جلسه ۸۲ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۸۲ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

درس ۸۲

مطلبى که ایشان امروز مى‏فرمایند. این همان مطلبى است که یعنى به دنبال همان مطلب روز قبل است و آن اینکه: خود امکان فى حد ذاته و ممکن وقتى که ما این را به معناى افتقار ظاهر گرفتیم و معناى افتقار ذاتى عبارت است از عدم اقتضاى شیئى را و چیزى که ذاتاً فقیر است و هیچگونه حیثیتى از خود ندارد، حیثیت ثبوتى ندارد این به نسبت به هر چیزى فاقد است، هم به نسبه به وجود و هم به نسبه به عدم وجود، یعنى نه اقتضاى وجود خودش را مى‏کند و نه حتى اقتضاى اولویّت و رجحان خود را مى‏کند چون اولویّت و رجحان لازمه‏اش این است که یک جبنه ثبوتى در یک شى باشد که به جهت آن جنبه ثبوتى در مقام علیت اقتضاى رجحان را بکند. اما وقتى که یک شى را، یک ممکن را ما فقیر به ذات گرفتیم یعنى ذاتاً عدم است و ذاتاً نیاز است و ذاتاً احتیاج است این چه اقتضایى دارد؟ هیچ اقتضایى ندارد،

پس بنابراین نه رجحان نه اقتضاى وجود خود را مى‏کند و نه اقتضا. حالا اگر آمد و به ملاحظاتى به اولیت و به رجحان و این ها به اینکه نه هر ماهیتى که ممکن باشد. این اقتضاى وجود خود را نمى‏کند رجحان براى وجود خود را مى‏طلبد یعنى این ماهیت خود را در این مرتبه قرار میدهد بطوریکه نمى‏شود غیر از این مرتبه براى او مرتبه وجودى دیگرى متحقّق کرد یعنى اگر علت افاضه بشود به اضافه شأنیت که این ماهیت دارد و رجحانى که دارد یک مرتبه از وجود را این استیعاب مى‏کند اگر اینطور باشد باز در اینجا ما مى‏گوئیم ترجیح بلامرّجح است به جهت اینکه الان شما مى‏گوئید این ماهیت رجحان براى او بوده خود را در این مرتبه مى‏طلبد بسیار خوب.

چرا ماهیت دیگر که مثل همین است او یک همچنین رتبه‏اى را نطلبید چون ما ماهیت را ارتقاء محض میدانیم. اگر یک ماهیت فقر ذاتى داشته باشد این نه اقتضاى وجود را مى‏کند نه رجحان وجود را نه اقتضاى عدم را مى‏کند نه رجحان عدم را حالا اگر یک ماهیتى آمد با وجود فقر ذاتى و احتیاج آمد یک مرتبه‏اى از وجود را حالا هرمرتبه‏اى که مى‏خواهد باشد مادى یا غیر مادى این بیاید در خارج اقتضا کند یا رجحان آن را بطلبد حالا ماهیت دیگرکه آن هم احتیاج افتقار ذاتى دارد آیا او هم همان مرتبه را مى‏طلبد؟ در حالیکه مى‏بینیم نه. ممکن است ماهیات مراتب مختلفه وجود را بطلبد وقتیکه ماهیات مختلف هستند یعنى افتقار ذاتى دارند در افتقار ذاتى دیگر فرقى نیست بین این ماهیت و بین ماهیت دیگر در حالیکه ماهیت دیگر این مرتبه از وجود را حائز نگشته و در همان مرحله عدم باقى مانده خوب آن مى‏شود ترجیح بلامرجّح از اینجا به این نکته ایشان مى‏رسند و این کلام عرفانى است که‏” کُلُّ شَیْ‏ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ”[۱] ایشان مى‏فرمایند که آن جنبه هلاک بر مى‏گردد به مسأله امکان واحتیاج ذاتى که هلاکت به آن برمى‏گردد و نآن افتخار و امکان ذاتى مرحله عدم است با نسبه به متعّینات وجه او جنبه وجودى اوست که همان جنبه ربطى اوست یعنى هر شى اى که در عالم تعّینات شما مى‏نگرید و به فکرتان مى‏رسد به خود آن شى نگاه کنید هلاکت بر بقاء و نیستى وعدم بر او حاکم است واما اگر به وجود آن نگاه کنید که همان وجود ربطى است و مظهریت براى وجود حق است آن بقاء دارد و وقتى که آن جنبه ربطى نباشد پس بنابراین شى‏اى نیست وقتى آن جنبه ربطى باشد آن شى هم هست. اینجا است که مى‏گوئیم‏” کُلُّ شَیْ‏ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ” لذا قول لَبید یا لُبَیدکه دو ضبط برایش آمده ظاهراً لَبید باشد در بعضى از افعال لُبَید هم است مثل جریر بر وزن جریح که بعضیها جُرَیر خوانده‏اند جُرَیر غلط است. جَریر است. اولئک آبائى و جئنى بمثلهم اذا جَمَعتنا یا جریرالمجامعى ایشان در این‏

شعر مى گویند که: ألا کلّ شى ما خلا الله باطل و کل نعیم لا محاله زائل هر شى‏اى غیر از وجود پروردگار باطل است و بطلان بر او حاکم است و هر نعیمى بالاخره زوال پیدا مى‏کند و اینطور مسموع است که وقتى که پیغمبر این شعر را شنیدند فرمودند: اصدق بیت قالته العرب.

این یک مطلب. در اول فصل راجع به حق و باطل هم ایشان در عنوان فصل مطلبى آورده بودند حالا راجع به آن مى‏خواهند صحبت بکنند. مى‏فرمایند حق به معنانى مختلفى گفته مى‏شود. یک وقتى حق به وجود هر شى گفته مى‏شود یک وقتى حق به وجود دائم هر وجودى که داریم جنبه دوام است به آن حق گفته مى‏شود مانند مجردات مانند عقول. اینها حق است یک وقتى حق به وجود واجب بالذات گفته مى‏شود. حق گفته مى‏شود به آن قولى که قول مطابق است با واقع. به عبارت دیگر بین حق و بین صدق فرق این است. حق عبارت است از تحقق شى. هر شى‏اى که تحقق دارد. یعنى وقتیکه ما این معانى را جمع کنیم ما را مى‏رساند به اینکه این معانى مختلفى ندارد بلکه عبارت است از یک معنا که مصادیق مختلف دارد این مصادیق همه در این نقطه نظر مشترک هستند که تحقق و ثبوت در آنها لحاظ مى‏شود چه وجود شى در او تحقق است و حقیقت شى عبارت از وجود شى است و چه بوجود دائم حق گفته مى‏شود هر وجودى که جنبه دوام دارد مانند مجردات مانند عقول و مدّعات ازلّیه که اینها جنبه دوام دارند که دلالت بر ثبوت حکم مى‏کنند یا به وجودحق تعالى، آن هم حق گفته مى‏شود چون در آن ثبوت لازمه ذات اوست و وجود عین ذات اوست به او هم حق گفته مى‏شود پس بنابراین حق به کلام ثابت گفته مى‏شود این که ما مى‏گوئیم این کلام حق است یعنى بر او ثبوت حاکم است دوام براو حاکم است.[۲]

این حق عبارت است از ثبوت و عالم واقع حالا مصادیق مختلفى دارد یکى از آن مصادیق خود کلام است این کلامى راکه الآن من مى‏گویم این کلام دو لحاظ دارد یک لحاظ دارد، لحاظش این است که این کلام مطابق است با یک واقعى، من مى‏گویم الآن هوا ابرى نیست الان. حالا در آسمان هم فرض کنیم هوا ابرى نیست. این کلام من کلام صادق است چون مطابق است با یک واقعى. واقع خارج عدم وجود غیم است اگر غیم باشد این کلام من مى‏شود کذب پس بنابراین واقع چون عدم غیم است تخلّى از غیم است این واقع مى‏شود حق. این کلام من که مطابق با اوست این کلام مى‏شود صدق. مى‏گویند فلانى راست مى‏گوید یعنى چه؟ یعنى کلام او مطابق با واقع است.

اگر مى‏گوید زید آمد زید آمده و اگر مى‏گوید زید نیامد، زید نیامده این از این نقطه نظر حالا از یک نقطه نظر دیگربه این کلام حق گفته مى‏شود و آن این است که. حالا ما به خود این کلام کار نداریم، ما به واقع کار داریم. این واقع مطابق با کلام من‏

است یا نه؟ یعنى اگر فرض کنیم در آسمان غیمى نبود پس آسمان با این کلام من مطابق مى‏شود او خودش را آمده با من تطبیق داده پس کلام من مى‏شود حق. حق از این نقطه نظر است که یک جنبه ثبوتى در آن هست یعنى یک جنبه حکایت عینى در او هست مضمون او یک مضمون ثبوتى هست مطابَق مى‏شود با واقع یعنى واقع در اینجا مى‏آید خودش را با من وفق مى‏دهد تطبیق مى‏دهد، کلام من از این نقطه نظر یک جنبه ثبوتى پیدا مى‏کند و این جنبه ثبوتى‏اش بخاطر این است که مضمون او مطابق با واقع خواهد بود نه اینکه خود کلام فى حد نفسه، خود کلام فى حد نفسه که ارزش ندارد از باب انطباق با واقع و عدم انطباق با واقع ارزش دارد و عدم ارزش.

این هم این مطلب، ایشان مى‏گویند که بهترین اقاویل و احقّ اقاویل آن است که صدقش دائمى باشد نه اینکه صدقش مشروط به مرحله‏اى دون مرحله‏اى باشد و به اعتبارى دون اعتبارى باشد و از همه اینها آن است که صدقش صدق اوّلى باشد یعنى جزو قضایایى که‏ قیاسا تهامعها باشد و اول از همه اینها و بالاولویّت و بالاوّلیه مسئله به تناقض بر مى‏گردد ایجاب و سلب بر مى‏گردد. یعنى در مسئله تناقض و ایجاب و سلب این یک مسئله‏اى است که از اوّلى‏ترین قضایا و بدیهى‏ترین قضایا و احق‏ترین مسائل است بطوریکه انکار این قضیه انکار ضروریات است، و کسى که بخواهد انکار کند این ضرورت را انکار کرده دیگر هر کسى مى‏گوید اجتماع نقیضین محال است و ارتفاع نقیضین هم محال است‏

و بطور کلى هر قضیه‏اى را که ما بخواهیم بر گردانیم به نفى و اثبات باید از این مسئله اجتماع و ارتفاع نقیضین کمک بگیریم. یعنى امر را دائر مدار بین ثبوت و بین نفى کنیم تا اینکه هر دو طرفین مسئله مشخص شوند و بتوانیم بر آن برهان بیاوریم مثلًا به عالم نگاه بکنیم بگوئیم عالم یا حادث است یا غیر حادث. این حادث است دیگر نه اینکه حادث است و غیر حادث واسطه‏اى در اینجا مقابلش است، به وجود زید نگاه مى‏کنیم مى‏گوئیم زید وجود دارد یا عدم دارد باز در اینجا دیگر واسطه‏اى قائل نمى‏شویم. بطور کلى در هر برهانى اولین نکته‏اى که باید در آن برهان مورد نظر قرار گیرد عدم واسطه بین سلب و ایجاب است در هر قضیه‏اى که باید

باشد. بعضیها آمده‏اند انکار کرده‏اند گفته‏اند که آقا نه. مانند همین سوفسطایى‏ها و اینها مى‏گویند ما واسطه داریم که خوب در اینها، مى‏گوید جوابش هم که روشن است هیچ چیزى ممکن است نه وجود داشته باشد نه عدم داشته باشد مى‏گوئیم شما اعتقاد دارید به اینکه این شى‏ء وجود دارد یا ندارد. اگر بگویند اعتقاد داریم خوب در این صورت به اینها گفته مى‏شود همینکه شما گفتید اعتقاد دارید جنبه ثبوتى در اینجا لحاظ کردید. خود شما مى‏گویید من اعتقاد دارم، من میدانم. این میدانم حق است دیگر، عبارت از یک واقعیتى است در نفس شما اگر بگویید که نه آقاجان بنده اصلا شک دارم. شما مى‏دانید که شک دارید یا نه؟ اگر بگوید میدانم که شک دارم پس وجود خود شک را در نفس اثبات کرده‏اند این هم مى‏شود چه؟ باز در اینجا اثبات واسطه بین نفى و اثبات نشده در اینجا اگر بگویند آقا جان اصلًا نه علم داریم نه شک داریم اصلًا نمى‏دانیم این چه هست. در این هم که خودمان داریم مى‏گوئیم نمى‏دانیم چه هست. هیچى نمى‏دانیم باید یک جوالدوز به آن فرو کنیم بگو آقا جان بنشین همینکه گفت: آخ. بگو آخ چه هست آقا؟ درد چه هست؟ نه درد داریم نه غیر درد داریم یک مقدارى هم جیزش کنیم یک آتشى بگذاریم کف دستش بگوید آى سوختم بگو آقا سوختم چى هست این اعتقادات هم کشک است خیال مى‏کنى بیخود خیال مى‏کنى آتش چه هست؟ همه چى مى‏گفت خداست و اینها.

