ص 133
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحيم
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الانَ إلَي قِيامِ يَوْمِ الدّينِ
وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم
قالَ اللَهُ الْحَكيمُ في كِتابِهِ الْكَريم:
يَـٰٓأَيـُّهَا الإنسَـٰنُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي' رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَـٰقِيهِ .
(آيه ششم ، از سوره انشقاق: هشتاد و چهارمين سوره از قرآن كريم)
«اي انسان ! تحقيقاً تو با سختي و تعب خودت را به سوي پروردگارت ميكشاني ، و سپس وي را ملاقات خواهي نمود.»
حضرت اُستادنا الاعظم آية الحقّ و العرفان علاّمه طباطبائي أعلي الله مقامه در تفسير اين كريمه مباركه فرمودهاند:
» راغب اصفهاني گويد: كَدْح به معني سعي كردن و سختي را متحمّل شدن ميباشد ـ انتهي . پس در آن معني سير منطوي است . و گفته شده است: كدح به معني به زحمت افتادن در كار ميباشد بطوري كه كار در نفس انسان اثر بگذارد ـ انتهي . و بنابراين ، كدح متضمّن معني سير است به دليل تعدّي آن به إِلَي' . پس عليهذا بر هر تقدير در كدح معني سير وجود دارد .
و فَمُلَـٰقِيهِ عطف است بر كَادِحٌ . و خداوند بواسطه عبارت ملاقات با وي
ص 134
بيان كرده است كه غايت و نهايت و مقصود اين سير و سعي و مشقّت ، اوست سبحانه و تعالي از جهت آنكه ربوبيّت از آن اوست . يعني انسان از آنجا كه عبدي است مربوب و مملوك و مورد تدبير ، سير و سعي دارد به سوي خداوند سبحانه از آنجا كه او ربّ اوست و مالك و مدبّر امور او . زيرا عبد و بنده از جهت خود براي خود اراده و عملي ندارد . لهذا برعهده اوست كه اراده نكند و كاري را انجام ندهد مگر آنچه را كه ربّ او و مولا و آقاي او اراده كرده است و وي را بدان امر نموده است . بنابراين بنده هميشه از كيفيّت اراده و عملش مورد بازپرسي قرار خواهد گرفت .
و از اينجا روشن ميشود اوّلاً گفتار او: إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي' رَبِّكَ متضمّن حجّتي است بر معاد . به علّت آنكه دانستي ربوبيّت تمام نميشود مگر با عبوديّت ، و عبوديّت تمام نميشود مگر با مسؤوليّت ، و مسؤوليّت تمام نميشود مگر با رجوع و حساب بر اعمال ، و حساب تمام نميشود مگر با جزاء.
و ثانياً مراد از ملاقات خدا ، منتهي گشتن بدانجائي ميباشد كه حكمي جز حكم او نافذ نيست بدون آنكه حاجبي از پروردگارش وي را محجوب دارد .
و ثالثاً مراد از مخاطب در آيه انسان است از جهت انسانيّت او . بنابراين ، مراد از آن جنس انسان است ، و اين بدانجهت ميباشد كه ربوبيّت وي براي تمام انسانها عموميّت دارد. 1
اعاظم از حكماي اسلام به ثبوت رسانيدهاند كه ميان حضرت ربّ العزّه و ميان آفريدگانش يك نوع جذب و انجذابي وجود دارد كه از آن تعبير به عشق ميكنند.
ص 135
عشق خدا به مخلوقاتش آنها را به وجود آورده است ، و به هر يك از آنها طبق استعدادهاي مختلف و ماهيّات متفاوت لباس هستي و بقا پوشانيده ، و به صفات خود به هر كدام متناسب با خودشان متّصف نموده است . اين عشق است كه عالم را بر سر پا نموده است ، و اين حركت را از افلاك گرفته تا زميننشينان و از ذَرّه تا دُرّه ، موجود و به سوي او در تكاپو انداخته است .
زندگي و حيات و عيش و حركت ماسوي الله هم بواسطه عشقي است كه خدا در فطرت و نهادشان گذاشته است . و بنابراين هر موجودي از موجودات امكانيّه بر اساس و أصل عشق به معشوق خود حيات و روزگارشان را ادامه ميدهند، و داستان تجاذب (جذب و انجذاب) در بين تمام موجودات سفلي و عوالم علوي برقرار ميباشد .
اين تجاذب كه در هر موجودي به نحوهاي خاصّ وجود دارد ، موجب حركت به سوي مبدأ اعلي در مدارج و معارجِ متفاوت شده است كه مِنْ دونِ حِجابٍ و مِنْ وَرآء حجاب همگي عاشق او و به سمت او به جنبش آمده و به سير و راه افتادهاند . غاية الامر موجودات ضعيفه و ماهيّات سِفليّه بواسطه محدوديّت وجودشان در مياه راه گرفتار قواي شديدتر از خود شده ، در همانجا فاني ميشوند . و بطور الاقرب فالاقرب هر موجود عالي غايت سير موجود و معلول داني است تا برسد به ذات حقّ و صادر مطلق كه اوّلين موجود لايتناهي و عظيم در عوالم است ، و در او فاني ميشود ؛ و تعاشق ميان حقّ سبحانه و تعالي و ميان او تحقّق ميپذيرد .
در اين كريمه شريفه ، از حركت انسان به سمت اين محبوب ذوالجمال و معشوق صاحب جلال كه مقصود نهائي و مقصد اصلي است به عنوان كَدْح تعبير گرديده شده است .
يعني انسان كه اشرف مخلوقات است استعداداً ، بايد خود را به فناي تامّ
ص 136
برساند فعليّةً . آنانكه رسانيدند كه رسانيدند ؛ و آنانكه استعداد خود را ضايع كرده و نتوانستهاند در حرم امن و امان وي استقرار يابند و از موانع و خطرات قرقگاه حريم وي عبور كنند نيز بالاخره در تجلّيات جلاليّۀ او در مواقف حساب، وي را ديدار و ملاقات خواهند نمود ، و به معشوق و محبوب حقيقي خود از پس پردۀ هزار حجاب خواهند رسيد و خواهند فهميد كه اوست محبوب و معشوقشان ؛ غاية الامر ايشان در عالم دنيّه دنيويّه شهوات با چشمان رمد آلوده خود او را نگريستهاند و اينك هم از پس پرده و حجاب به ملاقات خدا ميرسند .
