچه اين مورّخين نقل كردهاند از نقطۀ نظر تطبيق زماني اشكالي وارد نيست، ولي آن پادشاه جائر را دقيانوس ذكر كردهاند و معلوم است كه زمان سلطنت او بعد از دو قرن و نيم از تولّد حضرت عيسي بوده است.
و نيز در «لغت نامۀ دهخدا» در مادّۀ كهف گويد: اصحاب كهف از اهل رومند بر دين مسيح، و به روايت ابن قُتَيبه قبل از مسيح بودهاند. [280]
و به نظر ميرسد آنچه را كه آية الله شعراني در اين مقام افاده نمودهاند به واقع نزديكتر باشد. ايشان چنين گفتهاند:
اين قصّه در زمان بسيار قديم اتّفاق افتاد، چنانكه ارسطو آنرا نقل كرده؛ و خود ارسطو بيش از سيصد سال پيش از ميلاد مسيح
ص345
درگذشت[281]. و خدا داند اصحاب كهف چند سال پيش از ارسطو بودند.
شيخ الرّئيس أبوعليّ بن سينا معتقد بود كه اصحاب كهف قوم ديگر بودند، و حكايتي كه ارسطو نقل كرده قصّۀ ديگر است.
در طبيعيّات «شفا» در صفحۀ 70 دو سطر به آخر صفحه مانده گويد:
وَ قَدْ حَكَي الْمُعَلِّمُ الاوَّلُ أيْضًا أنَّ قَوْمًا مِنَ الْمُتَألِّهينَ عَرَضَ لَهُمْ شَبيهٌ بِذَلِكَ. وَ يَدُلُّ التّاريخُ عَلَي أنَّهُمْ كانوا قَبْلَ أصْحابِ الْكَهْف ـ انتهي.
] «و به تحقيق كه معلّم اوّل: ارسطو نيز حكايت كرده است كه براي جماعتي از متألِّهين شبيه اين قضيّه پيش آمده است. و تاريخ دلالت دارد بر آنكه آنان قبل از اصحاب كهف بودهاند.» [
شايد پس از آنكه حضرت مسيح عليه السّلام مبعوث شد، عيسويان اين قصّه را كه در يونان بر سر زبانها متداول بود و ارسطو نقل كرده، به ارتكاز ذهني نسبت به مؤمنين حضرت مسيح عليهالسّلام دادند.
و اكثر مسيحيانِ عهد ما قصّۀ اصحاب كهف را معتبر
ص346
نميشمارند، و در قرآن صريح نفرمود اصحاب كهف در چه عهد بودند؛ پس بعيد نيست كه اصل قضيّه همان باشد كه پيش از حضرت مسيح اتّفاق افتاد. و تفاصيل ديگر كه در قرآن نيست، اقتباس از مسيحياني است كه به اصحاب كهف معتقد بودند؛ مگر چيزي از معصوم ثابت شود.[282]
6 ـ آيا اصحاب كهف بعد از بيدار شدن باز به خواب رفتند يا مردند؟
روايات وارده از رسول الله و اهل بيت در اين باره متفاوت است. بعضي دلالت دارد بر آنكه دوباره به خواب رفتند و تا حال زندهاند، و بعضي ديگر دلالت دارد بر آنكه پس از بيدار شدن و اطّلاع پادشاه زمان مردند.
در روايتي كه از «تفسير عليّ بن إبراهيم» آورديم چنين وارد است كه: چون آنها دانستند كه خداوند آنانرا آيت الهي قرار داده است بَكَوْا وَ سَأَلُوا اللَهَ أَنْ يُعِيدَهُمْ إلَي مَضَاجِعِهِمْ نَآئِمِينَ كَمَا كَانُوا. [283]
«گريستند و از خداوند مسألت كردند كه آنها را به حال خواب به خوابگاههايشان مانند زمان اوّل باز گرداند.»
و علاّمۀ طباطبائي مُدَّ ظلّه، همين نكته را يكي از وجوه إشكال به اين روايت دانسته و فرمودهاند:
در روي بسيط زمين، كهفي معهود نيست كه در آن جماعتي بر
ص347
اين اوصاف در حال خواب باشند.[284]
و نيز فرمودهاند: از جمله اختلافات بين روايات وارده در اين قصّه اينست كه بعضي از آنها ميگويند خداوند ارواح آنها را قبض نمود، و بعضي ميگويند خداوند براي بار دوّم آنانرا به خواب برد، پس ايشان تا روز بازپسين درخوابند، و خداوند در هر سال دوبار آنانرا پهلو به پهلو ميكند؛ از راست به چپ و بالعكس.[285]
و نيز روايتي را از «الدّرّ المنثور» روايت ميكنند كه ابن عبّاس ميگويد: با معاويه براي غزوۀ مَضيق به صوب روم روانه شديم، و مرور ما به كهفي افتاد كه در آن اصحاب كهف واردۀ در قرآن اقامت داشتهاند؛ و معاويه گفت: بايد داخل غار شويم و اين افراد را نظاره كنيم.
