قَيس بن مُلوَّح عامري ابياتي راجع به عشق و محبّت دخترعمويش: لَيلَي عامِريَّه سروده است كه حقيقةً حاوي يك كتاب حكمت در ظرائف و دقائق عقلاني و يك كتاب عرفان در اسرار و رموز شهودي راه وصول به محبوب است. گرچه بصورت ظاهر دربارۀ عشق مجازي ميباشد، وليكن در واقع حاوي نكات عاليۀ كلّيّۀ عامّهايست كه دربارۀ هر عاشق صادقي صدق ميكند. و مخصوصاً راجع به عشق به خداوند متعال، بطور شگفت انگيزي از اسرار سلوكإليالله و وصول إلي الله و فناي در ذات اقدس وي پرده برميدارد، و سرّ اعظم حجابهاي معنوي را روشن ميسازد، و دقيقترين طرق مُوصلۀ به مقام اقدس و حضرت مقدّسش را ارائه ميدهد.
قيس بن مُلوّح كه نزد عامّه به مجنون نامگذاري شده است ميگويد:
تَمَنَّيْتُ مِنْ لَيْلَي عَلَي الْبُعْدِ نَظْرَة ً لِيُطْفَي جَوًي بَيْنَ الْحَشا وَ الاضالِعِ
ص 121
من آرزو كردم فقط يك بار، آنهم فقط از مكان دور و بعيدي به ليلي نظر اندازم و وي را ببينم. چرا اين تمنّا و آرزو را نمودم؟ براي آنكه آتشها و حرارتهائي كه در اثر فراق ليلي تمام اعضاء درون شكم مرا و اجزاء سينۀ مرا فراگرفته بود، و پيوسته در التهاب آن ميسوختم و ميگداختم و ذوب ميگرديدم؛ خاموش شود و قدري تسكين يابد و آرامشي پيدا كنم.
فَقالَتْ نِسآءُ الْحَيِّ تَطْمَعُ أنْ تَرَي بِعَيْنَيْكَ لَيْلَي مُتْ بِدآءِ الْمَطامِعِ
رفتم در قبيله ليلي براي تحصيلمطلوبم و يافتنمرادم و بدستآوردن مقصودم. چون از زنهاي قبيله ليلي، مكان ومحلّ او را جويا شدم، ناگهان چنان آب سردي برسرم ريختند كه مرا خشك زده، متحيّر و مبهوت در روي زمين ميخكوب كردند.
آنها به من گفتند: اصلاً تو چه ميگوئي؟! چرا نمرده بودي زودتر از اين، تا اين تمنّا را نموده باشي؟! سزاوار بود ـ و حقّ بود اين سزاوار بودن ـ كه تو قبل از اين بجهت درد اين مطامعت مرده بودي و به چنين خيال و آرزو و پندار، بدين مقام مقدّسِ عشق ليلي گام نمينهادي! تو ميخواهي بوسيلۀ اين دو چشم بزهكارت و با اين دو ديدۀ هوسباز و هوسبارت ليلي را نظر كني؟!
وَ كَيْفَ تَرَي لَيْلَي بِعَيْنٍ تَرَي بِها سِواها وَ ما طَهَّرْتَها بِالْمَدامِعِ
تو چگونه قدرت آنرا داري كه ليلي را ببيني با چشماني كه با آن، به غير او نظر افكندهاي؛ و آن چشمان را با اشك و سوز و آهِ نظر به غير ليلي، تطهير ننمودهاي؟! آري! اين ديدگان ناظر به ماسواي ليلي قابليّت نظر به وي را ندارد، و توان و قدرت و كشش ديدار او را ندارد، و الاّ به يك نظره، جمال ليلي او را كور مينمايد و بنياد هستيش را درهم ميكوبد و خاكسترش را به باد فنا پخش
ص 122
ميسازد. چون نظر به جُز او انداختهاي، بايد آنقدر از آن اشتباه و خطا گريه كني تا مجاري ديدگانت با اشك روانت پاك گردد و شستشو شود؛ و اين گريۀ پاك كننده، و اين سوز و نياز و آه و ناله، در حكم صيقل براي ديدگانت قرار گيرد.
وَ تَلْتَذُّ مِنْها بِالْحَديثِ وَ قَدْ جَرَي حَديثُ سِواها في خُروقِ الْمَسامِعِ 31
تو ميخواهي از شب نشيني و منادمت و مسامرت و گفتگوي با ليلي لذّت ببري، و با مكالمت و محاضرت با وي و با الفاظ شيرين و عبارات دلنشين و لطائف نمكين او غرق در ابتهاج و سرور گردي؛ در حالتيكه سخن غير ليلي به گوش تو خورده است، و كلام جُز او چكّش صماخ را بر روي سندان استخوان آن كوبيده است، و در راهها و طرق ورود گفتگو، در گوشت گفتار ماسواي او طنين افكنده و امواج آن هنوز در آن مجاري جريان دارد.
هر كس بخواهد ليلي را ببيند نميتواند غير ليلي را ببيند، و اگر بخواهد سخن ليلي را بشنود نميتواند سخن غير ليلي را بشنود.
هركس بخواهد به شرف لقاء و ديدار خدا مشرّف گردد نميتواند آنرا با
ص 123
صحبت اغيار و دشمنان خدا و مقاصد غير الهيّه و منويّات غير سبحانيّه و آمال دنيّه دنيويّه جمع نمايد. و به حكم امتناع اجتماع ضدّين كه مرجعش به اجتماع نقيضين ميباشد، تا آن از ميان نرود اين پا در ميدان نخواهد گذارد.
منظر دل نيست جاي صحبت اغيار ديو چو بيرون رود فرشته در آيد 32
بوعليّ بن سينا، «نَمَط نهم» از «اشارات» خود را در مقامات العارفين قرار داده است و در اواخر آن گويد:
« إشارَةٌ: جَلَّ جَنابُ الْحَقِّ عَنْ أنْ يَكونَ شَريعَةً لِكُلِّ وارِدٍ، أوْ يَطَّلِعَ عَلَيْهِ إلاّ واحِدًا بَعْدَ واحِدٍ. وَ لذَلِكَ فَإنَّ ما اشْتَمَلَ عَلَيْهِ هَذا الْفَنُّ ضُحْكَةٌ لِلْمُغَفَّلِ عِبْرَةٌ لِلْمُحَصِّلِ؛ فَمَنْ سَمِعَهُ فَاشْمَأَزَّ عَنْهُ فَلْيَتَّهِمْ نَفْسَهُ، لَعَلَّها
ص 124
لا تُناسِبُهُ؛ وَ كُلٌّ مُيَسَّرٌ لِما خُلِقَ لَهُ.» 33
«بزرگتر است جناب حقّ از اينكه راه و آبشخوار براي هر شخص واردي قرار گيرد، و يا آنكه بر وي اطّلاع حاصل نمايد مگر يكنفر پس از نفر دگر. و بدينجهت ميباشد كه آنچه را كه اين فنّ بر آن اشتمال دارد، اسباب مسخره و خندۀ شخص سفيه و نافهم، و عبرت براي شخص پيجو و فهيم است. بنابراين، كسيكه بر مطالب آن مطّلع گردد، و اشمئزاز پيدا نمايد بايد خودش را متّهم كند، به علّت عدم تناسب نفس وي با اين فنّ؛ هر كس آسان و موافق است با چيزي كه براي آن آفريده شده است (هر كسي را بهر كاري ساختند).»
شيخ بهاء الدّين عامِلي حكايت كرده است كه در روايت وارد است: إبراهيم بن أدهَم در طواف بود، جواني أمرد را كه موي در صورت نداشت و زيباچهره بود ديدار كرد. شروع كرد به نگاه كردن به او و پس از آن روي از وي برگردانيد و در ميان طواف كنندگان متواري شد.
چون به خلوت آمد، از علّت اين نگاه سؤال نمودند و به او گفتند: ما تابهحال از تو سابقه نداشتهايم كه در سيماي جوان امردي نظر كني!
