ص 264
قُلِ اللَهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ ـ الآيه ،[34] بزرگان دين و روندگان راه يقين به اتّفاق گفتهاند كه: از معرفت حقّ برخورداري كسي يابد،كه طيب لُقمه و صدق لهجه شعار و دثار او باشد؛چون اين هر دو مفقود است،از اين طامّات و تُرَّهات چه مقصود ؟!
فأمّا آنچه از شيخ نور الدّين عبدالرّحمن اسفرايني قدّس اللهُ تعالي روحَه روايت كرده است،مدّت سي و دوسال شرف صحبتش يافتهام،هرگز اين معني بر زبان او نرفت،بلكه پيوسته از مطالعه مصنّفات ابن العربي منع فرموده؛تا حدّيكه چون شنيده است كه «مولانا نُورالدّين حكيم» و «مولانا بدرالدّين» رحمهما اللهُ تعالي «فصوص» به جهت بعض طلبه درس ميگويند،به شب آنجا رفت و آن نسخه از دست ايشان باز ستاند و بدرّيد و منع كلّي فرمود .
ديگر آنچه به فرزند اعظم،صاحب قِران اعظم أيّده اللهُ بجُندِ التَّوفيقِ و أقرَّ عَينَ قلبِه بِنورِ التّحقيق حواله كرده است،بر زبان مباركش رفت كه: من از اين اعتقاد و معارف بيزارم .
اي عزيز ! در وقت خوش خود بر وفق اشارت كتاب «فتوحات» را محشَّي ميكردم،بدين تسبيح رسيدم كه گفته است: سُبْحانَ مَنْ أظْهَرَ الاشْيآءَ وَ هُوَ عَيْنُها . [35]
نوشتم كه: إنَّ اللَهَ لا يَسْتَحْيي عَنِ الْحَقِّ . [36] أيُّها الشَّيْخُ ! لَوْ سَمِعْتَ مِنْ
ص 265
أحَدٍ أنَّهُ يَقولُ: فَضْلَةُ الشَّيْخِ عَيْنُ وُجودِ الشَّيْخِ لا تُسامِحُهُ إلَيْهِ ! بَلْ تَغْضَبُ عَلَيْهِ ! فَكَيْفَ يَسوغُ بِعاقِلٍ أنْ يَنْسِبَ إلَي اللَهِ هَذا الْهَذَ����انِ ؟!
تُبْ إلَي اللَهِ تَوْبَةً نَصوحًا،لِتَنْجُوَ مِنْ هَذِهِ الْوَرْطَةِ الْوَعِرَةِ الَّتي يَسْتَنْكِفُ مِنْها الدَّهْريّونَ وَ الطَّبيعيّونَ وَ الْيونانيّونَ وَ الشَّكْمانيّونَ . وَالسَّلَـٰمُ عَلَي' مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَي' . [37] و [38]
ص 266
امّا آنچه نوشته بود كه در «عروه » برهان بر نهج مستقيم نيست،چون سخن مطابق واقع باشد،خواه به برهان منطقي راست باش،گو خواه مباش ! و چون نفس را اطمينان در مسأله حاصل شود و مطابق واقع باشد و شيطان بر آنجا اعتراض نتواند كرد،ما را كافيست .
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَي الْمَعارِفِ الَّتي هيَ تُطابِقُ الْواقِعَ عَقْلاً وَ نَقْلاً،بِحَيْثُ لا يُمْكِنُ لِلنَّفْسِ تَكْذيبُها وَ لِلشَّيْطانِ تَشْكيكُها . وَ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ عَلَي وُجوبِ وُجودِ الْحَقِّ وَ وَحْدانيَّتِهِ وَ نَزاهَتِهِ . وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِوُجُوبِ وُجودِهِ فَهُوَ كافِرٌ حَقيقيٌّ . وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِوَحْدانيَّتِهِ فَهُوَ مُشْرِكٌ حَقيقيٌّ . وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِنَزاهَتِهِ مِنْ جَميعِ ما يَخْتَصُّ بِهِ الْمُمْكِنُ،فَهُوَ ظاهِرُ ظالِمٍ حَقيقيٍّ؛لاِنَّهُ يَنْسِبُ إلَيْهِ ما لا يَليقُ بِكَمالِ قُدْسِهِ .
وَ الظُّلْمُ وَضْعُ الشَّيْءِ في غَيْرِ مَوْضِعِهِ . وَ لِذَلِكَ لَعَنَهُمُ اللَهُ في مُحْكَمِ كِتابِهِ؛بِقَوْلِهِ: أَلَا لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي الظَّـٰلِمِينَ .
سُبْحانَهُ وَ تَعالَي عَمّا يَصِفُهُ بِهِ الْجاهِلونَ . [39]
ص 267
فصلٌ بالخير: چون نوبت دوّم كه مكتوب مطالعه كردم،نظر بر رباعي كيشي افتاد،و به خاطر آمد كه آنچه در آن مقام مكشوف شده و بدان مبتهج گشته كه بر حقيقت آن اطّلاع يافته،آنست كه روزي چند در اوايل،اين ضعيف در آن مقام افتاد،و خوش آمدش آن مقام،وليكن از آن مقام بگذشت . يعني چون از بدايت و وسط مقام مكاشفه درگذشت و به نهايت مقام مكاشفه در رسيد،غلط آن أظهر من الشّمس معلوم شد،و در قطب آن مقام يقيني پيدا شد كه شكّ را در آنجا مدخل نيست .
