جلسه ۱۰ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۲۸

موضوع: جلسه ۱۰ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق

سخنران حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.

[/box]

متن جلسه:

جلسه ۱۰ رمضان ۱۴۲۸

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

ادعوک یا سیدى بلسان قد أخرسه ذنبه رب اناجیک بقلب قد اوبقه جرمه‏.

پروردگارا خدایا مولاى من آقاى من، تو را با زبانى مى‏خوانم که گناه آن زبان را ناتوان ساخته و با قلبى با تو مناجات مى‏کنم که جرم و جنایتش او را از حیّز انتفاع انداخته [است.]

خب راجع به این فقرات در شب‏هاى گذشته مطالبى عرض شد و صحبت به این‏جا رسید که امام سجاد علیه السلام در وهله اول مى‏خواهد ما را متوجه وضعیت خودمان بکند، متوجه حال خود و متوجه موقعیت خود. این در وهله‏ى اول و در وهله‏ى دوم کیفیت ارتباط و برخورد با خداى متعال. و به طور کلى دیدگاه اهل معرفت و توحید نسبت به ربط انسان با خدا چگونه است؟ در آن دیدگاه انسان چه جایگاهى دارد و خدا چه جایگاهى دارد؟ انسان چه موقعیتى دارد و خدا چه موقعیتى دارد؟ و با سایر دیدگاه‏ها چه تفاوتى دارد و نتیجه و مآل این دو مکتب و دیدگاه چه خواهد بود؟ این ما حصل این مطلب است.

در دعاى ابوحمزه‏ى ثمالى امام سجاد علیه السلام در مقام ربط بنده در عالم کثرت با عالم توحید قرار گرفته خب این عبارتى که حضرت مى‏فرماید ادعوک یا سیدى بلسان قد أخرسه ذنبه رب اناجیک بقلب قد اوبقه جرمه، آیا خود حضرت سجاد هم مشمول یک همچنین فقراتى هستند؟ کسى که به عصمت مطلقه رسیده و واصل شده و آیه‏ى تطهیر راجع به او نازل شده‏ «إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً الأحزاب، ۳۳ این تطهیراى دوم خیلى معنا دارد، تطهیر در مقام بقاء بعد از فنا مقصود است یعنى هیچ شائبه‏اى از کثرت- بعد از فناء ذاتى و محو همه‏ى آثار تعینات وجود در مقام ذات پروردگار- دیگر معنا ندارد و مقام طهارت و عصمت مطلقه در همه‏ى انواع و در همه‏ى مراحل نه فقط در یک مرحله.

یک بچه که هنوز به تکلیف نرسیده است مى‏توانیم بگوییم که او گناه نکرده ولى نه این‏که اشتباه هم نکرده، نه! ممکن است اشتباه کند ممکن است به اندازه‏ى خودش در کثرت باشد ممکن است به اندازه‏ى خودش در تعینات گرفتار باشد به اندازه‏ى خودش جلب منافع و دفع مضار را از نفس خود

مى‏کند، این‏طور نیست. حتى بچه‏اى که سه ساله است بچه‏اى که چهار ساله است بچه‏اى که دو ساله است خیلى از بچه‏ها هستند که وقتى که …..، خب شواکل مختلفى دارند بچه‏ها، شاکله‏هاى متفاوتى دارند ولى همه‏ى این‏ها به سمت جلب منفعت حرکت مى‏کنند منتهى داراى نفس نیستند آن نفس کدورت که داراى انانیت هست آن نفس را دارا نیستند، جنبه‏ى توحید در آن‏ها قویتر است جنبه‏ى تجرد در آن‏ها از افراد بزرگسال بیشتر است. وقتى که یک قضیه‏اى اتفاق مى‏افتد مى‏گویند که شهادت بچه در مرحله‏ى اول مسموع است. چرا؟ چون در مرتبه‏ى اول همان چه را که هست مى‏گوید ولى بعد او را مى‏برند گوشه، کنار، تهدید، وعده، شکلات، شیرینى، خلاصه خط و نشان و با وعده و وعید، آن فکر طاهر و خالص را مبدَّل به فکر مخلوط و حال مغشوش مى‏کنند در وهله‏ى اول بچه صاف است. صاف مى‏آید مى‏گوید تقصیر این بود من دیدم اول این این را زد بعد این. ولى وقتى مى‏روند مى‏گویند اگر این را بگویى نمى‏دانم چرخ و فلک سوارت نمى‏کنیم نمى‏دانم کجا نمى‏بریم شیرینى و بستنى برایت نمى‏خریم، این جورى برو بگو. این هم مى‏آید مى‏گوید اول او این را زد! این قبلش این را مى‏گفت ولى ……. لذا مى‏گویند آن شهادت اول مسموع است و [ترتیب اثر داده‏] مى‏شود و بعد آن صحبت‏هاى بعدى مسموع نیست.

خب ما مى‏توانیم بگوییم که بچه گناه نکرده ولى آیا یک ولىّ الهى یک امام معصوم علیه السلام، آیا عدم صدور ذنب از او هم مانند یک طفل مراهق است مانند یک طفل غیر ممیِّز است. ممیز در عین این‏که تمیز مى‏دهد اگر خلافى بکند قانون او را نمى‏گیرد ممیز است ولى خلاف مى‏کند. مى‏گویند باید نامحرم خود را از ممیز محفوظ نگه دارد. حرام است که از ممیز خود را حفظ نکند، نپوشاند. زیرا طفل ممیز تشخیص امور را مى‏دهد تشخیص حسن و قبح را مى‏دهد. بنده در این‏جا اضافه مى‏کنم حتى از غیرممیز هم چنان چه موجب مفسده در آتیه بشود- بالاخره افراد متفاوت هستند این‏ها داراى استعدادهاى مختلف هستند داراى حافظه‏ها و ذاکره‏هاى مختلف [و] متفاوت هستند چه بسا ممکن است که طفل در هنگام حادثه ممیز نباشد ولکن آن صورت ذهنیه‏اى که از فعل در ذهن او نقش مى‏بندد این صحیح نیست و موجب فساد خواهد بود- این را باید لحاظ کرد ولى صحبت در این است که این آیه که مى‏فرماید خداى متعال طهارت را براى این ذوات مقدسه به مقام اطلاقى خودش مقرر فرموده است، مقصود چه طهارتى است؟

این طهارت طهارتى است که هیچ شائبه کثرت و هیچ شائبه دوئیت در هیچ مرتبه متمشى نیست اصلا متمشى نیست هیچ معنا ندارد در حالتى که خب بچه داراى این مسئله هست. از مرحوم آقا

شنیدم که- چند مرتبه این مسئله را مى‏فرمودند- گاهى از اوقات مرحوم آقاى حداد به او مى‏فرمودند که من- در آن اوقاتى که مى‏رفتند و با ایشان ملاقات داشتند- مى‏فرمودند گاهى از اوقات من احساس مى‏کنم حتى این بچه‏ى شیرخوار- بچه شیرخوار که خب این دیگر اصلا هیچ معنا ندارد انسان در او نفسى تصور کند انانیتى تصور کند خودیت و خودمحورى تصور کند دافع دیگران باشد و جاذب منافع به سمت خود باشد، خب این چه چیزى را احساس مى‏کند غیر از آغوش مادر و شیرى که از مادر مى‏خورد، چیز دیگرى اصلا فهم ندارد اصلا ادراک نمى‏کند- ایشان مى‏فرمودند من احساس مى‏کنم این بچه که در آغوش مادر هست به همین اندازه به مادر تعلق دارد و تعلق به مادر یعنى تعلق به خود، چون به خود تعلق دارد این تعلق به خود را در تعلق به مادر و استفاده‏ى از مادر، این اعمال مى‏کند. همین که درخواست ارتضاء مى‏کند از مادر، درخواست شیر مى‏کند، یعنى من هستم کجایى؟ کجایى؟ من هستم این‏جا، من ……

یکى از رفقا مى‏گفت که من یک برادر بزرگى داشتم مادرم یا کسى دیگر تعریف مى‏کرد که این شروع مى‏کند به گریه کردن، هرچه گریه مى‏کند این‏ها نمى‏فهمند که چه شده، خلاصه نمى‏دانم این طرفش مى‏کنند آن طرفش مى‏کنند خلاصه هیچ متوجه نمى‏شوند که این [براى چه‏] دارد گریه مى‏کند و مادرش هم ناراحت بود و نمى‏فهمید این چیست! یکدفعه یکى به او گفت شاید به او شیر ندادى که این دارد گریه مى‏کند، گفت اى واى! خاک بر سرم! از دیشب از تا حالا یادم رفته [به او شیر بدهم!] معلوم شد ۱۸ ساعت این بچه شیر نخورده، تازه حالا یادش هم نمى‏آید، حالا دارد دنبال مى‏گردد که چرا این دارد گریه مى‏کند؟ البته مال بعضى از مناطق بود که حالا ….، یادش رفته بود، حافظه او کم شده بود دیگر، تقصیر نداشت على کل حال، قلم تکلیف از بعضى‏ها برداشته مى‏شود، یادش رفته بود که ۱۸ ساعت به این غذا نداده! شیر داد خوب شد بیچاره، صدایش خوابید، صدایش خوابید تمام شد. گاهى این جورى مى‏شود.

ایشان مى‏فرمودند همین مقدار که این [بچه‏] الان تعلق دارد، این حکایت از این مى‏کند که خود را مى‏بیند منتهى در همین محدوده، فقط در محدوده‏ى یک آغوش مادر بودن، بیش از این نه! فقط در محدوده‏ى یک شیر خوردن، دیگر نه از مادرش و نه از پدرش زمین مى‏خواهد زن مى‏خواهد نه غذا مى‏خواهد نه موبایل مى‏خواهد نه چرخ و فلک مى‏خواهد نه مسافرت مى‏خواهد نه تفریح مى‏خواهد نه زن و بچه مى‏خواهد [نه‏] شوهر مى‏خواهد! همه چیز دیگر، هیچى نمى‏خواهد. فقط مى‏گوید یک شیر از تو مى‏خواهم این را از ما دریغ نکن. ایشان مى‏فرمودند من وقتى که به این بچه نگاه مى‏کنم مى‏بینم من‏

نسبت به خود و وجود خود به این مقدار هم تعلق ندارم، چى مى‏شود؟ اصلا مى‏شود تصور کرد انسان در یک وضعیتى باشد در یک حالى باشد، در یک موقعیتى باشد که تعلق به نفس و تعلق به وجود به میزان و به مقدار ذرى مثقالى هم نباشد و معدوم باشد؟

آن وقت مى‏آیند کتاب مى‏نویسند مقاله مى‏نویسند مى‏گویند این آقا که در اتوبوس افراد را شمرده و خودش را [به شمارش‏] نیاورده این باید دیوانه باشد! نعوذ بالله! کى همچنین حرفى مى‏زند؟ حجه الاسلام و ملاذ الانام و آیه الله و مرجع تقلید! التفات فرمودید! مقاله مى‏دهند مقاله مى‏دهند دیگر، همه جا هم پخش کردند بروید ببینید، به عربى پخش کردند! این آقا در کجاست و این بدبخت در کجا؟ این هى هى هى! اصلا چه مى‏فهمد؟ چه چیزى اصلا تشخیص مى‏دهد؟ چه چیزى اصلا درک مى‏کند؟ اسم خودمان را هم گذاشتیم اهل علم و اهل فهم و اهل عقل و اهل فلسفه، به خیال خودمان فلسفه هم خواندیم حالا چه جورى خواندیم؟ خدا مى‏داند! باید به این‏ها گفت: اى مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست/ نتیجه‏اش چیست؟ عرِض خود مى‏برى و زحمت دیگران مى‏دارى/ آن کسانى که این مطالب را نقل کردند ده برابر تو سواد ظاهرى دارند [و] این مطالب را نقل مى‏کنند، خیال نکن که فقط خود شما و امثال شما دارید! نه! این‏هایى که دنبال این مطالب هستند از نظر سواد ظاهرى ده مقابل تو سواد دارند. این مطالب را گفتند و گوشه‏اى از آن را هم نقل کردند گوشه‏اى را نقل کردند تا این‏که دیگران هم بفهمند که در پس این ظاهر خبرهایى هم ممکن است باشد، فقط همین قدر این ظاهر نیست همین بیا و برو نیست همین عَلَم و کُتَل و این‏ها نیست چیزهاى هم ممکن است پشت قضیه باشد در افرادى که مطرح نیستند در معرض نیستند، در گوشه و کنار، قلوب پاک، قلوب دردمند، ممکن است بعضى از این مسائل هم وجود داشته باشد، آمدند براى آن‏ها این مسئله را بیان کردند.

حالا حضرت سجاد در یک همچنین موقعیتى است یک همچنین وضع و حالى دارد. چه جور مى‏شود که حضرت بیاید و این مطالب را به این کیفیت بیان کند؟ حالا ما به این‏که حضرت در چه عالمى هست و در چه وضعیتى هست، به او کارى نداریم اصلا عقلمان هم نمى‏رسد که بیاییم در این مطالب …..! یک توجیهاتى براى خودمان مى‏کنیم که حالا قبلا هم عرض کردم، به مناسبت خودش هم شاید بعدا بیاید. آن‏چه که مهم است این است که این فقره مربوط به الان ما است، این را چند مرتبه خدمت رفقا عرض کردم، اگر اهمیت نداشت این‏قدر تکرار نمى‏کردم، یکى از علل سقوط ما سلّاک- حالا اسم خودمان را مى‏گذاریم- همین است که این فقره‏ى امام سجاد را ما فراموش کردیم موقعیت خودمان را فراموش کردیم. زبان ما در عین عدم گویایى و در عین الکن بودن، به اندازه‏ى هزارتا زبان‏

سالم دراز است پیش خدا! علت این است. قلب ما در عین ناتوانى و در عین هلاکت و در عین خمودى و خستگى و بار گناهانى که او را از بین برده و خسته کرده و توان پرواز را از او گرفته است، در عین حال به اندازه‏ى هزار برابر قلب انبیا و ائمه- بحمدلله- داراى توقع و داراى تمنى و داراى انتظار است! انتظار است! و مصیبت از این‏جا شروع مى‏شود.

اگر کسى موقعیت خودش را همیشه به یاد بیاورد و وضعیت خودش را همیشه بداند، بعید است که دستخوشِ حوادث و دستخوش ناگوارى‏هاى جریانات و مسائل و وسوسه‏ى خناسان و شبهه ابالسه و شیاطین قرار بگیرد، مى‏داند کیست، مى‏داند وضعیتش چیست، حال خودش را مى‏داند، حال خودش را مى‏داند. یکى آمد به بنده گفت، آقا بنده در خواب دیدم که شما چه و چه و چه و فلان ….! گفتم خیلى خب شما در خواب دیدید بنده که در خواب ندیدم که بنده چه و چه و چه و فلان ….! هر وقت هم بنده مثل شما در خواب دیدم بسیار خب آن موقع خدمتتان هستیم عرض ارادت مى‏کنیم ولى بنده تا در خواب ندیدم پس آن خواب مبارک خودتان باشد.

امام موسى بن جعفر علیه السلام به هشام بن سالم فرمودند: اى هشام! اگر در دست تو جوهر است گوهر و جوهرى است بى‏مانند و تمام دنیا بگویند که در دست تو خزف است، ضررى به حال تو ندارد و اگر در دست تو خزف باشد همه‏ى دنیا بگویند در دست تو جوهر است! درد ما این‏جا است، آن اولى نه! آن اولى معلوم نیست، در اول و آخر دنیا یکى معلوم نیست که باشد، همان ائمه و اولیاء، همان‏ها هستند و پرونده‏ى‏شان هم تمام شد و رفت، نه! ما مشمول این دوم هستیم به آن فقره‏ى اولى نباید خیلى کار داشته باشیم، اگر در دست ما خزف است و همه‏ى عالم بگویند که در دست تو جوهر است چه نفعى به حال تو دارد؟ چه نفعى دارد؟ آقا شما این هستید! وقتى من مى‏دانم نیستم خب حالا چه نفعى به حال من دارد؟ گفتن او چه نفعى به حال من دارد؟ آقا شما دارى آن مراتب هستید! وقتى بنده مى‏دانم نیستم چه فایده‏اى دارد؟ چه نتیجه‏اى دارد؟ آقا شما در فلان در مرتبه هستید! یک وقت مى‏گویم بله بله خواهش مى‏کنم اختیار دارید بله ما قابل نیستیم ما فلان …..! این‏ها همه چى است؟ همه فیلم و تئاتر است این‏ها همه چیست؟ کلک است هیچ فرق نمى‏کند که بگوید بله بنده هستم یا این جورى، بلکه این بدتر است چرا؟ چون این بیشتر گول مى‏زند چون اگر بگوید من هستم طرف یک خورده مى‏گوید ا! چه راحت گفت من هستم نکند ….؟ ولى با این‏طور چى؟ دل را بیشتر جلب مى‏کند مى‏گوید عجب آدم متواضعى است اگر نباشد که نمى‏گوید.

مرحوم آقا کى فرمودند من ولىّ خدا هستم؟ مرحوم آقا! پس حالا که نفرمودند حالا هر کسى که بگوید من ولىّ خدا نیستم پس ولىّ خدا است! حالا من از تک تک شما سوال مى‏کنم یکى از شما مى‏گوید من ولىّ خدا هستم؟ نه! پس همه‏ى شما ولىّ خدا هستید! به این دلیل! دو دوتا چهارتا، چون مرحوم آقا نمى‏گفتند من ولىّ خدا هستم پس بنابراین هر کسى نگوید من ولىّ خدا هستم ولىّ خدا است! ببینید! الاغ یک همچنین استدلالى مى‏کند در طویله‏اش؟ جداً مى‏گویم! یعنى بگویید این فهم کجا رفته؟ یعنى ما به کجا داریم مى‏رویم؟ یعنى این مغز ….. من نمى‏فهمم، این چقدر است؟ هشتصد گرم است؟ چقدر است؟ این سلول‏هایش چه جور تغییر پیدا مى‏کند؟ سلول‏هاى بیچاره تغییر پیدا نکرده، این نفس بیچاره است که در دستخوش مسائل و این‏ها، به چه روزگارى مى‏افتد! عجیب است ها!

آقا در زمان ائمه، در زمان امیرالمومنین، الان براى ما قابل قبول نیست یک نفر خودش بشنود از پیغمبر که فرمود انا مدینى العلم و على بابها[۱] و بعد بلند شود برود سراغ ابوبکر! مگر اصلا مى‏شود؟ شما اگر این را الان از من بشنوید چه مى‏گویید؟ مى‏گویید غیر از این‏که این‏ها کاه خوردند هیچ محمل دیگرى ندارد توجیه دیگرى ندارد که رسول خدا بیاید بگوید انا مدینى العلم و على بابها و من اراد المدینه فالیدخل من بابها، شهر [علم‏] من هستم درش على است کسى که مى‏خواهد به این شهر برسد باید از در وارد شود باید از ولایت و دستگیرى على بتواند به نَفس و سرِّ من راه پیدا کند نه با دستگیرى ابوهریره و عمر! نه با دستگیرى مغیره و سفیان ثورى و متابعت از ابى‏حنیفه و این‏ها! نه با دستگیرى حسن بصرى و این کلاش‏ها و این منافقان امت و این صوفیه و دراویش حقه باز و قلابى که آمدند در مقابل ائمه مکتب باز کردند دکان باز کردند در مقابل ائمه! نه! باید از دریچه‏ى امام رضا آمد تا به سرّ پیغمبر رسید، باید از دریچه‏ى امام سجاد آمد تا به سرّ پیغمبر رسید و الا آن‏ها انسان را به بیراهه مى‏برند به یک راه دیگر مى‏برند به چاه‏ها وا مى‏دارند به بیغوله‏ها وا مى‏دارند حتى اگر مسائل غیرعادى هم براى انسان پیش بیاورند آن مسائل در کدورت و نَفس تحقق پیدا مى‏کند نه در واقعیت.

من یکدفعه بالاجبار یک مجلسى دعوت شدم بالاجبار بود یعنى در محذور قرار گرفتم، در یک مجلسى دعوت شدم. افرادى که در این مجلس بودند هر کدامشان براى خودشان یک کسى بودند حالاتى که داشتند تخصص‏هایى که داشتند فنونى که داشتند براى خودشان، هر کدام براى خودشان یکى …. و نه این کافر بودند! نه بابا! مؤمن بودند شیعه بودند در میان آن‏ها اهل فضل بود اهل علم بود

داراى خصوصیات بودند- التفات مى‏کنید- ارتباطاتى داشتند مسائلى براى آن‏ها کشف مى‏شد مسائلى داشتند، از جمله آن مطالبى که در آن قضیه بود، فلان مسئله که یکى از ریاضى‏دان‏هاى گذشته- هزار سال پیش- در فلان کتابش آمده نقل کرده، عبارت یک عبارت مبهم و آن معنا را نمى‏رساند حالا بیاییم ببینیم منظور این شخصى که در زمان افلاطون بوده در زمان سقراط بوده، از این عبارتى که نقل کرده چیست؟ همان جا یکى که مرتبط بود با آن مسائل و این‏ها، فورا آمد و خود شخص را حاضر کرد و آن خط را قرار داد و این‏ها آن را تصحیح کردند و گفت منظور من این است- و درست هم هست نه این‏که دروغ باشد این حرف‏ها دروغ نیست- خود او آمد و آن فرد را یعنى دیگر توضیح نمى‏دهم چون بنا ندارم که زیاد راجع به این مسئله [صحبت کنم‏] آمد و این مسئله را حاضر کرد. در این موقعى یکى از افرادى که در آن‏جا بود، یکى از ارحام و خویشاوندانش داراى یک بیمارى کلیوى بود، و تمام اطبا گفته بودند که این باید عمل بشود و این سرطان است و اگر تا یک هفته‏ى دیگر عمل نشود [به‏] آن کلیه دیگر [هم‏] سرایت مى‏کند و [آن را] از کار مى‏اندازد و مهلت هم داده بودند و وقت هم در بیمارستان برایش گرفته بودند، یکى از این‏هایى که این‏جا بود فورا با جالینوس طبیب که در هزار و خورده‏اى سال در زمان حضرت عیسى در آن موقع حیات داشت تماس مى‏گیرد و ایشان نسخه‏اى مى‏دهد، فلان گیاه و فلان گیاه را باید تا یک هفته صبح و شب دَم کنند و به او بخورانند روزى دو لیوان و نیازى به عمل و فلان و این حرف‏ها هم نیست، هیچى! بنده دیگر اطلاع ندارم، نرفتم. بعد از یک هفته اتفاقا سوال کردم گفتند طرف خوب شده و عمل و این‏ها همه رفته پى کارش و الان هم دارد در خیابان راه مى‏رود، هیچى.

این‏ها هست نمى‏گوییم نیست این‏ها واقعیت دارد ولى چى؟ وقتى که از آن مجلس آمدم بیرون، حدود یک ساعت و نیم دو ساعت طول کشید، انگار کوهى را روى دوش‏هاى خودم و روى سر خودم احساس کردم و صد بار خودم را لعن کردم، این قضیه مال سال‏ها پیش است، شاید ده سال دوازده سال پیش است، نه مال الان، خیلى وقت پیش و صد بار خودم را لعن کردم که چرا اصلا وارد یک همچنین جایى شدیم، وارد یک همچنین چیزى شدیم، خب عرض کردم در محذور قرار گرفته بودم، بد هم نبود بالاخره این هم تماشایى بود فیلمى بود فیلم مى‏دیدیم، بالاخره حالا این دو مسئله از آن‏ها بود چیزهاى دیگر هم بود که چى یعنى؟ هان؟ یعنى انسان بیاید مسیر خودش را در این‏گونه مطالب و این‏گونه مسائل قرار بدهد و بعد هم به نتیجه برسد و شنیدم بعد یکى از آن افرادى که در آن‏جا حضور داشتند در آن بیمارى که بر آن بیمارى از دنیا رفت، گفته بود اى کاش عمر خودم را صرف این مطالب نمى‏کردم و از آن مواهبِ درجات عالیه خود را بى‏نصیب نمى‏کردم و آن استعدادى را که خدا قرار داده بود براى رسیدن‏

به آن مراتب، در این امور بیخود و لهو و لغو- تعبیرش بود- به کار نمى‏بردم! این از بقیه قویتر بود ها و بعد هم فوت کرد و به رحمت خدا رفت. ببینید آدم بعد از هشتاد سال، این‏ها هم چیزهاى کمى که نیست یعنى یکى از این‏ها الان در دنیا نیست یکى از این مسائل الان در دنیاى پزشکى وجود ندارد اگر هست بیایید بگویید، نیست دیگر، واقعیت همین است دیگر. عر ض کردم چیزهایى که در آن‏جا دیدم بعضى قابل گفتن نیست حالا این چیزهایى که مى‏گفتند، این دیگر کم کم آن بود که وجود داشت و مسائل دیگرى هم بود ولى که چى یعنى؟

چقدر این مطالب براى فرد نورانیت آورده؟ چقدر این مسائل براى انسان راه را باز کرده؟ چقدر خدا را نشان داده؟ چقدر خدا را نشان داده؟ چقدر معرفت به خدا پیدا کرده؟ کى؟ فلان مسئله را حل کنیم به خاطر او برویم طرف را احضار کنیم بیاوریم و فلان و این حرف‏ها، که چى یعنى؟ یا فلان دوا را بیاوریم انجام بدهیم لعل این‏که این شخص صلاحش بر این بوده که عمل بشود، کى گفته؟ در مکتب عرفان این نیست که بیایند خارج از مجراى الهى کار انجام بدهند، این نیست مسئله. در مکتب عرفان و مکتب توحید پیشاپیش از قضایا و جریاناتِ مشیتِ الهى استقبال مى‏کنند و خودشان جلو جلو مى‏روند، حال یک مطلبى راجع به او مى‏خواهد …..

یک قضیه‏اى چند سال پیش بود یک مخدره‏اى بود حامله شده بود و گفته بودند که این خلاصه این‏طور است و فلان است و اطبا گفته بودند که خلاصه شاید این بچه نماند و فلان. بعد یک فردى آمده بود و یک پیشنهادى را کرده بود- و چون بنده در جریان این قضیه بودم خب مطلع بودم از قضیه- که اگر فلان قضیه‏ى غیرعادى بخواهد انجام بشود این بچه مى‏ماند و الا سقط مى‏کند گفتم نخیر! این مسئله نباید انجام بشود و باید طبق مسیر و همان راهى که در جلو هست و براى افراد تکلیف است به همان کیفیت باید انجام بشود و مسئله به آن‏جا باید جلو برود و رفت قضیه و در چهار ماهگى هم بچه سقط شد در حالى که شاید آن مسئله‏ى غیرعادى اگر اتفاق مى‏افتاد شاید این مى‏ماند، ما اطلاع نداریم. گفتم من فکرم نظرم و برداشتم نسبت به مسئله این است انسان باید همان چه را که مشیت و جریانات عادى اقتضا مى‏کند به همان کیفیت باید حرکت بکند در قبالش این طرف هم خب بوده، مسائلى از این طرف بوده که عمل به تکلیف موجب شده است که قضایا بر وفق دیگرى بگردد.

مکتب عرفان کارها را به خدا مى‏سپرد و از انسان مى‏گیرد، این است قضیه. این‏ها همه‏ى کارها را از خدا مى‏گیرند و به انسان واگذار مى‏کنند، گرچه ظاهر مى‏گویند خدا، گرچه ظاهر مى‏گویند او، به حسب ظاهر مى‏گویند [و] ولى در باطن اتکا به نفس است در باطن توجه به نفس است و در باطن‏

اعمال ولایت نفس است بر عالم، ولى در عرفان این نیست. مى‏گویند او، یک روز مى‏گویند از این طرف یک روز مى‏گویند از آن طرف یک روز مى‏گویند بایست یک روز مى‏گویند بنشین یک روز مى‏گویند حرکت کن یک روز مى‏گویند توقف کن یک روز مى‏گویند با معاویه بجنگ یک روز مى‏گویند دست از جنگ با معاویه بردار، بردار. یک روز مى‏گویند حرکت کن یک روز مى‏گویند نه یک روز مى‏گویند برو و براى اثبات ولایت و خلافتت احتجاج کن یک روز دیگر مى‏گویند به افراد، حرکت نکنید و خلیفه‏ى سوم را به قتل نرسانید. هم آن‏جا ما مى‏رویم مخالفت مى‏کنیم هم این‏جا مى‏رویم مخالفت مى‏کنیم آن‏جا که مى‏آیند مى‏گویند دست از ما برندارید مگر فراموش کردید جریان را؟ مگر فراموش کردید غدیر خم را؟ مگر فراموش کردید توصیه‏ى رسول خدا را؟ چرا رفتید دنبال این شخص را گرفتید؟ چرا دنبال من نیامدید؟ اعتنا نمى‏کنیم. شده یا على! دیگر تو هم بگذر، از حقت بگذر! این‏جا هم که مى‏گوید نروید، خلیفه را نکشید، خلیفه کشى راه نیاندازید اگر این بخواهد باب بشود دیگر معلوم نیست در آینده چه خواهد شد، من مى‏دانم پشت مسئله چه خبر است، من مى‏دانم همان معاویه که لباس او را در مسجد اموى بر بالاى منبر نشان داد، لباس خونى [عثمان را،] همان آمده بود تا نزدیک مدینه با لشگر و داخل مدینه نشد و هرچه عثمان پیغام داد که تو که دارى مى‏بینى چرا نمى‏آیى؟ او نیامد، عثمان رو کرد به اطرافیان و گفت این منتظر است که مرا به قتل برسانند و بعد به خونخواهى من قیام کند و به جنگ با على برود، این‏ها همه را پیش بینى کرد، همین جناب عثمان همه را پیش بینى کرد، این‏ها عجب ناقلاهایى بودندها!

اصلا سیاست یعنى همین البته سیاستى که از دین جاست نه سیاستى که عین دین است یعنى دین عین سیاست است. سیاستى که از دین جداست و اساس را بر مبناى خودمحورى قرار مى‏دهد هیچ وقت به فکر نجات کسى نیست، هیچ وقت به فکر نفع براى کسى [نیست.] فقط فرصت طلبى و به دست آوردن فرصت است، این اهل دنیا سیاستشان این است.

گفت این در آن‏جا صبر کرده، ایستاده، وقتى این‏ها من را به قتل رساندند آن وقت پیراهن من را برمى‏دارد مى‏آید به [جنگ با على.] این‏ها را همه را گفته بود. نه آن‏جا حرف امیرالمومنین را پذیرفتند نه این‏جا، هیچ کدام را نپذیرفتند ولى امیرالمومنین کار خودش را مى‏کند، مى‏گوید من مى‏گویم نکنید، مى‏کنید بفرمایید بروید، بروید بزنید بکشید تکه تکه کنید، حالا که کردند خیلى خب، على تو باید بیایى خلیفه بشوى، بلند شوید بروید پى کارتان، چى چى بیا خلیفه شو؟ شما به کدام حرف ما گوش دادید که حالا مى‏خواهید بنده [حرف شما را گوش‏] بکنم، من که نوکر شما نیستم، بنده از یک نفر دیگر دستور

مى‏گیرم، به حرف شما هم گوش نمى‏دهم یا على مى‏خواهى [بیا] یا نیا، به زور ما تو را خلیفه مى‏کنیم! خب حضرت دید دیگر چکار بکند! آمدند در خانه نشستند، لامروت‏ها از خانه بیرون هم نمى‏روند، بابا بلند شوید بروید سراغ زن و بچه‏ى خودتان، ول کنید ما را، خلیفه نمى‏خواهیم [بشویم!] شما یکى را خلیفه کنید، شما که سقیفه درست کردید، مکانش [را] هم بلد هستید، همین جا در مدینه، جایش را هم بلدید، بلند شوید بروید یک خلیفه‏ى دیگر درست کنید، این همه خلیفه ریخته، چه مى‏شود؟ بروید آن‏جا. خب چه مى‏گویند؟ مى‏گویند نه! دیگر بس است، دیگر سه امتحان کردیم سه جور ما افراد را دیدیم، دیگر نمى‏توانیم غیر از تو کس دیگرى را بپذیریم، آمدند امیرالمومنین را به خلافت برگزیدند ولى آیا تسلیم شدند؟ تسلیم شدند یا نه؟

اول کارى که امیرالمومنین کرد گفت هر چیزى را که آن سه خلیفه به ناحق به افراد دادند، همه را به بیت المال برمى‏گردانم، فریادها رفت هوا! گفتند اى داد بیداد! عجب اشتباهى کردیم! عجب اشتباهى کردیم! نمى‏دانستند که امیرالمومنین در مقام طهارت مطلقه است این را یادشان رفته، این جا نمى‏افتاد، دوام طهارت مطلقه یعنى کلک برنمى‏دارد غل و غش برنمى‏دارد دروغ برنمى‏دارد صدق مطلق است صدق مطلق است سخن به اشتباه نمى‏گوید.

یکى از افراد مى‏گفت در یک جلسه‏اى قرار بود براى یک قضیه‏اى رأى بگیرند، افرادى که در آن‏جا بودند هم مشخص بودند، آقاى فلان فلان فلان چندتا مشخص بودند، مى‏گفت رأى گرفتند قرار بود که من انتخاب بشوم نشدم، کس دیگرى را انتخاب کردند، جالب این‏جا است کس دیگرى که در آن مجلس بود گفت من به شما رأى دادم ولى مسئله این‏طور درآمد، آن کسى که دست خطها را مى‏فهمید آمد به او گفت فلانى به تو رأى نداده و دروغ به تو گفته، آن وقت این زبان چطور مى‏تواند خدا را بخواند؟ چطور مى‏تواند؟ صاف صاف دروغ! مى‏گوید من به تو رأى دادم در حالتى که نداده بود. خب در این دنیا دروغ را بگو حالا بر فرض آن طرف توانست دست خط را بخواند حالا اگر کسى نمى‏توانست این باور مى‏کرد دیگر، روز قیامت که مى‏شود- دیشب گفتیم چه گفتیم؟- یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ‏ النور، ۲۴

زبان مى‏آید مى‏گوید در فلان مجلس تو که نوشتى فلانى رأى نیاوَرَد چرا به دروغ مرا به کار بردى و از من براى دروغت استفاده کردى؟ این زبان قشنگ درمى‏آید و مى‏ایستد جلو آدم، مى‏ایستد. زبان این قدر که بیشتر نیست! مى‏ایستد و چنان پته‏ى آدم را روى آب مى‏ریزد که انسان همین‏طورى صاف! عجب! من گمان نمى‏کردم که ….! آخر تو در من بودى این زبان در دهان من بود جزوى از من بود

جزوى از وجود من بود جزوى ….! چطور شده الان در مقابل من مى‏ایستد؟ چطور شد؟ این دست که جزوى از من بود و من احساس ملکیت مى‏کردم نسبت به این دست، هر طور مى‏خواستم حرکت مى‏دادم این را این طرف مى‏کردم آن طرف مى‏کردم این را برمى‏داشتم، با دست خود اعمال نفوذ مى‏کردم حالا این دست مى‏آید و در روز قیامت مى‏گوید هان! تو با این دست به گناه سیلى زدى بر آن شخص مظلوم! تو با من به گناه، قلم را گرفتى و امضاى دروغ کردى، تو به گناه با این دست آمدى و شهادت به ناحق و کذب نوشتى، تو با این دست آمدى و حکم به ناحق را امضا کردى! هان! بدان! همه را این‏جا در تمام سلول‏هاى این دستم،

همه را یادداشت کردم تا بخواهى بگویى نه، مى‏گوید تماشا کن! تماشا کن! ببین که در چه وضعیتى هستى؟ امیرالمومنین علیه السلام داراى طهارت مطلق است ما داراى این وضع هستیم زبان ما به خلاف مى‏گردد دست ما به خلاف مى‏گردد تمام این‏ها به خلاف است با این وضع دیگر چه باید کرد؟ چه علاجى براى این مسئله باید اندیشید؟

حقیقت ربطیه‏اى که بین اجزاء عالم با مبدأ هستى وجود دارد آن حقیقت ربطیه در روز قیامت مى‏آید شهادت مى‏دهد، آن حقیقت ربطیه مى‏آید و حقایق را بیان مى‏کند و روشن مى‏کند. مى‏آید مى‏گوید که واقعیت این است. آن‏جا دیگر ما نمى‏توانیم استیلاء داشته باشیم، هذا یَوْمُ لا یَنْطِقُونَ‏ المرسلات، ۳۵ آیه‏ى قرآن مى‏فرماید امروز روزى است که کسى نمى‏تواند نطق کند وَ لا یُؤْذَنُ لَهُمْ فَیَعْتَذِرُونَ‏ المرسلات، ۳۶ اصلا به آن‏ها اذن داده نمى‏شود تا این‏که بخواهند عذرخواهى کنند. این مقام مقام چیست؟ مقام بعد از این مسئله است. تا این‏که آن‏ها مى‏خواهند بیایند حرف بزنند تا این‏که آن‏ها مى‏خواهند بگویند که ما کارى انجام ندادیم ما کارى انجام ندادیم‏ إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِکَهُ ظالِمِی أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِیمَ کُنْتُمْ قالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَهً فَتُهاجِرُوا فِیها فَأُولئِکَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِیراً النساء، ۹۷ آن‏هایى که ظلم کردند آن‏هایى که در این دنیا به خودشان تجرى کردند آن‏هایى که سرمایه‏ى خودشان را در راه باطل خرج کردند آن‏هایى که روز و شب خودشان را در راه هوى و هوس و در راه کشک، کشک، کشک و کشک، صرف کردند وقتى که در روز قیامت مى‏شود مى‏گویند شما کجا بودید؟ چرا دنبال معرفت نرفتید؟ دنبال کمال نرفتید؟ چرا دنبال علم نرفتید؟ این همه به شما نشان دادیم این همه براى شما بیان کردیم چرا نرفتید؟

قالوا کنا مستضعفین فى الارض ما در یک مکانى بودیم فقط این حرف‏ها را به ما مى‏زدند ما در یک جایى بودیم فقط این مطالب را به ما مى‏گفتند، ما فقط پیچ را باز مى‏کردیم هرچه رادیو مى‏گفت‏

گوش مى‏دادیم، ما فقط پیچ را باز مى‏کردیم هرچه فلان کانال براى ما مى‏گفت گوش مى‏دادیم ما فقط پیچ را باز مى‏کردیم هرچه فلان آقا مى‏گفت ما ترتیب اثر مى‏دادیم، ما فقط فلان جا، فلان مسجد مى‏رفتیم مسجدهاى دیگر نمى‏رفتیم! مى‏گویند مگر چلاغ بودى؟ مگر شل بودى؟ فقط این پیچ را باز مى‏کردى؟ مى‏خواستى این پیچ را هم باز کنى! فقط این یکى را روشن مى‏کردى؟ مى‏خواستى بغلیش را هم روشن مى‏کردى! فقط این مجلس را مى‏رفتى؟ مى‏خواستى مجلس دیگر هم بروى! مجلس دیگر هم بروى حرف دیگر هم بشنوى، مسئله را با تمام جوانبش بررسى کنى.

ألم تکن أرض الله واسعى فتهاجروا فیها آیا زمین خدا وسعت نداشت شما هجرت کنید؟ آقا زن و بچه ما را به خارج کشاندند، آمریکا و اروپا و این‏ها، خودمان نمى‏خواستیم برویم! مگر چلاغ بودى؟ مگر بندتان کرده بودند؟ مى‏ایستادید مى‏گفتید نمى‏آییم. چرا هجرت به دارالکفر کردى؟ چرا از دارالاسلام بیرون رفتید؟ براى چه؟ براى این‏که زرق و برق و فلان و این چیزها! ها؟ ألم تکن أرض الله واسعه آقا به خاطر پول رفتیم، آن‏جا پول بود! مگر در جوب خوابیده بودى؟ بلند مى‏شدید مى‏رفتید یک شهر دیگر، کار دیگر مى‏کردید، کاسبى دیگر مى‏کردید حتما باید آمریکا بروید تا پول دربیاورید؟ حتما باید اروپا بروید که پول دربیاورید؟ که بروید هم دینتان را از دست بدهید هم سرمایه‏هایتان را از دست بدهید و هم ایمانتان را و هم استعدادتان و فقط خودتان را و روزگارتان را بگذرانید! در چه محیطى؟ در محیط شرب خمر در محیط فساد در محیط فسق و فجور در محیطى که اصلا نه صداى اذانى نه امامى نه پیامبرى نه چیزى! همه به دنبال شهوت و همه به دنبال دنیا و این هم شد زندگى؟ یا این‏که نه! بلند شوى بیایى در شهر خودت، ظهر که مى‏شود صداى اشهدا ان لا ا له الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و صداى اشهد ان علیا ولى الله از مأذنه‏ها بلند است، مى‏روید در مساجد حال و هوایت تغییر پیدا مى‏کند، آن جوى که حاکم بر شهر است به واسطه‏ى نفوس مومنین، چه ارتباطى دارد با آن شهرى که یک مشت فقط رقاصه‏ها و فیلم و تئاتر و نمى‏دانم افراد اوباش و فلان و این حرف‏ها آن‏جا جمع شدند، حالا دوتا آپارتمان هم دارد چندتا زرق و برق هم دارد به کجاى انسان برمى‏خورد بیچاره؟ بیچاره براى چه؟ مگر این‏جا چه را از تو گرفتند که بلند شوى بروى آن‏جا؟ مگر این‏هایى که این‏جا هستند نَفَس نمى‏کشند؟ مگر مُردند؟ مگر این‏هایى که این‏جا هستند در خیابان خوابیدند؟ مگر این‏هایى که این‏جا هستند …..؟ در خیابان هم بخوابى بهتر از این است که بلند شوى بروى آن‏جا در قصر! [این‏] بهتر است خب خیلى از اوقات مى‏شود آدم در خیابان هم مى‏خوابد خب بخوابد، مگر ایراد دارد؟ مگر ایراد دارد آدم در خیابان بخوابد؟

دو سال پیش بود توفیق پیدا کردیم یک سفر ما رفتیم، خصوصى بود با سه‏تا چهارتا از دوستان بودیم، براى حج مشرف شده بودیم از ایام منا و عرفات و این‏ها که بودیم، حرکت کردیم احرام بستیم رفتیم براى منا، چون شب نهم را ما در عرفات نرفتیم، شب نهم را مستحب است انسان در منا باشد نه در عرفات، روز را برود در عرفات، اهل تسنن شب را در منا مى‏روند و حق هم با آن‏ها است. رفتیم در آن‏جا، بعد صبح رفتیم در عرفات، ظهر در آن‏جا بودیم، شب پیاده برگشتیم، همه‏ى این‏ها را پیاده مى‏رفتیم. ما در این چهار یا پنج روزى که بودیم اصلا سر ما در زیر خیمه قرار نگرفت، مى‏خوابیدیم با همین مردم، بلند مى‏شدیم با همین مردم، اصلا معلوم نبود کجاییم؟ زمین هستیم؟ آسمانیم؟ کجا؟ اصلا در چه چیزى هستیم؟ این قدر هم خوش بودیم هیچ طورى هم نشد هیچ! هیچ طورى نشد! انگار نه انگار، نه این‏که نبود مى‏گفتند که فلان جا فلان جا، گفتیم نه بابا! همین جا مى‏گیریم مى‏خوابیم، زیرانداز مى‏انداختند با چندتا رفقا همان جا مى‏خوابیدیم شب، یکى هم پیش ما سیاه بود یکى سفید بود یکى زرد بود قرمز بود نمى‏دانم فرض کنید که هر کسى بود مى‏آمد، مى‏رفت، فلان، خلاصه، خب گذشت. از آن طرف هم قصرهایى بود در همان جا پیدا بود مهمان‏ها و کذا و امرا و اشراف و دیگران مى‏آمدند و در آن‏جا بودند و به پذیرایى‏هاى خاص و این‏ها، ملوکانه مى‏شدند، آن‏ها هم ….! معلوم نشد بالاخره آن‏ها خوش‏تر بودند یا ما خوش‏تر بودیم؟ خلاصه خیلى قضیه براى ما روشن نشد.

حالا آدمى که از کنگره‏ى عرش او را ندا مى‏کنند، ندانمت که در این جایگه چه افتاده است/ تو را ز کنگره‏ى عرش مى‏کنند سفیر/ از آن جایى که اصلا عقل آن‏جا ندارد، آدم بیاید ببیند که این ساختمان است، آن چراغش نور دارد آن نمى‏دانم پنکه‏ى آن، آن قسمت، آن فلان است و این‏ها، تمام این‏ها را یادش برود و خود را گرفتار یک مشت آهن پاره و یک مشت زرق و برق این‏ها بکند این چیست؟ این باختن و از دست دادن است و کیمیا را به خرمهره فروختن است، کیمیا نه طلا! طلا که چیزى نیست! کیمیا و اکسیر، آن که انسان مى‏زند و او را تبدیل به [طلا مى‏کند].

شیخ بهایى در مشهد یک چیز هست، ما یکدفعه رفتیم به زیارت آن‏جا، مرحوم آقا براى ما این قضیه را نقل مى‏کردند- کوچک بودیم- شیخ بهایى مى‏گذشت در مشهد، رسید به جایى دید که- این قبر پیرپالان دوز هست در مشهد، گنبد دارد و این‏ها- دید یک پیرمردى نشسته و دارد مى‏زند به این کفش‏ها و این چیزها و سندانش و نمى‏دانم میخ مى‏زند و چه مى‏کند، فلان، دلش به حال او سوخت، رفت جلو و خواست یک لطفى به او بکند، یک وردى خواند یک ذکرى خواند و دست زد به آن چکشى که با او این مى‏زد و این کفش و این‏ها را اصلاح مى‏کرد و درست مى‏کرد، یکدفعه چکش تبدیل به طلا

شد! طلا! یکى از انواع [و] اقسام کیمیا این مسئله هست، الان هم شاید، الان هم یعنى این مسائل کم و بیش هست. خود مرحوم آقا شیخ عباس قوچانى ایشان مى‏گفتند که من- در همان زمانى که در نجف بودم پیش مرحوم قاضى بودم- خودم دیدم یک درویشى را که آمده بود و متوسل شده بود در صحن امیرالمومنین و چهل روز در آن‏جا بود و بعد خودش به آن حالت درآمد که دست که مى‏زد این به شى‏ء فلزى، حالا هرچه که مى‏خواهد باشد نه این‏که فقط مس و این‏ها، این تبدیل به طلا مى‏شد. گفتند من خودم این را دیدم براى مرحوم آقا تعریف مى‏کرد.

این دست زد و طلا شد یکدفعه پیرمرد نگاه کرد به او و گفت این چه غلطى بود که کردى؟ چه غلطى بود ….؟ یکدفعه گفت چه دارد به من مى‏گوید؟ من چکش او را طلا کردم عوض تشکر او است؟ تا آخر عمر بلند شد برود کیفیش را بکند! دارد مى‏گوید این غلطها چه بود کردى؟ من ماندم [، گفت‏] برش گردان! این دیگر نمى‏توانست برگرداند این فقط مى‏توانست طلا کند، بعد خودش یک نگاه کرد برگشت! گفت برو، برو، آن‏هایى که به ما دادند بالاتر از آنى است که به تو دادند! خلاصه آن‏جا یک تنبهى براى او پیدا شد و از همان جا از شاگردان پیر شد و از او مطالبى گرفت و چیز کرد. ببین به این‏جا رسیده ولى مى‏بیند بالاتر هم هست. این دارد با چکش و با سندان با میخ و با سوزن و با چیز دارد کفش مى‏دوزد ولى خبر ندارد که این نفسش در کجاست؟ تو این را دارى مى‏بینى و این اصلا از این نمى‏تواند بگذرد، اصلا نمى‏تواند از این بگذرد، طلا؟ طلا چیست؟ سندان را تو براى من طلا کردى؟ من یک نگاه بکنم کره‏ى زمین را طلا مى‏کنم تو دارى یک سندان طلا به من مى‏دهى؟ کره‏ى زمین را من به نگاهم طلا مى‏کنم چه مى‏گویى؟ اگر مى‏توانى بکن! اگر مى‏توانى بکن!

ما در زمان مرحوم آقا از این مسائل مى‏دیدیم یعنى یک قضایاى که مثلا یک فشارى بود گرفتارى بود مطلبى بود مى‏خواست پیش بیاید بعد مثلا خب یک نحوه‏اى مى‏شد که حالا مثلا یکى دعا کند یکى چیز کند مى‏دیدیم ایشان اصلا صاف مى‏آید جلوى قضیه مى‏ایستد، چه کسى به تو حق داده که این کار را بکنى؟ کى گفته؟ برو پى کارت! این مسئله این‏طور و این‏طور و این‏طور خواهد شد. بنده خودم در جریان یک قضیه بودم براى رفقا نقل [کنم‏]- یک ساعت شد؟ پنج دقیقه گذشت. خب این قضیه را مى‏گویم و بقیه‏ى مطلب براى جاى دیگر- ایشان مبتلا به ناراحتى چشم شدند- این را تا به حال نگفته بودم- مبتلا به بیمارى چشم. چشم ایشان پارگى شبکیه و پرده و این‏ها شده بود و قرار بود که عمل شود، آمدند در طهران، افراد مختلف نظرات مختلفى مى‏دادند یکى مى‏گفت آقا این‏جا مى‏شود عمل بشود یکى مى‏گفت نمى‏شود حتى ما یک جایى رفتیم یکى از پزشکان گفت آقا اگر براى شما که مى‏دانیم‏

امکان هست شما اصلا به خارج بروید اصلا خودش تصریح کرد و گفت به خارج بروید و چیز ….، آن افرادى که خب با ما بودند و به اصطلاح این مسئله‏ى ایشان را پیگیرى مى‏کردند آن‏ها رفتند دنبال این قضیه، رفتند دنبال این مسئله. بعضى از افراد که خب داراى حالاتى بودند در آن موقع و خلاصه داراى مطالبى بودند، شاید از بعضى توانایى‏هایى برخوردار بودند، بعضى از مسائل، آن‏ها در ارتباط با ایشان خیلى متأثر شدند خیلى متأثر شدند و آمدند که این مسئله را برگردانند.

من در خدمت ایشان در ماشین که داشتیم مى‏رفتیم یک مرتبه ایشان به من گفتند فلانى! من چشمم خوب شد گفتم ا عجب! من دارم همه جا را مى‏بینم من متوجه شدم که قضیه از یک جاى دیگرى دارد نشأت مى‏گیرد. گفتند من همه جا را دارم مى‏بینم و هیچ مسئله‏اى نیست. این حرف را به من زدند و من نگاه کردم به ایشان و یک خنده‏اى کردم، همین، نگاه کردم و چیز کردم خب خیلى عجیب است فلان و این حرف‏ها. دو دقیقه بعد گفتند ا برطرف شد دوباره شد مثل سابق، حالا نگفتند خودم این کار را کردم این را دیگر نگفتند. من آن وقت نخندیدم ببخشید وقتى ایشان گفتند که ا برگشت، گفتم که تغییر پیدا کرد قضیه، ایشان خندیدند.

ببینید دارد یک نفر اعمال مى‏کند و پرده‏ى چشم- ریتین را- که برگشته نصفش، سر جایش مى‏چسباند خب این از نظر پزشکى چطور قابل حل است که پرده که افتاده برگردد و سر جاى خودش قرار بگیرد و هیچ مسئله‏اى دیگر اتفاق نمى‏افتد؟ بعد از دو دقیقه یک مرتبه قضیه برمى‏گردد، یعنى چه؟ یعنى خداى متعال براى من عمل را تقدیر کرده و باید این عمل انجام بشود، باید من بروم بیمارستان بخوابم زیر چاقو بروم، مرا عمل کنند پنج ساعت عمل طول بکشد و مسائل دیگر، سختى‏هاى بعد از عمل، ایشان تا یک هفته به حالت رو نه به حالت تاق باز، یک هفته مى‏بایستى به رو بخوابند و ایشان به رو بودند تا این‏که آن حبابى که داخل در چشم ایشان کرده بودند کم کم جذب بشود و آن حباب فشار بیاورد به آن جایى را که به اصطلاح خودشان لیزیک کردند و چسبانده بودند و این‏ها، و او باعث بشود که این التیام بعدى به این نحو باشد. مراجعات بعدى، هى ماهى یک مرتبه به طهران بیاید، بعد همان آب مروارید بیاورد، دوباره عمل آب مروارید روى آن ….، چون یکى از آثار قضیه‏ى دکولمان، کاتاراکت است. یعنى تبدیل شدنش بعد از یک مدت به آب مروارید است حدود هفتاد یا هشتاد درصد تبدیل به چیز مى‏شود. دوباره مى‏آیند عمل مى‏کنند و تا آخر عمر هم همین طور این مسئله ادامه پیدا بکند. ولى باید باشد، باید این قضیه باشد خلاصه. بله در بعضى از اوقات هم مشیت خدا به یک نحو دیگر تعلق مى‏گیرد بسیار خب آن یک نحو دیگر است.

این راه، این مکتب، مکتب عرفان است. مکتب عرفان و توحید این است که وضعیت انسان و موقعیت انسان را نشان مى‏دهد و انسان را متوجه یک حقیقت لایزالى مى‏کند که آن حقیقت لایزال ادراک کمى از بسیار آن حقیقت، به تمام استیلا و وجدان عالم وجود در دنیا و آخرت ارزش دارد، کمى از بسیارش را اگر به انسان بدهند انسان به هیچ چیزى در این عالم او را تغییر نمى‏دهد. خب دیگر وقت گذشت ان‏شاءالله تتمه‏ى مطالب براى جلسه‏ى بعد. ان‏شاءالله.

اللهم صل على محمد و آل محمد

 

 

[۱] . صحیفه الإمام الرضا علیه السلام، ص ۵۸.

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن