بالجمله بايد چشم را از ديدن غير ليلي پاك كرد و گوش را از طنين و آواي جز او شستشو داد تا وي اذن نظاره به چهره و استماع سخنانش را بدهد.
خدايا چكار بايد كرد ؟! راه چاره كدام است ؟! بالجمله و محصّل كلام اميدي و روزنهاي يافت ميشود يا بايد مأيوس بود ؟! زنان قبيلۀ ليلي ميگويند: آقاجان ! برو چشمت را تطهير كن ! گوشت را پاك كن ! تطهير چشم به گريه است در شبهاي تار از فراق محبوب ازل و ابد ؛ و تطهير گوش به نگهداري آن است از شنيدن سخنان تفرقهانگيز كه معشوق و محبوب را خوشايند نميباشد .
پاك كردن چشم عَنْ كُلِّ ما لا يُحِلُّ اللَهُ النَّظَر إلَيْهِ و پاك كردن گوش عَنْ كُلِّ ما لا يُحِلُّ اللَهُ الاِسْتِماعَ إلَيْهِ . (به هر چه خدا حلال نميداند نگاه مكن ، و به هرچه خدا حلال نميداند گوش فرا مدار!)
مگر در اخبار نداريم كه خداوند عليّ اعلي هيچ چشمي را بيشتر از چشم گريان دوست ندارد ، و در روز قيامت همۀ چشمها گريانند مگر آن چشمي كه از
ص 155
عذاب خدا در نيمههاي شب گريان باشد ؟
اين گريه براي چيست ؟ براي نظرهها و نگاههائي كه بغير خدا افتاده است. براي شستشوي جرمها و كثافاتي ميباشد كه چشم بصر و چشم بصيرت را فراگرفته و نظر به ليلي بدون آن تطهير و لايروبي و شستشو امكانپذير نميباشد . پس شستشو ، راه است و طريق به مقصد .
بعد از اينكه اين راه طيّ شد ، انسان ميرود بالاتر تا اينكه بايد با خدا ، خدا را بشناسد . آنجا ديگر خداست و غير از او نيست . همۀ مراتب طيّ شده و اين شخصِ گريه كرده ، ديدگانش پاكيزه شده و نِساءِ حَيّ (زنان قبيله) هم وي را ملامت نميكنند. ميرود ، ميرود ، نزد ليلي ميرود . ديگر عشقش مادّي نيست . عشق مجازي نميباشد . ليلي بدن نيست ؛ روح است و نفس مجرّد است . در اينصورت اگر ليلي در مشرق عالم باشد و مجنون در مغرب عالم ، با هم ارتباط دارند . خوب ادراك ميكند: امروز سر ليلي درد ميكند ، ليلي خواب است ، ليلي بيدار است ، ليلي مريض است ، ليلي سالم است ...
بسياري از عاشقان از اصحاب رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و اصحاب ائمّۀ معصومين صلوات الله عليهم اينچنين بودهاند . اُوَيس يَمانيّ قَرَنيّ اينگونه بوده است . اصولاً وجدانشان ادراك ميكرد منويّات مواليان خودشان را . وجودشان ميفهميد مصالح و مفاسد خود را كه خواستۀ سروران و سيّدان و سالارانشان بود . دندان پيغمبر در روز اُحُد شكست ، در همان روز و همان ساعت دندان اُويس هم در يمن شكست .
گويند: وقتي خواستند مجنون را فصد كنند (رگ زنند) فريادش بلند شد كه نه از جهت آنكه من از نيشتر نگرانم ، بلكه ميترسم از اينكه اين نيشتر به رگ ليلي بخورد ، و شما كه در اينجا مرا فصد ميكنيد دست ليلي را در ديار و بلاد خودش فصد كنيد !
ص 156
گفت مجنون من نميترسم ز نيش | صبر من از كوه سنگين است بيش |
منبلم22 بیزخم ناسايد تنم | عاشقم بر زخمها بر ميتنم |
ليك از ليلي وجود من پُر است | اين صدف پر از صفات آن دُر است |
ترسم اي فصّاد اگر فصدم كني | نيش را ناگاه بر ليلي زني |
داند آن عقلي كه او دل روشني است | در ميان ليلي و من فرق نيست |
من كيم ليليّ و ليلي كيست من | ما يكي روحيم اندر دو بدن 23 |
خداوند سبحانه و تعالي شأنه نور است و ظاهر ، و همۀ موجودات را او به ظهور رسانيده است . انسان ميخواهد برسد به او ؛ اينكه مخلوق است و ظهور ، كجا و كي و چگونه امكان دارد به ظاهر برسد ؟ وقتي از اظهارِ ظهور رفع يد نمايد، متّصل بشود به شعاع و برگردد به مبدأ نور . برگردد به خورشيد ، و برود در ذات خورشيد . آنجا ديگر شعاع نيست . خورشيد ، خورشيد است . و لهذا ذات خورشيد را غير از خورشيد ، موجودي نميتواند بشناسد .
ما هر چه خورشيد را تعريف و تمجيد و تحميد و تحسين نمائيم ، كجا حقيقتش را توانستهايم بازگو كنيم ؟ كجا خورشيد را خواهيم ديد ؟ كجا گرماي خورشيد را ادراك ميكنيم ؟ كجا از عظمت خورشيد و نفس خورشيد و كيفيّت و كمّيّت آن اطّلاعي پيدا ميكنيم ؟ ما ميليونها فرسنگ از خورشيد دوريم كه فيالجمله حرارتي از آن به ما ميرسد . وقتي بخواهيم خورشيد را نگاه كنيم بايد با شيشۀ سياه رنگي آن را مشاهده كنيم تا از پشت حجاب سياه و تاريك فقط بتوانيم قرص آنرا ملاحظه نمائيم .
ص 157
معرفت ما به خورشيد همين مقدار است . چه كسي قدرت آنرا دارد كه خورشيد را پيدا كند و عارف و شناساي او گردد ؟ آن كس كه از اينجا برخيزد و برود در درون خورشيد ذوب شود و محو شود و از ذرّات وجود و هستي او گردي هم نماند ، او خورشيد را شناخته است . افسوس كه در آنجا «او» پيدا نميشود و عبارت و لفظ «او» در ذات خورشيد راه ندارد .
مدح تو حيف است با زندانيان | گويم اندر مجمع روحانيان |
مدح ، تعريف است و تخريق حجاب | فارغ است از مدح و تعريف آفتاب |
مادح خورشيد مدّاح خود است | كه دو چشمم روشن و نامُرمَد24 است |
ذمّ خورشيد جهان ذمّ خود است | كه دو چشمم كور و تاريك و بد است25 |
و در جاي دگر ميگويد:
عاشقي پيداست از زاريّ دل | نيست بيماري چو بيماريّ دل |
علّت عاشق ز علّتها جداست | عشق ، اُصطرلاب اسرار خداست |
. . . . . . . . . . . . . . . . | . . . . . . . . . . . . . . . . |
آفتاب آمد دليل آفتاب26 | گر دليلت بايد از وي رو متاب |
ص 158 | |
از وي ار سايه نشاني ميدهد | شمس هر دم نور جاني ميدهد |
سايه خواب آرد ترا همچون سمر27 | چون بزايد شمس ، انشقّ القَمر |
خود غريبي در جهان چون شمس نيست |
شيخ مصلح الدّين سعدي شيرازي گويد:
» عاكفان كعبۀ جلالش به تقصير عبادت معترف ؛ كه ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ ، و واصفان حِليۀ جمالش به تحيّر منسوب ؛ كه ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ ! 30
ص 159
گر كسي وصف او ز من پرسد |
بيدل از بينشان چه گويد باز |
عاشقان ، كشتگان معشوقند |
برنيايد ز كشتگان آواز |
يكي از صاحبدلان سر به جيب مراقبت فرو برده بود و در بحر مكاشفت مستغرق شده ، حالي كه از اين معامله باز آمد يكي از دوستان گفت: ازين بستان كه بودي ما را چه تحفه كرامت كردي ؟
گفت: به خاطر داشتم كه چون به درخت گل رسم ، دامني پر كنم هديّۀ اصحاب را ! چون برسيدم ، بوي گلم چنان مست كرد كه دامنم از دست برفت !
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز |
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد |
اين مدّعيان در طلبش بيخبرانند |
كآنرا كه خبر شد خبري باز نيامد |
* * *
اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم |
و ز هرچه گفتهاند و شنيديم و خواندهايم |
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر |
ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهايم «31 |
ص 160
وَ كُلٌّ يَدَّعي وَصْلاً بِلَيْلَي |
وَ لَيْلَي لا تُقِرُّ لَهُمْ بِذاكا ( 1 ) |
إذا جَرَتِ الدُّموعُ عَلَي الْخُدودِ |
تَبَيَّنَ مَنْ بَكَي مِمَّنْ تَباكا ( 2 ) |
1ـ و هر كسي ادّعا ميكند كه به وصال ليلي نائل آمدهاست ؛ امّا ليلي اقرار گفتار آنان را نميكند .
2ـ زمانيكه اشكها بر گونهها جريان يابد ، روشن ميشود كه گريه كننده كيست و آنكس كه خود را شبيه به گريه كننده نموده است كيست !
در «مفاتيح الإعجاز» بالمناسبه اين رباعي را ذكر نموده است:
رخ دلدار را نقاب توئي |
چهره يار را حجاب توئي |
به تو پوشيده است مهر رخش |
ابر بر روي آفتاب توئي32 |
بالجمله اينگونه معرفت به خدا كه از اثر پي به موثّر و از خلقت پي به خالق ميتوان برد معرفتي است اجمالي نه تفصيلي ، معرفتي است دور و مِنْوَراءِ حجاب نه نزديك و بدون پرده . اين معرفتِ ضُعفاء و عَجَزه ميباشد ، نه معرفت مردان راه قويّ الإراده و عظيم الهمّه .
اين معرفت ، معرفت از پِشك شتر به خود شتر ، از پشك الاغ بر خود الاغ است ؛ اين كجا و معرفت به او پس از مجاهدات و رنجها و خون دلها در مدّت عمري دراز كجا !
از «جامع الاخبار» ، مجلسيّ رضوان الله عليه حكايت نموده است:
سُئِلَ أَمِيرُ الْمُوْمِنينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ عَنْ إثْبَاتِ الصَّانِعِ ، فَقَالَ: الْبَعْرَةُ تَدُلُّ عَلَي الْبَعِيرِ ، وَ الرَّوْثَةُ تَدُلُّ عَلَي الْحَمِيرِ ، وَ ءَاثَارُ الْقَدَمِ تَدُلُّ
ص 161
عَلَيالْمَسِيرِ . فَهَيْكَلٌ عِلْوِيٌّ بِهَذِهِ اللَطَافَةِ وَ مَرْكَزٌ سِفْلِيٌّ بِهَذِهِ الْكَثَافَةِ كَيْفَ لَا يَدُلَّانِ عَلَي اللَطِيفِ الْخَبِيرِ ؟!33
«از حضرت ، از اثبات آفريدگار جهان چون پرسيدند ، در پاسخ گفت: پِشك شتر ميفهماند كه از اينجا شتري عبور كرده است ، و فضولات الاغ ميفهماند كه از اينجا خرهائي عبور نمودهاند ، و علامت جاي پاي آدمي ميفهماند كه از اينجا انساني (رو به اين طرف يا رو به آن طرف) راه را طيّ كرده است ؛ پس چگونه اين بنيان استوار بالا بدين لطافت ، و اين مركز پائين بدين كثافت34 دلالتي بر خداوند لطيف خبير ندارند؟!»
و همچنين از «جامع الاخبار» حكايت نموده است:
سُئِلَ أمِيرُالْمُوْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَيْهِ: مَا الدَّلِيلُ عَلَي إثْبَاتِ الصَّانِعِ؟!
قَالَ: ثَلَاثَةُ أَشْيَآءَ: تَحْوِيلُ الْحَالِ ، وَ ضَعْفُ الارْكَانِ ، وَ نَقْضُ الْهِمَّةِ. 35
«از حضرت عليه السّلام پرسيدند: دليل بر اثبات صانع چيست ؟! گفتند: سه چيز: تغيير احوال آدمي ، و سستي اركان و اعضاء انساني ، و شكسته شدن تصميم و عزم و همّتي كه بنيآدم در انجام كارهاي خود دارند.»
و ايضاً از «توحيد» صدوق ، از ابن ادريس از پدرش از ابن هاشم از ابن أبيعُمير از هِشام بن سالم روايت نموده است كه گفت: سُئِلَ أَبُو عَبْدِاللَهِ عَلَيْه السَّلَامُ فَقِيلَ لَهُ: بِمَ عَرَفْتَ رَبَّكَ ؟!
قَالَ: بِفَسْخِ الْعَزْمِ وَ نَقْضِ الْهَمِّ ؛ عَزَمْتُ فَفَسَخَ عَزْمِي وَهَمَمْتُ فَنَقَضَ هَمِّي ! 36
ص 161
«از حضرت امام أبوعبدالله جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام چون پرسيده شد: به چه چيز پروردگارت را شناختي ؟!
فرمود: به حلّ كردن و باز كردن تصميم و عزم ، و به شكستن قصد و اراده؛ من تصميم گرفتم كاري انجام دهم تصميم مرا باز كرد و از ميان برداشت ؛ و قصد كردم براي عملي ، او قصد مرا شكست!»
اينگونه معرفت كه در منطق به آن برهان « إنِّي » گويند ، معرفت است از معلول به علّت ، از مخلوق به خالق ، از مصنوع به صانع .
به آن پيرزن گفتند: خدا را از چه راه شناختهاي ؟! گفت: از اين چرخۀ ريسندگيام ! زيرا چون دست به سوي آن ميبرم و دستۀ آن را به گردش درميآورم ، آن حركت ميكند و نخها را ميريسد و مبدّل به ريسمان مينمايد . و چون دست برميدارم ، آن ميايستد و متوقّف ميگردد ، پشمها و پنبهها به حال خود باقي ميماند ، ديگر نه رشتهاي رشته ميشود و نه ريسماني تهيّه ميگردد !
از آنجا دانستم كه اين افلاك و ستارگان ثابت و سيّار و اين خورشيد و ماه و اين زمين و اين دستگاه آفرينش ، آفرينندهاي دارد كه اگر وقتي بخواهد توقّف كند تمام جهان هستي به ديار عدم ميروند ؛ و چون در هر لحظه بدان ، نيرو از جانب صاحب نيرو ميرسد ، لهذا بر قرار و بر دوام ميباشند .
خبر داري كه سيّاحان افلاك | چرا گردند گرد مركز خاك |
در اين محرابگه معبودشان كيست | وزين آمد شدن مقصودشان چيست |
چه ميخواهند از اين محمل كشيدن | چه ميجويند ازين منزل بريدن |
چرا اين ثابت است آن منقلب نام | كه گفت اين را بجُنب آن را بيارام |
مرا بر سرّ گردون رهبري نيست | جز آن كاين نقش دانم سرسري نيست |
از اين گردنده گنبدهاي پر نور | بجز گردش چه شايد ديدن از دور |
بلي در طبع هر دانندهاي هست | كه با گردنده گردانندهاي هست |
ص 163 | |
از آن چرخه كه گرداند زن پير | قياس چرخ گردنده از آن گير37 |
از اينجاست كه گفتهاند: وَ عَلَيْكُمْ بِدينِ الْعَجآئِز ! «بر شما باد به دين پيرزنان!» ولي بالاخره بدانيد كه شما مرد هستيد آنهم مرد جوان با اراده ؛ اگر به دين عجائز اكتفا كنيد خسران و وبال و ندامتي گريبانگيرتان ميگردد كه نه تنها در دنيا بلكه در عوالم پسين ، حسرت زده و متحيّر و مبهوتتان ميگرداند !