گفت: او پسر من است، و من او را در خراسان گذارده بودم. چون به جواني رسيد، از آنجا بيرون شده دنبال من ميگردد. من ترسيدم كه وي مرا از ذكر پروردگارم باز بدارد و حذر كردم كه اگر او مرا بشناسد، من با او انس بگيرم. و سپس إبراهيم اين اشعار را انشاد نمود:
هَجَرْتُ الْخَلْقَ طُرًّا في هَواكا وَ أيْتَمْتُ الْعيالَ لِكَيْ أراكا (1)
ص 125
1 ـ من در راه ميل و هواي تو از جميع خلائق كناره گرفتم؛ و براي ديدار و لقاي تو عيالم را يتيم نمودم.
2 ـ بنابراين، اگر تو دربارۀ محبّتت مرا قطعه قطعه كني، ناله و آه دل من به
ص 126
سوي غير تو بلند نميشود.
* * *
3 ـ من تقوي را دوست ميدارم و نفس من غير آنرا ميپسندد، و من با نفسم در اين باره پيوسته در كُشتيگيري بسر ميبريم.
4 ـ بنابراين، يكروز آن بر من غالب است و يكروز من او را رام ميسازم؛ هر دوتاي ما در مدّت گذراندن ايّام، يكدگر را به خاك درميافكنيم.
بنابر آنچه گفته شد، ابيات «هَجَرْتُ الْخَلْقَ طُرًّا في هَواكا» از إبراهيم أدهم ميباشد و اينكه در منابر به حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام نسبت ميدهند زبان حال است نه زبان قال.
عاليترين اسوه و الگوي فناي در ذات حقّ تعالي آن امام معصوم بود ـ روحي و أرواحُ العالَمينَ فداه ـ كه نه تنها در روز عاشورا از هرچه بود گذشت، بلكه نفس مقدّسش در راه خدا اينطور بود. سيّد الشّهداء عليه السّلام در روز عاشورا سيّدالشّهداء نشد؛ قبلاً هم همينطور بود، نفسش اينگونه بود. روز عاشورا روز تجلّي و ظهور بود، روز انكشاف بود كه بر اهل عوالم و خلائق روشن كرد آنچه را كه بايد روشن نمايد.
چه خوب ناصر الدّين شاه قاجار در اين باره سروده است:
عشقبازي كار هر شيّاد نيست | اين شكارِ دام هر صيّاد نيست |
عشق از معشوقه اوّل سر زند | تا به عاشق جلوۀ ديگر كند |
تا به حدّي بگذرد هستي ازو | سر زند صد شورش و مستي ازو |
طالب اين مُدّعَي خواهي اگر | بر حسين و كربلايش كن نظر |
روز عاشورا شه دنياي عشق | كرد رو به جانب سلطان عشق |
بارالها اين سرم اين پيكرم | اين علمدار رشيد اين أكبرم |
ص 127 | |
اين سُكينه اين رقيّه اين رباب | اين تنِ عريان ميان آفتاب |
اين من و اين ذكر يا رب يا ربم | اين من و اين نالههاي زينبم |
پس خطاب آمد زحقّ كايشاهعشق | اي حسين اي يكّهتاز راه عشق |
گر تو بر ما عاشقي اي محترم | پرده برچين من ز تو عاشقترم |
هرچه از دست دادهاي در راه ما | مرحبا صد مرحبا خود هم بيا |
خود بيا كه ميكشم من ناز تو | عرش و فرشم جمله پا انداز تو |
خود بيا كه من خريدار توام | مشتري بر جنس بازار توام |
ليك خود تنها ميا در بزم يار | خود بيا و اصغرت را هم بيار |
خوش بود در بزم ياران بلبلي | خاصه در منقار او باشد گلي |
خود تو بلبل، گل عليّ أصغرت | زودتر بشتاب سوي داورت |
مورّخ و دانشمند معاصر جناب حجّة الإسلام حاج شيخ محمّد شريف رازي أمدّ الله في عمره الشّريف كه حقير سابقه ارادت و اخلاص پنجاه ساله با حضرتش دارم، دربارۀ تشرّف او به حرم مبارك سيّد الشّهداء عليه السّلام ميگويد اشعاري كه اكثر اهل منبر بدان متوسّل ميشوند، سروده اوست در هنگام دخول به حائر شريف كه بَداهةً تقديم نموده است:
گر دعوت دوست ميشنيدم آنروز | من گوي مراد ميربودم آنروز |
آن روز بود كه روز هَل مِن ناصر | ايكاش كه ناصر تو بودم آنروز |
پس صيحهاي زده بيهوش ميگردد. او را به هوش ميآورند و اين اشعار را سروده و ميگريد:
تو كيستي كه گرفتي به هر دلي وطني | كه نه در انجمني ني برون ز انجمني |
محمّدي نه، عليّ نه، حسن نه پس تو كهاي | كه جلوهها بنمودي چو گل به هر چمني |
ص 128 | |
به خلق مثل محمّد به خوي مثل عليّ | به روي از همۀ خلق، خلقت حسني |
همان حسين غريبي كه روز عاشورا | جهان مصالحه كردي به كهنه پيرهني |
تا آخر قصيدهاش. 36
اين شاعران قصيده سرا خواستهاند همان حالت «لي مع الله» حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام را بيان كنند؛ در آن حالات خوش و اوقات عظيمه كه نه فرشتۀ مقرّبي و نه پيامبر مرسلي را گنجايش آن مقام، و تحمّل و تاب آن رموز
ص 129
عاليۀ عرفاني تا آن سرحدّ نبوده است.
ببينيد: حجّة الإسلام تبريزي شيخ محمّد تقي نيّر، چگونه با تعابير حسنه و اشارتهاي بديعه و لطائف مليحۀ خود ميخواهد گوشهاي از حالات آن امام هُمام و سرور و پيشواي از خود برون آمدگان و به محبوب پيوستگان را براي ما روشن كند. وي در بيان حال آن يكّهتاز ميدان عشق سرمدي و محبوب ازلي و مقصود و مراد سرمدي، اينطور شرح ميدهد:
تا خبر دارم از او، بيخبر از خويشتنم |
با وجودش ز من آواز نيايد كه منم |
پيرهن گو همه پُر باش ز پيكان بلا |
كه وجودم همه او گشت من اين پيرهنم |
باش يكدم كه كنم پيرهن شوق قبا |
اي كمان كِش كه زني ناوُكِ پيكان به تنم |
عشق را روزِ بهار است كجا شد رضوان |
تا بَرَد لاله بدامن سوي خُلد از چمنم |
روز عهد است بكِش اسپرم اي عقل زپيش |
تا تصوّر نكند خصم كه پيمان شكنم |
مينيايد به كفن راست تنِ كشتۀ عشق |
خصمِ دون بيهده گو باز ندوزد كفنم |
هاتفم ميدهد از غيب ندا شمر كجاست |
گو شتابي كه به ياد آمده عهد كُهنم |
سخت دلتنگ شدم، همّتي اي شهپر تير |
بشكن اين دام بِكش باز به سوي وطنم |
ص 130 |
|
دايۀ عشق ز بس داده مرا خون جگر |
ميدمد آبلۀ زخم كنون از بدنم |
گويِ مَطلَع چه عجب گر برم از فارِس فارْس |
تا به مدح تو شها نيّر شيرين سخنم 37 |
بأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي وَ نَفْسِي يَا أَبَا عَبْدِاللَهِ؛ أَشْهَدُ لَقَدِ اقْشَعَرَّتْ لِدِمَآئِكُمْ أَظِلَّةُ الْعَرْشِ مَعَ أَظِلَّةِ الْخَلَآئِقِ، وَ بَكَتْكُمُ السَّمَآءُ وَ الارْضُ وَ سُكَّانُ الْجِنَانِ وَ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ، صَلَّي اللَهُ عَلَيْكَ عَدَدَ مَا فِي عِلْمِ اللَهِ. 38
«پدرم و مادرم و جانم فدايت گردد اي أبا عبدالله! سوگند به خدا كه تحقيقاً براي خونهاي شما اشباح عرش خدا با اشباح خلائق به لرزه افتادند. و براي خاطر شما آسمان و زمين و ساكنان بهشت و خشكي و دريا گريستند. صلوات خدا بر تو باد به تعداد آنچه در علم خدا وجود دارد.»
از اين فقرۀ زيارت استفاده ميشود كه اشباح عرش و اشباح خلائق تاب و تحمّل كشيدن آن واقعه را نداشتند كه به لرزه درآمدند، و همچنين آسمان و زمين و بهشتيان و صحرا و دريا تاب آنرا نداشتند كه به گريه افتادند. پس به تعداد مخلوقاتي كه در علم خداوند وجود دارد بر تو سلام و صلوات باد؛ كه همه اظهار عجز به درگاه تو نموده و در تحيّر و تحسّر غوطهور شدند.
آسمان بار امانت نتوانست كشيد | قرعۀ فال به نام من ديوانه زدند . |
پاورقي
31 «ديوان قيس بن مُلوّح عامري» مشهور به مجنون ليلاي عامريّه، طبع بمبئي، ص 109؛ آية الله ملاّ أحمد نراقي أعلي الله درجته: دائي اعلاي مادري حقير، در كتاب «خزائن» ص 130، اين چهار بيت را از مجنون عامري حكايت نموده است ولي دو بيت اوّلش را بدين عبارت ذكر كرده است:
و إذ رُمتُ من ليلي عن البعد نظرةً لاُطفي بها نارَ الحَشا و الاضالعِ
تقولُ نسآءُ الحيّ تَطمعُ أن تَرَي محاسنَ ليلي مُتْ بدآءِ المطامعِ
و همچنين شيخ بهاء الدّين عامِلي در «كشكول» از طبع سنگي، ص 610، ستون دست راست؛ و از طبع مصر با تحقيق طاهر أحمد الزّاوي، دار إحيآء الكتب العربيّة: ج 2، ص 230 ذكر كرده است و فرموده است: «يُنسب إلي المجنون.»
32 در «ديوان حافظ» طبع پژمان، مطبعۀ بروخيم (سنۀ 1318) ص 84 غزل 187 بدينگونه ميباشد:
بر سر آنم كه گر ز دست برآيد |
دست بكاري زنم كه غصّه سر آيد |
منظر دل نيست جاي صحبت اضداد |
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد |
صحبت حكّام، ظلمتِ شبِ يلداست |
نور ز خورشيد خواه بو كه بر آيد |
بر در ارباب بيمروّت دنيا |
چند نشيني كه خواجه كي بدر آيد |
ترك گدائي مكن كه گنج بيابي |
از نظر رهروي كه بر گذر آيد |
صالح و طالح متاع خويش نمودند |
تا كه قبول افتد و چه در نظر آيد |
بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر |
باغ شود سبز و سرخ گل به بر آيد |
غفلت حافظ درين سراچه عجب نيست |
هركه به ميخانه رفت بيخبر آيد |
* ـ خلوت دل نيست جاي صحبت اغيار (تعليقه)
** ـ دو بيت معروف ذيل در اين غزل است:
بگذرد اين روزگار تلختر از زهر |
بار دگر روزگار چون شكر آيد |
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند |
بر اثر صبر نوبت ظفر آيد |
ولي ابيات مذكور در نسخ قديمه ديده نميشود. (تعليقه)
33 «شرح اشارات» خواجه نصير الدّين طوسي، طبع سنگي رحلي، هفت ورق به آخر آن مانده، و عبارت «كُلٌّ مُيَسَّرٌ لِما خُلِقَ لَهُ» حديث نبوي است كه عرفا در كتبشان بدان استشهاد ميجويند، از جمله عزيز الدّين نَسَفي در كتاب «الإنسان الكامل» ص 214.
