3 ـ سُقراط كه از شاگردان فيثاغورس است كه از فلسفه و علوم فقط به علم إلهي پرداخته و از لذّات دنيوي دوري جست ، و إعراض از زخارف دنيوي كرد ، و با عقائد مذهبي يونانيان كه بت پرستي بود مخالفت نمود و با رؤساء آنان از در حُجّت و مباحثه در آمد . از اينجهت مردم بر وي شوريدند و پادشاه خود را بر قتل سقراط وادار كردند .
پس شاه سقراط را به حبس انداخت ، و به او سَمّ تند و مؤثّري نوشانيد كه درگذشت و از زجر آنان و محاضراتي كه ميان او و پادشاه يونان شد خلاصي يافت.
و سقراط را وصايا و حِكَم و نصايح معروفه است . مذهب وي در صفات الهي نزديك به مذهب انبذقلس و فيثاغورس بوده است ...
4 ـ أفلاطون كه با سقراط در اخذ حكمت از فيثاغورس شركت كرده ولي تا زمان حيات سقراط ، شهرت به حكمت پيدا نكرد .
أفلاطون از خانوادۀ علم و نجابت و أصالت يونان بوده كه در جميع فنون فلسفه دست داشته ، و كتب متعدّده تصنيف نموده است .
و عدّۀ زيادي از شاگردان وي معروف به «مَشّائين» شدهاند؛چه وقتيكه راه ميرفته به آنان تعليم حكمت كرده است . و در آخر عمر تدريس را به عالمترين شاگردان خود واگذار نمود و از مردم كنارهگيري كرد و به عبادت پروردگار خود مشغول شده؛و از مؤلَّفاتش كتاب «فادن» ( فِدُن ) در معرفت نفس، و كتاب «سياست مَدَنيّه» و كتاب «طيماوش [286] (طيماووس كه تيمه است)
ص 350
روحاني» در تربيت عوالم ربُوبي و عالم عقل و عالم نفس است ، و كتاب «طيماوش الطّبيعيّ» در تركيب عالم طبيعت ميباشد كه اين دو كتاب اخير را به نام طيماوس شاگرد خود نوشته است .
5 ـ أرسطاطاليس پسر نيقوماخوش جَهْراشي[287] فيثاغوري ميباشد .
نيقوماخوش به معني قاهِرُ الخُصوم (غلبه كنندۀ بر دشمنان) و ارسطاطاليس به معني كسي است كه داراي فضيلت تامّه ميباشد .
أبوالحسن عليّ بن حسين بن عليّ مسعوديّ ميگويد كه: نيقوماخوش پيرو فيثاغورث بوده و داراي تأليفات مشهوره در ارِثْماطيقي است . و پسرش ارسطاطاليس شاگرد أفلاطون ميباشد كه 20 سال با وي بسر برده است .
افلاطون ، ارسطاطاليس را بر سائر شاگردان مقدّم ميداشت؛و وي را عاقل ميخواند . و به ارسطاطاليس فلسفۀ يونان ختم شد؛و او خاتم حكماء و بزرگ علماء آنان است .
أرسطاطاليس اوّل كسي است كه صناعت برهان را از سائر صناعات منطقيّه بيرون آورد و به صور سه گانه ترتيب داد ، و ميزان علوم نظريّه قرار داد؛و از اين رو ارسطاطاليس را واضع علم منطق خواندند .
ارسطاطاليس را در جميع علوم فلسفيّه مؤلّفات مهمّه است كه بعضي جزئي است كه فقط يك علم را از آن كتاب ميتوان آموخت ، و برخي در كلّيّات علوم است كه تذكّر و تمرين در چند شعبه ميباشد . و آنها 70 كتاب است كه براي «اوفارس» نوشته است [288]...
ص 351
در تأييد أصالت گفتار ما در اين زمينه كه: علم فلسفه و حكمت داراي بنيان و واقعيتي است كه از آن نميتوان صرف نظر نمود، و طلاّب علوم دينيّه در حوزههاي مقدّسه حتماً بايد بدان مجهّز باشند، تا اوّلاً خود را ساخته و پرداخته و ثانياً به جوامع ملل جهاني از آثار علمي و الهي خويشتن نورافشاني كنند؛ گفتار آية الله حاج شيخ حسينعلي منتظري است كه به آية الله بروجردي أعلي الله مقامه گفت: «فلسفه علمي است كه دانشگاههاي دنيا روي آن حساب ميكنند؛ فقه و اصول ما امور اعتباري است.»
توضيح آنكه در مجلّۀ «حوزه» در مصاحبۀ خود با آية الله منتظري آورده است:
مشهور است: آية الله بروجردي با حكمت و فلسفه مخالف بوده است، از اين روي درس فلسفۀ علاّمۀ طباطبائي را تعطيل كرده است . لطفاً در اين زمينه توضيح بدهيد!
و آية الله منتظري در جواب ميگويند:
علاّمۀ طباطبائي «أسفار» ، و من «منظومه» تدريس ميكردم . يك روز مرحوم حاج آقا محمّد قُدسي اصفهاني پيش من آمد و گفت: آقاي بروجردي فرمودند: «به آقاي منتظري بگوئيد «منظومه» را تعطيل كند و بيايد پيش من.»
من رفتم بيت آية الله بروجردي . آقاي حاج محمّد حسين گفت:
آقا فرمودند: «به آقاي منتظري بگو: اسامي شاگردان علاّمۀ طباطبائي را بنويسد تا شهريۀ آنان قطع شود.»
من تعجّب كردم و گفتم: اين مطلب غير ممكن است ! اين چه تصميمي
ص 352
است ؟
آقاي حاج محمّد حسين گفت: من هم به اين نتيجه رسيدهام كه اين تصميم غلط است .
گفتم: پس برويم پيش آقا .
رفتيم . با همان صراحت لهجهاي كه داشتم گفتم:
آقا اين چه تصميمي است ؟! فلسفه علمي است كه دانشگاههاي دنيا روي آن حساب ميكنند . فقه و اصول ما ، موضوعش امور اعتباري است .
فرمودند «من هم قبول دارم . خودم فلسفه خواندهام؛ولي چه كنم ؟! از يك طرف برخي از طلبهها اين حرفها را هضم نميكنند ، از اين روي به انحراف كشانده ميشوند؛من خودم در اصفهان كسي را ديدم كه «أسفار» را زير بغلش گرفته بود ، ميگفت: من خدا هستم !
ديگر اينكه خيلي از آقايان اعتراض ميكنند و مرتّب فشار ميآورند.»
گفتم: پس معلوم ميشود شما با فلسفه مخالف نيستيد؛بلكه با نشر و پخش اين حرفهاي درويشي مخالفيد !
فرمودند: «بله . اگر بنشينند خوب درس بخوانند طوري نيست.»
گفتم: من «إشارات» شروع ميكنم . علاّمۀ طباطبائي را هم قانع ميكنم كه «شفا» شروع كنند .
ايشان فرمودند: «علاّمه رضايت نميدهد . حرف مرا قبول ندارد.»
گفتم: آقا اين چه حرفي است ! ايشان نسبت به شما احترام ميگذارند . خودم «إشارات» شروع كردم . به منزل مرحوم علاّمۀ طباطبائي رفتم ، ايشان مريض بود . جريان را عرض كردم ايشان فرمودند: نه ، من «أسفار» را ترك نميكنم . با شاگردهايم از قم ميروم به كوشْكْ نُصْرَت .
گفتم: آقا اين چه سخني است ! طلبهها شهريّه ميخواهند و فقه و اصول
ص 353
بايد بخوانند: شما «شفا» را شروع كنيد،به مناسبت نظريّههاي خود را نيز بگوئيد.
مرحوم علاّمه پذيرفت . وقتي اين خبر را به آية الله بروجردي دادم خيلي خوشحال شدند .
خلاصه آية الله بروجردي فلسفه خوانده بودند و مخالف فلسفه نبودند؛ولي شرائط زماني و برخي مسائل ديگر ، ايشان را بر اين امر واداشت[289].
و امّا در تفسير و مفاد: وَ لَمْ يَكُن لَّهُ وَلِيٌّ مِّنَ الذُّلِّ .
(يعني در خداوند ذلّتي وجود ندارد تا وي را در مواضع ضعف و مواقع فقدان قدرت ، كمك و مساعدت نمايد.)
مرحوم حاجي قدّس الله نفسه اينطور تفسير كرده است: أيْ لَم يَتَّخِذْ وَليًّا يُعاوِنُهُ لِمَذَلَّةٍ فيهِ تَعالَي عَنْ ذَلِكَ عُلُوًّا كَبيرًا . [290]
چون وجود حضرت حقّ اطلاق دارد و وحدت او بالصِّرافه ميباشد ، لهذا چيزي خارج از ذات و إنّيّت وي تحقّق ندارد تا وجود او بدان كامل و مكمّل گردد و رفع نياز نمايد .
و نيز در تفسير اين فقره: يَا مَنْ هُوَ عَزِيزٌ بِلَا ذُلٍّ ، يَا مَنْ هُوَ غَنِيٌّ بِلَا فَقْرٍ، يَا مَنْ هُوَ مَلِكٌ بِلَا عَزْلٍ !
(اي كسيكه عزيز هستي بدون ذلّت؛اي كسيكه بينياز هستي بدون نيازمندي ! اي كسيكه سلطانِ حكمران هستي بدون عزل و كناره روي!)
ص 354
فرموده است:
بجهت آنكه هرعزيزي و هر بينيازي و هر سلطان حكمراني، عزّت و بينيازي و حكمراني را از وي به عاريت گرفته و درنزد خود به عنوان امانت نگهداشتهاند . پيشانيهاي آنها دردست قدرت حضرت حقّ تعالي مسخّراست .
يُعِزُّ مَنْ يَشآءُ ، وَ يُذِلُّ مَنْ يَشآءُ ، وَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشآءُ ، وَ يَقْدِرُ عَلَي مَن يَشآءُ ، وَ يُؤْتي الْمُلْكَ مَنْ يَشآءُ ، وَ يَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ يَشآءُ .
«عزّت ميدهد كسي را كه بخواهد ، و ذلّت ميدهد كسي را كه بخواهد ، و روزي را گسترش ميدهد بر كسي كه بخواهد ، و روزي را تنگ ميكند بر كسي كه بخواهد ، و حكمفرمائي و تسلّط بر نفوس ميدهد كسي را كه بخواهد ، و حكمفرمائي و تسلّط بر نفوس را ميگيرد از كسي كه بخواهد.»
و اوست خداوند قادر و قاهري كه بر فراز وي قدرتي و قهّاريّتي وجود ندارد؛بلكه اين صفات در دارندگان آنها مشوب است به صفات متقابلۀ آن از ذلّت و نيازمندي و بركناري از حكمراني ، بلكه اين صفات عين صفات متقابلۀ آن هستند .
وَ هُوَ الْبَسِيطُ الصِّرْفُ وَ الْوَاحِدُ الْمَحْضُ الثّابِتُ لَهُ أشْرَفُ طَرَفَيِ الْمُقابِلاتِ .
«و اوست موجودي كه داراي بساطت صرفه و وحدت محضه ميباشد بطوريكه شريفترين دو طرف صفات متقابله براي وي هستند.» [291]
و نيز در تفسير اين فقره: يَا مَنْ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ لَا وَزِيرَ ، يَا مَنْ لَا شَبِيهَ لَهُ وَ لَا نَظِيرَ !
«اي كسيكه براي او شريكي و وزيري نيست ، اي كسيكه براي او شبيهي
ص 355
و نظيري نيست!»
فرموده است:
در علوم حقيقيّه به ثبوت رسيده است كه اتّحاد در جنس را «مُجانَست» نامند ، و اتّحاد در نوع را «مُماثَلت» ، و اتّحاد در كيفيّت را «مُشابَهت»، و اتّحاد در كمّيّت را «مساوات» ، و اتّحاد در وضع را «مُطابَقت» ، و اتّحاد در اضافه را «مُناسَبت».
و حقّ متعال نه تنها شريك در وجوب ندارد ، بلكه شريك در حقيقت وجود ندارد . چرا كه موجود في نَفْسِه لِنَفْسِه بِنَفْسِه تصوّر ندارد مگر ذات او .
امّا شريك در جنس ندارد ، چون براي وي جنس نيست . و موجودِ مثل و نظير براي او نيست چون براي وي نوع نيست . و شبيه ندارد چون كيفيّت ندارد . و موجود مساوي براي او نيست چون كمّيّت ندارد . و براي او وجود مطابق نيست چون وضع ندارد . و وجودِ هَم نسبت براي او نيست چون اضافۀ مقوليّه ندارد .
بنابراين نفي شريك دربر دارد جميع اين اقسام را . زيرا مشابه يا مساوي يا غيرهما شريك ميباشند در كيفيّت و كمّيّت يا نحوهما . [292]
وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيرًا .
يعني: او را بزرگ و عظيم بشمار تا جائيكه ميتواني و كلمۀ بزرگي و عظمت در تحت اختيار و استخدام تست !
و نيز در تفسير فقرة: يَا مَنْ هُوَ الْكَبِيرُ الْمُتَعَالِ .
«اي كسيكه اوست تنها موجود بزرگ و با عظمت كه تعالي و برتري بر همه دارد.»
ص356
فرموده است:
كبير در اينجا به معني عظيم است از باب «كَبُر» بالضّمّ يعني عظيم، نه از باب «كَبِر» بالكسر يعني سنّش بالا رفت و پير شد. وصف كبير در اين جمله انحصار بر «هو» دارد، يعني اوست فقط و فقط موجود كبير متعال . زيرا مُسند معرّف به لام، افادۀ حصر در مسندٌ إليه را مينمايد همانطور كه در علم معاني مقرّر گشته است.[293]
و بر اساس همين حصر معني و مفهوم مسند است در مسندٌ اليه ، مناجاتي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به بارگاه حضرت ربوبي عرضه داشتهاند :
مَوْلَايَ يَا مَوْلَايَ ! أَنْتَ الْعَزِيزُ وَ أَنَا الذَّلِيلَ وَ هَلْ يَرْحَمُ الذَّلِيلَ إلَّا الْعَزِيزُ ؟ [294]
«اي مولي و آقا و سيّد و سالار من ! اي مولي و آقا و سيّد و سالار من ! عزّت انحصار به تو دارد و تنها تو هستي كه عزيز ميباشي؛و ذلّت انحصار به من دارد و تنها من هستم كه ذليل ميباشم ! و آيا معقول است كه بتواند ترحّمي بر ذليلِ به تمامِ معاني ذلّت بياورد ، مگر عزيزي كه به تمام معني داراي عزّت بوده باشد؟!»
شيخ أحمد أحسائي ، مبدأ و ريشۀ دو فرقۀ شيخيّۀ كريمخانيّه ، و بابيّۀ بهائيّه؛با تنزيه صِرف حقّ تعالي ، در دام تفويضِ بحت گرفتار آمده است .
شيخ أحمد احسائي صريحاً قائل است كه صفات حقّ تعالي از علم و اراده و قدرت و سمع و بصر و سائر صفات كماليّۀ وي همه حادثاند و مخلوق ، و ابداً ربطي و ارتباطي با ذات اقدس او ندارند . و حقيقت آنها همان اسماء
ص 357
حُسني هستند كه امامان دوازدهگانۀ شيعه بوده ، و جميع عبادات و افعال و مقاصد مردم و سائر مخلوقات براي آنهاست و بدانها منتهي ميگردد . خداوندِ قديم ، با اسماء و صفات خود مربوط نميباشد . ذات او بَحْت و بسيط ، و اسماء و صفاتِ كماليّۀ او از ممكنات و حادثات هستند .
عرفان انسان به خدا مستحيل است ، و غايت عبادت خلائق در عبوديّتشان همان اسماء و صفات عينيّه هستند كه آنها از حوادث بوده و قديم نيستند . و غير از خود ذات حقّ تعالي قديمي وجود ندارد؛و آن نيز بواسطۀ قدمت و عدم تناهي و تجرّد ، از جميع ماسوي كه اهمّ آنها صفاتِ كماليّه و اسماءِ جماليّه و جلاليّۀ اوست منعزل؛و موجودات هم از وي منعزل ميباشند .
بنابراين ، اصلِ عالم غير ذات بحت و بسيط كه خشك و خالي از همۀ صفات و اسماء است ـ و در نتيجه و اثر فاقد جميع آنها ، و متّصف به نقيض آنها چون جهل و عجز و كري و كوري و فقدان و نارسائي است ـ چيز ديگري متصوّر نميباشد .
اين گفتار شيخ در جميع كلمات او ، در شرح خود بر عرشيّۀ ملاّصدراي حكيم ، و نيز در شرح زيارت جامعۀ كبيره ، و در كتاب «جوامع الكلم» كه در پاسخ افراد بسياري از سؤالاتشان تحرير يافته است ، و در شرح ، «رسالة علميّه» در ردّ ملاّ محمّد محسن فيض كاشاني بطور وافر و كثير ، موجود و مشاهده ميگردد .
آية الله محقّق شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء در كتاب «جَنّةُالمأوَي» چون به مناسبتي ذكر از نفس الهيّۀ ملكوتيّه به ميان ميآورد كه اعلا درجۀ آن روحالقدس است كه متّصل است به مبدأ اعلي ، و عبارت است از ارواح انبياء و ائمّه عليهم السّلام ، و عبارت است از «عقل اوّل كلّي» و «اوّلُ ما خَلَق الله» ، و همانست «حقيقت محمّديّه» كه تحمّل رسالت عظمي و زعامت
ص 358
كبراي پيامبران و سيادت و سالاري بر جميع خلائق را مينمايد؛در اينجا دوست دانشمند و برادر ديرين ما مرحوم آية الله شهيد حاج سيّد محمّد علي قاضي طباطبائي أسكنَه الله بُحبوحةَ جَنّاتِه تعليقهاي دارند كه نقل آن در اينجا بيمناسبت نميباشد . ايشان ميگويند:
و به مناسبت ذكر شيخِ ما از حقيقت محمّديّه در اثناء گفتارش ، براي ما ميسزد كه قدري از هَفَوات برخي از كسانيكه از آنان آراء سخيفهاي صادر شده است بيان كنيم:
وي ميگويد: هيچيك از اسماء خداوند تعالي و صفات علياي وي را جائز نيست بر خداوند متعال اطلاق كنيم ، نه بر سبيل حقيقت و نه بر سبيل مجاز؛و جائز نميباشد كه اسمي و صفتي بر خدا واقع گردد .
زيرا جميع اسماء و صفات و همگي عبادات و اذكار و خطابات عبارتند از الفاظ ، و مخلوقاند و حادث . و هيچيك از امور حادثه را توانِ آن نيست كه به واجب تعالي مربوط باشد . و امكان ندارد كه مرجع حادثات ، واجب الوجود بوده باشد .
و اين بدان علّت است كه تعلّق و بستگي امر حادث به ذات خداي تعالي و برقراري ارتباط ميان آن دو غير معقول ميباشد . بنابراين چارهاي نيست مگر به ربط و ارتباط حادث به حادثي دگر همانند خود؛و آن حادث غير از فعل خدا چيز ديگري نيست .
و آن حادث ، معني و مقصود اين الفاظي است كه به اسماء حسني و صفات علياي وي در تكلّم ميآوريم . و جميع اين الفاظ مشحونۀ به الفاظ اسماء و صفات ، دلالت بر آن حادث دارند ، و آن حادث مدلول آنهاست .
و آن مدلولِ حادث عبارت است از حقيقت محمّديّه و نورانيّت محمّد و آل محمّد صلّي الله عليهم أجمعين .
ص 359
وي ميگويد: وَ حَيْثُ لا يُمْكِنُ أنْ يُدْعَي بِذاتِهِ لِعَدَمِ إمْكانِ ذَلِكَ ، تَعَيَّنَ أنْ يُدْعَي بِالاسْمآءِ الْحُسْنَي . فَانْحَصَرتِ الْعِبادَةُ الَّتي هيَ فِعْلُ ما يَرْضَي وَ الْعُبوديَّةُ الَّتي هيَ رِضَي ما يُفْعَلُ ، فيهِمْ عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَ بِهِمْ . لاِنَّ التَّقْديسَ وَ التَّحْميدَ وَ التَّكْبيرَ وَ التَّهْليلَ وَ الْخُضوعَ وَ الْخُشوعَ وَ الرُّكوعَ وَالسُّجودَ وَ جَميعَ الطّاعاتِ وَ أنْواعَ الْعِباداتِ وَ كَذَلِكَ الْعُبوديَّةَ ، كُلُّ ذَلِكَ أَسْمآءٌ وَ مَعانيها تِلْكَ الذَّواتُ الْمُقَدَّسَةُ وَ الْحَقآئِقُ الإلَهيَّةُ الَّتي خَلَقَها اللَهُ لِنَفْسِهِ وَ خَلَقَ خَلْقَهُ لَها .
وَ هيَ أسْمآؤُهُ الْحُسْنَي وَ أَمْثالُهُ الْعُلْيا وَ نِعَمُهُ الَّتي لا تُحْصَي . وَ هيَ الَّتي اخْتَصَّ بِها وَ أمَرَ عِبادَهُ أنْ يَدْعوهُ بِها . قالَ تَعالَي: وَ لِلَّهِ الاسْمَآءُ الْحُسْنَي' فَادْعُوهُ بِهَا . [295]
«و از آنجا كه امكان ندارد ذات خداوند را بخوانند و پرستش نمايند ، بجهت عدم امكان آن؛در آنصورت متعيّن است كه وي را با اسماء حسناي او بخوانند . بنابراين عبادت كه عبارت است از كاري كه پسنديده است ، و عبوديّت و بندگي كه عبارت است از رضا و امضاء به آنچه صورت ميگيرد و انجام ميشود؛انحصار پيدا ميكند در ائمّه عليهم السّلام و به ايشان .
چرا كه جميع معاني تقديس و تحميد (پاك داشتن و ستايش نمودن) و بزرگ شمردن و نفي معبوديّت غير نمودن و فروتني جسد و تواضع دل و قلب و به ركوع و به سجده درافتادن و همگي انواع طاعتها و فرمانبرداريها و اقسام عبادات و همچنين عبوديّتها ، جميع اين امور اسمهائي هستند كه معاني آنها آن
ص 360
ذوات مقدّسه و حقائق الهيّه ميباشند كه خداوند آنها را براي خودش و مخلوقاتش را براي آنها آفريده است .
و آن مخلوقات مقدّسه اسماء حسني و امثال علياي وي هستند ، و عبارتند از نعمتهاي لاتُحصاي الهيّه؛و همين امامان ميباشند كه خداوند به خود اختصاص داده است و بندگانش را امر فرموده است كه او را با آن اسماء بخوانند و پرستش كنند . خداوند تعالي ميگويد: از براي خداوند اسماء نيكوترين و نامهاي بهترين وجود دارد؛پس او را با آن اسماء و نامهاي بهترين بخوانيد!»
و نظير اينگونه كلمات سخيفه در مطالب او بسيار است ، و اين مقدار كه ذكر شد ملخّص مقصود اوست كه به هلاكت عميق و نابودي تاريك ميكشاند . و اساس اين عقيده و امثال آن از تعليمات باطنيّه گرفته شده است . و آن تعاليم مأخوذ از تعاليم اسلامي نيست .
و از زشتترين غلطهائي كه در اين عقيدۀ باطله موجود است نسبت شرك و كفر ـ العياذ بالله ـ به خاتم انبياء صلّي الله عليه وآله وسلّم و اوصياي معصومين او عليهم السّلام ميباشد .
زيرا لازمۀ اين مسلك آنست كه خطاب هاي رسول اكرم و همچنين ائمّۀ معصومين عليهم السّلام در نمازهايشان و دعاهايشان و جميع عباداتشان راجع به نفوس مقدّسةخودشان باشد، و نيز كلام رسول خدا در نمازهايش كه ميگويد: إِيَّاكَ نَعْبُدُ (تو را ميپرستيم) به كلام او إيّايَ أعْبُدُ (خودم را ميپرستم) بازگشت كند .
و أيضاً سائر اسماء و صفاتي كه خداوند را بواسطۀ آنها ميخواندهاند و پرستش مينمودهاند ، بازگشتش به نفوس شريفۀ خودشان باشد . و بر اين اساس ـ عياذاً بالله ـ دأب و عادتشان اينطور بوده است كه مردم را به پرستش نفوس مقدّسۀ خويشتن فرا ميخواندهاند
ص 361
مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُؤْتِيَهُ اللَهُ الْكِتَـٰبَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَادًا لِّي مِن دُونِ اللَهِ . [296]
و از آنجائيكه صاحب اين عقيدۀ فاسده نتوانسته است به درستي مسألۀ كيفيّت ربط حادث را به قديم ادراك كند و قادر نبوده است با تحليل علميِ صحيح با بحث و برهان آنرا دريابد ، لهذا در اين راههاي سخت به گِل فرو مانده و در تاريكيها و ظلمات دهشتزا و مطالب مطرودۀ دور افتاده ، اندر افتاده است.
و امّا معتقدات وي همانطور كه ما اجمالاً ذكر نموديم ، از فاحشترين اباطيل و أضاليل است ، و غلطهاي او زياده از آنستكه بر شمرده گردد . و براي رسيدن به بطلان معتقدات او وجوه كثيرهاي است كه اينك مجال بيان آنرا نداريم. و آية الله مجتهد كبير سيّد اسمعيل نوري طَبَري رحمة الله عليه در كتاب خود «كِفايَة المُوحِّدين» در مجلّد اوّل از آن بطور تحقيق ذكر نموده است .
و امّا آنچه را كه از ائمّۀ اطهار عليهم السّلام در بعضي اخبار وارد شده است كه ما اسماء حسني هستيم ، يا مراد از نماز در كتاب خدا ما ميباشيم ، يا ما
ص 362
وَجْه الله هستيم ، و يا آنچه را كه در بعضي از زيارتها وارد است كه: السَّلَامُ عَلَي اسْمِ اللَهِ الرَّضِيِّ و نظائر اين كلمات؛يا از قبيل مَجازات و كنايات هستند؛و يا اشاره ميباشد به معاني ديگر صحيحي كه بلند مرتبه است . و مراد از آنها اين خُزَعْبِلات و درهم بافتگيهاي سفيهانه نيست همانطور كه در كتابهاي مفصَّله با شرح طولاني ذكر شده است.[297]
باري ! شيخ احسائي مردي عالم و زاهد بود؛ولي به نظر حقير كه از مجموعۀ مطالعات بدست آمده است ، علّت انحراف عقيدتي او دو چيز بوده است:
اوّل آنكه وي حكمت نياموخته بود و فلسفه نديده بود ، آنگاه با اتّكاء به فهم نقّاد و ذهن بُرندۀ خود در صدد برآمد خود به خود و بدون استاد ، كتب حكمت و فلسفه را مطالعه كند و از جهان اسرار و رموز عالم ربوبي و فلسفۀ اولي و ماوراء مادّه مطّلع گردد .
دوّم آنكه براي وصول به اهداف عاليۀ عرفانيّه و مكاشفات ربّانيّه نيز بدون تربيت و تعليم استاد ، به رياضتهاي شاقّي اشتغال پيدا نمود .
اين دو امر مهمّ موجب آن شد كه هم در آراء و مسائل فلسفيّه به خطا رود، و هم در مكاشفات خود از دستبرد مكاشفات شيطانيّه مصون نبوده و نتوانسته باشد جميع مدرَكات و مشاهداتش رحماني شود؛با آنكه هم در حكمت نظري و هم در عرفان عملي ، شرط اوّل و نخستين گام را استاد كامل و مربّي علي الإطلاق به شمار آوردهاند .
لهذا فرمايش حضرت امام سجّاد زين العابدين عليه السّلام را از نظر دور
ص 363
داشته است كه فرمود: هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكِيمٌ يُرْشِدُهُ . [298]
«گمراه ميشود آن كس كه براي وي حكيمي نبوده باشد تا او را ارشاد نمايد.»
و گويا وي اين غزل خواجۀ لسان الغيب را نخوانده بود كه:
مرا به رندي و عشق آن فَضول عيب كند كه اعتراض بر اسرار علم غيب كند
كمال سِرّ محبّت ببين نه نقص گناه كه هر كه بیهنر افتد نظر به عيب كند
ز عِطر حور بهشت آن نفس برآيد بوي كه خاك ميكدۀ ما عبيرِ جَيب كند
چنان بزد ره اسلام غمزۀ ساقي كه اجتناب ز صَهبا مگر صُهَيب كند
كليد گنج سعادت قبول اهل دل است مباد كس كه درين نكته شكّ و ريب كـند
شبان وادي ايمن گهي رسد به مراد كه چند سال به جان خدمت شُعيب كـند
ز ديده خون بچكاند فسانۀ حافظ
چو ياد وقت و زمان شباب و شَيب كـند[299]
ص 364
و نيز اين بيت او به نظرش نرسيده بود كه:
گذرت بر ظلمات است بجو خضر رهي كه در اين مرحله بسيار بود گمراهي [300]
و نيز اين بيت:
گر در سرت هواي وصال است حافظا بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي [301]
و نيز اين بيت:
قطع اين مرحله بیهمرهي خضر مكن ظلمات است بترس از خطر گمراهي[302]
و نيز اين بيت:
به كوي عشق منه بیدليلِ راه قدم كه من به خويش نمودم صد اهتمام ونشد [303]
أحسائي داراي ذهني وقّاد و شعلهور و حافظهاي شگفتانگيز ، و در زهد و بياعتنائي نسبت به دنيا انگشتنما و ضرب المثل بوده است .
در «ريحانة الادب» گويد: شيخ أحمد بن زين الدّين بن شيخ إبراهيم أحسائي بحراني متوفّي در حدود 1242 ه . وي در حكمت و فقه و حديث و طبّ و نجوم و رياضي و علم حروف و قرائت و اعداد و طلسمات ماهر و در
ص 365
معرفت اصول دين وحيد عصر خود بوده است.[304]
و امّا با كوري چه ميتوان كرد ؟ آنهم كوري باطن ! با اين آيۀ قرآن چه ميتوان نمود كه: وَ مَن لَّمْ يَجْعَلِ اللَهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِن نُّورٍ . [305]
«و آن كس را كه خدا براي او نوري قرار نداده باشد ، او داراي نور نخواهد بود.»
حكيم بزرگ اسلام و فخر فلاسفۀ عالم كتابي دارد بنام «أسفار أربعه» در چهار جلد مُطوّل مطبوع به طبع رحلي ، كه حقّاً از اسرار و رموز مباني توحيد با برهان و استدلال و ارائۀ حقائق و نفائس مطالب و رنج فراوان پرده برداشته است، و ميتوان آنرا در صدر كتب علميّه و فلسفيّه به شمار آورد .
وي كتاب ديگري دارد به نام «عَرشيَّة» كه بسيار مختصر است ، و غير از طبيعيّات «أسفار» شامل جميع مباحث «أسفار» بطور گلچين ميباشد؛و ميتوان گفت: اين تصنيف مُنيف او از جهت كمال و شمول بر رموز و اسرار ، آخرين كتاب وي بوده باشد .
علاّمۀ حكيم ملاّ إسمعيل بن ملاّ سَميع اصفهاني كه وي معروف به واحدالعين و از اكابر علماي معقول در اواخر قرن سيزدهم هجري و از تلامذۀ حكيم مُبرَّز ملاّ عليّ نوري بوده است ، [306] عرشيّۀ حكيم ملاّ صدرا را شرح كرده
ص 366
است . و در آنجا آورده است كه:
چون شرحي بر آن نگاشته نشده بود تا مشكلات عبارت آنرا سهل و آسان كند و از وجوه معاني آن نقاب اختفاء برگيرد ، مرا بعضي از احباب بر آن داشتند كه شرحي بر آن بنگارم تا حجاب از رخ معاني راقيۀ آن بردارد ، و چهرۀ محبوب را چنانكه بايد بنماياند؛لهذا اين شرح را به رشتۀ تحرير بركشيدم .
زيرا اگر چه شرحي كه مولاي جليل و فاضل نبيل بارع شامخ شيخ أحمد بن زين الدّين أحسائي حرسه الله تعالي عن الآفات و حفظه عن العاهات نموده بود ، شرحي بود مفصّل ، ليكن همهاش در حكم دُمَل و آماس و جراحت بود . (فَشَرَحَها شَرْحًا كانَ كُلُّهُ جَرْحًا.) زيرا وي مراد از الفاظ و عبارات را نفهميده است ، چون اطّلاع بر اصطلاحات نداشته است؛با وجود آنكه وي عظيم الشّأن در فهم مطالب ، و منيع المكان در نيل مآرب ، و رفيع الرّتبه در تحقيق حقائق ، و جليل المرتبه در تحقيق دقائق بوده است.
پاورقي
[286] (تعليقه) Le Timeإ ـ
[287] ـ ممكن است جراسي و استاژيري موطن أرسطو باشد . (تعليقه)
[288] ـ كتاب «طبقات الاُمم» تأليف قاضي أبوالقاسم صاعِد بن أحمد بن صاعِد أندلسي متوفّي در سنۀ 462 هجري است . و ما در اينجا ترجمۀ آنرا كه به قلم دانشمند محترم فلكيخبير و رياضيدان عصر م: مرحوم حاج سيّد جلال الدّين طهراني است ، از ضميمۀ گاهنامۀ 1310 شمسي ايشان از ص 175 تا ص 179 نقل نمودهايم .
[289] ـ مجلّۀ «حوزه» شماره 43 و 44 ، فروردين و ارديبهشت و خرداد و تير 1370 ، به مناسبت سيامين سال درگذشت آية الله العظمي بروجردي قدّس سرّه ص 254 و 255 ، در مصاحبهاي كه تحت عنوان « مباني و سبك استنباط آية الله بروجردي » صورت پذيرفته است .
[290] ـ «شرح الاسمآء» طبع دانشگاه ، ص 609 ، ضمن تفسير فصل 62 (سب) از آن دعاي مبارك .
[291] ـ «شرح الاسمآء» ص 657 ، ضمن تفسير فقرۀ 74 (عد) ازآن دعاي مبارك .
[292] ـ همان مصدر ، ص 675 و 676 ، ضمن تفسير فقرۀ 79 (عط) از آن دعاي مبارك .
[293] ـ «شرح الاسمآء» ص 151 ، ضمن تفسير فقرۀ 4 (د) از آن دعاي مبارك .
[294] ـ «البلد الامين» كفعمي (طبع سنگي 1383 ) ص 319
[295] ـ صدر آيۀ 180 ، از سورۀ 7: الاعراف؛و اين مطالب در كتاب «شرح الزّيارة الجامعة الكبيرة» شيخ أحمد أحسائي (طبع سنگي ناصري تبريز ، خطّ محمّد عليّ بن ميرزا محمّد شفيع) ص 123 ، سطر سوّم تا ششم موجود است .
[296] ـ صدر آيۀ 79 ، از سورۀ 3: ءَال عمران ، و بقيۀ آيه با آيۀ بعد از آن از اينقرار است:
وَ لَـٰكِن كُونُوا رَبَّـٰنِيّــِنَ بِمَا كُنتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَـٰبَ وَ بِمَا كُنتُمْ تَدْرُسُونَ * وَ لَا يَأْمُرَكُمْ أَن تَتَّخِذُوا الْمَلَـائكَةَ وَ النَّبِيّــِنَ أَرْبَابًا أَيَأْمُرُكُم بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنتُم مُّسْلِمُونَ .
«چنين حقّي براي هيچ بشري نيست كه خداوند به او كتاب و حكم و نبوّت را داده باشد و سپس وي به مردم بگويد: شما بجاي خداوند ، بندگان من باشيد ! وليكن شما عالمان تربيت كننده ـ و يا عالمان منسوب به حضرت ربّ العزّة ـ باشيد بواسطۀ اينكه شما تعليم كتاب خدا را ميدهيد و بواسطۀ آنكه به علم و دراست اشتغال داريد . و آن بشري كه به او كتاب الهي داده شده است شما را امر نميكند كه فرشتگان سماوي و پيامبران خداوندي را بجاي خدا وليّ و صاحب اختيار و معبود خود بگيريد ! آيا پس از آنكه شما اسلام را برگزيدهايد ، او به شما چنين امري به كفر مينمايد؟!»
[297] ـ «جَنّة المأوَي» طبع تبريز ، مطبعۀ شركت چاپ؛تعليقۀ آية الله قاضي (ره) ص 115 تا ص 117
[298] ـ هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرشِدُهُ؛وَ ذَلَّ مَنْ لَيْسَ لَهُ سَفيهٌ يَعْضُدُهُ . («كشف الغمّة في معرفة الائمّة» عليّ بن عيسي إرْبِلي ، از طبع رحلي سنگي سنۀ 1294 قمري ، ص 209 ؛و از طبع وزيري حروفي تبريز سنۀ 1381 ، ج 2 ، ص 325 )
[299] ـ «ديوان حافظ شيرازي» از طبع حسين پژمان ، ص 57 ، غزل 125
[302] ـ «ديوان حافظ» ص 347 با تصحيح محمّد قزويني و دكتر قاسم غنيّ؛و اين بيت در همان غزل مذكور با تصحيح پژمان است كه در آن علاوه بر بيت «گذرت بر ظلمات است بجو خضر رهي...» بيت «قطع اين مرحله بیهمرهي خضر مكن...» نيز آمده است ولي در طبع محمّد قزويني فقط بدين بيت دوّم اكتفا شده است .
[303] ـ «حافظ» مصحَّح پژمان ، ص 103 از غزل 230
[304] ـ «ريحانة الادب» ج 1 ، ص 78
[305] ـ ذيل آيۀ 40 ، از سورۀ 24: النّور
[306] ـ همان مصدر ، ج 6 ، ص 285 ؛و نيز آورده است كه:
وي حاشيۀ «مشاعر» ملاّ صدرا ، و حاشيۀ «أسفار» و حاشيۀ «شوارق» ملاّ عبدالرّزّاق لاهيجي را به تحرير درآورده است . و وفاتش در سال 1277 هجري واقع گرديد.
و همانطور كه از دعاي او «حَرسه الله عن الآفات» بدست ميآيد ، شرح او در زمان شيخ أحمد أحسائي بوده است .