عارف عاليقدر مفخر شيعۀ اثناعشريّه: شيخ محمود بن عبدالكريم نجمالدّين شبستري كه از معاريف عرفاي قرن هفتم هجري ماست تغمّده الله بأعلي درجات رضوانه در اين مقام ميفرمايد:
تو از عالم همين لفظي شنيدي | بيا بر گو كه از عالم چه ديدي؟ |
چه دانستي ز صورت يا ز معني؟ | چه باشد آخرت چونست دُنيي؟ |
بگو سيمرغ و كوه قاف چبود؟ | بهشت و دوزخ و أعراف چبود؟ |
كدام است آن جهان كو نيست پيدا | كه يك روزش بود يك سال اينجا؟ |
همين نبود جهان آخر كه ديدي | نه ما لا تُبْصِرونْ آخر شنيدي؟ |
بيا بنما كه جابُلقا كدام است | جهان شهر جابُلسا كدام است38 |
مشارق با مغارب هم بينديش | چه اين عالم ندارد جز يكي بيش |
بيان مِثْلَهُنَّ ز ابن عبّاس | شنو پس خويشتن را نيك بشناس |
تو در خوابيّ و اين ديدن خيال است | هر آنچه ديدهاي از وي مثال است |
به صبح حشر چون گردي تو بيدار | بداني كآن همه وهم است و پندار |
ص 163 | |
چه برخيزد خيال چشم أحوَل | زمين و آسمان گردد مبدّل |
چه خورشيد جهان بنمايدت چهر39 | نماند نور ناهيد و مه و مهر |
فتد يك تاب از آن بر سنگ خاره | شود چون پشم رنگين پاره پاره |
بدان اكنون كه كردن ميتواني | چه نتواني چه سود آنگه كه داني |
چه ميگويم حديث عالم دل | ترا سر در نشيب و پاي در گل |
جهان آنِ تو و تو مانده عاجز | ز تو محرومتر كس ديد هرگز؟ |
چو محبوسان به يك منزل نشسته | بدست عجز ، پاي خويش بسته |
نشستي چون زنان در كوي ادبار | نميداري ز جهل خويشتن عار |
دليران جهان آغشته در خون | تو سر پوشيده ننهي پاي بيرون |
چه كردي فهم از اين «دين العجايز» | كه بر خود جهل ميداري تو جايز؟ |
زنان چون ناقصات عقل و دينند | چرا مردان ره ايشان گزينند؟ |
اگر مردي برون آي و نظر كن | هر آنچ آيد به پيشت زان گذر كن |
مياسا يك زمان اندر مراحل | مشو موقوف همراه رواحل40 |
خليل آسا برو حق را طلب كن | شبي را روز و روزي را به شب كن |
ستاره با مه و خورشيد اكبر | بود حسّ و خيال و عقل انور |
بگردان زان همه اي راهرو روي | هميشه لا اُحِبُّ الآفِلينْ گوي |
و يا چون موسي عمران در اين راه | برو تا بشنوي إنّي أنَا اللهْ |
ترا تا كوه هستي پيش باقي است | جواب لفظ أرْني ، لَنْ تَراني است |
حقيقت كهربا ، ذات تو كاه است | اگر كوه توئي نبود چه راه است؟ |
تجلّي گر رسد بر كوه هستي | شود چون خاك ره ، هستي ز پستي |
گدائي گردد از يك جذبه شاهي | به يك لحظه دهد كوهي به كاهي |
ص 165 | |
برو اندر پي خواجه به أسْرَي | تفرّج كن همه آيات كُبري |
برون آي از سراي اُمّ هاني | بگو مطلق حديث مَن رَءاني |
گذاري كن ز كاف كُنج كونين | نشين بر قاف قرب قابَ قوسَين |
دهد حق مر ترا از آنچه خواهي41 | نمايندت همه أشيا كَما هي 42 |
مرحوم شيخ در اين ابيات مختصر تمام راههاي خودپرستي را مسدود فرموده و راه خداپرستي را به طور مكشوف بيان فرموده است ، و لهذا چون مقام ما و كتاب ما دربارۀ «الله شناسي» ميباشد مناسب ديد اين أشعار آورده شود .
ولي از لحاظ آنكه بعضي از آن ابيات نياز به شرح و تفصيل دارد و از زمان شيخ تا به حال شرحي بهتر و روشنتر و جانفزاتر و دلانگيزتر از شرح عارف عاليقدر ما: شيخ محمّد بن يحيي بن عليّ جيلانيّ لاهيجي نوشته نشده است ، و با وجود آنكه از آن شرح تا به حال كه سنه 1415 هجريّه قمريّه است پانصد و سي و هشت سال ميگذرد43 هنوز آن شرح زنده و مورد بحث و استفاده و
ص 166
مراجعۀ أعلام فنّ ميباشد ؛ بسيار ضروري و لازم ديد تا عين عبارات آنرا در تبيين مقاصد شيخ بياورد . زيرا از جهت متانت كلام ، و استواري برهان ، و انشاء سليس و دلنشين و شواهد روائيّه ، و لطائف ذوقيّه شعريّه در درجۀ أعلاي از استحكام به نظر رسيده است .
و لهذا اينك شروع ميكنيم به شرح ، و أحياناً بعضي از يادداشتهاي لازم چنانچه به نظر آيد در تعليقۀ آن آورده ميشود ؛ بحول الله و قوّته وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليّ الْعَظيم .
شيخ محمّد لاهيجي ميفرمايد:
» چون حقّ به جميع اشياء و اعيان متجلّي است، و علم و حيات لازم ذات الهياند ، و هرجا كه ملزوم باشد البتّه لازم خواهد بود ؛ پس هرجا كه وجود
ص 167
باشد حيات و علم هم باشد .
فأمّا غايةُ ما في الباب آنستكه اگر محلّي را كه مجلاي آن تجلّي است اعتدالي كه موجب ظهور حيات و علم است نباشد ، آن صفات در وي مخفي بماند؛ همچو شخصي مُغمَي عليه . 44
پس همۀ اشياء را علم و حيات باشد ، و هرچه را حيات باشد البتّه نفس خواهد بود . و مقرّر است كه هر نفس كه هست ، بالضّروره ـ به قوّه يا به فعل ـ مُدرك هستي خود است ، و آن مستلزم ادراك هستي مطلق است كه عامّ روشنتر از خاصّ است . يعني همۀ عالم از ذات خود به قوّه يا به فعل آگاهند ، و از آنجا كه از ذات خود آگاهند راه به درگاه حضرت اله بردهاند ، چو ذات حقّ به صورت همه متجلّي و ظاهر است .
نطق آب و نطق خاك و نطق گل |
هست محسوس حواس اهل دل |
فلسفي كآن منكر حَنّانه است |
از حواس اوليا بيگانه است |
چون هرچه هست مظهر و مراياي وجهاللهاند و به صورتِ همه اوست كه ظهور نموده و در حجاب تعيّنات مخفي گشته است ، ميفرمايد كه: متن:
به زير پردۀ هر ذرّه پنهان |
جمال جانفزاي روي جانان |
از عجائب شؤونات الهي آن است كه در عين ظهور مخفيّ ، و در عين خفا ظاهر مينمايد . و با وجود آنكه بغير او هيچ نيست و اوست كه عين همۀ اشياء شده ، تعيّنات و تشخّصات ، پردۀ جمال آن حضرت گشتهاند و در زير پردۀ هر ذرّهاي از ذرّات دو عالم ، جمال جانفزاي آن محبوب حقيقي پنهان شده ، به صورت همه جلوهگري ميكند و به رنگ همه برميآيد . عربيّةٌ:
بَدَتْ بِاحْتِجابٍ وَ اخْتَفَتْ بِمَظاهِرٍ |
عَلَي صِبَغِ التَّلْوينِ في كُلِّ بَرْزَةِ 45 |
ص 168 |
|
خورشيد به ذرّه چون نهان است |
چون ذرّه به نور خود عيان است |
حيف است كه مهر روي جانان |
مستور به پردۀ جهان است |
از بهر چه نور عالم آرا |
در ظلمت اين و آن نهان است |
خورشيد رُخش به جلوه آمد |
ذرّات جهان نمودِ آن است |
فَسُبْحانَهُ وَ تَعالَي ؛ ما ظَهَرَ في مَظْهَرٍ إلاّ وَ احْتَجَبَ بِهِ . 46
پاورقي
22 مَنبَل: كاهل و بيكاره
23 از ملاّ محمّد بلخي رومي صاحب كتاب «مثنوي» در ج 5 ، ص 472 ، سطر 14 ، از طبع ميرخاني .
24 يعني غير رَمَددار ، رَمَد مرضي است در چشم كه با آن ماه را پيوسته با هاله ميبيند .
25 «مثنوي» طبع آقاميرزا محمود ، اوائل دفتر پنجم ، ص 429 ، سطر 4 و 5
26 اشارتست به حديث عَرَفْتُ رَبّي بِرَبّي ، و همچنين يَا مَنْ دَلَّ عَلَي ذاتِهِ بِذاتِهِ . يعني: «شناختم پروردگار خودم را به پروردگار خودم.» و نيز «اي كسيكه دلالت ميكند بر ذات خود به ذات خود!» (تعليقه)
27 سَمَر: افسانه
28 أمْس: روز گذشته .