شيخ بهاء الدّين عامِلي در كشكول خود گويد:
» شيخ الرّئيس أبوعلي سينا رسالهاي دارد در بيان عشق2 به اسم «رسالةعشق» و در آنجا مقال خود را گسترش داده است كه عشق اختصاص به نوع انسان ندارد بلكه در جميع موجودات از فلكيّات و عنصريّات و مواليد ثلاث (معدنيّات و نباتات و حيوان) بطور غريزه و سرشت در
ص 137
ماهيّتشان3 قرار داده شده است. « ـ انتهي كلام شيخ بهائي (ره) .
ابتداي رساله با اين عبارت شروع ميشود:
بِاسْمِكَ اللَهُمَّ وَ بِحَمْدِكَ ، سَأَلْتَ أسْعَدَكَ اللَهُ يا عَبْدَاللَهِ الْفَقيهَ الْمُعْصِريَّ ! أنْ أجْمَعَ لَكَ رِسالَةً تَتَضَمَّنُ إيضاحَ الْقَوْلِ في الْعِشْقِ عَلَي سَبيلِ الإيجازِ فَأجَبْتُكَ ـ الخ .
اين رساله را در هفت فصل ترتيب داده است:
اوّل: در ذكر سريان عشق در هر يك از هويّات . دوّم: در ذكر عشق در جواهر بسيطۀ غير حَيّه ، مثل هيولي و صورت و معادن و جميع جمادات . سوّم: در ذكر عشق در موجودات و اشيائي كه داراي قوّۀ تغذيه دهنده ميباشند، از جهت اين قوّه . چهارم: در ذكر وجود عشق در موجودات حيوانيّه از جهت آنكه داراي قوّۀ حيوانيّه هستند . پنجم: در ذكر عشق در ظُرَفاء و جوانمردان در برابر زيبا رويان . ششم: در ذكر عشق در نفوس الهيّه . و هفتم: در خاتمه فصول كه جمعبندي و نتيجهگيري ميكند .
اين رساله ، رساله برهاني است و مطالعهاش براي اهل نظر مفيد ميباشد. در فصل پنجم كه در « عشق ظُرَفاء و فِتيان4 لِلاوْجُهِ الحِسان » است (عشق مردم كيّس و زيرك و نيكو هيئت ، و عشق جوانمردان به صورتهاي جميل) مطلب را گسترش داده است و به حديث نبويّ صلّي الله عليه وآله و
ص 138
سلّم: اطْلُبُوا الْحَوَآئِجَ عِنْدَ حِسَانِ الْوُجُوهِ5 «حوائج خود را از زيبا رويان طلب كنيد.» استدلال نموده است ، و موارد حلال و موارد حرام را عقلاً و شرعاً برشمرده است و روشن ساخته است كه شرع انور اسلام بر اساس برهان عقلي ، راه تعشّق مذ��وم را مسدود كرده و راه تعشّق ممدوح را مفتوح نموده است . 6
و در بحث عشق نفوس الهيّه نيز مطلب را گسترش ميدهد تا ميرساند به اينجا كه ميگويد:
» اكنون معلوم شد كه علّت اُولي داراست جميع خيرات را ، و براي او امكاني هم موجود نيست . پس علّت اُولي (خداوند) خير مطلق است هم برحسب حاقّ ذات خود و هم به اضافۀ بسوي جميع موجودات . زيرا كه اوست سبب اوّل براي بقاء و قوام ممكنات و آنها شائق و عاشقند به كمالات علّت اُولي. و اوست كه از جميع جهات و به تمام حيثيّات خيرمطلق است .
و ما از پيش گفتيم: كسيكه ادراك نمايد خيري را ، قهراً عاشق آن خير است . پس علّت اُولي معشوق است براي نفوس متألّهه ، و آن نفوس اعمّ از آنكه
ص 139
بشري باشد يا مَلَكي ، چون كمالاتشان به آن است كه برحسب توانائي خود تصوّر معقولات نمايند (بجهت تشبّه به ذات خير مطلق) و براي آنكه صادر شود از آنها افعال عدالت از قبيل فضائل بشريّه و مثال تحريك نفوس مَلكيّه براي جواهر عِلويّه كه طلب كنندهاند بقاء موجودات عالم كون و فساد را (بجهت تشبّه به ذات خير مطلق) و براي تقرّب به او و استفادۀ كمال و فضيلت از جناب او ؛ پس معلوم و روشن گرديد كه خير مطلق معشوق اين نفوس است ، و اين نفوس هم بواسطه نسبت و تشبّه به او و عشق به جناب او موسوماند به «نفوس مُتألّهه» و اين عشق در نفوسي كه متّصف به صفت تألُّه ميباشند ثابت و غير زائل است. «
تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
» پس معلوم شد وجود حقّ كه خيرمحض است معشوق حقيقي است براي نفوس ملكي و بشري. «
و در بحث خاتمه فصول ميگويد:
» ميخواهيم در اين خاتمه كه نتيجه فصول است چند مطلب بيان نمائيم:
مطلب اوّل ـ همانطور كه از پيش گفتيم ـ آن است كه كلّيّه موجودات عالم، عاشق و شائقند به خير مطلق به عشق7 غريزي . و خير مطلق هم تجلّي
ص 141
كننده است به عشّاق خود وليكن تجلّيات برحسب مراتب موجودات متفاوت است ؛ زيرا كه هر مقدار به خير مطلق نزديكتر باشند تجلّيات آنها زيادتر است ، و هر قدر از قرب به حقّ دورتر تجلّيات كمتر .
مطلب دوّم آنستكه خير مطلق و علّت اُولي ، نظر به آن وجود و بخشش ذاتي خود مائل است كه كلّيّۀ موجودات از تجلّياتش مستفيض و برخوردار شوند .
مطلب سوّم آنستكه هستي تمام موجودات بواسطۀ تجلّياتِ خير مطلق است .
اين مطلب كه به نحو اجمال معلوم گرديد ، اكنون ميگوئيم كه در وجود هر يك از موجودات عشق غريزي است براي تحصيل كمال خود و كمال آنها عبارت از همان خيريّت است كه از پيش گفتيم .
پس آن چيزي كه سبب حصول خيريّت ميشود ، آن معشوق حقيقيِ تمام موجودات است كه ما از او به علّت اُولي تعبير نموديم . پس ثابت شد كه
ص 141
علّت اولي معشوق تمام موجودات است و اگر بعضي هم از شناسائي به او محروم باشند و عارف به وجود او نبودند ، اين عدم عرفان سلب عشق غريزي را از موجودات نميكند . زيرا عموم متوجّه كمال ذاتي خود ميباشند و حقيقت كمال هم كه خيريّت مطلقه شد همان علّت اُولي است كه بر حسب ذات متجلّي است به تمام موجودات ؛ چه اگر بذاته محجوب از تجلّي باشد لازم آيد كه شناخته نشود و هيچيك از موجودات به فيض وجود او نائل نگردند .
و اگر تجلّي خير اوّل هم به توسّط تأثير غير باشد ، بايد آن ذاتي كه متعالي و منزّه از جميع نقائص است محلّ تأثير غير واقع شود و اين محال است ؛ بلكه خير اوّل بر حسب ذات متجلّي است و محجوب بودن بعضي از ذوات از تجلّي خير اوّل بواسطۀ قصور و ضعف خود آنهاست .
به عبارت ديگر: نقص و عيب در قابل است نه آنكه بخل از طرف فاعل باشد ؛ وگرنه ذات او بر حسب ذات ، صريح در تجلّي است. «
تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
« دوّم موجودي كه قابل تجلّيات حقّ ميباشد نفوس الهيّهاند . هرچند در بدو امر به مفاد عَلَّمَهُ و شَدِيدُ الْقُوَي' به توسّط عقل فعّال از مقام قوّه به فعل آمده و مقام تصوّرات و رتبۀ تعقّلات به مدد او بوده ، وليكن پس از اينكه به سرحدّ فعليّت برسيد و مقام قرب به حقّ را واجد گرديد ، از آن هم برتر و بالاتر شد . در اين مقام است كه ملك مقرّب الهي گفت: لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ . »
تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
» پس واضح و معلوم گرديد كه تجلّيات الهي و خير مطلق سبب ايجاد موجودات و علّت وجود آنهاست ؛ چه اگر تجلّي الهي نبود هيچ موجودي مخلّع به خِلعت وجود نميگرديد . و حقّ تعالي بواسطۀ وجودش عاشق است
ص 142
به وجود تمام معلولات ، زيرا كه كلّيّۀ معلولات همان طوري كه بيان كرديم پرتو تجلّيات اوست ، و چون عشق به عل��ت اولي فاضلترين عشقهاست ، پس معشوق حقيقي او آن است كه نائل شود تجلّي او را . و اين تجلّي حقيقي مطلوب نفوس متألّهه است ، و خود اينها هم معشوقهاي علّت اولي ميباشند .
و در كلمات ائمّه معصومين صلوات الله عليهم أجمعين ديده شده است كه ميفرمايند: خداي تعالي فرموده: هريك از بندگان من كه داراي فلان اوصاف باشند و عاشق من شوند ، من هم عاشق آنها ميشوم ؛ بواسطه آنكه حكمت الهي اقتضا نميكند مهمل و معطّل گذاشتن چيزي كه از جمله فواضل و فضائل در وجود اوست هرچند به نهايت فضيلت هم نباشد . پس خير مطلق عاشق است به آن حكمت ذاتي خويش ، به كساني كه نائل شوند به كمالات او هرچند نرسند به آن غايت قصوي و درجات بيانتها... وَ إذا بَلَغْنا هَذا الْمَبْلَغَ فَلْنَخْتِمِ الرِّسالَةَ ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ. «8
مرحوم صدر المتألّهين قدّس اللهُ نفسه الشّريفة در مبحث عشق ، مطلب را بسيار جالبتر و عميقتر از شيخ الرّئيس گسترش داده است .
وي در طيّ عنوان: « الْفَصْلُ 15: في إثْباتِ أنَّ جَميعَ الْمَوْجوداتِ عاشِقَةٌ لِلَّهِ سُبْحانَهُ مُشْتاقَةٌ إلَي لِقآئِهِ وَ الْوُصولِ إلَي دارِ كَرامَتِهِ » اثبات نموده است كه خداوند سبحانه براي هر يك از موجودات عقليّه و نفسيّه و حسّيّه و
ص 143
طبيعيّه كمالي مقرّر داشته است ، و براي وصول بدان كمال و حركت به سوي تتميم آن ، عشق و شوق را در آنان تركيز داده است . عشق بدون شوق اختصاص به مفارقات عقليّه دارد كه آنها از جميع جهات فعليّت دارند ؛ و امّا در غير مفارقات عقليّه از سائر اعيان موجودات كه خالي از فقد كمال نميباشند و در آنها قوّه و استعداد وجود دارد ، عشق و شوق ارادي برحسب آنها و يا طبيعي برحسب آنها بنا بر تفاوت درجات در هر يك از اين دو صنف به وديعت نهاده است .
تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
» و تو ميداني كه اثبات عشق در چيزي بدون حيات و شعور در آن ، مجرّد نامگذاري عشق است بدون مسمّاي آن . و ما در سِفْر اوّل در مباحث علّت و معلول مبرهن ساختيم عشقِ هيولي را به صورت ، به وجه قياسي حِكَمي ، به طريقي كه زياده از آن تصوّر ندارد .