پس اي عزيز ! ميشنوم كه اوقات شما به طاعات موظّف است،و عمر به آخر رسيده،دريغ باشد كه در بدايت مقام مكاشفه به طريقي كه كودكان را به جوزي و مويزي چند بفريبند تا به مكتب روند،به معارفي چند كه چون خَذَف باشد،باز مانند . و اكثر آيات بيّنات قرآن را جهت آيتي چند معدود متشابه تأويل كنند .
چنانكه آيت محكم،اين آيت است كه: قُلْ إِنَّمَآ أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ ـ الخ،[40] و اخواتها را تأويل كنند . و مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَهَ رَمَي' [41] را مقتدا سازند، و ندانند كه جهت تفهيم خلق،تا خصوصيّت رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم را بدانند،فرموده است .
چنانكه پادشاهي كه مقرّبي را به مُلكي فرستد،گويد كه: دست او دست من است،و زبان او زبان من است . و شيخ نيز كه مريدي را به ارشاد قومي
ص 268
فرستد،در اجازت او همين نويسد كه دست او دست من است .
غرض آنكه از آيت: أَلَا لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي الظَّـٰلِمِينَ غافل شدن،و از آيت: إِنَّ الشَّيْطَـٰنَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا [42] و امثالها اعراض كردن،و تمسّك به آيت: هُوَ الاوَّلُ وَ الاخِرُ وَ الظَّـٰهِرُ وَ الْبَاطِنُ [43] كردن،و ندانستن كه مراد آنستكه: هُوَ الاوَّلُ الازَليُّ لِيَنْتَهيَ إلَيْهِ سِلْسِلَةُ الاِحْتياجِ في الْوُجودِ فَضْلاً عَنْ شَيْءٍ ءَاخَرَ،وَ هُوَ الاخِرُ الابَديُّ بِأنَّهُ إلَيْهِ يَرْجِعُ الامْرُ كُلُّهُ . وَ هُوَ الظّاهِرُ في ءَاثارِهِ الظّاهِرَةِ بِسَبَبِ أفْعالِهِ الصّادِرَةِ عَنْ صِفاتِهِ الثّابِتَةِ لِذاتِهِ،وَ هُوَ الْباطِنُ في ذاتِهِ لَا تُدْرِكُهُ الابْصَـٰرُ؛وَ لا يَعْرِفُ ذاتَهُ إلاّ هُوَ .
وَ قَدْ صَحَّ عَنِ النَّبيِّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ أنَّهُ قالَ: كُلُّ النَّاسِ فِي ذَاتِ اللَهِ حُمْقَي؛أيْ في مَعْرِفَةِ ذاتِهِ .
وَ قالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: تَفَكَّرُوا فِي ءَالآءِ اللَهِ وَ لَا تَتَفَكَّرُوا فِي ذَاتِ اللَهِ . [44]
باز آمديم بر سر سخن . چون در وسط مقام مكاشفه مثل آن معارف كه در رباعي كيشي خواندند حاصل آيد،و آن،آن بود كه حقّ در صورت دريائي در
ص 269
نظر آمد به صفت موّاجي و مُثبتي و ماحي متّصف است،و دواير مخلوقات بعضي وسيع و بعضي ضيق،و تنعّم بعضي كه مظهر لطفاند به قدر وسعت دائره و استقامت،و بعضي كه مظاهر قهراند تألّم ايشان از ضيق دائره و انحراف،و به صفت موّاجي باز دواير را به تجديد پيدا ميكند؛تا چون قدم در نهايت مقام مكاشفه نهادم،باد حقّ اليقين وزيد و شكوفههاي معارف بدايت و وسط را ريزانيد،و ثمره حقّ اليقين از غلاف عين اليقين بيرون آمد .
اي عزيز ! من علم مجرّد كه اعتقاد جازم مطابق واقع است،نسبت به شريعت دارم؛و علم اليقين به بدايت مقام مكاشفه،و عين اليقين به وسط مقام مكاشفه،و حقّ اليقين به نهايت مقام مكاشفه،و حقيقت حقّ اليقين كه عبارت از يقين مجرّد است؛لقوله تعالي: وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي' يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ ،[45] و به قطب درجات مقام مكاشفه تعلّق دارد،و هر كه بدينجا رسد هرچه گويد،منجميع الوجوه مطابق واقع باشد .
و آنچه نمود كه آخر همه مقامات در منازل السّآئرين توحيد است،نه همچنانست؛بلكه او در هشتادم مقام افتاده است . آخر مقامات «العُبوديَّةُ» وَ هُوَ عَوْدُ الْعَبْدِ إلَي بَدايَةِ حالِهِ مِنْ حَيْثُ الْوَلايَةِ الْمَفْتوحِ واوُها،دآئِرًا مَعَالْحَقِّ في شؤون تَجَلّياتِهِ تَمَكُّنًا . [46]
از جُنيد پرسيدند كه: ما نِهايَةُ هَذا الامْرِ ؟! قالَ: الرُّجوعُ إلَي البَدايَةِ !
اي عزيز ! در بدايت و وسط مقام توحيد خاصّه در خلال سماع امثال اين
ص 270
رباعيها بسيار بر قوّال داده باشم،و در آن ذوق مدّتها بمانده؛يكي اينست:
اين من نه منم،اگر مني هست توئي | ور در بر من پيرهني هست توئي |
در راه غمت نه تن به من ماند نه جان | ور زانكه مرا جان و تني هست توئي |
و در آن مقام كه حلول كفر مينمود و اتّحاد توحيد،گفته بودم:
أنَا مَنْ أهْوَي،وَ مَنْ أهْوَي أنَا | لَيْسَ فيالْمِرْءَاتِ شَيْءٌ غَيْرُنا (1) |
قَدْ سَهَي الْمُنْشِدْ إذا اُنْشِدُهُ | نَحْنُ روحانِ حَلَلْنَا بَدَنا (2) |
أثْبَتَ الشِّرْكَةَ شِرْكًا واضِحًا | كُلُّ مَنْ فَرَّقَ فَرْقًا بَيْنَنا (3) |
لا اُناديهِ وَ لا أذْكُرُهُ إنَّ ذِكْري | وَ نِدآئي يا أنَا (4))[47] |
إلي ءَاخره .