34 در كتاب «نفآئس الفنون في عرآئس العيون» طبع اسلاميّه، ج 2، ص 28 اين داستان را بدين عبارت ذكر كرده است:
» و علامتي ديگر از براي محبّت آن است كه از موانع وصول خود اگر فرزند بود، برحذر باشد؛ چنانكه گويند: إبراهيم أدهم (ره) وقتي در راه حجّ با رفيقي عقد موافقت و مصاحبت كرد، و از جانبين شرط رفت كه هر كه از منكرات يكديگر مشاهده كنند باز نپوشند. چون به مكّه رسيدند ناگهان عمارتي مزيّن ديدند و پسري صاحب جمال درو نشسته. ابراهيم درو نگريست و نظر مكرّر گردانيد. رفيقش او را بدان مؤاخذه كرد. إبراهيم آب از چشم آورد و گفت: ذاك ولدي فارقتُهُ و هو صغير، فالآنَ لمّا رأيتُهُ عرفتُهُ. «آن پسر، فرزند من است كه در حال كودكي من از او مفارقت كردهام، و اينك چون او را ديدم شناختم.» رفيقش گفت: اُخبِرهُ عنك؟! «من وي را از آمدن تو مطّلع بگردانم؟!»
إبراهيم گفت: لا! فإنّ ذلك شيءٌ تركناهُ للّه فلا نَعودُ فيه! «نه! زيرا كه آن پسر چيزي ميباشد كه ما از وي براي خدا چشم پوشيدهايم، پس ديگر بدان بازگشت نمينمائيم!» و اين دو بيت انشا كرد:
هجرتُ الخلقَ طُرًّا في هواكا و أيتَمتُ العيالَ لكي أراكا
و لو قَطّعتَ إربًا ثُمّ إربًا لما حنّ الفؤادُ إلي سواكا «
35 «كشكول» طبع سنگي، جلد پنجم، ص 496، ستون راست؛ و ايضاً در «طرائقالحقآئق» طبع حروفي، جلد دوّم، ص 119، از شيخ بهائي نقل كرده است.
36 «اختران فروزان ري و طهران» يا «تذكرة المقابر في أحوال المفاخر» ص 129؛ و همچنين گفته است:
» چندين بار مسافرت به اعتاب عاليات نمود. و در موقع تشرّف به حرم مطهّر أميرالمومنين عليّ بن أبيطالب عليه الصّلوة و السّلام از صميم قلب اين دو بيت را سرود:
إسكندر و من، اي شه معبود صفات |
بر گرد جهان صرف نموديم اوقات |
بر همّت من كجا رسد همّت او |
من خاك در تو جستم او آب حيات « |
و در ص 130 گفته است:» و در وقت تشرّف به آستان ملك پاسبان سرير ارتضاء حضرت عليّ بن موسي عليه ءَالاف التّحيّة و الثّنآء با اخلاص تمام اين دو بيت را سرود و تقديم آن آستان عرش سان نمود:
در طوس، حريم كبريا ميبينم |
بيپرده تجلّي خدا ميبينم |
در كفش كَن حريم پور موسي |
موساي كليم با عصا ميبينم |
و در ص 131 گفته است: « آن مرحوم داراي اطّلاعات علمي و فرهنگي و ادبي و ذوقي و قريحه شاعرانه بوده، و به مضمون كلامُ الملوكِ ملوكُ الكلام، اشعار و غزليّاتش أشعارُ الملوكِ ملوكُ الاشعار بوده است. ديوان شعرش مطبوع و به خطّ شكسته زيبا و نفيس كه مطرّز به طلا و ميناست در كتابخانۀ نفيس ملك كه شعبهاي از كتابخانه آستان قدس رضوي در طهران است موجود و به شماره6004 مضبوط است. »
37 ديوان «آتشكده» حجّة الإسلام نيّر طاب ثراه، طبع چهارم، ص 123: زبان حال از قول حضرت أبيعبدالله عليه السّلام در قتلگاه.
38 «مفاتيح الجنان» طبع اسلاميّه (1379 قمريّه) ص 439؛ از جملۀ زيارت حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام كه در شش وقت: اوّل رجب و نيمه رجب و نيمه شعبان روزها و شبهاي آنها بجاي آورده ميشود (بنابر روايت امام جعفر صادق عليه السّلام از كتب مفيد و سيّد ابن طاووس و شهيد).