و همچنين گذشت اثبات حيات و شعور در جميع موجودات ، و آنست عمده مطلب در اين باب . و نه براي شيخ الرّئيس و نه براي احدي از كسانيكه از وي متأخّر بودهاند تا امروز كه ما در آن زيست ميكنيم ، اين مطلب گشوده نشده و كشف آن ميسور نگرديده است مگر براي اهل مكاشفه از «صوفيّه» . به جهت آنكه براي ايشان به مشاهدۀ وجدان و تتبّع انوار كتاب و سنّت ، ظاهر و هويدا گشته است كه تمامي اشياء حَيٌّ و ناطقٌ و ذاكرٌ للّه ، مُسبِّحٌ ساجدٌ لَه (زنده و گويا و ذاكر به ذكر خدا و تسبيح نماينده و سجده كننده او) بوده و هستند ؛ همانطوري كه قرآن بدان ناطق ميباشد ، در قوله:
وَ إِن مِن شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَـٰكِن لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ . 9
ص 144
«و هيچ يك از موجودات نيستند مگر آنكه با حمد او تسبيح ميكنند وليكن شما تسبيحشان را نميفهميد!»
و قوله: وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَن فِي السَّمَـٰوَ 'تِ وَ الارْضِ . 10
«و آنچه در آسمانها و زمين ميباشد ، خصوصاً براي خداوند سجده مينمايد.»
و ما بحمدالله اين حقيقت را هم با برهان و هم با ايمان ، هر دوتائي شناختهايم . و اين امري است كه خداوند به فضل و حسن توفيقش به ما اختصاص داده است .
زيرا آنچه نظر «شيخ» كه از اعظم فلاسفه در اين دوره اسلاميّه است ، به آن بالغ گرديده است در اثبات عشق در بسائط غير حَيّه ، آنست كه در آن رساله ذكر كرده است كه: بسائط غير حيّه بر سه گونهاند: هيولاي حقيقيّه ، و صورت كه امكان قيام به تنهائي ندارد ، و أعراض. «
در اينجا صدر المتألّهين عين عبارت شيخ را تا يك صفحه و نيم ذكر كرده است و نتيجه گيري نموده است كه شيخ تلازم ميان هيولي و صورت را به عشق تعبير نموده است ، و ما بواسطه اثبات حيات و شعور در بسائط غير حيّه اثبات ميكنيم وجود عشق را در آنها . و آنچه را كه شيخ ذكر كرده است در غايت ضعف است ؛ چرا كه براي احدي از اذكياء پنهان نميباشد كه گفتار وي اثبات معني عشق را در اين بسائط ننموده است مگر به طريق تشبيه .11
صاحب «أسفار أربعه» كلام را ادامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه:
ص 145
الْفَصْلُ 16: في بَيانِ طَريقٍ ءَاخَرَ في سَرَيانِ مَعْنَي الْعِشْقِ في كُلِّ الاشْيآءِ . «در بيان طريق ديگري در سريان معني عشق در تمامي اشياء.» 12
و پس از اتمام آن بحث ميرسد به:
الْفَصْلُ 17: في بَيانِ أنَّ الْمَعْشوقَ الْحَقيقيَّ لِجَميعِ الْمَوْجوداتِ وَإنْ كانَ شَيْئًا واحِدًا في الْمَـَالِ وَ هُوَ نَيْلُ الْخَيْرِ الْمُطْلَقِ وَ الْجَمالِ الاكْمَلِ ، إلاّ أنَّ لِكُلِّ واحِدٍ مِنْ أصْنافِ الْمَوْجوداتِ مَعْشوقًا خآصًّا قَريبًا يَتَوَسَّلُ بِعِشْقِهِ إلَي ذَلِكَ الْمَعْشوقِ الْعآمِّ . «در بيان آنكه معشوق حقيقي براي جميع موجودات و اگرچه در مآل چيز واحدي ميباشد ، و آن عبارت است از نيل به خير مطلق و جمال اكمل ؛ مگر اينكه براي هر يك يك از اصناف موجودات معشوق خاصّ نزديكي است كه با توسّل به عشق او به سوي آن معشوق عامّ در تكاپو ميباشد.» 13
در اين بحث نيز صدر المتألّهين پس از شرح و توضيح و بيان و استدلال شافي و وافي و پس از بيان «فصل 18» مطلب را ميرساند به:
الْفَصْلُ 19: في ذِكْرِ عِشْقِ الظُّرَفآءِ وَ الفِيْتانِ لِلاوْجُهِ الْحِسانِ . «در ذكر عشق مردم زيرك و با فطانت و درايت و در ذكر عشق جوانان و جوانمردان به چهرههاي زيبا و جمالهاي نيكو و دل آرا.»
كه شاهد مطلب ما از بيان آن عشق عمومي در موجودات به ذات اقدس حقّ متعال ، همين فقره از آن عشق ميباشد به ذات اقدس حضرت او جلّ و علا سبحانه و تعالي شأنُه .
پس از ذكر تعريفهاي مختلفي كه براي عشق نموده است ، اثبات ميكند
ص 146
كه اصولاً عشق ، به جسم و صورت و شكل و شمائل تعلّق نميگيرد بلكه فقط تعلّق آن به نفس ميباشد ، و امكان ندارد كه متعلّق عشق مادّه و يا امر مادّي محسوس باشد ؛ فقط و فقط متعلّق آن امري است معنوي و لهذا اگر عاشق به معشوق برسد: به جسم او ، به صورت او ، به تمام شؤون طبيعيّۀ او ، باز هم عشق او تسكين پيدا نميكند مگر آنكه روحش به روح معشوق واصل شود و در آن مضمحلّ و مندكّ گردد .
وي ميگويد: » بعضي گفتهاند: عشق عبارت ميباشد از افراط شوق به اتّحاد؛ و اين گفتار اگرچه پسنديده است وليكن گفتاري است مجمل كه نياز به تفصيل دارد ، بجهت آنكه اين اتّحاد از كداميك از اقسام اتّحاد ميباشد ؟ چون اتّحاد گاهي ميان دو جسم پيدا ميشود بواسطه اختلاط و امتزاج ، و اين گونه راجع به نفوس تصوّر ندارد .
از اين كه بگذريم ، اگر فرض كنيم اتّصال ميان دو بدن عاشق و معشوق در حال خواب يا غفلت و فراموشي تحقّق پذيرد14 ، بطور يقين براي ما علم حاصل ميشود كه مقصود بدست نميآيد ؛ بجهت آنكه عشق همانطور كه گذشت از صفات نفوس است نه از صفات اجرام . بلكه آنچه صحيح و متصوّر ميباشد از معني اتّحاد همان چيزي است كه ما در مباحث عقل و معقول بيان نمودهايم از اتّحاد نفس عاقله بصورت عقل بالفعل و اتّحاد نفس حسّاسه بصورت محسوس بالفعل .
بنابراين معني ، صحيح است صيرورت نفس عاشقه براي كسي ، متّحد
ص 147
گردد بصورت معشوقش و اين حاصل ميشود بعد از تكرّر مشاهدات 15 و توارد انظار و شدّت فكر در اشكال و شمائل وي تا صورت معشوق تدريجاً در ذات عاشق حاضر و متمثّل گردد . و اين از حقائقي ميباشد كه ما راهش را توضيح ، و طريقش را محقّق داشتهايم بطوريكه براي احدي از مردمان زكيّ و پاك جاي انكار در آن باقي نمانده است .
و در بعضي از حكايتهاي عشّاق اموري واقع شده است كه دلالت دارد بر اين مطلب ؛ همانطور كه از مجنون عامِريّ روايت شده است در همان عهدي كه مستغرق در عشق ليلي بود ، آنچنان بود كه حبيبه او نزد وي ميآمد و وي را ندا مينمود:
يا مَجْنونُ ! أنَا لَيْلَي . «اي مجنون ! من ليلي ميباشم.» وي به او التفات نميكرد و ميگفت: لي عَنْكِ غِنًي بِعِشْقِكِ !16 «من آنقدر در عشق تو مستغرق شدهام كه نيازي به مصاحبت و مؤانست با تو ندارم!»
به سبب آنكه عشق در حقيقت همان صورت حاصله ميباشد ؛ و آن صورت معشوق است بالذّات ، نه امر خارجي كه صاحب آن صورت باشد مگر بالعرض .
همانطور كه معلوم بالذّات همان صورت علميّه ميباشد نه آنچه كه از
ص 148
تصوّر خارج است .
و هنگاميكه روشن شد و به برهان رسيد اتّحاد عاقل با صورت معقول و اتّحاد جوهر حاسّه با صورت محسوس ـ بطوري كه سابقاً گذشت تمام اينها در وقت استحضار شديد و مشاهدۀ قويّه تحقّق ميگيرد ـ بنابراين درست ميشود اتّحاد نفس عاشق با صورت معشوق او به طوري كه پس از آن نيازي به حضور جسم وي و استفاده از شخص وي در ميان باقي نميماند ؛ همچنانكه شاعري گفته است:
أنَا مَنْ أهْوَي وَ مَنْ أهْوَي |
أنا نَحْنُ روحانِ حَلَلْنَا بَدَنَا ( 1 )17 |
ص 149 |
|
فَإذا أبْصَرْتَني أبْصَرْتَهُ |
وَ إذا أبْصَرْتَهُ أبْصَرْتَنَا ( 2 ) |
1ـ من كسي هستم كه هواي او را دارم ، و كسي كه هواي او را دارم من است؛ ما دو تا روح ميباشيم كه در يك بدن وارد شدهايم .
2ـ پس هنگاميكه تو مرا ببيني او را ديدهاي ؛ و هنگاميكه او را ببيني ما را ديدار كردهاي !
عليهذا نبايد پنهان باشد كه اتّحاد در بين دو چيز تصوّر ندارد مگر همانطوريكه ما تحقيق آن را نمودهايم ؛ و آن از خواصّ امور روحانيّه و احوال نفسانيّه ميباشد . و امّا اجسام و جسمانيّات ابداً امكان ندارد در ميانشان اتّحاد برقرار شود ، بلكه آنچه كه متحقّق ميشود مجرّد مجاورت و ممازجت و تماسّ ميباشد لا غير . بلكه قول محقّق آنستكه اصولاً در اين عالم وصالي پيدا نميشود و در اين نشأه ، ذاتي به ذات ديگر نميرسد ابداً ، به دو جهت:
جهت اوّل: چون در حال و امرِ جسم واحدي تحقيق به عمل بياوريم معلوم ميگردد كه آن جسم در وجود و تحقّقش مشوب ميباشد به فقدان و غيبت . زيرا هر جزئي از اجزاء آن پنهان و مفقود است از جزء ديگري كه پهلوي آن است و از آن مفارقت دارد . بنابراين ، اين اتّصال در ميان اجزائش عين انفصال است ، الاّ آنكه چون در ميان آن اجزاء جسم مبايني و يا فضائي خالي وجود ندارد ، و همچنين سطحي در خلالشان پديدار نميگردد ميگويند آن متّصلِ واحد است . و وحدت آن وحدت خالص از كثرت نميباشد . پس زماني كه حال جسم در حدّ ذات خود اينچنين باشد و عدم حضور و وحدت از
ص 150
ذاتيّاتش باشد چگونه امكان دارد با چيز ديگري متّحد شود و يا وصال ميان آن و ميان چيز ديگر برقرار گردد ؟
جهت دوّم: با قطع نظر از آنچه ذكر نموديم ممكن نيست ميان دو جسم اتّصال صورت گيرد مگر به تلاقي دو سطح از آن دوتا . و سطح هم از حقيقت جسم و ذات آن خارج است . بنابراين امكانپذير نيست وصول چيزي از محبّ به جسمي كه از معشوق ميباشد . زيرا آن چيز يا نفس اوست ، يا جسم او ، يا عرضي از عوارض نفس او يا بدن او . سيّمي محال است بجهت استحاله انتقال عرض . و دويّمي نيز محال است بجهت استحاله تداخل ميان دو جسم . و تلاقي با اطراف و كنارههاي جسم هم دردي را دوا نمينمايد ؛ نه طالب وصال را كه عليل است شفا ميبخشد ، و نه تشنگياش را فرو مينشاند .
امّا اوّل ، آن نيز محال است ؛ بعلّت آنكه نفسي از نفوس اگر فرض شود اتّصال آن به بدني ، حتماً بايد نفس خود آن بدن بوده باشد ، و در اين صورت لازم ميآيد آنكه بدن واحد داراي دو نفس باشد و آن ممتنع است .
و بدين سبب كه مطلوب ، اتّحاد با صورت روحانيّه است نه جسمانيّه ،18 اگر فرض شود كه براي عاشق ميسور گردد غايت تمنّاي او كه عبارت باشد از نزديكي به معشوقش و حضور در مجلس صحبت و گفتارش و مجالست با وي بدون حضور احدي ، اگر تمام اينها ميسّر و امكانپذير گردد و مجلس را نيز از اغيار فارغ كنند ، عاشق تمنّاي معانقه و بوسيدن مينمايد ، اگر آنهم ميسّر و
ص 151
ممكن گردد عاشق تمنّاي دخول در لحاف واحد و التزام به بدن معشوق با جميع جوارح و اعضاء بدنش بيشتر از آنكه سزاوار باشد مينمايد ؛ معذلك كلّه شوق به حال خود باقي و حرقت و سوزش نفس همانطور كه بوده است برقرار خواهد ماند . بلكه شوق و اضطراب رو به فزوني ميگذارد همچنانكه گويندۀ عشّاق گفته است:
اُعانِقُهَا وَ النَّفْسُ بَعْدُ مَشوقَةٌ إلَيْها |
وَ هَلْ بَعْدَ الْعِناقِ تَداني ( 1 ) |
وَ ألْثَمُ فاها كَيْ تَزولَ حَرارَتي |
فَيَزْدادُ مَا ألْقَي مِنَ الْهَيَجانِ ( 2 ) |
كَأنَّ فُوادِي لَيْسَ يُشْفَي غَليلُهُ |
سِوَي أنْ يُرَي الرّوحانِ يَتَّحِدانِ ( 3 ) |
1ـ من با محبوبهام معانقه مينمايم ، وليكن نفس من پس از معانقه باز اشتياق به سوي او دارد ؛ و مگر امكان دارد از معانقه هم چيزي نزديكتر به او باشد (كه من شوق آن را دارم) !؟
2ـ و دهانش را بوسه ميزنم تا حرارت من تسكين يابد ؛ امّا در اثر اين برخورد هيجان درونيم زياده ميگردد .
3ـ گويا غليان آتش قلب مرا هيچ چيز چاره نمينمايد مگر آنكه ديده شود كه دو تا روح يكي شدهاند .
در عالم اجسام چيزي وجود ندارد كه نفس اشتياق به آن داشته باشد
و سبب لِمّيِ اين مسأله آن ميباشد كه در حقيقت ، محبوب ، استخوان نيست گوشت نيست و چيز دگر از أجزاء موجوده در بدن نيست ، بلكه بطور كلّي در عالم اجسام چيزي وجود ندارد كه نفس اشتياق به آن داشته باشد و هواي آنرا در سر بپروراند ؛ آنچه هست صورت معنوي و روحاني ميباشد كه در غير اين عالم موجود است. « 19
باري ، اين مطالب ذكر شد تا دانسته شود عظمت روح و نفس انسان ، و
ص 152
آنكه هر چه هست ازوست و به هر مقام و درجهاي كه نائل گردد اوست . بدن جز كالبدي براي انجام اوامر و نواهي نفس نيست . عشق ، روح ميورزد . عاشق، روح ميشود؛ به معشوق حقيقي و صادر نخستين كه مجرّد صرف ميباشد . روح داراي قوّۀ هيولاني و استعداد بسيط غيرمتناهي است كه به شرف لقاء خدا مشرّف ميگردد و با وي مكالمه مينمايد و كليمالله ميشود . انسان بايد قدر و قيمت خود را بداند و اين گوهر نفيس را اسير و بندۀ بدن و خواستههاي شهواني و مادّي ننمايد، و قوّۀ ناطقه را در حدّ قوّۀ حيوانيّه و بهيميّه سقوط ندهد ، و عشق به زيبا رويان عالم تجرّد را به عشق گرفتاران و آلودگان عالم طبيعت تبديل ننمايد كه در نتيجه به خسراني عظيم دچار ميشود.
صدر المتألّهين در مبحث عظمت و تجرّد و نورانيّت نفس ميفرمايد:
» بدان: اين مسأله بسيار دقيقةُ المَسلك و بعيدةُ الغَور ميباشد . و ازينروست كه در شناخت آن بين فلاسفه سابق اختلاف افتاده است . و سرّش آن ميباشد كه نفس انسان در هويّتش داراي مقام معلومي و صاحب درجۀ معيّني در عالم وجود ، مثل سائر موجودات طبيعيّه و نفسيّه و عقليّه كه هر يك از آنها داراي مقامي معلوم هستند نميباشد .
بلكه نفس انساني صاحب مقامات و درجات متفاوته و نشآت سابقه و لاحقهاي است ، و آن در هر مقام و عالمي داراي صورت دگري است ؛ همانطور كه گفته شده است:
لَقَدْ صارَ قَلْبي قابِلاً كُلَّ صورَةٍ فَمَرْعيً لِغَزْلانٍ وَ دَيْرًا لِرُهْبانِ20
ص 153
«هر آينه تحقيقاً قلب من قابليّت پذيرش هرگونه صورتي را داشت ؛ پس گاهي چراگاه آهوان گرديد ، و گاهي دير رهبانان و زاهدان تارك دنيا.»
و چيزي كه شأن و حالش اينچنين ميباشد ، فهميدن حقيقتش صعب و دانستن هويّتش مشكل است . و آنچه را كه قوم و جماعت فلاسفه از حقيقت نفس ادراك نمودند ، نيست مگر چيزهائي از ملازمات وجود نفس از جهت بدن و عوارض ادراكيّه و تحريكيّه بدن ؛ و از احوال نفس چيزي را متفطّن نگرديدهاند مگر از جهت ملحقات آن از ادراك و تحريك . و اين دو امر از چيزهائي هستند كه جميع حيوانات در آن شركت دارند .
و امّا آنچه زياده بر اين از حقيقت نفس فهميده شود كه عبارت باشد از تجرّد آن و بقاء آن پس از انقطاع تصرّفش از اين بدن ، پس آن شناخته ميشود از اينكه نفس محلّ علوم است . و اينكه علم منقسم نميگردد ، و محلّ غيرمنقسم
ص 154
نيز غيرمنقسم ميباشد ؛ بنابراين ، نفس بسيطة الذّات است . و هر چيزي كه ذاتش بسيط باشد قابل فناء نيست ، وگرنه لازم ميآيد تركّب او از قوّۀ وجود و عدم ، و فعليّت وجود و عدم ؛ و اين لازمهاش خلف است .
اين بود نهايت معرفت ايشان به نفس ، يا استدلالي قريب به اين . و كسيكه گمان كند وي بدين مقدار حقيقت نفس را شناخته است ، تحقيقاً از شخص صاحب ورمي ، چاقي و فربهي خواسته است. «
در اينجا صاحب «اسفار» مطالب خود را به انحاء مختلفه در تعريف و شناخت نفس بيان ميكند، 21 وليكن چون اينك ما در صدد بيان اثبات تجرّد نفس نميباشيم از ذكر آن خودداري مينمائيم .
1 «الميزان في تفسير القرءَان» ج 0 2 ، ص 0 36
2 عشق به معني دوستي مفرط است و آنرا از مادّۀ عَشَقَة گرفتهاند . عشقه گياهي است كه به ساق درخت انگور ميپيچد و تمام وجودش را به آن ميچسباند و پيوند ميزند و در نتيجه مايع حياتي درخت رَز را ميمكد و درخت خشك ميشود . اين گياه كه آن را لَبْلاب و يا سِرِيشْلَه گويند تخم ندارد كه از زمين برويد بلكه خود به خود در تاكستان پيدا ميشود و سر و ته آن به درخت انگور چسبيده است . اگر قطعهاي از آن جدا شود و به درخت انگور دگري برسد فوراً به آن ميچسبد و سريعاً رشد ميكند و آنرا نيز ميخشكاند . براي انهدام يك رزستان كافي است كه يك دانه عشقه را در آنجا روي زمين بيندازند ، اين گياه به سرعت توليد مثل نموده و انگورها را خشك مينمايد . باغبانان از اين گياه وحشت دارند و اگر قطعهاي از آنرا در تاكستان ببينند فوراً آنرا قطع ، و آتش ميزنند تا يك تكّه آن هم بر روي زمين باقي نماند .
3 عرفاء به ماهيّت ، عين ثابت گفتهاند ، و تعيّن هم گفتهاند ؛ و در اخبار به نام طينت كه به معني سرشت است آمده است .
4 ـ ظُرَفآء جمع ظريف است . ظَرُفَ ـُـ ظَرْفًا و ظَرافَةً: كانَ كَيِّسًا حَسَنَ الهَيْئة ، كانَ ذَكيًّا بارعًا ، فهو ظريف ؛ ج: ظُرَفآء و ظِراف و ظُرُف و ظُرُوف و ظَريفون .
و فِتْيان جمع فَتَي است ، و هو الشّآبّ الحَدَث ، السَّخيُّ الكريم ؛ ج: فِتْيان و فِتْيَة و فِتْوَة و فُتُوّ و فُتِيّ و فِتِيّ .
5 ـ در «مكاتيب الرّسول» ج 2 ، ص 614 به نقل از «كنز العمّال» آورده است: كِتابُهُ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ إلَي عُمّالِهِ: إذا أبْرَدْتُمْ إلَيَّ بَريدًا فَأبْرِدوهُ فَابْعَثوهُ حَسَنَ الْوَجْهِ حَسَنَ الاِسْمِ .
6 ملاّي رومي در مثنوي خود ، ج 1 ، ص 7 (از طبع ميرخاني) راجع به عشق مذموم گفته است:
عشقهائي كز پي رنگي بود عشق نبود عاقبت ننگي بود
و دربارۀ عشق ممدوح گفته است:
عشقِ آن زنده گزين كو باقي است |
وز شراب جانفزايت ساقي است |
عشق آن بگزين كه جمله انبياء |
يافتند از عشق وي كار و كيا |
تو مگو ما را بدان شه بار نيست |
با كريمان كارها دشوار نيست |
7 ـ معلِّق و مترجم رساله در اين باره آورده است: » مراتب محبّت را اُدبا و اهل ذوق به اين ترتيب بيان كردهاند:
نام نخستين مرتبه دوستي هَوَي است . پس از آن علاقه است كه عبارت باشد از محبّتي كه ملازم و غيرمنفكّ از قلب عاشق است . مرتبه سوّم را كَلَف ناميدهاند ، مقصود از آن شدّت محبّت است . مرتبه چهارم عشق است و آن زائد بر مقدار حبّ است . پنجم شَعَف است (با عين مهمله) كه آن عبارت است از احراق قلب بواسطه ازدياد محبّت . مرتبه ششم شَغَف است (با غين معجمه) يعني محبّت چنان ازدياد پيدا كند كه برسد به غلاف قلب . هفتم جَوَي است كه آن عبارت است از هَوي و محبّت باطن .
هشتم تَيْم است كه محبّت عاشق برسد به آن مرتبه كه از معشوق ظاهري دوري جويد و طالب ديدار معشوق حقيقي گردد . مرتبه نهم را تَبْل گفتهاند ( با فتحۀ تا و سكون با) و آن وقتي است كه از شدّت عشق مريض و ناتوان گردد . مرتبه دهم را تَدْلِيَه گويند (با فتحۀ تا و سكون دال) و آن عبارت از رفتن عقل ميباشد .
مرتبه يازدهم هُيُوم (با ضمّةها و يا) و آن آخرين مرتبهايست كه عاشق فاني در معشوق شود و به غير از او كسي ديگر را نبيند ؛ راجع به اين مرتبه است كه شاعر ميگويد: «در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم» ، يا بايزيد است كه ميگويد: ليسَ في جُبَّتي إلاّ اللهُ . و أميرالمومنين عليه السّلام فرمود: ما رَأَيْتُ شَيْئًا إلاّ وَ قَدْ رَأَيْتُ اللَهَ فيهِ أوْ مَعَهُ. «
8 «رسالۀ عشق» را با بيست و دو رسالۀ دگر ، انتشارات بيدار بلده طيّبه قم به نام «رسآئل الشّيخ الرّئيس أبي عليّ الحسين بن عبدالله بن سينا» (ج 1 ) طبع كرده است ، و «رسالۀ عشق» صفحات 373 إلي 397 آنرا استيعاب نموده است . و آنرا خطيب شهير سيّد ضياء الدّين درّي با سه رسالۀ ديگر از شيخ ترجمه نموده ، با نام «الفوآئد الدّرّيّة» ، و چاپخانه و كتابخانۀ مركزي در سال 1318 شمسي طبع نموده است كه ترجمه «رسالۀ عشق» كه در اين مجموعه ميباشد ، مجموعاً سي صفحه است .
9 قسمتي از آيه 44 ، از سوره 17 : الإسرآء
10 صدر آيه 15 ، از سوره 13 : الرّعد
11 «اسفار اربعه» طبع حروفي ، ج 7 ، ص 148 تا ص 155
12 همان مصدر ج 7 ، ص 158 و ص 0 16
13 همان مصدر ج 7 ، ص 158 و ص 0 16
14 حكيم سبزواري فرموده است: اين قيد بجهت آن ميباشد كه در حال انفكاك اتّصال جسماني از اتّصال روحاني ، حقيقت حال منكشف ميگردد كه كداميك از آنها مقصود هستند . (تعليقه)
15 حكيم سبزواري فرموده است: يعني اتّحاد گرچه به مشاهده يك بار حاصل ميشود ليكن نياز به حصول ملكه اتّحاد است ، چون اتّحاد اثر جميع اين صور ميباشد بر همۀ مدركات وي . (تعليقه)
16 حضرت آقاي حاج سيّد هاشم حدّاد روحيفداه بدين عبارت ميفرمودند كه مجنون به او ميگفت: دَعي نفسَكِ عنّي ! فإنّ فيكِ غنيً عَنْكِ ! «واگذار مرا از خودت ! زيرا آنچه در تست مرا از تو مستغني كرده است!»
17 حكيم سبزواري قدّس الله نفسه در تعليقه آورده است:
» چه بسا توهّم ميشود كه سزاوار بود اين طور گفته شود: نحن روح واحد حلّ بدنَيْن . «مايك روح هستيم كه در دو بدن وارد شده است.»
و جواب آن ميباشد كه: وي ميخواهد بگويد: ما دو نفر ، از آنجائيكه متّحد هستيم ، در هر يك از دو بدن كه يكي از ما تحقّق پيدا كند ديگري هم تحقّق پيدا نموده است . بنابراين، شما گمان نكنيد كه در بدن من فقط روح من وارد شده است ، بلكه روح او نيز وارد شده است زيرا روح من روح اوست . و در بدن او همچنين مپنداريد فقط روح او وارد شده است ، بلكه روح من هم ايضاً وارد شده است ، بجهت آنكه روح او روح من است . و از طرف ديگر ما دو روح ميباشيم به وصف دوئيّت ، در صورتي كه در بدن وارد شده باشيم بدون ملاحظۀ ذات روحانيّۀ ما. « ـ انتهي كلام حكيم سبزواري .
در كتاب «نفآئس الفنون» طبع اسلاميّه ، ج 2 ، ص 26 و 27 آورده است كه:
» جنيد گفت: المحبّةُ دخولُ صفاتِ المُحَبِّ علي البدنِ من المُحِبِّ . و سرّ «فَإذا أحْبَبْتُهُ كُنْتُ لَهُ سَمْعًا وَ بَصَرًا» از اينجا معلوم گردد كه حقيقتِ شعر:
أنا من أهوَي و من أهوَي أنا نحن روحان حللنا بدنا
فإذا أبصرتَني أبصرتَه و إذا أبصرتَه أبصرتَنا
روشن شود ؛ و هر چند محبّت را سببي معيّن نيست:
إنّ المحـبَّةَ أمـرُها عـجـبٌ تُلقَي عليك و ما لها سببٌ
«بدرستي كه امر محبّت شگفتآور است ؛ بر تو افكنده ميشود بدون آنكه سببي داشته باشد.» «
18 حكيم سبزواري (قدّه) در تعليقه آورده است:
يعني به سبب آنكه مطلوب همان اتّحاد با صورت روحانيّه است (آن صورتي كه در نفس طالب به نحو تمكّن و استقامت ميباشد ، بلكه مطلوب ، نفس طالب است لاغير) اين نحوه وصولها گوارا نميباشد و فائدهاي نميبخشد ، زيرا كه مقصود بالذّات نيستند
19 «اسفار اربعه» ج 7 ، ص 171 تا ص 179
20 حكيم سبزواري (قدّه) در تعليقه آورده است:
» يعني به سبب لطافت و سادگي آن از الوان ، متصوّر ميگردد به تمام صورتهائي كه بدانها توجّه مينمايد ؛ چه آنكه از جنس صورتهاي مترتّبه طوليّه حاصله براي او بواسطۀ حركت جوهريّه و عرَضيّه باشد ، يا از صورتهاي ذهنيّه غيرمترتّبه به ترتيب طبيعي باشد .
بناءً عليهذا مَرعيً لِغَزْلان (چراگاه آهوان) به اعتبار نشأۀ سابقۀ حيوانيّه است ، و دَيرًا لِرُهبان (خانقاه رهبانان تاركدنيا) به اعتبار نشأۀ لاحقه عقليّه است . يا اوّل هنگامي بوده است كه خيالش مصروف در امتعه دنيا از أنعام و كشت و غيرهما بوده است ، و دوّم وقتي كه متذكّر خداوند متعال و ملئكۀ مقرّبين و پاكان برگزيده بارگاه او بوده است .
و تعبير به غزال بجهت وحشي بودن آن ، اشاره ميباشد به آنكه شهوات وي مادامي كه شكسته نشده است مانند حيوانات وحشي تربيت نشده و تعليم نديده است ، وليكن ممكن است كه قلب انسان چراگاه حيوانات إنسيّه گردد به بودنش مقهور و مسخّر تحت اشاره عقل به توجّه به سوي خداي تعالي ، بلكه امكان دارد خلاصي و رهائي او به ذبح حيوانيّتش با هَدْي و قرباني في سبيل الله: إِنَّ اللَهَ اشْتَرَي' مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوَ'لَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ . و ممكن است مراد آن باشد كه گاهي قلب آدمي چراگاه محبوبههاي آهو چشمانِ نيكو سيما ميگردد. «