تطبیق متن فصل اوّل تا «ذنابه»

الفصل الاوّل‏[۳] «فى تعریف الوجوب والامکان و الامتناع والحق و الباطل»، عرفا و حکماء اشراقى حق و باطل را به چه چیزهائى مى‏گویند؟،

حق در اصطلاح عرفا و حکما از اشرافیّن، فقط به وجود گفته مى‏شود، هر جا که وجود هست حق است و هر جا که وجود نیست، باطل است؛ در آنجایى که وجود لازمه ذات است آن را حق مى‏گویند. لذا حق در اصطلاح آنها فقط به حق‏

متعال گفته مى‏شود و به تمام وجودات مرآتیه و همه معلولات، باطل مى‏گویند.[۴]

«انّ من المعانى التى تَرتَسم النَّفس بَها إرتساماً اوّلیا» از معانى که در نفس مُرتسم مى‏شود آن معانى، ارتسام اولیه است. یعنى بدیّهات در نفس جاى مى‏گیرد. «هو معنى الضروره و اللاضروره» ضرورت وعدم ضرورت به آن دو معناى دیگر، «ولذلک لماتصدى بعض الناس ان یعرفها تعریفاً حقیقیاً از آنجایى که بعضى ها آمده‏اند این را تعریف کنند به تعریف حقیقى، نه لفظى تنبیهى، «عرفها بما یتضمن دوراً خلاصه دچار دور شده‏اند «فعرف الممتنع بانه لیس بممکن» گفته‏اند: ممکن آن است که ممکن نیست‏ «ثم عرف الممکن بما لیس بممتنع» گفته‏اند: که ممکن آن است که ممتنع نیست که این دور است‏ «وعرفوا ایضاً الواجب بانه الذى یلزم من فرض عدمه محال» واجب آن است که اگر شما عدم او را تصور کنید و عدم او را فرض کنید یک محالیتى لازم مى‏آید که دور یا تسلسل پیش مى‏آید، ممکن چیست؟ «بانه الذى لایلزم من فرض وجوده و عدمه محال» از فرض وجودش و عدمش دور و تسلسلى لازم نمى‏آید «هذا فاسد» این تعریفى که کرده‏اند- تعریف دوم که الواجب الذى فلان- صحیح نیست نه به جهت آنکه بعضى ها اشکال کرده‏اند «لا لما توهمه بعضهم» از این نقطه نظر اشکال وارد نمى‏شود که‏ «من أن هذا یوجب الدور» این موجب دور است، «من جهه تعریفهم الممتنع بما لیس بممکن» تعریف کرده‏اند که ممتنع آن است که ممکن نیست. ممکن آن است که لیس بممتنع و لا واجب‏ «فان المراد منه الممکن العامى» اینکه در تعریف ممتنع ممکن را اخذ کرده‏اند منظور از این ممکن امکان عام‏

است‏ «وما عرف بانه الذى لایلزم من فرض وجوده و عدم محال هوالممکن الخاصى» اما در تعریف امکان که آمده‏اند، وجود و عدم را اخذ کرده‏اند، این امکان چون منظورش همین جهات ثلاثى است که ما در آن بحث مى‏کنیم که امکان خاص است‏ «فلایلزم الدور من هذا الوجه بل من اجل» از این نظر اشکال متوجه این تعریف نیست. اشکال‏ «ان من عرف الممتنع بما یحب أن یکون» کسى که ممتنع را تعریف کرده به این که ممتنع واجب است که نباشد «عرف الواجب بما ذکرناه» واجب را تعریف کرده‏ «بما لیس بممتنع فیکون تعریف دوریاً پس در اینجا بین واجب و بین ممتنع دور واقع مى‏شود، نه بین ممکن که ممکن دور واقع نمى‏شود،

«فهذه الاشیاء یحب أن یوخذ من الامور البینه» پس ما چاره‏اى نداریم که بگوییم که این اشیاء از این امور بدیهى هستند. «فان الانسان لایتصور بعد مفهوم الوجود و الشیئیه العامتین» انسان بعد از اینکه مفهوم وجود و شیئیّت که هر دو عام هستند، مفهوم وجود عام، مفهوم شئیت عام را اگر تصور کند. «لایتصوّر» یک مفهومى را که‏ «اقدم از ضرورى و لا ضرورى» باشد. بالأخره ضرورى و لا ضرورى، جزء مفاهیم اولیه هستند که انسان بر وجود شیئیت و بر ماهیات حمل مى‏کند. «فإذا نسب الضروه الى‏ الوجود یکون وجوباً» وقتى که شما ضرورت را به وجوب نسبت بدهید، اسمش را واجب مى‏گذارید

«وإذا نسبها الى العدم» وقتى که انسان نسبت به عدم بدهد «یکون امتناعاً» اسمش را امتناع مى‏گذارد «و اذا نسب اللاضروره الى احدهما،» وقتى که عدم ضرورت را به وجود یا به عدم نسبت بدهد «اوکلیهما حصل الامکان العام اوالخاص» امکان عام پیدا مى‏شود، در صورتى که به یک طرف نسبت بدهد لا ضرورت را به هر دو طرف نسبت بدهد. امکان خاص پیدا مى‏شود این هم از این نقطه نظر «على ان التعریفات المذکوره مشتمله على خلل آخر» با این تعریفاتى که در اینجا ذکر شد

اشکالى دیگر وارد مى‏شود و آن اینکه اینها بدیهى را رها کرده‏اند، لقمه را دور چرخانده، مى‏خواهند توى دهانشان بگذارند. در حالى که از اول اگر بگویند: که واجب آنى است که از نفس وجودش محال لازم مى‏آید، یعنى نفس عدم او محال است، یعنى تبدّل موضوع است. چرا راه دور برویم یعنى، واجب آن است که وجود براى او ضرورت دارد، اگر وجود براى او ضرورت نداشت دیگر واجب نیست. در حالى که شما از اول فرض واجب کردید مى‏گوئید ماء چیست؟ «الماء هُو سیالٌ» حالا اگر فرض کنید که «الماء لَیس بسیالِ» شما وقتى که ذاتیات را، نفسانیات را از یک شى‏ء مى‏گیرید، تبدّل موضوع مى‏شود و در اینجا محالیّت از این نظر لازم مى‏آید

«و هو أن مفهوم الواجب لیس ما یلزم من عدمه محال» واجب آن نیست که از عدم آن محال لازم بیاید، «بل هو نفس عدمه محال» نفس عدم واجب خودش محال است‏ ولیس لأجل محال آخر» نه براى محال دیگرى که لازم بیاید، «قد لایلزم محال آخر» ممکن است محال اصلًا لازم نیاید. فرض کنید که ممکن بالذّات نباشد، وقتى که ممکن بالذّات نبود، دیگر نه دورى است و نه تسلسلى، یعنى دیگر ممکن نیست تا ما این را به یک واجبى برسانیم. پس دیگر محالى در اینجا نیست، که دور یا تسلسل باشد «اولایکون مایلزم أظهر ولاأبین من نفس فرض عدمه» یا اینکه محال دیگرى لازم نیاید، یا اینکه آن که لازم مى‏آید «اظهر و ابین» ازخود نفس فرض عدم نیست شما مى‏خواهید تصور دور و تسلسل را علت بگیرید و براى تعریف واجب قرار بدهید. در اینجا آیا محالیتى که برخود عدم واجب لازم مى‏آید زودتر به ذهن مى‏آید یا دور و تسلسلى که خود آن نیاز به برهان و دلیل دارد.

یعنى شما یک مفهوم عام بدیهى را رها مى‏کنید و بعد سراغ لزوم دور و تسلسل مى‏روید. خودِ این محالیتى که از نفس عدم واجب لازم مى‏آید، زودتر به ذهن مى‏آید. و این راحت تر است تا اینکه شما بخواهید بگویید: واجب آن است که، از فرض عدمش یک دورى لازم مى‏آید یا یک تسلسلى لازم مى‏آید. بعد برویم سراغ دور آیا بطلان دور بدیهى است یا غیر بدیهى است، بطلان تسلسل بدیهى است‏

یا غیر بدیهى است. شما یک چیز راحت را رها کردید، امتناعى که بر خود عدمِ واجب مى‏آید این را رها کردید، بعد سراغ دور و تسلسل رفتید. یعنى ایشان مى‏خواهند بگویند از نقطه نظر بداهت باید ببینیم کدام اقدم است و کدام اولى است آن را باید زودتر به ذهن بیاوریم.

«وکذا الکلام فى الممتنع» در ممتنع هم مسأله همین است‏ «فان المحال» محال چیست؟ نفس ممتنع است، «لا ما یلزم من فرض وجوده» نه اینکه ممتنع آن است که از فرض وجودش محال لازم بیاید که دور یا تسلسل باشد. «الممتنع هو نفس المحال» «هو نفس الممتنع» یعنى خود ممتنع، محالیّت آن و قباحتش به اصطلاح آن معناى بُعدش، به ذهن نزدیکتر است تا دور و تسلسلى که از فرض وجود ما در اینجا بخواهیم معنا بکنیم‏ «فیکون تعریفاً للشى» «بنفسه و على هذا السبیل معنى الامکان» معناى امکان هم همینطور است‏ بل جمیع مفهومات‏ که شامل مى‏شود، «المبحوث عنها» در علم کلى از این مفهوم ها بحث مى‏شود «کما نبهناک علیه سابقاً» که تمامى اینها را ما عرض کردیم که خود مفاهیم اولیه آن، به ذهن مى‏آید بدون دخالت واسطه و بدون دخالت شى‏ء دیگر.

«وإن اشتمیت أن تعرف» اگر مى‏خواهید شما معرفى کنید شیئ از این جهات ثلاثه و معانى ثلاثه را «فلتاخذ الوجوجب» «بیّناً لنفسه» شما باید وجوب را بین بنفسه بگیرید «کیف و هو تاکد وجود» وجوب عبارت است از تاکد وجود اگر وجود، وجود مؤکّد باشد به طورى که راه مفرى از او نباشد، اسم این را ما وجوب مى‏گذاریم‏ «کیف و هو تاکد الوجود و الموجود أجلى من العدم» وجود أجلى از عدم است‏ «لان الوجود یعرف بذاته» چون وجود ذاتاً خودش شناخته مى‏شود و عدم بواسطه وجود شناخته مى‏شود یعنى ما اول وجود را تصور مى‏کنیم بعد عدمیّت را بر همین وجود فرض مى‏کنیم تا اینکه معناى عدم را بفهمیم. پس حتى عدم را ما به وجود مى‏فهمیم‏ «ثم تعرف الامکان» پس شما این امکان را معرفى مى‏کنید به سلب‏

وجوب از طرفین، اول مى‏روید سراغ وجوب، وقتى که وجوب را تأکد وجود گرفتید، این را در تعریفهاى دیگر هم بکار مى‏برید و به کار مى‏گیرید، امکان را هم با همین وجوب معرفى مى‏کنید امکان چیست؟ سلب وجوب است از طرفین، سلب همین تأکد وجود است، سلب وجوب و تأکد وجود از طرفین است. پس بنابر این ما بداهت را اول روى وجوب بردیم، بعد وقتى که وجوب براى ما بدیهى شد، آمدیم به بقیه هم زدیم. همین را در امتناع هم مى‏گوئیم امتناع چیست؟ اثبات وجوب است از سلب، همین وجوب را در تعریف امتناع مى‏آوریم امتناع چیست؟ آن است که سلب براى او واجب باشد، نفى براى او واجب باشد، شریک البارى سلب براى او واجب است و نفى براى او واجب است.

ادامه تطبیق متن‏

ثم‏[۵] اعلم أن القوم أول ما اشتغلوا بالتقسیم للشى‏ء إله هذه المعانى الثلاثه‏ آقایان اولین مرحله‏اى که شى را به این معانى ثلاثه تقسیم کردند، نظروا إله حال المهیات الکلیه بالقیاس إله الوجود و العدم بحسب مفهومات الأقسام‏ اینها نظرشان به حال ماهیات کلیّه و مفاهیم کلیّه به قیاس با وجود و عدم بوده و به حسب مفهومات اقسام به ضرورت و وجوب و امتناع تقسیم کرده‏اند

یعنى به نسبت به وجود حکمِ به وجوب و به نسبتِ به عدم حکم به امتناع و به نسبت به تساوى الطرفین حکمِ به امکان کرده‏اند. من غیر ملاحظه الواقع الثابت.

یعنى بدون ملاحظه عالم خارج که با برهان ثابت است، یعنى صَرفِ نظر از عالم أعیان و عالم خارج و عالم وجود خودِ ماهیّت را من حیث هى هى به این سه قسم تقسیم کرده‏اند و گفتند: یک ماهیّتى واجب بالذات و یک ماهیّت ممتنع بالذات و یک ماهیّت نه واجب بالذات و نه ممتنع بالذات است اسمش را تساوى الطرفین و ممکن، ممکن الوجود اسمش را گذاشتیم.

فوجدوا اینها اینطور یافتند أن لا مفهوم کلیا هیچ مفهومى کلى نیست‏ إلا و له الاتصاف بأحد منها مگر اینکه یک اتّصافى به یکى از این مفاهیم به یکى از این سه تا دارد یا ضرورت است ویا امتناع است‏ فحکموا أولا بأن کل مفهوم بحسب ذاته‏ هر مفهوم و ماهیّتى به حسب ذاتش‏ إما أن یقتضى الوجود یا خودش اقتضاى وجود مى‏کند یعنى وجود از آن از خود آن مفهوم انتزاع مى‏شود، یا اینکه عدم از خود آن مفهوم انتزاع مى‏شود، وقتى شما اجتماع نقیضین را در نظر بگیرید. نفس تصوّر اجتماع نقیضین از آن انتزاعِ عدم مى‏کند أو یقتضى العدم أو لا یقتضى شیئا اقتضاى هیچ کدام را ندارد منهما فحصل الأقسام الثلاثه‏ و این سه قسم پیدا مى‏شود یکى الواجب لذاته، یکى الممکن لذاته و دیگرى الممتنع لذاته‏ وأما احتمال کون الشى‏ء مقتضیا للوجود و العدم جمیعا اما احتمال اینکه این شى‏ء اقتضاى وجود و عدم را هر دو را بکند، فیرتفع بأدنه الالتفات‏، این خیلى بدیهى البطلان است، وهذا هو المراد من کون الحصر فى الثلاثه عقلیا،

این اینکه مى‏گویند حصر در این سه عقلى است به خاطر این است که این قسم سوم بدیهى البطلان است پس سه قسم بیشتر باقى نمى‏ماند،

ثم لما جاءوا إله البرهان‏ وقتى که در مقام وجود اقامه برهان بر وجودِ اشیاء کردند بر وجود واجب الوجود و بر وجود ممکن الوجود، بر امتناع ممتنع الوجود، وجدوا أن احتمال کون الماهیه مقتضیه لوجودها أمر غیر معقول‏

اینها متوجه شدند که ماهیّت بخواهد اقتضاى وجود بکند این امر غیر معقولى است. ماهیّت هیچ وقت اقتضاى وجود نمى‏کند بحسب النظر العقلى و إن خرج من التقسیم، اگرچه امر تقسیم در اول امر خارج است به جهت اینکه آن ماهیّت اگر بخواهد اقتضاىِ وجود را بکند ما وجود را از ماهیّت نمى‏توانیم انتزاع بکنیم.