بعد از آن،چون قدم در نهايت مقام توحيد نهادم،غلط محض بود؛الرُّجوعُ إلي الْحَقِّ خَيْرٌ مِنَ التَّمادي في الْباطِلِ،[48] برخواندم .
اي عزيز ! تو نيز اقتدا به همين كن ! گو چون نظر بر قول خداي تعالي افتاد
ص 271
كه: فَلَا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الامْثَالَ ،[49] به كلّي محو آن مثال گردم . والسّلام. .[50]
باري ما تمامي نامه ملاّ عبدالرّزّاق و تمامي نامه علاءالدّوله را بدون يك حرف كم و كاست در اينجا حكايت نموديم،تا در برابر ارباب بصيرت قرار گيرد و بدانند كه نامه محترمانه و مؤدّبانه اوّلي،مشحونازآياتورواياتمقبوله و شواهد ذوقيّه عرفانيّه بوده است،و با تأمّل در يكايك از نكات دقيقه و عميق ه آن، بحري از معارف گشوده ميگردد؛وليكن نامه دوّمي با اسائه ادب و حسّ تفاخر و استكبار خودبيني و خويشتننگري توأم بوده،و مشحون از مطالبي خطابي بدون برهان،و از مغلطه و سفسطه بهرهگيري نموده،و عدم وصول خود را به اعلي ذروه عرفان و توحيد،يگانه ميزان كمال و مايه انسانيّت كامل پنداشته،و هنوز از شائبه دوگانه پرستي و دوئيّت پا بيرون ننهاده كه ديگران را به متابعت و پيروي از منهج و منهاج خود فرا ميخواند .
اگر ما در عالم وجود به وجودي اصيل و داراي هويّت و استقلال ـ گرچه در نهايت خردي و كوچكي و ضعف باشد ـ برخورد كنيم،به همان مقدار خدا را محدود و متعيّن كردهايم؛يعني به همان مقدار در برابر خدا شريك آوردهايم .
ما تنها اختلافي كه با نصاري در تثليث داريم آنستكه: آنها سه مبدأ اصيل (ذات،روح و علم،يا اب و روح القدس و ابن) قائلند و آنها را اقانيم و اصول قديمه بناي عالم خلقت ميدانند،ولي ما معتقديم كه يك ذات اصيل قديم مجرّد بيشتر نميباشد،و تمام صفات و اسماي حُسناي وي در وي مندكّ و
ص 272
فاني هستند . تمام ارواح و عوالم مجرّد از روح القدس گرفته تا ملائكه مقرّب و ارواح انبياء و امامان عليهم الصّلوه و السّلام و ارواح اولياي گرام،تا يكايك از ذرّات عالم كه در جهان مُلك و عالم ملكوت مؤثّر ميباشند؛همه و همه فاني و مندكّ در ذات واحد أحد او هستند؛وجودشان همگي ظلّي و آيتي و عاريتي و مجازي و غير اصيل است .
اگر ما براي ارواح ائمّه و پيغمبران اصالتي قائل شويم،ما هم همانند آنان مشرك خواهيم بود؛ همچنانكه اگر آنان آن سه اصل را يك حقيقت واحد دانند كه به سه اعتبار تجلّي كرده است،ايشان نيز موحّد خواهند بود . وليكن آنها از ارائه اين معني تأبّي دارند و بر سه اصل قديم پافشاري مينمايند . امّا در فرمايشات حضرت استاد علاّمه اخيراً،در تفسير آياتي از سوره مائده ديديم كه فرمودهاند: بعضي از طوائف نصاري همچون نجاشي پادشاه حبشه اين چنين بودهاند .
گفتار سيّد أحمد هاتف صاحب ترجيعبند معروف شايد از اين قضيّه پرده برداشته است؛آنجا كه گفته است:
از تو اي دوست نگسلم پيوند | ور به تيغم بُرند بند از بند |
الحقّ ارزان بود ز ما صد جان | وز دهان تو نيم شكر خند |
اي پدر پند كم ده از عشقم | كه نخواهد شد اهل،اين فرزند |
من ره كوي عافيت دانم | چكنم كو فتادهام به كمند |
پندِ آنان دهند خلق اي كاش | كه ز عشق تو ميدهندم پند |
در كليسا به دلبر ترسا | گفتم: اي دل به دام تو در بند |
اي كه دارد به تار گيسويت | هر سر موي من جدا پيوند |
ره به وحدت نيافتن تا كي؟ | ننگ تثليث بر يكي تا چند ؟ |
نام حقِّ يگانه چون شايد | كه اب و ابن و روح قُدْس نهند |
لب شيرين گشود و با من گفت | وز شكر خنده ريخت آب از قند |
ص 273 | |
كه گر از سرّ وحدت آگاهي | تهمت كافري به ما مپسند |
در سه آئينه شاهد ازلي | پرتو از روي تابناك افكند |
سه نگردد بريشم ار او را | پرنيان خواني و حرير و پرند |
ما در اين گفتگو كه از يك سو | شد ز ناقوس اين ترانه بلند |
كه يكي هست و هيچ نيست جز او | وَحْدَهُ لا إلَهَ إلاّ هُو |
يعني علّت كفر و شرك نصاري آنستكه: با ديده احول به حضرت ربّالارباب مينگرند؛لهذا سه عدد مشاهده مينمايند . اگر با ديده درست بنگرند، يكي بيش نميباشد .
چقدر عالي و واضح و مستدلّ و رسا حسين بن مَنصور حلاّج اين حقيقت را بيان نموده است:
أنَا أنَا أنْتَ أمْ هَذا إلَهَيْنِ؟! | حاشايَ حاشايَ مِنْ إثْباتِ إثْنَيْنِ (1) |
هُويَّتي لَكَ في ل آئيَّتي أبَدًا | كُلٌّ عَلَي الْكُلِّ تَلْبيسٌ بِوَجْهَيْنِ (2) |
فَأيْنَ ذاتُكَ عَنّي حَيْثُ كُنْتُ أرَي | فَقَدْ تَبَيَّنَ ذاتي حَيْثُ لا أيْني (3) |
وَ نورُ وَجْهِكَ مَعْقودٌ بِناصيَتي | في ناظِرِ الْقَلْبِ أوْ في ناظِرِ الْعَيْنِ (4) |
بَيْني وَ بَيْنَكَ إنّيّي يُنازِعُني | فَارْفَعْ بِلُطْفِكَ إنّيّي مِنَ الْبَيْنِ (5))[51] |
ص 274
1 ـ من ذاتم و حقيقتم تو هستي؛يا آنكه من من،و تو تو هستي و بنابراين، دو تا اله و معبود است ؟! نه، دور است از من،دور است از من،كه دو تا اصل و حقيقت و إله و معبود را اثبات كنم !
2 ـ هويّت و انّيّت من از آن تو ميباشد،كه در عدم صرف و نيستي محض من هميشه در آمده است . تمام حقيقت وجود و ثبات و اصالت تو،در تمام واقعيّت نيستي و عدم محض من بر آمده است . و لهذا از دو وجهه اشتباه حاصل شده است: وجهه اصل و حقيقت وجود تو،و وجهه مجاز و واقعيّت عدم و فنا و نيستي من !
3 ـ پس هر كجا كه مينگرم،ذات تو را در وجود خودم چگونه و كجا ميتوانم متحقّق بدانم،در حاليكه واضح و هويدا گشته است كه ذات من آنجا است كه اصلاً مكاني و محلّي و قراري براي من موجود نيست .
4 ـ آري نور سيما و وجه تو ميباشد كه بر پيشاني من گره خورده و استوار شده است؛در چشم دل و بصيرت من،و يا در چشم بصر و ديدگان حسّي من!
5 ـ انّيّت و هستي من است كه ميان من و ميان تو منازعه در افكنده است ! پس تقاضا دارم تا با لطف خودت انّيّت و هستي مرا از ميانه ����داري ! [52]
ص 275 تا ص 277 (ادامه پاورقی)
ص 288
نزاع درميان دو آيت خداوندي،دو فقيه عالم علم،دو مرجع بزرگ حكمت و عرفان،آيه الله علي الإطلاق و نور الله في ظلمات الارض: آقا سيّد أحمد كربلائي طهراني أفاض اللهُ علينا من بركاتِ تربتهِ،و محقّق مدقّق عاليمقام،فيلسوف زمان و حكيم بيشبهه و گمان: آقا حاج شيخ محمّد
ص 279
حسين كمپانيّ اصفهانيّ نجفيّ رضوان اللهُ تعالي عليه؛از همين منبع برخاسته است .
سيّد ميگويد: وجود داراي تشخّص و وحدت است و ذات حقّ،ازلي و ابدي و نامتناهي است،تعيّن بر نميدارد . و جميع عوالم نيست و نابودند در وجود وي،و وجودشان غير اعتباري و مجازي و انتسابي بيش نيست .
شيخ ميگويد: وجود داراي تشخّص و وحدت نيست . وجود داراي تشكيك در مراتب است . موجودات فناء محض ندارند . تعيّن و محدوديّت اشياء تنافي با هستي مطلق حقّ تعالي ندارد . و بالاخره همه موجودات داراي اصالتند؛غايه الامر با حدود و انّيّات ضعيفه،به خلاف حقّ تعالي كه حدّش اكبر،و تعيّنش اوسع است بطوريكه جميع موجودات را فرا ميگيرد؛امّا ديگر در موجودات توقّف ميكند و در آنجا توحيد (وحدت) حاصل نميگردد؛و فناء اشياء به تمام معنيالكلمه در ذات اقدسش،گفتاري و پنداري بيش نميباشد و حقيقتي ندارد .
علّت تأبّي شيخ از تسليم شدن بر وحدت ذات اقدس او،و معيّت او با موجودات،و سيطره و احاطه وجودي او بر همه عالم و جميع اشياء،و انمحاء و اندكاك همگي ذاتاً و صفةً و فعلاً در ذات او؛فقط و فقط خود را موجود در قبال حقّ دانستن است،كه مرحوم سيّد از آن تعبير به جَبَلانيّت نموده است .
و ديگر استلزام احاطه وجودي حقّ،بر معايب و مضارّ و مفاسد و قبائح،كه مرحوم شيخ از آن تعبير به لزوم مفاسد شنيعه كرده بود .
امّا آن هستي جز كوه تخيّلي هستي چيزي بيش نيست؛و خواهي نخواهي بايد شكسته شود . و امّا اين استلزام نيز صحيح نيست؛زيرا حقائق وجوديّه موجودات و اشياء اندكاك در ذات حقّ دارند،نه معايب و قبائح و مفاسد . مرجع اين امور عندالتّحليل،امور عدميّه هستند . نقصانها و ماهيّات
ص 280
باطله امور عدميّه هستند؛اينها كجا ميتوانند در ذات اقدس او راه يابند ؟
بنابراين،كسانيكه به وحدت وجود اعتراض دارند،ابداً معني آنرا تعقّل ننمودهاند .
وحدت وجود با توحيد كه مبناي اساس شرايع الهيّه و بالاخصّ دين حنيفيّه اسلام است،يك معني است . وحدت مصدر باب لازم و مجرّد است،و توحيد مصدر باب متعدّي و مزيدٌ فيه . اللَهُ أكْبَرُ ،و لا إلَهَ إلاّ اللَهُ معنيشان همين حقيقت بزرگ است .
اينها ميگويند: وحدت وجود يعني همه چيز خداست،سگ خداست،كافر خداست،زاني خداست . عياذًا بِاللَهِ ! كجا معني وحدت اينست ؟! در كدام كتاب خواندهايد ؟! و يا از كدام مؤمن عارف موحّد شنيدهايد ؟!
آنها كه فرياد ميزنند: در ذات واجب،همه اشياء محدوده و تمام ممكنات بحدودها و ماهيّاتها راه ندارند؛كجا سگ و كافر و زاني راه پيدا ميكنند؟!
ارباب شهود و كشفِ توحيد ميگويند: در عالم وجود،غير از خدا چيزي نيست؛يعني وجود او چنان سيطره و احاطه در اثر وحدت حقّه حقيقيّه و صرفه خود دارد ،كه هيچ موجودي در قبال او،و در برابر او عرض اندام ندارد ؛حتّي ارواح ملكوتيّه و مجرّدات عِلويّه .
وجود حضرت حقّ سبحانه همه اشياء را مندكّ و مضمحلّ و فاني نموده است . آنجا حدود و تعيّن كه لازمه شيئيّت اشياء هستند،كجا ميتوانند وجود و تحقّق داشته باشند ؟!
آنها ميگويند: وجود ارواح قدسيّه،و نفوس انبياي عظام،در ذات حقّ مندكّ و فاني هستند . در ذات حقّ جبرائيل و اسرافيل را نميتوان يافت . آنوقت كجا سگ و خوك و ميكرب و قاذورات يافت ميشود ؟!
ص 281
آنها ميگويند: تمام موجودات در برابر ذات او وجودي ندارند،آنها همه تعيّن و ماهيّت و حدود ميباشند؛و اصل وجود موجودات بسته به ذات حقّ است كه از آن به صمديّت، و مصدريّت ،و قيّوميّت ،و منشأيّت تعبير شده است .
اين معني و مفهوم را اگر درست دقّت كنيم،مُفاد و مراد همين كلمه تكبير و كلمه تهليلي است كه هر روز در نمازهاي خود واجب است چندين بار بر زبان آوريم،و بر محتوا و مفاد آن معتقد باشيم .
امّا مسكينان نميفهمند و معني وحدت را از نزد خود حلول و اتّحاد ميگيرند؛كه منشأ آن كثرت و دوئيّت است . آنگاه ميترسند كه بدين اعتقاد عالي كه روح اسلام است لب بگشايند،در حاليكه خودشان در شبانه روز در نمازها همين معني را تكرار ميكنند،و همين عبارات را از زبان و ذهن ميگذرانند . و اين امر ناشي است از پائين آمدن سطح عمومي معارف اسلام،و اكتفاء به علوم مصطلحه و مقرّره فعلي،و دور شدن از آبشخوار حقائق .
حضرت استادنا الاكرم آيه الله گرانقدر: علاّمه طباطبائي قدّس الله سرّه ميفرمود: در اذهان عوام از مردم،وحدت وجودي از كافر بدتر است؛يهودي باش ! مسيحي باش ! امّا وحدت وجودي نباش!![53]
پاورقي
[34] ـ قسمتي از آيه 91 ،از سوره 6 : الانعام: «بگو: خدا،و سپس بگذار ايشان را (تا در خوضشان بازي كنند).»
[35] ـ «پاك و منزّه است آنكه أشياء را به ظهور در آورد و خودش عين آنهاست.»
[36] ـ آيه 53 ،از سوره 33 : الاحزاب اينطور است: وَ اللَهُ لَا يَسْتَحْيِ مِنَ الْحَقِّ . «و خداوند از بيان حقّ حيا نميكند.»
[37] ـ «خداوند درباره حقّ از چيزي حيا نميكند . اي شيخ ! اگر از كسي بشنوي كه ميگويد: فضله شيخ عين وجود شيخ است،با او مسامحه نخواهي نمود؛بلكه بر وي خشمناك ميشوي ! پس چطور جائز است عاقلي اين هذيان را به خدا نسبت دهد ؟!
به سوي خدا توبه كن توبه نصوحي،تا از ورطه سهمناك كه دهريها و طبيعيها و يونانيها و شكمانيها از آن استنكاف كردهاند؛تو نجات بيابي . و سلام بر آن كسي كه از راه هدايت پيروي كند!»
[38] ـ قاضي نورالله شوشتري در «مجالس المؤمنين» مجلس ششم،در احوال محييالدّين عربي،ص 283 چنين آورده است:
و امّا آنچه شيخ علاءالدّوله در آخر گفته كه: اگر كسي گويد كه فضله شيخ عين وجود شيخ است،غضب خواهد فرمود و مسامحه نخواهد نمود؛تمثيلي به غايت ناستوده است،و به فضله نادرويشي آلوده . زيرا كه ارباب توحيد اگر معيّت حقّ را به اشياء چون معيّت جسم به جسم دانند،اين فساد لازم آيد .
امّا معيّت بر زعم ايشان چون معيّت وجود است به ماهيّات،و ماهيّت ملوّث نيست؛به خلاف معيّت شخص با فضله كه از قبيل معيّت جسم است مر جسم را،و به آن ملوّث ميتواند شد .
و ايضاً سخن در نفي وجودات ممكنات است كه آثار وجود حقّند،و اثر شيء فضله آن شيء نميشود تا تمثيل و تنظير كه نمودهاند درست باشد . و لهذا اگر كسي شيخ علاءالدّوله را گفتي كه كتاب «عروه » فضله توست،غضب خواستي نمود و مسامحه و تجوّز را تجويز نميفرمود . و بالجمله ،امثال اين كلمات پريشان نه لايق به علوّ شأن ايشان است،ديگر چه گويد و چه نويسد درويشي درويشان است.
[39] ـ «جميع مراتب سپاس از آنِ خداوندي است كه معارفي را كه مطابق واقع است عقلاً و نقلاً عطا كرده است،بطوريكه نفس نميتواند آنها را تكذيب كند و شيطان تشكيك نمايد . و قلوب را اطمينان حاصل است بر وجوب وجود حقّ و وحدانيّتش و نزاهتش .
و كسيكه ايمان نياورد به وجوب وجودش كافري است حقيقي،و كسيكه ايمان نياورد به وحدانيّتش مشركي است حقيقي،و كسيكه ايمان نياورد به نزاهت و پاكيش از جميع اختصاصات ممكنات،ظالم حقيقي بارزي است . چرا كه به او نسبت داده است آنچه را كه لائق كمال قدس او نيست .
و ظلم عبارت است از گذاردن چيزي را در غير محلّ خودش . و از همين جهت ميباشد كه خداوند در كتاب محكمش آنانرا لعنت فرموده؛آنجا كه گفته است: «آگاه باش كهلعنت خدا بر ستمكاران است.» ] ذيل آيه 18 ،از سوره 11 : هود [
پاك و متعالي است خداوند از آنچه را كه جاهلان او را بدان توصيف ميكنند.»
[40] ـ صدر آيه 110 ،از سوره 18 : الكهف: «بگو: من فقط بشري هستم همانند شما!»
[41] ـ قسمتي از آيه 17 ،از سوره 8 : الانفال: «و تو تير پرتاب نكردي زمانيكه پرتاب كردي،وليكن خداوند پرتاب كرد!»
[42] ـ صدر آيه 6 ،از سوره 35 : فاطر: «تحقيقاً شيطان دشمن شماست؛پس شما هم او را دشمن بگيريد!»
[43] ـ آيه 3 ،از سوره 57 : الحديد: «اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن.»
[44] ـ «اوست اوّل ازلي كه سلسله احتياج در عالم وجود بدو منتهي ميگردد تا چه رسد به چيز ديگري . و اوست آخر ابدي به آنكه جميع امور بدو بازگشت ميكند . و اوست ظاهر در آثار ظاهرهاش به سبب افعال صادره از صفات ثابته ذاتيش. و اوست باطن در ذاتش كه چشمها او رادر نمييابند و ذاتش را نميشناسد مگر خودش .
و روايت صحيحه از پيامبر وارد است كه فرمود: جميع مردم،در معرفت ذات خداوند نادانند؛يعني در معرفت ذات او . و پيامبر فرمود: انديشه كنيد در نعمتهاي خدا؛و انديشه مكنيد در ذات خدا!»
[45] ـ آيه 99 ،از سوره 15 : الحجر: «پروردگارت را عبادت كن،تا وقتيكه يقين به سويت بيايد!»
[46] ـ «آخر مقامات،عبوديّت است؛و آن عبارتست از بازگشت بنده به حال نخستش از جهت وَلايت (به فتح واو)،در حالي كه بنده در اين بازگشت همراه با حقّ متعال است و متمكّن در مظاهر تجلّيات او.»
[47] ـ (1) من همان كسي هستم كه عاشق اويم؛و كسي كه عاشق اويم من هستم . در آئينه چيزي بجز ما موجود نيست .
(2) تحقيقاً گوينده غزل خطا كرد هنگاميكه من به او غزل ميدادم كه: ما دو تا جان ميباشيم كه در يك بدن داخل شده است .
(3) شركت ميان من و او را كه شرك روشني است،به وجود آورده است هر كس كه ميان من و او بخواهد فرق گذارد .
(4) من او را از دور صدا نميزنم،و از نزديك در خاطرم نميآورم؛تحقيقاً ياد من و نداي من او را،نداي من به خود من ميباشد .
[48] ـ «بازگشتن به سوي حقّ بهتر است از ادامه راه باطل.»
[49] ـ صدر آيه 74 ،از سوره 16 : النّحل: «پس شما براي خداوند مثال نزنيد!»
[50] ـ «العُروة لاِهل الخَلوة والجَلوة» تصنيف أحمد بن محمّد بن أحمد بيابانكي،معروف به علاءالدّوله سمناني،انتشارات مولي،در مقدّمه جناب محترم آقاي نجيب مايل هروي،ص 35 تا ص 45
[51] ـ به نقل آقاي كيوان سميعي در تعليقه مقدّمه بر «شرح گلشن راز» ص شصت و پنج
[52] ـ جناب محترم آقاي دكتر سيّد يحيي يثربي استاد فلسفه در دانشگاه تبريز در كتاب شريف خود: «فلسفه عرفان» تحليلي از اصول و مباني و مسائل عرفان،در طبع دوّم مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامي قم،از ص 417 تا ص 482 بحثي را تحت عنوان «فناء فيالله و بقاء بالله» شروع كردهاند و پايان دادهاند .
و چون از ص 445 تا ص 480 را تقريباً پيرامون مصاحبات و مباحثات حقير با استاد عاليقدر فقيدمان،علاّمه دوران و حكيم زمان و عالم بالله و بأمرالله و عارف كامل،جامع معقول و منقول آيت عظماي الهي: علاّمه حاج سيّد محمّد حسين طباطبائي تبريزي أرواحُنا لترابِ مرقدِه الفدآءُ،اختصاص داده بودند؛براي مزيد توضيح و رفع شبهات متوهّمه از نظريّه حقير، لازم ديد قدري در اينجا موارد لزوم بحث را بنگارد . بحولِ اللهِ و قوّتِه و لاحولَ و لا قوّةَ إلاّ باللهِ العليِّ العظيم .
در اين مصاحبات كه در بخش دوّم كتاب «مهر تابان» آمده است،بحث اين ناچيز با حضرت معظّم له در بقاء عين ثابت بوده است در مرحله فناء تامّ در ذات الله تبارك و تعالي و عدم بقاء آن .
حضرت علاّمه اصرار ميفرمود بر بقاء عين ثابت و حقير بر عدم آن؛همانطور كه مؤلّف محترم در ص 445 تا ص 447 ذكر نمودهاند و در خاتمه بحث در ص 479 و 480 ،نظريّه حقير را مردود دانستهاند . و در صفحات قبل از آن در شرح و تفصيل معني فناء و اقسام آن، مطالبي را بيان، و از جمله در ص 457 و 458 براي اثبات عدم امكان فناي حقيقت، مطلبي را از جامي بدينگونه بازگو كردهاند:
در بيان روشن جامي راجع به فناء،راه حلّ اين مشكل را ميتوان بدست آورد . در گذشته بيان وي را به تفصيل نقل كرديم و اينك قسمتي از آنرا دوباره مورد دقّت قرار ميدهيم كه ميگويد:
«امّا به نزديك اين طائفه فنا و بقا را معنياي ديگر است: از بقا،بقاي ذات چيزي نخواهند؛بقاي صفات او خواهند . از فنا،فناي ذات چيزي نخواهند؛ فناي صفات او خواهند . به آن معني كه مراد از هر چيزي عين ] ثابت [ آن چيز نيست،لكن معني آنستكه چون اين معني در آن چيز موجود باشد آن چيز را نام «بقاء» دهد؛ از بهر آنكه مقصود از آن چيز حاصل است . و چون از آن چيز معدوم گردد آن چيز را «فاني» خوانند؛از بهر فوات مقصود از او . و اين در تعارف ظاهر است كه چون كسي پير و ضعيف گردد گويد: من نه آنم كه بودم . مرد همانست لكن صفات،ديگر شده است ـ كذا في «شرح التّعرف» .
فناي ممكن در واجب به اضمحلال آثار امكان است نه انعدام حقيقت او؛چون اضمحلال انوار محسوسه در نور آفتاب .
چراغ آنجا كه خورشيد منير است ميان بود و نابودي اسير است»
و سپس ميافزايد كه: «اضمحلال آثار امكان در لطيفه انانيّت عارف باشد در هوش وادراك او،نه در جسم و روح بشريّت او.»* اين اضمحلال آثار امكان و فناي صفات بشري،به اين معني خواهد بود كه عارف به نوعي از آنها بر كنار ماند؛همانند بر كنار ماندن پير از جواني . و اين در حقيقت يك حركت و تحوّل است و به عبارت ديگر: تولّد تازهاي است كه در آن صفاتي از ميان برداشته شده و صفات ديگري جانشين آنها گشته . عارف صفات و خواصّ و لوازم شناخته شده بشري را كنار گذاشته،و صفات و خواصّ و آثار ديگري بدست آورده كه از نوع صفات قبلي خويش نيست و به ناچار از آنها تعبير ديگري دارد از قبيل: اوصاف الهي و تخلّق بأخلاق الله .
أقول: محلّ بحث و نزاع در توحيد ذاتي است نه توحيد صفاتي . و اين سخنان جامي همه به توحيد صفاتي بازگشت ميكند و از مبحث خارج ميباشد .
فناء ذاتي يعني فناء زيد مثلاً در ذات الله جلّ و عزّ . معني فناء تامّ آن ميباشد كه: زيد از همه رسوم عبور كرده باشد و هيچ اسمي و رسمي باقي نمانده باشد . اينست معني فناء تامّ و معني ذات الله جلّ جلاله . وجود بحت ازلي ابدي سرمدي لامتناهي است كه از هر صفت و اسم منزّه و از هرگونه شائبه تعيّن مبرّي است .
در اين صورت اگر بگوئيم: عين ثابت در زيد باقي ميماند،يكي از دو محال لازم ميآيد: يا فنا را فناي تامّ و تمام فرض ننمودهايم و از وجود انّيّت زيد كه وي را از غير تمايز دهد،قدري در آن به جاي نهادهايم . واين خُلف است؛زيرا معني فناي تامّ اين نيست . و اين زيد با معيّت عين ثابتش نميتواند در ذات وارد شود؛زيرا ذات،بسيط من جميع الجهات ميباشد و ورود وي در ذات مستلزم شكستن و محدوديّت و تركيب و حدوث ذات ميگردد؛ كه محال است .
بناءً عليهذا،نه ذات از بساطت رفع يد ميكند،و نه زيدٌ بما أنّه زيد ميتواند وارد در ذات گردد . عين ثابت عبارةٌ اُخري از انانيّت و ماهيّت و ما به الامتياز زيد است . چگونه حقّ ورود در ذات را دارد،در حاليكه ذات بسيط من جميع الجهات ميباشد .
بنابراين،يا بايد وصول به مقام فناء ذاتي را بالمرّه انكار كنيم،و يا فناء را كه حقيقت نيستي و اندكاك ميباشد،بدان وصلهاي بيفزائيم و عين ثابت را با آن همراه نمائيم ؟! التزام به عين ثابت در ذات،يا مستلزم محدوديّت و تعيّن و تركيب ذات ميباشد،يا از اوّل فنا را فنا فرض ننمودن و صبغه نيستي تامّ و تمام به او نبخشودن است؛يعني فناي در صفات . ما ميگوئيم: تعيّن يعني زيد،و اطلاق يعني ذات .
بنا بر وحدت وجود حقّه حقيقيّه و وحدت بالصّرافه كه التزام به آن مساوق با قول به تشخّص وجود است،يك ذات بحت و بسيط و لايتناهي نميتواند در وجود زيد محدود شود؛وگرنه از وحدت و تشخّص ميافتد و صبغه تناهي و تركيب،و بالاخره حدوث به خود ميگيرد؛و اين خلاف برهان است .
شما اگر به اين ذات بسيط كه وجود است و تجرّد و بساطت دارد،به نظر همان بساطت نگريستيد،خداست،ذات است،قديم است،إلي آخر از اسماء حسناي وي؛و اگر به نظر تعيّن كه محدود و مقيّد است نظر نموديد،زيد است و حادث و مركّب .
فقط و فقط نظر به دو اعتبار ميباشد . پس زيد يعني تعيّن،يعني عين ثابت . و اگر تعيّن را برداشتيد و گفتيد: فناي از تعيّن،آنجا ذات است و بس . زيد فاني شد،مرجعش به انداختن تعيّن است . موجود بدون تعيّن،بحت است،بسيط است . لايتناهي است،آن ذات است آن الله است .
زيد بدون تعيّن زيد نيست؛زيرا تعيّنش همان زيديّت اوست . چون فاني گشت و رخت تعيّن را خلع نمود و از همه مراتب تعيّن بالفرض گذشت كه همان فناي تامّ و مطلق است،ديگر نيست . زيد نيست،نيستي است . زيد نيست و خداوند هست .
معني فناي زيد،يعني نيستي زيد و هستي خدا . زيد فاني در خدا شد؛يعني زيد نيست شد و خداوند هست .
براي فناي ذاتي و بقاء عين ثابت بدين شعر تمثّل جستن،درست نميباشد كه:
چراغ آنجا كه خورشيد منير است ميان بود و نابودي اسير است
اين مثل مع الفارق است . زيرا نور چراغ غير از نور خورشيد ميباشد . و اين حقيقت اسارت ميان بود و نابود،متحقّق؛ولي وجودات متعيّنه ممكنات بأسرها و جميعها،غير از وجود بحت و مجرّد و بسيط و خورشيد لميزلي ذات خداوند نميباشد . بنابر أصاله الوجود،و وحده الوجود،و تشخّص وجود،يك وجود قديم است و بس؛ كه مستقلّ و ذي اثر است . موجودات ممكنه،موجودات ظلاليّه و تبعيّه و مرآتيّه و آيتيّه و مجازيّه و غير مستقلّه و تعيّنيّه ميباشند . پس نوري گرچه في الجمله باشد،از خود ندارند . نور خداست كه در اين محدود بدين مقدار تجلّي كرده است . موجودات غير از مرائي و مجالي و مظاهر چيز دگري نميباشند .
إِنْ هِيَ إِلآ أَسْمَآءٌ سَمَّيْتُمُوهَآ أَنتُمْ وَ ءَابَآؤُكُم مَّآ أَنزَلَ اللَهُ بِهَا مِن سُلْطَـٰنٍ . **اين تعيّنات اسمهائي ميباشند كه شما بر رويشان گذاشتهايد ! اسمها را برداريد،غير از خدا چيزي نيست .
باري،در امثال اين مقام اگر بر شعر شيخ عراقي متمثّل شويم،شايد بهتر باشد:
آفتابي در هزاران آبگينه تافته پس به رنگ هر يكي تابي عيان انداخته
جمله يك نور است ليكن رنگهاي مختلف اختلافي در ميانِ اين و آن انداخته ***
اگر بخواهيم درست تمثيل نمائيم،فرض كنيد: در نقاط مختلف جهان ايستگاههائي (استسيون) نصب كنند تا نور خورشيد را گرفته،و همان نور را در شب در چراغهاي مختلف بروز و ظهور داده باشند . در اينجا اگر خورشيد از زير افق سر برآرد و طلوع كند،ديگر اين ايستگاهها اثر وجودي ندارند . اين نور چراغها همانند سائر انوار مشعشعه از شمس بر روي زمين،خودي از خود و وجودي از خود ندارند،مگر همان يك شعاع وحداني آفتاب عالمتاب . اين چراغها اسير ميان بود و نابود نميباشند؛بلكه در اين صورت نابود صِرف هستند .
* ـ «نقد النّصوص في شرح نقش الفصوص» طبع جديد،ص 151 (تعليقه)
** ـ صدر آيه 23 ،از سوره 53 : النّجم
*** ـ لمعه 15 ،از «لمعات» عراقي،ص 389
[53] ـ «توحيد علمي و عيني» در مكاتيب حِكَمي و عرفاني،تصنيف خود حقير،ص 326 تا ص 329