جلسه ۳ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۳ درس فلسفه، کتاب اسفار ؛ هیچ کس از مواهب قران و ولایت اهل بیت بى نیاز نیست
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
جلسه سوم: هیچ کس از مواهب قران و ولایت اهل بیت بى نیاز نیست
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ثمَّ لما کانت العلوم متشعِّبه «از آنجایى که علوم گوناگونند و داراى شعب و اقسام متفاوتى هستند» وفنون الإدراکات متکثّره «و اقسام ادراکات، متکثّر هستند» ادراک، یک جهت وحدتى ندارد، ادراکات بسیار است و این همه علومى که مشاهده مىشود به خاطر این است که اینها داراى تکثّر هستند والإحاطه بجملتها متعذّره أو متعسّره «و اینکه ما به همه این علوم و ادراکات احاطه پیدا کنیم یا ممتنع است یا اینکه در نهایت إشکال و تعسّر است» ولذلک تشعّبت فیه الهمم «و براى همین جهت که احاطه بر همه اینها متعسّر است همّتها متشعّب شده است» «کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ[۱]» شما مىبینید که هر کسى دنبال یک علم رفته و هر کسى به دنبال یک نوع از ادراکات حرکت کرده و مختلف شده است گروهى این، گروهى آن پسندند. کما تفنّنت فى الصنائع قدم أهل العالم «همانطورى که در صنعتها قَدم اهل عالم متشعّب شده است و در صنایع هم مختلف هستند در علوم هم مختلف هستند»، همانطورى که یکى نجّار مىشود و از نجّارى خوشش مىآید یکى آهنگر مىشود و یکى قالیباف مىشود. همینطور در سایر علوم، هر کس بر اساس دواعى که دارد، یک علمى را بر مىگزیند. در واقع همه آنها، صنعت هستند نه اینکه فکر کنید علم طبّ و علم هندسه و علم ریاضیات- حالا ریاضیات یک کمى از بقیه بهتر است- اینها علوم هستند؟ نه! اینها همه صنایعى هستند براى اینکه دنیا و بدن و جسم را متحوّل کنند و عوارضى را بر او عارض کنند. پس در واقع اینها همه صنایعى هستند که اسم علم بر آنها گذاشته شده است. فافترقت العلماء زمرا «علماءِ هر گروهى راهى را برگزیدند و متفرّق و جدا و دسته دسته شدند» وتقطّعوا أمرهم بینهم زبرًا «امر اینها، بینشان تکه تکه شد» و وحدت در کلمه، در اینها وجود ندارد، هر گروهى براى خودش راهى را برمىگزیند و مسیرى را انتخاب مىکند. بین معقول و منقول و فروع و أصول «بعضى معقول را گرفتند، بعضىها به دنبال منقول رفتند، بعضىها به دنبال فروع رفتند، بعضىها به دنبال اصول حرکت کردند» فهمّه نحوٍ، نحوٌ و صرفٌ و أحکامٌ «یکى حرکت و همتش به طرف نحو و صرف و احکام است»، یعنى احکام سیارات و نجوم و امثال ذلک وهمّه نحوٍ، فقه و رجال و کلام «بعضىها هم به طرف فقه و رجال و کلام و امثال ذلک حرکت کردند» وقتى مىبینیم که این علوم با هم متفاوت هستند پس ما چه علمى را برمىگزینیم؟
نقل اشکال به ملاصدرا در تألیف اسفار و جواب آن
اینجا شما متوجّه مىشوید، افرادى که به مرحوم صدرالمتألّهین در این فقره از کلامش اشکال وارد کرده اند که:
من مدّتى از عمر خود را صرف مزاوله با کلمات حکماء کردم و تحقیقات و تدقیقاتى را در کلمات و آراء و انظار آنها به کار بردم به طائلى نرسیدم لذا برگشتم و بار خودم را، در درگاه ولایت و ائمه قرار دادم.
با توجّه به اینها چطور خود مرحوم صدرالمتألّهین دارد الآن این حرفها را مىزند؟! چطور ایشان مىگوید که اینهایى که دنبال فقه و احکام و رجال و نحو،
رفتند، اینها همّتى و طَرْفى نبستند؟! و چطور یک شخص خودش از حکمت انتقاد مىکند ولى نُه جلد اسفار مىنویسد؟! این تناقض نیست؟! اگر شما دارید از حکمت انتقاد مىکنید! پس چرا مىنویسید؟ اگر این مقدمه را اول کتابتان نوشتید، پس چرا بقیه کتاب را مىنویسید و اگر شما مىگوئید که من این مطالب را که در اینجا مىخواهم بیاورم مطالب حقیقى است، پس چرا خودتان در اینجا ردّ مىکنید و مىگویید که من به دنبال مسائل حکماء رفتم و طَرفى نبستم؟ اگر مطالب، مطالب غیر حقیقى است. پس چرا دارید مىنویسید؟ این کتاب خودش جزو کتب ضلال است! جواب این است که ایشان (مرحوم ملاصدرا) مىگوید:
من این حکمت را بالاترین مرتبه علمى مىدانم براى کسى که بخواهد نردبان تجرّد و وصول به معرفتِ حقیقت وجود که همان ربّ الأرباب و خداوند متعال است را پیدا کند. البته بدون اتصال به مقام ولایت نتیجهاى ندارد.
چطور اینکه غَور کردن در کلمات حکماء گذشته، و دیدن آراء آنها، نتیجهاى براى انسان ندارد. اما این حکمتى که من الآن دارم مىنویسم این، بالاترین کتاب است و این را من، با شرع و عرفان وِفق دادهام.
خلاصه یک کتابى نوشتم به نام کتاب سلوک، کتابى که از نقطه نظر سلوکِ فکرى این کتاب و این علوم مىتواند انسان را به معرفت برساند. واقعاً هم همینطور است، واقعاً اسفار از این نقطه نظر بىنظیر است.
و خداوند به مرحوم صدرالمتألّهین خیر دهد. واقعاً مخلصانه آمد و تمام فحشها و تهمتها و بد و بیراهها و بدعتها را به خودش خرید و به این حرفها توجّهى نکرد. چهطور اینکه مىگوید: ما را مسخره کردند، اهل بدعت و ضلالت خواندند. ما نتوانستیم کارى انجام بدهیم و در به در شدیم.
تمام اینها براى این است که یک مشت آدمهاى نفهم و جاهل به جاى اینکه بیایند بهتر فکر کنند، اینها مانع افراد، براى رسیدن به مطلب و رسیدن به علم مىشوند. این نوع آدمها کارشان این است که مانع بشوند و با شبهاتى که یضحک به الثکلى است نگذارند کسى به هدف و علمى برسد.
بنابراین اگر حکمت و عرفان به درد نمىخورد و خود ملّاصدرا آمده و گفته است که ما بارمان را به درگاه ائمه انداختیم، پس چرا خودش اسفار را نوشته است؟ اگر اسفار را نوشته به خاطر دفع دخل مقدّر یا از باب دفع اشکال، پس اینکه مىگوید بالاترین علم، علوم عقلیه محضهاى است که آن هم علم به خداست چه مىشود؟ اینها با هم تناقض دارند. بلکه باید مىگفت: به این حرفهایى که من مىزنم اعتقاد پیدا نکنید، اینها همه بیهوده است، اینها را فقط گفتم از باب اینکه اگر با معاندین روبرو مىشوید بتوانید جواب بدهید و دیگر نمىگفت که بالاترین علم و دقیقترین علم و عالىترین علم، علوم عقلیه محضهاى است که هیچ جنبه توجّه به خلقى در آنها نیست.
حتى اگر به علم فقه هم بنگرید مىبینید که علم فقه جنبه فعلى و جوارحى دارد. یک قسمى از فقه مربوط به عبادات است که عبارت است از صوم که آن فقط جنبه روحى دارد و جنبه روحى آن بر جنبه ظاهرى او غلبه دارد. هر علمى که نگاه کنید یک جهت تعلّقِ به خلقى در آن هست مانند طبابت که همهاش براى جوارح انسان است و یا منباب مثال علوم هندسه و امثال ذلک که براى ساختن بنا و آجر و گچ و سیمان و از این نوع مسائل است. تمام اینها در این زمینه هست.
تنها علمى که با نفس و ارتقاء نفس کار دارد، علم فلسفه محضه و عقلیّه محضه است
ولى تنها علمى که با نفس و با ارتقاء نفس کار دارد فلسفه محضه و عقلیه محضه است که اصلًا با بدن کارى ندارد. مباحث آن فقط وجود، معرفت وجود، عوارض وجود، صفات وجود، و اینکه برگشت صفات وجود، به صفات جلالیه و جمالیه حقّ است و برگشت صفات وجود به علم و حیات و قدرت و شناخت ذات پروردگار به کُنهِهِ است.
این علم هیچ جنبه توجّه به خلقى ندارد فقط جنبه ربطى و جنبه ارتباط با بالا در او هست.
۳۵۴۴۵ گلشن اسرار : شرحى بر الحکمه المتعالیه فى الأسفار العقلیه الأربعه، ص: ۶۳
لذا روشن مىشود بر آنهایى که اشکال مىگیرند و اعتراض مىکنند و مىگویند: «رفتن در آراء آنها بدون ولایت و بدون اتصال به مقام ولایت، اشتباه است».
آن فیلسوف و حکیمى که دستش از ولایت کوتاه باشد با حیوان هیچ فرقى ندارد
” ما هم همین حرف را مىزنیم، آن فیلسوف و حکیمى که دستش از ولایت کوتاه باشد با حیوان هیچ فرقى نمىکند و هیچ تفاوتى ندارد.”
تمام آنچه را که ما به دست مىآوریم در سایه ولایت و زیر سایه امام علیهالسّلام است و بدون توجّه به ولایت و بدون توجّه به امام و بدون استنار از نورِ مقام ولایت، تمام اینها هباءً منثوراً است. چطور اینکه فقه هم همینطور است؛ این همه فقهاى بىدین و لامذهبى که آمدند و بر علیه فقه، چهها کردند مگر فقیه نبودند؟ یحیى بن اکثم مگر چه کسى بود؟! دستش از ولایت کوتاه بود. شریح قاضى مگر چه کسى بود؟ مگر فقیه نبود، ولى دستش از ولایت کوتاه بود. حال، شما فقط فلسفه را مىبینید. اگر صحبتِ کوتاه بودن دست از ولایت است این مسأله شامل همه فنون و همه صنایع و همه علوم و همه طرق و همه راهها خواهد شد و اگر نه صبحتِ اتصَال به مقام ولایت است آیا فقه، شما را به معرفت الله مىرساند؟! آیا استدلال بر اینکه با ثلاثه احجار، و یا با یک حجر ذوالأطراف مىشود استنجاء نمود، انسان را به معرفت الله و معرفت صفات جمال و جلال مىرساند؟ آیا اینکه بیع عبد آبق حلال است و بلااشکال، انسان را به این مسائل مىرساند؟
به وسیله فلسفه کشف صفات جمالیّه و جلالیّه مىشود
اگر چه یک مسائلى همچون بحث از نماز و روزه براى انسان نورانیت مىآورد امّا اینها براى انسان کشف صفات جمالیه و جلالیه نمىکند. پس در ناحیه فکر و در ناحیه تعقّل لازم است که انسان این مسائل و این علوم را بداند و به اینها اعتقاد داشته باشد. نه اینکه اعتقاد به اینها تقلیدى باشد. معتقد باشد به اینکه وقتى که خداوند متعال مىفرماید: «هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ[۲]» علم، یک حقیقت است و مجاز نیست. «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ[۳]» اولواالألباب، یک حقیقتند.
«أَ فَلا تَعْقِلُونَ[۴]» امر به تعقل، یک حقیقت است. خداوند که نمىآید به طور مجاز بگوید فعلًا «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» را بگوییم بعد که دستتان به فقه رسید براى شما درستش مىکنیم. خداوند که شعر نمىگوید، تعقّل در همه مطالب «إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبابِ[۵]» تمام اینها حقیقت است «لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَهٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا[۶]» که از این راه، ما به برهان صدّیقین مىرسیم! برهان نظم، یک حقیقت است که در این آیه بیان شده است. منتهى همانطورى که قرآن براى همه افراد آمده است ما نمىتوانیم یک دستهاى را جداى از دسته دیگر بگیریم و ما نمىتوانیم یک عده را، مستفید از قرآن و عده دیگر را، غنى از حقایق قرآن بدانیم. لذا در خود آیات و در خود استدلالها، بر حسب هر مرتبهاى تفاوت دارد. «لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَهٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا» براى آن پیرزن برهان است و براى یک حکیم متألّه و متوغّل در علوم الهى هم، برهان است و هیچ فرقى نمىکند.
از آن چرخه که گرداند زن پیر | قیاس چرخ گردنده از آن گیر[۷] |
این برهان است. «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ[۸]»- که در اینجا دلالت بر وحدت حقّه حقیقیه و قاعده بسیط الحقیقه کل الأشیاء مىکند- این هم برهان است؛ امّا آیا آن پیرزن معناى «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ» را مىداند؟ یا به صِرف اینکه، اوّل که کسى نبوده، آخر هم هیچکس نخواهد بود؛ فقط به این مقدار درک مىکند براى او اینمقدار برهان است و براى آن حکیم متألّهى که معناى آیه «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ[۹]» دلالت مىکند بر تقدّم جنبه عِلّى بر خود معلول، از ناحیه ذات خود معلول، این هم برهان است.
هیچ کس از مواهب قرآن و اهل بیت و ولایت آنها بى نیاز نیست
هیچکس از مواهب قرآن و مواهب اهل بیت، و ولایت اهل بیت بىنیاز نیست. اینطور نیست که کسى بالا برود و بىنیاز باشد؛ بلکه افرادى که رجوع مىکنند و در مطالب حقّه الهیه توغّل مىکنند احتیاج آنها به ولایت، میلیاردها برابر بیشتر از آن افراد عادى است. آن فرد عادى غیر از بهشت و جهنم و گلابى و سیب و حورالعین، چیزى نمىفهمد، او مقام جلال و جمال خدا را نفهمیده است، او مقام عجز و نیاز و فقر بنده را اصلًا احساس نکرده، و از این مسائل چیزى نفهمیده است. اینجاست که ما به ائمه علیهم السّلام و ولایت نیاز داریم. آن افراد چیزى نمىدانند، یک نمازى مىخوانند و بعد هم، اطفاء شهوت مىکنند، صبح حمام مىروند، بعد هم بلند مىشوند سرکارشان مىروند و بیلشان را مىزنند کار دیگرى انجام نمىدهند.
” لذا نه تنها، این فلسفه انسان را از اتصال و استمساک به مقام ولایت جدا نمىکند، بلکه فلسفه و حکمت الهى انسان را بیشتر وابسته مىکند و فناء و احتیاج و فقر خودش را بیشتر به او مىنمایاند و نشان مىدهد.”
تمام مطالب فلسفه همه حکایت از این معنا مىکند، امّا صحبت در این است که انسان چه نحوه بتواند استفاده کند. لذا واقعاً بىانصافى است که بعضى مىگویند: مرحوم صدرالمتألّهین، خودش طَرْفى از این مطالب نبسته است. اگر طرفى نبسته پس چرا اسفار را نوشت؟ پس چرا گفت فقط علوم عقلیه محضه و علم بالله و صفات ملائکه و کیفیت نزول کتب و ارسال رسل مفید است، و غیر از اینها در مرتبه متأخّرى قرار دارند.
فالواجب على العاقل «آنچه که واجب بر عاقل است» أن یتوجّه بشراشره «اینکه متوجّه بشود به تمام شراشر وجود خودش»، یعنى به تمام حیثیات وجود خودش، همّتش، ارادهاش، قوایش، متوجّه شود إلى الإشتغال بالأهم «سراغ أهمّ برود و ببیند أهمّ چیست» والحزم له أن یکبّ طول عمره على ما الاختصاص لتکمیل ذاته فیه أتم «واجب است براى عاقل و لازم است براى عاقل اینکه در تمام طول عمرش خودش را وقف کند و قرار بدهد بر آنچه که اختصاصِ براى تکمیل ذاتش، در او اتمّ است»، یعنى اگر در او، وقتش را بگذارد به تمامیت بیشتر و بالاترى مىرسد.
اشکال مرحوم قاضى به مرحوم آشیخ محمدحسین کمپانى در تدقیق زیاد در علم اصول
مرحوم قاضى یکى از اشکالاتى که به مرحوم کمپانى مىگرفتند این بود که مىگفتند: مرحوم کمپانى مرد خیلى خوبى است، زاهد است، سالک است، عابد است، ایشان از این نقطه نظر کم نظیر است. سجدههاى یونسیه شش ساعته ایشان، تهجّد ایشان، واقعاً آن نورانیت ایشان، مرحوم آشیخ محمّد حسین واقعاً مرد بزرگى بوده، ولى مرحوم قاضى مىگفتند آخر این همه تدقیق در اصول، چه فایدهاى دارد؟ ایشان مىفرمودند: آیا بهتر نیست که به جاى این همه تحقیقاتى که مىخواهید راجع به این مسائل بکنید، و فکرى که خدا داده، و فردا مىخواهد از شما بگیرد را در امور مهمترى صرف نمائید؟.
چقدر فرق است که یک فیلسوف قدم در عرفان بگذارد یا یک آقاى شاغل و تاجر، قدم در سلوک بگذارد، او از صفات جمالیه و جلالیه خدا، چه مىفهمد؟ او از فقر و نیاز انسان به مبدأ چه مىفهمد؟ او از ارتباطِ جنبه ربطى بین علّت و معلول اصلًا چه مىفهمد؟ و او در تجلّى اسماء و صفات در مظاهر کلیه و مظاهر جزئیه، چه ادراک مىکند؟ هیچ! آقا دستور بدهید، صبح بلند شویم، ذکرمان را بگوئیم و بعد دوباره بگیریم بخوابیم.
علّامه طهرانى: تضلّع وجامعیت سالکى که واجد علوم عقلى است بیشتر ازدیگران است
” این همه اهتمامى که مرحوم آقا داشتند اینکه افرادى که مستعد هستند واجد این علوم عقلیه یا نقلیه بشوند براى همین است. مرحوم آقا بارها به خود من فرمودند: آن تَضَلُّع و جامعیت، براى سالکى که واجد این علوم باشد و قدم در راه بگذارد، بسیار بیش از آن کسى است که بدون این علوم بخواهد قدم در این راه بگذارد. این از اوّل با خودش چراغ برداشته است.”
لذا در خیلى از موارد مىبینیم همینها بدون استاد، راهنما هستند، یعنى وقتى که انسان با استاد ارتباط ندارد، در بعضى از موارد و مشاکل مىبینیم مىآیند، راهنمایى مىکنند و راه را به انسان نشان مىدهند. آقاى انصارى هم، همین را مىفرمودند.
مرحوم حداد مىفرمودند: سالکى که واجد این علوم باشد عجیب مىشود، عجیب
خود من از آقاى حداد شنیدم، نه یک دفعه، بلکه دو دفعه یا سه دفعه من شنیدم که اى فلانى، در این درسها، اتقان کن، اتقان کن. گفتند: سالکى که با این علوم برود عجیب مىشود، عجیب مىشود، یعنى با این علوم بخواهد حرکت کند عجیب مىشود.
” و این فقط مسأله ارشاد خلق و هدایت نیست، اوّل منفعتش، به خود شخص برمىگردد و بعد به دیگران.
اگر شراب خورى جرعهاى فشان بر خاک | از آن گناه که نفعش رسد به غیر چه باک[۱۰] |
تا یک نصیبى به بقیه برسد. تمام آنچه را که پیغمبر رفته و به دست آورده است، آنها همه اول به خودش رسیده است و بعد از طفیل وجودش بقیه هم، مستفیض شدهاند.”
بعد ما حصل له من سائر العلوم و المعارف بقدر الحاجه إلیها فى المعاش و المعاد «البته بعد از اینکه یک مقدارى از سایر علوم و معارف هم به قدر حاجت در معاش و معاد تحصیل کند.» لذا مرحوم ملّاصدرا مىگویند: آنقدر در مسائل دیگر، غَوصکردن و غَور کردن لازم نیست.
بیان اعلمیّت توسط مرحوم علّامه طهرانى رضوان الله علیه
یک دفعه یادم هست، مرحوم آقا یک شخصى را به مرحوم علّامه طباطبایى ارجاع داده بودند. بعد در او، شک پیدا شده بود. مىگفت آقا، شما احراز أعلمیت ایشان را مىکنید؟ مرحوم آقا فرمودند: منظور از أعلمیت چیست؟ اگر منظور از أعلمیت آن تدقیقات خیلى دقیق و علمى است که امثال حاج محمّد حسین کمپانى و آقا ضیاء عراقى گذراندند؟ بله، ایشان [مرحوم علّامه طباطبائى] هم اگر بخواهد فکرش را وارد در این مسائل بکند کم از بقیه نمىآورد. منتهى الآن دیگر مسیرش و رشتهاش افتاده در بحث فلسفه و تفسیر، شما مرحوم آقا سید محمّد کاظم یزدى را فقیه مىدانید یا نمىدانید؟ خود آقا سید محمّد کاظم یزدى، آیا ایشان از نقطه نظر تدقیقات اصولى مثل آخوند و کمپانى و … بودند در عین حال که خیلىها او را از نقطه نظر فقهى بر آنها ترجیح مىدهند. مرحوم علّامه هم همین طور هستند.
خیلى این تشکیکات، تشکیکات سستى است. آقاجان، کدام پیغمبرى آمد یک همچنین اصولى را به ابن مسعود و سلمان و عمّار ارائه داده است؟ آیا پیغمبر فرمود که: تمسک به عام در شبهه مصداقیه، اجمالى و مفهومى؟! ابن مسعود مىگوید چى؟ تمسک به عام، عام چیست؟ شبهه مصداقیهاش چیست؟ یعنى واقعاً اگر پیامبر در حوزه مىآمد آیا مىگفت اینطور درس بخوانید؟ آقا مىفرمودند: به همین مذاق عرفى، انجام بدهید و جلو بروید و انسان باید کارهاى دیگرش را انجام بدهد.
از هر علمى به مقدار حاجت باید فرا گرفت نه بیشتر
بعد آقا به او مىفرمودند که آنچه که شما به دنبالش هستید این نیست. شما دارید به دنبال حقیقت مطلب و واقعیت آن مىگردید. تحقیقات آقا ضیاء که به درد نماز شما نمىخورد، آن به درد مجلس بحث مىخورد. الآن شما خودتان قریب الإجتهاد هستید، شما خودتان اهل علم هستید، شما دیگر باید به مسائل عملى بپردازید.
لذا مىگویند: انسان به مقدار حاجت باید بخواند.
والخلاص عمّا یَعوقه عن الوصول إلى منزل الرشاد و یوم المیعاد «و خلاص بشود از آنچه که عایق مىشود از اینکه به منزل ارشاد و یوم میعاد برسد» وذلک هو ما یختص من العلوم «این، آن مقدارى از علوم است که اختصاص دارد» بتکمیل احدى قوّتیه اللتّین «به تکمیل یکى از دو قوهاى که» هما جهه ذاته و وجهه إلى الحق، و جهه إضافته و وجهه إلى الخلق «یکى جهت اتصال انسان به پروردگار است، و یکى جهتِ ارتباط انسان به عالم خلق و بدن و اعمال و جوارح اوست» از این دو نقطه نظر، انسان باید یک علومى را فرا بگیرد که به بدن و معاش و معادِ او سر و کار دارد تا از این زندگى دنیا نماند و همینطور در اعمال روزمرهاش دچار اشتباه نشود. معاملهاش باطل نشود و کارهایى که انجام مىدهد حرام نشود. لذا شما مىبینید که خیلى از فلاسفه اصلًا نسبت به مسائل فقهى تحقیقات نداشتند.
” ما مىگوییم که انسان در این علومِ دینى بالأخره نباید زمام امرش را به دست شخص دیگرى بدهد و خودش باید بداند که امام علیه السّلام چه فرموده است.
امام وقتى که در مقام هدایت و ارشاد هست ما باید پایمان را جاى پاى امام علیه السّلام بگذاریم. امام هم که فقط معارف الهیه محضه نگفتهاند، شریعت را هم گفتهاند اعمال نماز و اعمال حج را گفتهاند اخلاقیات و توحید و اجتماعیات، و همه چیزها را گفته اند.
لذا به اعتقاد حقیر فقیر سراپا تقصیر، یک طلبه باید تمام کلماتى که ائمه علیهم السّلام از پیغمبر اکرم تا حضرت بقیه الله فرمودهاند را بداند.
باید بداند که پیغمبر در فلان جنگ به آن شخص، چه چیزى گفتند؟ حتى یک کلمه، همین یک کلمه را من الآن باید بدانم، اگر ندانم به همین مقدار ناقص هستم. حال مسائل فقهى که به جاى خود. امام صادق علیه السّلام با فلان شخص از موالیان خودشان، در فلان جا حرکت مىکردند. به درختى تکیه دادند و حضرت، مثلًا این جمله را به او گفتند. چرا ما نباید این را بدانیم؟ آیا کلام حضرت حکمت است یا نه؟ نور است یا نه؟ واقعیت است یا نه؟ اگر ما ندانیم پس چه کسى باید بداند؟
مطالعه حداقل یک دوره بحارالأنوار براى هر فردى، از الزم لوازم است
لذا مطالعه حداقل یک دوره بحار، براى هر فرد از الزم لوازم است، بقیهاش بماند، بقیه مسائل اخلاقى و حکمى و … بماند.
پس ببینید ما الآن چقدر از این معارف دور هستیم. آن وقت ما مىتوانیم با توجّه به آنها [معارف حکمى] و توجّه به اینها [علوم فقه و شریعت] یک مکتب جامعى به عنوان معارف الهیه تحویل بدهیم.
اگر شما از یک شخصى تقلید بکنید که در مبانى فکرى خودش دارد عوضى مىرود و یک عالِم ظاهرى است. واى به حالتان که از قافله [معرفت] چقدر عقب افتادهاید. تقلید که نمىشود شوخى باشد، اگر هم نمىخواهیم تقلید کنیم مىبایست خود ما بدانیم که امام علیه السّلام چه گفتهاند و امام علیه السّلام در این قضیه، نظرشان چیست؟
انسان بر اثر اتّصال به غیب مىتواند به حقیقت دین برسد
با توجّه به آن شامه فقهى و شم الفقاههاى که انسان بر اثر مرور و اتصال به غیب، پیدا مىکند مىتواند به وسیله آن، به حقیقت دین برسد. گر چه تمام عالَم، در طرف مقابل بایستند و همه یک نظر بدهند.”
شریح قاضى آمد فتوا داد، چون بر علیه حکومت قیام کردن حرام است و این حکومت، حکومت حقّه است. حضرت یزید بن معاویه ایشان خلیفه پیغمبرند، هر کسى بر علیه این حکومت قیام کند مرتد است و مرتد هم خونش هدر است و دفعش واجب است و لذا امام حسین علیه السّلام را به شهادت رساندند. این، همین فقه است که هر روز به یک صورت در مىآید و به یک وجهه دیگر، با آن بازى مىکنند.
وتلک هى النظریه التّى بحسب حاقّ جوهر ذاته «این رفتن و رسیدن به اشتغال اهمّ، و از جهت آن قوهاى که، آن قوه جهت ذاتش به سمت حق است،
همان نظریهاى است که به حسب حاقّ جوهر ذاتش است» آن، جهتى است که به حسب جوهر ذات خودش در او محقّق است و در او وجود دارد، یعنى آن جهت حاقّ جوهر ذات خودش آن است که موجب مىشود یک حقیقتى در او تجلّى پیدا کند که همان جنبه، جهت وجهى باشد. من دون شرکه الإضافه إلى الجسم و إنفعالاته «ولى آن در اضافه به جسم و انفعالاتش شریک نیست،» آن فقط جنبه ربوبى اوست. نفس است که تعلّق به بدن دارد ولى روح انسان شرکتى بر جسم ندارد و اضافه به جسم در آنجا نیست. آن دیگر جنبه تجرّد و جوهرى نفس است. آن فقط اتصال به پروردگار دارد و انسان باید به آن برسد. وما من علم غیر الحکمه الإلهیّه و المعارف الربانیّه «هیچ علمى نیست غیر از حکمت الهیه و معارف ربّانیه» إلا و الاحتیاج إلیه بمدخلیه الجسم و قواه «مگر اینکه احتیاج او به واسطه مدخلیت جسم و قواى جسم اوست»، جسم، در هر علمى یک مدخلیتى دارد. حتى در فقه هم، جسم مدخلیت دارد. رجال، چه کسانى هستند؟ حسن، حسین و امثال ذلک، جسم در آن مدخلیت دارد.
جسم، در طبّ هم مدخلیت دارد. هر چه که شما تصوّر کنید جسم یک مدخلیتى در آن دارد.
ومزاوله البدن و هواه «و مزاوله بدن و هواى بدن یعنى ارتباط با بدن و هواى بدن» ولیس من العلوم ما یتکفّل بتکمیل جوهر الذّات الإنسیّه «علمى از علوم نیست که آن علم متکفّل شود بر اینکه جوهر ذات انسان، کامل بشود» وإزاله مثالبها و مساویها «و آن بدىها و پلیدىها از جوهر ذات انسان، ازاله پیدا کند» حین انقطاعها عن الدنیا و ما فیها «موقعى که از دنیا و ما فیها منقطع مىشود» دیگر آن مَثالب و مَساوى، با انسان نباشد. والرجوع إلى حاقّ حقیقتها «و به حاقّ حقیقت خودش رجوع کند» که عبارت است از همان ارتباط با پروردگار و همنشینى با پروردگار والإقبال بالکلّیه إلى باریها و منشئها و موجدها و معطیها «و به تمام وجودش به پروردگار خودش و منشىء خودش اقبال کند، آن که ایجاد کرده و موجد خودش و معطى خودش هست»، هیچ علمى نیست، إلّا العلوم العقلیّه المحضه «فقط علوم عقلیهاى که محض هستند و هیچ جنبه تقلیدى در آنها راه ندارد» وهى العلم بالله و صفاته و ملائکته و کتبه و رسله «و آن علم بالله و صفات خداوند و ملائکه و کتب و رسلش مىباشد» وکیفیه صدور الأشیاء منه على الوجه الأکمل و النظام الأفضل و کیفیه عنایته و علمه بها و تدبیره إیاها «و کیفیت صدور اشیاء از پروردگار متعال بر وجه اکمل، که چطور بر وجه اکمل و نظام افضل نازل شده است. آن نظامى که بالاتر است و کیفیت عنایت پروردگار است. و علم پروردگار به این اشیاء است و تدبیر پروردگار، مَر اشیاء را هست» بلاخلل و قصور و آفه و فتور و علم النفس وطریقها إلى الآخره و إتصالها بالملاء الأعلى و افتراقها عن وثاقها و بُعدها عن الهیولى «بدون خلل و بدون قصور و بدون آفت و بدون سستى و فتور، و علم نفس و طریق آن نفس، به آخرت و اتصال نفس به مَلاء اعلى و جدا بودن نفس از اتصالش و بُعدش از هیولاء که عبارت از بدن است» إذ بها یَتِمُّ لها الانطلاق عن مضائق الإمکان «به واسطه این علوم است که براى نفس جدا شدن از تنگناهاى امکان تمام مىشود» چون ممکن هستیم والنجاه عن طوارق الحدثان «و نجات پیدا کند از آنچه را که براى انسان از نوائب و ناراحتىها مىآید» والانغماس فى بحار الملکوت «و در دریاهاى ملکوت فرو برود» والانتظام فى سلک سکّان الجبروت «و منتظم بشود و همراه و همگام بشود در سلک سکّان جبروت، آنهایى که در جبروت ساکنند» فیتخلص عن أسر الشهوات «پس از اسارت شهوات بیرون بیاید» والتقلّب فى خبط العشوات «از گردش در اشتباهات و تاریکىها نجات پیدا کند» والانفعال عن آثار الحرکات «و از حرکاتى که پیدا مىشود، بالا و پایینهایى که پیدا مىشود منفعل نشود»، روزگار بالا و پایین دارد. این شخص منفعل نشود و داراى نفس مطمئنه باشد و دچار تزلزل نشود وقبول تحکّم دورات السماوات «از تحکّم دورات السماوات بیرون بیاید» فرض کنید که حالا آسمان و زمین بر چه منوال مىگردد.
من یک وقتى منزل یکى از آقایان معروف طهران بودم، پسر این آقا در یکى از ادارات بود. من دیدم خیلى ناراحت است. همان ایامى بود که مىگفتند فلان وزیر مىخواهد عوض شود و این آقا، چون با وزیر رفیق بود پسر ایشان هم فلان پست را داشت و این آقا ناراحت بود، دستش را روى دستش مىزد و مىگفت: نمىدانم براى فلانى چکار کنم؟ مىگویند وزیر مىخواهد عوض بشود این شغلش را از دست مىدهد. این آقایى که شصت و پنج، هفتاد سال سنش است. شما نگاه کنید به خاطر اینکه مىخواهد وزیر عوض شود، این آقا هم منقلب مىشود. بالا مىرود و پایین مىآید. جالب اینجاست که اینها رهبران و زمامداران هدایت خلق هستند! اینها همانهایى هستند که مىگویند توکل بر خدا کنید، توکل بر خدا داشته باشید، خداى تعالى رازق است، خداى تعالى کافل است. آنگاه با عوض شدن یک وزیر ناراحت است. چرا؟ چون شغلش را فلانى از دست مىدهد.
وأمّا ما وراءها «امّا آن چیزى که ماوراء این است»، این علوم عقلیه محض است فإن کان وسیله إلیها «اگر وسیله باشد» فهو نافع لأجلها [ «پس برایش نافع و سودمند است به خاطر وسیله بودن»] وإن لم یکن وسیله إلیها «اگر وسیله نباشد».
” فقه هم همینطور است، فقه هم آن مقدارى که مربوط به عبادات و تزکیه است باز هم وسیله است.”
کالنحو واللغه والشعر «مثل نحو و لغت و شعر» وأنواع العلوم فهى حِرَف و صناعات «مانند نجوم و ریاضیات و امثالهم اینها حِرَف هستند، حرفه اند، صنعتند»،
همانند نجّارى مىماند کباقى الحرف و الملکات «مثل ملکات، خطاطى و حِرَف»، اینها هم همینطور هستند فلانى شاعر است و یا نحوى است، بحث مىکند که فرّاء چه گفته است و یا بصریین قائل به این مطلبند، کوفیین قائل به آن مطلبند، اینها شعر و لغت است. لذا افرادى که در این زمینه مىآیند، مثلًا: یک نفر که نحوش خوب است اصلًا هیچ کس را قبول ندارد، اصلًا خیال مىکند همه دنیا، نحو شده است. حالا دو تا شعر فرزدق و سه تا شعر لبید و چهار تا شعر فلانى را حفظ کردید، آخرش به کجا مىرسید؟ خیال مىکند فقط نحو است، یا آن کس که لغت را بلد است، مشترکات لفظى در لغات و کنایات و موارد استعاره و غیره را بلد است، تمام شد. آسمان و زمین به هم دوخته شد که این آقا، لغت را بلد است. حالا بر فرض که یک المنجد هم حفظ کردى ثم ماذا، و امثال ذلک. این مربوط به فکر و قواى عقلانى است، حالا ما چرا احتیاج به عمل داریم؟ وأما الحاجه إلى العمل و العباده القلبیّه و البدنیّه، فلطهاره النفس و زکائها «و اما احتیاج به عمل یا عبادات قلبیه و بدنیه، این براى طهارت نفس است، همه براى تصفیه نفس است.»
علوم عقلیّه محض، همراه با عبادات قلبیّه و بدنیّه و …، انسان را به کمال مىرسانند
” خیال نکنید ما آمدیم گفتیم: نیازِ ما فقط به علوم عقلیه محض است، این فقط بالاترین علم است و ما احتیاج به چیز دیگرى نداریم، نه! ما براى تزکیه روح نیاز به عبادات قلبیه و بدنیه، مجاهدات و ریاضیات شرعیه داریم. اینها به جاى خود محفوظ، آن هم به جاى خود محفوظ، و این هر دو مکمل هم هستند.”
بالاوضاع الشرعیّه و الریاضات البدنیّه «به قوانین شرعى و ریاضات بدنیه است»، چرا ما باید به بدن ریاضت بدهیم؟ این نفس سرکش لئلا تتمکن للنفس بسبب إشتغالها بالبدن و نزوعها إلى شهواته و شوقها إلى مقتضیاته «چون حساب اشتغالات به بدن است و به سبب اینکه این نفس، به بدن مشغول است و به تنپرورى مىپردازد و میل به شهوات بدن و شوق این نفس به مقتضیات این بدن است» هیئه انقهاریّه «یک هیئت انقهاریه و مغلوبیت براى نفس انسان، پیدا نشود» و نتواند سرش را بالا کند و ببیند که آن بالا، چه خبر است، للبدن و هواه «یک هیئتى که مقهور بدن بشود این نفس دیگر در بند بدن بیفتد» وقتى کسى در ماده و امثال ماده برود، اصلًا همه فکر و ذکرش شکم است. و السلام.
نفس باید بدن را به طریق صحیح بکشاند نه به طریقى که بدن مىخواهد برود
فترسخ لها ملکه إنقیادیّه لمشتهاه «براى نفس راسخ مىشود، یک ملکهاى انقیادیه که هر چه را که بدن اشتها دارد تأمین مىکند، یک ملکه که منقاد بدن است» وتمنعها إذا مات البدن عن لذّتها الخاصه بها من مجاوره المقربین «و نفس را وقتى که بدن بمیرد از لذاتى که به او اختصاص دارد که مجاورت با مقربین است منع مىکند»، نمىگذارد که نفس به آنجا برسد ومشاهده الأمور الجمیله و أنوار القدسیین و لا یکون معها البدن فیلهیها «و دیگر در اینصورت بدن با او نیست تا اینکه او را به لهو بیاندازد، اگر این کارها را نکند» کما کان قبل البدن ینسیها «بدن این را فراموش کرده بود»، بعد که بدن، نفس را، متوجّه خودش کرد حالا براى این که انسان اینطور نشود و منقاد بدن نباشد و ملکه انقهاریه در او پیدا نشود، خداوند متعال امرِ به تشریع کرد که باید این بدن را ریاضت بدهید؛ باید بلند شوید و نصف شب نماز بخوانى، بروید یخ را بشکنید. باید از این مسائل بگذرید اگر نگذرید همینطور انسان در یک حالت خمودى مىماند گر چه یک احساسهایى هم نسبت به آن طرف داشته باشد ولى رشد ندارد. مثل یک چیزى که سرکوفت بر آن بزنند، همینطور انسان در این صورت مىماند. فصدر من الرحمه الإلهیّه «پس صادر شد از رحمت الهیه» که این رحمت الهیه، بود نه غضب. والشریعه الرحمانیّه الأمر بتطویع القوى الأمّاره للنفس المطمئنّه «امر شد اینکه قواى اماره را به طاعت خودت در بیاورى، براى نفسى که مطمئنّه است» به واسطه چه؟ بالشرائع الدینیّه «با احکام و شرایع دینى»، بر سر قواى اماره بزنید والسیاسات الإلهیّه «و با سیاسات الهیه شما این کار را انجام بدهید» ریاضه للجسد و هواه براى چه؟ «به خاطر اینکه به جسد ریاضت بدهید» ومجاهده للنفس الآدمیّه مع أعداه من قواه «و براى مجاهده با نفس آدمیه با دشمنانش از قواى این بدن، مجاهده براى نفس آدمى پیدا کند» لینخرط معها فى سلک التوجّه «تا اینکه بدن، با نفس در سلک توجّه به جناب حق کوبیده بشود.» تا اینکه منخرط و متواضع شود، لِهْ شود و سرکش نباشد مثلًا مىخواهد براى عبادت برود بدن مىگوید پاهایم درد مىکند. لذا باید این بدن خودش را مقهور براى اراده نفس مطمئنّه بداند، نه اینکه هر طورى شد، آى اینجایم، آى آنجایم و باز بدارد و نگذارد که حرکت کند، خلاصه اینکه:
حافظ- رحمه الله علیه- مىفرماید:
نازپرورده تنعّم نبرد راه به دوست | عاشقى شیوه رندان بلاکش باشد[۱۱] | |
” نفس در مسیر توجّه است. کارى که بدن انجام مىدهد، نفس را مىخواهد به طرف خودش بکشد، این نفس بزند توى سرش نگذارد بدن عائق بشود. این بدن را بکشاند به آن مسیرى که خودش مىخواهد حرکت کند. بدن که در مسیر نیست، نفس در مسیر است، بدن آلت براى نفس است و استقلالى ندارد.”
إلى جناب الحقّ من عالم الزور و معدن الغرور «از عالمِ زور که ظلمت است و گمراهى و غرور است» ولایعاوقها «و بدن مانع نفس نشود» بل یشایعها فى مطالبها «بلکه همراهى کند با او در مطالبش» ویرافقها فى مآربها «و اینکه رفق با او داشته باشد در اهدافى که مىخواهد آن اهداف را تعقیب کند.»
پاورقیها:
[۱] – سوره المؤمنون( ۲۳) ذیل آیه ۵۳.
[۲] – سوره الزّمر( ۳۹) قسمتى از آیه ۹.
[۳] – سوره الزّمر( ۳۹) ذیل آیه ۹.
[۴] – سوره البقره( ۲) ذیل آیه ۴۴.
[۵] – سوره آل عمران( ۳) آیه ۱۹۰.
[۶] – سوره الأنبیاء( ۲۱) صدر آیه ۲۲.
[۷] – کلیات حکیم نظامى گنجوى، قسمت خسرو شیرین، ص ۱۲۳.
[۸] – سوره الحدید( ۵۷) آیه ۳.
[۹] – سوره ق( ۵۰) ذیل آیه ۱۶.
[۱۰] – دیوان حافظ، طبع پژمان، غزل ۳۰۷.
[۱۱] – دیوان حافظ، طبع پژمان، غزل ۲۳۷.