بنابراین ماهیّت داراى جنس و فصل است و داراى مرتبه است که آن مرتبه ماهیّت او را چه در مجردات و چه در غیر مجردات تشکیل مى‏دهد و در هیچ کدام از

اینها وجود از آنها انتزاع نمى‏شود.

و اگر وجود از یک مفهومى انتزاع بشود آن وجود ماهیّت نیست پس بنابر این تقسیم ماهیت خارج است از اینکه اقتضاى وجود را بکند فوضعوا أولا آمدند معناى اوّل را به معناى واجب وصل کردند را عله ذلک الوجه‏، بر این وجهى که نشود این وجود از یک ماهیّت انتزاع بشود.[۶]

فإذا شرعوا فى شرح خواصه‏، وقتى شروع کردند در شرح خواص این واجب‏، انکشف معنه آخر، یک معناى دیگرى براى واجب الوجود، منکشف شد لواجب الوجود کما سنذکر عله وجه التصدیر، بعداً مرحوم آخوند ذکر مى‏کنیم که واجب الوجود عبارت از آن وجوبى و آن وجودى است که «لا ماهیّت له و لا انتیه له الا صِرف الوجوده، صِرف الحیثیت ذاته» این را در تحت عنوانى ذکر مى‏کنند وهذه عادتهم فى بعض المواضع‏ این عادت آقایان است در بعضى از مواضع‏ لسهوله التعلیم، براى سهولت تعلیم اول یک مفاهیمى را که با ذهن آشناست مى‏آورند.

شخص مثلًا هنوز واجب الوجود را نمى‏فهمد مى‏گویند واجب الوجود، وجوب و وجود از انیّتِ او انتزاع مى‏شود و ماهیات را هم سه دسته تقسیم مى‏کنند: واجب، ممتنع و ممکن، بعد سراغ یکى یکى مى آیند و حساب تک تک آنها را مى‏رسند.

در مورد واجب مى‏گویند واجب که اصلا ماهیت ندارد. و چون وجود عین وجوب اوست پس بنابراین آن انیتش عِلّى است، سراغ ممتنع مى‏آیند و مى‏گویند اصلًا از تقسیم خارج است چون وجود را داریم تقسیم مى‏کنیم. در مورد ممکن هم مى‏گویند؛ مى‏ماند ممکن تساوى الطرفین است و در مقام برهان خارجى وقتى اقامه برهان مى‏شود واجب بالغیر مى‏شود.

وهذه عادتهم فى بعض المواضع لسهوله التعلیم کما فعلوا من إثباتهم الوسائط العقلیه و النفسیه و الطبائع الجسمیه‏

اینها اثبات وسائط عقلیه و اثبات وسائط نفسیه کردند و، علّیه النفس للاراده و فعل الخارجى و اثبات طبایع جسمیه کردند مثلًا علّیه الدواء لِلمِسحاقیه و علیه الداء لِلمراضیه علیّت علل طبیعى براى معلول‏هاى طبیعى «علیه النار بالحراره و علیه ما للبروده» این علل طبیعى و اول اثبات علیه و وسائط کردند بعد خوب، ونسبه العلیه و الإفاضه و الآثار إلیها أولا. اولًا علیّت را و افاضه و آثار را به آن وسائط نسبت دادند که علیّت به وسائط مى‏خورد افاضه به وسائط مى‏خورد آثار همه به وسائط مى‏خورد. ثقه بما بینوا فى مقامه، بخاطر چى اینکار را کردند گفتند بعداً مى‏آئیم. حساب اینها را مى‏رسیم‏ ثقه بما بینوا فى مقامه، در مقامش روشن کردند، أن لا مؤثر فى الوجود إلا الواجب‏ چون گفتند حالا بعداً مى‏آئیم حساب همه را مى‏رسیم و لا موثره فى الوجود الى الله بعد گفتیم عیبى ندارد یک شیره‏اى سرشان بمالیم یک اثبات سلسله علیّت بکنیم چه علیّت عقلیه در آنجا هم فاعل و هم فعل جزء مجردات عقلیه باشد چه علَّیه نفسیه که فاعل مجرد و فعل خارجى‏اش فعل مادى است یا علل طبیعى که هم فاعل هر دو مادى هستند اول مى‏آئیم اثبات علیت مى‏کنیم.

و بعداً مى‏گوئیم علت آن است که نفس افاضه به معلول است بعد مى‏گوئیم آقا لا موثره فى الوجود الّا الله. آن وجودِ حق است که در هر علیّتى خودش دارد به تنهایى علیّت انجام مى‏دهد خود همان وجود که به مظاهر مختلفى در آمده است نفس همان وجودِ حق است که در مرحله عقل علیّت عقلیه دارد و در مرحله نفس علیّت نفسّیه دارد و در مرحله طبع علیّت طبعّیه دارد. همه اینها وجودِ حق است. پس اینطورى که قائلند وسائط باید یکى یکى بر هم مترتب باشند و این ترتب از یک نظر درست است و اگر به جنبه استقلالى باشد غلط است، اما از نظر اینکه بالأخره سلسه طولیّه است و ظهورات حق هستند اشکالى ندارد.

وإنما ینسب العلیه و التأثیر علیّت و تاثیر نسبت داده مى‏شود به‏ إلى ما سواه من المبادى العقلیه و النفسیه و الطبیعیه من أجل أنها شرائط و معّداتٌ‏ نه اینکه واقعاً علت‏اند علت فقط الله است اینها شرایط هستند، معدات هستند لفیض الواحد الحق‏ براى آنکه آن فیض واحد بیاید و تکثر پیدا بکند شرایط اش همین است از عقول به نفوس و از نفوس به عالم طبع و طبیعت بیاید. اینها همه شرایط هستند اما واقعاً علتِ ک مستقلِ در تاثیر نیستند

اینها براى جَهات جُود او و رحمت او، مظاهرِ و تکثرات هستند ونحن أیضا سالکوا هذا المنهج فى أکثر مقاصدنا الخاصه‏ ما هم به دنبال همین منهج هستیم‏ حیث سلکنا أولا مسلک القوم، ما به مسلک قوم رفتیم‏ فى أوائل الأبحاث و أواسطها در اوایل بحث ها و اواسط اش با همان طریق قوم بحث مى‏کنیم‏ ثم نفترق عنهم فى الغایات، و وقتى آخر بحث مى‏شود م زیر آب همه را مى‏زنیم‏ لئلا تنبو الطبائع عما نحن بصدده‏ تا اینکه طبایع از آن که ما به صدد آن هستیم فرار نکننند اول مى‏گوئیم آقا جان اصلًا ممکن نداریم واجب اصلًا مفهوم ندارد؛ واجب الوجود خودت هستى. اى بابا چه مى‏گوئید واجب الوجود خودم هستم ما هزار سال زحمت مى‏کشیم عبادت کنیم تا حق متعال را در کنارى قراردهیم؛ بالاى طاقچه در شاه نشین و

خودمان را در این زیر قرار مى‏دهیم حالا یک دفعه آخوند مى‏گویند واجب الوجود که یک وجود و یک واجب الوجود در عالم بیشتر نیست و یک تشخص در عالم بیشتر نیست این را که مى‏گویند همه طوایف فرار مى‏کنند

«فراراً جزام و الاثر»، بل یحصل لهم الاستیناس‏ به بلکه براى اینها به این مطلب استیناس حاصل بشود ویقع فى أسماعهم کلامنا موقع القبول‏ و در گوشهاى اینها کلام ما جاى قبول را بگیرد إشفاقا بهم‏ و ما خلاصه شفیق هستیم و نمى‏خواهیم از راه به در بشوند، فکما أنهم غیروا معنه الواجب عما فهمه المتعلمون من التعریف الخارج من التقسیم‏، همانطور که آنها معناى واجب را ازآنکه متعلمون مى‏فهمند متعلمین خیال مى‏کند واجب عبارت از یک ماهیّت است که وجوب براى او ضرورت دارد نه آقا واجب اصلًا ماهیّت ندارد. واجب همان وجود است و، ماهیّت ندارد تا اینکه براى آن ضرورت داشته باشد یا نداشته باشد معنه الواجب عما فهمه المتعلمون من التعریف‏ که این معناى واجب خارج از تقسیم است‏ فکذلک نحن غیرنا ما معناى ممکن را تغییر مى‏دهیم‏ عما فهم الجمهور کما ستقف علیه- که در غیر از عقلیات و در آنچه مربوط به عالم طبع است مرحوم آخوند یک بیانى دارند که بعداً مى‏گوئیم.

ادامه تطبیق متن‏

فالتّقسیم‏[۷] الأقرب الى التحّقیق‏ تقسیمى که اقرب در مباحث وجود به تحقیق است‏ ما یوجد فى کتبهم‏ آن که در کتبُ در شفاى باشد ان کل موجود هر موجودى‏ اذا لاخطه العقل من حیث هو موجود وقتى که عقل او را ملاحظه بکند من حیث هو موجودٌ یعنى هر موجودى را از حیث موجودیّش عقل لحاظ بکند نه از لحاظ شى دیگر نه از لحاظ شیئیّتش نه از لحاظ جوانبش نه از لحاظ علیّتش، هیچ؛ فقط موجود را لحاظ کندو نگاه که مى کند مى‏بیند این در خارج موجود است نظر را روى این‏

ببرد. دیگر آیا این مستند به علت است؟ نه! مستند به علت نیست هیچ چیز در اینجا دیگر لحاظ نکند؛ نفس این موجود را در نظر بگیرد و ببیند آیا وجود را مى‏تواند از این لحاظ انتزاع بکند یا نمى‏تواند؟ اگر توانست انتزاع بکند واجب الوجود مى‏شود و اگر نتوانست ممکن الوجود مى‏شود.

و جرّد النظر الیه عما عداه‏ از ما عداى این موجودیتِ این موجود نظرش را خالى کند و تجرید کند لا یخلو إما أن یکون بحیث ینتزع من نفس ذاته بذاته الموجودیه بالمعنى العام الشامل للموجودات‏ از باب یک متصّل حقیقیه از این دو قسم خالى نیست یا اینکه به حیثى است که از خود ذاتش؛ وجود انتزاع مى‏شود بذاته یعنى وجود ذاتاً انتزاع مى‏شود. لا بالغیر و لا بالإستناد الى الغیر وَ لا بِانضِمَام ضَمِیمه و تقیید قیدٍ، از خودِ ذاتش یعنى از خود ذات موجودیّتِ به معناى عام که شامل موجودات است انتزاع مى شود موجودیت یعنى موجودیت از او انتزاع مى‏شود و حمل بر او مى‏شود و یحکم بها علیه‏ حکم به موجودیت بر این موجود مى‏شود أم لایکون کذلک‏ اینطور نیست‏ بل یفتقر فى هذا الانتزاع‏ در این انتزاع موجودیت از او (موجودیت عامه) إلى‏ ملاحظه أمر باید یک امر را ملاحظه بکند وراءِ نفس الذات‏ غیر از خود ذات و حقیقت او، غیر از حقیقت ذات او باید از یک زمینه‏اى کمک بطلبد، باید به مساعدت یک قیدى این موجود بر آن حمل بشود کانتسابه إلى شى‏ء مثل انتساب وجودات به جاعل؛ وجودات از باب انتساب به جاعل حمل موجودٌ بر آنها صحیح است‏ أو انضمام شى‏ءٍ ما الیه‏ یا شیئى منضّم به او بشود و اگر ماهیت است، اولىِ وُجودات أشیاء است (منظور ایشان) دومىِ ماهیّات أشیاء است یعنى به لحاظ انضمام وجود به ماهیّت، ما بتوانیم وجود را بر این ماهیّت حمل کنیم.