ابن عبّاس گفت: خداوند نظارة آنانرا براي كسي كه بهتر از تو بوده است كه همان رسول خدا باشد منع كرده و گفته است:
لَوِاطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبًا. [286]
«اگر بر آنان اطّلاع پيدا مينمودي پشت به فرار ميدادي و وجودت سرشار از ترس و وحشت ميشد.» [287]
اين روايت مفصّل است و بين مفسّرين مشهور است. و كهفي كه در مضيق است همان كهف إفِسوس است كه در امروز اثري از آن
ص348
اجساد در آن نيست. و علاوه ابن عبّاس خواسته است حال آنانرا در حال خواب براي معاويه با ذكر آيه مجسّم كند كه قبل از بيدار شدن چنين بودهاند؛ نه حال آنانرا بعد از خواب.
علاوه بر اينها روايت ديگري از ابن عبّاس در «الدّرّ المنثور» از عبدالرّزّاق و ابن أبي حاتِم از عَكْرَمه وارد است كه پس از بيان قصّه در آخرش چنين وارد است:
چون پادشاه با مردم سوار شدند و تا درِ كهف آمدند، آن جوان و جوانمرد گفت: بگذاريد من به رفقاي خود بپيوندم!
چون داخل كهف شد و رفقاي خود را ديد، و آنان نيز او را ديدند، خداوند حسّ را از آنها گرفت.
و چون پادشاه و همراهانش هر چه منتظر شدند آن جوانمرد باز نگشت، داخل در غار شد، و مردم نيز داخل شدند؛ ديدند آنها به صورت جسدهائي در آمدهاند كه هيچ كهنه نشدهاند، وليكن روح در آنها نيست. و در اينحال پادشاه گفت: اينست علامتي كه خداوند براي بَعث و معاد شما قرار داده است.
ابن عبّاس با حَبيب بن مُسْلِمه به جنگ ميرفتند، و مرورشان بر آن كهف افتاد. ديدند در آنجا مقداري از استخوانهاي انسان ريخته است.
مردي گفت: اينها استخوانهاي اصحاب كهف است.
ابن عبّاس گفت: بيش از سيصد سال است كه استخوانهاي آنها
ص349
از بين رفته است ـ الحديث.[288]
7 ـ علّت بيرون آمدن اصحاب كهف از شهر، و دخول در كهف چه بود؟
خداوند قصّۀ آنها را در قرآن كريم چنين بيان ميكند كه:
إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ ءَامَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَـٰهُمْ هُدًي * وَ رَبَطْنَا عَلَي' قُلُوبِهِمْ. [289]
در اينجا سه صفت و اثر، براي آنان بيان ميكند:
اوّل: آنكه جوانان و جوانمرداني بودند كه به پروردگار خود ايمان آوردند.
دوّم: زيادي و اشتداد هدايت و راهنمائي آنان بسوي كمال؛ كه نفس ايمان و تقوي موجب زيادي ايمان ميگردد.
سوّم: بستگي و پيوند دل با خداي خود، بطوريكه از ترديد و تحيّر و شكّ و دودلي و قلق و اضطراب رهائي جسته، و پيوسته ملازم حقّ بوده و از تجاوز و خروج از حدّ خودداري جستند.
إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَبُّ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ لَن نَدْعُوَا مِن دُونِهِ إِلَـٰهًا لَقَدْ قُلْنَآ إِذًا شَطَطًا * هَـٰٓؤُلَآءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ ءَالِهَةً لَوْلَا يَأْتُونَ عَلَيْهِم بِسُلْطَـٰنِ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَي' عَلَياللَهِ كَذِبًا. [290]
ص350
با اين قيام و اعلام به اينكه «پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است، و ما ابداً غير از خداوند معبودي را نميخوانيم كه در اينصورت به گفتار گزاف و پريشان دست زدهايم.» حقيقت ايمان و صفاي خود را ابراز كردند. و سپس با اشكال و ايراد به قوم خود كه «غير از خدا به دنبال پرستش آلهه رفتهاند، و بدون دليل و برهان روشن، كوركورانه از آنها پيروي كردهاند» آنها را محكوم حجّت خود نموده؛ و در آخر با گفتار به اينكه «كدام كس ستمكارتر است از كسي كه به خداوند افترا و دروغ ببندد؟» آنانرا مطرود و منفور و جائر و ظالم خواندهاند.
و اين گفتاري است كه سراپا مشحون از حكمت است؛ و با آن، إبطال ربوبيّت ارباب اصنام را از ملائكه و جنّ و مصلحين از افراد بشر ـ كه فلسفۀ وثنيّت، اثبات اُلوهيّت آنها را مينمايد ـ نمودهاند؛ فلسفهاي كه اثبات الوهيّت ارباب را ميكند، نه خود اصنام را، اصنام و تماثيلي كه صُوَر و امثله براي آن ارباب هستند؛ و آن حقيقت را بدين صورت مُمثَّل ميسازند.
در اينجا اين جوانمردان ابتداءً گفتار خود را به توحيد آغاز نموده و فرياد رَبُّنَا رَبُّ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ برآوردند، و ربوبيّت همۀ موجودات را إسناد به ذات حقّ دادند؛ حقّ لاشريك له و تعالي. و ابطال وثنيّتي نمودند كه براي هر نوع از انواع آفريدهشدگان، إله و ربّي مانند ربّ آسمان و ربّ زمين و ربّ انسان قائل بود؛ و سپس مطلب خود را تأكيد كردند به گفتارشان كه لَنْ نَدْعُوَا مِن دُونِهِ إِلَـٰهًا. و با اين
ص351
حقيقت نفي آلههاي را نمودند كه وثنيّت در فوق ارباب انواع، چون عقول كلّيّه قرار داده؛ و «صابئين» و «بَرَهما» و «سيوا» و «وِشنو» آنها را ميپرستيدند. و باز اين مطلب را تأكيد كردند كه لَقَدْ قُلْنَا إِذًا شَطَطًا، و اعلان نمودند كه اين گفتاري است مقرون به ظلم و تجاوز و غلوّ در حقّ مخلوق كه او را به درجۀ خالق بالا ميبرد.
و سپس باز بر قوم خود حمله آورده و با قول به اينكه آنان غير از خدا را ميپرستند، و چرا دليل و حجّت قاطعي نميآورند؛ فلسفۀ آنها را ابطال مينمايند.
و بالجمله چون در مقابل وثنيّت كه خود داراي فلسفه بودهاند، اينان قيام نمودند و جهاراً اعلان توحيد در دادند، و مورد سوءقصد و ضرب و قتل واقع ميشدند؛ به ناچار از شهر گريخته و براي حفظ جان خود، در ميان كهف كه مستقرّ رحمت خدا بود مأوي گرفتند.
خداوند نيز مَقدم ميهمانان خود را گرامي داشته، بر گوش آنان چون لاي لاي كودكان كه به خواب روند نغمههاي ذوق و شوق و جذبات رحمت الهيّه برسانيد تا در آن مكان مرتفع و متّسع آرميدند. و پيوسته چون مادر مهربان كه طفل به گاهواره سپارد و خود بيدار آنرا تكان دهد، آنها را به چپ و راست ميگردانيد تا بدنشان كهنه نگردد و نپوسد، و از نسيم وارد در غار استفاده كنند، و از آفتاب و تابش آن در امان باشند.
8 ـ حكمت خوابيدن و بيدار شدن اصحاب كهف چه بود؟
آياتي كه در اين زمينه وارد شده است و داستان آنان را از امور
ص352
عجيبه نميشمرد، و جهت ربط و اتّصال اين آيات با آيات سابق بر آن كه دلالت دارد بر آنكه آنچه خداوند در روي زمين قرار داده است زينت است كه انسان بدان دل ميبندد و آرامش پيدا ميكند و همّت خود را صرفاً مصروف بدان ميدارد و از غير آن بكلّي غافل ميگردد، و سپس يكباره بعد از گذشتن ايّام قليلي زمين را تبديل به يك صفحۀ پاك و خالي ميكند و از همۀ زينتها و موجودات اثري در آن نميگذارد؛ براي آنستكه بفهماند زندگاني دنيا نيز جز سرابي بيش نيست كه افراد بدان دل ميبندند. نظير آنچه براي اصحاب كهف واقع شده است، كه چون خداوند خواب را بر آنها مسلّط گردانيد و سيصد سال شمسي آرميدند؛ چون بيدار شدند، درنگ در اين مدّت طولاني را جز درنگ يك روز يا نيم روزي ندانستند.
انسان نيز در دنيا زيست ميكند، و به زخارف و زينتهاي آن دل ميبندد، و از سواي امور دنيوي بكلّي انصراف پيدا ميكند و غافل ميشود؛ اين مانند آيۀ اصحاب كهف است.
خداوند مردگان را نيز زنده ميكند، و از اين خواب��� گران بيدار ميسازد؛ و سپس از آنها ميپرسد: شما در روي زمين چقدر درنگ نمودهايد؟
كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الارْضِ عَدَدَ سِنِينَ * قَالُوا لَبِثْنَا يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ.[291]
در پاسخ ميگويند: «ما يك روز يا بعضي از يك روز را در روي
ص353
زمين توقّف داشتهايم.»
كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ مَا يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوٓا إِلَّا سَاعَةً مِن نَهَارٍ.[292]
«گويا چون پردۀ قيامت از جلوي ديدگان آنان برخيزد، جز يك ساعت از يك روز را درنگ نكردهاند.»
پس قصّۀ اصحاب كهف، داستان و قضيّۀ تازهاي نيست؛ بلكه نظير ميليونها از اين آيات متكرّرهاي است كه تا شب و روز دوام دارد براي انسان جاري و ساري است.
خداوند ميخواهد در اين آيات به پيغمبرش بفهماند كه: گويا تو توجّه ننمودهاي كه اشتغال مردم به دنيا و ايمان نياوردن آنها به قرآن بواسطۀ تعلّق نفوسشان به زينت زمين، يك آيۀ الهيّه است مشابه با آيۀ اصحاب كهف كه به خواب رفتند و سپس بيدار شدند؛ مردم نيز زندگي ميكنند و ميميرند و سپس مبعوث ميگردند.
قصّۀ اصحاب كهف عجيب نيست. آنچه بر سر تمام افراد انسان ميآيد، از مفتون شدنشان به زينتهاي دنيوي و غفلت آنها از امر معاد، و سپس مبعوث شدن آنها در روز بازپسين در حاليكه اين درنگ خود را در دنيا كوتاه ميشمرند، همه و همه از همين قبيل است.
خداوند اصحاب كهف را در اين مدّت طولاني به خواب برد و بيدار كرد، تا به منكرين معاد كه همان متعبّدين به آلهه و ارباب انواع اصنام بودند برساند كه مردن و زنده شدن عيناً همانند رقود اصحاب كهف و سپس تنبّه و بيداري آنهاست.
ص 354
چگونه پروردگار تبارك و تعالي ارواح آنان را در اين مدّت طويل از آنها گرفت، و شعور و ادراكاتشان را تعطيل كرد، و حواسّ آنها را راكد نمود، و آثار بدنيّه چون نشو و نما و روئيدن مويها و ناخنها و تغييرات صورت و شمائل و ظهور آثار پيري و فرسودگي را از آنان برداشت، و سلامت ظاهر بدنهايشان را از خرابي و لباسهايشان را از كهنگي و پوسيدگي حفظ فرمود، و سپس آنها را مانند همان روزي كه داخل در كهف شدند رجوع داد؛ بعينه داستان انتزاع ارواح از اجساد بواسطۀ مردن، و پس از آن ارجاعشان به همان حاليكه در دنيا بودند چنين است. هر دو داستان از خوارق عادات است و جز مجرّد استبعاد، وجهي براي ردّ كردن آنها نيست.
داستان اصحاب كهف در زماني به وقوع پيوست كه تنازعي شديد در امر معاد و بعثت مردگان بين موحّدين ـ كه مفارقت ارواح را از اجساد، به علّت مردن و سپس رجوع ارواح را به ابدان، در وقت بعث ميدانستند ـ و بين مشركين ـ كه مفارقت روح را از بدن عِندالموت قبول داشتند وليكن منكر بعثت و معاد و بازگشت روح به بدن بودند ـ در گرفته بود.
و وقوع اين قضيّه، و حدوث اين حادثه كه از هر جهت مشابه با مردن و زنده شدن جميع خلائق است، ترديد و شكّي براي منكرين باقي نميگذارد كه اين يك آيۀ الهيّه است كه براي ازالۀ شكّ از دلهايشان در امر بعث كه به دلالت مماثِل بر مماثَل و رفع استبعاد بواسطۀ وقوع، صورت گرفته است خواهد بود.
ص 355
باري زنده كردن مردگان امر عجيبي نيست؛ عيناً مانند سائر امور روزمرّه ميباشد، ولي چون انسان نديده است به نظرش بعيد ميرسد؛ چه بُعدي دارد؟ و چه شگفتي دارد؟
وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَأْتِينَا السَّاعَةُ قُلْ بَلَي' وَ رَبِّي لَتَأْتِيَنَّكُمْ عَـٰلِمِ الْغَيْبِ.
«مردمي كه كافر شدند ميگويند: ساعت قيام قيامت به ما نخواهد رسيد. اي پيامبر بگو: سوگند به پروردگار من كه بر پنهانيها داناست خواهد رسيد؛ آري خواهد رسيد.»
«كفر» به معناي پوشانيدن است. الَّذِينَ كَفَرُوا يعني كساني كه روي حقّ را ميپوشانند، و زير بار حقّ نميروند. ميگويند: قيامت براي ما نخواهد بود. اينها از خودشان ميترسند، و براي آنكه در دام نيفتند انكار قيامت ميكنند. بايد خودشان را درست كنند؛ نبايد واقعيّت را انكار كنند.
افراد كافر به عوض تزكيه و عمل صالح كه بدينوسيله خود را به قيامت نيكو نزديك كنند، راه قهقرا پيموده در كفر و كردار ناشايسته غوطه ميخورند؛ ولي انكار قيامت مينمايند.
مثل كبكي كه براي رهائي از دست شكارچي، سر خود را در زير برف فرو ميبرد و چنين ميپندارد كه با اين پنهان شدن، از دست او رها شده است؛ مسكين نميداند كه بدينوسيله با دست خود، خود را تسليم صيّاد كرده است؛ قُلْ بَلَي' وَ رَبِّي لَتَأْتِيَنَّكُمْ.
ساعت قيامت خواهد رسيد؛ خواه انكار كنيد، و خواه نكنيد!
ص 356
سوگند به پروردگار عالم بر غيب و مطّلع بر اسرار و نهان، خواهد رسيد.
لَا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِي السَّمَـٰوَ'تِ وَ لَا فِي الارْضِ وَ لَآ أَصْغَرُ مِن ذَ'لِكَ وَ لَآ أَكْبَرُ إِلَّا فِي كِتَـٰبٍ مُبِينٍ.[293]
«به اندازۀ سنگيني يك ذرّه از نزد خدا چيزي پنهان نخواهد شد، نه در آسمانها و نه در زمين، و نه كوچكتر از آن و نه بزرگتر؛ مگر آنكه همگي در كتاب آشكار و روشن خدا موجود است.»
هر چه هست در عالم وجود، ثبت و ضبط است. اي كافر! چگونه ميخواهي خودت و كردارت را از پروردگارت نهان بداري؟ مگر با انكار ميتوان پنهان نمود؟
لقمان به فرزندش ميگويد:
يَـٰبُنَيَّ إِنَّهَآ إِن تَكُ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُن فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّمَـٰوَ'تِ أَوْ فِي الارْضِ يَأْتِ بِهَا اللَهُ إِنَّ اللَهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ.[294]
«اي نور ديدۀ من! اگر به وزن يك حبّۀ از خردل در سنگي افتاده باشد، يا در آسمانها باشد و يا در زمين بوده باشد، خداوند آنرا ميآورد. حقّاً بدرستيكه خداوند لطيف و داناست؛ و مطّلع از همۀ جهات.»
هر چه هست در كتاب مبين است. كتاب مبين، عالم واقع؛ و عالم واقع عين علم حضوري ذات اقدس حقّ تعالي است. پس
ص357
تمام موجودات در عالم كون و واقعيّت در نزد خدا حاضرند، و نه تنها خداوند احاطۀ علميّه بر آنها دارد، بلكه احاطۀ عينيّه و واقعيّه دارد.
علم پروردگار بر موجودات، علم حضوري است نه حصولي. و معناي علم حضوري حاضر بودن نفس معلوم و واقعيّت معلوم در نزد عالم است. عين ايمان مؤمن و كردار نيك او، و عين كفر كافر و عمل ناپسند او در نزد خداوند حاضر است.
لِيَجْزِيَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـٰلِحَـٰتِ أُولَـٰئكَ لَهُم مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ.
اين حضور و شهود تمام موجودات حتّي ذرّات در نزد خداوند، براي آنستكه خداوند به كساني كه ايمان آوردهاند و عمل صالح انجام ميدهند پاداش بدهد؛ وه! چه پاداشي! مغفرت خداوند و روزي مكرّم و مطبوع و بدون آزار، گوارا و بلند مرتبه و عاليرتبه.
وَ الَّذِينَ سَعَوْ فِيٓ ءَايَـٰتِنَا مُعَـٰجِزِينَ أُولَـٰئكَ لَهُمْ عَذَابٌ مِن رِجْزٍ أَلِيمٌ.[295]
امّا آن كساني كه در مقابل مؤمنين اعتراف به حقّانيّت خدا نميكنند، و در راه شكستن و خرد كردن و نابود ساختن آيات ما كوشش ميكنند، و ميخواهند مؤمنين را به زانو در آورند و آنها را به عجز و زبوني بكشانند، و در حقيقت ميخواهند بر امر خدا پيشي گيرند؛ پاداش آنان عذابي دردناك از پليدي خواهد بود.
آري كسي كه در صدد خاموش ساختن نور مؤمن و عاجز
ص358
ساختن او و به زبوني در آوردن اوست، در صدد عاجز ساختن خدا و نور خداست؛ چون مؤمن مَظهر و مُظهِر خداست، تجلّيگاه جمال و جلال خداست. آنان خود را استيضاح ميكنند، و متن پليد خود را ظاهر ميسازند، و باطن آلودۀ خود را ظهور ميدهند.
مَه فشاند نور و سگ عوعو كند هر كسي بر خلقت خود ميتَنَد
سگ در فوران تابش ماهتاب جهانتاب در شبهاي ماهتابي، نميتواند تحمّل اين نور را كند؛ حسد ميبرد و عوعو ميكند. پلنگ پر استكبار براي دستيابي به ماه و دريدن و پاره كردن آن به بالاي قلّۀ كوه ميرود، و از قلّۀ كوه براي چنگ اندازي به ماه خود را به آسمان پرتاب ميكند، كه ناگهان به ته درّه سرنگون ميشود و استخوانهايش در هم ميشكند.
يعني با نفس اين عمل، فنا و بَوار و هلاك خود را ميخرند و قبر خود را به دست خود حفر ميكنند.
سَعَوْ فِي ءَايَـٰتِنَا مُعَـٰجِزِينَ. ديگر نميدانند كه اين سعي و كوشش در راه نابودي ما و نور ما، عين وصول به عذاب دردناك و گرفتاري در دامن پليديها و نكبات است.
استخوانها شكسته ميشود و صد پاره ميگردد. و هر چه عذاب سختتر ميشود و در اثر آن پوست و گوشت سوخته ميگردد، با روئيده شدن پوست و گوشت تازه مزه و طعم عذاب بهتر چشيده ميشود.
مثال واضح دو دو تا ميشود چهار تا؛ او عناد ميكند و ميگويد
ص359
پنج تا.
ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ * فَقَالَ إِنْ هَـٰذَآ إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ * إِنْ هَـٰذَآ إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ * سَأُصْلِيهِ سَقَرَ.
«سپس پشت ميكند و بلندمنشي مينمايد و سپس ميگويد: اين قرآن غير از سحر انتخاب شده چيز ديگري نيست؛ اين قرآن نيست مگر گفتار بشر.
آري من او را به سَقَر ميسوزانم و در آن به آتش ميافكنم.»
وَ مَآ أَدْرَیـٰكَ مَا سَقَرُ * لَا تُبْقِي وَ لَا تَذَرُ.
«و نميداني اي پيامبر سقر چيست؟ آتشي است كه كسي را باقي نميگذارد و رها نميكند.»
اين عذابها نفس انكار و استكبار آنانست كه به صورت اين شكنجهها و عذابهاي دردناك تجلّي ميكند.
ميگويند: اين پيغمبر هم فردي مثل ماست؛ به ما امر و نهي ميكند و ميگويد: اگر مخالفت كنيد قيامتي در پيش داريد! و به جزاي كردارتان ميرسيد!
جسم وقتي پوسيد چگونه به حال اوّليّه بر ميگردد؟ اگر بدن تكّه تكّه شود، دوباره زنده ميشود؟ بعد از عمل جرّاحي، خطّ جرّاحي روي بدن ميماند؛ چطور از بدن قطعه قطعه شده و متفرّق شده اثري نميماند و انسان با بدن تامّ و تمام در قيامت حضور به هم ميرساند؟
وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلَي' رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذَا مُزِّقْتُمْ كُلَّ
ص360
مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ.[296]
و مردمي كه كفر ميورزند ميگويند: اي مردم! ميخواهيد ما شما را راهنمائي كنيم به مردي كه آمده است و چنين خبر ميدهد كه اگر شما را خرد خرد كنند و لِه نمايند بطوريكه اثري از شما نماند، در روز قيامت شما را در آفرينش نويني زنده ميكنند!؟
اين حرف بسيار سخيف و مسخره است، و بر اساس خيالبافي و دروغ بنيادگذاري شده است.
أَفْتَرَي' عَلَي اللَهِ كَذِبًا أَم بِهِ جِنَّةٌ.[297]
آيا اين مرد اينچنين سخناني را از نزد خود آورده و به خدا نسبت ميدهد و بر خدا افتراء ميزند و تهمت ميبندد؟ يا آنكه در او جنون است و از روي سخافت عقل و كوتاهي خرد دست به چنين سخناني ميآلايد؟ اين مرد، مرد خيالپرداز و افسانه سازي است.
با اين حرفهائي كه كفّار و مشركين ميزدند، ميخواستند جلوي فعّاليّت رسول الله را بگيرند و كارشكني كنند، و خود را در صحنۀ فعّاليّتهاي شهوي و تجاوز به حقوق ضعفاء و مستمندان، مرخّصالعِنان نمايند.
بَلِ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِا لاخِرَةِ فِي الْعَذَابِ وَ الضَّلَـٰلِ الْبَعِيدِ.[298]
«آري كساني كه ايمان به آخرت ندارند (و دنيا را سرسري
ص361
ميپندارند، و براي اين عالم شگرف كه مملوّ از عجائب و غرائب است، انسان را مهمل و يَله قرار داده و بيحساب و بدون كتاب رها ميدانند) در عذاب و گمراهي بسيار بعيد و عميقي ميباشند.»
أَفَلَمْ يَرَوْا إِلَي' مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُم مِنَ السَّمَآءِ وَالارْضِ إِن نَشَأْ نَخْسِفْ بِهِمُ الارْضَ أَوْ نُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفًا مِنَ السَّمَآءِ إِنَّ فِي ذَ'لِكَ لَا يَةً لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيبٍ. [299]
اينان چقدر گمراهند! چه اندازه كوردل و كور باطن! چقدر كم فكر و كم درايت! چه اندازه بيتحمّل و تأمّل و بيصبر و در روي مطالب زودگذرند!
آيا نميبينند كه اين همه آيات آسماني و زميني ما، در مرأي و مَسمع آنانست كه هر لحظه بخواهيم دگرگون ميكنيم، و همه در برابر اراده و مشيّت ما مطيع و منقادند؟
«آيا نميبينند: آنچه در پيش روي آنان و در پشت سر آنانست از آسمانها و زمين، اگر بخواهيم فوراً امر ميكنيم و با شكافتن زمين آنانرا در شكم زمين فرو ميبريم؟ يا اگر بخواهيم قطعه سنگي از آسمان بر سر آنها فرود ميآوريم؟ تمام اينها آيات الهيّۀ ماست براي هر بندۀ مؤمن كه به مقام عبوديّت خود اعتراف كند و به انابه و رجوع به پروردگار خود، راه حقّ و حقيقت را بپيمايد.»
اين همه وقايعي كه در دنيا به ظهور پيوسته، از بادها، طوفانها، زلزلهها، خسفها، و هزاران آيات الهيّۀ ديگر از صواعق و بُروق و
ص362
تغييرات جوّي و برّي و بحري؛ مشاهدۀ آنها برايشان كافي نيست؟ ميخواهند از دست ما بگريزند؟ از دست رسول ما فرار كنند؟
ما كه دشمن آنان نيستيم، رسول ما هم دشمن نيست؛ ما و رسول ما آنانرا به حقّ و واقعيّت ميخوانيم كه اين كاخ وجود و اين عالم آفرينش خدا دارد، انسان مبدأ دارد، منتهي دارد، هر عملي در اين دنيا عكس العملي در آن دنيا دارد، انسان نبايد خود را به غفلت زند كه ناگهان خود را بر پاداش اعمال زشت و جهنّم خواهد ديد كه أَحَاطَ بِهِمْ سُرَادِقُهَا، آتش با خيمه و خرگاه خود از هر جهت به او احاطه كرده است.
كسي كه خود را نتواند انكار كند، هستي خود را نتواند منكر شود؛ خدا را نميتواند انكار كند. وجود انسان ملازم با وجود خداست. من هستم يعني خدا هست.
كسي كه فعل خود را نتواند انكار كند، از كردار و رفتار خود منكر شود؛ قيامت را نميتواند انكار كند. كردار و رفتار، ملازم پاداش است، بلكه عين پاداش است. كار من يعني جزاي من، فعل من يعني پاداش من.
قُلْ يَجْمَعُ بَيْنَنَا رَبُّنَا ثُمَّ يَفْتَحُ بَيْنَنَا بِالْحَقِّ وَ هُوَ الْفَتَّاحُ الْعَلِيمُ.[300]
«بگو (اي پيامبر!) پروردگار ما ميان ما و شما را جمع ميكند و ما را به دور هم گرد ميآورد، سپس بين ما به حقّ گشايش ميدهد؛ و اوست بسيار گشايش دهندۀ توانا، و داناي زبردست.»
ص363
ين مردم آفت زده، براي اصالت مادّه، انكار حيات ابدي و معنوي و واقعيّت تجرّد روح را ميكنند. و براي آنكه از قافلۀ دنياپرستان و دنيازدگان عقب نيفتند و بیمحابا در اين درياي بيپايان شنا كنند، انكار معاد ميكنند.
اين انساني كه به مقام خليفةُ اللهي رسيده و عنوان و مَظهر خدا قرار گرفته، چنان خود را سقوط ميدهد و در دَرَكات ذُلّ مادّه و انغمار در جاه و آمال بيپايه و اساس فرو ميرود كه مانند وحوش بر سر جيفه اجتماع ميكنند، و فكر و ذكر و درس و بحث و همّ و غمّ خود را در دوران يك عمر مصروف بر جيفهخواري مينمايند.
جز شكم و مادّه و اقتصاد هيچ نميفهمند، و بر مبنائي تكيه نميزنند؛ نه أصالتي، نه وجداني، نه روحي و نه قيامتي! ميگويند: غير از دنيا و شؤون دنيا چيزي نيست���؛ بايد بدان متّكي شد.
وه! اين چه تهمتي است بزرگ به خدا، به مقام انسان، به آفرينش و خلقت.
اين انسان شريف ملكوتي كه آئينۀ تمام نماي حقّ و صفات جمال و جلال و مظهر اسماء عُلياي اوست، و براي كسب فيض و كمال به دنيا آمده است؛ آن را لاشخور جيفه خوار نمودهايد!
و با اين مكتبهاي مادّي و سيستمهاي اقتصادي، او را از آن مقام معني و روحانيّت پائين كشيده و در رديف بهائم و همطراز سَبُع و درنده قرار دادهايد!
قُلْ يَجْمَعُ بَيْنَنَا رَبُّنَا ثُمَّ يَفْتَحُ بَيْنَنَا بِالْحَقِّ. آري بالاخره در نزد
ص364
خداوند جمع خواهيم شد و خداوند ميان منطق ما و منطق شما فيصله خواهد داد، و حكم به حقّ خواهد نمود.
آن روز، روز جمع است. يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذَ'لِكَ يَوْمُ التَّغَابُنِ.[301]
«روزي كه خداوند جمع ميكند شما را براي روزِ جمع؛ آن، روز تغابن است.»
رَبَّنَآ إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لَا رَيْبَ فِيهِ إِنَّ اللَهَ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ.[302]
«پروردگار ما! حقّاً كه تو مردم را در روزي كه هيچ ترديدي در تحقّق آن نيست جمع ميكني! و حقّاً كه خداوند خلف وعده نميكند.»
مردم به تدريج به دنيا آمده و ميروند. يكي هزار سال پيش به دنيا آمده است، و ديگري هنوز به دنيا نيامده و هزار سال بعد به دنيا ميآيد. جماعتي هزاران سال قبل آمدهاند، و جماعتي بعداً خواهند آمد. وليكن خداوند همه را در يك عالم و در يك روز جمع ميكند؛ آنجا يَوْمُ الْجَمْعِ است.
خداوند همه را جمع ميكند و سپس حكم ميكند؛ و بر اساس نيّتها و اعتقادها و عملها فيصله ميدهد.
هر كس در دنيا مطلبي داشته، مشكلي داشته و حلّ نشده، و يا
ص365
حقّي از او ربوده شده و قادر به اخذ و استرداد آن نيست، و منطق و حجّتي ندارد تا بتواند در دنيا آنرا بگيرد، و يا واقعيّت و حقيقتي بر او تجلّي كرده، و اصرار دارد به مردم بفهماند و نميفهمند و زير بار نميروند؛ در آنجا همه فيصله مييابد و حقّ به حقّدار ميرسد. و كُلُّ شَيْءٍ يَرْجِعُ إلَي أصْلِه. «هر چيز به اصل و ريشۀ خود باز ميگردد.» وَهُوَ الْفَتَّاحُ الْعَلِيمُ.
رَبَّنَآ إِنَّكَ مَن تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ و وَ مَا لِلظَّـٰلِمِينَ مِنْ أَنصَارٍ.
رَبَّنَا وَ ءَاتِنَا مَا وَعَدتَّنَا عَلَي' رُسُلِكَ وَ لَا تُخْزِنَا يَوْمَ الْقِيَـٰمَةِ إِنَّكَ لَا تُخْلِفُ الْمِيعَادَ. [303]
پاورقي
[271] ـ «الميزان» ج 13، پاورقي ص 309 و 310
[272] ـ آيۀ 17 و 18، از سورۀ 18: الكهف
[273] ـ ذيل آيۀ 21، از سورۀ 18: الكهف
[274] ـ «الميزان» ج 13، ص 316 تا ص 320
[275]ـ «نثر طوبي» مادّۀ زَوَرَ، ج 1، ص 336 و 337
[276] ـ «الميزان» ج 13، (سنۀ 1386 ه ق) ص 316 و پاورقي ص 319
[277] ـ «حبيب السّيَر» جزء 2، از ج 1، ص 26 تا ص 28، طبع طهران (بنا به نقل «فرهنگ دهخدا» در مادّۀ اصحاب كهف، ص 2740 )
[278] ـ «تاريخ گزيده» ص 79، طبع لندن (بنا به نقل «فرهنگ دهخدا» در مادّۀ اصحاب كهف، ص 2741 )
[279] ـ «لغت نامۀ دهخدا» مادّۀ اصحاب كهف، ص 2741 و 2742 (نقل از «ترجمۀ تاريخ طبري» بلعمي، نسخۀ خطّي كتابخانۀ دهخدا)
[280] ـ مادّۀ كهف، ص 423
[281] ـ ميدانيم كه ارسطو استاد اسكندر مقدوني بوده و شهر اسكندريّه را اسكندر به پيشنهاد ارسطو بنا كرده، و آنجا را دارالعلم قرار داده است؛ و تاريخ اسكندر معروفست. و افلاطون كه استاد ارسطو بوده قريب پانصد سال قبل از ميلاد مسيح ميزيسته است.
[282]ـ «نثر طوبي» مادّۀ رقم، ج 1، ص 315
[283] ـ تفسير «الميزان» ج 13، ص 300
[284] ـ همان مصدر، ص 300
[285] همان مصدر، ص 303
[286] ـ ذيل آيۀ 18، از سورۀ 18: الكهف
[287] ـ «الميزان» ج 13، ص 305 تا ص 307
[288] ـ «الميزان» ج 13، ص 307
[289] ـ قسمتي از آيۀ 13 و صدر آيۀ 14، از سورۀ 18: الكهف
[290] ـ قسمتي از آيۀ 14 و آيۀ 15، از سورۀ 18: الكهف
[291] ـ قسمتي از آيۀ 112 و قسمتي از آيۀ 113، از سورۀ 23: المؤمنون
[292] ـ قسمتي از آيۀ 35، از سورۀ 46: الاحقاف
[293] ـ قسمتي از آيۀ 3، از سورۀ 34: سبأ
[294] ـ آيۀ 16، از سورۀ 31: لقمان
[295] ـ آيۀ 5، از سورۀ 34: سبأ
[296] ـ آيۀ 7، از سورۀ 34: سبأ
[297] ـ صدر آيۀ 8، از سورۀ 34: سبأ
[298] ـ قسمتي از آيۀ 8، از سورۀ 34: سبأ
[299] ـ آيۀ 9، از سورۀ 34: سبأ
[300] ـ آيۀ 26، از سورۀ 34: سبأ
[301] ـ صدر آيۀ 9، از سورۀ 64: التّغابن
[302] ـ آيۀ 9، از سورۀ 3: ءَال عمران