29 «مثنوي» طبع ميرزا محمودي ، ج 1 ، ص 4 ، سطر 12 و سطر 16 و 17
30 سمعاني در كتاب «رَوح الارواح في شرح أسمآءِ المَلِك الفتّاح» در ص 54 گويد:
» ... و ملائكۀ ملوك ميآيند صومعههاي عبادت را آتش در زده ، خرمنهاي تقديس و تسبيح را بر بادِ بينيازي بر داده و ميگويند: ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك . عارفان و موحّدان ميآيند دست افشانان كه ما عَرفْناك حقَّ معرفتِك . «
و در ص 596 گويد: » آنكه فريشتگاناند ميگويند: ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك ، آن سرمايه به باد دادن است ؛ و آنكه آدميان گفتند: ما عرَفْناك حقَّ معرفتِك ، و آن خرمن خود را آتش در زدن است. «
و نجيب مائل هروي در تعليقۀ خود در ص 697 مينويسد:
» ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك: علاء الدّولة سمناني مينويسد: يكي از مسائل اصول كه مختلف است ميان امام أبوحنيفه و امام شافعي آنستكه أبوحنيفه ميگويد: ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك ولكن عرَفْناك حقَّ معرفتِك ، و شافعي ميگويد: ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك أي ما عرَفْناك حقَّ معرفتِك .(چهل مجلس، صص 156 ـ 157 ). «
و علاء الدّولة سمناني در العروة خود ص 83 و 84 گويد:
» و همچنين همۀ عارفان همين گفتهاند . امّا آنكه امام اعظم أبوحنيفه كوفي گفته: سبحانَك ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك و ما شكَرْناك حقَّ شُكْرِك ، ولكن عرَفْناك حقَّ معرفتِك ؛ همين معني دارد. «
31 ـ از روي دو نسخه ، يكي: قديميترين نسخه مطبوع است كه با «بوستان» به خطّ علي أكبر تفرشي در شهر شعبان المعظّم 1260 هجري قمري در عهد سلطنت محمّد شاه قاجار نوشته شده و به طبع رسيده است . اين نسخه صفحه شمار ندارد . دوّمي: از «كلّيّات سعدي» كه به اهتمام آقاي محمّد علي فروغي گرد آمده و از جمله «گلستان» اوست. و ما اين سخن را از ص 3 آن ، در اينجا ذكر نموديم .
32 «مفاتيح الإعجاز» در شرح «گلشن راز» شيخ محمّد لاهيجي ، ص 0 11
33 «بحار الانوار» ، علاّمه شيخ الإسلام: ملاّ محمّد باقر مجلسي رضوان الله عليه، طبع مطبعۀ حيدري ، ج 3 ، كتاب توحيد ، ص 55 ، روايت 27 و 29
34 كثيف در لغت عرب يعني انبوه و متراكم و درهم (م)
35 «بحار الانوار» ، علاّمه شيخ الإسلام: ملاّ محمّد باقر مجلسي رضوان الله عليه، طبع مطبعۀ حيدري ، ج 3 ، كتاب توحيد ، ص 55 ، روايت 27 و 29
36 «بحار الانوار» طبع حيدري ، ج 3 ، باب 3 : «إثبات الصّانع و الاستدلال بعجائب صنعه علي وجوده و علمه و قدرته و سآئر صفاته» ص 49 ، حديث 21
37 «كلّيّات حكيم نظامي گنجوي» طبع انتشارات اميركبير ، قسمت «خسرو و شيرين» ص 123 و 124 ، در تحت عنوان «استدلال نظر و توفيق شناخت» ؛ قصيدهايست مفصّل ، و ما چند بيتي از آن را انتخاب نموديم .
38 در طبع حروفي كتابخانه طهوري با تصحيح دكتر صمد موحّد اينطور آمده است:جهان را شهر جابلسا چه نام است ؟ (م)
39 در طبع كتابخانه طهوري: چو خورشيد عيان
40 در طبع كتابخانه طهوري: همراه و رواحل
41 در طبع كتابخانۀ طهوري: دهد حق مر ترا هرچ آن بخواهي
42 «گلشن راز» با خطّ نستعليق آقاي عماد اردبيلي ، انتشارات كتابخانه احمدي شيراز، ص 16 تا ص 19
43 زيرا چنانكه دانستيم «گلشن راز» را مرحوم شيخ در سنۀ 717 به نظم در آورده است، و شرحش را مرحوم لاهيجي چنانكه در «مفاتيح الإعجاز» مطبوع با مقدّمه آقاي كيوان سميعي ، انتشارات محمودي ، ص 2 مسطور ميباشد ، در سنه هشتصد و هفتاد و هفت ( 877 ) شروع بدان نموده است . بنابراين ، از نظم «گلشن» 698 سال يعني قريب هفت قرن تمام و از شرحش 538 سال منقضي گرديده است .
در «الذّريعة إلي تصانيف الشّيعة» ج 21 ، ص 1 0 3 آورده است:
» «مفاتيح الإعجاز في شرح گلشن راز» ، از شمسالدّين محمّد متخلّص به «أسيري» لاهيجي نوربخشي است كه داراي اجازه از سيّد محمّد نوربخش (ياد شده در ج 9 ، ص 76 ) بوده است . ما اشاره به برخي از شروح «گلشن راز» در ج 13 ، ص 268 تا ص 271 نمودهايم . لاهيجي اين شرح را در روز دوشنبه 19 ذوالحجّة سنۀ 877 شروع كرده است ؛ و مكرّراً به طبع رسيده است ، از جمله در بمبئي سنۀ 1 0 13 ؛ و اوّل آن اين ميباشد: «باسمِك الاعظمِ الشّاملِ فيضُه المُقدّسُ لكُلّ موجودٍ ... اي محمود به هر شأني و اي معبود به هر مكاني». نُسخ خطّيّۀ آن شايع است . قديميترين آنها برحسب اطّلاعي كه من حاصل نمودهام در قاهره (دارالكتب 7 م تصوّف فارسي) كتابتش 885 ، و در طهران (مجلس 1117 ) كتابتش 00 9 ، و نسخۀ ديگر نزد سلطان القرّائي در طهران و كتابتش در سنۀ 1 0 9 ميباشد. «
(پس از طبع أوّل كتاب «الله شناسي» ، طبع جديدي از كتاب «مفاتيح الإعجاز» ملاحظه شد كه متن اصلي آن براساس نسخهاي كه تاكنون قديميترين نسخه شناخته شده و متعلّق به سال 882 هجري است و به شمارۀ 351 در كتابخانۀ مسجد گوهرشاد مشهد مقدّس موجود ميباشد فراهم گرديده است . كاتب آن ، آنرا در شهر «مكّه» كتابت نموده و در شهر «زبيد» يمن در حضور شارح مقابله و تصحيح كرده است .
در طبع حاضر «الله شناسي» قسمتهاي نقل شده از اين كتاب ، با اين طبع ـ كه توسّط انتشارات زوّار به انجام رسيده است ـ نيز مقابله و بعضي از موارد اختلاف آن در تعليقه با عنوان نسخۀ «ز» ذكر شده است ـ م .)
44 يعني كسي كه بيهوش شده است
45 «در تمام بروز و ظهورهاي موجود در عالم ، وي با رنگهاي گوناگون در حاليكه خود را پنهان داشته بود ظاهر شد ، و در حالي كه خود را در مظاهر نشان داده بود پنهان گرديد.»
اين بيت ، دويست و چهل و ششمين بيت از تائيّه كبراي ابن الفارض است كه مجموعاً 761 بيت ميباشد و به نام «نظم السّلوك» معروف است . و در ص 0 7 از مجموعۀ «ديوان كامل ابن الفارض» طبع دار صادر ـ دار بيروت (سنۀ 1382 هجريّه قمريّه) موجود است . و دو بيت قبل از اين بيت بدينگونه است:
فكُلٌّ صَبا منهم إلي وصف لبسِها |
بصورةِ حُسنٍ لاحَ في حُسْنِ صورةِ |
و ما ذاك إلاّ أن بَدتْ بمظاهرٍ |
فظنّوا سواها و هْيَ فيها تجلّتِ |
46 «پس مقدّس و منزّه است او از تحقّق وجودش به اشياء ممكنه ، و بالاست از تشبيه ؛ او در مظهري از مظاهر ، ظهور ننمود مگر آنكه بواسطه خود آن مظهر ـ و در آن مظهرـ پنهان گشت.»