تفسير حضرت استاد علامه آية: أَلَمْتر إِلَي' رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ
پس كلام خدا أَلَمْتر إِلَي' رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شَآءَ لَجَعَلَهُو
ص49
سَاكِنًا، تنظير است براي شمول جهالت و ضلالت آدميان ، و رفع كردن خداي تعالي آنها را با رسالت رسولان و دعوت حقّه همانگونه كه ميخواهد . و لازمۀ اين مهمّ آنستكه مراد از امتداد ظلّ ، آن ظلّ حادثي باشد كه پس از زوال شمس عارض ميگردد و كم كم رو به زيادتي مينهد از جانب مغرب به مشرق ، برحسب و ميزان نزديك شدن خورشيد به افق ؛ بطوريكه چون غروب كند ، مقدار امتداد سايه به نهايت رسيده و شب داخل شده است . اين سايه در جميع حالاتش متحرّك است و خداوند اگر بخواهد آنرا ساكن مينمايد .
و كلام خدا: ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلاً ؛ دليل بر وجود اين ظلّ فقط خورشيد ميباشد كه به نورش دلالت دارد بر آنكه در آنجا سايهاي وجود دارد ؛ و به انبساط و گسترش آن نور بتدريج ، دلالت دارد بر تمدّد و كشش سايه تدريجاً.
و اگر خورشيد در ميان نبود ، اصلاً كسي متنبّه وجود سايه نميگشت . زيرا سبب عامّ و علّت كلّي براي تميز دادن انسان بعضي معاني را از بعضي دگر ، تحوّل احوال مختلفه و دگرگوني حالات متفاوتهاي است كه براي وي عارض ميگردد ، از فقدان آنها و وجدان آنها .
انسان ، چيزي را كه يافته است اگر گم كند متنبّه وجودش ميشود ؛ و اگر چيزي را كه گم كرده است دريابد متوجّه عدم و نيستي آن ميگردد . و امّا امر ثابتي كه در آن بهيچوجه تحوّلي نيست و براي او دگرگوني صورتِ تحقّق ندارد، راهي براي تصوّر آن امكان پذير نميباشد .
و كلام خدا: ثُمَّ قَبَضْنَـٰهُ إِلَيْنَا قَبْضًا يَسِيرًا يعني ما آن ظلّ را با اشراق شمس و بالا آمدن آن بتدريج در سطح جوّ ، زائل مينمائيم تا آنكه بكلّي منسوخ گردد و از ميان برود .
ص50
و در تعبير خدا از ازاله و نسخ ظلّ به لفظ «قبض» و جذب ظلّ را بسوي خود ، و توصيف قبض را به عبارت «يسير» ؛ همه و همه دلالت است بر كمال قدرت الهيّه ، و اينكه از براي وي كاري دشوار نيست ، و اينكه فقدان اشياء پس از وجودشان عبارت از بطلان و انعدامشان نميباشد بلكه رجوع و بازگشت است بسوي خداي تعالي .
و آنچه را كه ما ذكر كرديم در تفسير «مَدَّ الظِّلَّ» به تمديد سايه پس از زوال شمس ، گر چه معنياي است كه مفسّرين ذكر نكردهاند ؛ وليكن سياق آيات ـ بطوريكه اشاره بدان نموديم ـ ملائمت با غير آن از آنچه را كه مفسّرين گفتهاند ندارد .
مانند گفتار بعضي كه: مراد ظلّي است كه مابين طلوع صبح صادق تا طلوع آفتاب كشيده ميشود . و مانند گفتار بعضي كه: مراد ظلّي است كه مابين غروب شمس تا طلوع آن است . و مانند گفتار بعضي كه: مراد آن سايهاي است كه از مقابلۀ كوههاي مستحكم يا بناء يا درخت در برابر نور خورشيد پس از طلوعش پديدار ميگردد . و مانند گفتار بعضي كه ـ و اين سخيفترين گفتار است : مراد روزي است كه خداوند آسمان را بيافريد و آنرا به مثابۀ قُبّهاي قرار داد ، پس از آن زمين را در زير آسمان بگستراند ، و آسمان سايهاش را بر زمين بيفكند.[45]
در آنچه حضرت استاد در اين مقام افاده فرمودهاند كه در نهايت اتقان و استحكام است ، جاي شبهه و ترديد نيست ؛ وليكن براي حقير مطلبي در پيرامون فرمايشاتشان بنظر رسيده است كه ذكر آن بيمناسبت نميباشد . و آن اينستكه: چرا ظلّ را منحصر به ظلّ خورشيد از زوال خورشيد تا غروب آن
ص51
بگيريم ؟ بلكه ميتوانيم آيه را به اطلاق خود در جميع جهات باقي نگهداشته و مرا از ظلّ را ظلّ در تمام شبانه روز بگيريم ، از زوال شمس تا زوال شمس . توضيح آنكه: هر كس در موقع زوال خورشيد از دائرۀ نصف النّهار كه شمس تحقيقاً در سَمْت الرّأس وي واقع است ، سايهاي را تدريجاً از محلّ خود رو به مشرق ميبيند كه كمكم زياد شده ، و كمترين آن موقع زوال و زيادترين آنها هنگام غروب شمس و استتار آن در تحت افق ميباشد . اين نخستين سايه است بر حسب فرض ما . اين سايه در اثر شاخص و يا كوه و بنا و درخت و أمثالها پديدار ميگردد .
دوّم سايۀ شب است كه حقيقت شب (لَيل) را ميسازد . و آن عبارت است از سايۀ حاصلۀ از غروب شمس تا طلوع آن . اين سايه گرچه از جهت عدم تابش نور بدان تفاوتي ندارد و سراسر شب در ظلمت ظلّ مخروطي كه نيم كرۀ زمين را احاطه كرده است يكسان ميباشد ، امّا از جهت شدّت و ضعف متفاوت است .
از غروب كه بگذريم سايۀ شب كمكم شديد و تند و پر رنگ ميشود ، تا درست نيمۀ شب كه خورشيد در آن سوي زمين در سَمت القَدَم ما آمده است آخرين درجۀ ظلمت شب است . امّا از نصف شب تا طلوع آفتاب بتدريج سايه از نهايت شدّت و ظلمت رو به ضعف ميرود ، تا در آنِ پيش از طلوع آفتاب كه ضعيفترين رنگ و تيرگي را دارد .
سوّم سايۀ روز است از طلوع آفتاب تا زوال آن . به مجرّد طلوع خورشيد سايۀ شب از ميان ميرود و ابداً ذرّه و نقطهاي از آن تحقّق وجودي ندارد ؛ امّا همينكه خورشيد طلوع كرد ، در برابر شاخص يا بنا و درخت و جَبل و أمثالها سايهاي بر روي زمين به سمت مغرب ميافكند كه در هنگام طلوع بلندترين سايهها است ، و كمكم هرچه خورشيد بالاتر آيد كم ميشود تا نزديك زوال
ص52
يعني يك آنِ به زوال مانده كوتاهترين سايه ميباشد .
در تمام اين مدّتِ شبانه روز ، ظلّ موجود است ؛ و امتداد ظلّ مصداق خارجي دارد . و دلالت شمس بر آن ايضاً متحقّق است . و اگر خدا بخواهد در هر آن ، آن سايه را از حركت متوقّف كند ، با ايستادن زمين و درنگ حركت شبانهروزي امكان دارد . و همچنين جذب سايه را كه خداوند بسوي خودش نموده و به قبض ظلّ ناميده است ، در هر آن از شبانه روز مصداق خارجي دارد . و آسان بودن آن جذب و قبض ظلّ نيز براي حضرت حقّ متعال يكسان است .
طلوع آفتاب رسالت و درخشش و بسط نور آن نسبت به مؤمنين و تابعين هميشه هست ؛ و عناد و عدم ايقان و ايمان و ضلالت و جهالت معاندان نيز بطور مختلف هميشه موجود است .
از اوّل زوال كه در تنظير آيه به ظلّ تعبير شده است ، عناد آنان كمكم زياد ميشود تا غروب آفتاب كه ضلالت به حدّ نهايت ميرسد ، و باز هم در حدّي متوقّف نميشود بلكه تا نيمۀ شب كه خورشيد رسالت در دورترين مكان از آنها قرار گرفته است ، ضلالت به حدّ اعلاء و اكمل رسيده است . و از اين پس خداوند ضلالت را به خود جذب ميكند و سايۀ ليليّه رو به ضعف ميرود تا طلوع آفتاب كه ديگر هيچ اثري از آن باقي نميماند .
و از طلوع آفتاب كه بزرگترين ظلّ به سمت مغرب كشيده شده است ، حكم ضلالت صِرف و گمراهي بَحتِ آنان را دارد كه رفته رفته بواسطۀ بروز و ظهور و بر بالا آمدن شمس رسالت ، آن ضلالت تبديل به هدايت ؛ و آن ظلمت سايه مبدّل به نور ميگردد . و تا هنگام زوال اثري از آن گمراهيهاي بحت و ضلالتهاي محض باقي نمانده ، و خورشيد رسالت همه را به خود جلب و جذب نموده ، و سايهها بكلّي منسلخ و زائل و از ميان برداشته شدهاند .
بنابراين انسب آنستكه از جهت ضلالت و هدايتي كه در آيات قبلي وارد
ص53
است و آيۀ مَدَّ الظِّلَّ براي مثال و تنظير آورده شده است ، حالت خورشيد و ظلّ را در تمام شبانه روز مدّ نظر گرفت . از زوال شمس تا نيمۀ شب كه رفته رفته ظلّ گسترده ميشود و تاريكتر ميشود ، حكم معانديني را دارد كه در اثر تابش خورشيد رسالت ، متابعت از آن نكرده و روز به روز بر ضلالت و جهالتشان افزوده ميگردد تا به حدّ نهائي خود ميرسد . و از نيمۀ شب تا زوال شمس حكم معاندين و گمراهاني را دارد كه بواسطۀ شمس رسالت ، رفته رفته عنادشان را از دست داده و پيوسته داراي صفا و ايمان ميشوند ، تا زوال شمس كه ذرّهاي از ظلمت در آنها وجود ندارد . ايشان موحّد صرف و انسان كامل گشتهاند ، و پاك و مطهّر و اهل يقين و عرفان شدهاند . و سايۀ هستيشان را خداوند جذب نموده و « قَبْضًا يَسِيرًا » دربارۀ آنان صادق ميشود .
باري ، در امكان عبور از مراحل نفساني و منازل خويشتن و وصول به مقام فعليّت تامّۀ انساني و حرم حضرت كبريائي ، فخر الفلاسفة و الحكماء مرحوم حاج ملاّ هادي سبزواري قدَّس اللهُ تربتَه[46] ترجمۀ احوال حاج ملاّهادي سبزواري بقلم دكتر غنيّ از مجلّۀ «يادگارپ غزليّات آبداري به طالبان
ص 54 (ادامه پاورقی)
ص55
كوي او و عاشقان روي او مرحمت كرده است ؛ و ما فعلاً از او سه غزل نقل
ص56
ميكنيم:
غزلهائي از حكيم سبزواري در عظمت عرفاني مقام انساني
غزل اوّل:
سينه بشوي از علومِ زادۀ سينا نور و سَنائي طلب ز وادي سينا
يار عيان است بينقاب در اعيان ليك در أعيُن كجاست ديدۀ بينا
ساغر مينا ز دست پير مغان گير چند خوري غم به زير گنبد مينا
طعنه به وَيْسِ قَرَنْ زنيّ و قرين است ديو و ددت قرنها و سآءَ قَرينا
نيست روا ما قرين ظلمت ديجور روي تو عالم فروغْ ماه جبينا
پرتو مهر از فلك به خاك گر افتد خود چه شود ، عيسيا سپهر مكينا
يك نفس اي خاك راهِ دوست خدا را
بر سر اسرارِ زارِ خاك نشين آ[47]
غزل دوّم:
ما ز ميخانۀ عشقيم گداياني چند باده نوشان و خموشان و خروشاني چند
ص57
اي كه در حضرت او يافتهاي بار ببر عَرضۀ بندگيِ بیسر و ساماني چند
كاي شه كشور حُسن و مَلِك مُلك وجود منتظر بَر سر راهند غلاماني چند
عشق، صلح كل و باقي همه جنگ است و جدل عاشقان جمع و فِرَق جمع پريشاني چـند
سخن عشق يكي بود ولي آوردند اين سخنها به ميان زمرۀ ناداني چـند
آنكه جويد حرمش گو به سر كوي دل آي نيست حاجت كه كند قطع بياباني چـند
زاهد از باده فروشان بگذر دين مفروش خرده بينهاست درين حلقه و رنداني چـند
نه در اختر حركت بود و نه در قطب ، سكون گر نبودي به زمين خاك نشيناني چـند
اي كه مغرور به جاه دو سه روزي بر ما كشش سـلسـلۀ دهـر بـود آني چند
هر در أسرار كه بر روي دلت بربندند
رو گشايش طلب از همّت مرداني چند[48]
غزل سوّم:
ص58
اختران ، پرتو مشكوۀ دل انور ما دل ما مَظهر كل ، كل همگي مظهر ما
نه همين اهل زمين را همه باب اللهيم نُه فلك در دورانند به دور سر ما
برِ ما پير خرد طفل دبيرستان است فلسـفي مُـقتبِسي از دل دانشـور ما
گر چه ما خاك نشينان مرقّع پوشيم صد چو جم خفته به دريوزهگري بر در مـا
چشمۀ خضر بود تشنه شراب ما را آتش طـور شـراري بود از مَـجمـر ما
اي كه انديشۀ سر داري و سر ميخواهي به كدوئي است برابر سر و افسر برِ مـا
گو به آن خواجۀ هستيطلب و زهد فروش نبود طالب كالاي تو در كشور ما
بازي بازوي نصريم نه چون نسر به چرخ دو جهان بيضه و فرخي است به زير پر مـا
ماه گر نور و ضيا كسب نمود از خورشيد خود بود مكتسِب از شعشعۀ اختر ما
خسرو مُلك طريقت به حقيقت مائيم كُلَه از فقر به تارك ز فنا افسر ما
عالم و آدم اگر چه همگي اسرارند
بود أسرار كميني ز سگانِ در ما[49]
ص59
ص 60 تا 61 (ادامه پاورقی)
ص62
مرحوم حكيم عاليمقام حاج ملاّ هادي سبزواري در ساقي نامۀ آبدار و جان فزا و روح انگيز خود گويد:
دگر بارم افتاد شوري به سر به جانم شده آتشي شعلهور
كه دستارِ تقوي ز سر افكنم ز پا كُندۀ نام را بشكنم
ملولم از اين خرقه و طَيْلسان كه بتهاست در آستينم نهان
ص63
تو بنماي آن چهرۀ آتشين كه آتش فتد در بت و آستين
چه آتش كه از خود ستاند مرا نه ز اغيار تنها رهاند مرا
ز وحدت دلا تا كي اندر شكي يكي گو ، يكي دان ، يكي بين ، يكي
بيا ساقيا دَر دِه آن راحِ روح كه يابم ز فيضش هزاران فتوح
صباح است ساقي صبوحي بيار مِئي كاو نخواهد صراحي بيار
بلي كِيْ صراحي بود رازْ دار به بزمي كه نبود خودي را شمار
نخستين كه كردند تخميرِ طين گل ما نمودند با مي عجين
نديمان وصيّت كنم بشنويد كه عمر گرامي به آخر رسيد
چو اين رشتۀ عمر بگسسته شد به آغازْ انجام پيوسته شد
بشد مُلْك تن بیسپهدار جان به يغما ربودند نقد روان
خدا را دهيدم به مي شست و شوي بپاشيد سِدرم از آن خاكِ كوي
بجوييد خشتم ز بهر لَحَد ز خشتي كه بر تارُك خُم بود
بسازيد تابوتم از چوب تاك كنيدم میآلوده در زير خاك
چو از برگ رَز نيز كَفْنم كنيد به پاي خم باده دفنم كنيد
بكوشيد كاندر دَم احتضار همين بر زبانم بود نام يار
نه شمعم جز آن مَه به بالين نهيد نه حرفم جز از عشق تلقين دهيد
ز مرد و زن اندر شب وحشتم نيايد كسي بر سر تربتم
بجز مطرب آيد زند چنگ را مغنيّ كشد سرخوش آهنگ را
به خونم نگاريد لوح مزار كه هست اين شهيد ره عشق يار
چهل تن ز رندان پيمانه زن شهادت كنند اينچنين بر كفن
كه اين را به خاك درش نسبت است ز دُردي كشانِ میوحدت است
كه ميساختي شيخ سجّاده كِش به يك دم زدن ، عاشق باده كش
ز نظّاره گرديِّ اهل كِنشت همه پارسايانِ تقوي سرشت
ص64
نبودي بجز عاشقي دين او جز اين شيوۀ پاكْ آئين او
همه كيش او خدمت ميفروش ز جان حلقۀ بندگيّش به گوش[51]
الهي به خاصان درگاه تو به سرها كه شد خاك در راه تو
به افتادگانِ سر كوي تو به حسرت كشان بلا جوي تو
به درد دل دردمندان تو به سوز دل مستمندان تو
به حقِّ سبوكش به ميخوارگان كه هستند از خويش آوارگان
به پير مغان و مي و ميكده به رندان مست صبوحي زده
كه فرمان دهي چون قضا را كه هان ز أسرار نقدِ روانش ستان
نخستين ز آلايشش پاك كن
پس آنگاه منزلگهش خاك كن[52]
ثَنَويّه و پيروان آنان عملاً در اسلام ، خواه حَشويّون از اخباريّون همچون شيخيّه و ميرزائيّه و قشريّونِ منجمد بر ظواهر و خواه جميع افرادي كه براي ماهيّت اصلي و أصالتي قائلند در مقابل وجود ، خواه لفظاً اقرار به وحدانيّت حضرت حقّ سبحانه و تعالي بنمايند و خواه ننمايند ؛ همگي در عمل و باطن عقيده گرفتار ثَنَويّت و دوبيني و دوگانه پرستي ميباشند . و غير از اهل توحيد به
ص65
حقيقت معنيالكلمه و آنانكه در عمل ، خداوند را مؤثّر در جميع عالم وجود ميدانند و براي غير او ابداً استقلال و اصالتي را معتقد نميباشند ، و به واقعيّت كلمۀ لا إلَهَ إلاّ اللَه رسيدهاند و حقيقت مُفاد لا إلَهَ إلاّ هُو و لا هُوَ إلاّ هُو بر جان و روحشان نشسته است ؛ ايشان خداوند را با ديدۀ احول و دوبين مينگرند و آيات و روايات دربارۀ آنان به شدّت حمله و تعقيب دارد . براي روشن شدن مطلب در اينباره ، ما از دليل عقل فقط به برهان و استدلال حكيم نامي حاج ملاّ هادي سبزواري قدّس اللهُ تربتَه اكتفا مينمائيم:
او در فصل «غُرَرٌ في أصالَةِ الوُجود» گويد:
اعْلَمْ أنَّ كُلَّ مُمْكِنٍ زَوْجٌ تَرْكيبيٌّ لَهُ ماهيَّةٌ وَ وُجودٌ . وَ الْماهيَّةُ الَّتي يُقالُ لَها الْكُلّيُّ الطَّبيعيُّ ، ما يُقالُ في جَوابِ ما هُوَ . وَ لَمْ يَقُلْ أحَدٌ مِنَ الْحُكَمآءِ بِأصالَتِهِما مَعًا .
إذْ لَوْ كانا أصيلَيْنِ لَزِمَ أنْ يَكونَ كُلُّ شَيْءٍ شَيْئَيْنِ مُتَبايِنَيْنِ ، وَ لَزِمَ التَّرْكيبُ الْحَقيقيُّ في الصّادِرِ الاوَّلِ ، وَ لَزِمَ أنْ لا يَكونَ الْوُجودُ نَفْسَ تَحَقُّقِ الْماهيَّةِ وَ كَوْنِها ؛ وَ غَيْرُ ذَلِكَ مِنَ التَّوالي الْفاسِدَةِ.
«بدان: جميع افراد ممكنات ، زوجي هستند تركيبي كه براي آنها دو چيز است: ماهيّت و وجود . و ماهيّت كه بدان كلّي طبيعي نيز گفته ميشود ، آن چيزي است كه در پاسخ ما هُوَ (چيست هويّت آن) گفته ميشود . و يك نفر از حكماء قائل به اصالت هر دوي آنها (ماهيّت و وجود) نگشته است .
زيرا اگر هر دوي آنها داراي اصالت باشند (اوّلاً) لازمهاش آنستكه هرچيزي عبارت از دو چيز متباين با هم باشد ، و (ثانياً) لازمهاش تركيب حقيقي در اوّلين صادر است ، و (ثالثاً) لازمهاش آنستكه وجود ، نفس تحقّق و ثبوت و كينونت ماهيّت نباشد ، و (رابعاً) غير از اين موارد اشكال ، از اشكالها و توالي فاسده و نتائج باطلۀ مترتّب بر آن عقيده بدست ميآيد.»
ص66
سپس در تعليقه فرموده است:
لزوم بودن هر چيزي ، دو چيز متباين ، از آنجهت ميباشد كه: چون بياض و عاج (سپيدي و دندان فيل) را مثلاً دو چيز متباين با هم بدانيم ـ چرا كه يكي از آن دو ، از مقولۀ «كيف» است و ديگري از مقولۀ «جوهر» ـ با وجود آنكه در ميانشان سنخيّت بر حسب وجود ، وجود دارد ؛ پس چگونه بين «ماهيّت» كه از سنخ عدم اِباء از وجود و عدم است ، و «وجود» كه از سنخ اباء از عدم ميباشد ، تبايني متحقّق نبوده باشد.
و در توضيح آنكه احدي از حكماء بدان قائل نشده است چنين آورده است: و از كسانيكه ما از هم عصران او هستيم از آنانكه قواعد حكمت را معتبر ندانستهاند ، كسي است كه قائل به اصالت هر دوتاي آنهاست (هم وجود و هم ماهيّت) ؛ وي در بعضي از مؤلّفاتش ميگويد:
إنَّ الْوُجودَ مَصْدَرُ الْحَسَنَةِ وَ الْخَيْرِ ، وَ الْماهيَّةُ مَصْدَرُ السَّيِّئَةِ وَ الشَّرِّ ؛ وَ هَذِهِ الصَّوادِرُ اُمورٌ أصيلَةٌ ؛ فَمَصْدَرُها أوْلَي بِالاصالَةِ .
«تحقيقاً وجود مصدر خيرات و حسنات است و ماهيّت مصدر شرور و سيّئات ؛ و اينها كه صادر شدههائي هستند ، اموري ميباشند اصيل و داراي واقعيّت ، پس مصدرشان (خيرات و شرور) اولي هستند كه داراي اصالت باشند.»
در اينجا مرحوم حاجي ميفرمايد: و تو ميداني كه شرور عبارتند از عدمهاي ملكه ؛ و علّت عدم ، عدم است ؛ پس چگونه ماهيّت اعتباريّه كافي براي تحقّق آن نباشد؟!
و در شرح آنكه لازم ميآيد وجود ، نفس تحقّق ماهيّت نباشد ، گويد: به علّت آنكه در اينصورت آنچه را كه ماهيّت با آن اشراب و اشباع ميشود و توشه بر ميدارد ، لازم ميآيد كه كَون و تحقّق خود ماهيّت باشد نه وجود ؛ و وجود
ص67
براي خود كَوْني و تحقّقي داشته باشد.
و در بيان غير از اينها از توالي فاسده گويد: مانند عدم انعقاد حمل در ميان آن دو ، و مانند لزوم ثَنَويّت خارجيّۀ واقعيّه . زيرا در اينصورت وجود حقيقي نور است و ماهيّت ظلمت است ، و مفروض آنستكه آن دو تا دو موجود اصيل هستند[53].
بالجمله بايد دانست: مراد حكيم سبزواري (قدّه) از يكنفر همعصران خويش كه استناد و اعتماد به قواعد حكمت نمينموده ؛ و بدينجهت قائل به أصالة الوجود و الماهيّةبا هم شده است، شيخ أحمد احسائي ميباشد. و در اين نسبت در ميان علما و حكماي پس از عصر حكيم جاي شبهه و ترديدي نيست .
جناب محترم آقاي مرتضي مدرّسي چهاردهي در شرح حال شيخ احسائي كه به تصحيح عبّاس اقبال آشتياني تدوين يافته است[54] از جمله ذكر
ص68
كردهاند:
8- مذهب و پيروان شيخ:
مرحوم حاج ملاّ هادي سبزواري حكيم معروف ، در بحث أصالة الوجود در شرح منظومۀ خود حاشيهاي مرقوم داشتهاند كه تمام اساتيد علم و حكمت ، روي سخن محقّق سبزواري را به شيخ أحمد احسائي ميدانند . ترجمۀ حاشيۀ «منظومه» اينست:
«هيچيك از حكماء به اصالت وجود و اصالت ماهيّت معتقد نبوده مگر يكي از معاصرين كه اين عقيده را قائل است و قواعد فلسفي را مورد اعتبار قرار نداده و در بعضي از مؤلَّفات خود گفته است:
وجود منشأ كارهاي نيك است و ماهيّت منشأ كارهاي زشت ؛ و اين امور اصلي هستند و اولويّت براي اصليّت دارند . بديهي است كه ميدانيد كه شرّ عدمِ مَلكه است ؛ و علّت عدم ، عدم است و چگونه ماهيّت اعتباري را توليد ميكند . بدانكه براي هر ممكني زوج تركيبي ماهيّت و وجودي است . و ماهيّت را كلّي طبيعي نيز ميگويند كه در جواب ما هو گفته ميشود . و هيچيك از حكماء نگفتهاند كه ماهيّت و وجود دو اصل هستند ؛ چه اين گفته لازمهاش اينستكه هر چيزي دو چيز متبايني باشد.»[55]
حاج ملاّ نصرالله دزفولي كه از معاريف علماي دورۀ ناصري است و «شرح نهج البلاغة ابن أبي الحديد» را حسب الامر ناصرالدّين شاه در شش جلد
ص69
بزرگ به فارسي ترجمه نموده است ، در آخر ترجمۀ جلد ششم شرح مزبور ، دربارۀ شيخ أحمد احسائي و مذهب شيخيّه با عباراتي كه گوئي ترجمۀ تحتاللفظي از عربي و بكلّي از قواعد انشاء فارسي دور است چنين نوشته:
«بايد دانست همچنانكه در ميان مذهب اماميّه در متأخّرين علماء ايشان نيز فيالجمله مناقشاتي و مخالفاتي حاصل شده است . و منشأ او چنگ زدن است به أخبار متشابه وارده در كتب اخبار ، و تأويل نمودن قرآن است به اخبار غير موثَّقٍ بها در شأن ائمّۀ خود و فيالجمله غلوّي دربارۀ ايشان ؛ پس حادث گرديد مذهبي كه او را مذهب شيخي ميگويند كه مؤسّس او شيخ أحمد احسائي بود . و از براي اوست اصطلاحاتي در اداء مطالب خود .
و از اين جهت مرادات شيخ ، ترقّي داد و رونق داد آن مسلك را به حدّي كه نسبت داده ميشد آن مسلك به خودش و گفته ميشد: مذهب سيّد كاظمي . و در ميان تلامذۀ او بود مردماني جاهل و بیسواد و طالبان اسم و آوازه ؛ پس ادّعا ميكردند مطالبي را كه نه شيخ أحمد و نه سيّد كاظم مدّعي آنها بودند ، و بيرون آمد از ايشان ركن رابع و بابي و قُرَّة العَين كه تفسير حالات ايشان ظاهر و واضحند .
و اين مفاسد را علماء از مقدّمات ظهور مهدي و قائم آل محمّد صلّي الله عليه و آله ميدانند.»
ملاّمحمّد إسمعيل بن سميع اصفهاني كه از حكماء معاصر شيخ احسائي است شرحي بر رسالۀ عرشيّۀ ملاّصدراي شيرازي نوشته كه قسمت اوّل آن در آخر كتاب «أسرار الآ يات» ملاّ صدرا در طهران چاپ شده .
در اين شرح ، ايراداتي بر شرح عرشيّۀ شيخ احسائي گرفته و اعتراضات او را بر مشرب فلسفي حكماء جواب داده است .
ترجمۀ تقريبي مقدّمۀ ملاّ محمّد إسمعيل چنين است:
ص70
«فاضل نبيل بارع شامخ شيخ المشايخ شيخ أحمد بن زين الدّين احسائي كه خداوند او را نگهدارد و از بلاها محفوظ دارد ، شرحي بر عرشيّۀ ملاّ صدرا نوشته كه تمام آن جَرْح است .
براي آنكه مراد مصنّف را از الفاظ و عبارات ندانسته است و اطّلاعاتي بر اصطلاحات نداشته است .
«عرشيّه» كتاب عظيمي است ... بعضي از دوستان امر كردند كه شرحي بر آن بنويسم و حجاب را بردارم.»[56] ...
مؤلّف «روضات الجنّات» در شرح حال شيخ أحمد تعريف زيادي از شيخ مينمايد ؛ و در آخر شرح حال شيخ رجب بُرْسي ، در باب ظهور سيّد علي محمّد باب شرح بسيار مفيد و موجزي مينويسد ؛ و از تاريخ اوهام و خرافاتي كه در مذهب شيعۀ اثني عشريّه توليد شده بحث ميكند و آن بحث را به شيخ أحمد متّصل ميسازد ، و دربارۀ «مشرب شيخيّت» چنين نوشته است:
«پيروان اين جماعت كه آلت معاملۀ تأويل هستند ، در اين اواخر پيدا شدند و در حقيقت از بسياري از غُلات تندتر رفتهاند ... نام ايشان شيخيّه و پشتِ سَريّه است ، و اين كلمه از لغات فارسي است كه آنرا به شيخ أحمد بن زين الدّين احسائي منسوب داشتهاند .
و علّت آن اينستكه ايشان نماز جماعت را در پائين پاي حرم حسيني ميخوانند . به خلاف منكرين خود يعني فقهاء آن بقعۀ مباركه كه در بالاي سر نماز ميخوانند و به بالاسري مشهورند .
ص71
اين طائفه به منزلۀ نصاري هستند كه دربارۀ عيسي غُلوّ كرده به تثليث قائل شدهاند .
شيخيّه، نيابت خاصّه و بابيّتِ حضرت حجّة عجّل اللهُ تعالي فرجَه را براي خود قائل هستند.»[57] ... مرحوم اِدْوارْد براوْن در مقدّمۀ كتاب «نقطة الكاف» راجع به شيخيّه و اصول مذهبي ايشان چنين نوشته است:
« غُلاةچندين فرقه بودهاند كه در جزئيّات با هم اختلاف داشتهاند ولي به قول محمّد بن عبدالكريم شهرستاني در «مِلَل و نِحَل» معتقدات ايشان از چهار طريقه بيرون نبوده است: تناسخ ، تشبيه يا حُلول ، رَجعت ، بَداء .
شيخيّه يعني پيروان شيخ أحمد احسائي را در جزء اين طريقۀ اخيره بايد محسوب نمود .
ميرزا علي محمّد باب و رقيب او حاجي محمّد كريمخان كرماني كه هنوز رياست شيخيّه در اعقاب اوست ، هر دو از اين فرقه يعني شيخيّه بودند .
بنابراين ، اصل و ريشۀ طريقۀ بابيّه را در بين معتقدات و طريقۀ شيخيّه بايد جستجو نمود .
اصول عقائد شيخيّه از قرار ذيل است:
1 ـ ائمّۀ اثني عشر يعني عليّ با يازده فرزندش ، مظاهر الهي و داراي نعوت و صفات الهي بودهاند .
2 ـ از آنجا كه امام دوازدهم در سنۀ 260 از أنظار غائب گرديد و فقط در آخر الزّمان ظهور خواهد كرد براي اينكه زمين را پر كند از قسط و عدل بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور ، و از آنجا كه مؤمنين دائماً به هدايت و دلالت
ص72
او محتاج ميباشند و خداوند به مقتضاي رحمت كاملۀ خود بايد رفع حوائج مردم را بنمايد و امام غائب را در محلّ دسترس ايشان قرار دهد ؛ بناءً علَي هذِه المقدَّمات هميشه بايد مابين مؤمنين يك نفر باشد كه بلاواسطه با امام غائب اتّصال و رابطه داشته ، واسطۀ فيض بين امام و امّت باشد .
اينچنين شخص را به اصطلاح ايشان «شيعة كامل» گويند .
3 ـ معاد جسماني وجود ندارد ؛ فقط چيزي كه بعد از انحلال بدن عنصري از انسان باقي ميماند جسم لطيفي است كه ايشان «جسم هور قليائي» گويند.
پاورقي
[45] ـ «الميزان في تفسير القرءَان» ج 15 ، ص 244 و 245
[46] ـ مرحوم دكتر قاسم غنيّ در مجلّۀ «يادگار» عبّاس اقبال آشتياني ، سال اوّل ، شمارۀ 3 (ذوالقعد1363 قمريّه) از ص 43 تا ص 48 شرح ترجمۀ احوال حكيم سبزواري قدَّس اللهُ سرَّه را ذكر كرده است ، و ما قدري از آنرا در اينجا ذكر مينمائيم:
حاج ملاّ هادي بزرگترين حكيم قرن سيزدهم هجري ، و شايد بعد از آخوند ملاّصدرا معتبرترين مدرّسين فلسفۀ اشراق است . قبل از حملۀ مغول كه مَعاهد علمي و مدارس اسلامي دائر بود ، دو مسلك مهمّ فلسفي يكي حكمت مشّاء بطريقي كه أبوعلي سينا آنرا مدوّن ساخته بود و ديگري عقيدۀ وحدت وجودي محيي الدّين بن العربيّ كه مركّبي از حكمت اشراق و عرفان است ، در ممالك اسلامي رائج بود . و مدرّسين حكمت اين دو فلسفه را تدريس ميكردند ، و در هر عهد و عصري به مقتضاي زمان و مكان شروح و ايضاحات و تذييلات و تعليقات فراوان بر آن مسائل نوشتهاند .
بعد از آنكه بر اثر تاخت و تاز مغول و ويراني بلاد مدّتها چراغ فلسفه و دانائي خاموش بود ، در دورۀ صفويّه صدرالدّين محمّد بن إبراهيم شيرازي مشهور به آخوند ملاّ صدرا دوباره آنرا روشن ساخت ؛ چندانكه در دورههاي بعد از مغول ميتوان او را «مجدِّد فلسفه» شمرد .
ملاّ صدرا موجِد و مؤسّس فلسفۀ تازهاي نيست بلكه كار بزرگ او احياء و ترميم فلسفهاي است كه مدّتها متروك مانده بود . به اين معني كه مباحث حكمتي و فلسفي كه در ادوار قبل از مغول به همّت بزرگاني امثال فارابي و أبوعلي سينا و ابن رُشد أندَُلسي و محييالدّين بن العربيّ در ممالك وسيعۀ اسلامي شايع شده و بر اثر هجوم مغول سالها متروك مانده بود ، بار دگر به همّت ملاّ صدرا رواج يافت . هنر بزرگ ملاّ صدرا در اينستكه در عهد صفويّه كه از نظر فلسفه دورۀ انحطاط است و دورهاي است كه اساتيد بنامي در ميدان نبودهاند ، و به علاوه ظاهربينان و كوتاه فكران ، معارض فلسفه وحكمت بودهاند ؛ او بطوري به فلسفه لباس شرع پوشانيد و مسائل ديني و فلسفي را مطابق مقتضيات زمان با يكديگر توفيق داد كه فلسفه اعتبار يافت و رائج گشت .
بنابراين اگر گفته ميشود كه آخوند ملاّ صدرا موجِد فلسفۀ تازهاي نيست ، اين نكته را هم بايد دانست كه معلّم معمولي و سادهاي هم نيست ؛ بلكه استاد ماهري است كه فلسفۀ مشّاء و حكمت محيي الدّين بن العربيّ و اصول شرع همه را در هم آميخته ، روشنائي حكمت را در چراغ تازهاي برافروخته است .
بعد از آخوند ملاّ صدرا اين چراغ خاموش نشد و در هر عهدي جماعتي سرگرم تعليم و تعلّم فلسفه بودند .
مرحوم حاج ملاّ هادي سبزواري زماناً متعلّق به نسل پنجم بعد از آخوند ملاّصدراست، و در اين فاصله سرآمد همۀ مشتغلين به فلسفه بوده است . و در حاليكه چهار طبقه مدرّسين و حكمائي كه بين او و ملاّ صدرا فاصله بودهاند فقط به تدريس و شرح و توضيح «أسفار» ملاّ صدرا اشتغال داشتهاند ، حاج ملاّ هادي يك نوع تبرّز و تبحّري داشته و تقريباً در عرضملاّ صدرا محسوب است .
حاج ملاّ هادي اضافه بر جنبۀ علمي و احاطه به مسائل فلسفي و عرفاني ، در مكارم اخلاق و محاسن صفات و تقوي و پاكدامني و صدق و صفا و مناعت و تشخّص ذاتي و سادگي و بيپيرايگي و خضوع و فروتني مخصوص به خواصّ اهل علم و ملكات فاضلۀ ديگر سقراط عصر خويش بوده ، و همين شخصيّت ممتاز و اخلاق پسنديدۀ او خدمت بزرگي به فلسفه انجام داده ؛ يعني فلسفه و حكمت را در مقابل ظاهرپرستان متظاهر به علم كه پيوسته متعرّض حكما بودهاند محترم ساخته است .
حاصل آنكه حاج ملاّ هادي علاوه بر جنبۀ علمي و فلسفي كه فنّ مخصوص او بوده و كتب ذي قيمتي در فلسفه نوشته و جماعتي را تربيت كرده ، از حيث تخلّق به اخلاق حكماء متألّهين و تصلّب او در پيروي كامل و شديد از سيرۀ فلاسفۀ اقدمين و علماء عاملين ، مقام حكمت را به اعلي درجۀ ممكنه بالا برده و مورد احترام خاصّ و عامّ قرار داده است . و علاوه بر اين دو جنبۀ مذكور علمي و اخلاقي ، مرحوم حاج ملاّ هادي داراي طبع موزون شاعرانه و صاحب ذوق بسيار لطيف اديبانۀ فاضلانه بوده و در شعر «أسرار» تخلّص مينموده ، و ديوان غزليّات او كه سراپا مشحون از حقائق عرفان و حكمت و شور و وجد و حال است و در نهايت فصاحت و ملاحت و لطافت است مكرّر به طبع رسيده ، و ما در آخر اين مقاله محض نمونه چند غزلي از آن مرحوم بدست خواهيم داد.
تا آنكه گويد: بطوريكه اشاره شد ، فضائل اخلاقي و احاطۀ علمي و حسن تقرير حاجي سبزواري او را بسيار معروف و مشهور ساخته و پس از آنكه در سبزوار مستقرّ شده و به تدريس پرداخته است ، طالبين علم نه فقط از غالب بلاد ايران بلكه از هندوستان و ممالك غربي و عثماني نيز به حوزۀ درس او ميشتافتهاند ، و او سالهاي متمادي يعني قريب چهل سال با دقّت و انضباط و وقت شناسي و صحّت عملي كه «كانْت» فيلسوف معروف آلماني را به خاطر ميآورد ، در وقت معيّن در مَدرس خويش به افاضه مشغول بوده است.
در اينجا دكتر غنيّ قدري از ترجمۀ احوال او را كه به قلم خود اوست ، با چهار غزل از او نقل ميكند و مطلب را پايان ميدهد
[47] ـ «ديوان حاج ملاّ هادي سبزواري» متخلّص به أسرار ، انتشارات كتابفروشي ثقفي ـاصفهان ، ص 16 ؛ و ايضاً از دورۀ مجلّۀ «يادگار» عبّاس اقبال آشتياني ، سال اوّل ، شمارۀ 3 (تاريخ ذيقعدۀ 1363 هجريّۀ قمريّه) ص 47 ، به نقل از دكتر قاسم غنيّ
[48] ـ «ديوان سبزواري» ص 58 و 59 ؛ و همين شمارۀ مذكورۀ اخيره از مجلّۀ «يادگار» ص 48 ، با اين تفاوت كه در مجلّه بيت آخر را نياورده است ، بلكه نيم بيت دوّمش را نيم بيت دوّم از بيت نهم قرار داده است
[49] «ديوان أسرار» ص 17 و 18
[50] ـ ساقي نامۀ آرتيماني (كه از همعصران شاه عبّاس صفوي بوده است) از شاهكارهاي بدايع عرفان و وحدت وجود است ، و داراي اشارات و كنايات و دقائق و حقائقي ميباشد كه بسيار جالب و جاي تأمّل و دقّت است . مجموعاً يكصد و بيست و دو ( 122 ) بيت است كه در اينجا به مقداري از آن اكتفا ميگردد:
الهي به مستان ميخانهات به عقل آفرينان ديوانهات
الهي به آنانكه در تو گُمند نهان از دل و ديدۀ مردمند
به درياكش لُجّۀ كبريا كه آمد به شأنش فرود إنّما
به دُرّي كه عرش است او را صدف به ساقيّ كوثر ، به شاه نجف
به نور دل صبح خيزان عشق ز شادي به اندُه گريزان عشق
به آن دل پرستان بیپا و سر به شادي فروشان بیشور و شر
به رندان سر مست آگاه دل كه هرگز نرفتند جز راه دل
به مستان افتاده در پاي خُم به مخمور با مرگ در اشتُلم
به شام غريبان به جام صبوح كز ايشانْست شام سحر را فتوح
كز آن خوبرو چشم بد دور باد غلط دور گفتم كه خود كور باد
كه خاكم گِل از آب انگور كن سراپاي من آتش طور كن
خدا را به جان خراباتيان كزين تهمتِ هستيم وارهان
به ميخانۀ وحدتم راه ده دل زنده و جان آگاه ده
كه از كثرت خلق تنگ آمدم به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
مِئي ده كه چون ريزيش در سبو برآرد سبو از دل آواز هو
از آن مي كه در دل چو منزل كند بدن را فروزانتر از دل كند
از آن مي كه چون عكسش افتد به باغ كند غنچه را گوهر شب چراغ
از آن مي كه چون عكس بر لب زند لب شيشه تبخاله از تب زند
از آن مي كه گر شب ببيند به خواب به شب سر زند از دلِ آفتاب
از آن مي كه گر عكسش افتد به جان تواند در آن ديد حق را عيان
از آن مي كه چون ريزيش در سبو همه «قُل هو الله» آيد از او
از آن مي كه در خم چو گيرد قرار برآرد ز خود آتشي چون چنار
مئي صاف ز الودگيِّ بشر مبدّل به خير اندر او جمله شر
مئي معني افروز و صورت گداز مئي گشته معجون راز و نياز
مئي از منيّ و توئي گشته پاك شود خون فتد قطرهاي گر به خاك
به يك قطره آبم ز سر در گذشت به يك آه بيمار ما درگذشت
چشي گر از آن باده كوكو زني شدي چون از آن مست هوهو زني
دماغم ز ميخانه بوئي شنيد حذر كن كه ديوانه هوئي شنيد
بگيريد زنجيرم اي دوستان كه پيلم كند ياد هندوستان
دماغم پريشان شد از بوي می فرو نايدم سر به كاوس و كي
پريشان دماغيم ساقي كجاست شراب ز شب مانده باقي كجاست
بزن هر قدر خواهيم پا به سر سر مست از پا ندارد خبر
. . . . . . . . . .
مئي را كه باشد در او اين صفت نباشد بغير از مي معرفت
تو در حلقۀ مي پرستان درآ كه چيزي نبيني بغير از خدا
كني خاك ميخانه گر توتيا ببيني خدا را به چشم خدا
به ميخانه آ و صفا را ببين ببين خويش را و خدا را ببين
. . . . . . . . . .
بيا تا به ساقي كنيم اتّفاق درونها مصفّي كنيم از نفاق
چو مستان به هم مهرباني كنيم دمي بیريا زندگاني كنيم
بگيريم يك دم چو باران به هم كه اينك فتاديم ياران به هم
مغنّي سحر شد خروشي برآر ز خامانِ افسرده جوشي برآر
كه افسردۀ صحبت زاهدم خراب مي و ساغر و شاهدم
بيا تا سري در سر خم كنيم من و تو ، تو و من همه گم كنيم
سرم در سر مي پرستانِ مست كه جز مي فراموششان هر چه هست
. . . . . . . . . .
فزون از دو عالم تو در عالمي بدين سان چرا كوتهيّ و كمي
چه افسردهاي رنگ رندان بگير چرا مردهاي آب حيوان بگير
از اين دين به دنيا فروشان مباش بجز بندۀ باده نوشان مباش
چه درماندۀ دلق و سجّادهاي مكش بار محنت بكش بادهاي
مكن قصّۀ زاهدان هيچ گوش قدح تا تواني بنوشان و نوش
حديث فقيهان برِ ما مكن زقطره سخن پيش دريا مكن
كه نور يقين از دلم جوش زد جنون آمد و بر صف هوش زد
قلم بشكن و دور افكن سَبَق بشويان كتاب و بسوزان ورق
كه گفته كه چندين ورق را ببين ورق را بگردان و حقّ را ببين
تعالي اللَهْ از جلوۀ آفتاب كه بر جملگي تافت چون آفتاب
بدين جلوه از جا نرفتي چهاي تو سنگي كلوخي جمادي چهاي
صبوح است ساقي برو مي بيار فتوح است مطرب دف و ني بيار
نماز ارنه از روي مستي كني به مسجد درون بت پرستي كني
. . . . . . . . . .
رخ اي زاهد از مي پرستان متاب تودر آتش افتادهاي ما در آب
. . . . . . . . . .
ندوزي چو حيوان نظر بر گياه بيابي اگر لذّت اشك و آه
همه مستي و شور و حاليم ما ز تو چون همه قيل و قاليم ما
دگر طعنۀ باده بر ما مزن كه صد مار زن بهتر از طعنهزن
به مسجد رو و قتل و غارت ببين به ميخانه آ و طهارت ببين
به ميخانه آ و حضوري بكن سيه كاسهاي كسب نوري بكن
چو من گر از آن باده بیمن شوي به گلخن در آن رشگ گلشن شوي
چه آب است كآتش به جان افكند كه گر پير نوشد جوان افكند
* * *
سيّد ميرزا رضي آرتيماني از سادات جليل القدر آرتيمان كه يكي از قُراء تويسركان است ميباشد . وي معاصر شاه عبّاس صفوي و از شعراي زنده دل نيمۀ اوّل قرن يازدهم است. و پدر آقا ميرزا إبراهيم ادهم است كه او نيز از شعراي معروف است .
«ساقي نامۀ آرتيماني» از ساقي نامههاي كم نظيري است كه در اين خصوص آمده است . ساقي نامۀ او را در ملحقات كتاب «تذكرۀ ميخانه» از ص 925 تا ص 934 آورده است ولي مجموع آنرا يكصد و شصت و يك ( 161 ) بيت ذكر نموده است . و ما در اينجا از روي نوشتۀ خطّي بعضي از احبّه كه در قديم الايّام براي خود نسخهاي برداشتهايم و بالغ بر 122 بيت است نقل نموديم .
«تذكرۀ ميخانه» از ملاّ عبدالنّبي فخر الزّماني قزويني است كه در 1028 هجري اين تأليف را به پايان رسانيده است ؛ و آقاي أحمد گلچين معاني ، تصحيح و طبع نموده و ملحقاتي بدان افزوده است
[51] در تعليقه آورده است: در نسخۀ ديگر بعد از اين شعر ، سه بيت ديگر به شرح زير است:
نديديم كاري از او سر زند بجز آنكه پيوسته ساغر زند
چو ساغر منزّه ز چون و ز چند چو خورشيد تابان بر اوج بلند
نباشد صُداعش ، نيارد خمار كند يار ، بينَش هم از چشم يار
[52] «ديوان أسرار» ص 117 و 118
[53] ـ شرح منظومۀ حكيم معظّم حاج ملاّ هادي سبزواري ، طبع ناصري ، ص 5
[54] ـ عبّاس اقبال آشتياني در مجلّۀ «يادگار» تحت عنوان احوال بزرگان آورده است:
شيخ أحمد احسائي ( 1166 ـ 1241 ) به قلم آقاي مرتضي مدرّسي چهاردهي:
شرح ذيل يك قسمت از كتاب بسيار مفيدي است كه آقاي مرتضي مدرّسي چهاردهي مدّتهاست به هدايت و تشويق استاد علاّمۀ بزرگوار آقاي محمّد قزويني مُدّ ظلُّه در شرح حال مشاهير و بزرگان يك قرن و نيم اخير ايران در دست تأليف دارند . اين كتاب گرانبها كه اميدواريم بزودي كامل و به زيور طبع آراسته گردد ، از آنجا كه مؤلّف محترم شب و روز خود را در كار تكميل آن و جمعآوري هر گونه اطّلاعات صرف ميكنند و همّتي ملال ناپذير و ذوقي مخصوص در راه آن به خرج ميدهند البتّه تأليفي نفيس خواهد بود . و آقاي مدرّسي با فراهم آوردن آن بار بزرگي را از گردن آيندگان كه جويندۀ نام و نشان بزرگان و مشاهير قريب به عهد ما هستند بر خواهند داشت .
ما اين نوشته را كه در معرّفي يكي از مشاهير قرن گذشتۀ ايران ، يعني شيخ أحمد احسائي مؤسّس مذهب شيخيّه و محرّك چند نهضت مذهبي در اين كشور نگاشته شده ، باكمال تشكّر از نويسندۀ آن با پارهاي توضيحات و اضافه و نقصانهائي كه به اذن خود نويسنده بعمل آمده ذيلاً درج ميكنيم . مجلّۀ يادگار
[55] ـ «شرح منظومه» حاج ملاّ هادي سبزواري ، ص 5 ، چاپ طهران ـ 1298 (تعليقه)
[56] ـ چهار جلد از «ترجمۀ شرح نهج البلاغة» در كتابخانۀ دانشمند معظّم آقاي سيّد محمّد مشكوة استاد دانشگاه موجود است كه جلد آخر آن در سنۀ 1290 تأليف شده . (تعليقه)