بايد به جناب مرحوم نوري گفت: با ايراد اين كوتهبينيها ، و اين پائيننگريها ، و اين نسبتهاي صحيحۀ واقعيّۀ وصول ، اتّحاد ، فناء به اولياي خدا همچون تلامذۀ مشخَّصه و تربيت يافتگان مكتب امامان ما همچون بايزيد و شقيق و معروف؛با برچسب باطل و مُهر بدعت و لكّۀ ننگين به مقاصد و منويّات راقيۀ آنان نهادن ، كار خاتمه پيدا نميكند ، و مطلب و محاكمه فيصله نمييابد .
شيخ أبوالفتوح رازي ، شهيد ثاني ، سيّد ابن طاوس هم دنبال همين مقاصد عاليه بودهاند . فناء و وحدت و وصول به حضرت ربّ العزّة منتهي آمال و آرزويشان بوده است .
داستان عرفان و شوريدگي و سلوك سبيل خداوندي به همين چندتن عالم جليل و حبر نبيل اسلام تمام نميشود. همۀ علماي حقّۀ حقيقيّه امثال ابنفَهْد حِلّي، ملاّ صدرا شيرازي و فيض كاشاني و فيّاض لاهيجاني دو شاگرد ارجمند وي ، و حكيم سبزواري و سيّد مهدي بحرالعلوم و شهيد اوّل و مجلسي اوّل، و دو عالم نبيل و وحيد: پدر و پسر: حاج ملاّ مهديّ و حاج ملاّ أحمد نراقيّين ، و استاد و وصيّ شيخ انصاري: آيت حقّ و سند عرفان سيّد عليّ شوشتري ، و آخوند ملاّحسينقلي همداني و شاگردان ذوي المجد و الاعتبارش: آقا سيّد أحمد طهراني كربلائي و حاج شيخ محمّد بهاري و حاج ميرزا جواد آقا ملكي تبريزي و آقا سيّد سعيد حَبّوبي نجفي و أمثالهم ، همه و همه از اين زمرهاند .
همه سخن از وحدت وجود و وصول و فنا دارند . همه از بايزيد و معروف تجليل ميكنند . همۀ سخنشان و مرامشان واحد است . كجا ميتوان با نسبتهاي نارواي خداناپسندانه دامان اينان را لكّهدار نمود ؟! كجا ميتوان
ص 332
حساب اينها را در عمل و عقيده با امامان به حقّ شيعه جدا كرد ؟! كجا با نسبتهاي خلاف واقع به عرفاي راستين و حكماي متّقين امثال محييالدّين و ملاّصدراي شيرازي ميتوان سرپوش بر روي عقول و افهام نهاد ؟! كجا ميتوان نام سيّد حيدر آملي را از ديوان پيروان اين مكتب ذوالقدر محو كرد ؟ وي در تفسير و تشريح گفتار محييالدّين عربي ، يگانه عالم راستين تشيّع و فخر جهان و جهانيان تا روز بازپسين است .
كتابهاي ارجمند و نفيس او را همچون «نَصُّ النُّصوص» و «نَقْدُ النُّقود» و تفسير «المحيطُ الاعظمُ و البحرُ الخِضَمُّ في تأويلِ كتابِ الله العزيزِ المحكَم» را بايد خارجيان پيدا نموده و به طبع برسانند ، و اينك خواهي نخواهي در دسترس مطالعه و ارباب تحقيق اعمّ از خودي و اجنبي قرار گيرد؛و خود ما شيعيان در مدّت هفتصد سال كه از تصنيف آنها سپري ميشود از مطالعه و فهم و ادراك و عمل بدان محروم بوده باشيم !!!
حيرت انگيز است كه محدّث نوري كه فنّش و حرفهاش كتاب شناسي و احاطه بر نفائس كتب خطّيّه و آثار قدما است ، در اينجا چگونه نام كتاب «أوْصاف الاشْراف» و مطالب محتواي آن را از خاطر برده باشد !!!
اين كتاب مختصر و جامع و مفيد كه از مصنَّفات استاد البشر ، و عقل حاديعشر ، فخر الفلاسفة و الحكمآء ، و ذُخر الشّيعة و العلمآء ، و مَدار العلم والدّراية ، و مَنار الفهم و الرِّواية: خواجه نصيرالدّين طوسيّ رضوان الله تعالي عليه ميباشد ، حاوي شش باب در سير و سلوك به سوي خداوند است . هر باب آن به چند فصل ، و باب پنجم آن به شش فصل: توكّل ، رضا ، تسليم ، توحيد ، اتّحاد ، و وحدت منقسم شده است . و چون باب ششم در «فنا» است و آن داراي انقسامي نميتواند باشد ، لهذا فقط آنرا بصورت باب واحدي بدون تفصيل فصول ذكر كرده است .
ص 333
در فصل پنجم از باب پنجم كه در اتّحاد است و منتهي به وصول ميگردد ، مطالب ارزندهاي را ايراد كرده است كه ما همهاش را ذكر نموديم .
در فصل ششم از آن باب كه با عنوان «در وحدت» آورده شده است گويد:
قالَ اللهُ سُبحانَه: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ . [266]
وحدت ، يگانگي است ، و اين بالاي اتّحاد است؛چه از اتّحاد كه به معني يكي شدن است بوي كثرت آيد ، و در وحدت آن شائبه نباشد . و آنجا سكون ، و حركت ، و فكر ، و ذكر ، و سير ، و سلوك ، و طلب ، و طالب ، و مطلوب ، و نقصان ، و كمال همه منعدم شود؛كه إذَا بَلَغَ الْكَلَامُ إلَي اللَهِ ] تَعَالَي [ فَأَمْسِكُوا! و در باب ششم كه با عنوان «در فنا» آورده شده است گويد:
قالَ اللهُ تعالَي: كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلآ وَجْهَهُ . [267]
در وحدت ، سالك و سلوك و سير و مقصد و طلب و طالب و مطلوب نباشد؛ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ .
و اثبات اين سخن و بيان هم نباشد ، و نفي اين سخن و بيان هم نباشد؛و اثبات و نفي متقابلانند . و دوئي ، مبدأ كثرت است . آنجا نفي و اثبات نباشد؛و نفي نفي ، و اثبات اثبات هم نباشد . و نفي اثبات و اثبات نفي هم نباشد .
اين را فنا خوانند كه معاد خلق با فنا باشد ، همچنانكه مبدأ ايشان از عدم
ص 334
بود؛ كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ . [268]
و معني فنا را حدّي با كثرت است؛ كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَ يَبْقَي' وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلَـٰلِ وَ الإكْرَامِ . [269]
فنا به اين معني هم نباشد . هرچه در نطق آيد و هرچه در وهم آيد و هرچه عقل بدان رسد ، جمله منتفي گردد؛ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الامْرُ كُلُّهُ .[270] و[271]
و از آنچه را كه در اينجا نقل نموديم چند مطلب روشن ميگردد:
اوّل: آنچه را كه مرحوم محدّث نوري در اينجا گفته است:
الثّاني: ما يَدَّعونَ مِنْ نَتيجَةِ تَهذيبِ النَّفْسِ وَ ثَمَرَةِ الرّياضاتِ؛مِنَالْمَعْرِفَةِ وَ فَوْقِها مِنَ الْوُصولِ وَ الاِتِّحادِ وَ الْفَنآءِ ، وَ مَقَاماتٍ لَمْ يَدَّعِها نَبيٌّ مِنَ الانْبيآءِ وَ وَصيٌّ مِنَ الاوْصيآءِ فَكَيْفَ بِأتْباعِهِمْ مِنْ أهْلِ الْعِلْمِ وَ التُّقَي. مَعَ ما فيها مِمّا لا يَليقُ نِسْبَتُهُ إلَي مُقَدَّسِ حَضْرَتِهِ جَلَّ وَ عَلا ، وَ يَجِبُ تَنزيهُهُ عَنْهُ؛سُبْحانَهُ وَ تَعالَي عَمّا يَقولُهُ الظّالِمونَ.
گفتاري است خالي از سَداد و صحّت و استقامت ، و بر روي اساس مغالطه و سفسطه ريخته شده است؛نه بر بنيان علم و برهان .
دوّم: آنچه را كه نيز گفته است:
وَ أمّا الْمَقْصَدُ الثّاني ، فَحاشَي أهْلَ الشَّرْعِ وَ الدّينِ فَضْلاً
ص 335
عَنِالْعُلَمآءِ الرّاسِخينَ أنْ يَميلوا إليْهِ أوْ يَأْمَلونَهُ أوْ يَتَفَوَّهونَ بِهِ؛وَ أغْلَبُ ما وَرَدَ في ذَمِّ الْجَماعَةِ ناظِرٌ إلَي هَذِهِ الدَّعْوَي.
همچنين بیپايه و اساس ميباشد؛و جز بهتاني در عالم واقعيّت ، تحقّق و عينيّتي را نميتواند حيازت نمايد .
سوّم: آنچه را كه ايضاً آورده است:
وَ ءَالَ أمْرُهُمْ إلَي أنْ نَسَبوا مِثْلَ الشَّيْخِ الْجَليلِ تَرْجُمانِ الْمُفَسِّرينَ أَبوالْفُتوحِ الرّازيُّ ، وَ صاحِبِ الْكَراماتِ عَليِّ بْنِ طاوُسِ ، وَ شَيْخِ الْفُقَهآءِ الشَّهيدِ الثّاني قَدَّسَ اللَهُ أرْواحَهُمْ؛إلَي الْمَيْلِ إلَي التَّصَوُّفِ كَما رَأيْناهُ . وَ هَذِهِ رَزيَّةٌ جَليلَةٌ وَ مُصيبَةٌ عَظيمَةٌ لابُدَّ مِنَ الاِسْتِرْجاعِ عِنْدَها.
نيز سخني است سست و واهي ، و سزاوار ميباشد كه خودش از اين سخن استرجاع كند؛و دست تعدّي به دامان پاك آن اوتاد علم و دين ، و أوطاد حكمت و يقين ، و منارهاي فضيلت و عرفان ، و قائلين به وحدت حضرت باري ربّ العالمين دراز ننمايد .
چهارم: آنچه را كه به دنبال اين مطالب افاده كرده است:
نَعَمْ يُمْكِنُ أنْ يُقالَ لَهُمْ تَأَدُّبًا لا إيراداً: أنَّ فيما وَرَد عَنْ أهْلِ بَيْتِ الْعِصْمَةِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ غِنيً وَ مَنْدوحَةً عَنِ الرُّجوعِ إلَي زُبُرِهِمْ وَ مُلَفَّقاتِهِمْ وَ مَواعِظهِمْ.
ايضاً كلامي است غير استوار . آخر چه كسي امثال گفتار بايزيد بسطامي و شقيق بلخي و شيخ مُستجاب الدّعوة اهل بغداد: معروف كرخي را از زمرۀ شاگردان اهل بيت عصمت عليهم السّلام اخراج كرده است و به زمرۀ مخالفين پيوند داده است ، جز همين امثال شما محدّثين حَشْويّين ظاهريّين كه به مجرّد ناپسند آمدن كلمات راقيه و مطالب عاليۀ ايشان فوراً با چماق تكفير و تفسيق بر رؤوسشان آنها را جزو مخالفين و متمرّدين و متعدّين و منحرفين به شمار
ص 336
آورديد؟! ؟! ؟!
تصوّر كرديد كه آنگاه كه قلم در دستتان بود ، و قدرت داشتيد چنين تهمتهائي را به امثال اخصّ خواصّ و أحبّ محبّان امامان ما ، همچون حضرت امام صادق و فرزند اكبرش حضرت موسي بن جعفر و فرزند ارشد وي حضرت عليّ بن موسي عليهم الصّلوة و السّلام بزنيد؛ و با اين كَرّ و فَرها ، وخيز و جستها ، و بم و زيرها ، آنها را منزوي كنيد و در زندانِ عزلت و حبسِ دوري و كنارهگيري از عامّۀ مردم رها كنيد؛آنان شما را يله و رها باز ميگذارند !؟ به خداوند سوگند ميخورم كه اينك ديدهايد و خواهيد ديد در عَقَبات سخت و كريوههاي مهيب و سهمگين وقت مرگ ، و عالم قبر ، و حشر ، و نشر ، و عرض ، و سؤال ، و حساب ، و مواقف عظيمه عِندالله ربِّ العالَمين ، فرد فرد اين افراد ايستاده و از شما مؤاخذه ميكنند كه به چه دليل و مستند قطعي به ما چنين نسبتهائي را به رايگان روا داشتيد؛و در محافل و مجالس درس و بر روي منبر پيامبر و در لابلاي كتابهاي ديني و عقيدتي جميع اهل جهان بر ما نثار كرديد؟!؟!؟!
چطور شد كه آية: وَ لَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَـائكَ كَانَ عَنْهُ مَسْـُولاً [272] را در اينجا در زير خاكهاي نسيان انباشته نموديد ، و فقط در بحث عدم حجّيّت ظنون مطلقه در كتاب اصول از آن دم زديد ؟!
چطور شد از بحث الف و لام در أَحَلَّ اللَهُ الْبَيْعَ آنهمه استفادههاي
ص 337
عموم و اطلاق ، و آن تفريع فروع كثيره را نموديد؛امّا در بحث از الف و لام السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كه شد در اينجا چشم بردوختيد ، و تأكيد كُلُّ أُولَـائكَ را ناديده گرفتيد؛و از افادۀ نكرۀ در سياق نفي در كلمۀ عِلْمٌ استفادۀ استغراق ننموديد ؟! ؟! ؟!
شما اوّلاً اين شاگردان بزرگ ائمّه عليهم السّلام را با اتّهام مخالف كنار زديد ، و به دنبال آن به امثال أبوالفتوح و سيّد ابن طاوس و شهيد ثاني نسبت عدم پيروي از راه و روش آنان داديد براي آنكه اينان را از زمرۀ خودتان حشويّينِ منهاي عرفان الهي و قائلين به وحدت حقّ تعالي به حساب آورده ، دكّان علوم ظاهري بدون معرفت و سلوك خداوندي و تهذيب نفس و رياضات مشروعه را رونق بخشيد ، با آنكه در حقيقت اينان به آنان ملحق هستند؛و سپس به علمائي بزرگوار نظير ايشان همچون حكيم و فيلسوف اسلام و افتخار جهان ملاّ صدراي شيرازي أعلي الله درجته به ملاحظۀ تعريف و تمجيد از ابن عربي نسبت الحاد و انحراف داديد ، و به ملاّ محسن فيض ، ملاّ مسيء و به محيي الدّين ، مُميت الدّين لقب داديد [273]؛ و با عبارت پردازيِ طرفداري از مكتب اهل عصمت و لفّاظيِ پيروي از اهل بيت طهارت و تشيّع حقيقي خود را سرگرم نموديد ، و با اينگونه اعمال و رفتار از روح تشيّع و حقيقت ولايت دور شديد؛تا كار را بهجائي رسانديد كه «فصلُ الخِطاب في تحريفِ كتاب ربِّ الارباب» نوشته و سلمان فارسي را از حضرت أباالفضل عليه صلوات الله الملك المَنّان ، افضل و اعلي و صاحب مقامي والاتر شمرديد !!!
آخر چه كسي به شما اذن داده بود كه در مقام اعتراض و خردهگيري بر سيّد ابن طاوس و امثال او ، «تَأَدُّبًا لا إيرادًا» دستور داده و حكم صادر كنيد كه از
ص 338
كتب عارفان عاليمقام اسلام و واصلان ذوي المجد و الإكرام كه عرفان را از مصدر آن ، و وحدت را از ماء مَعين و آبشخوار اصلي آن ـ كه مسانيد وحي و الهام و كشف بودهاند ـ اكتساب نمودهاند استفاده نكنند؛و امثال كتابهاي مثلاً خواجه عبدالله انصاري و «فُصوص» و «نُصوص» را نخوانند و از منابع واقعي آن بهرمند نگردند !!!
پنجم:
آنچه را كه براي استشهاد ، در تعقيب اين گفتار براي استدلال بر عدم جواز رجوع به كتب اهل عرفان و كسانيكه در كلمات و عباراتشان لفظ وصول ، وحدت ، بقاء ، فناء ، اتّصال و أمثالها مشاهده ميشود؛بدين عبارت آوردهاند كه:
قالَ تِلْميذُ الْمُفيدِ أبويَعْلَي الْجَعْفَريُّ في أوَّلِ كِتابِ «النَّزْهَةِ»: إنَّ عَبْدَ الْمَلِكِ بْنَ مَرْوانَ كَتَبَ إلَي الْحَجّاجِ: إذا سَمِعْتَ كَلِمَةَ حِكْمَةٍ فَاعْزُها إلَي أميرِالْمُؤْمِنينَ (يَعْني نَفْسَهُ) فَإنَّهُ أحَقُّ بِها وَ أوْلَي مِنْ قآئِلها ! ـ انتهي .
وَ لَوْلا خَوْفُ الإطالةِ لَذَكَرْتُ شَطْرًا مِنْ هَذا الْبابِ . بَلْ قَدْ وَرَدَ النَّهْيُ عَنِ الاِسْتِعانَةِ بِهِمْ .
فَرَوَي سِبْطُ الطَّبْرِسيِّ في «مِشْكَوةِ الانْوارِ» عَنِ الْبَاقِرِ عَلَيْهِ السَّلَامُ ، أَنَّهُ قَالَ لِجَابِرٍ: يَا جَابِرُ ! وَ لَا تَسْتَعِنْ بِعَدُوٍّ لَنَا حَاجَةً ، وَ لَا تَسْتَطْعِمْهُ وَ لَاتَسْأَلْهُ شَرْبَةً !
أَمَا إنَّهُ لَيَخْلُدُ فِي النَّارِ فَيَمُرُّ بِهِ الْمُؤْمِنُ فَيَقُولُ: يَا مُؤْمِنُ ! أَلَسْتُ فَعَلْتُ بِكَ كَذَا وَ كَذَا ؟! فَيَسْتَحْيِي مِنْهُ فَيَسْتَنْقِذُهُ مِنَ النَّارِ .
الْحُجَّةُ: هَذا حالُ طَعامِ الاجْسادِ فَكَيْفَ بِقوتِ الارْواحِ؟! [274]
ص 339
«أبويَعْلي جعفري كه شاگرد شيخ مفيد است در اوّل كتاب «نَزْهَت»[275] آورده است كه عبدالملك بن مروان به حجّاج بن يوسف ثَقَفيّ نوشت:
چنانچه عبارت حكيمانهاي را شنيدي آنرا به أميرالمؤمنين نسبت بده (مراد از أميرالمؤمنين خودش بوده است.) چرا كه او لايقتر و سزاوارتر است كه آن كلمۀ حكمت از آنِ او باشد نسبت به اصل گويندهاش كه آنرا گفته است ـ انتهي .
و اگر از درازاي سخن دهشت نداشتم اينك مقداري از اين مرام را در اين باب ذكر مينمودم . بلكه نهي وارد شده است كه انسان نبايد از ايشان استمداد بجويد و كمك بطلبد .
روايت نموده است نوادۀ دختري شيخ طَبْرِسيّ در كتاب «مشكوة الانوار» از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه به جابر گفتند:
اي جابر ! از دشمن ما براي رفع نيازت كمك مَطَلب و از او خوراك مخواه و براي رفع تشنگيات پرسش آب مكن !
هان بدانكه او در آتش جاودان مُخلَّد ميماند ، و مؤمني به او عبور ميكند و وي به مؤمن ميگويد: اي مؤمن ! من همان كس نبودم كه براي تو فلانكار و فلان كار را انجام دادم ؟! در اينحال مؤمن از او شرمگين ميشود و او را از آتش ميرهاند .
شاهد و دليل ما از اين روايت آنستكه اگر حال غذا خوردن پيكرها اينطور باشد؛حال غذاهاي روحيّه چگونه خواهد بود؟»
جواب ايشان از دو ناحيه ميباشد:
ناحيۀ اوّل: همانطور كه ذكر شد رجوع به كتب فلسفه و عرفاني كه
ص 340
بالاخره منتهي به گفتار امثال بايزيد و خواجۀ انصاري و أبوسعيد أبوالخير بشود ، رجوع به كتب دشمن نيست؛بلكه رجوع به كتب دوست ميباشد براي استفاده و بهرهگيري از معاني عاليه و مضامين آن كه بالاخره منتهي به ائمّۀ معصومين صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين و يا به رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم خواهد شد ، و يا به مكاشفات و مشاهدات عينيّۀ غيبيّه كه از حضرت ربّ ودود بر ايشان الهام و انكشاف پذيرفته است . اين كجا و آن كجا ؟!
ناحيۀ دوّم: روايات كثيرهاي داريم كه ما را فرمان ميدهند كه بايد دنبال علم برويم گرچه در چين بوده باشد ،[276] و يا حكمت را اخذ كنيم گرچه از دست مخالف و منافق و شخص كافر باشد . در اينصورت نبايد خلاف و يا نفاق و يا كفر وي جلوگيرمان شود كه دست از علم بشوئيم و در بوتۀ جهل و ناداني خود را بميرانيم .
چقدر عالي و پر محتواست اين دستور و فرماني كه در شرائط گوناگون و وسعت در حالات به ما امر ميكند: اطْلُبوا الْعِلْمَ وَ لَوْ بِخَوْضِ اللُجَجِ وَ سَفْكِ الْمُهَجِ ![277]
ص 341
«دنبال علم برويد و آنرا بطلبيد گرچه مستلزم فرو رفتن در گردابهاي ژرف درياها و يا ريختن خونها با شمشير و امثال آن بوده باشد!»
و چقدر عالي است وسعت دائرۀ تعليم از جهت معلِّم آموزنده كه ميفرمايد:
الْحِكْمَةُ ضَآلَّةُ الْمُؤْمِنِ؛أَيْنَمَا وَجَدَهَا فَهُوَ أَحَقُّ بِهَا . [278]
«حكمت گمشدۀ مؤمن است؛هرجا كه آن گمگشته را بيابد او سزاوارتر است كه آن را دربر گيرد.»
و در «مستدرك نهج البلاغة» آورده است: قَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِالسَّلَامُ:
الْحِكْمَةُ ضَآلَّةُ الْمُؤْمِنِ؛وَ السَّعِيدُ مَنْ وُعِظَ بِغَيْرِهِ . (وَ الْمَرويُّ في«النَّهْجِ»:) الْحِكْمَةُ ضَآلَّةُ الْمُؤْمِنِ؛فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ أَهْلِ النِّفَاقِ ![279] (وَفي «تُحَفِ الْعُقولِ»:) فَلْيَطْلُبْهَا وَ لَوْ فِي أَيدِي أَهْلِ الشَّرِّ ! [280]
ص342
«حكمت گمشدۀ مؤمن است؛و خوشبخت كسي است كه از كردار ديگران و گفتار ايشان پند گيرد . (و در «نهج البلاغة» روايت است كه:) حكمت گمشدۀ مؤمن است؛پس درياب حكمت را اگر چه در دست اهل نفاق بوده باشد ! (و در «تحف العقول» وارد است كه:) پس لازم است مؤمن حكمت را فراگيرد اگر چه در دستهاي اهل شرّ بوده باشد!»
و همچنين آنحضرت فرمودند:
الْحِكْمَةُ ضَآلَّةُ الْمُؤْمِنِ؛فَاطْلُبُوهَا وَ لَوْ عِنْدَ الْمُشْرِكِ ، تَكُونُوا أَحَقَّ بِهَا وَ أَهْلَهَا![281]
«حكمت گمشدۀ مؤمن است؛پس آنرا طلب كنيد گرچه در نزد مشركين بوده باشد ، و در اينصورت كه با فرض فراگيري از اهل شرك بدست شما رسيد ، شما بدان علم از مشركين سزاوارتر هستيد ، و شما اهل حكمت ميباشيد!»
و نيز آنحضرت فرموده است:
خُذِ الْحِكْمَةَ أَنَّي كَانَتْ ! فَإنَّ الْحِكْمَةَ فِي صَدْرِ الْمُنَافِقِ ، فَتَلَجْلَجُ فِي صَدْرِهِ حَتَّي تَخْرُجَ فَتَسْكُنَ إلَي صَوَاحِبِهَا فِي صَدْرِ الْمُؤْمِنِ ![282]
«حكمت را فرا بگير هر كجا بوده باشد ! بجهت آنكه حكمت چه بسا در سينۀ شخص منافق است ، پس در سينۀ وي به حركت و اضطراب ميافتد تا آنكه خارج شود و در سينۀ شخص مؤمن كه لايق و سزاوار حكمت است بنشيند و آرام گيرد!»
و علاّمۀ مجلسي رضوان الله عليه در ضمن وصاياي لقمان به پسرش در تعلّم حكمت آورده است:
ص 343
يا بُنَيَّ ! تَعَلَّمِ الْحِكْمَةَ تَشَرَّفْ؛فَإنَّ الْحِكْمَةَ تَدُلُّ عَلَي الدّينِ ، وَ تُشَرِّفُ الْعَبْدَ عَلَي الْحُرِّ ، وَ تَرْفَعُ الْمِسْكينَ عَلَي الْغَنيِّ ، وَ تُقَدِّمُ الصَّغيرَ عَلَي الْكَبيرِ ، وَ تُجْلِسُ الْمِسْكينَ مَجالِسَ الْمُلوكِ ، وَ تَزيدُ الشَّريفَ شَرَفًا ، وَالسَّيّدَ سودَدًا ، وَ الْغَنيَّ مَجْدًا !
وَ كَيْفَ يَظُنُّ ابْنُ ءَادَمَ أنْ يَتَهَيَّأَ لَهُ أمْرُ دينِهِ وَ مَعيشَتِهِ بِغَيْرِ حِكْمَةٍ؛وَ لَنْ يُهَيِّيَ اللَهُ عَزَّوَجَلَّ أمْرَ الدُّنْيا وَ ا لاخِرَةِ إلاّ بِالْحِكْمَةِ .
وَ مَثَلُ الْحِكْمَةِ بِغَيْرِ طاعَةٍ ، مَثَلُ الْجَسَدِ بِلا نَفْسٍ ، أوْ مَثَلُ الصَّعيدِ بِلا مآءٍ .
وَ لا صَلاحَ لِلْجَسَدِ بِغَيْرِ نَفْسٍ ، وَ لا لِلصَّعيدِ بِغَيرِ مآءٍ ، وَ لا لِلْحِكْمَةِ بِغَيْرِ طاعَةٍ[283].
«اي نور ديده پسرك من ! حكمت بياموز تا شريف گردي؛زيرا كه حكمت انسان را راهنمائي به دين ميكند ، و برده و بنده را بر آقا و آزاد شرافت ميدهد ، و مسكين و مستمند را بر غَنيّ و ثروتمند برتر ميگرداند ، و كوچك را بر بزرگ مقدّم مينمايد ، و فقير و مسكين را بر جاي نشيمنگاه پادشاهان مينشاند ، و موجب فزوني شرافت مرد شريف ميگردد ، و بر سيادت و سروري مرد سيّد و سالار ميافزايد ، و بر مَجد و عُلوِّ غنيّ و بینياز اضافه مينمايد !
و چگونه آدمي ميپندارد كه براي وي امر دين و امر زندگي و معيشت او بدون حكمت مهيّا ميگردد با وجودي كه خداوند عزّوجلّ امر دنيا و امر آخرت
ص 344
او را بدون حكمت مقدّر و مهيّا نفرموده است ؟!
و مَثَل فراگيري علم حكمت بدون اطاعت و فرمانبرداري از آن در مقام كردار و عمل ، مثل پيكري است كه جان ندارد ، يا مثل زمين همواري است كه در آن آب يافت نشود .
و همانطور كه صلاح امر پيكر آدمي به بودن جان و روح وي بستگي دارد، و صلاح زمين هموار بيابانِ بدون سقف به بودن آب وابسته است؛همينطور صلاح وجود علم حكمت در انسان به اطاعت و فرمانبرداري در مقام عمل وابسته و نيازمند است.»
مرحوم محدّث حاج شيخ عبّاس قمّي رحمة الله عليه پس از ذكر اين وصيّت لقمان از «بحار الانوار» در كتاب نفيس و گرانمايۀ خويش «سَفينةُ البحار» چنين گويد:
در كتاب «نُزهةُ النّاظِر» كه از مصنَّفات أبويَعلي جَعفريّ جانشين شيخ مفيد ميباشد آورده است:
قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: كَلِمَةُ حِكْمَةٍ يَسْمَعُهَا الْمُؤْمِنُ فَيَعْمَلُ بِهَا خَيْرٌ مِنْ عِبَادَةِ سَنَةٍ .
«يك سخن حكمت كه آنرا مرد مؤمن بشنود و آنرا بكار ببندد ، از عبادت يكسال تمام بهتر است.»
و در كتاب «مُنيَة المُريد» از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت است كه فرمود: قَامَ عِيسَي بْنُ مَرْيَمَ عَلَيْهِمَا السَّلَامُ خَطِيبًا فِي بَنِي إسْرَآئِيلَ فَقَالَ: يَا بَنِي إسْرَآئِيلَ ! لَا تُحَدِّثُوا الْجُهَّالَ بِالْحِكْمَةِ فَتَظْلِمُوهَا؛وَ لَا تَمْنَعُوهَا أَهْلَهَا فَتَظْلِمُوهُمْ !
فَأقولُ عَلَي طِبْقِ ما قالَ عَلَيْهِ السَّلامُ: إيّاكَ وَ أنْ تَعْرِجَ مَعَ الْجاهِلِ
ص 345
عَلَي بَثِّ الْحِكْمَةِ ، وَ أنْ تَذْكُرَ لَهُ شَيْئًا مِنَ الْحَقآئِقِ ما لَمْ يَتَحَقَّقْ أنَّ لَهُ قَلْبًا طاهِرًا لا تَعافُهُ الْحِكْمَةُ؛ فَقَدْ قَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: لَا تُعَلِّقُوا الْجَوَاهِرَ فِي أَعْنَاقِ الْخَنَازِيرِ !
«حضرت عيسي بن مريم علي نبيِّنا و آله و عليهما السّلام در ميان جماعت بني إسرائيل به خطبه برخاست و گفت: اي بني إسرائيل ! با مردمان جاهل سخني از حكمت در ميان نياوريد كه به حكمت ستم نمودهايد؛و كلمۀ حكمت را از اهل آن دريغ مداريد كه به ايشان ستم روا داشتهايد !
محدّث قمّي گويد: من هم بر طبق همان كلام عيسي عليه السّلام به شما ميگويم: مبادا در نشر حكمت با جاهلان همقدم و همدرنگ شويد ، و مبادا براي آنها از حقائق مطلبي را بازگو نمائيد ماداميكه تحقيقاً معلوم نشده است كه داراي قلبي پاك و مبرّي هستند به نحوي كه حكمت از قرار گرفتن در آن اكراه نداشته باشد؛بجهت آنكه أميرالمؤمنين عليه السّلام فرموده است: جواهر نفيسه را بر گردنهاي خوك آويزان منمائيد!»
وَ لَقَدْ أجادَ مَنْ قالَ: إنَّ لِكُلِّ تُرْبَةٍ غَرْسًا ، وَ لِكُلِّ بِنآءٍ اُسًّا . وَ ما كُلُّ رَأْسٍ يَسْتَحِقُّ التّيجانَ ، وَ لا كُلُّ طَبيعَةٍ تَسْتَحِقُّ إفادَةَ الْبَيانِ .
«و چقدر راست و درست آورده است آن كس كه گفته است: هر خاكي و زميني ميتواند در خود يك نوع خاصّي از نبات را پرورش دهد . و هر بناء و ساختماني نياز به يك پايه و زيربناي مخصوص به خود دارد . و هر سري سزاوار نيست كه بر آن تاج گذارند . و هر طبيعت آدمي سزاوار نيست كه مطالب غامضه و اسرار را بر وي روشن سازند.»
وَ قَالَ الْعَالِمُ عَلَيْهِ السَّلَامُ: لَا تَدْخُلُ الْمَلَآ ئِكَةُ بَيْتًا فِيهِ كَلْبٌ . فَإنْ كَانَ وَ لَابُدَّ فَاقْتَصِرْ مَعَهُ عَلَي مِقْدَارٍ يَبْلُغُهُ فَهْمُهُ وَ يَسَعُهُ ذِهْنُهُ !
فَقَدْ قِيلَ: كَمَا أَنَّ لُبَّ الثِّمَارِ مُعَدٌّ لِلانَامِ فَالتِّبْنُ مُتَاحٌ لِلانْعَامِ ، فَلُبُّ
ص 346
الْحِكْمَةِ مُعَدٌّ لِذَوِي الالْبَابِ وَ قُشُورُهَا مَجْعُولَةٌ لِلاغْنَامِ .
«و عالم عليه السّلام گفت: فرشتگان داخل نميشوند در خانهاي كه در آن سگ باشد . پس اگر چارهاي نداري از آموختن حكمت به شخص نااهل ، بايد بر مقداري كه فهم او برسد و ذهن او گنجايشش را داشته باشد اقتصار نمائي!
بعلّت آنكه بر اين اصل و اساس است كه گفته شده است: همچنانكه مغز درون ميوهها براي آدميان آماده ميگردد و كاه و پوست آن براي چهارپايان تهيّه ميگردد ، همينطور مغز و جوهره و لُبّ علم و حكمت براي انديشمندان و صاحب خردان آماده ميشود و پوستها و اقشار آن براي بهائم و گوسپندان مهيّا ميگردد.»[284]
ششم:
چون روشن شد كه قرآن و اسلام دعوت به حكمت ميكنند از هر كجا باشد و از هر كس باشد ، به سبب آنكه حكمت علم آدم سازي و تربيت بشري است به واقعيّتها و حقائق امور ، چنانچه آيات قرآنيّه راجع به لقمان حكيم بر آن صراحت دارد؛در اينجا بايد دانست كه ارزش اين علم و فراگيري آن تا سرحدّي است كه در روايات كثيرهاي از لقمان حكيم تجليل و تكريم بعمل آمده است ، با آنكه وي ششصد سال قبل از ميلاد حضرت مسيح بن مريم علي نبيّنا وآله و عليهالسّلام ميزيسته است . و همچنين از حكماي يونان تحميد و تحسين شده است با آنكه آخرين آنها كه أرسطو ميباشد پانصد سال قبل از تولّد حضرت عيسي بوده است . امّا چون آنان فلاسفۀ الهي بوده و مكتبشان را بر اصل توحيد
ص 347
حضرت حقّ پايهگذاري نمودهاند ، لهذا در نزد صاحب عقل كلّ و هادي سبل پيامبر خاتم النَّبيّين ، مُعزَّز و محترم و در نزد اوصياي وي داراي درجه و مرتبهاي بس ارجمند و عالي ميباشند .
لقمان حكيم اهل شام بود و پيغمبر هم نبود ، ولي در اثر قدرت روحيّه و حيازت حكمت به درجهاي رسيد كه از استفادههاي حضرت پيغمبر: داود كه از بني إسرائيل (علي نبيّنا و آله و عليهما السّلام) بود ، به مقامي رسيد كه يك سوره در قرآن كريم به اسم او وارد شده است .
قاضي أبوالقاسم ابن صاعِد أندلسي در كتاب «طبقات الاُمَم» آورده است:
فلاسفه جمع فيلسوف است كه لغتي يوناني و به معني «دوستار حكمت» ميباشد . و فلاسفۀ يونان از بزرگان بشر و طبقات ممتازۀ علماء دنيا ميباشند كه به فنون مختلفۀ حكمت و فلسفه و علوم از رياضي و منطق و طبيعيّات و الهيّات و سياست مُدُن و سياست منزل توجّه كامل داشتهاند .
بزرگترين فلاسفۀ يونان نزد يونانيها پنج نفرند كه از همه قديمتر بندقليس[285] و بعد فيثاغورس و بعد سُقراط و بعد أفلاطون و بعد أرسطاطاليس پسر نيقوماخوس (نيقوماخوش) ميباشد .
1 ـ بندقليس (انباذقلس) بنا بر آنچه علماء تاريخ مينويسند معاصر داود پيغمبر بوده ، و حكمت در شام از لقمان آموخته ، و بعد به بلاد يونان مراجعت كرده است ...
انباذقلس اوّل كسي استكه جمع بين معاني صفات الله نموده؛و تمام صفات خدا را از ذات واحدي دانسته كه موسوم به «علم» و «جود» و «قدرت» است .
ص 348
و گفت كه ذات باري ، واحد بالحقيقه است كه به هيچ نحو تكثير و تمايز در آن نيست؛و معاني و صفات مختلفه از تجلّيات ذات است . وحدانيّت وجود باري بر خلاف سائر موجودات ميباشد كه مَعرض تكثير به اجزاء يا معاني يا نظائر ميباشند . و ذات خداوند از تمام اينها مُبرّي است .
اين مذهب را در صفات الهي ، أبوالهُذَيل بن علاّف مصري پيروي نموده است .
2 ـ فيثاغورس كه بعد از انباذقلس است؛و از شام به مصر رفت و حكمت را از اصحاب سليمان بن داود آموخته ، هندسه را از علماي مصر قبلاً فرا گرفت . پس از كسب علم به يونان بازگشت و علم هندسه و طبيعي و علم دين را به يونان آورد . و علم موسيقي و ألحان و تأليف نغمهها را به هوش و ذكاء خود بيرون آورد . و الحان را در تحت نسب عدديّه درآورد ، و ادّعا كرد كه از مشكوۀ نبوّت اقتراحات خود را گرفته است .
و نيز فيثاغورس را در تركيب و تكوين عالم بنا بر خواصِّ عدد و مراتب آن، رموز غريبه است .
و همچنين وي را در معاد مذهبي است نزديك به عقيدۀ انباذقلس ، و شرح مختصر آن اينستكه:
فوق عالم طبيعت ، عالم روحاني نوراني ديگري است كه از جسمانيّات و مادّه بري است؛و عقل ، درك حُسنِ آن نمينمايد ، و نفوس زكيّه هماره مشتاق بدان جهانند . و هر كسيكه نفس خود را از صفات ذميمۀ حيوانيّه پاك و پاكيزه نمايد و از بخل و عُجب و ريا و تكبّر بپرهيزد ، مستحقّ اتّصال بدان عالم ميگردد و بر جواهر حكمت الهيّه واقف ميشود و لذائذ نفساني ، مانند ألحان موسيقي كه بگوش ميرسند ، به انسان كامل ميرسند و براي انسان تكلّفي براي رسيدن به اشياء لذّتآور نيست .
ص 349
و فيثاغورس را تأليفات نفيسه در «ارثماطيقي» و موسيقي و سائر علوم ميباشد .
پاورقي
[266] ـ ذيل آيۀ 16 ، از سورۀ 40: غافر: «سلطنت و حكمراني امروز از آنِ چه كسي است؟ از آنِ خداوند واحد قهّار است.»
[267] ـ قسمتي از آيۀ 88 ، از سورۀ 28: القصص: «تمام چيزها فعلاً نابود و نيست ميباشند مگر وجه او.»
[268] ـ ذيل آيۀ 29 ، از سورۀ 7: الاعراف: «همانطور كه شما را ابتداءً آفريد ، شما به سوي وي بازگشت مينمائيد!»
[269] ـ آيۀ 26 و 27 ، از سورۀ 55: الرّحمن: «تمام كسانيكه بر روي زمين هستند فعلاً فاني و نابودند؛و وجه پروردگارت كه داراي صفت جلال و جمال است باقي ميماند.»
[270] ـ قسمتي از آيۀ 123 ، از سورۀ 11: هود: «بازگشت داده ميشوند جميع امور به سوي او.»
[271] ـ «أوصاف الاشراف» ص 67 و 68
[272] ـ آيۀ 36 ، از سورۀ 17: الإسرآء: «و پيروي مكن از آنچه را كه بدان علم و يقين نداري ! زيرا تحقيقاً گوش و چشم و فكر ، از آنچه را كه بدون يقين پيروي شدهاند ، مورد بازخواست و مؤاخذه قرار خواهند گرفت.»
[273] ـ صريح كلمات شيخ أحمد أحسائي است .
[274] ـ «مستدرك الوسآئل» ج 3 ، كه خاتمۀ آنست ، ص 330 و 331
[275] ـ يعني كتاب «نَزهة النّاظِر» .
[276] ـ «بحار الانوار» علاّمۀ مجلسي (ره) طبع كمپاني ، ج 1 ، ص 57 و 58 ، از كتاب «غوالي اللَـَالي» و از «روضة الواعظين»
[277] ـ اين عبارت متّخذ از روايتي است كه محمّد بن يعقوب كليني در «اصول كافي» ج 1 ، ص 35 ، روايت شمارۀ 5 از باب ثواب العالم و المتعلّم ، با سند خود از أبوحمزۀ ثُمالي از حضرت امام سيّد السّاجدين عليّ بن الحسين عليهما السّلام روايت ميكند كه فرمود:
لَوْ يَعْلَمُ النّاسُ ما في طَلَبِ الْعِلْمِ لَطَلَبوهُ وَ لَوْ بِسَفْكِ الْمُهَجِ وَ خَوْضِ اللُجَجِ . إنَّ اللَهَ تَبارَكَ وَ تَعالَي أوْحَي إلَي دانيالَ: إنَّ أمْقَتَ عَبيدي إلَيَّ الْجاهِلُ المُسْتَخِفُّ بِحَقِّ أهْلِ الْعِلْمِ ، التّارِكُ لِلاِقْتِدآءِ بِهِمْ؛وَ إنَّ أحَبَّ عَبيدي إلَيَّ التَّقيُّ الطّالِبُ لِلثَّوابِ الْجَزيلِ ، اللازِمُ لِلْعُلَمآءِ ، التّابِعُ لِلْحُلَمآءِ ، ا لْقابِلُ عَنِ الحُكَمآءِ .
[278] ـ علاّمۀ مجلسي رضوان الله عليه در «بحار الانوار» طبع حروفي ، ج 2 ، ص 99 از «أمالي» شيخ طوسي با سند متّصل خود از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام از رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم روايت كرده است كه فرمود: كَلِمَةُ الْحِكْمَةِ ضآلَّةُ الْمُؤْمِنِ؛فَحَيْثُ وَجَدَها فَهُوَ أحَقُّ بِها .
و راغب اصفهاني در «محاضرات» ج 1 ، ص 50 از رسول خدا صلّي الله عليه وآله روايت كرده است كه فرمود: الْحِكْمَةُ ضآلَّةُ الْمُؤْمِنِ؛أيْنَما وَجَدَها قَيَّدَها .
و نيز گفته شده است: خُذِ الْحِكمَةَ مِمَّن تَسمعُها منه؛فَرُبَّ رِمْيَةٍ مِن غيرِ رامٍ ، و حِكمَةٍ من غيرِ حكيمٍ . و نيز گفته شده است: لا يَمنَعكَ ضعةُ القآئلِ عنِ الاستماعِ إليه؛فرُبَّ فمٍ كريهٍ مَجَّ عِلمًا ذكيًّا ، و تِبْرٍ صافٍ في صخرٍ جاسٍ.»
[279] ـ حكمت80 از «نهج البلاغة»؛و از طبع شيخ محمّد عبده ـ مصر ، ج 2 ، ص 154
[280] ـ «مستدرك نهج البلاغة» تأليف شيخ هادي كاشف الغطاء ، ص 158
[281] «مستدرك نهج البلاغة» تأليف شيخ هادي كاشف الغطاء ، ص 178
[282] حكمت 79 ، از «نهج البلاغة»؛و از طبع مصر با تعليقۀ عبده ، ج 2 ، ص 154
[283] ـ «بحار الانوار» در دو موضع ذكر كرده است ، اوّل: بابُ العلومِ الّتي اُمِر النّاسُ بتحصيلها و يَنفَعهم ، و فيه تفسيرُ الحكمة ، از طبع كمپاني ، ج 1 ، ص 68 ؛و از طبع حروفي، ج 1 ص 219 و 220 از «كنز الفوآئد» كراجكي .
دوّم: در كتاب روضة ، باب نَوادر المواعظِ و الحِكَم ، از طبع كمپاني ، ج 17 ، ص 249؛و از طبع حروفي ، ج 78 ، ص 458 از كتاب «أعلام الدّين» .
[284] ـ «سفينة البحار و مدينة الحكم و الآ ثار» طبع دار الاُسوة ، ج 2 ، باب الحاء بعده الكاف ، ص 300