أو غیر ذلک‏ مثل اعتبار معتدل، فالاول، اولى که خود موجودیّت عامه ازذات انتزاع مى‏شود بدون ملاحظه أىِّ شىٍ آخر و مفهوم الواجب لذاته‏ مفهوم واجب لذاته هست، الحق الاول‏ حقِّ اول هم مى‏گویند نور الانوار هم مى‏گویند (در لسان اشراقیه)

و وحدتِ حقیقیه مى‏گویند فیثاغورثیین، حقیقه الحقایق‏ مى‏گویند عند الصوفیه‏ اینها به تعابیر مختلفى است، که در لسانِ تعبیرات تعبیرات مختلف آورده اند. حقیقت اوّل، حقیقت نور اول، وحدت، اینها چیزهایى است که در لسان شرعىِ آنها ما مى‏بینیم‏

والثانى لایکون ممتنعا لذاته، اما دوم، قسم دوم یعنى صورت ثانى متصله حقیقّه، عبارت است از آن موجودى که لایکون ممتنعاً لذاته، ذاتاً ممتنع نیست چرا؟ چون ما مى‏بینیم موجود است مشاهده مى‏کنیم و مى‏بینیم موجود است” بعد ما جلعنا المقسم الموجود” بعد از اینکه ما مَقسَم را موجود قرار دادیم دیگر معنا ندارد ممتنع بگوئیم‏

فلنسمه ممکنا، باید مااسم این را ممکن بگذاریم، سواء کان ماهیه أو أنیه حالا مى‏خواهد ماهیّت باشد یا علیت باشد، یا ماهیّت أشیاء باشد یا علیّات، که همان وجودات خاصه هستند. و یا علیّات را ما حمل کنیم بر آن وجودات مجّرده که صرفِ استعداد و قابلیت ذاتى مصحّح افاضه اشراقیه بر آنهاست. نیازى به ماده و صورت در آنجا ندارد. فرقى نمى‏کند چون در اینجا خصوصیّتِ وجود لحاظ مى‏شود (وجودات خاصه) الّا أنَّ موجودیّه الماهّیات، الّا این که موجودیّت ماهّیات به انضمام وجود به آنها هست‏ بانضمام الوجود آن وقت ما باید وجود را مُلزم به ماهّیات بکنیم بگوئیم زیدٌ موجودٌ تا اینکه بتوانیم موجودٌ را حمل بر زید بکنیم تا وجود ملزم به ماهّیات نشود شما موجودٌ را نمى‏توانید حمل بر زید کنید، وانصباغ این ماهّیات به وجود اولًا باید منصبغ به وجود بشوند تا شما ب‏توانید بگوئید: زیدٌ موجودٌ یا حالا عمرو موجودٌ موجودیه الوجودات‏ حالا آن وجودات خاصّه موجودیتش به چیست؟ بصدورها عن الجاعل التّام، به انتسابش به چیزى ما که مبدأ اول باشد و پیدا شدن و صدورش از جاعلِ تام باشد، موجودیّت وجودات به آن است، نه به انضمام شى دیگر؛ نه، انضمامى در اینجا نیست صِرف تعلّق جعل در اینجا مصحّحِ حمل موجودٌ در این وجودات خاصه خواهد بود، کوقوع الأضواء و الأظلال‏ مانند وقوع اضواء، نورها

وسایه ها، على الهیاکل و القوابل‏ بر هیاکل و قوابلِ ممکنات‏ بل بتطوره بالأطوار الوجودیه بلکه بواسطه تطور این وجود به اطوار وجودیّه، این ذوق و اضافه اشراقیه به اطوار وجودیّه تطّور پیدا مى‏کند المنسوبه الى الماهیّات و بنحو الانصباغ، این نسبت داده مى‏شود به ماهیات به نحو انصباغ، لذا مى‏گویند: ماهیات منصبغ است به این حقیقت وجودیّه ماهیّات یعنى متصّف به این حقیقت وجودیّه است که صدور از فاعل باشد و این وجود از ناحیه فاعل به اینها افاضه شده است. ماهیات مستکملند بواسطه وجودى که از ناحیه فاعل به آنها افاضه شده است.

این حقیقه وجودیه در اینجا منسوب به ماهیات است به نحو انسباب و همینطور منسوب به قیّوم جاعل على نحو القیام است. این جهت ربطى منسوب به فاعل است، منسوب به جاعل است. مى‏گوئیم که این حقیقت وجودیّه استناد به جاعل دارد. ظهور و صدور استنادِ به فاعل دارد. على نحو القیام و التّرولُ التّشعشع‏ وبه نحو قیام؛ قائم به اوست و نازل از آن مرتبه شعاع اوست،. لمعانِ اوست، تجلّىِ اوست، فیضِ اوست و رشحاتِ اوست‏ الى غیر ذلک مما یلیق بتقدسه و غناه … غیر از اینها از آن چیزهایى که لیاقت به تقدس آن ذات و غناى آن ذات از ما سوى دارد.

پس بنابراین ظهور حضرت حق است که دو جنبه دارد:

یک جنبه استناد به هیاکل و قوابل دارد که منصبغ و مستکمل به این جهت ربطى هستند. و یک جهت استناد به ذات دارد که قیام و تشعشع و لمعان گفته مى‏شودو متّصفِ به او مى‏شود فمصداق حمل مفهوم الموجود العام‏ مصداق حملِ مفهوم موجودِ عام و مبدأ انتزاع این معناى کلى‏ فى الواجب لذاته‏ در واجب لذاته، این مصداقى که ما از این مصداق مفهوم عام را انتزاع مى‏کنیم. این مصداق در واجب لذاته هُوَ نَفسُ ذاتِهِ بِذَاتِهِ؛ خود ذات اوست. خود ذات واجب بذاته (لا بغیره)؛ بذاته، این مصداق انتزاع مفهوم وجود از او است و مصداق حمل مفهوم بر او است بدون ضمِّ ضمیمه و بدون انتساب به شیئى. بلاملاحظه جهه اخرى و اعتبار أمر آخر اعتبار

یک امر دیگرى‏ غیر ذاته‏ غیراز ذات او، از حیثیات انضمامیه در انضمام موجود به ماهیت فقط ذات او ملاک و مناط براى حمل موجودٌ و انتزاع تعلیه در انتزاع، انتساب وجودات خاصه به عله العلل و جهت ربطى است، التعلیلیه أو التقییدیّه، و در ممکن بواسطه این مصداق حمل مفهوم در اینجا خود نفس واجب است و در ممکن‏ بواسطه حیثیه اخرى‏ حیثیت دیگرى است حیثیت انضمامّیه اتحادیّه حیثیت انضمامیه اتحادیه است‏ إذا ارید به الماهیه، اگر منظور ما از ممکن ماهیّات باشد یا حیثیت ارتباطیّه تعلقیّه است یا تعلیلّیه است‏ إذا ارید به نحو من الوجود، وقتى که به او کیفیت وجود اراده بشود یعنى وجودات خاصه اراده بشود. واذ سینکشف لک بنحو البرهان‏ از آنجایى که براى شما منکشف شد به نحو برهان‏ ان الموجودیه الممکن‏ موجودیت هر ممکنى‏ لیست الّا باتحاد مع حقیقه الوجود نیست مگر به اتحاد حقیقت وجود یعنى اگر ممکنى بخواهد موجودیت پیدا کند باید با حقیقت وجود متحد بشود.

کما اشیر الیه‏ قبلا گفته شد وأنّ مناط إمکان وجودیه‏ مناط و حیثیّت صدق حمل موجود (که به او مى‏گویند مناط امکان) مناط امکانِ وجود این ممکن‏ لیس إلا کون ذلک الوجود متعلقا بالغیر، نیست مگر اینکه این وجود باید متعلق به غیر باشد و مفتقر به غیر باشد. اگر متعلق بالغیر بود، این مناط امکانِ موجود است. چون متعلق بالغیر است ممکن است؛ چون فقر ذاتى دارد ممکن است. مناط امکان تعلق بالغیر است چون متعلق بالغیر است لذا ممکن است و مناط الواجبّیه، چرا واجب واجب است؟ لیس الّا الوجود الغنى‏ چون وجود، غنى از ما سوى است. عمّاسواه‏ لذا این واجب است پس مناط واجبیّت و معیار واجبیّت عبارت از وجودِ غنى بالذات است. فامکان الماهیات الخارجه عن مفهومها الوجود، امکانِ ماهیّاتى که خارج از مفهوم ماهیاتِ وجود است چون وجود داخل در ماهیات نیست عبارت از لاضرورت وجود ماهیات و عدم این ماهیات‏ بالقیاس الى ذاتها من حیث هى هى‏ که استوأ الطرفین است و لا اقتضاء است‏

… خود این وجودات از این نظر ممکنند چرا ممکنند خود وجودات چون ذاتاً مرتبط و متعلق هستند و به حقائق خودشان روابط و تعلقّات به مبدأ اول و به علت العلل هستند. حقیقت آنها عین ربط آنهاست و هیچ استقلالى در حیثیات آنها، حیثّیت ذاتى آنها و علیّت آنها وجود ندارد فحقائقها حقائق تعلقّیه‏ هویّت آنها و علیّت آنها و ذات آنها و حقیقت آنها عبارت از تعلق است. این ارتباط نباشد اصلًا چیزى نیست واگر ارتباط باشد این هست. پس حقیقت آنها معناى حرفى است؛ عبارت است از حقایق تعلقّیه و ذوات آنها عبارت است از ذوات لمعانیه که لمعان آن ذات هستند، آن ذات نیستند لاستقلالٍ لها ذاتا استقلالى براى این وجودات ذاتاً و وجوداً چنین نیست به خلاف ماهیات کلیه، اما ما ماهیات کلیه را تصور مى‏کنیم فَانَّها این ماهیات کلیه‏ وان لم یکن لها ثبوت قبل الوجود اگرچه قبل الوجود ثبوت نداشتند به خاطر اینکه ما خیلى از ماهیات را تصور مى‏کنیم بلا وجود؛ پس قبل الوجود اینها ثبوت نداشتند الا أنها أعیان متصوره بکنهها، اینها یک اعیانى هستند که تصّور کنه اینها را مى‏توانیم بکنیم‏ مادام وجوداتها و لو فى العقل‏ مادامى که وجودات آنها و لو فاالعقل در عقل باشد در خارج هم نباشند.

فانها مالم یتنور بنور الوجود مادامى که این ماهیات به نور وجود نورانى نشوند لایمکن الاشاره العقلیه الیها. ممکن نیست اشاره عقلى به این ماهیات بکنیم‏ بانها لیست موجوده و لامعدومه فى وقت من الاوقات‏، به اینکه اینها نه موجود هستند و نه معدوم هستند در هیچ وقتى از اوقات ما نمى‏توانیم اشاره بکنیم پس اینها باید به نور وجود مستنیر بشوند که نور وجود در عقل است این نور وجودى که در عقل است به این ماهیات وجودِ ذهنى داده و الا اگر هیچ ماهیتى در ذهن شما نیاید، شما مى‏توانید بگوئید این ماهیات لا موجوده و لا معدومه؟ شما اشاره نمى‏توانید بکنید. باید یک ماهیّت را تصور بکنید بعد بگویید این ماهیت من حیث هى، لاموجوده و لامعدومه حیوانى که فرض کنید من باب مثال یک فرسنگ یا یک فرسخ طول دارد این حیوان‏

در روى زمین نیست پس بنابراین شما مى‏توانید بگویید که این حیوان نه موجود است و نه معدوم است و اتصّاف وجود و عدم را از این ماهیت سلب مى‏کنید این به خاطر این است که وجود ذهنى دارد بل‏ هى باقیه على احتجابها الذاتى‏ بلکه اگر نوربه این نخورد و لو ذهناً این بر احتجابها الذاتّى و بطونها الاصلى ازلًا و ابدا باقى مى‏ماند اصلًا خبر دیگر نمى‏شود از او داد این همیشه احتجاب ذاتى دارد چون عدم محض است و عدم محض قابل أخبار نیست. در ازل و ابد، در بطن اصلى، در عالم خفا (خفاى خودش)، باقى مى‏ماند. ولیست حقائقها حقائق تعلقّیه‏ حقایق این ماهّیات حقایق تعلقّیه نیست که‏ فیمکن الاشاره الیها که تا اینکه اشاره‏ء به او ممکن بشود والحکم علیها حکم بشود بر او بأنّها هى هى‏ این ماهیت من حیث هى لیست الا هى؟ وانّها لیست الّا هى و انّها لاموجوده و لامعدومه نه موجود و نه معدوم است و نه مقدم و نه متأخر است و نه مصدر و نه صادر است و نه متعلق و نه جاعل و نه مجعول است.

پس بنابراین؛ این ماهیات من حیث هى، وجودات آنها وجوداتِ ذهنى است به نور ذهن ما مى‏توانیم به آنها اشاره بکنیم واگر این ماهیات وجود ذهنى هم نداشته باشند از آن طرف نه وجود خارجى هستند که جنبه تعلقى به غیبِ آنها قابل اشاره باشد و نه وجود ذهنى هستند پس بنابراین اینها اعدام محض هستند و قابل اشاره و قابل إخبار نیستند.

ادامه تطبیق متن‏

وبالجمله‏[۸] لیست محکوما علیها بحسب ذواتها و لوفى وقت وجودها المنسوب إلیها مجازا عند العرفاء بنعت من النعوت.

اینها محکومٌ علیها نیستند بر سر ذواتشان، ماهیات‏ ولو فى وقت وجودها و لو

اینکه وقتى که وجود هم دارند باز اینها بنعت من النعوت، لیست محکوما علیها محکوم برایشان نمى‏شود، المنسوب إلیها مجازا عندالعرفاء آن وجودى که عرفا این را مجازاً منسوب به آن ماهیات مى‏کنند، مجازا، اما در واقع آن وجود را منسوب به علت اولى مى‏کنند آن حقیقت دارد، در واقع یک وجود اینها مى‏دانند و انتصاب وجود را به ماهیات، انتصابش را مجازى مى‏دانند و حقیقتا که وجودات منتصب به ماهیات نیست ماهیات کیست که تا اینکه وجود بخواهد به او منصوب باشد، تمام این وجودات منصوب به علت العلل است، به ذات بارى است‏. و بالجمله لیست محکوما بنعت من النعوت (الا بأنها هى هى‏ تنها صفتى که براى این ماهیت بیچاره ما مى‏توانیم بیاوریم. این الماهیه من حیث هى لیست الا هى، همین است. لا اقتضاء بالنسبه بکل شى‏ء، این است.

بخلاف الوجودات‏. اما وجودات این ماهیات وجوداتش، فإن حقائقها تعلقیه‏ حقیقت این وجودات؛ خود ذات این وجودات مى‏خواهیم نگاه کنیم، اینها فقط یک جنبه ربطى و تعلقى هست.

(لا یمکن للعقل الإشاره إلیها مع فرض انفصالها عن القیوم الجاعل بأنها هى‏ هى، اگر ما فرض بکنیم که اینها منفصل از قیوم جاعل است، دیگر عقل نمى‏تواند به آن اشاره بکند چون اینها چه مى‏شوند؟ اعدام محضه مى‏شوند و نمى‏شود به أنها هى هى،

إذ لیست لها هویات انفضالیه استقلالیه، اینها اصلًا تعینات انفصالیه استقلالیه ندارند، فقط جنبه ربطى دارند و از مقوله اضافه نیستند از باب اضافه اشراقیه هستند و مع هذا با این کیفیت، (فإنها عینیات صرفه بلا إبهام) اینها یک عینیاتى هستند هیچ ابهامى هم ندارد و ما داریم اینها را مشاهده مى‏کنیم و یک موجودات محضه اى هستند، بلا ماهیاتٍ‏، وجوداتى که ماهیات ندارند، یعنى صرف آن حقیقت وجود در اینها صرف همان حقیقت وجود هستند که آن در ذات آنها هیچ ماهیتى بروز و ضمّ و

ضمیمه در اینجا نشده و انوار ساذجه اى هستند بلاظلمه‏ اینها نورند، وهذا مما یحتاج تصورها إلى ذهن لطیف ذکى فى غایه الذکاء و الدقه و اللطافه این از آن چیزهاست که احتیاج دارد تصورش، یک ذهن لطیف و زیرک در غایت ذکاء ودقت و لطافت باشد تا ادراک بکند این وجودى که الآن دارد مشاهده مى‏کند چقدر انسان باید ذهن خود را دقیق کند و از همه این ماهیات کنار برود و بتواند به یک حقیقتى برسد که آن حقیقت را اگر بخواهد ملاحظه بکند، دیگر نمى‏تواند بگوید جسم است، دیگر نمى‏تواند بگوید شکل است، دیگر نمى‏تواند بگوید تعین است، خیلى باید انسان عبور کند، خیلى انسان باید از پرده ها یکى یکى بگذرد، فرق نمى‏کند هرچه را شما مى‏خواهید در نظر بیاورید، کتاب را در نظر بیاورید، بروید در عمقش، فرش را در نظر بیاورید، بروید در عمقش، شیشه را در نظر بیاورید تمام اینها را هضم مى‏کنید تا انسان مى‏رسد به یک نکته اى که مى‏بیند تمام اینها همه معانى هستند، همه اینها نور هستند و نورى که اصلًا شکل ندارد. حالا این را ما گفتیم اما ادراکش باید بواسطه شهود باشد ولهذا قیل إن هذا طور وراء طور العقل‏ این دیگر یک عالمى غیر از عالم عقل است، یک‏

لآن إدراکها یحتاج إلى فطره مستانفه، ادراکش احتیاج دارد به یک وجدان مستأنفه، که عنایت حق باشد و غیر از آن باشد که تا به حال با آن سر و کار داشته و قریحه باید ثانویه داشته باشد، ثانیه باید باشد،

فکما أن الماهیات الغیر البسیطه‏ هم چنان که ماهیات غیر بسیطه مثل انسان‏ التى، ماهیات بسیطه خوب مثل همان فرض کنید که مقولات و اینها، التى لها حد که براى آنها حدى هست،

لا یمکن تصورها بحدودها، به حدوده نمى‏شود تصور بشود و اکتناه به ماهیتش، مگر (بعد تصوّر ما سبق علیها من مقوماتها الذاتیه) مگر بعد از اینکه اوّل شما این اجزاى ذاتیش را بفهمید تا اینکه این ماهیت را بفهمید،

فکذلک لا یمکن اکتناه شى‏ء من أنحاء الوجودات‏، حالا آمدیم سراغ این وجودات این ماهیات نمى‏تواند انسان به کنه این انحاء وجوداتى که‏ الفاقره الذوات، که اینها ذاتى ندارند که فقر محضند و ربط محض هستند،

لا یمکن إلا من سبیل الاکتناه) مگر از راه اکتناه، رسیدن به ما هو مقدم له، مگر این که انسان به جنبه فاعلى بخواهد نگاه کنید و آن جنبه فاعلى که اضافه اشراقیه است، آن را بخواهد بفهمد. از مبادى وجودى او و مقوّمات فاعلى او، آن را باید بفهمد تا بعد از باب علت به این معلول برسد که این معلولش چه خواهد بود. والا در سرش مى‏زند و دورخودش مى‏چرخد،

ومن تعمق تعمقا شدیدا کسى که تعمّق کند در آنچه را که منطقیون در کتاب برهان فرمودند و همین طور فیثاغورث و اینها که‏

أن الحد و البرهان‏ این که فرمودند حد و برهان در خیلى از مواضع متشارکان در حدود هستند، ما در تعریف حد، حد وسط برهان را مى‏آوریم و أن الحد الأوسط فى البرهان‏ حد وسط در برهان، بعینه هو الحد المتأخر، حد متأخرى است که فصل ممیز در حد است وآنچه را که معلم اول در أثولوجیا فرموده است که ارسطو، أن الجواب (عما هو و لم هو فى کثیر من الأشیاء واحد. که هر دو مطلب یکى است. جواب از ما هو و لم هو در بسیارى از أشیاءِ واحد است‏ یجد إشاره لطیفه غامضه) یک اشاره لطیف و غامض بلکه واضح را به صحت آن که ما گفتبم چیست؟ مى‏رسد و آن عبارت از این است که ما در حقیقت این اشیاء وقتى که بخواهیم نگاه بکنیم به این حقیقت اشیاء که فصل ممیز اینهاست که، لا یتقوم شى‏ء الا بصوره وإلا بفصلٍ، نمى رسیم، مگر از باب اضافه اشراقیه و لحاظ حیثیت فاعلى اشیاء به او مى‏رسیم یعنى اگر شما بخواهید یک وجود یک کتاب را درک بکنید به صرف اینکه نگاه کنید این کاغذ است نمى‏توانید برسید به این که این کتاب است. بله، چشم شما یک چیزى از این، نورى مى‏خورد به این چشم و یک ادراکى از این صفحات براى شما

مى‏آید، ولى خوب تمام شد؟ نه ممکن است فرض کنید من باب مثال این کاغذ هم بجاى این یک چیز دیگر بیاید بهمین شکل، باز هم شما نفهمید، نایلون باشد و شما متوجه نشوید، خیال کنید که این چیست؟ همین است، یا یک شى دیگر باشد بیایید نفهمید.[۹]

(إشاره لطیفه غامضه بل واضحه إلى صحه ما قلناه) به اینکه وجودات ماهیات این وجودات فقط جنبه تعلقى و ربط محض هستند، و حیثیت آنها حیثیت فاعلى است و بدون حیثیت فاعلى اعدام محضه هستند، پس بنابراین وقتى که حیثیت فاعلى در حد یک شى به عنوان فصل مقوّم قرار مى‏گیرد دیگر در اینجا سؤال از ما هو به لم هو برمى‏گردد.

پس در تمام وجودات اشیاءِ نه در کثیرى ما این مسأله را مشاهده مى‏کنیم که حقیقت و ماهیت واقعى و به عبارت دیگر حد، حد منطقى کل اشیاء در او سؤال از علت فاعلى در این اشیاء باید لحاظ بشود و إلا انسان پى به حقیقت او نمى‏برد

وبالجمله تجرید الممکن عن مقوماته بحسب الماهیه أو الوجود لیس إلا من تعملات النفس و تصرفاتها)

خوب حالا انسان مى‏آید بین ماهیت و بین وجود چه کار مى‏کند در ذهنش؟ انفصال مى‏اندازد، جدایى مى‏اندازد، این تجرید ممکن از مقوماتش، به حسب ماهیت یا به حسب وجود. حالا ممکن فرق نمى‏کند ممکن را ما خالى بکنیم از مقوماتش، یا ماهیت را ممکن بدانیم یا وجود را ممکن بدانیم این از باب چیست؟ از باب تأملات و تصرفات ذهن است اما در عالم خارج این مقوم ضرورى تحقق خارجى این ممکن است، بدون آن مقوم که علت فاعلى باشد این اصلًا تعین خارجى امکان ندارد.[۱۰]

ادامه تطبیق متن‏

وقد[۱۱] تبین ممّا ذکر روشن شد از آنچه بیان شد من معنى الامکان و الوجوب أن ما حظه فى نفس ذاته الامکان والافتقار

آنکه حقش در نفس ذاتش امکان است و افتقار، ذاتاً حقیّت براى او امکان و

افتقار است، مهر امکان و افتقار بر او زده شده‏ لا یصح ان یقتضى وجود ذاته لا تاماً و لا ناقصاً

نه وجود تام نه وجود ناقص هیچکدام. یعنى نه از باب علت تامه نه از باب علت ناقصه هیچکدام اصلًا صحیح نیست که اقتضاى وجود کنند ولا ترجیح وجوده او عدمه‏

و نه ترجیح وجودش را اقتضا کند و نه عدمش را. سواءٌ بلغا حدّ الوجوب اولا حالا مى‏خواهد این دو تا وجود و یا عدم به حدّ وجوب برسند یا نرسند این اقتضا نمى‏کند این باید از ناحیه علت افاضه شود، فاءذن تجویز کون ذات الممکن مقتضیاً لرجحان الوجود حالا نتیجه چه هست؟ اینکه ما تجویز کنیم که ذات ممکن اقتضا مى‏کند نه وجود را، رجحان وجود را و اولویتى راکه‏ رجحانا متقدماً على وجوده‏ یک رجحانى که مقدم باشد بر وجود خودش خوب این رجحان از کجا آمد؟ اینکه فقر محض بود جنبه رجحان از کجا آمد؟ رجحان از ناحیه علت باید بوجود بیاید. خوب ماهیت که علت نمى‏تواند باشد واولویه باعثه لتحققه‏ یک اولویتى را که باعث تحقق او بشود انما نشاً من الغفله عن کون الممکن فى نفسه‏ این ناشى از غفلتى مى‏شود از اینکه ممکن فى حد نفسه‏ مع انقطاعه عن سببه‏ باوجود انقطاع از سبب خودش این باطل محض است.

ولیس له امتیاز و لا تاثیر نه امتیازى براى آن است و نه تاثیرعلّى و نه اقتضایى اصلًا. هیچى ندارد وایضاً لو اقتضى ذات ممکن ما اولویه وجوده و رجحانه‏ اگر یک ممکن مائى ذاتاً اقتضاى اولویت وجودش را یا رجحانش را بکند لزم الترجیح من غیر مرّجح، لانه لمّا لم یکن قبل وجوده تمیّزو لاتخصص‏ قبل از وجود نه تمیّزى داشته و نه تخصصى هیچکدام نبوده که چون ما مى‏گوئیم فقر محض است و احتیاج محض است. فحیث اقتضى ممکن ما اولویه وجوده و تخصصه‏ حالا اگر آمد و یک ممکن‏

المائى اقتضاى اولویت وجود خود را کرد و تخصص خود را کرد به یک مرتبه‏اى از مراتب وجود مادى یا غیر مادى،

ولایقتضى ممکن آخر اولویه وجوده و تخصصه بتلک المرتبه‏ اما یک ممکن دیگرى اقتضا نکند اولویت وجودش را به همین مرتبه اى که این جناب ممکن ما آمده و اقتضاى وجود را در این مرتبه کرده و مع عدم تمیّز شى‏ء منهماعن الاخر با توجه به اینکه هیچکدام از این دو تا متمایز از همدیگر نیستند. چون هردو ماهیتى هستند که هیچ جهتى ندارند فرض کنید شما ماهیت زید را در نظر بگیرید و ماهیت عمر را، بگوئیم ذاتاً ماهیت زید اقتضاى وجود زید را کرده ولى ماهیت عمر اقتضا نکرده خوب این به چه دلیل؟ اگر ما مسئله علّیت را کنار بگذاریم، بگوئیم خود ماهیت زید اقتضا کرده، ماهیت از کجا این را در آورده از داخل شکمش که نمى‏تواند این رجحان را در بیاورد ماهیت عدم است و ذاتاً چیزى نیست. لبطلانهما فى تلک المرتبه‏ چون هر دو تاى این دو تا ممکن در این مرتبه باطل وعدم هستند، یلزم ما ذکرناه‏ آنکه ما ذکرکردیم ترجیح بلا مرجّح و تخصّص بلا مخصّص لازم مى‏آید

واشیر الى معنى الامکان الذاتى‏ به معناى امکان ذاتى اشاره شده است‏ الشامل لجمیع الممکنات‏ که این امکان ذاتى همه ممکنات را در بر مى‏گیرد، ما سوى الله را فى قوله تعالى‏ کُلُّ شَیْ‏ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ‏[۱۲] اذا الهلاک عباره عن لا استحقاقیه الوجود هلاک عبارت است از عدم استحقاق وجود یعنى این ماهیات عدم استحقاق وجود را دارند، استحقاق وجود را ندارند فاستثنى وجهه‏ خداوند متعال فقط وجه خودش را استثناء کرده‏

وهو جهه الوجوب الذى هو فعلیه الوجوب‏ این وجه به چه مى‏گویند؟ آن جنبه وجوبى است که باید فعلیت وجوب. یعنى همان جنبه ربطى بین ماهیت و بین‏

مبدأ وجوب. آن جهت ربطى که جهت وجوب است و بواسطه وجوب، وجود است آن جهت ربطى که عبارت است از وجوب، آن عبارت است از وجه خداوند. پس در هر جا که وجه باشد که وجود خاص است در آنجا ظهور است. در هر جا که وجه نباشد وجودى هم در آنجا نیست. وبهذه النغمه الروحانیه قیل‏ گفته شده است، اهتزّت نفس النبى اهتزازاً علویاً لا سفلیاً این اهتزازعِلّى یعنى روحش عجیب به هیجان آمد حیث سمع قول لبید که مى‏گوید:

الا کل شى‏ء ما خلا الله باطل وکل نعیم لامحاله زائل‏[۱۳]

خوب این مطلب راجع به امکان و وجوب و امتناع تمام شد. پس این سه ماده که در آن به عنوان ماده قضایا گفته مى‏شود این بین محمول و بین موضوع سواى‏

اینکه این محمول خودش وجود براى موضوع باشد یا اینکه نفس وجود نباشد بلکه نعت براى آن باشد این سه آورده مى‏شود و همانطور که عرض شد، امتناع که از بحث وجود خارج است چون عدم است امکان و وجوب. که وجوب هم معنایش را ایشان فرمودند که وجوب به چه چیزى گفته مى‏شود و در مورد خود بارى تعالى به چه جهتى اطلاق مى‏شود و این فرق بین وجوب که عوام مى‏گویند و بین آنکه اهل فلسفه و حکمت مى‏گویند و همین طور در مورد امکان که فرمودند بین امکانى که به معناى عرض عام است و بین امکانى که به معناى فقر و نیاز ذاتى است آن هم روشن شد و باصطلاح معناى دقیق‏تر امکان که عبارت از فقر است نه تساوى الطرفین آن در اینجا بیان شد. پس سه معناى وجوب و امتناع و امکان در اینجا روشن شد. حالا آمدند سراغ حق و باطل حق به چه مى‏گویند و باطل به چه مى‏گویند. واما الحق، فقد یعنى به الوجود فى الاعیان مطلقاً منظور از حق وجود در اعیان است. وجود در اعیان حق است ماهیتشان که باطل است وجودشان مى‏شود حق و حقیّت کل شى‏ء حقیّت هر شى‏اى‏ نحو وجوده العینى‏ قسم آن وجود عینى اوست آن قسم خاص وجود عینى را مى‏گویند حقیّت کل شى‏ء پس شى آنگاه حق است که وجود عینى داشته باشد.

وقد یعنى به الوجود الدائم‏ گاهى اوقات منظور از حق عبارت است از وجود دائم هر وجودى که جنبه دوام داشت مانند عقول و مجرده و نفوس وگاهى قصد مى‏شود به آن واجب بذاته که ذات متعال است و گاهى هم معناى چهارم‏ وقد یفهم عنه حال القول والعقد حال قول و عقل از این فهمیده مى‏شود قول حق، اعتقاد حق، راى حق، نظر حق، من حیث مطابقتهما الما هو واقع فى الأعیان‏ چون این قول و اعتقاد مطابقت دارد با آنچه که در اعیان است، یعنى اگر مطابقت داشته باشد ما به اینها مى‏گوئیم اعتقاد حق‏

وهذا الاعتبار من مفهوم الحق هو الصادق‏ این اعتبار از مفهوم حق این اعتبار صادق است یعنى اینکه ما معتبر کردیم مفهوم حق را و اینکه با اعیان مطابقت داشته‏

باشد به این مى‏گویند صادق یعنى اگر این کلام ما مطابق با اعیان خارج بود به این کلام مى‏گویند صادق و از جهت اینکه اعیان خارج مطابق با این هستند به این مى‏گویند حق. فهو الصادق باعتبار نسبته الى الامر صادق گفته مى‏شود چون این یک انتساب با علل الامر با عالم عماء و با نفس الامر دارد و حق است به اعتبار نسبت نفس الامر به او.

وقد أ خطاء من توهم ان الحقیه عباره عن نسبه الأمر. بعضیها آمدند و اشتباه کردند. گفته اند که خود شى فى حد نفسه مع صرف نظر از واقع به آن مى‏گویند صدق و کلام را فى نفسه، آن واقع را فى نفسه بدون صرف نظر از این کلام به آن مى‏گویند حق. نه، انتساب به این مورد لحاظ بشود یعنى چون این کلام یک مضمونى دارد در آن هست که مطابق با واقع است از این نقطه نظر به آن مى‏گویند صدق و چون واقع یک انتسابى با این کلام دارد از این نقطه نظر به واقع مى‏گویند: حق به این کلام مى‏گویند: حق نه اینکه صرفاً فى حد نفسه. وقد اخطاء من توهم ان الحقیه عباره عن نسبه الامر نسبت نفس الامر است فى حد نفسه به قول یا عقل یا اعتبار. و صدق که عبارت است از نسبت قول و عقل به آن نفس الامر فى حد نفسه خودش فى حد نفسه نسبتى داشته باشد به این مى‏گویند صدق. نه به خود این کلام فى حد نفسه بخاطر نسبت نمى‏گویند انتساب دارد از این نقطه نظر مى‏گویند که یک معناى حقّى در وجود او هست از این نقطه نظرحق مى‏گویند نه اینکه نسبتى با نفس الامر دارد چون این الان خودش یک معناى حقّى در آن هست چون بعضیها آمدند گفته‏اند که این کلام بالاخره خودش کلامٌ دیگر بالاخره یک حظّى از وجود دارد وقتى که من گویند زید قائم این زید قائم یک حظى از وجود دارد به این کلام چون حظى از وجود دارد به آن مى‏گویند حق در حالتى که حق از این نقطه نظر مى‏گویند که در بطن این آن معناى خارجى نهفته است از این نقطه نظر به آن مى‏گویند حق که آن با این منطبق است.

فان التفرقه بینهما بهذا الوجه فیها تعسف‏ خوب، واحق الاقاویل ما کان صدقه‏

دائماً آنکه صدقش صدق دائمى باشد و حق‏تر از این آنکه صدقش، صدق اوّلى باشد و نیاز به دلیل و برهان نداشته باشد و اوّل از اقاویل حقه اوّلیه‏اى که انکار آن این‏ التى‏ نباید باشد الذى‏ باید باشد مال شما الذى است؟ این الذى باید باشد الذى باید برگردد به اوّل. بله؟ مال شما هم التى هست؟[۱۴]

الذّى انکاره مبنى کل سفسطه‏ انکارش مبناى هر سفسطه‏اى است، هو القول‏ این قول، بانه لا واسطه بین الایجاب و السلب‏ واسطه‏اى بین ایجاب و سلب نیست؟ یعنى همان مسله تناقض. فانه الیه ینتهى جمیع الاقوال عند التحلیل‏ جمیع اقوال عند تحلیل به این بر مى‏گردد یعنى هر قول حقى برگشتش و اثباتش با تناقض است‏ وانکاره انکار لجمیع المقدمات‏ انکار این انکار جمیع مقدمات و نتایج است و هذه الخاصه‏ این خاصه از عوارض موجود بماهو موجود است یعنى موجود بماهوموجود این الموجود بماهوموجود این منقسم مى‏شود به ایجاب سلب تقسیم مى‏شود. الموجود بماهو موجود اما ان یکون ثابت اولا ثابت که همان جنبه عدم بر آن صدق مى‏کند. پس این از تقاسیم اولیه براى وجود است. لعمومه فى کل موجود چون این‏

عمومیت دارد در هر موجودى یعنى جنبه تناقض این نعت به ایجاب و سلب در همه موجودات وجود دارد.

ونقاوه ما ذکره الشیخ فى الشفاء خلاصه آنچه که ایشان در شفا ذکر کردند براى سبیل‏ مقابیح السوفسطائیه‏ مقابیح سوفسطایى را مى‏خواستند نقل بکنند این است که‏ ان یسأل عنهم‏ از اینها سؤال شود آنهایى که انکار هر شى‏اى را مى‏کنند انکار حق را مى‏کنند انکار باطل را مى‏کنند انکار امور واهى را مى‏کنند. ان یسئل عنهم انکم هل تعلمون ان انکارکم حق او باطل او تشکّون‏ شما مى‏دانید به علم مى‏خواهد برگردد آیا مى‏دانید که انکار شما حق است یا باطل او تشکّون یا شک دارید. یعنى این انکار شما مى‏دانید که حق است یا باطل است یا اینکه شک دارید در حق ویا باطل بودن انکارتان یعنى خود این اعتقادتان مى‏دانید حق است یا نه؟ فان حکموا بعلمهم بشى‏ء من هذه الامور اگر حکم کنند به یک کدام از این امور که حق است یا باطل است، فقد اعترفوا بحقیه اعتقاد ما بالاخره اعتراف مى‏کنند که یک اعتقادمایى وجود دارد که حق است حالا مى‏خواهد این اعتقاد، اعتقاد حقیّت باشد فى قولهم بانکار القول الحق‏ اینکه مى‏گویند قول حق را انکار مى‏کنند او اعتقاد البطلان‏ باشد یا اعتقاد بطلان باشد یا شک در او باشد فرق نمى‏کند همینکه اینها علم دارند این علم اثبات یک اعتقاد وحقیّت یک اعتقادى را مى‏کند. یعنى حقیّت به معناى ثبوت نه به معناى واقعیت‏ فسقط انکارهم الحق مطلقاً پس اینکه اینها حق مطلق را انکار مى‏کنند این دیگر انکار اینها از بین مى‏رود وان قالوا انا شککنا مى‏گویند نه ما علم نداریم ما شک داریم.

فیقال لهم هل تعلمون انکم شککتم‏ آیا مى‏دانید که شما شک دارید؟ یا اینکه نه اصلًا انکار این علم را هم مى‏کنید و هل تعلمون؟ آیا مى‏دانید از اقاویل یک شى معینى را از اقاویل از کلامها یک چیزى را مى‏دانید یک کلامى یک چیزى را در ذهنتان بیاورید فان اعترفوا بانهم شاکون او منکرون‏ اگر اعتراف کنند که اینها شاک‏

هستند و یا منکرند وانهم یعلمون شیئاً معیناً من الاشیاء اینها یک شى معین از اشیاء را مى‏دانند فقد اعترفوا بعلم ما و حق ما بالاخره یک علم ما را اعتراف کرده‏اند و حق ما و اگر گفتند اصلا ما چیزى سرمان نمى‏شود. إنا لا نفهم شیئاً ابداً، و لا نفهم أنا لا نفهم‏ نه مى‏فهمیم و نه مى‏فهمیم که نمى‏فهمیم.[۱۵]

ونشک فى جمیع الاشیاء و در همه اشیاء ما شک مى‏کنیم حتى در وجودمان و در عدممان. هم در وجودمان شک داریم و هم در عدممان. این دیگر خیلى عالى است، ونشک فى شکنا ایضاً در شکمان هم باز هم شک داریم و اشیاء را انکار مى‏کنیم. حتى انکارمان را هم انکار مى‏کنیم. ایضاً و لعل هذا مما یتلفظ به لسانهم معاندین‏ شاید این ها معاند هستند که اینطور حرف مى‏زنند. فسقط الاحتجاج معهم‏ دیگر با اینها نباید صحبت کرد و باید عملًا وارد شد ولا یرجى منهم الاسترشاد استرشاد دیگر فایده اى ندارد. فلیس علاجهم الا ان یکلفوا بدخول النار باید به اینها بگوئید برود داخل نار، اذا النار و اللانار واحد و یضربوا و بزنید توى سرشان تا حالشان جا بیاید. فان الألم و اللاءالم واحد یعنى الم و لا إلم واحد است.

معنى روایت على مع الحق و روایت استفتاء از سرّ

على مع الحق‏ عبارت است از آنچه که ثبوت مى‏کند جنبه ثبوت ثبوت به قائم یا نفس الامر هرکدام را که مى‏خواهید بگوید. یعنى على عبارت است از واقع و نفس الامر. عرض کردم یک معنا هست مصادیق فرق دارد نه اینکه چه معنا دارد. ایشان که معنا فرمودند، باید چیز بشود. حق عبارت است از عالم ثبوت آنچه که ثابت است.

على مع الحق یعنى على همیشه معیت دارد با عالم ثبوت. یعنى افکارش، اعتقادش، نفسش، حالش، سرّش و وجدانش هیچکدام دستخوش تغییر و تبدلات نمى‏شود. اعتقادش با عالم ثبوت یکى است نفسش با عالم ثبوت یکى است در نفسش ثبوت مهر شده. متزلزل نیست امروز این حال را داشته باشد فردا حال دیگرى را یعنى حال على حال ثبوت است حال شک نیست حال بطلان نیست. فکرش فکر ثابت است. سرش ثابت است یعنى به ثبوت متصل است. نفس ثبوت پس بنابراین وقتى على اینطور باشد ثبوت هم منطبق بر على است. و طرفینى هست دیگرنمى‏شود یک شخصى ذاتاً منطبق با ثبوت باشد ولى ثبوت منطبق با او نباشد.[۱۶]

 

———————————-

[۱] ۱- سوره القصص( ۲۸) قسمتى از آیه ۸۸

[۲] – چرا کلمات معصومین علیه السلام حق است؟ چون مهر ثبوت بر آنها خورده شده است. هیچگاه این ثبوت خود را از دست نمى‏دهند امّا کلمات ما حق نیست امروز یک حرف مى‏زنیم حرف پشمکى فردا حرفمان چرند از آب در مى‏آید این که حق نیست. امروز یک مطلب مى‏گوئیم دو سال دیگر مى‏فهمیم اشتباه کردیم لذا غیر از معصومین علیهماالسلام همه باید بروند دنبال کارشان البته غیر از همان افرادیکه به مرحله حقیّت رسیدند خوب آنها مطالبشان فرق مى‏کند. اما فتواى مجتهد چرا حق نیست؟ چون در تنجّز فتوى و در انجازش حیات و بقا مجتهد کرده چون این فتوى را از ذهن خود میدهد و ذهن او حجّیت دارد و نفس او مادامى که این حى است و وقتى که از دنیا برود دیگر بنابراین این فتوا هم حجّیتش با او از بین مى‏رود اما روایت زراره حق است. چرا؟ چون زراره فتوى نمى‏دهد. زراره و ابى‏بصیر مى‏آیند عین کلام معصوم را نقل مى‏کنند یا آنرا که از کلام معصوم فهمیدند نه اجتهاداً باشد بلکه عبارت است از همان نقل به معنا که این هم در حکم نقل به لفظ خواهد بود لذا کلام زراره از این نظر مى‏شود حق و کلام ابى‏بصیر حق است نه اینکه ابى‏بصیر و زراره حقّند نخیر کلام آنها حق است.

چون معصوم فرموده است این کلام را. بناءً علیهذا ما باید در عبارات خودمان و تعبیرات خودمان همیشه به حق تعبیر بیاوریم. فرض کنید من باب مثال اگر مى‏خواهیم یک عبارتى را در یکجا نقل کنیم بگردیم آن عبارتى که برآن مهر حقیّت خورده آنرا بکار بریم گرچه نظیر او را شخص دیگرى هم گفته اما بر او مهر حقیّت نخورده آنهم مانند فردى است مانند باقى افراد وقتى که در یکجا مى‏خواهیم یک چیزى را نقل کنیم یک کلامى را نقل کنیم یک طرفه‏اى را به بازار بیاوریم باید از کلمات معصومین این مطلب را انتخاب کنیم. چون امضاء پشت این قضیه شده زیر این مسله امضاء شده آن امضاء کلام معصوم علیه السلام است.

[۳] – در نوار درس شماره ۷۵٫

[۴] – سؤال: حق همان وجود است و باطل همان امکان امتناع مى‏شود.

جواب: امکان امتناع مى‏شود، بله، یعنى آنچه که لازمه ذاتش وجود است به او حق مى‏گویند و آنچه که لازمه ذات او وجود نیست، چه اینکه عدم براى او ضرورت داشته باشد یا عدم بر او ضرورت نداشته باشد آن باطل است.

[۵] – در درس شماره ۷۷٫

[۶] – سؤال: در حقیقت مى‏توانیم بگوئیم که ماهیّت ذاتاً در مرحله همان امکان است و امتناع را نمى‏گیرد.

جواب: نه خیر ماهیّت امتناع را هم مى‏گیرد

چون ما دو بحث داریم: یک بحث ماهیات و یک بحث وجود خارجى الآن که شما عدم را تصور مى‏کنید مثلًا اجتماع نقیضین را تصور مى‏کنید و ماهیّتى را تصور مى‏کنید.

از تصور آن ماهیّت، انتزاعِ عدم از ماهیت مى‏شود یعنى از صِرف تصور وجودِ یک ماهیّت و عدمِ یک ماهیّت، شما انتزاع عدم مى‏کنید این را ما ممتنع مى‏گوئیم.

حالا آیا صِرف تصور یک ماهیّت انتزاع وجود از آن مى‏شود؟ نه! ماهیّت هیچ وقت انتزاع وجود از آن نمى‏شود. و اگر یک شیى‏ء یا یک مفهومى وجود از او انتزاع شد خودِ آن مفهوم و نفسِ خود وجود است که انتزاعِ وجود از او مى‏شود نه اینکه یک ماهیّتى است که از آن ماهیّت انتزاع وجود را بکنیم این را واجب الوجود مى‏گوئیم، واجب الوجود یعنى وجود براى آن ذات ضرورت دارد. چه بالغیر باشد چه بالذات باشد.

[۷] – در درس شماره ۷۸٫

[۸] – در درس شماره ۸۱٫

[۹] – ما رفته بودیم در همین باصطلاح سفرمان رفته بودیم، سفرى که داشتیم بیرون از ایران و اینها. رفته بودیم یک جایى موزه اى بود و در این موزه مجسمه هاى افراد را مثلا مثل سلاطین و حکام، مفصل پادشاهان عثمانى و غیرعثمانى، اینها و رئیس جمهورهایى که بودند همه را در موزه جمع کرده بودند و جالب بود، جدا مى‏گوییم جدا، اگر نه این بود که ما با ذهنیت قبلى که این موزه است و این مجسمه ها هست اگر این ذهنیت را نداشتیم باور نمى‏کردیم این مجسمه است. یعنى جداً دارم مى‏گویم یعنى الآن همین طورى که شما اینجا نشستید، چطور احساس دارید که زنده هستید و نفس مى‏کشید، ما اگر این ذهنیت را نداشتیم خیال مى‏گردیم، الآن این دارد نفس مى‏کشد و دارد چیه این؟ آنقدر این را قشنگ درست کرده بودند، یعنى خیلى عجیب براى ما که خیلى جالب بود و یعنى واقعاً یک دفعه انسان یکه مى‏خورد.

مى‏گویند که ناصرالدین شاه چیز کرده بود. ناصر الدین شاه بود یا یک از همین شاهان قاجار بود محمد على شاه و اینها بودند، زمان همین کمال الملک نقاش معروفى که بود و قبرش هم در نیشابور بغل چیز عطار است مقام عطار است همین کمال الملک. خیلى عجیب بود تابلوهاى کمال الملک خیلى قیمتى هم هست و اینها. مى‏گویند یک عکس منزلش، یک روز دعوت کرده بود از این محمد على شاه قاجار بودند دیگر حالا نمى‏دانم در چه زمانى بوده، این را دعوت کرده بوده منزلش و بعد جلوى آن، همان هالش که مى‏خواسته عکس یک آدم سیاه و غلام سیاه را کشیده بوده این که ایستاده بوده و مثلًا مى‏خواسته مثلا خوش آمد بگوید به واردین، مى‏گویند به اندازه اى این عکس الآن هم هست طبیعى هست که اصلًا حکم مجسمه را دارد، یعنى عکس است اما با سایه هایى که بغلش قرار داده اصلًا تصور مى‏شود یک شخص است.

مى‏گویند وقتى که این آمده بود، افتاده بود، غش نکرده بود اما بالاخره یکه خورده بود و برگشته بود این به اصطلاح شاهى که چیز کرده بود این براى چیست؟ بخاطر این است که فقط یک ذهنیتى براى انسان پیدا مى‏شود از انعکاس چه چیز؟ این صور، اما انسان به حقیقت این برسد بگوید خوب این کاغذ است، خوب کاغذ چیست؟ این یک شیئ است؛ این شیئ چیست؟ خصوصیاتش چیست؟ بعد همین طورى به این مطالب برسد برود جلو، برود جلو تا برسد به یک عالمى که در آن عالم دیگر در آنجا صورت وجود ندارد.

خیلى عجیب است دیگر، دیگر نیاز به عنایت حق دارد.

[۱۰] – جواب: در نفوسى که احاطه دارند حقیقت شیئ را مى‏فهمند، یعنى به عبارت دیگر هم ظهور را مى‏فهمند و هم مَظهر را و هم مُظهر را، نه اینکه افرادى که به آن حقیقت عالم مى‏رسند هیچ فهم ندارند فقط یکى مى‏فهمد نه، یعنى در معناى جمع بین وحدت و کثرت همین است یعنى در عین اینکه واقعاً اشیاء را در خارج مى‏بینند با حفظ این جهت، نکته دیگرى را هم مى‏بینند و آن نکته جنبه ربطى و وحدت اینهاست.

اما نفوس دیگر نه، آن جنبه واقعى را نمى‏بینند فقط به این جنبه مجازى توجه دارند این، این است.

یعنى چون اینها اتصال ندارند اینها تأمل مى‏کنند امّا تأمل اینها، تأمل حقیقى نیست و الا اینها هم تأمل مى کنند آنها هم که به آن نفوس کلیه رسیدند آنها هم تأمل مى‏کنند ولى تأملشان حقیقى است، یعنى در آنجا به عبارت دیگر وقتى یک شخصى که به آن حقیقت کل برسد، در اشیاء نه اینکه دیگر چشمش رنگى را نمى‏بیند و گوشش صداى مختلفى را نمى‏شنود و زبانش ذائقه هاى متفاوتى را احساس نمى کند، نه، آنها هم ترش و شیرینى را مى‏فهمند، تشخیص مى‏دهند بابا این ترش است، این شیرین است خوششان مى‏آید اینها ولى چیزى که هست این است که همه اینها را ظهورات براى یک حقیقت مى‏دانند، یعنى نه این که مى‏دانند احساس مى‏کنند این احساس خیلى مسأله عجیبى است، چون ممکن است یک حکیم با فکر خودش به این نکته ولو حالا به واقع هم نرسد حالا آن به عناتیت حق است اما صحبت در احساس است. احساس این مسأله همانطور که شما الآن احساس سیرى مى‏کنید یا احساس گرسنگى مى‏کنید. همینطور آن عارف احساس این مسأله را در وجدان و در شهود خودش دارد که همان یک حقیقت واحد بیشتر نیست آن هدف واحد بروزات متعدد دارد.

سؤال: روح معبود هست که شخصى که فانى مى‏شود دیگر شعور ندارد و ادراک ندارد.

جواب: آن مقام مقام محو است

سؤال: یعنى به خاطر مقامش اینطورى است.

جواب: مراجعت کند چرا دارد.

سؤال: ولى این جمع کثرت با وحدت فقط مال کسانى است که به مقام جمعیّت رسیده اند

جواب: بله.

سؤال: ابن حال به آنها دست نمى‏دهد

جواب: آنها نه، نه آن به عنوان ملکه است نه حال و مقام. به عنوان حال برایشان پیدا مى‏شود آن مقام نمى شود.

[۱۱] – در درس شماره ۸۲٫

[۱۲] – سوره القصص( ۲۸) قسمتى از آیه ۸۸

[۱۳] – سؤال: وقتى وجه را به معنى خاص گرفتیم دلالت بر این مى‏کند که تعیناتش از بین نمى‏رود در تمام مراتب وجوب؟

جواب: تعینات؟ بله نمى‏روند.

سؤال: باقى هستند؟

جواب: بله وطربت طرباً قدسیاً این مطلب را در جلد چندم معاد شناسى دارند ایشان جنبه استقلالیت از بین مى‏رود ولى جنبه تعینات باقى مى‏ماند سؤال: وقتى وجه را به معنى خاص گرفتیم دلالت بر این مى‏کند که تعیناتش از بین نمى‏رود در تمام مراتب وجوب؟

جواب: تعینات؟ بله نمى‏روند.

سؤال: باقى هستند؟

جواب: بله وطربت طرباً قدسیاً این مطلب را در جلد چندم معاد شناسى دارند

ایشان جنبه استقلالیت از بین مى رود ولى جنبه تعینات باقى مى‏ماند

و طربت طرباً قدسیاً لا حسیاً این نفس پیغمبر اکرم به یک طرب قدسى طربناک شدنه طرب حسى. در عالم مشاهده چیزى دیده نشد بلکه همان روح حضرت خیلى خوشحال شد و قال: فرمود، اللهم الا ان العیش عیش الاخره این گفت و کل نعیم لا محاله زائل حضرت فرمودند: نه آن نعیم آخرت آن عیش است که باقى مى‏ماند ولى نعیم دنیا که عیش دنیاست بله همانطور است که ایشان مى‏فرمایند لُبَید یا لبید این از بین مى‏رود.

[۱۴] – سؤال: کسب تانیث کرده از اقاویل.

جواب: نه آخر آن بر مى‏گردد به اوّل

سؤال: اول اضافه به اقاویل مى‏شود

جواب: اوّل اضافه شده در صورتیکه این اقاویل باشد این نمى‏شود که مثلًا ولى این یکى از آن اقاویل هست. الذى بهتر است.

سؤال: صفت اولیه مى‏تواند باشد.

جواب: نه نه آن به اول بر مى‏گردد. آن کما شرح صدرالقنات من الدّنى اشتباه نشود با این قنات خودش مونث است و صدر قنات چون جزئى از قنات است پس بنابراین آن تانیث به این هم سرایت مى‏کند ولى صحبت در این است که اقاویل که مونث نیست. اقاویل تأنیثش به اعتبار جمع است پس خودش فى حدّ نفسه مونث

نیست و اوّل یک فردى از آنهاست.

[۱۵] – سؤال: این واقعیت است؟

جواب: بله؟

سؤال: این واقعیت دارد؟

جواب: بحث سیاسى نمى‏کنیم.

[۱۶] – سؤال: در آنجا که حضرت مى‏فرماید: على حق و مع على آن به چه صورت مى‏شود یعنى اینجا امیرالمومنین از حق بالاتر است؟

جواب: صحبت بالاترى نیست. از حق بالاترى نیست” ذلک بان الله هو الحق” از حق بالاتر ما نداریم.

سؤال:

جواب: حق.

سؤال: میزان حق خود امیرالمومنین است.

جواب: على حق است وقتیکه على حق شد پس بنابراین هر کارى که على کرد آن کار را توحق قرار بده این است معنایش چون على خودش حق است یعنى ما حقیت را انتزاع مى‏کنیم از کار على لذا إ در الحق اینجاست، چون على حق است و چون على یک امر ثابتى هست پس بنابراین فعل او هم فعل ثابت خواهد بود تزلزل در فعل و درکلام و در فکر نمى‏آید فکر او ثابت است کلام او هم ثابت است و فعل او هم فعل ثابتى خواهد بود.

سؤال: درمورد آن اعلمى که فتواى مرجعى که به مقام ولایت مطلقه رسیده و ولایت کلیه رسیده این چه تفاوتى بین او و امام هست؟ از نظر حکم امام و صفات امام دیگر او از خودش چیزى ندارد بنابراین باید فتواى او هم حجیت داشته باشد مثل قول امام.

جواب: در آنجا دو مساله است یک وقتى در مقام بیان به نحو دوام است. یک وقتى نه بنابر مصالح و اینها. در این که کلامش حجّت است حرفى نیست ولى صحبت در این است، که این آیا رتبه دارد یا نه؟ به اقتضاى تحقق موضوع این را گفته یا نه؟ در کلام ائمه علیهم السلام این یک حکم دائم است. البته در آنجا هم ما بحث را داریم باید از کلام امام دوام را بفهمیم این روایاتى که با همدیگر متفاوت هستند ناظر به این جهت هستند که گاهى از اوقات یا بسیارى از اوقات امام علیه‏السلام بر اساس موقعیت فتوا داده نه بر اساس یک جنبه دوام به عبارت دیگر حال طرف را در نظر گرفته و قضیه قضیه شخصیه است.

سؤال: همانطور که اختلاف مى‏کنند خودشان؟

جواب: بله. در آنجا هست و در جایى دیگر که خود شخص فرض کنید که مى‏آید و سؤالاتى مى‏کند راجع به مسائل مالى، مسائل اقتصادى، عبادت و مثلًا در خیلى از مسائل عبادى حتى. این مطلب را حضرت به کسى مى‏گویند نکن و به کسى دیگر مى‏گویند بکن.

اینها حالاتى مختلف است که حضرت در نظر گرفته و بعد این حالات به عنوان یک روایتى که دال بر یک حک دائم است در مجامع ما نقل مى‏شود نسبت به این مسائل انسان خیلى باید دقت داشته باشید که آیا از کلام امام علیه السلام دوام استفاده مى‏شود یا نمى‏شود. و اصلًا خیلى بدیهى این است مثلًا فرض کنید که در مورد خمس شما در مورد خمس مى‏بیند خیلى روایات که باعث اختلاف شده این است که در بعضى روایات استفاده حصر مى‏شود که: الخمس فى المعادن و الغنائم و چه فلان و المکاسب

در بعضى از روایات این استفاده اکثر مى‏شود. اینجا است که آمده‏اند و اختلاف انداخته اند که فرض کنید که هبه خمس دارد یا ندارد؟ یا میراث از بعید خمس دارد یا ندارد؟ و امثال ذلک این نکته خوب در اینجا ما باید لحاظ کنیم. اینکه امام علیه السلام در اینجا فرمودند که لا خمس در مقام عدّ است و یا در مقام حصر است. یعنى آمده حصر کرده حضرت یا آمده شمرده

وانگهى راوى آمده پنج تاى آنرا نقل کرده و دوتاى آن را فراموش کرده یا از این ۵ تا سؤال کرده حضرت، فرمودند بله خمس در این ۵ تا هست آن دو تا دیگر هم هست ولى در جاى دیگر مى‏بینیم که بله در هبه خمس گرفته اند و در میراث از بعید خمس دارد و امثال ذالک اینها همه دال بر این است که حضرت در مقام عدّ است نه در مقام حصر و همین طور ما مى‏توانیم این مطلب را در مورد خود خصوص روات ما گسترش دهیم و سرایت دهیم و در موارد مختلف این روایات بر طبق سؤال آمده و این هیچ استفاده حصرى و دوامى از این احکام به نحو کلیت نمى‏شود کرد. در مورد ولى هم همینطور است یک وقت مى‏بیند ولى آن کسى هست است که به یک مسله به نحو ممارست دائم این مطلب را مى‏خواهد مطرح کند یک وقت مى‏بینیم نه. بر حسب موارد و مواقف و اینها دارد.

سؤال: حجت در موارد فتوا است فتوا معمولا؟؟؟ در فتوا هم باز خودتان فرمودید روایت مصباح الشریعه هم اگر استفتاء به صفاى سر باشد از خدا باشد.

جواب: استبفتاء به صفاى سر هست بنابر مقتضیات شخص. بله شخص که مى‏آید پیش ولى آن نگاه بر آن مى‏کند مى‏بیند چه چیزى بدردش مى‏خورد اینطور مى‏گوید این براى شخص دیگر حجت نیست آن وقت اومى‏آید این را به عنوان یک حکم کلى و فتوا نقل مى‏کند اینجا اختلاف مى‏شود.

سؤال: حالا اگر رساله داشته باشد مى‏گوید.

جواب: نه نمى‏شود آن هیچوقت رساله نمى‏گوید.

سؤال: اگر آن فتاواى خودش را براى مقلدین بطور عام بیان کند چه فرق مى‏کند چه رساله بدهد چه به صورت قول بیان کند الان مثلًا اینجا اصحاب از امام صادق علیه السلام سؤالى مى‏کنند حضرت هم براى عموم بیان مى‏کنند حالا این بیاید چاپى شود.

جواب: آن اگر بخواهد اینطور باشد آن وقت یک محدوده هم مى‏گذارد، مثلًا یک شخصى مى‏آید پیش آدم مى‏گوید آقا من ۲۰ سال است نماز نخواندم طرف تازه مسلمان شده و تازه برگشته به آن بگوئیم آقا برو همه نمازهایت را قضا بکن این اصلًا ول مى‏کند به آن مى‏گوئیم آقا لازم نیست تو فقط نمازهایت را بخوان اما یک کسى هست که در ایمانش راسخ است بگوئى ۲۰ سال بخوان مى‏گوید باشد میروم مى‏خوانم و مهم نیست و اگر قرار شد این رساله را نگاه بکند ببیند که هر که نماز نخوانده واجب است چه هست فلان هست.

رساله را اصلًا رساله را مى‏بندد و مى‏گذارد روى تاقچه. لذا در اینجا یک به حسب استطاعت مى‏آورد در حالیکه در رساله ها دیگر نمى‏آورند. به حسب قدرت مى آورد مى‏داند در کجا چه بیاورد و چطورى بیان کند.

سؤال: به همین دلیل پس حجت اش باقى مى‏ماند.

جواب: کدام؟ خوب بله.

سؤال: بنابراین مى‏تواند فتوا بدهد به عموم و این فتواش هم تا ابد باقى بماند چون از منبع تشریع و از منبع شریعت است.

جواب: بله این باید ببینیم در وقتیکه این فتوا را مى‏دهد ناظر به چه جهتى بوده ناظر به چه جهتى فتوایش بوده است خیلى از اوقات خود آن ولى چیز هست عرض کردم اگر بدانیم این فتواى او از آنجا آمده این هست ولى اگرنه ممکن است در خیلى موارد خودش مأمور به همین ظاهر و این چیز ها باشد یعنى در مقام ادب.

سؤال: جنبه اختلاف نفسانى که شما مى‏فرمائید اینکه قلاده همه را مى‏اندازند به گردن مجتهد. در این صورت وقتى که حى نباشد ولى و بخواهند حجیت قائل بشوند بر قولشان معنا هم دیگر تفاوت خارجى هم نخواهد داشت و اختلاف نفسانى برقرار نخواهد شد و تاثیرى درآن ندارد.

جواب: بله. نه ایشان یک مطلب دیگر مى‏خواهند بگویند مى‏خواهند بگویند اگر چنانچه ما آن ولى را فتوایى را که دارد مى‏دهد ما این فتوا را منبعت از مبدا وحى بدانیم همانطورى که امام علیه السلام این طور است. امام که دیگر مرده و زنده ندارد اینجا بله اگر ما ثابت کردیم این مطلب را که این که دارد مى‏گوید از آنجاست خوب صحیح است اگر نتواانستیم ثابت کنیم به ادله‏اى یکى اینکه ممکن است اینها مامور به ظاهر باشند چطور است که خود اینها فتوایشان عوض مى‏شود. اگر این باشند چه؟ اصلًا یکى از مسائلى که هست این است که ولى در مقام ادب یک کارى نمى‏کند که با امام مردم عوضى بگیرند آن را یعنى تعمداً خطاهایى مى‏کند تا اینکه چیز نکند و الا در حقش؟؟؟.

سؤال: یعنى نقس انکار هم باز یک کار الهى است.

جواب: خوب بله. مى‏داند که الان باید رو به قبله بخوابد یا مثل به چه شکلى باید بخوابد منتهى مى‏گوید اینطور. چرا؟ چون به این روایت برخورد کرده و الآن در ذهنش آمده مى‏تواند تغییر دهد و مى‏تواند فرض کنید که آن مسله اصلى را برایش بگوید ولى الان این صلاح بر این مى‏بیند که به این کیفیت حکم کند که فردا که عوض مى‏شود نظرش نظر اصلى را مى‏گوید بگویند نه بابا این چیز هست این عوض مى‏شود اما، امام که نظرش عوض نمى‏شود.

سؤال: پس بهر حال حالا اگر این را احرازش بکند.

جواب: کى مى‏خواهد احراز کند؟

سؤال: عالم وحدت اشراف دارد.

جواب: بله اگر بکند تمام است تمام اشکالات در مقام اثبات است لذا این بحث، بحث مهمى است در فتوحات هم محى‏الدین دارد این بحث را در فصل ۲۹۶ یا ۳۹۶ این در آنجا دارد که چطور انسان به مبدا شرع و تشریع احاطه پیدا مى‏کند ولو اینکه در روایات هم نیست اثرى از آن نیست از بین رفته در روایات دستخوش زوال شده ولى صحبت در این است که انسان بداند الان بر این اساس است که گفته.

سؤال: چطورى یک نفر وقتى خودش را در معرض افتا قرار مى‏دهد.

جواب: افتا بگذارد در معرض افتا مى‏گوید من اصلًا مى‏خواهم اینطورى فتوا بدهم دلم مى‏خواهد اشتباه فتوا بدهم چه مى‏گویى؛ اصلًا مى‏گوید من مصلحت بر این مى‏دانم که الان این طورى بگویم و لو اینکه حکم را مى‏دانم الان مى‏خواهم طبق ظاهر تذهیب را باز کردم این روایت را دیدم مى‏خواهم بر طبقش عمل کنم ما که نیستیم ببینیم جهت آن چه هست؟ چه جهتى دارد. اگر ما ناظر بر مصالح و مفاسد نفس الامریه بودیم کلام این براى ما حجت هست ولى وقتیکه ما نیستیم. او هست ما نیستیم ما همینطور به ظاهر نگاه مى‏کنیم مى‏بینیم.

سؤال: آن وقت باز این معنا هم در ائمه هست اینجا را چکار مى‏کنیم؟

جواب: در ائمه چاره نداریم یعنى ما در ائمه مى‏دانیم که امام در مقام بیان حکم واقع است این است. اما اختلافى را که ما مى‏بینیم باید برویم آن واقع را در نظر بگیریم یعنى. نسبت به قرآن. کلام ائمه مثل قرآن مى‏ماند این قرآن ممکن است داراى تناقض باشد. البته تناقض غلط است در تعبیر ما ممکن است داراى اختلاف، باشد باید بین آن جمع کنیم. یعنى ما اول در امام این مطلب را فارغ شدیم از آن که کلام امام حق است براى عموم. حالاکه کلام امام حق است براى عموم وامام در مصدر تشریع یا دنباله رو تشریع هست وقتى که این کلام چیز شد بعد مى‏آئیم کلام امام را جمع مى‏کنیم پس چرا اینجا اینطور مى‏گفت: به همین دلیل از همه اینها یک ملاک کلّى بدست مى‏آوریم این ملاک کلى مى‏شود براى ما حکم الله واقعى.

اما در مورد ولى اینطورى نیست در مورد ولى بر فرض هم رسیدیم به اینکه منظور این براى همیشه این بوده باز این را یک امر متغیرى ما حساب مى‏کنیم نه یک امر ثابتى مگر اینکه خودمان بدانیم که به آن فکرش برسیم به آن نحوه فکرش ما احاطه پیدا کنیم. یعنى بدانیم که این که این حرف را زده بر اساس فکر ثابت آمده این را گفته منظور او یک مسله ثابت است.

سؤال: این در مسله احکام هست فقط یا در سنت وغیره هم هست؟

جواب: در همه چیز.

سؤال: یعنى سیره او هم در حجیت ثابت مى‏شود. سیره ولى. یعنى دلالت بر استمرار مى‏کند دیگر.

جواب: نه. یک وقتى بدانیم که اصلًا سیره اش این براساس یک ملاک است. اینها را ما گفتیم. بر اساس یک ملاک سیره را قرار داده آنوقت دیگر در این صورت ما آن ملاک براى ما مهم است نه خود سیره یعنى عمل ظاهر براى ما مهم نیست. یک وقتى نه ما مى‏خواهیم از سیره به ملاک برسیم اگر از سیره بخواهیم به ملاک برسیم آن وقت این مشکل مى‏شود. ممکنه آن سیره بر اساس یک ملاکى گفته همه لباسها را زرد بپوشید فردا عوض مى‏شود مى‏گوید همه سفید بپوشند فردا عوض مى‏شود. سیره که این چیز نیست.

یک وقتى مرحوم آقا هم به من مى‏فرمودند. مى‏فرمودند مهم براى انسان این است که به ملاک برسد. عمل ظاهرى مهم نیست. چون عمل دستخوش تغییر و تبدّل است امروز اینطور فردا طورى دیگرمتغیر مى‏شود.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن